بازی را عوض میکنی
و خود را از طنابی میآویزی
که سالها پیش بر آن تاب خوردهای
ما
تکرار تکههای همیم
مثل تو پسرم که تاب میخوری
مثل من
که تو را تاب میدهم
تا طناب را فراموش کنم
بازی را عوض میکنی
و خود را از طنابی میآویزی
که سالها پیش بر آن تاب خوردهای
ما
تکرار تکههای همیم
مثل تو پسرم که تاب میخوری
مثل من
که تو را تاب میدهم
تا طناب را فراموش کنم
و تازه می فهمم
که برف خستگی خداست
آن قدر که حس می کنی
پاک کنش را برداشته
می کشد
روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها
مگر ما چند بار به دنیا آمده ایم
که این همه میمیریم
من مرده ام
و این را فقط
من می دانم و تو
تو
که چای را تنها در استکان خودت می ریزی
خسته تر از آنم که بنشینم
به خیابان می روم
با دوستانم دست می دهم
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است
ــگیرم کلید را در قفل چرخاندی
دلت باز نخواهد شد!
می دانم
من مرده ام
و این را فقط من می دانم و تو
که دیگر روزنامه ها را با صدای بلند نمی خوانی
نمی خوانی و
این سکوت مرا دیوانه کرده است
آنقدر که گاهی دلم می خواهد
مورچه ای شوم
تا در گلوی نی لبکی خانه بسازم
و باد نت ها را به خانه ام بیاورد
یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
که می دانم
باز هم مرا پرت می کنی
لا به لای همین سطرها
لا به لای همین روزها
این روزها
در خواب هایم تصویری است
که مرا می ترساند
تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
مردی آویخته از ریسمان
پشت به من
و این را فقط من می دانم و من
که می ترسم برش گردانم...
بوی خونم
چرا تو را برنمیگرداند
کوسهی آبهای گرم
تصویر از وبلاگ رقص گندمزار
گلوله ای از گردنم عبور می کند
و خون در پرهایم
به حرف در می آید
شکارچی نمی داند
شامی که می خورند
همه را غمگین خواهد کرد
شکارچی نمی داند
که بچه هایم همین حالا گرسنه اند
و من به طرز احمقانه ای
به پروازم ادامه خواهم داد
شکارچی نمی داند
که سالها در درونشان بال بال خواهم زد
و کودکانش کم کم
به قفس بدل می شوند ...
تنهاتر از آنمكه واقعيت داشته باشمبه خيابان میرومو ساعتها در خودم قدم میزنماز توخاطرهای مانده استكه امشبچون اسبی زينش میكنمبر آن میتازم واز استخوانهايم بيرون میزنماسبی كه رد سمهايش بر دشتسطریستكه در دوردست شعر میشود
گروس عبدالملكيان
حتی صبح
غروب كرده است
شعری زخمی بر ميز
آخرين سطرهايش را بغل گرفته
نگاهم میكند
باد میآيد و میرود
میدانم اين مجسمه هم اگر پا داشت
مرا ترك كرده بود
***
تنهايی
زخمی است كه از تن من بزرگتر است
و اين در
حتی اگر به جهنم باز شود خوشحالم میكند
گروس عبدالملكيان
آخرين پرنده را هم رها كردهام
اما هنوز غمگينم
***
چيزی
در اين قفس خالی هست
كه آزاد نمیشود
گروس عبدالملكيان
خودم را میزنم به خیابانهایشبهای...سیگارهای...
هایهایِ منی که از خلأ پُر بود...همینطور برای خودم میخندمهمینطور برای خودش اشک میآیدگروس عبدالملکیان
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)