هستی من
نوشته: رضوان جوزانی
قسمت اول
خونسرد و بی خیال فارغ ازهیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پایدیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمانها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جزمعدود مهمان هایی که رد می شدند و با او احوالپرسی می کردند چشمان سیاه وکشیده اش همه جا را می پائید. شهلا و لادن را می دید که دور عمه شهین حلقهزده اند و مشغول گفتگو با عمه و شوهرشان هستند . هومن برادش را دید که باهر اشاره پدر به سویی می دوید و با مهمان ها خوش و بش می کرد و از پذیراییانها فرو گذاری نمی کرد و هدیه ، خواهرش که به کمک مادر شتافته بود و هراز گاهی سفارشاتش را به هستی یادآوری می نمود (( هستی جان تو رو خدا یکامشب رو از فکر و خیال بیا بیرون)) هستی جان کمی لذت ببر فامیل آدم درمواقع دلتنگی باعث شادی خاطر می شوند هستی جان با این حرف بزن هستی با اونبخند
آه اصلا حوصله این جمع شلوغ را نداشت خسته بود پدر و مادرش به بهانه تغییرروحیه او این مهمانی فامیلی را ترتیب داده بودند اما او دیگر حوصله نداشتدلش می خواست به طریقی پدر و مادر و خواهرش متوجه نشوند به اتاقش برود واستراحت کند. آه بلندی از سینه بیرون داد و دوباره چشمش را در سالن چرخاندو از دیدن تازه واردین لحظه ای در جایش نیم خیز شد مهران و همسرش مریمتازه وارد سالن شدند خانم مهران که بسیار زیبا بود به طرز خاصی که به نظرهستی دلنشین و شیرین بود راه می رفت بارداری همسر مهران در نظر اول به چشممی آمد . مهران و همسرش با پدر و مادر و هومن احوالپرسی کردند صورتش را بهطرف پنجره چرخاند تا از هجوم خاطراتش جلوگیری کند دیدن هوای ابری باز همنتوانست او را از یادآوری گذشته بیرون بکشد نم نم باران ملودی آرامی برشیشه ها می نواخت دلش گرفته بود حتی دیدن فامیل و دوستان هم نتوانسته بوداندوه عمیق دلش را کاهش دهد
دوباره به نظاره مهمان ها پرداخت باز هم همسر مهران را دید که با مادرشگفتگو می کند و بسیار با احتیاط قدم بر می دارد تا در کنار همسرش جایگیرد... انگار تمام این مدت هستی فقط منتظر همین مهمان بوده است
عمع ماهرخ که همراه پسرش فرهاد آمده و وارد سالن شدند نه همسر فرهاد و نه پسر کوچکش هیچ کدام همراهشان نبودند
فرهاد مثل همیشه با وقار و جذاب وارد شد و با تک تک مهمان ها احوالپرسینمود هستی کاملا فرهاد را زیر نظر داشت که نگاه سرگردانش در تمام سالنچرخید می دانست که فرهاد به دنبال او می گردد با خود اندیشید باز همتنهاست مثل همیشه بدون همسرش سحر و پسرش سینا
و در آن گوشه سالن کمتر کسی می توانست هستی را ببیند نور آباژور اطرافهستی را روشن نموده بود و هستی فرو رفته در مبل و دستهایش را به هم قلابنموده بود و چانه اش را روی دست هایش نهاده بود و تقریبا همه مهمان ها رازیر نظر داشت باز هم نگاهش به روی فرهاد ثابت ماند فرهاد بارانی بلندش رااز تن در آورد و روی دستانش انداخت قد بلند و اندام ورزیده اش مثل همیشهاز تمام جوانان فامیل متمایزش ساخته بود هستی برای هزارمین بار طرح صورتفرهاد را از نظر گذراند . صورت کشیده اش که به کمک تیغ ژیلت صاف و براقبود و ابروان کشیده و پهن که سایبانی زیبا برای چشمان خاکستری اش بود کهزیر انبوهی از مژگان سیاهش پنهان شده بود فقط کافی بود کسی یک بار بهچشمان نافذ و کشیده فرهاد بنگرد تا برای همیشه طرح چشمان و نگاه عمیقش رابه خاطر بسپارد
و راه رفتنش هستی عاشق راه رفتن او بود طور خاصی راه می رفت که انگار زمینزیر پایش التماس می نمود با بی خیالی و بی قیدی و عین حال مغرور و با وقار
صدای عمه اش را شنید که از مادرش سراغ هستی را می گرفت برخاست و با حوصلهبه طرف عمه اش رفت عمه به محض دیدن او آغوش گشود و هستی را در بغل خود جایداد: فرهاد زیر چشمی نگاهی به او انداخت و هستی سری به علامت سلام تکانداد و همان طور از فرهاد جواب گرفت انگار نه انگار که در بدو ورود گردن میکشید و به دنبال هستی می گشت که حالا ان قدر سرد و بی تفاوت سلام نمودهستی با این رفتار فرهاد کاملا آشنا بود اول بی تفاوت و بعد گرم و خودمانی
هستی به آشپزخانه رفت که به صفیه خانم در آماده نمودن شام کمک کند انقلابیکه در وجودش با دیدن فرهاد به وجود آمده بود گرمش ساخته بود گونه هایش میسوختند و احساس می کرد که تب کرده است به خود نهیب زد : بس کن هستی دیدنفرهاد که این همه هیجان نداره یادت باشد که تو در حال حاضر یک بیوه 29ساله هستی یک زن در مانده که شوهر مهربان و دختر نازنینش را از دست دادهاست
.
ادامه دارد...