فصل 1-15
تصور این که چنین حرفهایی را درآینده خواهم شنید کلافه ام کرد بهترین کاررفتن از این خانه بود لااقل باید برای مدتی از این محیط دور می شدم بعد ازاین اتفاق چطور می توانستم در چشم والدینم نگاه کنم بارها شده بود که نصایح آنها رانادیده گرفته بودم وبه خاطر مهرداد به حرف هایشان عمل نکرده بودم اما...به کجا باید می رفتم؟اصفهان؟نه..آنجا نه از همین حالا میتوانستم لبخند تمسخر آمیز ناهید خانم را به خوبی ببینم بدش نمی آمد نابودی غرور مرا ببیند پس کجا؟فعلا" مکانش اهمیتی نداشت ساک کوچکم فورا" حاضر شدپول هم به مقدار کافی داشتم فقط باید یاداشتی برای پدر ومادر می نوشتم تااز غیبت ناگهانی ام دلواپس نشوند در یادداشت به طور مختصر برایشان شرح دادم که نیاز به تنهایی مرا وادار به این کار کرد.نوشتم که برای مدت کوتاهی به یکی از شهر های اطراف می روم قول دادم مواظب خودم هستم وبه زودی به منزل بازخواهم گشت.در حاشیه یاداشت خواهش کردم نگران من نباشند وقتی راه افتادم گامهایی لرزان داشتم از دیدن خودم درآن حال شرم کردم چشمانم برساک کوچکم خیره ماند می خواستم از خانه فرار کنم؟باورم نمی شد این عمل خلاف از من بعید بود آیا به عواقب این اقدام فکرکرده بودم؟آبروی خانوادهام دراین میان چه می شود؟درحیاط بر لبه باغچه نشستم وسرم را در میان دودست فشردم.
چه باید کرد؟صدای زنگ در مرا از آن برزخ بیرون کشید برای گشودن در تردید داشتم هنوز تا بازگشت خانواده ام وقت زیادی باقی بود پس کی می توانست باشد؟طنین دوباره زنگ در همراه با گشودن در در فضای حیاط پیچید فرامرز با چهره ای دلواپس آن جا به انتظار ایستاده بود.
سلام...
پاسخم با نگاه متعجبی همراه بودپرسید:تو در منزل بودی؟پس چرا جواب تلفن را نمی دادی؟
لنگه دررا به روی هم گذاشتم وبه آرامی گفتم:حوصله این کار را نداشتم.
لحظه ای ساکت نگاهم کرد وگفت:پس حدسم درست بود.
- کدام حدس؟
- وقتی آمدنت طول کشید عمه با منزل آقای کاشانی تماس گرفت, آنها گفتند مدتی است آنجا را ترک کردی این بار شماره اینجا را گرفتیم اما هیچ کس گوشی را برنمی داشت در فاصله های مختلف سعی کردیم با تو تماس بگیریم ولی بی فایده بود برای همین احتمال دادم دوباره اتفاقی افتاده وگرنه می دانم تو کسی نیستی که خانواده ات را از خودت بی خبر بگذاری.
آن قدر احساس ضعف می کردم که تحمل سنگینی وزنم را نداشتم دوباره بر لبه باغچه نشستم ومایوسانه گفتم:یادت هست دفعه پیش گفتم,در زندگی شکست خوردم؟این عین واقعیت بود فرامرز امروز این را با تمام وجود حس کردم.
می خواست باز هم شروع به نصیحت کند که چشمش به ساک افتاد.
- این ساک برای چیست؟
- می خواهم از این جا بروم حالم هیچ خوش نیست اگر باز هم در این شهر بمانم از فکر دیوانه می شوم.
چند قدم نزدیک تر شد وبا حیرت پرسید:می خواهی بروی؟کجا؟
- فرقی نمی کند فقط نمی خواهم بیشتر از این مایه عذاب پدر ومادرم شوم سال هاست که جز رنج وناراحتی هیچ چیز برای آنها نداشتم مثل این که این بیچاره ها مامورند مدام غم وغصه بچه های شان را به دوش بکشند.
- چرا مزخرف می گویی دختر, می دانی اگر تو بیخبر آنها را ترک کنی هردو از غصه می میرند؟تو می خواهی چاره درد را با درد دیگری بکنی؟
لحن پرخاش گر او بغضم را ترکاند اشک ریزان گفتم:پس چه باید بکنم؟تو بگو من با این بدبختی جدید چه کنم؟
ساک را از زمین برداشت و مرا در برخاستن یاری کرد وگفت:گریه نکن بلند شو با من بیا همه دلواپس تو هستند بین راه چاره ای برای مشکل جدیدت پیدا می کنیم اما قبلا" باید همه چیزرابرایم تعریف کنی پس از برداشتن آن یادداشت همراه او براه افتادم.
زمانی که مقابل خانه دایی توقف کردیم فرامرز از همه ماجرا باخبر شده بودموقع پیاده شدن با لحن ناصحی گفت:فعلا"بذار ساکت همین جا باشد امشب تو چیزی نگو من خودم موضوع را با پدرت وعمه درمیان می گذارم و از آنها خواهش می کنم اجازه بدهند برای مدتی پیش ما باشی شاید روحیه ات در این مدت روبراه بشود اگر بهتر نشدی فکر دیگری برایت می کنیم.این دستمال را بگیر و صورتت را پاک کن درست نیست جلوی دیگران از خودت ضعف نشان بدهی.
حتی با ظاهری خونسرد نتوانستم خانواده و اطرافیان را گول بزنم.پدر ومادرم به خوبی فهمیدند که اتفاق ناخوشایندی برایم پیش آمده اما هردو برای رعایت حالم تلاش می کردند از کنجکاوی بی خود پرهیز کنند.
فرامرز در فرصت مناسب موضوع اقامت مرا در منزلشان مطرح کرد وبا اصرار والدینم را وادار به قبول به این پیشنهاد نمود گویا ذهن شان را تا اندازه ای با مشکل پیش آمده آشنا کرده بود آخر شب که عازم منزل بودند به تک تک آنها سفارش کردم در صورت تماس تلفنی خانواده کاشانی به آنها بگویند که من سفر رفته ام وتاریخ بازگشتم اصلا مشخص نیست در آن لحظه شاهد نگاه های تاسف بار آنها به خودم بودم اما هیچ واکنشی نشان ندادم.
آن شب یکی از شب های سخت زندگی ام بود پس از رفتن آنها کیومرث هم با زن وبچه اش آنجا را ترک کردند بقیه هم دقایقی بعدبه اتاق خود رفتند زن دایی یکی از اتاق خواب های راحتشان را در اختیارم گذاشت اما چیزی که اصلا به سراغم نیومد خواب بودخسته از همه چیز بر لبه پنجره مشرف به حیاط قرار گرفتم و در سکوت شب با ستاره های آسمان به راز ونیاز مشغول شدم صبح چشمان پف آلود ورنگ پریده ام همه را متوجه حالم کرد بعد از صرف صبحانه فرامرز که باید به بیمارستان می رفت به مادرش سفارش کرد :امروز آذر را حسابی به کار بکش نگذار حتی یک لحظه بی کار بماند در عوض بعد از ظهر که برگشتم با یک گردش تمام عیار خستگی را از تنش بیرون می کنم.
زندایی منظور او را به خوبی دریافت برای همین لبخندزنان گفت:من و آذر می دانیم چطور با هم کنار بیاییم تو اصلا" نگران نباش.
دایی در انتظار نسرین بود باید اورا بین راه به آموزشگاه زبان می رساند.هنگام خداحافظی دستش را دور گردنم انداخت وبا نشاندن بوسه ای بر پیشانی ام به زن دایی گفت:توران جان ببین آذر چه غذایی دوست دارد همان را برای ظهر درست کن.
با اعتراض گفتم:قرار نشد با من مثل مهمان رفتار کنید اگر می خواهیدواقعا" راحت باشم تعارف را کنار بگذارید وبا من مثل یکی از اعضای خانواده خودتان رفتار کنید این طوری بیشتر احساس آسایش میکنم.
آذر جان مطمئن باش تو با نسرین هیچ فرقی نمیکنی پس راحت باش و این جا را خانه خودت فرض کن.
سوزش اشک را در چشمانم حس کردم تحت تاثیر محبت صادقانه او گفتم:اگر غیر از این احساس می کردم مسلما"اینجا نمی ماندم.
نسرین با بوسه های گرمی که از من ومادرش گرفت به دنبال دایی به راه افتاد ومن وتوران خانم تنها ماندیم.
ساعات قبل از ظهر با تمام سنگینی وکندی گذشت حضور توران خانم با آن خلق وخوی خوش ومحبت های بی دریغ برایم شوق انگیزبود.در آن میان تلفن مادر تلنگری بر دیواره قلب زخم دیده ام بود او پس از اطمینان از احوالم تعریف کرد که ساعتی قبل مهرداد همراه پدرش به انجا آمدند گویا می خواستند مرا ملاقات کنند مادر نیز به خاطر سفارشات من ناگریز می شود حقیقت را از آنها پنهان کند و موضوع سفر دروغی مرا با آنها در میان بگذارد در پایان صحبت هایش با لحن نگرانی پرسید : آذر چرا به ما نمی گویی چه اتفاقی افتاده ؟..این طور که من دیدم آقای کاشانی ومهرداد هیچ کدام حال درستی نداشتند آخر ما نباید بفهمیم چه موضوعی پیش آمده؟
- مادر خواهش می کنم در این باره زیاد کنجکاوی نکنید اجازه بدهید مدتی بگذرد خودم جریان را برایتان تعریف می کنم.
دیگر چیزی نگفت وبه دنبال یک سری سفارشات خواست گوشی را به توران خانم بدهم.
فرارز به قولش عمل کرد وعصر آنروز مرا در شهر گردانداز نسرین خواستم که در این گردش با ما همراه باشد فشردگی کارهایش را بهانه کرد ودر منزل ماند.