به خانه كه آمدم هنوز مهمانان نيامده بودند ساعتهفت بود و من به فكر درسهايم بودم .
مهبد فوتبال نگاه ميكرد و تند تندتخمه را ميشكست.
"مهبد لطفا پوست تخمه ها را روي زمين نريز"
ازلج من پوست تخمه ها را محكم تف كرد يك متر آن طرف تر!
زنگ خانه به صدا درآمد .
خاله رويا با ظاهري بزك كرده و آراسته دست در بازوي شوهرش واردخانه شد.
بعد پسر خاله آرمين كه موهايش را يك طرف ريخته بود و پشت سر اوآرمينا با كت و دامن تنگ شكلاتي.
تعدادشان همين بود اما سر و صدايشانقدري بود كه انگار تمام فاميل در خانه ما جمع شده بودند!
"ما از ساعت ششراه افتاديم اما سر راه هوس كرديم بريم شهر بازي من نشستم روي تاب و شهاب هلم دادواي نميديني سيماچه قدر بهمان خوش گذشت."
مادر بحث را عوض كرد " خوببفرماييد چاي سرد ميشود"
آرمينا در حالي كه ناخن هاي بلند لاك زده اش رانگاه ميكرد رو به من گفت:"خوب تو چه كار ميكني بچه محصل!هنوز هم مرتب بيستميشوي؟"
"ميگذرانيم . درس ها خيلي راحت نيستند كه من مرتب بيست شوم گاهيوقتا..."
"ماني برو زير قابلمه برنج را خاموش كن"
با ديدن اخمشفهميدم كه خوشش نمي آيد جواب خواهر زاده اش را بدهم .. آرمين و مهبد هم به آشپزخانه آمدند . آرمين قصذ داشت به غذا ناخنك بزند .
"آرمين تزيين به همميخورد"
ناگهان چنگ زد و يك مشت سيب زميني سرخ كرده برداشت.ديگر داشتمكلافه ميشدم "نشنيدي چي گفتم؟"
خونسردي آن دو برايم زجر آور بود آن قدركفرم را بالا آورده بودند كه يادم رفت بايد زير قابلمه را خاموشميكردم.
به پذيرايي برگشتم.
خواهر ها و خواهر زاده ها داشتندمشغول تعريف كردن از فلان مهماني و لباس پوشيدن فلاني و طلا و جواهرات بهمانيميگفتند.
"من و آرمينا به جشن تولد خانم رزيتا ميرويم پيشنهاد ميكنم توهم بيايي "
"خاله جان ماندانا را با خودت نياوري ها !او فقط بلد است گوشهاي بنشيند و همچين به مردم خيره شود كه همي بفهمند چه قدر امل است ..."
دلم گرفت. از اينكه مادر در مورد امل بودن من از دهان آرمينا ميشنودو چيزي به او نگفت حرصم گرفت.
حرف هاي آرمينا مثل ميخ به بدنم فروميرفت . هنگامي كهاز در بيرون رفتند من نفس راحتيكشيدم.
*فصلدوم*
وقتي به برگه امتحان نگاه انداختم ديدم بهزحمت بتوانم پانزده بگيرم.
ميدانستم سميرا محال است نمره اي را از دستبدهد.
وقتي سميرا برگه اش را بالا گرفت من اهي كشيده و ورقه ام را بالابردم..
زنگ تفريح سميرا پيشم آمد و گفت:"چيه ماندانا ؟تو فكرهستي؟"
"هيچي !امتحانم را بد دادم."
وقتي به خانه بازگشتمتصميم گرفتم با جديت بيشتر درس بخوانم .
***
"خيلي خوبميآيم !ولي باور كنيداين بار آخري است كه در چنين مهماني شركت ميكنم "
"يك بار كه شركت كني به حضور در تمام مهماني هاي ديگر هم علاقهپيدا ميكني "
با عصبانيت خود را در آينه نگاه كردم.
هر چند كهپيراهن به تنم بلند بود اما خيلي بهم مي آمد.
"نه !از ماتيك پر رنگ بدممي ايد."
"حرف نزن!همين خيلي خوشگلت ميكند."
ماريا به اصرار ماتيك قرمزش را به لبانمماليد.موهايم را باز گذاشت و تل تاج مانندي را لابه لاي موهايم فروبرد.
"محشر شدي دختر!"
مادر چشمانش برق ميزد ."خسته شديماز بستو را در لباس مدرسه ديديم ببين چه ناز شده اي!"
كمي احساس غرور به مندست داده بود .بدون آرايش بيشتر احساس زيبايي ميكردم .به آرايش غليظ عادت نداشتم .
صداي زنگ كه آمد همه ذستپاچه شديم و دور خانه چرخيديم.
"ماري ,دست گل يادت نرود"
در را پشت سرمان بستيم .مادر در حالي كه پله هارا پايين مي آمد گفت:"خدا كند مهبد و دوستانش خانه را بهم نريزند."
ماريادلداريش داد :"مهبد ديگر پسر عاقلي شده است . نگاه كن خاله رويا آمد تا دم در !"
خاله خوش ظاهر تر از هميشه با آرايشي غليظ تر با ما احوالپرسيكرد.نگاه خيره اش معطوف من شد."به به !ماني خانم! مي بينم كه راهافتادي!"
در حالي كه كنار آرمينا عقب ماشين مي نشستم گفتم:"به زور تهديدراهم انداختند!"
آرمينا غر زد:"چه خبر است ماني! چقدر به من فشار ميآوري!ماري كه از تو لاغر تر است."
احساس كردم زياد از برازندگي من خوششنيامده است .
"داشتم فكر ميكردم اگر مجلس زنانه باشد چقدر كسل كننده ويكنواخت خواهد شد... مامي يواش تر ... نزديك بود بزني به بنز جلويي ."
خاله رويا دنده را عوض كرد و گفت:"نگران رانندگي من نباش ! دست فرمانمحرف ندارد."
خانم رزيتا از دوستان بسيار نزديك و صميمي خاله رويابود . شوهرش تاجر فرش بود و از زندگي بسيار مرفهي برخوردار بود . سالن مملو ازجمعيت بود.
خانم رزيتا در لباس شب همانند دختر چهارده ساله مي درخشيد . بايد اقرار كنم كه خانم رزيتا زيبا و گيرا بود . خيلي مودبانه به ما خوش آمد گفتو هنگامي كه دستان مرا به گرمي فشرد با خنده خاله رويا را خطاب قرار داد:"نگفتهبودي خواهر زاده اي به اين زيبايي و موقري داري!"
آرمينا حرف را عوضكرد:"چقدر خوشگل شده ايد خانم رزيتا ! رنگ ارغواني پيراهنتان به پوست برنزه تانجذابيت خاصي بخشيده است "
با متانت پاسخ داد :" متشكرم...چرا ايستادهايد!بنشينيد تا از شما پذيرايي شود.رويا جان...مهمانانت را دعوت به نشستن كن . وتو؟ گفتي اسمت مانداناست؟چه اسم زيبا و اصيلي!راستي كه بر آزنده توست!حالت چشمانترا هيچ وقت از ياد نميبرم يادم باشد تو را به پسرم معرفي كنم."
"ماني ! خدا مرگت دهد اين قدر به يك جا خيره نشو !"
مادر مرتب غر ميزد و ازرفتار غير اجتماعي ما حرص مي خورد .
"ماني خانم رزيتا به طرف ما ميآيد..."
"خانم رزيتا؟!"
لبخند مليحي بر لب داشت و بسيار موزونو آرام قدم بر مي داشت .
خانم رزيتا در حالي كه دست مادر را در دست داشتنگاهش به من بود و گفت:"اگر اجازه بدهيد ماندانا جان را با پسرم برديا آشنا كنم ."
گل از گل مادر شكفت . چنان هيجان و ذوقي در چهره اش هويدا شد كه لبانشبسته نمي شد .
"خواهش ميكنم ... اين باعث افتخار ماست...ماني...! مانيجان...! بلند شو بيا اينجا..."
كفش پاشنه بلند ماريا در پايم لقميزد.خانم رزيتا احتياط مرا به حساب شرم گذاشت.دستم را به گرمي فشرد .
مرا به دنبال خود كشيد و در حينراه رفتن با بعضي از مهمانان خوش و بشميكرد.
"برديا هم مثل تو خجالتي و منزوي است !"
از دور ديدمش ! بلند قامت , كت و شلوار مشكي بر تن داشت و يقه پيراهن سپيدش باز بود . هر گام كه بهاو نزديك تر ميشدم بهتر مي توانستم تركيب زيباي صورتش را ببينم . در چشمان عسلي اشبرق خاصي مي جهيد . موهايش حالتي بين صاف و مجعد داشت كوتاه و مرتب شانه خورده بود . چيزي كه از همي بيشتر در چهره اش برق مي انداخت غرور و ابهت او بود.
__________________
به سلامم متفكر و انديشناك پاسخ داد.
خانم رزيتا با خنده گفت:"برديا جان ! ماندانا جان خواهر زاده رويا خانم است."
لحظه اي لبخند معني داري روي لبش نشست و پر طعنه گفت:"پس دختر خاله آرمينا خانم هستيد."
از لحن پر استهزايش خوشم نيامد .رزيتا خانم مارا تنها گذاشت و رفت . خواستم از جا برخيزم كه سكوت را شكست.
"گفتيد اسمتان مانداناست؟"
در جايم محكم نشستم و همراه با تك سرفه اي حرفش را تاييد كردم.
چند لحظه نگاهم كرد نميدانم چرا از برق نگاهش تا مغز استخوانم سوخت انگار از اينكه مرا با نگاهش معذب مي ساخت راضي بود.
"فكر ميكنم هنوز دبيرستان را تمام نكرده باشيد اين طور نيست؟"
"آره سال پنجم هستم اگر بهترين معدل كلاس را بياورم مي توانم واد كالج شوم."
بي اعتنا به جمله آخرم سرش را به طرف ديگري چرخاند.
دوباره سايه سكوت بر فضاي خالي از دوستي من و او گسترده شد.
نمي دانم از شرم بود و يا علت ديگري داشت اما در يك آن احساس كردم حرارت بدنم بالا رفت.
صداي گيراي او را شنيدم كه همراه با لحني ملامت آميز گفت:"چقدر از ديدن حركات سبكسرانه بعضي از آدمها مشمئز ميشوم !بعضي ها بي بند و ناري را تابلو ميكنند تا همه آن را ببينند "
از اينكه اين حرف ها در مورد دختر خاله ام زده ميشد دلم گرفت.
با نزديك شدن خانم رزيتا نفس راحتي كشيدم .
"پسرم نمي خواهي شادي ات را به خاطر اين جشن ابراز كني؟"
"چگونه بايد ابراز كنم مادر؟"
برديا بي تفاوت نگاهي گذرا به من انداخت و با لبخند سردي گفت:"در اين جشن كسي را به زيبايي شما نديدم ترجيح مي دهم با شما برقصم."
چهره مادر با شنيدن اين جمله از هم شكفت.:"اين باعث افتخار من است پسرمكه تو مرا به همه دختران زيباي اين جمع ترجيح ميدهي."
برديا دستش را به دستان پرمهر مادرش سپرد و با لبخند به طرف محل رقص رفتند. چقدر كوچكم كرده بود .