تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 11 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 106

نام تاپيک: رمان كسي پشت سرم آب نريخت ( نیلوفر لاری )

  1. #1
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    پيش فرض رمان كسي پشت سرم آب نريخت ( نیلوفر لاری )


    كلاس در سكوت سنگيني فر رفته بود . تنها صداي قدمهاي آقاي بهرامي دبير تاريخ سكوت را مي شكست .گه گاهي بالاي سر يكي از بچه ها مي ايستاد و به پاسخ هايشان خيره ميشد . خودكار در دهانم بود ودرآن را ميجويدم و پشت سر هم آهسته تكرار ميكردم:منگوقاآن پس از مسلمان شدن چه نامي اختيار كرد ؟
    اه !چرا يادم نميامد .اگر اين بيست و پنج صدم را از دست بدهم بيست نميشوم .كاش يادم ميامد اما يادم نيامد !
    "وقت تمام شد بچه ها !لطفا ورقه ها بالا"
    از ناراحتي نفس بلندي كشيدم وبه ناچار ورقه رابالا بردم .نگاهم به سميرا افتاد كه لبخندي حاكي از رضايت روي لبانش نقش بسته بود .
    "باشد !اين بيست مال تو "
    وقتي آقاي بهرامي برگه امتحان را از دستم گرفت با ديدين چهر ه در هم من فهميد كه نمره ايرا از دست داده ام .
    "غصه نخوريد خانم ستايش هميشه كه نبايد بيست بگيريد "
    زنگ كه به صدا در آمد با همان اعصاب به هم ريخته همراه ديگر بچه ها به حياط مدرسه رفتيم .
    سميرا و نرگس از مقابلم گذشتند صداي خندههايش مثل چكش بر اعصابم مي كوبيد :"من كه بيست ميگيرم! امتحان دستور زبان هم همينطور ..."
    وقتي نگاه مرا خيره ديد ريز خنديد و از من فاصله گرفت .
    "ماني ماني !كجايي دختر تمام مدرسه را دنبالت زيروروكردم ."
    صداي الهام بود دوست و همنيمكتي من .صورتي درازو كشيده داشت وچشم و ابرويش هم چنگي به دل نمي زد موهايش را بافته بودوتل سپيدي روي موهايش خودنمايي مي كرد .
    "خوب چه كارم داشتي كه مدرسهرا زيرورو كردي ؟"
    دستم را گر فت ومرا با خودش همراه كرد "از معاون شنيدم شاگرد اول هر كلاس سال بعد به كالج معرفي مي شود!ميداني يعني چه؟"
    "يعني چه؟"
    "يعني هر كي امسال شاگر د اول كلاس بشود براي هميشه از اين دبيرستان معمولي خلاص ميشود و وارد جايي ميشود كه مدرسان خارجي كار تدريس را به عهده دارند وتمام دانش آموزان نخبه در آنچا تحصيل ميكنند واي !كاش تو هم يكي از آنها بودي "
    از آرزوهاي قشنگي كه برايم داشت خوشم آمد "خوب چرا اين آرزو رابراي خودت نميكني ؟"
    پوزخندي زد و چشم انداز مدرسه را از نظر گذراند وگفت:"من كجا شاگرد اول كلاس شدن كجا ؟من بزور بتوانم نمرهي قبولي بگيرم اما تو مي تواني .مطمئنم حتي سميرا را هم پشت سر ميگذاري اصلا مگر سميرا چه برتري نسبت به تو دارد ؟نه به خوشگلي توست نه بلد است دو كلمه انگليسي حرف بزند نه ميتواند خوب بسكتبال بازي كند و در گروه تاتر نقشي دارد تازه خيلي هنر كند ..."
    حوصله ام را سر برده بود باز هم چانهاش گرم شده بود و نمي خواست به زبانش استراحت بدهد.
    "خيلي خوب الهام زنگ خورد بهتر است برويم كلاس"
    هر دو روي نيمكت نشستيم او هنوز داشت نطق ميكرد :"واي خدا!خوش بحالت ماني ازهمين حالا بهت تبريك ميگويم"
    مبصر برپا داد .
    خانم قوامي حاضرو غائب كرد دستم را گذاشتم روي دهانش و به نجوا گفتم :"خفه مي شوي يا نه ؟"
    "خانم الها م معيري؟"
    محكم به پهلويش كوبيدم كه با صداي بلند گفت :"آخ دردم آمد ماندانا"
    شليك خنده بود كه فضاي كلا س را پر كرد الهام به خودش آمد و حول شد و كمي رنگ :"بله خانم قوامي ! حاضريم"
    سپس غرولندي به من كرد و به تخته سياه خيره شد.

    باز نگاهم به سميرا افتاد كه تند و تيز فرمول ها را ياد داشت ميكرد
    به خانه كه برگشتم هيچ ميل و اشتهايي براي خوردن غذا در من نبود.
    "ماندانا ناهارت را گرم كردم بخور تا سرد نشده "
    "باشد مهبد كجاست سر و صدايش نمي آيد ؟"
    مادر با اشاره به اتاق مهبد سرش را تكان دادو گفت:"طبق معمول با بچه ها بحثش شده!از وقتي آمده رفته به اتاقش در را هم به روي خودش بسته."
    پشت ميز اشپزخانه نشستم خورشت قيمه زياد باب ميلم نبود اما برنج زعفراني مادر حرف نداشت.
    "آدم بشو نيست كه نيست!هنوز ياد نگرفته با قلدري نميتواند دنيا را بگيرد."
    مادر پارچ آب را روي ميز گذاشت و گفت:"ولش كن تو ديگه سربهسرش نذار خوشت مياد ها؟"
    لقمه را به زور فرو دادم و گفتم:"مگر من چي گفتم ؟ شما داريد اين پسر را لوس با مياوريد!"

    به خاطر اخمهاي در هم رفته مادر ظرف ها را شستم و ميز اشپزخانه را پاك كردم.
    "خوب مادر!اگر اگر كاري نداريميروم به اتاقم درس هايم خيلي سنگين شدند..."
    "بيخود . درس دارم امتحان دارم نميرسم نداريم امشب كلي مهمان داريم من هنوز هيچ كاري نكردم "
    دستم را روي سرم گذاشتم :"واي نه باز كي را دعوت كرده ايد؟"
    يك بسته سبزي سرخ كرده را از فريزر در اورد و توي ظرفي در ظرف شويي گذاشت ."خاله رويا اين ها را ميداني چند وقت است دعوتشان نكردم؟"
    "بعله... الان دو هفته ميشود "
    متوجه لحن تمسخر اميز من شد." پاشو پاشو تا من برنج را خيس ميكنم تو هم سبزي ها را پاك كن ."


  2. #2
    پروفشنال omid81's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    زیر منگنه !
    پست ها
    921

    پيش فرض

    این داستان بود ؟ (!)
    پس ادامش ؟ چرا اینجوری تموم شد اخرش ؟ همین جوری بود ؟

  3. #3
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    4 نه!

    این داستان بود ؟ (!)
    پس ادامش ؟ چرا اینجوری تموم شد اخرش ؟ همین جوری بود ؟
    دوست گلم اين يه قسمت از رمانه...

  4. 2 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #4
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12

    تا چشمم به بسته ي سبزي افتاد سرم گيج رفت "اين همه سبزي براي چه؟مگر خاله اينها چند نفرند؟"
    با تشر گفت:"كار را دست ميكند چشم ميترسد!اين همه سبزي مگر چند كيلوست؟يك كيلو براي خودمان بقيه هم مال مادر بزرگ ."


    ميدانستم نميتوانم حريف مادر شوم تسليم شدم و روي صندلي نشستم .

    كاش تمام كارهاي مادر به همان سبزي پاك كردن ختم ميشد اما سالاد درست كردم كف اشپزخانه را تميز كردم بعضي از لباسهاي نشسته را شستم . ساعت كه پنج شد خسته و كوفته روي مبل افتادم .صداي مادر به گوشم رسيد:"ماني بلند شو سبزي را براي مادر بزرگ ببر."
    با غيظ از جا برخاستم."نخير كارهاي امروز تمامي ندارد!"
    به بخت خود لعنت فرستادم و با سبد سبزي به خانه مادر بزرگ رفتم. خانه ما سه طبقه بود.مادر بزرگ(مادر مادرم)طبقه پايين زندگي ميكرد و ما طبقه وسط و ماريا ,خواهر بزرگم كه ازدواج كرده بود در طبقه سوم بود و امشب هم جايي رفته بود . اين خانه متعلق به مادر بزرگ است و ما مثلا مستاجرش هستيم .زنگ را فشردم .
    در را باز كرد و سلام كردم . هيكل چاق و تنومند مادر بزرگ با موهاي يكدست سپيد و عينك ته استكاني اش به چشم ميزد.
    "تويي بيا تو"
    به دنبالش داخل شدم . از سكوت سنگين خانه دلم گرفت.
    "چيه ؟چرا ماتت برده دختر؟گفتم سبد سبزي را بردار بيار"
    هول شدم و گفتم :"چشم تنهايي چه كار ميكرديد؟"
    "چه كار داري نكند مادرت تو را فرستاده بفهمد چكار ميكنم؟"
    بار ديگر صداي خشن مادر بزرگ تكانم داد :"اه اه اه! برگ تربچه!دختر مادرت بهت نگفته از برگ تربچه بي زارم چندشم ميشود؟"
    دستپاچه گفتم :"معذرت مي خواهم مادربزرگ نمي دانستم اما برگ تربچه خاصيت زيادي دارد ويتامين ث و..."
    در حاليكه تند تند برگهاي تربچه را از باقي سبزيها جدا مي كر د گفتم :"دور ريختن ندارد مادر بزرگ الا ن به حساب برگ تربچه ها مي رسم "
    منتظر ماند تا من با دقت تمام اينكار را انجام دادم.بعد هم مرا تا چلوي ظرف شويي ديد از فرصت استفاده كرد و تمام ظرفهاي نشسته را جلويم گذاشت.
    وقتي زمين شور آشپزخانه را دستم داد به اين فكر كردم كه دخترش كپي خودش است فرصت طلب و پر افاده !
    تا خواستم بگويم كار ديگري نداريد برس را بدستم داد و با لحن نه چندان مهرباني گفت:"بيا هيچ كس مثل تو از پس موهاي من برنمي آيد ماري كه انگار دستش چوب خشك است با دست عروسك هيچ فرقي ندارد"
    موهاي مادربزرگ جنس عجيبي داشت .ضخيم و زبر .بعد از اينكه موهايش را مرتب پشت سرش جمع كردم برس را از دستم گرفت و بدون تشكر گفت :"هر چه ماريا دستش خشك و مترسكي است دستهاي تو خر زورند "
    نمي دانم داشت تعريف قدرت دستان مرا ميكرد يا تكذيب آنهارا از جا بلند شد در آيينه نگاهي به خودش انداخت."ماني ؟خيال رفتن نداري ؟"
    به خودم آمدم و گفتم :"چرا! شما براي شام تشريف نمي آوريد ؟"
    به طرفم برگشت نمي دانم از بابت شنيدن تشريف نمي آوريد لبخند بر لب آورد يا از بابت چيز ديگري بود "نه!حوصله ام از دامادهايم سر مي رود يكي شان را در يك جمع به زور تحمل ميكنم چه برسد به اينكه دو تا شان را در جمع ببينم "
    با خداحافظي از اتاق بيرون رفتم هنگامي كه در خانه راميبستم صداي خر خر مادربزرگ بلند شده بود.

  6. 10 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #5
    آخر فروم باز poria_mc's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,232

    پيش فرض

    این داستان رو من خوندم داستان بدی نیست اما یکم زیادی اغراق داره! آخه کدوم مادری بچه اش رو به این کارها تشویق میکنه!
    ولی در کل پایان داستان متفاوت با بقیه داستانهایی بود که خونده بودم!

  8. 3 کاربر از poria_mc بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #6
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12

    به خانه كه آمدم هنوز مهمانان نيامده بودند ساعتهفت بود و من به فكر درسهايم بودم .
    مهبد فوتبال نگاه ميكرد و تند تندتخمه را ميشكست.
    "
    مهبد لطفا پوست تخمه ها را روي زمين نريز"
    ازلج من پوست تخمه ها را محكم تف كرد يك متر آن طرف تر!
    زنگ خانه به صدا درآمد .
    خاله رويا با ظاهري بزك كرده و آراسته دست در بازوي شوهرش واردخانه شد.
    بعد پسر خاله آرمين كه موهايش را يك طرف ريخته بود و پشت سر اوآرمينا با كت و دامن تنگ شكلاتي.
    تعدادشان همين بود اما سر و صدايشانقدري بود كه انگار تمام فاميل در خانه ما جمع شده بودند!
    "
    ما از ساعت ششراه افتاديم اما سر راه هوس كرديم بريم شهر بازي من نشستم روي تاب و شهاب هلم دادواي نميديني سيماچه قدر بهمان خوش گذشت."

    مادر بحث را عوض كرد " خوببفرماييد چاي سرد ميشود"
    آرمينا در حالي كه ناخن هاي بلند لاك زده اش رانگاه ميكرد رو به من گفت:"خوب تو چه كار ميكني بچه محصل!هنوز هم مرتب بيستميشوي؟"
    "
    ميگذرانيم . درس ها خيلي راحت نيستند كه من مرتب بيست شوم گاهيوقتا..."
    "
    ماني برو زير قابلمه برنج را خاموش كن"
    با ديدن اخمشفهميدم كه خوشش نمي آيد جواب خواهر زاده اش را بدهم .. آرمين و مهبد هم به آشپزخانه آمدند . آرمين قصذ داشت به غذا ناخنك بزند .
    "
    آرمين تزيين به همميخورد"
    ناگهان چنگ زد و يك مشت سيب زميني سرخ كرده برداشت.ديگر داشتمكلافه ميشدم "نشنيدي چي گفتم؟"
    خونسردي آن دو برايم زجر آور بود آن قدركفرم را بالا آورده بودند كه يادم رفت بايد زير قابلمه را خاموشميكردم.
    به پذيرايي برگشتم.
    خواهر ها و خواهر زاده ها داشتندمشغول تعريف كردن از فلان مهماني و لباس پوشيدن فلاني و طلا و جواهرات بهمانيميگفتند.
    "
    من و آرمينا به جشن تولد خانم رزيتا ميرويم پيشنهاد ميكنم توهم بيايي "
    "
    خاله جان ماندانا را با خودت نياوري ها !او فقط بلد است گوشهاي بنشيند و همچين به مردم خيره شود كه همي بفهمند چه قدر امل است ..."
    دلم گرفت. از اينكه مادر در مورد امل بودن من از دهان آرمينا ميشنودو چيزي به او نگفت حرصم گرفت.

    حرف هاي آرمينا مثل ميخ به بدنم فروميرفت . هنگامي كهاز در بيرون رفتند من نفس راحتيكشيدم.



    *فصلدوم*




    وقتي به برگه امتحان نگاه انداختم ديدم بهزحمت بتوانم پانزده بگيرم.
    ميدانستم سميرا محال است نمره اي را از دستبدهد.
    وقتي سميرا برگه اش را بالا گرفت من اهي كشيده و ورقه ام را بالابردم..
    زنگ تفريح سميرا پيشم آمد و گفت:"چيه ماندانا ؟تو فكرهستي؟"
    "
    هيچي !امتحانم را بد دادم."

    وقتي به خانه بازگشتمتصميم گرفتم با جديت بيشتر درس بخوانم .

    ***
    "
    خيلي خوبميآيم !ولي باور كنيداين بار آخري است كه در چنين مهماني شركت ميكنم "

    "
    يك بار كه شركت كني به حضور در تمام مهماني هاي ديگر هم علاقهپيدا ميكني "
    با عصبانيت خود را در آينه نگاه كردم.
    هر چند كهپيراهن به تنم بلند بود اما خيلي بهم مي آمد.
    "
    نه !از ماتيك پر رنگ بدممي ايد."
    "
    حرف نزن!همين خيلي خوشگلت ميكند."
    ماريا به اصرار ماتيك قرمزش را به لبانمماليد.موهايم را باز گذاشت و تل تاج مانندي را لابه لاي موهايم فروبرد.
    "
    محشر شدي دختر!"
    مادر چشمانش برق ميزد ."خسته شديماز بستو را در لباس مدرسه ديديم ببين چه ناز شده اي!"
    كمي احساس غرور به مندست داده بود .بدون آرايش بيشتر احساس زيبايي ميكردم .به آرايش غليظ عادت نداشتم .
    صداي زنگ كه آمد همه ذستپاچه شديم و دور خانه چرخيديم.
    "
    ماري ,دست گل يادت نرود"

    در را پشت سرمان بستيم .مادر در حالي كه پله هارا پايين مي آمد گفت:"خدا كند مهبد و دوستانش خانه را بهم نريزند."
    ماريادلداريش داد :"مهبد ديگر پسر عاقلي شده است . نگاه كن خاله رويا آمد تا دم در !"
    خاله خوش ظاهر تر از هميشه با آرايشي غليظ تر با ما احوالپرسيكرد.نگاه خيره اش معطوف من شد."به به !ماني خانم! مي بينم كه راهافتادي!"
    در حالي كه كنار آرمينا عقب ماشين مي نشستم گفتم:"به زور تهديدراهم انداختند!"
    آرمينا غر زد:"چه خبر است ماني! چقدر به من فشار ميآوري!ماري كه از تو لاغر تر است."
    احساس كردم زياد از برازندگي من خوششنيامده است .
    "
    داشتم فكر ميكردم اگر مجلس زنانه باشد چقدر كسل كننده ويكنواخت خواهد شد... مامي يواش تر ... نزديك بود بزني به بنز جلويي ."
    خاله رويا دنده را عوض كرد و گفت:"نگران رانندگي من نباش ! دست فرمانمحرف ندارد."


    خانم رزيتا از دوستان بسيار نزديك و صميمي خاله رويابود . شوهرش تاجر فرش بود و از زندگي بسيار مرفهي برخوردار بود . سالن مملو ازجمعيت بود.

    خانم رزيتا در لباس شب همانند دختر چهارده ساله مي درخشيد . بايد اقرار كنم كه خانم رزيتا زيبا و گيرا بود . خيلي مودبانه به ما خوش آمد گفتو هنگامي كه دستان مرا به گرمي فشرد با خنده خاله رويا را خطاب قرار داد:"نگفتهبودي خواهر زاده اي به اين زيبايي و موقري داري!"
    آرمينا حرف را عوضكرد:"چقدر خوشگل شده ايد خانم رزيتا ! رنگ ارغواني پيراهنتان به پوست برنزه تانجذابيت خاصي بخشيده است "
    با متانت پاسخ داد :" متشكرم...چرا ايستادهايد!بنشينيد تا از شما پذيرايي شود.رويا جان...مهمانانت را دعوت به نشستن كن . وتو؟ گفتي اسمت مانداناست؟چه اسم زيبا و اصيلي!راستي كه بر آزنده توست!حالت چشمانترا هيچ وقت از ياد نميبرم يادم باشد تو را به پسرم معرفي كنم."

    "
    ماني ! خدا مرگت دهد اين قدر به يك جا خيره نشو !"
    مادر مرتب غر ميزد و ازرفتار غير اجتماعي ما حرص مي خورد .
    "
    ماني خانم رزيتا به طرف ما ميآيد..."
    "
    خانم رزيتا؟!"
    لبخند مليحي بر لب داشت و بسيار موزونو آرام قدم بر مي داشت .
    خانم رزيتا در حالي كه دست مادر را در دست داشتنگاهش به من بود و گفت:"اگر اجازه بدهيد ماندانا جان را با پسرم برديا آشنا كنم ."
    گل از گل مادر شكفت . چنان هيجان و ذوقي در چهره اش هويدا شد كه لبانشبسته نمي شد .
    "
    خواهش ميكنم ... اين باعث افتخار ماست...ماني...! مانيجان...! بلند شو بيا اينجا..."
    كفش پاشنه بلند ماريا در پايم لقميزد.خانم رزيتا احتياط مرا به حساب شرم گذاشت.دستم را به گرمي فشرد .
    مرا به دنبال خود كشيد و در حينراه رفتن با بعضي از مهمانان خوش و بشميكرد.
    "
    برديا هم مثل تو خجالتي و منزوي است !"
    از دور ديدمش ! بلند قامت , كت و شلوار مشكي بر تن داشت و يقه پيراهن سپيدش باز بود . هر گام كه بهاو نزديك تر ميشدم بهتر مي توانستم تركيب زيباي صورتش را ببينم . در چشمان عسلي اشبرق خاصي مي جهيد . موهايش حالتي بين صاف و مجعد داشت كوتاه و مرتب شانه خورده بود . چيزي كه از همي بيشتر در چهره اش برق مي انداخت غرور و ابهت او بود.
    __________________
    به سلامم متفكر و انديشناك پاسخ داد.
    خانم رزيتا با خنده گفت:"برديا جان ! ماندانا جان خواهر زاده رويا خانم است."
    لحظه اي لبخند معني داري روي لبش نشست و پر طعنه گفت:"پس دختر خاله آرمينا خانم هستيد."
    از لحن پر استهزايش خوشم نيامد .رزيتا خانم مارا تنها گذاشت و رفت . خواستم از جا برخيزم كه سكوت را شكست.
    "گفتيد اسمتان مانداناست؟"
    در جايم محكم نشستم و همراه با تك سرفه اي حرفش را تاييد كردم.
    چند لحظه نگاهم كرد نميدانم چرا از برق نگاهش تا مغز استخوانم سوخت انگار از اينكه مرا با نگاهش معذب مي ساخت راضي بود.
    "فكر ميكنم هنوز دبيرستان را تمام نكرده باشيد اين طور نيست؟"
    "آره سال پنجم هستم اگر بهترين معدل كلاس را بياورم مي توانم واد كالج شوم."
    بي اعتنا به جمله آخرم سرش را به طرف ديگري چرخاند.
    دوباره سايه سكوت بر فضاي خالي از دوستي من و او گسترده شد.
    نمي دانم از شرم بود و يا علت ديگري داشت اما در يك آن احساس كردم حرارت بدنم بالا رفت.
    صداي گيراي او را شنيدم كه همراه با لحني ملامت آميز گفت:"چقدر از ديدن حركات سبكسرانه بعضي از آدمها مشمئز ميشوم !بعضي ها بي بند و ناري را تابلو ميكنند تا همه آن را ببينند "
    از اينكه اين حرف ها در مورد دختر خاله ام زده ميشد دلم گرفت.
    با نزديك شدن خانم رزيتا نفس راحتي كشيدم .
    "پسرم نمي خواهي شادي ات را به خاطر اين جشن ابراز كني؟"
    "چگونه بايد ابراز كنم مادر؟"
    برديا بي تفاوت نگاهي گذرا به من انداخت و با لبخند سردي گفت:"در اين جشن كسي را به زيبايي شما نديدم ترجيح مي دهم با شما برقصم."
    چهره مادر با شنيدن اين جمله از هم شكفت.:"اين باعث افتخار من است پسرمكه تو مرا به همه دختران زيباي اين جمع ترجيح ميدهي."
    برديا دستش را به دستان پرمهر مادرش سپرد و با لبخند به طرف محل رقص رفتند. چقدر كوچكم كرده بود .

  10. 9 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #7
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    پيش فرض

    "ماني يواش تر برو كه چاك پيراهنت جر نخورد"
    در آن لحظه از مقابل آرمينا با همان خشم و كينه گذشتم.
    فكر ميكردم به دليل رفتار سبك اوست كه من اين چنين تحقير مي شوم .
    مادر بيچاره كه فكر ميكرد آن پسر خوش سيماو خوش اندام در اين مدت كم
    عاشق من شده است با ديدن صورت عبوس من آه از نهادش برآمد .
    ماريا چند لحظه نگاهم كرد و بعد با صدايي كه تنها من بشنوم گفت :"فراموش كن به رقص مادر و پسر نگاه كن ! ببين چه قدر هماهنگ و موزون مي رقصند."
    با غيظ چشمانم را سمت محل رقص چرخاندم . آهنگ ملايمي نواخته ميشد و فقط آن دو در حال رقص بودند.
    با تمام شدن آهنگ مهمانان را براي صرف شام دعوت كردند . من هم سعي كردم در جايي قرار بگيرم كه مجبور نباشم خانم رزيتا و پسرش را تحمل كنم . مادر بنا بر سياست خودش جاي مرا با ماريا عوض كرد و تا به خودم آمدم ديدم كنار پسر جواني قرار گرفتم كه بي اندازه حرف ميزد و مي خنديد.
    پسر جوان كه متوجه من شده بود سعي ميكرد به نوعي نظر مرا جلب كند.ظرف سالاد و ماست و نوشابه و هر چه دم دستش بود را مقابل من مي گذاشت و مرا دعوت به خوردن ميكرد.
    وقتي پرنده نگاهم به سمت جايگاه خانوادگي خانم رزيتا پر كشيد نگاه نافذ برديا را خيره به خود
    ديدم كه زود نگاهش را دزديد و سرگرم گفت و گو
    با مادرش شد .
    نمي دانم چرا تا ميديدمش قلبم تند ميزد!
    غذا به دلم نمي چسبيد اولين نفري بودم كه ميز شام را ترك ميكرد .
    فكر امتحان رياضي فردا ذهنم را مشغول كرده بود . بعضي از فرمول هاي سخت را مرور ميكردم اما صداي قاشق و بشقاب و ليوانها به حدي آزار دهنده بود كه برخي از فرمول هاي ساده از ذهنم ميگريختند.
    *فصل سوم*

    "خانم ستايش از شما انتظار نداشتم ورقه سفيد به دستم بدهيد. شما حتي به يك سؤال هم پاسخ نداديد . مي شود توضيح بدهيد چرا؟"
    سرم پايين بود ودر خودكارم را ميجويدم . بعضي از سؤال ها را بلد بودم ولي به نظر من گرفتن نمره صفر بهتر از يك نمره زير پانزده است.
    "خيلي خوب !انگار هيچ توضيحي نداريد . من اين موضوع را با مدير مدرسه در ميان ميگذارم."

    زنگ تفريح كه به صدا در آمد هيچ كششي براي بيرون رفتن از كلاس نداشتم.در آن گرماي مطبوع و در كلاس سرم را روي ميز گذاشتم و چشمانم را بستم.
    با تكان دستي از خوابي عميق و دل چسب بيدار شدم.
    الهام بود دوباره چانه اش گرم شده بود."حالت خوب نيست ماني ؟اگر كسالتي داريبرويم از مدير مدرسه اجازي بگيريم..."
    سر حال تر از ساعتي پيش دستهايم را كش و قوسي "دروغ نگو اگه حالت خوب بود كه زنگ تفريح بيرون مي آمدي"
    با ورود دبير ادبيات الهام دست از سرم برداشت . آقاي بسطامي غزلي از سعدي را با لحني هميشه پر سوزش دكلمه كرد.
    آن را كه غمي جز غم من نيست چه داند
    كز شوق توام ديده چه شب ميگذراند
    وقتست اگراز پاي درآيم كه همه عمر
    باري نكشيدم كه به هجران تو ماند

    به فكر فرو رفتم چرا آن جوان مغرور تا آن حد نسبت به من بي اعتنا بود؟
    چقدر از ياد آوري حركات ناپسند خاله رويا و آرمينا ناراحت شدم. راستي امروزي بودن همين است؟
    "خانم ستايش بيت آخري كه خواندم شما از رو بخوانيد."
    به خودم آمدم از كجا فهميد من هواسم نبود؟

    *‌ * *
    "ماني اين قدر آب نريز كف آشپزخانه .تو داري ظرف مي شويي يا آب بازي ميكني؟"
    نگاهش كردم موهاي سپيدش را دور سرش جمع كرده بود . چشمها و نوك دماغش به علت سرماخوردگي سرخ شده بود.
    "دستت درد نكند دختر!تو از همه ي نوه هايم دلسوز تري !
    ناخواسته لبخند زدم.

    وقتي صداي خروپفش بلند شد و به آرامي دفتر و كتاب فيزيكم را برداشتم و خارج شدم.
    زنگ خانه را زدم.
    "سلام مادر كمك نمي خواي ؟"
    تشر زد :"تو هم وقت گير آوردي ها با وجود اين همه كار هي بالا و پايين ميروي!بتمرگ خانه ببين چه كار دارم انجام بدهي؟"
    كتاب را توي كشو قايم كردم كه با ديدن آن بيش از حد عصباني نشود .
    سيني سيب زميني را مقابلم گذاشت و چاقو را به دستم داد .
    "بيا اعصابم سر جايش نيست ميترسم دستم را ببرد"
    بدون هيچ حرفي به پوست كندن سيب زميني ها مشغول شدم . نگاهش به لخت شدن سيب زميني ها بود و دستش را حايل چانه اش كرده بود:"به مادر بزرگت سر زدي؟"
    "آره بدجوري سرما خورده"
    مادر انگار داشت با خودش حرف مي زد ."بايد از رويا بپرسم تاريخ دقيق جشن تولد پسر خانم رزيتا چه وقت است.حسابي برايش برنامه ريزي كردم . نميخواهم مثل دفعه پيش كم بياوريم."
    در هنگام خوردن شام متوجه رفتار سرد پدر و مادر شدم . وقتي مادر حرف مي زد پدر توجهي به او نميكرد دادم و گفتم:"نه چيزي نيست!حالم خوبه."

  12. 8 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #8
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    با اجازه دوستان و مدیران می خوام ادامه این داستان رو که خیلی وقته نذاشتن رو بزارم
    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------
    در حین خوردم شام متوجه رفتار سرد پدر و مادر شدم.وقتی مادر حرف می زد پدر با مهبد گفت و گو می کرد و به حرف های مادر توجهی نشان نمی داد.
    _ مادربزرگ حال خوشی نداشت!به گمونم تب داشت،اما به روب خودش نمی آورد.باهاش صحبت کردم تو بری پیشش،خیلی هم خوشحال شد.از امشب می تونی بری پایین.پیرزنه،گناه داره!
    من گناه نداشتم که باید پرستار یک پیرزن بداخلاق و عیب جو می شدم که از کوچیک ترین حرکتم انتقاد می کرد و بهم امر ونهی می کرد،اما انگار کسی در دلم بهم نهیب می زد: هی دختر!خودت هم یه روز پیر میشی و به کمک دیگران احتیاج پیدا می کنی...
    پدر زیاد راضی به نظر نمی رسید.با حالتی عصبی قاشق را به بشقاب کوبید و غر زد: سیب زمینی ها بس که سرخ شدن زبون آدم رو زخم می کنن.
    مادر با خونسردی برای خودش آب ریخت و گفت: تا مانی بخواد مثل مامانش آشپز ماهری بشه خیلی راهه،یواش یواش راه میوفته.
    پدر از این که تیرش به سنگ خورد صورتش سیاه شد.بشقاب را دوباره پیش کشید و به خوردن مشغول شدواما مادر می خواست زهرش را بیشتر به پدر بریزد: آقای ستایش،شما هم یادت نره که دوماد سرخونه خستین بهتره ادای دومادای مستقل رو در نیاری.
    پدر زیر لب غرولندی کرد.مادر زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر گرفته بود.مهبد سیب زمینی های بشقاب مرا کش رفته بود و زود تر از همه میز شام را ترک کرد.پدر دیگر نه لب به غذا زد و نه از جا بلند شد.همان جا به صندلی تکیه داده بود و خیره نگاهم می کرد.
    _ پاشو مانی،میز شام با تو!بعد هم یه چای کم رنگ بریز بیار نشیمن.
    وقتی مادر رفت من نگاهی به ظرف غذای پدر انداختم.هنوز غذایش را تمام نکرده بود.مردد مانده بودم که دست به میز غذا بزنم یا نه.
    _ مانی،تحمل نق و نوق ها و غر زدن های مادربزرگتو داری؟
    آب دهانم را قورت دادم . سر جنباندم و متفکرانه گفتم: نمی دونم!اما باید یه جوری باهاش کنار بیام.
    _ مامانت زیادی از حد سرخود شده.داره کفر من رو درمیاره.
    آهسته گفتم: شما خودتون رو ناراحت نکنین،چای می خورین براتون بریزم؟

    مادر بزرگ سرش را با دستمال بسته بود و وقتی حرف می زد مرتب دماغش را بالا می کشید.
    _امشب همین جا روی کاناپه بخواب با فردا شب یکی از اتاق ها رو برات آماده کنیم.عادت نداری که شب ها راه بری؟
    _نه!هر طرف که خوابیدم همون طرف بیدار می شم.
    _ خوبه!پس چرا ایستادی و نگام می کنی؟من ساعت دو یا سه بیدار می شم و این جا تو هال کمی مطالعه می کنم،البته تو هم بیدار می شی،ولی خوب از فردا شب دیگه این برنامه نیست.خوب دیگه من باید بخوابم.حالم هیچ خوش نیست.
    وقتی مادربزرگ به اتاق خودش رفت،من هم روی کاناپه افتادم.تازه به این فکرافتادم که چرا من؟چرا من باید از مادربزرگ پرستاری می کردم؟خمیازه امانم را برید.خوب دیگه کارهای مادره و نمی شه براش چون و چرا آورد.خدایا امشب این جا خوابم می بره؟به مادربزرگ دروغ گفتم که بدخواب نیستم.می ترسم نصفه شبی راه بیفتم و مادربزرگ رو بترسونم.
    آن شب چند بار از کاناپه پرت شدم پایین و خواب آلود سرجایم برگشتم.نیمه های شب بود که با صدای شعر خواندن مادربزرگ از خواب بیدار شدم.روی مبل راحتی لم داده بود و دیوانی در دستش بود.من با چشمانی خواب زده متوجه شلعرش نشدم.اهمیتی به بیداری من نداد.همچنان با صدای سرماخورده اش شمرده شمرده کلمه ها را بر زبان خاری می کرد!نگاهی به ساعت انداختم.دو و نیم شب بود.خمیازه ی بلندی کشیدم.به یاد فیزیک افتادم که فرصت نشده بود بخونم.از جا بلند شدم.
    _ کجا می ری مانی؟
    _ سلام خوابم نمیاد می خوام درش بخونم فردا امتحان دارم.
    _ خیلی خوب!فقط سروصدا نکن.
    نمی دانم این چه عادتی بود که مادربزرگ دچارش شده بود.نیمه های شب بیدار می شد و مطالعه می کرد بعد نزدیکی های صبح دوباره می خوابید.پیش از این که بخواهم شروع کنم صدایم کرد.
    _ مانی می خوام به این شعر خوب گوش کنی.
    _ چشم مادربزرگ گوش می کنم.

    هـــــان ای بهار خسته که از راه های دور
    موج صدای پـــــای تو می آیدم به گوش!
    وز پشت بیشـــــــــه های بلورین صبحدم
    رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش
    برگرد ای مســــــــافر گم کرده راه خویش
    از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگـــــــرد
    اینجا میا.. میا..تو هم افسرده می شوی
    در پنجه ی ستمگر این شامگــــــاه سرد

    _ نظرت راجع به این شعر چیه؟
    _ قشنگ بود!
    سری به تأسف تکان داد: همین،بی سواد!مثل بچه های کلاس اول میگی قشنگ بود.معل.مه که تو ادبیات هالویی تمام عیاری.
    سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم،او هم حرف دیگری نزد.تا ساعت پنج بیدار بود و بعد به اتاقش رفت تا بخوابد.من هم یک دور کامل فیزیک را خواندم و مطمئن شدم که خوب یاد گرفته ام.به این فکر کردم که شاید این برنامه ی نیمه شب های مادربزرگ برای درس خواندن من بد نباشد.




    ---------- Post added at 03:42 PM ---------- Previous post was at 03:39 PM ----------

    مادر عاقبت کار خودش را کرد.سرویس قاشق و چنگال نقره اش را فروخت و برایم یک دست لباس قشنگ و بی نظیر سفارش داد.شب تولد نزدیک

    بود و دوباره به جنب و جوش افتاده بودند.ماریا بعد از کلی دعوا توانست نظر شوهرش را برای خرید یک لباس گران قیمت جلب کند.خاله رویا از بابت

    لباس و زیورآلات نگرانی نداشت و آرمینا عقیده دشت لباس سفارشی اش در آن جشن بی رقیب خواهد بود.مادر پشت سرش غر می زد: فکر

    کردی!بذار بذار لباس مانی آماده شه اون وقت می فهمی بی رقیب یعنی چی؟

    _ مامان!اگه رنگ پیرهن مانی رو به جای آبی،صورتی کمرنگ انتخاب می کردی قشنگتر نبود؟

    _ نه!تو چی می دونی ترکیب رنگ ها یعنی چی؟خودت که تو انتخاب رنگ اسیر سلیقه ی ستاری لازم نکرده به رنگ پیرهن یکی دیگه ایراد بگیری.

    _ من کی ایراد گرفتم؟ فقط خواستم نظرم رو بگم.

    نمی دانم چرا این بار زیاد بی میل نبودم که بروم،برخلاف بار اول که هیچ رغبتی به رفتن نداشتم.ناخواسته چهره ی زیبای آن جوانک مغرور در

    افکارم نقش بست.نمی دانم چرا دلم می خواست یک زبار دیگر او را ببینم.علاقه داشتم بهترین لباس ها را بپوشم و در آن جمع بی رقیب جلوه

    کنم تا نظرش نسبت به من جلب شود؟نمی دانم این تمایلات از کجا سرچشمه می گرفت.می کوشیدم کسی متوجه کشمکش درونییم نشود.

    عاقبت خیاط لباس مرا حاضر کرد و به راستی که طبق قولی که داده بود بی نظیر از آب درآورده بود.پیراهن تنگ و کوتاهی بود که با حریر ادامه پیدا

    می کرد،خوش دوخت بود و درست اندازه ی تن من.وقتی پرو کردم و نگاه های تحسین آمیز مادر و ماریا و خیاط را دیدم دلم نمی خواست آن را از

    تن دربیاورم.

    مادر فوقالعاده از کار خیاط راضی بود و چشمانش برق می زد.

    _ مانی بذار شب تولد برسه اون وقت مثل نگین می درخشی.

    من مستانه خندیدم.نمی توانستم منکر این حقیقت باشم که از ته دل خواهان این هستم که در آن جمع تک باشم... نه! این حقیقت انکار ناپذیر بود.

    مادربزرگ حالش رو به بهبودی می رفت،از برکت بیداری های شبانه اش دو سه امتحانم را بیست گرفتم.وقتی از موضوع جشن تولد باخبر شد غر

    زد: مامانت حاضره تموم لوازم زندگیش رو بفروشه تا چیزی تو اون جشن کم نیاره،با درآمد بابات،سیما باید در خونه ش رو چفت کنه و با کسی رفت

    و آمد نکنه،حماقت هم حدی داره.

    کتاب تاریخ را برداشتم و به اتاق خودم رفتم.مادربزرگ یکی از اتاق ها را به من اختصاص داد و اجازه داد که آن را با سلیقه ی خودم مرتب

    کنم.هرچند سعی کردم از سکوت موجود بهترین استفاده را بکنم و درس بخوانم اما نمی دانم چرا نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم.

    شب جمعه نزدیک بود،یعنی دختر دیگری نیست که لباسش از لباس من زیباتر باشه؟خدای من!چه قدر دلم می خواد برای یه بارهم که شده

    ستاره باشم.


    از مدرسه که برگشتم،سرو صداهایی از راهرو شنیدم.از چند پله بالا رفتم که دیدم مادر دارد به دو کارگر امر و نهی می کند.

    _ مواظب باشین به درو دیوار نزنین.چی کار می کنی نزدیک بود بزنی به دیوار.

    کارگر ها پیانوی یادگار پدربزرگ را که روز تولد مادر برایش خریده بود از پله ها پایین می بردند.

    _ سلام مامان اینا دارن چی کار می کنن؟

    _ سلام مانی بیا بالا کارت دارم.

    وقتی داخل رفتم به او که در حال شمارش پول بود گفتم: مامان!شما پیانوی یادگاری رو فروختین؟

    سرش به کار خودش بود: آره!چیز قابل استفاده ای نبود،کنج خونه خاک می خورد،دیدم خوب می خرنش،فروختم.

    _ ولی آخه چرا؟چه احتیاجی داشتی؟

    نگاه گذرایی بهم انداخت و لبخندزنان گفت:پول قابل ملاحظه ایه،مدتی بود سینه ریز برلیانی که تو طلا فروشی آشنای خاله رویا دیده بودم بدجوری

    چشمم رو گرفته بود.خوب دیگه می تونی بری،اما نه... مادربزرگ خونه نیست،رفته تو مراسم خواهران خیّر،بگرد توی یخچال ببین چیزی پیدا میشه

    بخوری؟

    نمی دانم چرا دلم از فروش پیانو گرفت.با این که هیچ وقت نوای ماهرانه ای از آن به گوشم نرسیده بود،اما دلم سوخت.

    تو یخچال به جز املت وماست چیز دیگری پیدا نکردم.همان طور که مشغول خوردن بودم به کار مادر فکر کردم و این که سینه ریز برلیان بهتره یا

    پیانو؟

    _ مانی برای فردا برات یه سرویس بدل خریدم که با اصلش مو نمی زنه.

    لیوان آب را سر کشیدم و با پوزخند گفتم: مامان باز میخوای آبروریزی شه؟

    _ آبروریزی یعنی چی دختر؟وقتی دیدیش خودت هم باورت نمیشه اصل نباشه،الان دست ماریه والا نشونت می دادم،درضمن یه شبه و هیشکی

    نمی فهمه.

    _ مامان ظرف ها فقط همینه؟

    _ اون دو تا قابلمه رو هم بشور.

    _ چشم،مطمئنی دیگه ظرف نیست؟



    _ مانی نگاه کن! مثل شاهزاده خانم های باوقار شده ای... ببین این سرویس چه قدر به لباست میاد... واقعا که سلیقه ی مامان حرف نداره.

    مادر لبخند از لبش محو نمی شد.با رضایت خاطر نگاهم می کرد و ذوقش را پنهان نمی کرد.چرخی مقابل آینه زدم و برای چندمین باراز بی نظیر

    بودن لباسم مطمئن شدم.ماریا هم از پیراهم بلند راسته اش راضی به نظر می رسید و برای رفتن بی تابی می کرد.

    _ مامان!خاله رویا نگفت کی میاد؟

    مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: چه می دونم!این جور مواقع خیلی کم پیش میاد خاله رویا بد قولی کنه... آهان،گوش

    کن،صدای بوق ماشین عهد بوقش میاد...بجبین بچه ها...

    این بار از آرایش ملایم چهره ام خشنود بودم.نمی دانم چرا این قدر اعتماد به نفس پیدا کرده بودم.نه قلبم تند می زد و نه دستپاچه بودم.

    _ مامان شام بابا رو حاضر کردی؟

    _ آره شام رو با خودش برد..گفت تو گاراژ می خوابه.مانی درو قفل کردی؟

    _ بله مامان بریم.

    خاله رویا و آرمینا جلوی در پارکینگ ایستاده بودند و محو تماشای من دهانشان باز ماند.

    _ به به!مانی خانم!می بینم خوب فهمیدی در این جور مهمونی ها باید چه جور پوشید تا انگشت نما شد.

    آرمینا فقط گوشه چشمی نازک کرد.حق هم داشت.لباسی که گفته بود یقین دارد بی رقیب است فقط با لباس ماریا از نظر زیبایی برابری می

    کرد.تا خاله رویا دنده را عوض کرد آرمینا با غرغر گفت: مامان تند نرونی ها،حوصله ندارم حرص تند رفتن تو رو بخورم... سرم درد می کنه.

    خاله رویا خندید: خیلی خوب توام!خودت رو جمع کن،لبت رو بس که ورچیدی ماتیکش پاک شد.

    _ ای وای!پس چرا زود تر نگفتی مامان.

    با عجله از توی کیفش ماتیک و آینه ی کوچکی بیرون آورد و دوباره لبش را ماتیک مالید.

    _ خوب شد مامان؟

    خاله رویا نیش گازی داد و بی آن که حتی از آینه نگاهی به او بیندازد گفت: محشری دختر!حرف نداری!خوب با اجازه بریم دنده چهار.



    رزیتا خانم به استقبالمان آمد و خوشامد کوتاهی گفت.نگاهش به من بود و مبهوت و تحسین آمیز سر تا پایم را برانداز کرد.صدای موسیقی شاد

    چند نفر از دختر و پسر ها را به رقص واداشته بود.تعداد دعوت شده ها از مهمانی قبل بیشتر بود و اکثر جمعیت را جوانان تشکیل می دادند.رزیتا

    خانم در توضیح با خنده گفت: این جوونای پر شور از دوستای کالج پسرم هستن.بردیا حتی یه نفرشون رو هم جا نذاشته.خوب چرا معطلین؟

    در پاسخ سرم را پایین انداختم و شرمگین گفتم: ممنونم،لطف دارین.

    وقتی به سوی میزس که رزیتا خانم به ما اختصاص داده بود می رفتیم زیرچشمی یک یک مهمانان را از نظر گذراندم.نه!جدی که هیچ دختری با من

    برابری نمی کرد.نمی دانم از این که مادر قاشق و چگال نقره را فروخت راضی باشم یا نه؟چرا راضی نیاشم؟ببین چه جور بهم زل زدن!


    ---------- Post added at 03:43 PM ---------- Previous post was at 03:42 PM ----------

    چه قدر احساس غرور می کردم.با وقار و طمأنینه روی صندلی نشستم.

    ماریا گفت: این همه ناز رو کجا قایم کرده بودی؟

    مادر گه گاهی با لبخند پرمهری نگاهم می کرد.در نگاهش برق افتخار دیده می شد.سینه ریز برلیانش را انداخته بود و گه گاهی با دست لمسش

    می کرد.ناخواسته به یاد پیانو افتادم و دوباره این پرسش در ذهنم شکل گرفت که سینه ریز برلیان بهتره یا پیانو؟

    نگاهم به بردیا افتاد که برازنده تر از قبل از در تالارداخل شد.کت و شلوار سفید و کراوات سرمه ای زده بود.نمی دانم چرا با دیدنش قلبم به تپش

    افتاد و احساس کردم خودم را باختموخاله رویا با دیدن آقای مهدوی میز ما را ترک کرد.آرمینا از این که بهمن را بین مهمانان پیدا نکرده بود با چهره

    ای عبوس روی صندلی چمباتمه زده بود.

    ماریا به خوبی از خودش پذیرایی می کرد.مادر بهش غر زد: این قدر شیرینی نخور!دندون های پوسیده ت دوباره قِر میان ها!

    _ شما غصه نخورین،دندون های من همیشه ی خدا اهل قِر و ادان،چه شیرینی بخورم چه نخورم.

    خواسته یا ناخواسته با نگاه مشتاقم بردیای جوان و برازنده را تعقیب می کردم.کاش متوجه من می شد و می دید چه زیبا و بی نظیر خواهان

    رویارویی با او هستم.با شنیدن نامم به عقب برگشتم.از دیدن چهره ی آشنای آقای راد حالت انزجار بهم دست داد.بدون تعارف،مقابلم روی صندلی

    نشست و با نیشخند کوتاهی گفت: شاید خودتون ندونین که با چه جادویی ادم رو به طرف خودتون می کشونین.مثل ستاره ای که تو تاریکی شب

    می درخشه شما هم تو تین همه نور و چراغونی برق می زنین.

    در پاسخ تبسمی خشک و کوتاه کردم و گفتم:مرسی.

    قانع نشد و دوباره لب به تملق گشود: باورم نمیشه خدا این همه حسن و زیبایی رو یه جا جمع کرده باشه.شما حتما از مخلوقات خاصشین.خدا تو

    خلقت شما کمال لطف و حسن رو رعایت کرده.

    نگاهی به مادر انداختم که گوش هایش را تیز کرده بود و ماریا که بی هوا شیرینی می خورد.

    چند لحظه در سکوت به تماشایم نشست.معذب و شرمگین سرم را پایین انداختم و خدا خدا می کردم کسی مرا از آن وضعیت نجاد بدهد.با

    شنیدن صدای گرم رزیتا خانم نفس راحتی کشیدم.

    _ ماندانا!عزیزم،می خوام با بردیا سلام و احوالپرسی کنی،موافقی؟

    بی آن که نگاهی به سمت کاوه بیندازم از جا برخاستم.بدون هیچ مخالفتی به سمت گوشه ای از سالن رفتم که بردیا مشغول صحبت با چند پسر

    جوان یود.وقتی نزدیکشان رسیدیم رزیتا خانم بردیا را صدا کرد.با نگاه اول بردیا مسخ شدم.خیره خیره نگاهم کرد و سپس به سمت ما آمد.سلام

    کردم و مودبانه تولدش را تبریک گفتم.همان طور که مستقیم نگاهم می کرد با من سلام و احوالپرسی کرد.رزیتا خانم زود ما را تنها

    گذاشت.ترسیدم و فکر کردم شاید مثل مهمانی قبل مورد بی اعتنایی اش قرار بگیرم.دلم به تب و تاب افتاده بود و فکر کردم گونه هایم گل انداخته

    اند.سنگینی نگاهش را حس می کردم.در تن دایش خونسردی و غرور موج می زد.

    از دیدن رقص های تکراری خسته شدم،از حرف های یکنواخت هم حوصله م سر رفته،من چهار سال پاریس زندگی کردم اون جا همیشه حرف تازه

    ای پیدا میشه که راجع بهش گفت و گو کرد.

    نمی دانستم در پاسخش چه بگویم.وقتی نگاهش کردم به رویم لبخند زد من هم به رویش خندیدم.از گرمای نگاهش همه ی تنم می سوخت،نمی

    دانم برای علاقه مندی زود بود یا نه؟اما احساس می کردم در قلبم آشوب به پا کرده است.طرز نگاهش را دوست داشتم و بیشتر از همه این که

    دوست داشتم مورد توجه اش قرار بگیرم.تا هنگام صرف شام من و او حرف های زیادی زدیم.طی این مصاحبت او را پسری با خصوصیات متفاوت

    دیدم.وقتی به طرف میز شام می رفتیم متوجه نگاه شادمان مادر شدم.بردیا مرا کنار خودش نشاند و رزیتا خانم در طرف دیگرم قرار گرفت.نگاه

    شیطنت امیزی به ما انداخت و همرا با چشمکی گفت: بهت خوش می گذره یا نه؟

    تشکر کردم و به خوردن مشغول شدم.برذیا نوشابه ی مورد علاقه ی خودش را در لیوان من ریخت.

    _ این نوشابه ی مخصو منه،تا حالا کسی رو تو خوردنش شریک نکردم.

    فقط به رویش لبخند زدم و با علاقه نوشابه را سر کشیدم.

    سر میز شام ناخواسته متوجه سنگینی نگاه کاوه شدم که کینه توزانه نگاهم می کرد.اشتهایم کور شد و میل به خوردم را از دست دادم.وقتی از

    جا برخاستم بردیا نگاهی به ظرف غذایم انداخت و در حالی که دوباره برای خودش نوشیدنی می ریخت گفت:همیشه این قدرغذا می خوری؟

    _ قبل از شام شیرینی زیاد خوردم اشتها نداشتم.

    _ پس صبر کن منم زیاد اشتها ندارم.

    چند لحظه صبر کردم تا سالادش را بخورد همان طور که دور لبش را با دستمال کاغذی پاک می کرد گفت: مهمونی پیش از جسارتت خیلی خوشم

    اومد.به نظرم،پسر داییم حقش بود که سیلی بخوره.

    ذوق زده گفتم: جدی می گین؟ولی خیلی ها سرزنشم کردن و مجبورم کردن عذرخواهی کم.

    _ مهم نیست که مجبور به این کار شدی.مهم اینه که جواب گستاخی کاوه رو خوب دادی،اون عذرخواهی مصلحتی نمی تونه جسارتت رو نفی

    کنه.سپس با لبخندی که زیبایی مردانه اش را ابهت می بخشید،با نگاهی دوست داشتنی گفت: من به ادامه ی این دوستی خوشبینم.

    جا خورده بودم.انتظار این حرکت را نداشتم.احساس علاقه خیلی بیشتر در قلبم رنگ گرفتوصلف در چشمانم نگاه می کرد: من دوست دختر

    نداشتم،البته دو سه سال پیش تو پاریس با مارگریت آشنا شدم.دختر خوب و پاکی بود.خوب،سرطان گرفت و مرد.ما دوستای خوبی بودیم،خاطره

    های زیادی هم ازش دارم.

    وقتی میز شام خلوت شد ارکستر آهنگ شادی زد.بردیا نگاهش هنوز در نگاهم خیمه انداخته بود.

    بدنم داغ شده بود،انگار پای آتش نشسته بودم.کمی هول شدم و گفتم: منم همین طور... آشنایی و دوستی با... با شما...باعث خوشحالی منه.

    چند لحظه چشم در چشم به هم زل زدیم.یک احساس نارس... مثل طعم گس پرتقال!یا خرمالو داشتم!با او احساس راحتی می کردم.نمی دانم...

    انگار می شناختمش.از خیلی وقت ها پیش... انگار حقیقت داشت... من دوستش داشتم... انگار در تمام دنیا تنها او را می شناختم... او را که

    وجودش برایم از هر کس و هر چیزی عزیزتر و خواستنی تر بود.در آن لحظات که انگار جز من و او هیچ کس حتی نفس هم نمی کشید من به

    چیزی فکر نمی کردم.او هم انگار تنها به من می اندیشید.آهنگ تمام شد و ما به طرف میزمان برگشتیم.هر دو هیجان زده بودیم.گونه هایش گل

    انداخته بود و مرتب به موهایش چنگ می زد.

    _ شما چیزی لازم ندارین؟

    _ نه،ممنون،همه چی هست.

    شربت روی میز را به دستم داد و با لبخند گفت: خوشحالم که تو روز تولدم با تو آشنا شدم.سپس به رویم لبخند زد.چشمانم را روی هم گذاشتم

    و در رویا های دور و درازم غرق شدم.صدایش در رویاهایم پژواک یافت.

    هنوز چشمم به رویا باز بود و از صدای ضربان قلبم لذت می بردم که با شنیدن صدای کاوه چشم باز کردم.بردیا را صدا کرده بود:عمه جون گفتن بری

    کادو ها رو باز کنی.

    نیم نگاهی به سویش انداخت: باشه!تا چند دقیقه ی دیگه میام.

    کاوه نگاه زخمناکی بهم انداخت و از ما فاصله گرفت.بردیا شیرینی ای بردات و به طرف دهانم گرفت.خجالتزده ان را از دستش گرفتم.در حالی که

    خودش همخ شیرینی می جوید گفت: حواست کجاست؟

    دستپاچه شدم و گفتم: همین جا!گفتین خاطره ی امشب رو فراموش نکنم ولی نیازی به تذکر نبود.

    از جا بلند شد و گفت: من باید یرک کادو ها رو باز کنم،ناراحت که نمی شی؟

    _ نه!میرم پیش مامان و خواهرم.

    _ خیلی خو ب،بیا با هم بریم.می خوام باهاشون آشنا شم.

    شادمانه از جا برخاستم و دوشادوش هم به طرف میز مادر و ماریا رفتیم.مسیر نگاهم را تعقیب کرد و پوزخندی زد.

    _ خاله و دختر خاله ت فوق العاده اروپایین!

    اظهار نظری نکردم.مادر از خوشحالی در پوست نمی گنجید و خیلی گرم و صمیمی با بردیا برخورد کرد . هر از چند گاه نگاه توأم با مهر و تحسینش

    را به طرفم نشانه می گرفت.بردیا دوباره از من عذرخواهی کرد و به طرف مادرش رفت.

    ماریا دستم را گرفت و مرا پهلوی خودش نشاند.

    _ خوب حالا دیگه ما رو تحویل نمی گیری.هان؟

    خواستم چیزی بگویم که مادر با لبخندی پیروزمندانه گفت: آفرین دختر!حظ کردم،بهت امیدوار شدم!

    پدر و مادر بردیا سوییچ بنز آخرین مدلی به او هدیه کردند.هدیه های دیگر بیشتر جنبه ی تزیینی داشت.مادر هم برایش یک ساعت خریده بود.فکر

    کردم می بایست من هم هدیه ای بهش می دادم.وقتی شمع ها را فوت کرد آواز تولدت مبارک جمعیت بلند شد.به روی جمعیت خنده ی زیبایی

    کرد و سپس از آن بالا به من خیره شد.مادر هیجان زده و بی تاب به پهلوی ماریا زد و گفت: ببین چه جور داره مانی رو نگاه می کنه تو رو خدا ببین!

    _ دارم می بینم مامان جون،تو رو خدا به پهلوی من رحم کنین مامان!

    _ اه!بی ذوق بد قواره!خوشحال نیستی،مانی دست و پا چلفتی تا این حد مورد توجه پسر رزیتا خانم باشه؟

    _ چرا خوشحال نباشم؟ولی باور کنین پهلوم درد گرفت.

    _ خیلی خوب توام،اه!نازک نارنجی!

    وقتی پیشخدمت ها کیک را تقسیم کردند،بردیا سهم من و خودش را برداشت و مرا با خود به گوشه ای دنج و خلوت برد.در حین خوردن کیک گفت:

    بیست سالگی احساس خیلی قشنگی به آدم میده می دونی تو این سن آدم فکر می کنه که همه چیز،بهترین ها و زیباترین ها مال

    خودشه...آه!این احساس خیلی قشنگ و لطیفه.راستی چند سالته؟

    _ شونزده سال.

    _ بیشتر به نظر می رسی!شونزده سالگی هم سن و سال قشنگی برای دخترهاست،این طور نیست؟

    سرم را کج کردم و لبخند زدم: راستش تو این مورد زیاد فکر نکردم،بیشتر حواسم به درس و مدرسه ست.

    _ درس خیلی خوبه،ولی نه این که همه ی فکر و ذکر آدم بشه،آدم باید کار های دیگه ای هم بکنه...راستی بلدی پیانو بزنی؟

    به یاد کارگر ها افتادم که پیانو یادگار پدربزرگ رت از پله ها پایین می بردند و مادر که اسکناس ها را می شمرد.

    _ نه!متأسفانه فرصت یادگیری پیش نیومده.

    _ پاریس که بودم پیش یه استاد بزرگ درس پیانو می گرفتم.می خوای کمی هنرنمایی کنم؟

    لبخند زدم و گفتم: البته!خوشحال میشم.

    آخرین تکه کیک را به دهانم گذاشت و به رویم خندید.از حرکات رمانتیکش هیجان زده شدم.دستم را گرفت و مرا به گوشه ای از سالن برد که

    پیانوی سفید رنگ بسیار گران بهایی آن جا قرار داشت.هیچ کس متوجه قصد او نشده بود.هرکسی مشغول کار خودش بود.روی سن هنوز چند

    نفری در حال رقص بودند.ابتدا صدای پیانو در لا به لای همهمه و سرو صدا گم شد اما یواش یواش سرو صدا خاموش شد و تالار یک باره در سکوت

    غرق شد.وقتی انگشتانش هنرمندانه روی شاستی ها قرار می گرفت نگاهش به من بود و لبخند زیبایی کنج لبش نشسته یود.با وجودی که

    چیزی از پیانو نمی دانستم،اما از نرمی و لطافت آهنگی که می نواخت در خود فرو رفتم.من هم به نگاه روشنش زل زده بودم و با علاقه به آهنگ

    روح بخش او گوش می دادم.وقتی اهنگ تمام شد صدای کف و براوو بلند شد.ولی من و او هنوز نگاهمان خیره بود.او در نگاهش غرور و افتخار برق

    می زد و من با عشق و علاقه نگاهش می کردم.جمعیت دوباره به ولوله افتاد.

    _ دوباره،دوباره...

    بردیا با غرور از جا برخاست،لبخند متینی بر لب آورد و رو به جمعیت تعظیم کوتاهی کرد و گفت: متشکرم!اگه می بینین پشت پیانو نشستم فقط به

    خاطر ماندانا خانم بود والا آمادگی زیادی نداشتم.

    تا بناگوش سرخ شدم.دوباره با لبخند نگاهم کرد.صدای سوت و کف بار دیگر سکوت را شکست.

    سرم پایین بود و به صدای ضربان قلبم گوش می کردم که صدایش را شنیدم: چه طور بود؟

    نمی دانم چرا از آن همه محبت و احترام به گریه افتادم.در چشمانم اشک جمع شد و جرأت نداشتم به چشمانش نگاه کنم.ترسیدم!نکنه جلوی او

    اشک بریزم و او از ضعف درونی ام با خبر شود.نا خواسته با قدم های بلند از کنارش دور شدم.نمی دیدمش،اما سایه ی نگاهش را به دنبال خود

    احساس می کردم.بی هدف می رفتم که دستی به بازویم چنگ زد:

    _ چت شد دختر؟

    _ ولم کن ماری!بیا از این جا بریم.دارم خفه می شم.

    _ باشه می ریم،ولی خوب بگو چرا این کارو کردی؟

    سرم را روی شانه اش گذاشتم و با گریه گفتم: نمی دونم ماری!به خدا دست خودم نبود.

    دروغ می گفتم.خوب می دانستم چه کردم.از ترس رسوا شدن بود که فرار کردم.بله!از نگاه مشتاق بردیا گریختم تا در نگاهم عشق را نبیند تا

    نفهمد در مقابل او احساس عجز و حقارت بهم دست می دهد.با نگاهی پر از سوال!سرم را بلند کردم و لحظه ای از برق نگاهش تنم لرزید.سرم را

    به طرف دیگر چرخاندم.چانه ام می لرزید.خوب می دانستم که رنگ چهره ام پریده.ماریا توضیح داد که: فکر می کنم حالش زیاد خوب نباشه.شاید از

    تأثیر آهنگ زیبای شما باشه.می دونین او خیلی حساسه.

    از دروغی که به خاطر من گفته بود دلم سوخت.صدایم کرد،گرفته و محزون.جرأت نداشتم به طرفش برگردم.دوباره صدایم کرد.ماریا دوباره لب به

    دروغ گشود: وقتی تحت تأثیر آهنگی قرار می گیره مدتی طول می کشه تا به حال عادی برگرده.

    با دیدن مادر که با نگاه شماتت بارش از رو به رو می آمد آه از نهادم برامد.جمعیت پراکنده شده بود و بعضی ها سر در گوش دیگری پچ پچ می

    کردند.وقتی مادر به من نزدیک شد،آهسته و با تشر در گوشم گفت: عادت داری آخر هر جشن از خودت ادا و اصول در بیاری؟ و سپس به روی بردیا

    که هنوز منتظر بود لبخندی تصنعی زد و گفت: شما ناراحت نشین الان خودش توضیح میده.

    من چه توضیحی داشتم به او بدهم؟می دانستم او را دلگیر کرده ام.حقیقت این بود که قادر نبودم به او بگویم دوستش دارم.بردیا مقابلم قرار

    گرفت.من سرم پایین بود.خجالت می کشیدم!می ترسیدم!

    _ نمی دونم چی کار کردم یا حرفی زدم که باعث ناراحتی تون شد و با این که نمی دونم چرا اما متأسفم.

    لحظه ای نگاهش کردم،غم غریبی بر روشنی چشمانش سایه انداخته بود و مضطرب و پریشان به نظر می رسید.از خودم بدم آمد.او به گناهی

    نکرده پریشان خاطر شده بود.

    _ پسرم!ماندانا حالش خوبه؟

    هر دو به طرف رزیتا خانم برگشتیم.او نگاهی از سر دقت و نگرانی بهم انداخت و سپس نفس راحتی کشید.

    _ خدا رو شکر!فکر کردم حالت خوش نیست!راستش منم هر وقت بردیا آهنگ غمگینی می زنه این طور آشفته می شم.

    خدا را شکر که او هم بر حرف های ماریا مهر تأیید زد.فکر کردم بهترین فرصت را برای جبران نباید از دست بدهم به زور لبخند زدم.

    _ درسته!در مقابل سوزناکی یه آهنگ از خودم هیچ اختیاری ندارم.دست خودم نبود.سپس به طرف بردیا برگشتم و با لحن گرفته ای عذرخواهی

    کردم،اما انگار از توضیحی که داده بودم راضی نشد و یا این که فهمید علت واقعی را از او پنهان می کنم.فقط خیره خیره نگاهم کرد،سپس دستش

    را به عنوان خداحافظی جلو آورد.یک خداحافظی خشک و خالی!

    _ به امید دیدار.

    _ به امید دیدار.

    وقتی همراه مادر و ماریا می رفتم به عقب برگشتم.همان جا ایستاده بود و نگاهم می کرد.



    مادربزرگ خواب بود.به آرامی خودم را به اتاقم رساندم.حرف های پر از سرزنش مادر در گوشم زنگ می زد.

    _ نمی تونی آبروریزی نکنی!مثل عقب افتاده ها یکدفعه جنی میشی!

    _ اِ...اِ...اِ... حیف جوون به اون برازندگی نبود که این طور ناراحتش کنی؟... الحق که دختر همون پدری!

    روی تخت دراز کشیدم.دوباره صدایش در گوشم پیچید.

    _ چه قدر بهت بگم مواظب رفتارت باش تا مجبور به عذرخواهی نشی؟می مردی این کارو نمی کردی؟

    خاله رویا هم که خیلی بی خیال بود:وای نمی دونی سیما!اقای مهدوی ما رو به باغ خانوادگیشون تو کرج دعوت کرد.

    در طول راه برگشت آرمینا هنوز اخم هایش در هم بود.

    _ مامان نفهمیدی چرا بهمن نیومده بود؟

    _ چه می دونم!لابد دعوتش نکرده بودن.

    _ وا!مگه میشه؟!

    به یاد تمام حرف ها و حرکات بردیا چشمانم را روی هم گذاشتم.خوابم نبرد.خواستم درس بخونم که دیدم حوصله اش را ندارم!خدای من!چرا

    ناراحتش کردم؟فردا امتحان تاریخ داشتم... کاش نظرش نسبت بهم عوض نشه... راستی دوباره همدیگه رو می دیدیم؟




    ---------- Post added at 03:44 PM ---------- Previous post was at 03:43 PM ----------

    چه قدر احساس غرور می کردم.با وقار و طمأنینه روی صندلی نشستم.

    ماریا گفت: این همه ناز رو کجا قایم کرده بودی؟

    مادر گه گاهی با لبخند پرمهری نگاهم می کرد.در نگاهش برق افتخار دیده می شد.سینه ریز برلیانش را انداخته بود و گه گاهی با دست لمسش

    می کرد.ناخواسته به یاد پیانو افتادم و دوباره این پرسش در ذهنم شکل گرفت که سینه ریز برلیان بهتره یا پیانو؟

    نگاهم به بردیا افتاد که برازنده تر از قبل از در تالارداخل شد.کت و شلوار سفید و کراوات سرمه ای زده بود.نمی دانم چرا با دیدنش قلبم به تپش

    افتاد و احساس کردم خودم را باختموخاله رویا با دیدن آقای مهدوی میز ما را ترک کرد.آرمینا از این که بهمن را بین مهمانان پیدا نکرده بود با چهره

    ای عبوس روی صندلی چمباتمه زده بود.

    ماریا به خوبی از خودش پذیرایی می کرد.مادر بهش غر زد: این قدر شیرینی نخور!دندون های پوسیده ت دوباره قِر میان ها!

    _ شما غصه نخورین،دندون های من همیشه ی خدا اهل قِر و ادان،چه شیرینی بخورم چه نخورم.

    خواسته یا ناخواسته با نگاه مشتاقم بردیای جوان و برازنده را تعقیب می کردم.کاش متوجه من می شد و می دید چه زیبا و بی نظیر خواهان

    رویارویی با او هستم.با شنیدن نامم به عقب برگشتم.از دیدن چهره ی آشنای آقای راد حالت انزجار بهم دست داد.بدون تعارف،مقابلم روی صندلی

    نشست و با نیشخند کوتاهی گفت: شاید خودتون ندونین که با چه جادویی ادم رو به طرف خودتون می کشونین.مثل ستاره ای که تو تاریکی شب

    می درخشه شما هم تو تین همه نور و چراغونی برق می زنین.

    در پاسخ تبسمی خشک و کوتاه کردم و گفتم:مرسی.

    قانع نشد و دوباره لب به تملق گشود: باورم نمیشه خدا این همه حسن و زیبایی رو یه جا جمع کرده باشه.شما حتما از مخلوقات خاصشین.خدا تو

    خلقت شما کمال لطف و حسن رو رعایت کرده.

    نگاهی به مادر انداختم که گوش هایش را تیز کرده بود و ماریا که بی هوا شیرینی می خورد.

    چند لحظه در سکوت به تماشایم نشست.معذب و شرمگین سرم را پایین انداختم و خدا خدا می کردم کسی مرا از آن وضعیت نجاد بدهد.با

    شنیدن صدای گرم رزیتا خانم نفس راحتی کشیدم.

    _ ماندانا!عزیزم،می خوام با بردیا سلام و احوالپرسی کنی،موافقی؟

    بی آن که نگاهی به سمت کاوه بیندازم از جا برخاستم.بدون هیچ مخالفتی به سمت گوشه ای از سالن رفتم که بردیا مشغول صحبت با چند پسر

    جوان یود.وقتی نزدیکشان رسیدیم رزیتا خانم بردیا را صدا کرد.با نگاه اول بردیا مسخ شدم.خیره خیره نگاهم کرد و سپس به سمت ما آمد.سلام

    کردم و مودبانه تولدش را تبریک گفتم.همان طور که مستقیم نگاهم می کرد با من سلام و احوالپرسی کرد.رزیتا خانم زود ما را تنها

    گذاشت.ترسیدم و فکر کردم شاید مثل مهمانی قبل مورد بی اعتنایی اش قرار بگیرم.دلم به تب و تاب افتاده بود و فکر کردم گونه هایم گل انداخته

    اند.سنگینی نگاهش را حس می کردم.در تن دایش خونسردی و غرور موج می زد.

    از دیدن رقص های تکراری خسته شدم،از حرف های یکنواخت هم حوصله م سر رفته،من چهار سال پاریس زندگی کردم اون جا همیشه حرف تازه

    ای پیدا میشه که راجع بهش گفت و گو کرد.

    نمی دانستم در پاسخش چه بگویم.وقتی نگاهش کردم به رویم لبخند زد من هم به رویش خندیدم.از گرمای نگاهش همه ی تنم می سوخت،نمی

    دانم برای علاقه مندی زود بود یا نه؟اما احساس می کردم در قلبم آشوب به پا کرده است.طرز نگاهش را دوست داشتم و بیشتر از همه این که

    دوست داشتم مورد توجه اش قرار بگیرم.تا هنگام صرف شام من و او حرف های زیادی زدیم.طی این مصاحبت او را پسری با خصوصیات متفاوت

    دیدم.وقتی به طرف میز شام می رفتیم متوجه نگاه شادمان مادر شدم.بردیا مرا کنار خودش نشاند و رزیتا خانم در طرف دیگرم قرار گرفت.نگاه

    شیطنت امیزی به ما انداخت و همرا با چشمکی گفت: بهت خوش می گذره یا نه؟

    تشکر کردم و به خوردن مشغول شدم.برذیا نوشابه ی مورد علاقه ی خودش را در لیوان من ریخت.

    _ این نوشابه ی مخصو منه،تا حالا کسی رو تو خوردنش شریک نکردم.

    فقط به رویش لبخند زدم و با علاقه نوشابه را سر کشیدم.

    سر میز شام ناخواسته متوجه سنگینی نگاه کاوه شدم که کینه توزانه نگاهم می کرد.اشتهایم کور شد و میل به خوردم را از دست دادم.وقتی از

    جا برخاستم بردیا نگاهی به ظرف غذایم انداخت و در حالی که دوباره برای خودش نوشیدنی می ریخت گفت:همیشه این قدرغذا می خوری؟

    _ قبل از شام شیرینی زیاد خوردم اشتها نداشتم.

    _ پس صبر کن منم زیاد اشتها ندارم.

    چند لحظه صبر کردم تا سالادش را بخورد همان طور که دور لبش را با دستمال کاغذی پاک می کرد گفت: مهمونی پیش از جسارتت خیلی خوشم

    اومد.به نظرم،پسر داییم حقش بود که سیلی بخوره.

    ذوق زده گفتم: جدی می گین؟ولی خیلی ها سرزنشم کردن و مجبورم کردن عذرخواهی کم.

    _ مهم نیست که مجبور به این کار شدی.مهم اینه که جواب گستاخی کاوه رو خوب دادی،اون عذرخواهی مصلحتی نمی تونه جسارتت رو نفی

    کنه.سپس با لبخندی که زیبایی مردانه اش را ابهت می بخشید،با نگاهی دوست داشتنی گفت: من به ادامه ی این دوستی خوشبینم.

    جا خورده بودم.انتظار این حرکت را نداشتم.احساس علاقه خیلی بیشتر در قلبم رنگ گرفتوصلف در چشمانم نگاه می کرد: من دوست دختر

    نداشتم،البته دو سه سال پیش تو پاریس با مارگریت آشنا شدم.دختر خوب و پاکی بود.خوب،سرطان گرفت و مرد.ما دوستای خوبی بودیم،خاطره

    های زیادی هم ازش دارم.

    وقتی میز شام خلوت شد ارکستر آهنگ شادی زد.بردیا نگاهش هنوز در نگاهم خیمه انداخته بود.

    بدنم داغ شده بود،انگار پای آتش نشسته بودم.کمی هول شدم و گفتم: منم همین طور... آشنایی و دوستی با... با شما...باعث خوشحالی منه.

    چند لحظه چشم در چشم به هم زل زدیم.یک احساس نارس... مثل طعم گس پرتقال!یا خرمالو داشتم!با او احساس راحتی می کردم.نمی دانم...

    انگار می شناختمش.از خیلی وقت ها پیش... انگار حقیقت داشت... من دوستش داشتم... انگار در تمام دنیا تنها او را می شناختم... او را که

    وجودش برایم از هر کس و هر چیزی عزیزتر و خواستنی تر بود.در آن لحظات که انگار جز من و او هیچ کس حتی نفس هم نمی کشید من به

    چیزی فکر نمی کردم.او هم انگار تنها به من می اندیشید.آهنگ تمام شد و ما به طرف میزمان برگشتیم.هر دو هیجان زده بودیم.گونه هایش گل

    انداخته بود و مرتب به موهایش چنگ می زد.

    _ شما چیزی لازم ندارین؟

    _ نه،ممنون،همه چی هست.

    شربت روی میز را به دستم داد و با لبخند گفت: خوشحالم که تو روز تولدم با تو آشنا شدم.سپس به رویم لبخند زد.چشمانم را روی هم گذاشتم

    و در رویا های دور و درازم غرق شدم.صدایش در رویاهایم پژواک یافت.

    هنوز چشمم به رویا باز بود و از صدای ضربان قلبم لذت می بردم که با شنیدن صدای کاوه چشم باز کردم.بردیا را صدا کرده بود:عمه جون گفتن بری

    کادو ها رو باز کنی.

    نیم نگاهی به سویش انداخت: باشه!تا چند دقیقه ی دیگه میام.

    کاوه نگاه زخمناکی بهم انداخت و از ما فاصله گرفت.بردیا شیرینی ای بردات و به طرف دهانم گرفت.خجالتزده ان را از دستش گرفتم.در حالی که

    خودش همخ شیرینی می جوید گفت: حواست کجاست؟

    دستپاچه شدم و گفتم: همین جا!گفتین خاطره ی امشب رو فراموش نکنم ولی نیازی به تذکر نبود.

    از جا بلند شد و گفت: من باید یرک کادو ها رو باز کنم،ناراحت که نمی شی؟

    _ نه!میرم پیش مامان و خواهرم.

    _ خیلی خو ب،بیا با هم بریم.می خوام باهاشون آشنا شم.

    شادمانه از جا برخاستم و دوشادوش هم به طرف میز مادر و ماریا رفتیم.مسیر نگاهم را تعقیب کرد و پوزخندی زد.

    _ خاله و دختر خاله ت فوق العاده اروپایین!

    اظهار نظری نکردم.مادر از خوشحالی در پوست نمی گنجید و خیلی گرم و صمیمی با بردیا برخورد کرد . هر از چند گاه نگاه توأم با مهر و تحسینش

    را به طرفم نشانه می گرفت.بردیا دوباره از من عذرخواهی کرد و به طرف مادرش رفت.

    ماریا دستم را گرفت و مرا پهلوی خودش نشاند.

    _ خوب حالا دیگه ما رو تحویل نمی گیری.هان؟

    خواستم چیزی بگویم که مادر با لبخندی پیروزمندانه گفت: آفرین دختر!حظ کردم،بهت امیدوار شدم!

    پدر و مادر بردیا سوییچ بنز آخرین مدلی به او هدیه کردند.هدیه های دیگر بیشتر جنبه ی تزیینی داشت.مادر هم برایش یک ساعت خریده بود.فکر

    کردم می بایست من هم هدیه ای بهش می دادم.وقتی شمع ها را فوت کرد آواز تولدت مبارک جمعیت بلند شد.به روی جمعیت خنده ی زیبایی

    کرد و سپس از آن بالا به من خیره شد.مادر هیجان زده و بی تاب به پهلوی ماریا زد و گفت: ببین چه جور داره مانی رو نگاه می کنه تو رو خدا ببین!

    _ دارم می بینم مامان جون،تو رو خدا به پهلوی من رحم کنین مامان!

    _ اه!بی ذوق بد قواره!خوشحال نیستی،مانی دست و پا چلفتی تا این حد مورد توجه پسر رزیتا خانم باشه؟

    _ چرا خوشحال نباشم؟ولی باور کنین پهلوم درد گرفت.

    _ خیلی خوب توام،اه!نازک نارنجی!

    وقتی پیشخدمت ها کیک را تقسیم کردند،بردیا سهم من و خودش را برداشت و مرا با خود به گوشه ای دنج و خلوت برد.در حین خوردن کیک گفت:

    بیست سالگی احساس خیلی قشنگی به آدم میده می دونی تو این سن آدم فکر می کنه که همه چیز،بهترین ها و زیباترین ها مال

    خودشه...آه!این احساس خیلی قشنگ و لطیفه.راستی چند سالته؟

    _ شونزده سال.

    _ بیشتر به نظر می رسی!شونزده سالگی هم سن و سال قشنگی برای دخترهاست،این طور نیست؟

    سرم را کج کردم و لبخند زدم: راستش تو این مورد زیاد فکر نکردم،بیشتر حواسم به درس و مدرسه ست.

    _ درس خیلی خوبه،ولی نه این که همه ی فکر و ذکر آدم بشه،آدم باید کار های دیگه ای هم بکنه...راستی بلدی پیانو بزنی؟

    به یاد کارگر ها افتادم که پیانو یادگار پدربزرگ رت از پله ها پایین می بردند و مادر که اسکناس ها را می شمرد.

    _ نه!متأسفانه فرصت یادگیری پیش نیومده.

    _ پاریس که بودم پیش یه استاد بزرگ درس پیانو می گرفتم.می خوای کمی هنرنمایی کنم؟

    لبخند زدم و گفتم: البته!خوشحال میشم.

    آخرین تکه کیک را به دهانم گذاشت و به رویم خندید.از حرکات رمانتیکش هیجان زده شدم.دستم را گرفت و مرا به گوشه ای از سالن برد که

    پیانوی سفید رنگ بسیار گران بهایی آن جا قرار داشت.هیچ کس متوجه قصد او نشده بود.هرکسی مشغول کار خودش بود.روی سن هنوز چند

    نفری در حال رقص بودند.ابتدا صدای پیانو در لا به لای همهمه و سرو صدا گم شد اما یواش یواش سرو صدا خاموش شد و تالار یک باره در سکوت

    غرق شد.وقتی انگشتانش هنرمندانه روی شاستی ها قرار می گرفت نگاهش به من بود و لبخند زیبایی کنج لبش نشسته یود.با وجودی که

    چیزی از پیانو نمی دانستم،اما از نرمی و لطافت آهنگی که می نواخت در خود فرو رفتم.من هم به نگاه روشنش زل زده بودم و با علاقه به آهنگ

    روح بخش او گوش می دادم.وقتی اهنگ تمام شد صدای کف و براوو بلند شد.ولی من و او هنوز نگاهمان خیره بود.او در نگاهش غرور و افتخار برق

    می زد و من با عشق و علاقه نگاهش می کردم.جمعیت دوباره به ولوله افتاد.

    _ دوباره،دوباره...

    بردیا با غرور از جا برخاست،لبخند متینی بر لب آورد و رو به جمعیت تعظیم کوتاهی کرد و گفت: متشکرم!اگه می بینین پشت پیانو نشستم فقط به

    خاطر ماندانا خانم بود والا آمادگی زیادی نداشتم.

    تا بناگوش سرخ شدم.دوباره با لبخند نگاهم کرد.صدای سوت و کف بار دیگر سکوت را شکست.

    سرم پایین بود و به صدای ضربان قلبم گوش می کردم که صدایش را شنیدم: چه طور بود؟

    نمی دانم چرا از آن همه محبت و احترام به گریه افتادم.در چشمانم اشک جمع شد و جرأت نداشتم به چشمانش نگاه کنم.ترسیدم!نکنه جلوی او

    اشک بریزم و او از ضعف درونی ام با خبر شود.نا خواسته با قدم های بلند از کنارش دور شدم.نمی دیدمش،اما سایه ی نگاهش را به دنبال خود

    احساس می کردم.بی هدف می رفتم که دستی به بازویم چنگ زد:

    _ چت شد دختر؟

    _ ولم کن ماری!بیا از این جا بریم.دارم خفه می شم.

    _ باشه می ریم،ولی خوب بگو چرا این کارو کردی؟

    سرم را روی شانه اش گذاشتم و با گریه گفتم: نمی دونم ماری!به خدا دست خودم نبود.

    دروغ می گفتم.خوب می دانستم چه کردم.از ترس رسوا شدن بود که فرار کردم.بله!از نگاه مشتاق بردیا گریختم تا در نگاهم عشق را نبیند تا

    نفهمد در مقابل او احساس عجز و حقارت بهم دست می دهد.با نگاهی پر از سوال!سرم را بلند کردم و لحظه ای از برق نگاهش تنم لرزید.سرم را

    به طرف دیگر چرخاندم.چانه ام می لرزید.خوب می دانستم که رنگ چهره ام پریده.ماریا توضیح داد که: فکر می کنم حالش زیاد خوب نباشه.شاید از

    تأثیر آهنگ زیبای شما باشه.می دونین او خیلی حساسه.

    از دروغی که به خاطر من گفته بود دلم سوخت.صدایم کرد،گرفته و محزون.جرأت نداشتم به طرفش برگردم.دوباره صدایم کرد.ماریا دوباره لب به

    دروغ گشود: وقتی تحت تأثیر آهنگی قرار می گیره مدتی طول می کشه تا به حال عادی برگرده.

    با دیدن مادر که با نگاه شماتت بارش از رو به رو می آمد آه از نهادم برامد.جمعیت پراکنده شده بود و بعضی ها سر در گوش دیگری پچ پچ می

    کردند.وقتی مادر به من نزدیک شد،آهسته و با تشر در گوشم گفت: عادت داری آخر هر جشن از خودت ادا و اصول در بیاری؟ و سپس به روی بردیا

    که هنوز منتظر بود لبخندی تصنعی زد و گفت: شما ناراحت نشین الان خودش توضیح میده.

    من چه توضیحی داشتم به او بدهم؟می دانستم او را دلگیر کرده ام.حقیقت این بود که قادر نبودم به او بگویم دوستش دارم.بردیا مقابلم قرار

    گرفت.من سرم پایین بود.خجالت می کشیدم!می ترسیدم!

    _ نمی دونم چی کار کردم یا حرفی زدم که باعث ناراحتی تون شد و با این که نمی دونم چرا اما متأسفم.

    لحظه ای نگاهش کردم،غم غریبی بر روشنی چشمانش سایه انداخته بود و مضطرب و پریشان به نظر می رسید.از خودم بدم آمد.او به گناهی

    نکرده پریشان خاطر شده بود.

    _ پسرم!ماندانا حالش خوبه؟

    هر دو به طرف رزیتا خانم برگشتیم.او نگاهی از سر دقت و نگرانی بهم انداخت و سپس نفس راحتی کشید.

    _ خدا رو شکر!فکر کردم حالت خوش نیست!راستش منم هر وقت بردیا آهنگ غمگینی می زنه این طور آشفته می شم.

    خدا را شکر که او هم بر حرف های ماریا مهر تأیید زد.فکر کردم بهترین فرصت را برای جبران نباید از دست بدهم به زور لبخند زدم.

    _ درسته!در مقابل سوزناکی یه آهنگ از خودم هیچ اختیاری ندارم.دست خودم نبود.سپس به طرف بردیا برگشتم و با لحن گرفته ای عذرخواهی

    کردم،اما انگار از توضیحی که داده بودم راضی نشد و یا این که فهمید علت واقعی را از او پنهان می کنم.فقط خیره خیره نگاهم کرد،سپس دستش

    را به عنوان خداحافظی جلو آورد.یک خداحافظی خشک و خالی!

    _ به امید دیدار.

    _ به امید دیدار.

    وقتی همراه مادر و ماریا می رفتم به عقب برگشتم.همان جا ایستاده بود و نگاهم می کرد.



    مادربزرگ خواب بود.به آرامی خودم را به اتاقم رساندم.حرف های پر از سرزنش مادر در گوشم زنگ می زد.

    _ نمی تونی آبروریزی نکنی!مثل عقب افتاده ها یکدفعه جنی میشی!

    _ اِ...اِ...اِ... حیف جوون به اون برازندگی نبود که این طور ناراحتش کنی؟... الحق که دختر همون پدری!

    روی تخت دراز کشیدم.دوباره صدایش در گوشم پیچید.

    _ چه قدر بهت بگم مواظب رفتارت باش تا مجبور به عذرخواهی نشی؟می مردی این کارو نمی کردی؟

    خاله رویا هم که خیلی بی خیال بود:وای نمی دونی سیما!اقای مهدوی ما رو به باغ خانوادگیشون تو کرج دعوت کرد.

    در طول راه برگشت آرمینا هنوز اخم هایش در هم بود.

    _ مامان نفهمیدی چرا بهمن نیومده بود؟

    _ چه می دونم!لابد دعوتش نکرده بودن.

    _ وا!مگه میشه؟!

    به یاد تمام حرف ها و حرکات بردیا چشمانم را روی هم گذاشتم.خوابم نبرد.خواستم درس بخونم که دیدم حوصله اش را ندارم!خدای من!چرا

    ناراحتش کردم؟فردا امتحان تاریخ داشتم... کاش نظرش نسبت بهم عوض نشه... راستی دوباره همدیگه رو می دیدیم؟

    ---------- Post added at 03:48 PM ---------- Previous post was at 03:44 PM ----------

    _ خانم ستایش نمره های این ثلث شما هیچ خوب نیستن.ببین،شونزده،پونزده، فده،سیزده و ده،می بینی؟اصلا انتظار این نمره های افتضاح رو از تو نداشتم.فکر می کردم محاله نمره ی کمتر از هیجده بیاری اما... تو همه ی تصورات منو به هم ریختی!چرا؟علت این همه افت و پسرفت چیه؟می خوای کارنامه ی سال قبلت رو نشونت بدم؟چرا ساکتی و چیزی نمی گی؟
    سرم پایین بود و نوک کفشم را روی زمین می کشیدم.
    _ چه علت خاصی وجود داره که نمره های بیست یه دفعه ده و سیزده شدن؟نمی خوای چیزی بگی؟
    خواستم چیزی بگویم که متوجه شدم بغض کرده ام.کالج را از دست رفته می دیدم.سمیرا را در یونیفرم مخصوص کالج دیدم که رو به رویم ایستاده و نیشخند می زند.صدای بلند خانم مدیر رشته ی افکارم را پاره کرد.
    _ سمیرا یوسفی همه ی نمره هاش بیست شده و فقط یه هیجده داشت اونم تو ریاضی!اما تو... خیلی خوب برو... ناامیدم کردی.
    با قلبی آزرده از دفتر بیرون اومدم.نامه ی احضاریه ی پدر و مادر دستم بود.حال خوشی نداشتم.چه کسی می فهمید این روز ها چه حالی داشتم؟هرشب تا صبح بی قراری و بی تابی و روز ها در تب و هذیان،چه کسی می فهمید که من عاشق شده ام؟هروقت کتابی را باز می کردم هیچ نوشته ای نمی دیدم.فقط چهره ی او را می دیدم و صدای او در گوش هایم طنین می انداخت.چه کسی می فهمید درد این عشق پنهانی روز و شب را برایم یکی کرده و شب ها از کابوس تا صبح ناله سر می دهم.خیلی وقته ندیدمش...آره... از شب تولد یه ماهی می گذره...چه طور این همه مدت رو تحمل کردم؟چه طور؟به درک که نمره کم آوردم... من باید او رو ببینم... چرا برای دیدنم اقدامی نکرده؟مگه نگفت باید دوستای خوبی برای هم باشیم؟پس چه طور این همه مدت حالم رو نپرسیده؟چه قدر موقع صحبت های مامان و خاله رویا گوش هام رو تیز کنم تا شاید درباره ش حرف بزنن؟خسته شدم..خانم مدیر.همین که تا حالا روی پا ایستاده م شق القمر کردم...من باید تا حالا مرده باشم... از این غم دوری... از غم ندیدنش باید تا حالا جسمم زیر خاک پوسیده باشه... تو از من نمره ی بیست می خوای.. بیست آوردن دل آروم می خواد،فکر راحت می خواد،محیط سالم و پاک می خواد.ولی تو ازم چه انتظاری داری؟نمره ی بیست می خوای؟به درک که سمیرا میره کالج!به درک که تجدید بشم... وای خدای من!دارم دق می کنم... این دل صاحب مرده از جون من چی می خواد؟چرا راحتم نمی ذاره؟خدا...ای خدا...
    جیغ کیدم و وسط مدرسه از حال رفتم.همه می گفتند بابت نمره های کمی است که آورده ام،ولی خودم خوب می دانستم چه مرگم شده است!بعد از خوردن آب قند در دفتر کمی حالم جا آمد.جز سایه روشن چیزی نمی دیدم.بس که چیزی نخورده بودم ضعیف و مردنی شده بودم.خانم مدیر به خانه زنگ زد و مادر را در جریان قرار داد... تا آمدن مادر،مدیر و ناظم مراقبم بودند.دبیر فیزیک فشارم را گرفت . سرش را تکان داد.
    _ فشارش خیلی پایینه!فکر کنم باید بستری شه.
    مدیر نگران تر شد.دستی به سرم کشید و گفت: متأسفم که ناراحتت کردم...می تونی ثلث بعد جبران کنی... همه که نباید برن کالج!
    مادر آمد.خیلی آشفته و ناراحت،انگار از همه طلبکار بود.
    _ خانم مدیر چه بلایی سر دختر من اومده؟چرا این ریختی شده؟ای وای!
    سپس شانه هایم را مالید.مضطرب و پریشان حرف می زد.
    _ دخترم،مانی!بگو چت شده؟پاشو... باید ببرمت دکتر!وای!انگار هوش و حواسش سر جاش نیست... خانم مدیر زنگ بزنین آژانس بیاد تا مانی رو ببریم اورژانس...خدایا دخترم از دستم نره.

    دکتر خوب معاینه م کرد.حالم داشت به هم می خورد.سرم درد می کرد.انگار با پتک تو سرم کوبیده بودند.چهره ی دکتر را خوب نمی دیدم.مادر بی قراری می کرد.
    _ آقای دکتر،حالش چه طوره؟مدیر مدرسه ش گفت یه دفعه تتوی حیاط غش کرد...
    دکتر برای بار دوم فشارم را گرفت و آرام گفت:بله!خیلی خیلی پایینه... باید بستری شه.
    مادر محکم به صورتش کوبید.
    _ ای وای!یعنی تا این حد حالش بده که باید بستری شه؟
    _ آره خانم!نمی بینین از ضعف چه طور ناله می کنه؟ببینین،کف کرده!پرستار زود یکی از تخت ها رو آماده کنین.
    وقتی مرا روی تخت خواباندند متوجه شدم مادر گریه می کند.سوزن سرم که در دستم فرو رفت از حال رفتم.وقتی دوباره چشم گشودم صدای گفت و گوی دکتر و مادر را شنیدم.
    _ مدیر مدرسه شون نگفت قبل از این که از حال بره چه اتفاقی افتاد؟
    _ نه!ولی چرا!مثل این که نمره های ثلثش پایین بودن و مدیرشون به خاطر همین سرزنشش کرده...اه...!می دونستم آخرش این درس و مدرسه زندگیش رو تباه می کنه.
    _ مگه نمره هاش همیشه خوب بود که مدیر سرزنشش کرده؟
    مادر با اکراه توضیح داد: آره،همیشهنمره هاش بالای هجده بود...
    _ خوب چی شده درسش افت کرده؟
    مادر عصبانی شد و گفت: چه می دونم آقای دکتر؟شما هم تو این موقعیت عجب سوالی از آدم می پرسین.
    دکتر ضربان قلبم را گوش داد و با پوزخند گفت: عجیبه که نمی دونینی علت افت تحصیلی دخترتون چیه؟شاید همون علت باعث این حال و روز وخیمشه.فکر میکنم یه روانپزشک هم باید ببیندش.
    مادر وحشتزده گفت: وای آقای دکتر!روانپزشک دیگه برای چی؟
    دکتر نگاهش کرد و گفت: دختر شما از فشار روحی شدید نزدیک بود از دست بره و اون وقت شما که مادرشی نفهمیدی خانم محترم!
    مادر خودش را جمع و جور کرد و دیگر چیزی نگفت.دستی روی سرم کشید.سرم هنوز گیج می رفت.مادر را به وضوح نمی دیدم.
    _ مامان... من حالم خوب نیست... سردمه... این جا چه قدر تاریکه.
    مادر به گریه افتاد و با مهربانی گفت: عزیزم،خوب می شی.الان میگم یه پتوی تمیز روت بکشن... الان میام.
    رفت و با پتو برگشت.پتو را که رویم کشید،گونه ام را بوسید.پرستار جای سرم خالی را با یک سرم دیگر عوض می کرد.آمپولی را در آن فرو برد و رفت.نمی دانم تا چند ساعت در تب و هذیان بودم.بیدار می شدم و از حال می رفتم. آخرین
    بار که بیدار شدم پدر و ماریا هم بالای سرم بودند.وقتی حالم را پرسیدند مثل دیوانه ها ضجه زدم.
    _ منو از این جا ببرین... من دیگه خوب نمی شم... حالم بده... حالم بده.
    پدر دستم را فشرد و ماریا موهایم را نوازش کرد.مادر آهسته اشک می ریخت... از صدای ناله و فریاد من دکتر و پرستار خودشان را رساندند.دکتر نبض و فشارم را دوباره گرفت،بعد گفت که یکی باید شب را پیش من بماند.مادر و ماریا با هم تعارف کردند.
    عاقبت مادر گفت: تو بچه کوچیک داری!بهتره با پدرت برگردی خونه... من پیشش می مونم.
    وقتی پدر و ماریا رفتند پرستار آمپول دیگری بهم تزریق کرد.در حالی که زیر پتو می لرزیدم خوابیدم.
    روز بعد اگرچه حالم بهتر نبود اما دیگر نمی لرزیدم.دکتر با خوشرویی بهم سلام کر و حالم را پرسید.دهانم خشک و بدطعم بود.
    _ از دیروز بهترم.. ولی هنوز سرم گیجه.
    _ طوری نیست دخترم،چند روز که این جا بستری باشی خوب میشی!مثل قبل سالم و شاداب.حالا بذار فشارت رو بگیرم،نبضت که از دیروز بهتر می زنه.
    گوشی را که از گوشش درآورد دوباره سرم را به کارانداخت.
    _ دکتر ماماننم کجاست؟
    _ تو محوطه.مامانت غذای بیمارستان رو دوست نداشت.لابد رفته بیرون چیزی بخوره.
    از لبخند معنی دارش من هم لبخند زدم.چهره ی مهربان و نگاه گرمش بهو آرامش داد.ناخواسته گفتم: دکتر!می دونم چرا حالم بد شده!به کسی نگفتم ولی به شما میگم.
    _ البته عزیزم!به من بگو.خوشحال میشم که بهم اعتماد می کنی.
    گفتم،همه چیز را به او گفتم.بعد از این که در سکوت به حرف هایم گوش داد لبخند زد،دستی روی سرم کشید و با لحن مهربانی گفت: همه چی درست میشه دخترم،یه عاشق قبل از هر چیز باید صبور باشه!اگه بخوای خیلی از خودت بی تابی نشون بدی از دست میری.
    _ دکتر به مامانم چیزی نگین،راستش خجالت می کشم.
    دوباره لبخند پر مهری پوست سفید صورتش را مهربان تر کرد.
    _ عشق به آدم ابهت و آزادگی میده!نباید باعث خجالت کسی بشه.مامانت باید در جریان باشه شاید بتونه کاری برات بکنه.
    وقتی از پیشم می رفت همراه آه بلندی گفت: برای سن و سال تو کمی زوده که عشق رو درک کنی،امیدوارم در مورد احساست اشتباه نکرده باشی،هر احساس زودگذری رو نمیشه گفت عشق.و رفت.
    حال چندان خوبی نداشتم که به حرف های دکتر فکر کنم.مادر که برگشت دوباره تب و لرز کردم.

    _ مانی وقتی برگشتیم خونه می خوام یه مهمونی ترتیب بدم.خونواده رزیتا خانم رو هم دعوت می کنیم.
    قند تو دلم آب شد: راست می گین مامان؟
    و زود لبم را به دندان گزیدم.با شرم سرم را پایین انداختم.به رویم خندید و گفت: البته!به پدرت هم گفتم،حرفی نداشت.
    وقتی نگاهش کردم خیلی خوشحال به نظر رسید.لابد دکتر همه چیز را به او گفته بود.
    _ ولی آخه به چه مناسبتی؟
    ظرف سوپ را جلویم گذاشت.از دیروز سرم را قطع کرده بودند و بهم سوپ می دادند.دکتر گفت یواش یواش باید مرخص شم.
    _ به مناسبت سلامتی تو!چه بهونه ای بهتر از این؟
    _ مامان؟!
    _ چیه؟
    _ هیچی... فقط... فقط... ممنونم.
    به رویم خندید.سوپ آبکی بیمارستان به نظرم خیلی خوشمزه آمد.تا ته خوردم.حتی کاسه ی ماست را هم خالی کردم.مادر گفت وقتی اشتهایت برگشته یعنی حالت خوبه.خوشحال بودم.از مرخص شدن یا از مهمانی؟نمی دانم!
    آخرش بعد از چهار روز بستری بودن،دکتر برگه ی ترخیص رو امضا کرد.پدر و ماریا هم آمده بودند.مهبد برایم گل زنبق آورد.__________________________________________________ __________________________________________________ ________
    Last edited by ssaraa; 02-02-2010 at 15:52.

  14. 10 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #9
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    _ سیما،زیاد مهمون دعوت نکن،از پسش برنمیام.

    _ تو غصه نخور!با من!

    _ تو چرا همیشه با من مخالفت می کنی،فقط آشناهای نزدیک رو دعوت کن،مگه رزیتا خانم رو چه قدر می شناسی؟!

    _ اتفاقا ایشون جز اولویت هان،شما دخالت نکن آقای ستایش.

    پدر مثل همیشه حریف مادر نشد.سرش را تکان داد و زیر لب چیزی گفت و رفت پای تلویزیون نشست.

    از پنجره به خیابان خلوت خیره شده بودم.سپیدار های لخت و عریان دو طرف خیابان،یک دست و یک شکل صف کشیده بودند و دسته چهار پنج تایی کلاغ ها از این درخت به آن درخت می پریدند.

    _ مانی،بیا این جا عزیزم،تلفن کارت داره.

    _ کیه؟

    مادر لبخندی بر لب داشت و شانه اش را بالا انداخت.گوشی را از دستش گرفتم و آرام گفتم: الو.

    از آن طرف صدای گیرا و گوشنواز او را شنیدم.

    _ سلام،حالت چه طوره؟

    به زور جلوی فریادم را گرفتم.

    _ وای!شمایین!

    قلبم تند می کوبید و عرق روی پسشانیم نشسته بود.

    _ نمی دونستم بستری بودی والا بهت سر می زدم.

    به طعنه گفتم: دوستای خوب هیچ وقت از حال هم بی خبر نمی مونن.

    _ تو درست میگی!می خوام ببینمت.

    داغ شدم و پرسیدم: کجا؟

    _ با مامانت صحبت کردم،بعد از ظهر میام دنبالت،بعد با هم تصمیم می گیریم که کجا بریم.

    قلبم انگار می خواست از سینه بزند بیرون.آب دهانم را قورت دادم و گفتم: باشه،منتظرتم.

    _ خداحافظ عزیزم.

    _ خدا... حافظ.

    صدای بوق می آمد،ولی من هنوز گوشی دستم بود.

    _ مانی!چرا گوشی رو سر جاش نمی ذاری؟

    _ ها!؟چرا الان می ذارم.

    مادر همچنان لبخند بر لب داشت.فکر می کردم در عالم خواب این تلفن بهم شده.

    _ مانی،باهات قرار گذاشت؟

    به سویش برگشتم.نمی دانم چرا احساس کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم.خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: مرسی مامان.

    _ خوشحالم به خودت اومدی!بردیا جوون برازنده ایه!مطمئنم مرد خوبی می تونه برات باشه... فقط باید با هوشیاری برای خودت نگهش داری!



    پدر خانه نبود.مادر پالتویی را که تازه خریده بود به تنم پوشاند.ماریا آرایش ملایمی به صورتم کرد و گفت: مانی،مواظب رفتارت باش!بذار رفتارت همیشه جذبش کنه نه این که از خودت برونیش.

    _ وای!انگار اومد،صدای ماشین رو شنیدی؟

    _ زود باش مانی.سلام ما رو بهش برسون و خودت برای مهمونی شب جمعه دعوتش کن.

    از خانه زدم بیرون.نمی دانم پله ها را چه طور پایین رفتم.چه قدر پشت فرمان بنز نشستن بهش می امد.با دیدنم پیاده شد.همزمان با هم سلام کردیم و به هم چشم دوختیم.از شدت هیجان دست و پام می لرزید.نگاهم که به پنجره ی طبقه ی دوم

    افتاد متوجه مادر و ماریا شدم که به شیشه ی پنجره چسبیده بودند.خنده م گرفت.

    _ خوب کجا بریم؟

    _ نمی دونم!جای خاصی سراغ ندارم.

    _ خوب!پس میریم جایی که من سراغ دارم.

    سوییچ را چرخاند.موقع رانندگی،خیلی آرام و مهربان حرف می زد.

    _ خوب،نگفتی چرا بستری شدی؟

    یاد حرف مادر افتادم: سعی کن با رفتارت جذبش کنی...

    باید حقیقت را به او می گفتم تا می فهمید چه قدر بهش علاقه دارم.

    _ وقتی قلب ادم رو بدزدن کسالت هم پیش میاد.

    نمی دانم منظورم را گرفت یا نفهمید.

    _ خوب حالا که خوبی.

    _ خوبم،ولی روزای بدی رو گذروندم.

    جلوی در بزرگ سبز رنگی توقف کرد.پیاده شد و در را باز کرد و دوباره برگشت.

    _ اینجا زمانی خونه ی بابام بود...

    ماشین را داخل باغ راند.باغ بزرگ و درندشتی بود.متروکه به نظر می رسید.به یک ساختمان دو طبقه رسیدیم.ماشین را خاموش کرد و با لبخند به سویم برگشت.

    _ خوب،اینم یه جای خلوت و دنج.بدون سروصدا و مزاحم!

    پیاده شد.برای پایین رفتن دودل بودم.برای چی منو این جا آورده؟یک لحظه بدگمان شدم.در سمت مرا گشود.

    _ نمی خوای پیاده شی؟

    فکر کردم نباید متوجه ترس و اضطرابم بشه.پیاده شدم.مرا با خود به سوی ساختمان برد.در با صدای قیژی باز شد.لوازم زیادی آن جا نبود،جز یک دست مبل رنگ و رو رفته و آشپزخانه ای با لوازم ضروری.چند چوب توی شومینه انداخت و

    کبریتی زد و چوب ها را شعله ور کرد.خیلی سرد بود.نگاهی به گوشه و کنار خانه انداختم.همه جا پر از گرد و تار عنکبوت بود.پارچه ی روی مبل ها را پس زد و مرا کنار خودش نشاند.می ترسیدم صدای تپش قلبم را بشنود.گرمای شومینه

    خیلی زود بر تنم چیره شد.

    در مبل فرورفت و گفت: هیچ کس از این جا خوشش نمیاد.بعد از پدربزرگم این جا به پدرم ارث رسیده،پدرم نه دلش میاد بفروشدش و نه این که بهش سر بزنه.فقط من گهگاهی میام این جا... گوش کن چه سکوتی داره...آدم حظ می کنه.

    خدایا چرا می ترسیدم؟او که با من کاری نداشت؟

    _ چرا چیزی نمی گی؟

    قلبش خیلی آرام می زد.چه طور می توانست تا این حد طبیعی رفتار کند؟سرم را بلند کرد و به چشمانم خیره شد.

    _ چرا ساکتی؟از این جا خوشت نمیاد؟

    به زور تونستم لبخند بزنم و بگم: چرا!اگه یه دستی به روش بکشی بهتر هم میشه.

    از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت: ببینم این جا چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه؟در یخچال را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت.

    گوشه و کنار خانه را از نظر گذراندم.نه!از این همه پنجره و لوسترهای بزرگ و فرش های قدیمی خوشم نمیاد.

    _ آهان!پیدا کردم.فکر نمی کردم این جا قهوه پیدا شه.تاریخش هم نگذشته...

    سپس به من گفت: خوب چرا نشستی؟بلند شو بیا به من کمک کن.

    از جا برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم.وقتی مرا کنار خودش دید گفت: دوستت دارم ماندانا!می خوام تو فقط مال من باشی!

    چه قدر شنیدن این جمله برایم تسکین بخش بود.به خودم جرأتی دادم و گفتم: منم همین طور!قول میدم فقط مال تو باشم.

    لبخند زد،لبخند زدم.از حرکات عاشقانه اش به شوق آمده بودم.با همدیگر قهوه درست کردیم و کنار شومینه فنجان های قهوه را سرکشیدیم.بعد دوربینی از ماشین درآورد و آن را تنظیم کرد و خودش کنارم نشست.اصرار داشت عکس بیندازیم.

    خیلی زود هوا تاریک شد.برای رفتن چندان عجله نداشت.من با وجودی که دلم می خواست بیشتر کنارش باشم از جا برخاستم.نگاه خونسردی بهم انداخت و به پشتی لم داد.

    _ به این زودی از بودن با من خسته شدی؟

    سرم را تکان دادم و گفتم: نه!ولی هوا تاریک شده،بهتره برگردیم.

    نگاهی به بیرئن از پنجره انداخت و با پوزخند گفت: خوب بهتر!دلت نمی خواد شام رو با هم بخوریم؟

    احساس کردم رنگ از چهره ام پرید: امشب نه!باشه برای یه وقت دیگه،این جا سرده.

    از جا بلند شد و به سویم آمد و آرام گفت: خوب این که مشکلی نیست.بیرون چوب زیاده.

    نمی دانستم دیگر چه بهانه ای باید برایش بیاورم.لحظه ای تردید کردم.

    _ پس شام را با هم می خوریم.

    نتوانستم جلوی فریاد ناشی از ترس خودم بگیرم و گفتم: نه!بر می گردیم.

    با تعجب نگاهم کرد و دوباره روی مبل ولو شد.با خونسردی به چشمانم زل زد: خوب پس خودت برگرد!می خوام امشب جلوی شومینه بخوابم.
    __________________________________________________ __________________________________________________ ________

    ---------- Post added at 08:58 AM ---------- Previous post was at 08:56 AM ----------

    انتظار چنین رفتاری نداشتم.فکر کردم خیال شوخی دارد،اما پاهایش را روی میز گذاشت و دست هایش را زیر سرش قرار داد.فکر کردم باید با لحنی دیگر او را وادار به رفتن کنم.مقابلش زانو زدم و به آرامی گفتم: بیا

    برگردیم بردیا!بابام خوشش نمیاد شب بیرون باشم.شاید دیگه هم اجازه نده باهات جایی بیام... خواهش می کنم برگردیم.

    با حرکت تندی روی مبل نشست و گفت: خیلی خوب بر می گردیم،ولی یه شرط داره.

    از این که تغییر عقیده داده بود خوشحال شدم و پرسیدم: چه شرطی؟

    _ این که هرلحظه خواستم و اراده کردم ببینمت.بدون هیچ محدودیتی.نشونی مدرسه ت رو هم می خوام.

    هیجان زده گفتم: این شرط خیلی خوبیه.منم دلم می خواد تو رو ببینم.سپس به روی هم خندیدیم.نشانی مدرسه را بهش دادم.

    _ ماندانا،خیلی دوست دارم،می خوام همیشه یادت بمونه.

    چشمانم را روی هم گذاشتم.خیلی زور به خانه رسیدیم.

    سرم را تکان دادم.دستم را بوسید و صبر کرد من در را باز کنم.وقتی در را بستم صدای استارت ماشینش را شنیدم و چند لحظه بعد صدای اتومبیلش در گوشم گم شد.مادر در را به رویم باز کرد.خیلی نگران و عصبی

    به نظر می رسید.معلوم بود تا آن لحظه منتظر آمدنم بوده.وقتی پالتویم را آویزان کردم صدای فریادش در گوشم پیچید.

    _ تا حالا کجا بودی؟ساعت هشت شبه!مگه نگفته بودم غروب برگرد.

    دنبال توضیح قانع کننده ای می گشتم: شما درست میگین مامان!وقتی از پارک برگشتیم متوجه شدیم بچه ها هر چهار لاستیک ماشین را پنچر کرده ن!خوب خیلی طول کشید تا امداد رسید و...

    _ خیلی خوب... سپس با دقت نگاهم کرد.دیگر در چهره اش آن خشم و غضب دیده نمی شد.آرام تر از پیش گفت: بهت خوش گذشت؟

    روی صندلی نشستم.نفس بلندی کشیدم و لبخند زدم: خیلی مامان!نمی دونین چه قدر بهم ابراز علاقه کرد.

    نرم نرمک لبخند رضایت نقش لبانش شد: خوب!این خیلی خوبه.مواظب رفتارت که بودی؟

    _ بله مامان!خیلی حواسم بود... خیلی دوستم داره.

    _ برای خانواده ی ما این یه افتخار بزرگه.اگه عروس خونواده ی شاهنده شی یعنی یه عمر خوشبختی.حرفی در این مورد نزد؟

    از این خوش خیالی مادر خنه م گرفت و گفتم: به این زودی؟ما تازه داریم همدیگه رو پیدا می کنیم!زوده که همچین صحبتی بشه.

    _ خوب قرار مهمونی جمعه شب رو بهش گفتی؟

    محکم بر پیشانیم کوبیدم و گفتم: آخ!پام یادم رفت...

    سرش را تکان داد و بلند گفت: احمق فراموشکار... خیلی خوب،بلند شو برو پایین پیش مادربزرگ.

    مطیعانه از جا بلند شدم.قبل از این که بروم گفتم: مامان!باز هم می تونیم همدیگه رو ببینیم؟

    سرش را بلند کرد و چشم در چشم من دوخت: البته!این فرصت را نباید از دست داد.بردیا جوان برازنده ایه.

    از خوشحالی به طرفش دویدم و صورتش را بوسیدم.


    * * *

    _ چی کار می کنی دختر؟حواست کجاست؟لیوان نازنینم رو شکستی.

    با عجله خرده شیشه ها را جمع کردم.دستپاچه بودم و نوک انگشتم خراش برداشت و کمی خون آمد.نگاه غضبناک مادربزرگ را به جان خریدم.

    _ نگفتی حواست کجاست؟

    باید می گفتم حواسم پیش بردیا بود؟و از یادآوری حرف ها و حرکاتش خود را می باختم؟نه!بذار فکر کنه دست و پا چلفتیم!آخ بردیا!هیچ فکرش رو نمی کردم به زودی عاشقم بشی... باور می کنی؟به همین زودی دلم

    برات تنگ شده... کاش زودتر می دیدمت.آن شب با خیال بردیا به خواب رفتم.برایم مهم نبود فردا چه درسی دارم.



    _ خانم ستایش؟

    ...

    _ خانم ستایش؟

    ...

    _ خانم ستایش حواستون کجاست؟

    پریدم بالا: بله آقای تاجدار؟

    نگاه پر ملامتش را به سویم روانه کرد: چرا حواستون رو جمع نمی کنین؟می دونین چند یار صداتون کردم؟معلومه کجایی؟

    با شنیدن صدای زنگ نفس راحتی کشیدم.با غضب نگاهم کرد.بچه ها یکی یکی از جا بلند شدند و کلاس را ترک کردند.آقای تاجدار هم مجبور شد تنبیه و مواخذه ی مرا به جلسه بعد موکول کند.زنگ آخر بود.همراه

    الهام از کلاس بیرون آمدم.الهام از در کلاس تا خروجی مدرسه یکریز حرف می زد.

    _ از وقتی سمیرا شاگرد ممتاز کلاس شده دیگه به کسی محل نمیده... خوب حقم داره... می خواد بره کالج.منم بودم به کسی محل نمی ذاشتم... راستی مانی!چعلت این همه افتت چی بود؟چرا این قدر نمره

    هات کم شدن...

    _ وای بردیا...

    _ چی؟چی گفتی؟

    با دیدن بنز قرمز رنگ بردیا بی اعتنا به حرف های بی سروته الهام به طرف ماشین دویدم.جلوی پایم ترمز کرد.در جلو را باز کردم و با گفتن سلام روی صندلی نشستم.پولور آبی تنش بود و موهایش برق می زد.ادوکلن

    خوشبویی هم زده بود.صدای ضبط بلند بود.

    _ حالت چه طوره؟کی تعطیل شدین؟

    _ همین الان.حدس می زدم میای.

    نگاهی گذرا بهم انداخت.از دیدنش به قدری خوشحال شده بودم که سر از پا نمی شناختم.

    _ می خوای ناهار رو تو یه رستوران حسابی و آنتیک بخوریم؟

    _ البته،با کمال میل...

    _ پس محکم بشین که رفتیم.

    با سرعت زیاد خیابان ها را طی می کردیم.صدای ضبط هم فوق العاده بلند بود.ذوق زده بودم و احساس خوشبختی می کردم.رستورانی که می گفت در یکی از بهترین خیابان ها قرار داشت.

  16. 10 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #10
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    _ مامان،کسی تلفن نزده؟

    _ نه!راستی لباست آماده شده.نمی خوای پرو کنی؟

    _ چرا،ولی باشه برای بعد!مامان،بردیا...

    _ نه!هیچ کس زنگ نزده.

    پیراهن شکلاتی اندازه تنم بود و مثل لباس قبلی بهم می آمد.

    _ به به!چه قدر خوشگل شدی مانی!

    ولی من هیچ حوصله نداشتم.آن روز بردیا نیامده بود جلوی مدرسه تا مرا با یک عالمه پز و ادا جلوی ده ها چشم سوار کند و بهم بگوید دوستت دارم.فردا شب مهمانی برگزار می شد.او لابد می آمد.آخ!یعنی تا اون وقت طاقت میارم؟حوصله نداشتم برم پایین پیش مادربزرگ.بی حوصله و عصبی به اتاقم رفتم و روی تخت دراز شدم،پلک هایم را که روی هم گذاشتم سیمای جذاب او را دیدم که لبخند می زد و صدایش در افکارم می پیچید:

    _ دوستت دارم و می خوام فقط مال من باشی!

    منم دوستت دارم بردیا.چرا امروز نیومدی مدرسه؟مگه نمی دونی چه قدر به اومدنت عادت کرده م؟آخ!دلم می خواست الان پیشم بودی یا پیشت بودم.حتی دلم می خواست تو اون باغ درندشت بودیم.آره!کاش زنگ بزنی و بگی حاضر شو با هم بریم اون جا... بردیا... من عاشق توام.

    ولی تا فردا تلفن زنگ نخورد و من با اعصابی داغون همراه مامان خونه رو برای اومدن مهمون ها آماده کردیم.جمع مهمانان به سی نفر هم نمی رسید.مادر می گفت: همین تعداد هم اگه تو خونه ی کوچیکمون جا بگیرن خودش کار بزرگیه. بی قرار و بی تاب چشم به راه آمدن مهمانان بودم.نه!فقط چشم به راه آمدن بردیا بودم... آره،فقط چشم به راه او بودم.

    _ مامان پس چرا کسی نمیاد؟

    _ میان دختر،یه کم صبر کن.

    خانواده ی خاله رویا زودتر از همه آمدند.ارمینا نگاهی به سرتاپایم انداخت و ابروانش را بالا و پایین برد و گفت: خوب خوشگل خانم! شنیدم پسر رزیتا خانم یه دل نه صد دل عاشقت شده؟

    ماریا به جای من گفت: درست شنیدی.خوب دیگه،مانی ما لیاقتش همین بود.

    روی مبل نشست و پا روی پا انداخت و گفت: ما که بخیل نیستیم،ولی ماندانا هنوز بچه ست باید خیلی حواسش رو جمع کنه.

    _ برای چی باید حواسش رو جمع کنه؟

    نگاهش به من بود و با موهای رنگ کرده ش بازی می کرد: خوب دیگه! یه وقت از سادگیش سوءاستفاده نکنن.

    ماریا عصبی شد و گفت: کی گفته مانی ساده ست؟

    خاله رویا وسط حرفشان پرید و گفت: ساده نه،خنگه!

    ماریا با خشم نگاهش کرد ولی چیزی نگفت.من هم بدون کوچکترین اعتنایی به گفت و شنود هایشان پشت پنجره ایستادم و در انتظار توقف یک بنز قرمز رنگ چشم از پنجره برنگرفتم.عاقبت انتظارم به پایان رسید.قلبم با دیدنش تند کوبید و تمام وجودم گرم شد.دلم می خواست برای استقبالش تا دم در بدوم،ولی ماریا مانع از این کار شد.تا برسد طبقه ی بالا جانم بالا آمد.دسته گل بزرگی در دستش بود.تا به من رسید نگاه جذابش را به دیده ی مشتاقم پاشید و گل را به طرفم گرفت و گفت: تقدیم به عزیزترین کس زندگیم.

    تمام دلتنگی ام را با نگاهش از یاد بردم.گل ها را به سینه فشردم و با خوشحالی تشکر کردم.پدر با رفتار نه چندان دوستانه ای با بردیا برخورد کرد.دستش را فرد و فقط لبخند سردی تحویلش داد.آقا شهاب برعکس پدر بسیار خوش مشرب و بذله گو بود . مدام سر به سر دیگران می گذاشت.مادر دندان هایش را از حرص بر هم می سایید و زیر لب به رفتار پدر غر می زد.

    _ نگاه کن تو رو خدا!مثل برج زهرمار نشسته.انگار عصا قورت داده!کاش امشب می موند تعمیرگاه.مایه ی آبروریزیه.

    خاله رویا دلداریش داد و گفت: ای بابا،چی کارش داری خواهر،کاظم خان از بیخ عقبه.دست خودش نیست بیچاره.همین که ساکت نشسته و چیزی نمی گه خودش خیلیه.

    آرمینا نوار شادی گذاشت.پس از این که گل ها را داخل گلدان بزرگی گذاشتم به طرف بردیا رفتم که کنار مادرش نشسته بود.رزیتا خانم با دیدنم از جا بلند شد و جای خودش را به من داد.

    بردیا گفت: دیروز نیومدم دنبالت دلت برام تنگ نشده؟

    _ چرا!خیلی هم ناراحت شدم،راستی چرا نیومدی؟

    _ راستش با چند تا از دوستام رفته بودیم سالن بیلیارد...

    بردیا دست در جیب کت کرم رنگش کرد و جعبه ی قرمز رنگی را بیرون کشید.وقتی درش را باز کرد چشمانم از فرط تعجب گرد شدند.گردنبند مرواریدی به گردنم انداخت و در میان کف و هلهله مهمانان دستم را بوسید.بیش از اندازه حس کردم دوستش دارم و از رفتار عاشقانه ش لذت بردم.

    مادر نتوانست طاقت بیاورد.مرا با اشاره ی چشم و ابرو به آشپزخانه کشاند.ذوق زده و خوشحال به نظر می رسید.مروارید ها را با انگشتانش لمس کرد و دو سه تاشان را زیر دندان فشرد با صدایی سرشار از شادی گفت: اصل اصله دختر،نگاه کن!وقتی تو همچین جشن ساده ای گردنبند مروارید بهت هدیه بده معلومه خیلی می خوادت... وای!الان چشم خاله رویا و آرمینا درمیاد... بعد از رفتن مهمونا یادم بنداز اسپند دود کنم... اخ... چه قدر سربلندم کرد... این جوون متشخص و از خونواده ای اصیله.

    از آن شب به بعد ما هر روز همدیگر را می دیدیم.هر بعدازظهر در مقابل چشمان پر حسد دختران مدرسه مرا سوار بنز آخرین مدلش می کرد و تا شب کنار هم به گشت و گذار می پرداختیم.در چند مهمانی دوستانش مرا هم با خودش برد.در یکی از آن مهمانی ها که در یکی از روز های عید نوروز برگزار شد اتفاق بدی افتاد.

    _ مانی،اون دخترو پسر رو نگاه کن!ببین چه قدر رفتارشون مضحکه.

    نگاهم مسیر نگاهش را دنبال کرد.چیز غیرعادی در رفتارشان ندیدم.

    بوی الکل و دود سیگار فضای اتاق را مسموم کرده بود.

    _ بردیا بریم بیرون!این جا دارم خفه میشم.

    _ البته عزیزم،کمی قدم زدن سرحالمون می کنه.

    هنوز جوابش را نداده بودم که بردیا به طرز وحشتناکی آن جوان را زیر مشت و لگدهایش غرق در خون کرد.هیچ کس نتوانست مانع این رفتار های جنون آمیز بردیا شود.چشمانش دو کاسه ی خون بود.وقتی خسته شد دست از زدن کشید.از نفس افتاده بود.من سراپا وحشت و ترس بودم.در آن مدت چنین رفتار غیرعادی از او ندیده بودم.هنوز اعصابش آرام نشده بود که سر من هم داد کشید.

    _ بیا برگردیم تا همه رو زیر مشت و لگد له نکردم.

    وقتی سوار ماشین شدیم با سرعت سرسام آوری پشت سر هم دنده عوض می کرد و گاز می داد.به خودم جرأت دادم و گفتم: بردیا چرا این قدر عصبانی ای؟

    با فریاد پرخشمی گفت: مگه نگفته بودم فقط مال منی؟چه طور جرأت کردی...؟

    با صدایی بغص آلود گفتم: ولی خودت دیدی که من تقصیری نداشتم...اون پسره خودش...

    _ خفه شو... هیچی نگو... والا...

    والا را چنان تهدیدآمیز گفت که لرزیدم و در خودم مچاله شدم... آن شب به راستی از رفتار عصبی بردیا ترسیده بودم.



  18. 11 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 11 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •