ماهک قسمت دوم
ماهک از نظر روحی ضربه خورده بود او در بازار تا مدتها خجالت میکشید که بگوید طلاق گرفته است افسردگی به سراغش آمده بود ولی چون سرگرم کار بود کمتر در فکر و غم و غصه فرو میرفت، سیگار فروشها و مغازه دارها میدانستند که او طلاق گرفته ولی چیزی به او نمیگفتند، ماهک روزها کار میکرد و شبها گاهی بر اثر فشار تنهایی با بچه هایش نزد مادرش میخوابید، میترا را نامزد کرده بودند و باز ماهک با کمک مادرش جهیزیه خواهر را آماده میکردند ، بعد از یکسال میترا هم به خانه بخت رفت.پسرها کارِ، خانه داری را درست بلد نبودند و گوهر بیشتر وقتها به کمک آنها می آمد.ماهک و مادر صبح ها برای تهیه سیگار به ترمینال میرفتند تا اینکه راننده ماشینی که آنها را بخانه رسانده بود کمی با مادر حرف زد و متوجه شد که آنها هر روز برای خرید به ترمینال می آیند و آن آقای راننده هم سعی کرد صبح ها درب ترمینال باشد چون گلویش پیش ماهک گیر کرده بود، تراب با مادر ماهک صحبت کرد ،تراب پسر سی و دوساله ای بود .مادر ماهک شرایط ماهک را گفت، بعد به تراب گفت خودت باهاش حرف بزن و از نزدیک بچه های ماهک را ببین که آیا میتوانی برای آنها پدری کنی تراب گفت من تمام شرایط را میپذیرم وکلی با ماهک حرف زد از نزدیک محل کار ماهک را دید با بچه ها نیز در پارک و رستوران صحبت کرد، گیسو پنج ساله به مهد کودک میرفت ستار کوچکتر بود و ماهک دوسال بعد که بیست و هفت ساله بود با کلی شرایط به عقد تراب در آمد و با هم زندگی را شروع کردند ،تراب علاوه بر کار روی تاکسی آزاد، ماشین چکی نیز خرید و فروش میکرد، دیگر نیازی نبود که ماهک برای کار به بازار برود تراب ماهک را راننده کرد و بعد ماشینی به او داد تا راحتتر بچه ها را به مهد و مدرسه ببرد. مادر ماهک چون بیمار شده بود تا ظهر فقط کار میکرد و پسر بزرگش را جای ماهک گذاشت که کمک خرج خانواده باشد ماهک درخانه از بچه هایش نگهداری میکرد.زندگی کمی روی خوش به او نشان داده بود، بدی کار تراب این بود که اگر چکی پاس نمیشد او هم نمیتوانست اتوموبیل خرید و فروش کند تا یکسال و نیم زندگی آنها خوب میگذشت تا اینکه چکی با مبلغ زیاد پاس نشد و تراب نتوانست پول طرف خود را بدهد آنها دچار مشکل شدند به همین ترتیب چندین نفر صدایشان در آمد روزی که تراب در کنار دوستان چکی خود جر و بحث میکرد، درگیری بالا گرفت و در آن وسط کسی از آن چند نفر یک چاقو در شکم تراب فرو کرد تا بیمارستان او را رساندند و بعد همگی آقایون فرار کردند. زخم تراب در بیمارستان عفونت کرد، و تراب فوت کرد، آن شخص که چاقو زده بود کلا ناپدید شد و بقیه به حبس افتادند ،ماهک بیچاره در عزای شوهر اینقدر اشک ریخت که تا مدتها داغون بود. باز خانواده به کمکش آمدند، همگی نگران ماهک بودند تمام افرادیکه در زندان بودند حبس های کوتاه مدت خود را کشیدند و از زندان بیرون آمدند ماهک ماشین تراب را برای خرج کفن و دفن او فروخت و فقط ماشین خودش را داشت، ماهک باز برای خرجی وتحصیل زندگی مجبور شد به بازار برود،برادرش جای ماهک بساط پهن میکرد ، این بار همگی از این اتفاق برای ماهک متأثر بودند و با احترام رعایتِ حالِ ماهک را میکردند.ماهک بیست و نه ساله دوباره بیوه شده بود اما هنوز زیبایی و جذابیت خود را داشت ، برادرش چون از سربازی معاف شده بود زمانیکه ماهک به بازار آمد پا شد رفت شاگرد یک مکانیک شد و آنجا شروع بکار کرد، ماهک با کوله باری از درد ورنج وزجر باز هم سر پا بود وسعی میکرد کسی از ناراحتی درونیش خبر دار نشود، چون به فکر آینده فرزندانش بود و میخواست آنها آسوده زندگی کنند وفقط خودش رنج را بکشد ، تا مدتها آرام و آهسته به بازار میامد گرچه از درون داغون بود، اما در مقابل مغازه داران محکم و استوار بود ،مشتریهای قدیم خود را داشت با آنها حرف میزد و دیگر سعی میکرد به چیزی فکر نکند ، دو سال از فوت تراب گذشته بود تا اینکه یک مشتری خوش تیپ و قدبلندی می آمد که مرتب نزد او سیگار میگرفت و گپی کوتاه با او میزد، این مشتری بعد از خرید سیگار به مغازه شیرینی فروشی میرفت و آنجا مدتی میماند، این کار چندین بار تکرار شد ،ماهک هنوز جذابیت وچشمهای گیرای گذشته اش را داشت ،روزی شیرینی فروش که تمام زندگی ماهک رامیدانست با ماهک صحبت کرد و گفت اسماعیل از شما خوشش آمده ،ماهک جواب نه را داد وگفت من بدیمن هستم ودیگر کسی را نمیخواهم بدبخت کنم و شانس شوهر داری ندارم، شیرینی فروش گفت خیلی وقت است که می آید و درباره شما از من تحقیق میکند ومن تمام زندگی شما را برایش تعریف کرده ام و اسماعیل قبول دارد از شما و دو فرزندانتان نگه داری کند،درضمن شما خیلی جوان هستید واین تصمیم برای زندگیت خوب است ،اسماعیل هر روز از ماهک سیگار میخرید و با او برای رضایت حرف میزد، ماهک از اینکه دوباره وارد زندگی جدید شود و از اول روابط شوهرداری را شروع کند ترسیده و دلزده شده بود ، اسماعیل در زندگی اولش موفق نشده بود و فکر میکرد که ماهک چون تجربه زندگی را دارد برای او بهتر است و آنقدر سماجت بخرج داد تا بلاخره ماهک تسلیم شد که اسماعیل را قبول کند ، آنها به زیارت شاه چراغ رفتند و در برگشت با بچه ها به خانه جدید نقل مکان کردند، بچه ها به اسماعیل از روز اول بابا میگفتند، اسماعیل هم از این وصلت راضی بود .ماهک دوباره بازار نمیرفت و جایگاهش را به برادر کوچکش داده بود، مادر نیز چون بیمار بود درست به بازار نمیرفت، ماهک در سی و دو سالگی زندگی با همسر سوم خود را شروع کرد و تا مدتی خوشحال بود ،باز خودش بچه ها را به مدرسه میبرد و دوباره خانم خانه شده بود بدبختانه این مدت روزهای خوش کوتاه بود و طولی نکشید که دید اسماعیل علاوه بر سیگار ، تریاک هم مصرف میکند او خیلی ناراحت شد و گفت این کارت درست نیست اسماعیل گفت تفریحی میکشم دقت که کرد متوجه شد که خرج خانه را اسماعیل با خرید و فروش تریاک در میاورد، خیلی نگران آینده پسرش شد ،روزها اسماعیل دنبال کارش میرفت و درآمد خوبی داشت تا اینکه روزی به ماهک گفت کاش تو راننده من میشدی تا پول بیشتری در بیاوریم و بچه ها راحتتر زندگی کنند و دچار مشکل نشوند، وقتی اسماعیل اسم بچه ها را آورد، ماهک در دلش گفت وظیفه اسماعیل نیست که مخارج آنها را تامین کند و قبول کرد که با او برای کار برود، بعضی روزها که میرفت ترسی در وجودش بود که اگر دستگیر شود چکار کند، چون دوباره بچه هایش سرگردان میشدند، راه دیگری بجز رفتن با اسماعیل نداشت، ماهک به آدرسهایی که اسماعیل میداد میرفت و ماشین را در پارکینگ خانه آنها میگذاشت و بعد از نیم ساعت می آمد و ماشین را میبرد منزلشان ، و اسماعیل از جا سازی، تریاکها را برداشته و با موتور میرفت و به مشتریهاییش میداد، وضع مالی آنها خوب شده بود و ماشین بهتری گرفتند ،مشتریهای اسماعیل رو به افزایش بودند و قدیمیها درب منزل نیز می آمدند، ترس ماهک ریخته شد و خرج خانه را به خوبی در می آوردند و زندگی راحتی داشتند ،تا اینکه بعد از چند سال فروشندگی یکروز که لو رفته بودند در حالیکه ماهک رانندگی میکرد و اسماعیل نشئه و چرت میزد مامورها ماشین را متوقف و تفتیش کردند و محموله را از جا سازی در آوردند و هر دو راهی زندان شدند، ماهک خیلی ناراحت ونگران بچه ها بود و به شانس بدش لعنت میفرستاد ،گوهر بچه ها را به مادرش تحویل و ستار فرزند ماهک با دایی بزرگش سجاد برای کار به مکانیکی رفت ،بچه ها دلشان برای مادر میسوخت ونگران او بودند، مادربزرگ دیگر بازار نمیرفت و بجز دایی بزرگ ، دایی کوچک که جای مادر سیگار میفروخت نیز خرج آنها را تامین میکرد.ماهک از دست اسماعیل ناراحت بود وبخودش میگفت چرا با او در این راه رفته است اسماعیل گفته بود بعد از طلاق زن اولش به اعتیاد رو آورده است،ماهک میگفت کاش گول ظاهر اسماعیل را نمیخوردم ، در دادگاه بدوی ماهک به پنج و اسماعیل به هشت سال زندان محکوم شدند .ماهک بخاطر بچه هایش مدام گریه میکرد، برادرش خانه آنها را که رهنی بود به صاحبخانه پس داد و پول رهن را به وکیلی دادند تا بلکه از مدت حبس ماهک کم کند، و با گردن گرفتن جرم توسط اسماعیل سه سال زندان برایش بریدند، او شبانه روز ناراحت بود و اشک میریخت و روزگارش از آنچه بود سیاهتر شده بود ، در بند ،خانمهای دیگری که فروشنده مواد بودند نیز وجود داشتند، اشرف که جرمش همانند او بود او را دلداری میداد، و میگفت سعی کن در کلاسهایی که در زندان میگذارند شرکت کنی و اگر ندامت حقیقی را در تو ببینند و قرآن را حفظ کنی حتما تخفیف در حبست داده میشود ، خودت را در این مدت سرگرم کن، چه بخندی و یا گریه کنی باید جرمت را بکشی ،ماهک به کلاس قرآن واحکام واخلاق و باز آموزی تربیتی میرفت ، روزهای ملاقاتی که دخترش و پسرش را میدید تمام شب گریه میکرد وحالش بد میشد، با اشرف دوست شده بود و گپ میزدند و لوازم و لباسهای خود را مرتب و هربار نوبتی اتاقشان را جارو میکردند ، در خرید از بوفه و غذا با هم شریک بودند ،ستار در مکانیکی کار میکرد و از پولی که در می آورد به حساب مادرش نیز میریخت ،تا اینکه ماهک به دادگاه احضار شد، چون از طرف دخترش گیسو نامه ای نوشته شده بود که ما بدون مادر، زندگی برایمان خیلی سخت است، او که حافظ قرآن شده بود و مسئولین رضایت ازش داشتند ،مشمول عفو شد و بعد از دوسال آزاد شد ،ستار مادرش را به خانه مادربزرگ که بیمار و از غصه ماهک از پا در آمده بود، برد و تا مدتی در خانه مادر ماندند و با کمک ستار و برادرانش خانه ای کرایه کرد ،گیسو بعلت بی سرپرستی و نداری هنگامیکه مادرش زندان بود ترک تحصیل کرده بود، خرج خانه با پول ستار که شاگرد مکانیک بود به جایی نمیرسید و ماهک مجبور بود روزگار را بسختی بگذارند چون دیگر رویش نمیشد که برود بازار و سیگار فروشی کند، دائم در فکر زندگی نکبت بارش بود ، کمکهای خانواده به او کمتر شده بود، یکسال از آزادیش گذشته بود خیلی فکر میکرد و باخودش کلنجار میرفت، تامین معیشت روزانه دردی بود که تمام سالهای زندگیش را با آن گذرانده بود تا اینکه دید بعضی از مشتریهای اسماعیل می آمدند در خانه و به او در قبال دریافت تریاک پیشنهاد پول خوبی میدهند، این رفت وآمدها باعث وسوسه شد چون بی پولی عذابش میداد او بخوبی با عمده فروشان تریاک که در دسترس بودند آشنایی داشت ، برای گیسو مرتب خواستگار میامد ،یک پسر پر و پا قرص خواستگارش بود و گیسو بخاطر زندانی بودن مادرش یک سال او را دوانده بود ،ماهک داستان خواستگار را میدانست و در جریان بود که گیسو هم او را میخواهد ،ماهک به یکی از دوستان اسماعیل پیام داد که به فرزین بگو بیاید نزد من کارش دارم،ماهک چون زندانی شده بود دوست نداشت که بیرون از خانه زیاد آفتابی شود ،فرزین آمد ،ماهک گفت من از زندان در امده ام خرج زندگیم را نمیتوانم دربیاورم، شما برایم کمی تریاک بده تا من به همین مشتریهایی که مال اسماعیل هستند بدهم وخرج زندگیم را در بیاورم .فرزین با افراد کله گنده ای کار میکرد وچون از قبل ماهک را میشناخت قبول کرد و برایش هفته ای کمی تریاک می آورد، ماهک خُرده فروشی میکرد وچون دل خوشی از اسماعیل نداشت که به این راه کشیده بودش، درخواست طلاق غیابی داد و چندی بعد طلاق گرفت . تا مدتها به همین منوال گذشت روزی فرزین با دوستش شه قلی به منزل ماهک آمدند، ماهک به بچه ها گفته بود اینها دوستان قدیمی ما هستند،او از آنها پذیرایی کرد و قلیان برای فرزین و شه قلی چاق کرد، و از سختی های زندگی خودش را برای شه قلی تعریف کرد و گفت از اسماعیل هم طلاق گرفته است، شه قلی گفت من کمکت میکنم فرزین گفت شه قلی سر دسته همگی این آدمهایی که شما میشناسی هست ، شه قلی زن وسه فرزندش در شهر دیگری اسکان داشتند و از نظر مالی وضعش توپ بود .آن روز گذشت و بعد از آن شه قلی خودش چند بار تنهایی به خانه آنها آمد و کمکهایی به او کرد،گیسو نامزد شده بود و این آمد و رفت های شه قلی بی منظور نبود.شه قلی پس از چند بار که به خانه ماهک آمد ، پیشنهاد داد که من مال و منال زیاد دارم، اگر شما قبول کنی که زن من شوی خانه با لوازم کامل و ماشین در همین شهر برایت میگیرم و بهترین جهیزیه برای دخترت گیسو نیز تهیه میکنم و شما هم بشوید خانم خانه من و هیچ کمی و کاستی در زندگیت دیگر نخواهی داشت ،زن اولم آزادم گذاشته و گفته میتوانم زن دیگری بگیرم و کارم ندارد، درضمن شما در شهر خودتان میمانید ،ماهک کمی خجالت کشید و گفت برای من دیرشده و شانس ندارم و ممکن است اتفاقی برای شما بیفتد. شه قلی گفت تا حالا هرچه ازدواج کردی با افراد کم درآمد بوده اما من با آنها فرق دارم ،ماهک سی هشت ساله بود، اگر دستی بصورتش میکشید و لباس زیبایی میپوشید و مویی رنگ میکرد با جذابیت وچشمهای میشی که داشت دل هر کسی را میربود،ماهک هیچ جوابی نداد تا بلکه مدتی فکر کند، شه قلی قول همه چیز را داده بود که فرزندانش را هم خوشبخت میکند ماهک با گیسو حرف زد و او میدانست که چند مدت دیگر ازدواج میکند و از این خانه میرود و ستار هم چند سال بعد بدنبال زندگیش رفته و مادرش تنها میشود، گیسو به مادر گفت هرچه شما فکر میکنید درست است، انجام بدهید ما ناراحت نمیشویم من با دلیل به ستار توضیح میدهم و طبق قولش ستار را مجاب کرد، ماهک به شه قلی گفته بود که میخواهم این موضوع را فعلا بکسی نگویی و بین خودمان بماند، او نیز قبول کرده و ماهک را پنهانی به محضر برد و به عقد خودش در آورد و کلی طلا برایش خرید که تا آن زمان ماهک اینقدر طلا بچشمش ندیده بود و بلافاصله جهیزیه دخترش را نیز خرید و با جشنِ باشکوهی گیسو به خانه بخت رفت. گوهر که چندی بعد ماجرای شه قلی را از زبان ماهک شنیده بود به مادر و برادرانش موضوع را گفت و آنها هم گفتند دیگر صلاحش دست خودش است، شه قلی خانه را عوض کرد و ماشین خوبی برای ماهک خرید وچون او را دوست داشت میگفت میخواهم در سفرهایم شما همراه من باشید چون رانندگی بلد هستی روزها من رانندگی میکنم و شبها شما ، زن اولم رانندگی بلد نبود، روی خوش زندگی بطرف ماهک برگشته بود، ماهک باردار شد ودر سن چهل سالگی پسری بنام مجید بدنیا آورد، شه قلی از تولد فرزندش خیلی خوشحال شد، او از زن اولش یک پسر و دو دختر داشت، مادر ماهک که بیمار بود ،فلج و حالش وخیم شد او را به بیمارستان بردند و بیچاره دوام نیاورد و فوت کرد. تمام خرج کفن و دفن و مراسم را شه قلی داد. ماهک دو سال بعد پسرش حمید را بدنیا آورد،بعد از سختیهای زیاد در زندگی با به دنیا آوردن دو پسر برای شوهرش عزیز و احترام و عزتش زیاد شد چون شه قلی از زن اولش فقط یک پسر داشت، زندگی بخوشی پیش میرفت و آنها جر و بحث خاصی با هم نداشتند