تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 35

نام تاپيک: برتولت برشت

  1. #1
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض برتولت برشت

    نوشته ی: مهدی دوگوهرانی

    مقدمه
    برتولت برشت (bertolt brecht ١٩٥٦ ـ ١٨٩٨)، شاعر/ داستان‌نویس/ نمایش‌نامه‌نویس/ کارگردان/ و تئوریسین تئاتر بود. برشت، در همه‌ی کارهایش، شناخته شده بود. و در همه‌ی آنها، حرفه‌ای. اما آنچه که بیش از همه، برشت را به جهانیان، معرفی نمود، تئوری تئاترش بود. یعنی: بیگانه‌سازی!
    اولین‌بار می‌گویند که یکی از منتقدان روسی، به نام شلکووسکی (و یا: شکلووسکی/ چلکووسکی/ چکلووسکی!) برای اولین‌بار، از لفظ بیگانه‌سازی، استفاده کرد. او می‌گفت: ((تولستوی، نویسنده‌ی بزرگی‌ست. در نوشته‌های تولستوی، ما مسائلی را می‌بینیم که بارها دیده‌ایم. اما تولستوی، به گونه‌ای دیگر، این مسائل را، به ما نشان می‌دهد. گونه‌ای که انگار، ما آن‌را، برای اولین‌بار می‌بینیم. تولستوی، ابتدا، ما را نسبت به آن مسئله، بیگانه می‌کند. سپس، آن‌را به ما، دوباره، نشان می‌دهد!)) (نقل به معنی)

    بیگانه‌سازی
    بیگانه‌سازی (verfremdungseffekt)، یک سیستم است. سیستمی که کاربرد و هدف خاصی دارد. هدف بیگانه‌سازی، اینست: نشان دادن مسائل، به‌گونه‌ای دیگر، برای شناخت بیشتر و بهتر!
    توضیح می‌دهم! ما، با دیدن مدام، نسبت به یک پدیده، آنقدر به آن نزدیک می‌شویم، تا جایی که به مرور زمان، فکر می‌کنیم، آن پدیده را می‌شناسیم. آن پدیده را، حفظیم. آن پدیده را، از بریم. با آن، اخت شده‌ایم. ما به‌خاطر دیدن مدام آن پدیده، شناختی، از آن داریم. شناختی که خودمان، فکر می‌کنیم، شناخت درست و کاملی‌ست. حال آنکه اصلا، بدین‌گونه نیست. شناخت ما، کم است. و این شناخت، وقتی که مدت‌ها، از آن بگذرد، کمرنگ‌تر می‌شود.
    مثالی می‌زنم: شما، سال‌ها، مسیر خانه تا مدرسه‌تان را، از یک سمت خیابان (مثلا سمت راست خیابان، که سمت راست خودتان هم می‌باشد) می‌گذرید. و در برگشت (از مدرسه تا خانه) را نیز، در همان مسیر (از همان سمت راست خیابان که حالا، در برگشت شده، سمت چپ خودتان) برمی‌گردید. شما به‌خاطر حرکت مدام،‌ در آن خیابان، فکر می‌کنید که آن خیابان را می‌شناسید. تکه ـ تکه‌اش را از حفظید. حال آنکه کافی‌ست، تنها یک‌بار، این حرکت شما در خیابان، تغییر کند. یعنی، در حال رفتن (از خانه به سمت مدرسه) از سمت چپ خیابان بروید. شما، ناگهان، در روبروی خود، ‌برای اولین بار، سمت راست خیابان را می‌بینید. خانه‌ها، مغازه‌ها، تابلوها، بالکن‌ها و... را می‌بینید! چیزهایی که در تمام این سال‌ها، به آنها، توجه نکرده بودید! چرا که اصلا، آنها را ندیده بودید! اما مدام، از کنارشان گذشته بودید! بی‌آنکه به آنها، دقیق شوید!
    بیگانه‌سازی، یعنی همین. تغییر دادن در نگاه ما، برای شناختی درست، نسبت به یک پدیده! بیگانه‌سازی، کارش، آشنازدائی‌ست. بیگانه‌سازی، ما را نسبت به شناخت‌مان، بیگانه می‌کند. آن را از ما دور می‌کند. آشنازدایی می‌کند. تا ما، دید بهتر و شناخت درست‌تری، ‌نسبت به اطراف خود، داشته باشیم.
    بهتر است، برای درک بهتر این ماجرا، به تکه‌ی پایانی نمایش‌نامه‌ی ((استثنا و قاعده))ی برشت رجوع کنیم. در انتهای نمایش‌نامه‌ی فوق، بازیگران، سرودی را همسرایی می‌کنند:
    ((امور آشنا را، که همیشه روی می‌دهند، دیده‌اید.
    اما از شما خواهش می‌کنیم:
    آنچه را که بیگانه نیست، نگران کننده بشمارید!
    آنچه را که عادی است، ناموجه محسوب کنید!
    آنچه را که معمول است، چنان کنید که مایه‌ی حیرت‌تان شود!
    آنچه را که به نظر قاعده است، سنت غلط بخوانید!
    و هر جا سنت‌های غلط یافتید،
    درست را بنشانید!))
    برشت، در مورد بیگانه‌سازی، می‌گوید:
    ((خاصیت بیگانه‌سازی، این‌ست که آنچه، بدیهی، معروف و آشکار است، از حادثه یا بازیگر، تعجب و کنجکاوی را برمی‌انگیزد. تماشاگر با دهان باز، خشک و بی‌حرکت، شیفته و مفتون، به صحنه، خیره نمی‌شود. بلکه به قضاوت تحلیلی آن، پرداخته و چنان می‌نماید که در بهترین وضع، گویا، ناظر مستقلی است که سیگار در دست، روی صندلی خویش، لمیده است!))

    یک نمونه
    همه‌ی ما، پیکاسو (Pablo picasso ١٨٨١ـ١٩٧٣) را می‌شناسیم. کارهایش را، کم و بیش دیده‌ایم. با نوع کارش و نحوه‌ی کشیدن آثارش، برخورد کرده‌ایم. نقاشی‌های عجیب و غریب. آدم‌هایی با بدن‌های دفرمه شده. خارج از حد و اندازه‌های ذهنی‌مان. متفاوت با آنچه در پیرامون ما وجود دارد. کاملا، غیرطبیعی و غیرواقعی. با بینی‌های کج و معوج! یا چشم‌های بزرگ و غیر متعارف! و حتی، اعضای جابه‌جا شده!!! پیکاسو، در نقاشی، با سبک ((کوبیسم)) (Cubism) خود، همان عمل بیگانه‌سازی را انجام می‌دهد!
    تذکر
    خیلی‌ها ، بیگانه‌سازی (strangemaking effect) را، همان ((الیناسیون))(alienation) یا ((افه‌ی الیناسیون)) (effect alienation) می‌دانند. در صورتی‌که این‌گونه نیست. الیناسیون، یعنی، از خود بیگانگی. یعنی، دردی که نسل بشر، گرفتار آن شده. الیناسیون، یک فلسفه‌ی اجتماعی‌ست. اما بیگانه‌سازی، ‌نه! بیگانه‌سازی، یک سیستم هنری‌ست. بیگانه‌سازی، در اصل، یک عبارت آلمانی‌ست: فر ـ فروم ـ دانگس ـ افکت (verfremdungseffekt)

    تغییر
    برشت، تحت تاثیر، آموزه‌های مارکسیسم (marxism) بود. من کاری، به مارکس (karl marx) و مارکسیسم ندارم! تنها، به تکه‌ای که ربط دارد، به ما (و برشت) اشاره می‌کنم. از نظر مارکس (و مارکسیسم) جهان، هر چه که هست، مهم نیست. مهم، آن چیزی‌ست که به درد ما می‌خورد! وظیفه‌ی ما، تنها آن‌ست که این جهان و پدیده‌هایش را بشناسیم. تا آن را، مطابق میل‌مان، تغییر دهیم. چرا که تغییر، شرط لازم، برای زندگی آدمی‌ست. که این میسر نیست، جز شناخت هستی و پدیده‌هایش، برای تغییر آن، مطابق خواسته‌های خود.
    از نظر مارکس (و مارکسیسم)، آنچه را که دیگران می‌گویند (که جهان و زندگی و شرایط، همین است) و برایشان، به مانند وحی منزل است، غلط است. از نظر مارکس (و مارکسیسم)، نباید پدیده‌ها را، یک‌سویه دید. نباید پدیده‌ها را، به همان شکل همیشگی دید. بلکه باید، آنها را تغییر داد. باید، شرایط را عوض کرد تا آدمی، پیشرفت کند.
    بهترین جمله‌ای که از برشت، در مورد ((تغییر)) به یاد دارم، اینست:
    ((من خواسته‌ام، این جمله را، وارد تئاتر کنم: توضیح جهان، مهم نیست! تغییر جهان، مهم است!))

    تئاتر شرق
    برشت، بارها به این مسئله، اشاره کرده است که تحت تاثیر، تئاتر شرق است. تئاتر ژاپن. تئاتر ((نو))ی ژاپن (no / noh). در این گونه‌ی تئاتر، برشت با چیزی برخورد نمود که برای او شگفتی داشت. در این گونه‌ی تئاتری، صحنه، واقعی (رئالیستی) نیست. فضا، خالی‌ست. از تخیل بیننده، ‌برای نشان دادن فضا و مکان، استفاده می‌شود. کافی‌ست که در هر صحنه، بازیگر، رو به بیننده‌ها، بگوید که در فلان جاست! بازیگران واقعی (رئالیستی) بازی نمی‌کنند. آنها، ادای بازی را درمی‌آورند. مدام، با بیننده صحبت می‌کنند. از روایت، استفاده می‌کنند. بزک غیرعادی دارند. بیشتر وسایل را، فرضی به ما نشان می‌دهند. و...

    همذات پنداری
    بیننده با دیدن داستان نمایش‌نامه، در تئاتر ارسطویی (aristotelian theatre)، با احساس شخصیت قهرمان، شریک می‌شود. خود را، جای قهرمان می‌گذارد و می‌بیند. با قهرمان، یکی می‌شود. با قهرمان، همذات‌پنداری و یک‌دلی (empathyانگلیسی/ enfuhlungآلمانی) می‌کند. در صورتی که برشت می‌خواست، این عمل (همذات‌پنداری و یک‌دلی، بیننده با قهرمان) انجام نشود. برشت می‌خواست، بیننده، از دور، (با فاصله) داستان نمایش‌نامه را مشاهده کند. تا بتواند، برخورد عقلی کند. تجزیه ـ تحلیل کند. انتقاد کند. عصیان کند! تا همیشه، داور بماند. آگاه بماند.

    مخالفت با تئاتر ارسطویی
    برشت با تئاتر ارسطویی، مشکل داشت. از نظر او، در تئاتر ارسطویی، بیننده، مدام با نمایش، همراه می‌شود. و با آن، همذات‌پنداری می‌کند. و این همذات‌پنداری، باعث درگیری عاطفی و حسی بیننده، با نمایش می‌شود. از نظر برشت، این برخورد عاطفی و حسی، جایی را برای عقل ببینده، نمی‌گذارد. به همین خاطر، برشت، سعی نمود، تئاتری را به‌وجود آورد که درست، مقابل تئاتر ارسطویی قرار گیرد. تا درآن، بیننده، قبل از وارد شدن به سالن تئاتر، مغزش را، به مانند لباسش، در جالباسی ورودی تئاتر، قرار ندهد! برشت می‌خواست که شش‌دانگ مغز بیننده، با تئاتراو، همراه باشد، نه عواطف حسی‌اش!

    زبان برشت
    زبان برشت، زبان شک و تردید بود. تا مخاطب، مدام، با مسائل، به شکل‌های متفاوت، برخورد کند. تا مخاطب، آنها را عادی نپندارد. تا مخاطب به جستجو بپردازد. عقل خود را به‌کار اندازد. تا به شناختی درست و اصولی برسد.

    پیشینه
    برشت، اولین کسی نبود که تئاتر روایی را، شروع کرد! قبل از او، خیلی‌های دیگر، تئاتر روایی را (به شکل نصفه ـ نیمه) انجام داده بودند. از مهم‌ترین افرادی که قبل از برشت، این کار را، انجام داده بودند، ‌باید از ((گئورگ بوخنر)) (georg buchner ١٨١٣ ـ١٨٣٧)، ((وسوالد امیلیوویچ میر هولد)) (vsevlod emilievich meyerhold ١٨٧٤ ـ١٩٤٠)، ((اروین فردریش پیسکاتور)) (erwin friedrich max piscator ١٨٩٣ـ١٩٦٦) نام برد.
    مثلا به این جمله‌ی ((میر هولد)) دقت کنید:
    ((تئاتر خوب، آن است که تماشاگر، لحظه‌ای هم فراموش نکند که در صحنه‌ی تئاتر است!))
    خودتان بگویید! این جمله‌ی ((میر هولد))، همان مسئله‌ی برشت نبود؟
    برشت از ((بوخنر)) این را آموخت: سکانس آزاد در نمایش‌نامه‌نویسی. توالی صحنه‌ها در یک ترتیب زمانی و مکانی.
    برشت از ((میر هولد)) این‌ها را آموخت: صحنه‌ی گردان/ هنرپیشگان آکروبات/ کاهش تزئینات صحنه
    برشت از ((پیسکاتور)) این‌ها را آموخت: استفاده ازآلات و ابزار ماشینی در صحنه/ دکور مکانیکی/ استفاده از پرده‌ی سینما/ خلق تئاتر حماسی/ شکستن وحدت زمان و مکان/ استفاده از کارگران به جای بازیگران.
    قدرت برشت، این بود که برای اولین‌بار، این گونه‌ی تئاتری را، مدون نمود. به همین خاطر، گرچه، برشت، سنگ بنای ابتدایی تئاتر روایی را نگذاشت. در عوض، همه‌ی عناصر را جمع‌بندی و بازسازی نمود. در اصل این برشت بود که، بیگانه‌سازی را به جهانیان، به شکل کامل و مدون، عرضه نمود.

    اسم‌ها
    برای تئاتر برشت، اسم‌های زیادی مورد استفاده قرار می‌گیرد. مثل: تئاتر اپیک (epic theatre)/ تئاتر روایی(epic theatre)/ تئاتر روایتی (epic theatre)/ تئاتر حماسی (epic theatre)/ تئاتر بیگانه‌سازی/ تئاتر فاصله‌گذاری/ تئاتر برشتی (!) و...
    تذکر
    اپیک (epic) در زبان آلمان، به معنی روایت است. به معنی، روایی است. اما از نظر ارسطو، به معنی حکایت است. از نظر ارسطو، اپیک، وحدت‌های مکان و زمان ندارد. مثل ((ادیسه))ی ((هومر)). در اپیک، کیفیت، اتفاقی است. مثل سینمای چاپلین.

    عناصر
    برشت، عمل بیگانه‌سازی را در دو جا، استفاده می‌کرد: در ((متن)) و ((اجرا)). من، در اینجا (سایت عروض) به دلیل مبحث خاص سایت (ادبیات)، تنها، مبحث ((متن)) (ادبیات نمایشی) را مطرح می‌کنم. نه، مبحث ((اجرایی)) را!
    الف ـ متن
    ١ ـ آموزش
    برشت، تئاتر را یک مدرسه می‌دانست. مدرسه‌ای که درآن، باید به مخاطب، آموزش داد. تا جهان را بشناسد. به همین خاطر، متن‌هایش، سمت و سوی آموزشی به خود می‌گرفت. چیزی، مثل نمایش‌های مذهبی قرون وسطی. که در آن، کلیسا با کمک نمایش، مردم را ارشاد می‌نمود.

    ٢ ـ تمثیل
    برشت، بهترین نوع شکل متن را تمثیلی میدانست. یعنی متنی که دارای شخصیت‌های تیپیک و شناخته شده باشد. تا مخاطب، سریع، شخصیت‌ها را بشناسد و بهتر بتواند، کار را دنبال کند. بازهم، به مانند نمایش‌های مذهبی قرون وسطی. که درآن، همه می‌دانستند که این شخصیت، خوبست. و آن شخصیت، بد!

    ٣ ـ اپیزودیک
    برخلاف تئاتر ارسطویی که وامدار، ((وحدت سه‌گانه/ سه وحدت three unities)) (زمان time و مکان place وعمل action) است، متن‌های برشت، اپیزودیک (episodic) و بخش‌بندی شده بود! راهی برای قطع داستان نمایش. تا بیننده بداند که در حال دیدن تئاتر است!

    ٤ ـ شکستن وحدت زمان (unity time)
    برشت، برعکس تئاتر ارسطویی (که در آن، همه‌ی اعمال نمایش، در یک زمان پیوسته و بدون قطع، رخ می‌داد) از روی قصد، مدام، زمان متن را، عوض می‌کرد! همین تغییر مدام زمان، در متن‌های برشت، باعث می‌شد تا بیننده، بداند که در حال دیدن تئاتر است!

    ٥ ـ شکستن وحدت مکان (unity place)
    برشت، برعکس تئاتر ارسطویی (که در آن، همه‌ی اعمال نمایش، در یک مکان واحد، رخ می‌داد) از روی قصد، مدام، مکان متن را، عوض می‌کرد! همین تغییر مدام مکان، در متن‌های برشت، باعث می‌شد تا بیننده، بداند که در حال دیدن تئاتر است!

    ٦ ـ شکستن وحدت عمل (action unity)
    برشت، برعکس تئاتر ارسطویی (که در آن، همه‌ی ماجراها، حول محور یک موضوع و شخصیت واحد، رخ می‌داد) از روی قصد، مدام، از موضوعات و شخصیت‌های فرعی، استفاده می‌کرد. همین تغییر مدام موضوع و شخصیت، در متن‌های برشت، باعث می‌شد تا بیننده، بداند که در حال دیدن تئاتر است!

  2. این کاربر از bb بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #2
    حـــــرفـه ای Йeda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2013
    محل سكونت
    221B
    پست ها
    1,692

    پيش فرض

    بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :

    1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
    2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
    3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


    داستان های کوتاه برتولت برشت


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    اشعار

    - من٬ برتولت برشت

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    - اشعار پراکنده

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    - یادی از دختر غرق‌شده

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    مقاله ها

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    آپدیت تا پست 34#



  4. این کاربر از Йeda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #3
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض

    ٧ ـ لو دادن داستان
    در تئاتر ارسطوئی، بیننده، در اصل، برای دیدن و دنبال کردن داستان نمایش‌نامه، به تئاتر می‌رفت. به همین خاطر، برشت، راهی، کاملا مخالف تئاتر ارسطوئی را دنبال کرد. برشت، در ابتدای بعضی از نمایش‌نامه‌هایش، انتهای آن را می‌گفت! یعنی، داستان نمایش‌نامه را لو می‌داد! تا بیننده، داستان نمایش‌نامه را به گونه‌ای (که در تئاتر ارسطویی است)، دنبال نکند که ((بعد، چه خواهد شد؟)). بیننده، داستان نمایش‌نامه را به گونه‌ای (که در تئاتر برشت است)، دنبال کند که ((چرا، این‌گونه شد؟)). همین تغییر سوال ذهنی، در متن‌های برشت، باعث می‌شد تا بیننده، بداند که در حال دیدن تئاتر است!

    ٨ ـ عنوان‌بندی
    یکی از کارهای برشت، در نمایش‌نامه‌نویسی، آوردن عنوان، برای هر صحنه بود. او در ابتدای هر صحنه‌ی نمایش نامه‌اش، سوای عنوان‌بندی، شمه‌ای از کل چکیده‌ی آن صحنه را می‌نوشت. او این نوشته‌ی کوتاه و موجز را می‌آورد تا مخاطب، بداند که در آن صحنه، قرار است، چه اتفاقی بیفتد. این عمل، ‌باعث می‌شد تا مخاطب، با چشمان بازتری به ادامه‌ی کار بپردازد. متعجب نشود. فقط، چرایی قضیه را دنبال کند.

    ٩ ـ روایت
    یکی از عناصر اصلی، در متن‌های برشت، استفاده از عنصر روایت بود. برشت، مدام، از راوی استفاده می‌کرد. بازیگران، رو به بیننده، تکه‌ای از نمایش را روایت می‌کردند. همین بیرون آمدن از نقش و روایت و تعریف داستان، باعث فاصله‌گذاری می‌شد. تا بیننده، بداند که در حال دیدن تئاتر است!

    ١٠ ـ روایت در گذشته
    داستان نمایش‌نامه‌های ارسطویی، همه در زمان حال، اتفاق می‌افتاد. چون یکی از اصول اصلی نمایش‌نامه‌نویسی ارسطویی، این بود که چیزی، روایت نشود. همه‌ی اتفاق‌ها، در زمان حال، درست جلوی چشم بیننده‌ها، صورت پذیرد. تا همذات‌پنداری، بهتر صورت گیرد.
    اما برشت، برای دوری از همذات‌پنداری، کاری، درست برعکس عقاید ارسطو را انجام داد. نمایش‌نامه‌های روایی او، در بیشتر موارد، در گذشته‌ای دور (و یا: نه‌چندان دور) اتفاق افتاده بودند. این‌گونه، برشت، به اعتقاد خود (در مورد تغییر هستی و پدیده‌ها) بهتر از پی ، دست می‌یافت. تا بیننده‌ها، بدانند که این اتفاق‌ها، در گذشته، افتاده و نه، در زمان حال. پس می‌توان، در زمان حال، آن اتفاق‌ها را، به شکلی درست، شناخت. و به نفع خود، تغییر داد. همانی که برشت می‌خواست!

    ١١ـ شعر
    یکی از عناصر اصلی، در متن‌های برشت، استفاده از عنصر شعر بود. برشت، مدام، از شعراستفاده می‌کرد. در جای ـ جای متن‌هایش، شخصیت‌های نمایشی او، به جای آن‌که دیالوگ بگویند (و فضای واقعی نمایش‌نامه را حفظ کنند) از فضا، خارج شده و شعر می‌خواندند. شعر خواندن آنها باعث فاصله می‌شد. جدایی متن از واقع. همین استفاده از عنصر شعر، در متن‌های برشت، باعث می‌شد تا بیننده، بداند که در حال دیدن تئاتر است!
    یک چیزی مثل تعزیه‌ی ما. که شبیه‌خوانان با خواندن شعر، از نقش خود، فاصله می‌گیرند تا به ما (تماشاگران) بفهمانند که شبیه‌ی اولیا و اشقیا هستند. نه، خود آنان! همین استفاده از عنصر شعر، در متن‌های برشت، باعث می‌شد تا بیننده، بداند که در حال دیدن تئاتر است!

    ١٢ ـ همسرایی
    همسرایی (choric song)، از قدیم‌الایام، در تئاتر بود. در متن‌های قدیمی (یونانی) به‌جا مانده، از ((اشیل)) (٥٢٥- ٤٥٦ پ.مaeschylus) و ((اوریپید)) (٤٨٠-٤٠٦ پ.م /euripids) و ((سوفوکل)) (٤٩٦-٤٠٦ پ.م sophocles) و... جای پای آن مشهود است. برشت، از این عنصر، برای ارتباط مستقیم با مخاطب، روایت کردن، دادن پیام، دوری از واقعیت، تاکید بر تئاتری بودن، قطع داستان، بیرون آوردن مخاطب از حس و... ،‌ مدام استفاده می‌نمود!

    ١٣ ـ حذف عنصر تعلیق
    متن‌های برشت، ویژگی‌های خاص خود را داشت. مثلا یکی از مهم‌ترین آنها، نبود عنصر تعلیق (suspense) بود. عنصر انتظار، یکی از عناصر مهم متون نمایشی است. این عنصر، باعث می‌شود تا مخاطب در انتظار بماند. دلهره داشته باشد. دلهره برای وقوع حوادث آینده. دلهره‌ای که او را به دیدن بیشتر ادامه‌ی کار، سوق می‌دهد. چون مخاطب، ‌می‌خواهد بداند که بعد، چه خواهد شد. به همین دلیل، برشت، دانسته، این عنصر را از کارهایش حذف نمود. تا مخاطب را از انتظار و دلهره، خلاص کند. و به‌جای آن، ‌برایش مسائل را تشریح کند.

    ١٤ ـ ارغنون تئاتر روایی
    برشت، در یکی از نمایش‌نامه‌هایش (عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی) یادداشتی، نوشت و از آن، به‌عنوان ((ارغنون تئاتر روایی)) یاد نمود. برشت، این قوانین را، به‌عنوان سنگ‌بنای تئاتر روایی، قرار داد. چیزی که به راحتی، تفاوت‌های میان تئاتر ارسطویی و روایی را مشخص می‌کند.

    تئاتر ارسطویی:
    ١ ـ وجود طرح و توطئه
    ٢ ـ تماشاگر را در ماجرای روی صحنه، غرق می‌سازد و نیروی عمل را، از او می‌گیرد.
    ٣ ـ تماشاگر را در احساسات، غرق می‌کند.
    ٤ ـ او را در تجربه‌ای، سهیم می‌کند.
    ٥ ـ ‌تماشاگر، درگیر واقعه می‌شود.
    ٦ ـ وجود القا و تلقین
    ٧ ـ احساسات غریزی، پرورش می‌یابد.
    ٨ ـ تماشاگر، در بطن نمایش است و در تجربه، سهیم می‌شود.
    ٩ ـ انسان، شناخته شده، فرض می‌شود.
    ١٠ ـ‌‌‌ انسان، تغییرناپذیر است.
    ١١ ـ نظرها، متوجه‌ی پایان است.
    ١٢ ـ هر صحنه، تابع صحنه‌ی دیگر است.
    ١٣ ـ نمایش، رشد می‌کند.
    ١٤ ـ پیشرفت، در خط مستقیم است.
    ١٥ ـ وجود ضرورت تکاملی
    ١٦ ـ انسان، ایستا و ثابت است.
    ١٧ ـ اندیشه و تفکر، وجود را رقم می‌زند.
    ١٨ ـ وجود احساس

    تئاتر روایی:
    ١ ـ وجود روایت
    ٢ ـ تماشاگر را به ناظری، مبدل می‌سازد که نیروی عمل را، در او برمی‌انگیزد.
    ٣ ـ او را ناگزیر، به تصمیم‌گیری می‌کند.
    ٤ ـ دنیا را برایش، ترسیم می‌کند.
    ٥ ـ ‌تماشاگر، رو در روی واقعه، قرار می‌گیرد.
    ٦ ـ وجود استدلال
    ٧ ـ تماشاگر به مرحله‌ی شناخت و تمیز می‌رسد.
    ٨ ـ تماشاگر، در خارج محدوده‌ی رویداد، قرار دارد و بررسی و ارزیابی می‌کند.
    ٩ ـ انسان، هدف نهایی پرس و جو است.
    ١٠ ـ‌‌‌ انسان، دگرگون‌شونده و دگرگون‌ساز است.
    ١١ ـ نظرها، بر چگونگی سیر تحول است.
    ١٢ ـ هر صحنه، قائم به ذات است.
    ١٣ ـ نمایش، مجموعه‌ای از تک صحنه‌هاست.
    ١٤ ـ پیشرفت، به‌شکل تعدادی منحنی است.
    ١٥ ـ وجود جهش
    ١٦ ـ انسان، پویا و متحول است.
    ١٧ ـ موجود اجتماعی، اندیشه را رقم می‌زند.
    ١٨ ـ وجود شعور
    ١٥ ـ نمایش‌نامه‌ها
    با آنکه بارها و بارها، متن‌های برشت، در ایران، به چاپ رسیده، اما حتی یک ((کرونولوژی)) از آثار او (آنهم درست) وجود ندارد! خیلی‌ها، با هم، تفاوت دارند! یک نفر، متنی را به هزار و... فلان، به ثبت رسانده. و دیگری (و یا دیگران) به هزار و... بهمان! با این توضیح، خودم هم، نمی‌دانم که لیست زیر را (که شامل، همه‌ی آثار برشت نمی‌باشد!) درست آورده‌ام، و یا خیر!!!
    ١٩١٨ ـ بعل(baal)
    ١٩١٨ ـ آوای طبل‌ها در شب (drums in the night)
    ١٩٢٣ ـ در انبوه شهرها (in the jungle of cities)
    ١٩٢٤ ـ ادوارد دوم (edward ll)
    ١٩٢٦ ـ آدم آدم است (a mans a man)
    ١٩٢٨ ـ اپرای سه پولی (the threepeny opera)
    ١٩٢٩ ـ عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی (the rise and fall of the state of mahagonny)
    ١٩٢٩ـ نمایش‌نامه‌ی آموزشی بادنی درباره‌ی توافق (the didactic play of baden:onconsent)
    ١٩٢٩ـ پرواز لیندبرگ ها (the flight of the lindberghs)
    ١٣٣٠ـ ژان مقدس کشتارگاه‌ها (saint joan of the stockyards)
    ١٩٣٠ـ آنکه گفت،آری/ آنکه گفت، نه (he who says yes/he who says no)
    ١٩٣٠ـ اقدامات انجام شده (the measures taken)
    ١٩٣٠ـ استثنا و قاعده (the exception and the rule)
    ١٩٣٢ـ مادر (the mother)
    ١٩٣٣ ـ کله گردها و کله تیزها (the roundheads the peakheads)
    ١٩٣٤ـ هوراتی‌ها و کوریاتی‌ها (the horatians and curiatians)
    ١٩٣٦ـ ترس و نکبت رایش سوم (the private life of the master race,fear and miscry in third reich)
    ١٩٣٧ ـ تفنگ‌های ننه‌کارار(senora carrars rifles)
    ١٩٣٨ ـ گالیله (galileo)
    ١٩٣٩ ـ ننه‌دلاور و فرزندانش (mother courage and her children)
    ١٩٤٠ ـ زن نیک سچوان (the good woman of setzuan)
    ١٩٤١ ـ ارباب پونتیلا و نوکرش ماتی (puntila and matti,his hired man)
    ١٩٤١ـ صعود ممانعت‌پذیر آرتورواویی (the resistible ris of arturo ui)
    ١٩٤٣ـ چهره‌های سیمون ماشار (the visions of simone machard)
    ١٩٤٥ـ دایره گچی قفقازی (the caucasian chalk circle )
    ١٩٤٨ـ آنتیگونه سوفوکل (the antigone of sophocles)
    ١٩٤٩ـ روزهای کمون (the days of the commune)
    ١٩٥٢ـ معلم سرخانه (the tutor)
    ١٩٥٢ـ دون ژوان (don juan)
    ١٩٥٢ـ محاکمه ژاندارک در روآن (the trial of arc at rouen)
    ١٩٥٣ـ کوریولانوس (coriolanus)
    ١٩٥٤ـ توراندخت یا کنگره پاک شوران (turandot or the congress of whitewashers)
    ١٩٥٦ـ طبل‌ها و شیپورها (trumpets and drums)

    موخره
    اگر چه بیگانه‌سازی، ‌به‌عنوان یکی از مهم‌ترین نظریه‌های هنری قرن بیستم، بیشتر آثار را معطوف به خود ساخت، اما خود برشت، تازه به این نتیجه رسیده بود، که مبحث بیگانه‌سازی، احتیاج به ویرایش و بازنگری دوباره دارد!

    بهار ٨٦ ـ بندرانزلی
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  6. #4
    اگه نباشه جاش خالی می مونه binahayat_m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    پست ها
    460

    پيش فرض

    مرسي . خسته نباشيد .
    اميدوارم ادامه پيدا كنه .

  7. #5
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض سقراط مجروح‏

    برتولت برشت‏

    برتولت برشت (1956 ـ 1898) در داستان كوتاه سقراطِ مجروح ديدگاه و نظرهاى هميشگى‏اش را دنبال مى‏كند: جنگ چيزى جز نوعى كسب و كار در خدمت مصالح عدّه‏اى خاص نيست؛ قهرمان‏بودن هم شغلى است مانند همه مشاغل ديگر ـــ نجاّر، پينه‏دوز، قابله، نانوا، رياضيدان ــــ كه چون براى خدمات آنها تقاضا وجود دارد لاجرم عَرضه‏اى نيز در كار خواهد بود. به نظر برشت، پيروزى در ميدان نبرد به همان اندازه به شجاعت فرد بستگى دارد كه به تأثير عواملى از قبيل جويدن پياز در افزايشِ دلاورى‏اش. اما آنچه در نهايت تعيين مى‏كند چه كسى تاج قهرمانى بر سر مى‏گذارد، هم بخت و تصادف، و هم اين واقعيت است كه افراد در رقابت براى پيشى‏گرفتن از ديگران گاه ناچارند براى از ميدان به‏دركردنِ رقيبانِ خطرناك، به قهرمان‏شدنِ بى‏ربطترين آدم رضايت بدهند.
    داستان در چندين سطح و لايه روايت مى‏شود: در سطح روان‏شناسىِ اجتماعى (كسب‏وكارِ پرورشِ قهرمان)، جامعه‏شناسى (فرمانده، زير فشار افكار عمومى، حاضر است به پينه‏دوزِ فيلسوف تاج گل بدهد تا خودش زخم‏زبان نشنود و جماعت‏بگذارند رياستش را بكند)، و روان‏شناسىِ فردى (سقراط دست به تلاشى ناموفق براى فريب خويش مى‏زند، اما سرانجام درمى‏يابد كه زيانهاى حتمىِ اين كار بيش از عوايد احتمالى آن است: خوارشدن در چشم همسر بدخو اما خوشدل، در برابر چند دقيقه غريوِ تحسين مردمِ خوشخو اما بددل). سقراط را علم و فلسفه از افتادن در دام تزوير و ريا نجات نمى‏دهد؛ رودربايستى در برابر همسرش، و اين نگرانى كه از اين پس ناچار شود مدام نقش بازى كند و دست‏كم دو شخصيت داشته باشد، نجاتش مى‏دهد.

    توصيف صحنه نبردى كوتاه كه در مِه آغاز مى‏شود، در مِه پايان مى‏يابد و هيچ كس به درستى نمى‏داند واقعاً چه گذشت و چه كسى چه كرد اما مدتها براى آن جشن مى‏گيرند و در ستايش خويش كاغذ سياه مى‏كنند، در عين غرابت و مسخرگى، تصويرپردازىِ كم‏نظير و تكان‏دهنده‏اى است از نبرد و خونريزى، از غرايز اصيلِ انسانى (ترس و گريز) در برابر رفتارهاى مصنوعى و عاريتى (تهور و ستيز)، و از ميل طبيعى انسان به دورشدن از صحنه‏هاى دردآور و پرهيز از اعمال عبث و تحميلى: سردار مى‏تواند از مهلكه دور بماند چون سوار است، اما نفرات پياده و مردم عادى براى تحمل منظره دهشت‏آور پرواز ميله آهنى (كه در قاموس قهرمانيگرى به آن نيزه مى‏گويند) به چنان مقادير عظيمى پياز احتياج دارند كه ممكن است در همة‌ بازارِ تره‏بار يافت نشود.





    سقراط، پسر يك قابله، در بحثهايش قادر بود فكرهايى جالب را چنان معقول و به راحتى و با حركات بسيار پرشور سر و دست در دوستانش ايجاد كند كه گويى اين فكرها از خود آنها زاده شده است و نه، برخلاف ديگران، بچۀ حرامزاده به آنها قالب كند، و در ميان يونانيان نه تنها هوشمندترين بلكه يكى از شجاع‏ترين‏ها نيز به شمار مى‏آمد. وقتى در نوشته‏هاى افلاطون مى‏خوانيم چگونه سرانجام جام شوكرانى را كه مقامها به پاس خدماتى كه به همشهريانش كرده بود به دستش دادند با خونسردى و بى‏محابا سر كشيد، شهرتش به شجاعت قابل توجيه مى‏نمايد. اما برخى ستايشگرانش لازم ديده‏اند از شجاعت او در ميدان نبرد هم حرف بزنند. واقعيت اين است كه او در جنگ دليوم شركت داشت، البته به عنوان پياده نظام سبك‏اسلحه، چرا كه موقعيتش به‏عنوان پينه‏دوز و درآمدش به‏عنوان فيلسوف براى ورود به رسته‏هاى ممتازتر و پرخرج‏تر قشون كفايت نمى‏كرد. با اين همه، همچنان كه حدس مى‏زنيد، شجاعتش به گونه‏اى خاص بود.
    صبح روز جنگ، سقراط خويشتن را براى كار خونالودى كه در پيش داشت به بهترين نحو ممكن مهيّا كرد، يعنى با جويدن پياز كه به نظر سربازها سبب افزايش شجاعت مى‏شود. شكّاكيت او در بسيارى حيطه‏ها منجر به ساده‏لوحى در بسيارى عرصه‏هاى ديگر مى‏گشت؛ مخالفِ گمانپردازى و طرفدار تجربة عملى بود و، بنابراين، به خدايان اعتقاد نداشت اما به پياز اعتقاد داشت.
    بدبختانه از اين بابت تأثيرى واقعى يا دست‏كم فورى احساس نكرد. بنابراين با دمغى همراه دسته‏اى شمشيرزن كه به ستون يك حركت مى‏كردند تا در مزرعه‏اى كه محصولش برداشت شده بود موضع بگيرند راه افتاد. پسرهاى آتنى از حومه شهر كه پشت سر و در جلو پرسه‏زنان حركت مى‏كردند به او گفتند سپرهاى زرّادخانه آتن براى آدمهاى چاقى مثل او كوچك است. خودش هم همين فكر را مى‏كرد اما به اين صورت كه اين سپرهاى كوچكِ مسخره براى پوشش نصف بدن آدمهاى چهارشانه هم كافى نيست.
    تبادل نظر بين نفر جلو و نفر عقب او بر سر سودى كه اسلحه‏سازهاى عمده‏فروش از ساختن اين سپرهاى كوچك مى‏برند با فرياد ”درازكش!“ قطع شد.
    همه روى ته‏ساقه‏ها به حالت درازكش درآمدند و يكى از فرماندهانْ سقراط را توبيخ كرد كه چرا مى‏خواسته روى سپرش بنشيند. از خود توبيخ آن‏قدر ناراحت نشد كه صداى پچ‏پچ‏وارِ فرمانده ناراحتش كرد. ظاهراً دشمن در همان نزديكى بود.
    در مِهِ شيرىِ صبحگاهى چيزى پيدا نبود. اما از صداى پا و تلق‏وتلق جنگ‏افزار مى‏شد فهميد كه دشت پر از آدم است.
    سقراط با ناراحتىِ بسيار به ياد صحبت شب پيش با مرد جوان خوش‏برورويى افتاد كه افسر سواره‏نظام است و او را يك بار در جايى ملاقات كرده بود.
    مرد جوانِ از خودراضى توضيح داده بود: ”نقشه اصلى! پياده‏نظام، گوش‏به‏فرمان و آماده، صبر مى‏كند تا ضربه حمله دشمن را بگيرد. و در همين حين سواره‏نظام در درّه پيش مى‏رود و از پشت به دشمن حمله مى‏كند.“
    درّه بايد دست راست، آن دوردست‏ها، در مه باشد. حتماً سواره نظام هم در حال پيشروى است.
    اين نقشه به نظر سقراط خوب رسيده بود، يا دست‏كم بد نرسيده بود. بالاخره هميشه نقشه‏اى مى‏كشند، بخصوص وقتى دشمن قوى‏تر باشد. اما خوب كه حساب كنيم، فقط بايد جنگيد، يعنى با شمشير لت‏وپار كرد. و پيشروى هم طبق نقشه نيست، صِرفاً بسته به اين است كه دشمن كجا راه بدهد.
    حالا، در اين سحرگاه خاكسترى، آن نقشه كلاً به نظر سقراط مزخرف مى‏رسيد. يعنى چه كه پياده نظام ضربه حمله دشمن را بگيرد؟ معمولاً آدم دلش مى‏خواهد از برابر حمله در برود، و حالا ناگهان جذبِ شدّتِ حمله هنر شده. بدى كار در اين است كه خود سردار جزو سواره‏نظام است.
    براى آدم عادى تمام پيازى هم كه در بازار پيدا مى‏شود كافى نيست.
    و چقدر غيرطبيعى است كه آدم صبح به اين زودى به جاى درازكشيدن در رختخواب، اين‏جا وسط صحرا نشسته باشد، لااقل پنج من آهن با خودش حمل كند و يك كارد سلاّخى هم دستش باشد. دفاع از شهرى كه به آن حمله شده كاملاً بجاست، چون در غير اين صورت آدم بدجورى در مخمصه مى‏افتد، اما چرا به شهر حمله شده؟ چون كشتى‏دارها، مالكان تاكستانها و تاجرانِ بَرده در آسياى صغير چوب لاى چرخ ايرانيهاى كشتى‏دار، تاكدار و تاجرِ برده گذاشته‏اند. چه دليل خوبى!
    ناگهان همه بلند شدند نشستند.
    در سمت چپ، از ميان مه صداى همهمه‏اى همراه با چكاچك فلز بلند شد و به سرعت همه جا را گرفت. دشمن حمله كرده بود.
    دسته به پا خاست. با چشمانى از حدقه بيرون زده به مهى كه در برابرشان بود خيره شدند. ده قدم آن طرف‏تر، مردى به زانو درآمد و چيزى نامفهوم براى توسل به خدايان بر زبان آورد. به نظر سقراط براى اين كار خيلى دير بود.
    ناگهان، انگار در پاسخ به استغاثه مرد، غريوى وحشت‏بار از سمت راست به گوش رسيد. فرياد كمك‏خواهى انگار تبديل به نعره جان‏دادن شد. سقراط ديد از درون مِه ميله‏اى آهنى بيرون مى‏جهد. نيزه.
    و بعد هيكلهايى حجيم كه تشخيصشان در مه دشوار بود در جلو نمودار شدند: دشمن.
    سقراط با اين احساس قوى كه شايد زيادى صبر كرده باشد، با دستپاچگى چرخيد و روى پا بلند شد. زرهِ روى سينه و ساق پاهايش دست‏وپاگير بود. اينها به مراتب از سپر خطرناك‏تر بودند چون نمى‏شد دورشان انداخت.
    فيلسوف نفس‏زنان شروع به دويدن در ميان ته‏ساقه‏هاى خشك كرد. همه چيز بستگى به اين داشت كه خوب شروع كند. اگر فقط پسرهاى شجاع پشت سرش كمى جلو حمله را مى‏گرفتند كار درست مى‏شد.
    ناگهان دردى شديد حس كرد. پاشنه چپش چنان تير كشيد كه احساس كرد دردْ غيرقابل تحمل است. ناله‏اى كرد و بر زمين افتاد، اما فريادى ديگر كشيد و از جا پريد. با چشمانى وحشت‏زده به اطراف نگاه كرد و دريافت چه بر سرش آمده است. در محوطه‏اى پر از خار افتاده بود.
    در اطرافش بوته‏هايى كوتاه با خارهاى تيز بود. بايد خارى در پايش رفته باشد. با دقت و با چشمانى كه آب از آن جارى بود، دنبال جايى روى زمين گشت كه بتواند بنشيند. لنگان‏لنگان چند قدمى دايره‏وار روى پاى سالمش برداشت و دوباره نشست. بايد فوراً خار را بيرون مى‏كشيد.
    با دقت به سر و صداى ميدان نبرد گوش فرا داد: صدا تا دور دست از هر دو طرف به گوش مى‏رسيد، گرچه درست در برابرش دست‏كم از چند صدقدمى مى‏آمد. صدا به‏آهستگى اما به‏يقين نزديك مى‏شد.
    سقراط نمى‏توانست سندلش را از پا بيرون بياورد. خار از چرم ضخيم پاشنه گذشته بود و در عمق گوشت فرو رفته بود. چطور جرئت مى‏كنند به سربازانى كه قرار است از وطنشان در برابر دشمن دفاع كنند چنين كفشهاى نازكى بدهند؟ هر فشارى به سندل با دردى جانكاه همراه بود. شانه‌‏هاى پهنِ مرد بيچاره فرو افتاد. حالا چه بايد كرد؟
    چشمان غم‏زده‏اش به شمشيرى كه در كنارش بود افتاد. فكرى به خاطرش رسيد كه از هر فكرى كه حين بحث به خاطرش خطور كرده بود دلپذيرتر بود. نمى‏توانست از شمشير به‏عنوان كارد استفاده كند؟ آن را برداشت.
    در همين لحظه صداى گامهايى سنگين شنيد. دسته‏اى كوچك وارد خارزار شده بود. خدايان را شكر كه خودى بودند! وقتى او را ديدند چند لحظه ايستادند. شنيد كه مى‏گويند ”پينه‏دوزه است.“ و به راهشان ادامه دادند.
    اما حالا سر و صدايى هم از سمت چپ به گوش مى‏رسيد. و بعد غريو فرمانى به زبانى بيگانه. ايرانيها!
    سقراط دوباره كوشيد روى پا، يعنى پاى راستش، بايستد. به شمشيرش تكيه داد، اما كمى كوتاه بود. و بعد، در سمت چپ، در محوطه‏اى بدون علف، دسته‏اى مرد را درگير نبرد ديد. صداى ناله‏هايى عميق و صداى خفه برخورد آهن به آهن يا به چرم شنيد.
    با نااميدى روى پاى سالمش لنگان‏لنگان به عقب رفت. دوباره پاى زخمى‏اش را به زمين گذاشت و ناله‏اى كرد و به زمين افتاد. وقتى گروه جنگاوران‏كه زياد هم بزرگ نبود، شايد بيست يا سى نفربه چند قدمى‏اش رسيد، فيلسوف به پشت روى وسط بوته‏ها نشسته بود و با نااميدى به دشمن نگاه مى‏كرد.
    برايش امكان نداشت تكان بخورد. هر چيزى بهتر از اين بود كه دوباره درد را در پاشنه پايش حس كند. نمى‏دانست چه كند و ناگهان شروع به نعره‏زدن كرد.
    اگر دقيق‏تر بگوييم، اين طور شد: صداى خودش را شنيد كه نعره مى‏زند. صداى خودش را شنيد كه از اعماق حنجره نعره مى‏كشد: ”آن جا، گردان سوم! حسابشان را برسيد بچه‏ها!“
    و همزمان متوجه شد كه شمشيرش را به دست گرفته است و دور سر مى‏چرخاند چون در بوته‏هاى مقابلش سربازى ايرانى نيزه در دست ايستاده بود. نيزه به كنارى پرت شد و مرد هم همراه آن از پا افتاد.
    و سقراط بار ديگر صداى خودش را شنيد كه نعره مى‏كشد:
    ”بچه‏ها يك قدم هم عقب ننشينيد! خوب گيرشان آورديم! كراپولوس، گردان ششم را وارد كن! نولوس، به سمت چپ! هر كس يك قدم عقب بكشد تكه‏پاره‏اش مى‏كنم“!
    با شگفتى ديد كه دو نفر از خودى‏ها كنارش ايستاده‏اند و با دهانى باز از وحشت به او نگاه مى‏كنند. با ملايمت گفت: ”فرياد بكشيد! محض خدا فرياد بكشيد!“ يكى از آنها دهانش از فرط وحشت از حركت بازمانده بود اما ديگرى شروع به فرياد زدن كرد. و ايرانىِ مقابل آنها با درد از جا برخاست و به داخل بوته‏ها گريخت.
    چند ده مردِ از نفس‏افتاده تلوتلوخوران از محوطه بى‏علف بيرون آمدند. نعره‏كشيدن‏ها سبب شد ايرانيها در بروند. ترسيده بودند تله باشد.
    يكى از هموطنان سقراط از او كه همچنان روى زمين نشسته بود پرسيد: ”اين‏جا چه خبر است؟“
    سقراط گفت: ”خبرى نيست. همين طور نايست با دهان باز به من نگاه كن. بهتر است بدوى و دستور بدهى تا نفهمند كه ما اين‏جا چند نفرى بيشتر نيستيم“.
    مرد با ترديد گفت: ”بهتر است عقب‏نشينى كنيم“.
    سقراط اعتراض كرد: ”حتى يك قدم! جازدى؟“
    و از آنجا كه سرباز نه تنها به ترس بلكه به شانس هم نياز دارد، ناگهان از دور دست صداى واضح سم اسبها و فريادهايى شنيدند، آن هم به يونانى! همه دانستند كه ايرانيها چه شكست سنگينى خورده‏اند و قلع‏وقمع شده‏اند. كار جنگ يكسره شد.
    هنگامى كه آلسيبيادِس، سركرده سواره‏نظام، به خارزار رسيد ديد گروهى از افراد پياده مردى تنومند را روى دست بلند كرده‏اند.
    دهنه اسبش را كشيد و سقراط را شناخت، و سربازها برايش تعريف كردند كه چگونه او با مقاومت جانانه‏اش سبب گشت خط مقدم كه متزلزل شده بود محكم بايستد.
    او را پيروزمندانه به محل گاريهاى تداركات رساندند، به‏رغم اعتراضش سوار يكى از گاريهاى علوفه كردند و در ميان سربازانى خيس عرق كه با هيجان فرياد مى‏كشيدند به پايتخت بازگرداندند.
    سقراط را سرِ دست به خانۀ كوچكش رساندند.

    همسرش گزانتيپ برايش سوپ لوبيا تهيه ديد و در حالى كه با لپهاى پرباد به آتش اجاق فوت مى‏كرد گهگاه نگاهى به او مى‏انداخت. سقراط همچنان روى همان صندلى‏اى كه رفقا گذاشته بودندش نشسته بود.
    همسرش با سوءظن پرسيد: ”اين قضيۀ تو چيست؟“
    سقراط زيرلبى گفت: ”چيزى نيست“.
    همسرش مى‏خواست بيشتر بداند: ”اين حرفها چيست كه دربارۀ كارهاى قهرمانانة‌ تو مى‏زنند؟“
    سقراط گفت: ”اغراق مى‏كنند. بويش كه درجه يك است“.
    زن با عصبانيت گفت: ”وقتى هنوز آتش روشن نشده سوپ چطور مى‏تواند بو بدهد؟ گمانم باز خودت را مسخره كرده‏اى. و فردا كه مى‏روم نان بخرم باز اسباب خنده مردمم“.
    ”هيچ هم خودم را مسخره نكرده‏ام. جنگيده‏ام“.
    ”مست بودى؟“
    ”نه. وقتى مى‏خواستند عقب‏نشينى كنند كارى كردم كه محكم بايستند“.
    آتش كه گرفت، زن از جا برخاست و گفت: ”تو خودت هم نمى‏توانى محكم بايستى. آن ظرف نمك را از سر ميز به من بده“.
    سقراط به آهستگى و با تأمل گفت: ”نمى‏دانم بهتر است اصلاً چيزى بخورم يا نه. معده‏ام كمى ناراحت است.‏“
    ”همان كه گفتم: تو مستى. پا شو كمى دور اتاق راه برو. زود خوب مى‏شوى“.
    بى‏لطفىِ زنْ سقراط را عصبانى كرد. اما در هيچ شرايطى حاضر نبود به او نشان بدهد كه قادر نيست پايش را روى زمين بگذارد. زنش در تشخيص اينكه چه چيزى براى سقراط اسباب بى‏اعتبارى است شامه تيزى داشت. و اگر روشن مى‏شد دليل اصلى پايدارى‏اش در جنگ چه بوده برايش اسبابِ بى‏اعتبارى بود.
    زن سرگرم اجاق و قابلمه بود و در ضمن كار، افكارش را هم براى او بر زبان مى‏آورد.
    ”ذرّه‏اى ترديد ندارم كه دوستان نازنينت باز هم برايت سوراخ‏سنبه‏اى تدارك ديدند، خوب البته پشت جبهه نزديك محل پختن غذا. همه‏اش كلك است.“
    سقراط با ناراحتى از پنجره كوچك به خيابان نگاه كرد و آدمهاى بسيارى را ديد كه فانوس سفيد در دست گردش مى‏كنند و پيروزى را جشن گرفته‏اند.
    دوستان بزرگوارش چنان كارى نكرده‏اند، او هم با چنين كارى موافقت نمى‏كرد؛ دست‏كم نه اين طور علنى.
    گزانتيپ ادامه داد: ”يا فكر كردند كار درستى است كه يك پينه‏دوز در صف قشون راه برود؟ براى تو هيچ كارى نمى‏كنند. مى‏گويند پينه‏دوز است و بگذار پينه‏دوز بماند. وگرنه ما چطور مى‏توانيم در دكان كثيفش به ديدنش برويم و ساعتها با او شِرّ و ور بگوييم، و بشنويم كه همه مى‏گويند: چه خيال كرده‏ايد، ممكن است پينه‏دوز باشد، اما اين بزرگواران دُور تا دُورش مى‏نشينند دربارۀ فرسفه حرف مى‏زنند. يك مشت مزخرف!“
    سقراط با خونسردى گفت: ”اسمش فلسفه است“.
    زن نگاهى خصمانه به او انداخت.
    ”اين قدر به من ايراد نگير. مى‏دانم كه درس نخوانده‏ام. اگر خوانده بودم، تو كسى را نداشتى كه برايت لگن بياورد پايت را بشويى“.
    چهره سقراط در هم رفت و آرزو كرد زنش متوجه رو در هم‏كشيدنش نشده باشد. به هيچ ترتيبى نبايد حرفى از پاشستن به ميان بيايد. خدايان را شكر كه زن دوباره به پرچانگى افتاده بود.
    ”خوب، اگر مست نبودى و برايت سوراخ‌سنبه‌‏اى جور نكردند، پس بايد سلاّخى كرده باشى. دستهايت خونى هم شده؟ اگر من يك عنكبوت بكشم، جيغ مى‏زنى. نه اينكه باورم بشود واقعاً مثل يك مرد جنگيده‏اى، ولى بايد حقّه‏اى زده باشى، يك كار زيرجُلى كرده باشى، وگرنه اين‏قدر به‏به و چه‏چه نمى‏كردند. غصّه نخور، دير يا زود مى‏فهمم“.
    سوپ آماده بود. بوى اشتهاآورى داشت. زن دسته‏هاى قابلمه را با دامنش گرفت، آن را برداشت، روى ميز گذاشت و شروع كرد با ملاقه كشيدن از آن.
    سقراط با خودش فكر كرد كه بعد از همه اين حرفها شايد بهتر باشد اشتهايش باز شود. اما فكر اينكه براى چنين كارى بايد سر ميز برود مانع شد به اين فكر ادامه بدهد.
    اصلاً احساس راحتى نمى‏كرد. خوب مى‏دانست كه حرف نهايى هنوز زده نشده. طولى نمى‏كشد كه كلّى قضاياى ناراحت‏كننده اتفاق مى‏افتد. اين جورها هم نيست كه آدم سرنوشت جنگى با ايرانيها را تعيين كند و بگذارند براى خودش راحت باشد. در آن لحظه، در گرماگرم پيروزى، البته كسى به فكر مسبّب پيروزى نيست. حواس هركس دنبال اين است كه داد سخن بدهد و از خودش تعريف كند كه چه كارهاى مشعشعى انجام داده. اما فردا پس‏فردا كه ببيند فلان كس هم مدّعى است همه كارها را خودش كرده، در صدد برمى‏آيد سقراط را جلو بيندازد. به اين ترتيب، اگر پينه‏دوز به‏عنوان قهرمان واقعى و اصلى معرفى شود، بسيارى از دُور خارج مى‏شوند. تحمل آلسيبيادِس را نداشتند. چه كِيفى داشت كه به او سركوفت بزنند: بله، تو جنگ را بردى اما پينه‏دوز بود كه جنگيد.
    و درد خار از هميشه بيشتر شد. اگر سندل را هرچه زودتر از پا بيرون نمى‏آورْد، ممكن بود چرك كند و خونش مسموم شود.
    بى‏آنكه حواسش باشد، به زنش گفت: ”اين قدر ملچ و ملوچ نكن.“
    قاشق در نيمه‏راه دهان زن ماند: ”اين قدر چكار نكنم؟“
    با دستپاچگى كوشيد زن را آرام كند: ”هيچ، حواسم فرسنگها دور از اين‏جا بود“.
    زن چنان از كوره در رفت كه از جا برخاست، قابلمه را روى اجاق كوبيد و از در خارج شد.
    نفسى به راحتى كشيد. خودش را با شتاب از صندلى بيرون كشيد، و در حالى كه با دلواپسى به دور و بر نگاه مى‏كرد روى يك پا به طرف نيمكتش در پشت صندلى پريد. وقتى زن برگشت تا روسرى‏اش را بردارد و از خانه بيرون برود، با سوءظن نگاهى به سقراط انداخت كه بى‏حركت روى نَنوى چرمى دراز كشيده بود. يك لحظه فكر كرد در كار اين شخص گيرى هست. فكر كرد از او بپرسد، چون به او تعلق خاطر داشت، اما فكرش را عوض كرد و با اخم از اتاق بيرون رفت تا همراه زن همسايه به تماشاى جشن و سرور مردم برود.
    سقراط آن شب بد خوابيد و صبح با دلشوره از خواب بيدار شد. سندل را از پا در آورده بود اما نتوانسته بود خار را بيرون بكشد. پايش بدجورى ورم كرده بود.
    زنش امروز صبح كمتر تندخويى مى‏كرد.
    شب پيش شنيده بود كه تمام شهر درباره شوهرش صحبت مى‏كنند. بايد اتفاقى افتاده باشد كه مردم اين طور تحت تأثير قرار گرفته‏اند. اينكه شوهرش توانسته باشد جلو جنگجويان ايرانى را بگيرد اصلاً باوركردنى نبود. به خودش گفت از اين آدم بر نمى‏آيد. بله، اينكه با سؤالهايش نگذارد يك جمع حرفشان را بزنند و كارشان را بكنند خيلى خوب از او بر مى‏آيد. اما در ميدان جنگ، نه. پس چه اتفاقى افتاده بود؟
    زن چنان مردّد بود كه شير بز را براى او به رختخواب برد.
    سقراط نكوشيد برخيزد.
    زن پرسيد: ”بيرون نمى‏روى؟“
    سقراط زيرلبى غريد: ”حوصله ندارم“.
    اين طرز جواب‏دادن به سؤال متمدنانۀ همسر نبود، اما زن با خودش فكر كرد شايد دلش نمى‏خواهد مردم به او خيره شوند، و پاسخش را نشنيده گرفت.
    ديداركنندگان از صبح زود وارد شدند: چند مرد جوان، پسرانِ والدينِ مرفّه، كه معاشرانِ هميشگى‏اش بودند. با او مثل معلمشان رفتار مى‏كردند و حتى بعضى از آنها وقتى حرف مى‏زد يادداشت برمى‏داشتند، گويى سخنانش كاملاً خاص باشد.
    امروز فوراً به او گفتند كه شهرتش آتن را پر كرده است. اين روزى تاريخى براى فلسفه است (همسرش در اين مورد درست گفته بود: به نظر مردم هم اسمش فرسفه است). گفتند سقراط نشان داده كه متفكر بزرگ مى‏تواند در ميدان عمل هم مردى بزرگ باشد.
    سقراط بدون استهزاهاى هميشگى به حرفهايشان گوش داد. همچنان كه صحبت مى‏كردند، گويى از دوردست‏ها، مثل غرش طوفان، غريو خنده‏ها را مى‏شنيد، قهقهه تمام شهر، حتى از كشورى در دوردست، كه نزديك مى‏شد، جلوتر مى‏آمد و همه‏گير مى‏شد: رهگذران خيابان، تاجرها و سياستمداران در سر بازار، و پيشه‏وران در مغازه‏هاى كوچكشان.
    ناگهان با قاطعيت گفت: ”سراسر مهمل است. من هيچ كارى نكردم“.
    همه به هم نگاه كردند و لبخند زدند. سپس يكى از آنها گفت:
    ”اين همان چيزى است كه ما هم گفتيم. مى‏دانستيم كه برخورد شما اين گونه خواهد بود. جلو ورزشگاه از اوسوپولوس پرسيديم اين قشقرق براى چيست؟ ده سال است كه سقراط بزرگترين كارهاى فكرى را انجام مى‏داده و كسى سرش را بلند نكرده نگاهى به او بيندازد. حالا در يك جنگ پيروز شده و تمام آتن درباره‏اش صحبت مى‏كنند. گفتيم متوجه نيستيد كه اين چقدر شرم‏آور است؟“
    سقراط هوم كرد.
    ”اما من اصلاً پيروز نشدم. من از خودم دفاع كردم چون به من حمله شد. من علاقه‏اى به اين جنگ نداشتم. من نه در تجارت اسلحه هستم و نه در آن منطقه تاكستان دارم. نمى‏دانم اصلاً براى چه جنگ مى‏كنند. ديدم وسط يك عده آدم معقول اهل حومه شهر هستم كه منافعى در جنگ ندارند، و درست همان كارى را كردم كه همه آنها كردند، دست بالا چند لحظه زودتر.“
    همه مات و مبهوت ماندند.
    گفتند: ”همين است! ما هم همين را گفتيم. او كارى جز دفاع از خودش انجام نداد. اين نحوه پيروزى او در جنگ است. با اجازه شما به ورزشگاه برمى‏گرديم. ما بحث درباره اين موضوع را نيمه‏تمام گذاشتيم و فقط آمديم به شما صبح به خير بگوييم“.
    و غرق بحث با يكديگر رفتند.
    سقراط در حالى كه درازكش به آرنجش تكيه داده بود ساكت بر جا ماند و به سقف دودگرفته نگاه كرد. پيش‏بينى‏هاى يأس‏آورش درست از آب درآمده بود.
    زنش از گوشه اتاق به او نگاه مى‏كرد و بى حس و حال خاصى به وصله‏كردن لباسهاى كهنه ادامه مى‏داد. ناگهان به نرمى پرسيد: ”خوب، پشت اين قصه‏ها چيست؟“
    سقراط حالتى گرفت كه انگار مى‏خواست شروع به حرف‏زدن كند. نگاهى از سر ترديد به زنش كرد.
    زنش موجودى بود مستهك، با سينه‏هايى به صافىِ تخته و چشمانى غمگين. سقراط مى‏دانست كه مى‏تواند به او متّكى باشد. هنوز وقتى شاگردهايش مى‏گفتند ”چى، سقراط؟ همان پينه‏دوزِ رذلى كه خدايان را رد مى‏كند؟“ به دفاع از همسرش برمى‏خاست. براى او شوهرِ به‏درد خورى نبود، اما زنش شكايتى نمى‏كردجز نزد خود او. و عصرها كه سقراط از پيش شاگردان ثروتمندش با شكم گرسنه به خانه مى‏آمد هيچ گاه نبود كه تكه‏اى نان و قاتق روى طاقچه نباشد.
    با خودش فكر كرد آيا درست است كه همه چيز را به زنش بگويد. اما توجه داشت كه از چند وقت ديگر مردم، مثل آدمهاى صبح، به ديدنش خواهند آمد و درباره كارهاى قهرمانانه‏اش حرف خواهند زد و او ناچار خواهد بود يك مشت دروغ و چاخان سر هم كند و در حالى كه زنش هم مى‏شنود براى همه تعريف كند، و وقتى زنش حقيقت را بداند، او نمى‏تواند خودش را راضى به اين كار كند چون به زنش احترام مى‏گذارد.
    بنابراين كوتاه آمد و فقط گفت: ”سوپ لوبياى سردِ ديروزى باعث شده همه جا بو بگيرد“.
    زن فقط نگاه پرسوءظن ديگري به او انداخت.
    طبيعتاً در موقعيتى نبودند كه بتوانند غذا دور بريزند. فقط تلاش مى‏كرد موضوع را عوض كند. سوءظن زنش كه كار او در جايى عيب دارد افزايش يافت. چرا از جايش بلند نمى‏شود؟ هميشه دير از خواب بلند مى‏شود، اما دليلش فقط اين است كه دير مى‏خوابد. ديشب زود به رختخواب رفت. و امروز تمام شهر سرگرم جشنهاى پيروزى‏اند. تمام دكانهاى شهر تعطيل است. تعدادى از نفرات سواره‏نظام كه به تعقيب دشمن رفته بودند ساعت پنج صبح برگشتند و صداى سم اسبهايشان شنيده مى‏شد. سقراط از جمعيتهاى پر جوش و خروش خوشش مى‏آمد. در چنين مواقعى از صبح تا شب اين طرف و آن طرف مى‏دويد و با همه سر صحبت باز مى‏كرد. پس چرا از جايش بلند نمى‏شود؟
    آستانه در تاريك شد و چهار صاحب‏منصب وارد شدند. هر چهارتا وسط اتاق ايستادند و يكى از آنها با لحنى رسمى اما بيش از حد احترام‏آميز گفت كه دستور دارند سقراط را تا آرِئوپاگوس اسكورت كنند. شخص فرمانده، آلسيبيادِس، پيشنهاد كرده كه به پاس كارهاى بزرگ نظامى‏اش از او تجليل شود.
    همهمه‏اى كه از بيرون به گوش مى‏رسيد نشان مى‏داد همسايه‏ها در برابر خانه جمع شده‏اند.
    سقراط احساس كرد سراسر بدنش عرق مى‏كند. مى‏دانست كه بايد از جا برخيزد و حتى اگر با آنها نمى‏رود، دست‏كم سر پا بايستد و حرفى محترمانه بزند و اين افراد را تا دم در بدرقه كند. و مى‏دانست كه قادر به برداشتن بيش از حداكثر دو قدم نيست. بعد آنها به پاهايش نگاه مى‏كنند و مى‏فهمند داستان از چه قرار است. و درست در همين لحظه و همين جا شليك خنده به آسمان بلند مى‏رسد.
    بنابراين، به جاى برخاستن، بيشتر در بالش سفتش فرو رفت و با بدخلقى گفت:
    ”من تجليل لازم ندارم. به مردم در آرِئوپاگوس بگوييد ساعت يازده با دوستانم قرار دارم يك مسئله فلسفىِ مورد علاقه‏مان را حل و فصل كنيم. بنابراين متأسفم كه نمى‏توانم بيايم. من اصلاً براى امور عمومى نامناسبم و خيلى هم خسته‏ام.“
    قسمت دوم را براى اين گفت كه از وسط كشيدن پاى فلسفه دلخور بود و قسمت اول را براى اينكه اميدوار بود بى‏ادبى آسان‏ترين راه خلاص شدن از دست آنها باشد.
    صاحب‏منصب‏ها يقيناً زبان او را فهميدند. روى پاشنه چرخيدند و در حالى كه پاى آدمهايى را كه بيرون ايستاده بودند لگد مى‏كردند رفتند.
    زنش با عصبانيت گفت: ”يكى از همين روزها يادت مى‏دهند كه با صاحب‏منصب‏ها مؤدب باشى‏“ و به مطبخ رفت.
    سقراط صبر كرد تا همسرش خارج شود. سپس پيكر سنگينش را در بستر چرخاند، لبه تخت نشست و در حالى كه يك چشمش به در بود در نهايت احتياط كوشيد پاى مجروح را بر زمين بگذارد. بيهوده بود.
    خيس غرق دوباره به پشت دراز كشيد.
    نيم ساعتى گذشت. كتابى برداشت و شروع به خواندن كرد. تا وقتى پايش را تكان نمى‏داد احساسى نمى‏كرد.
    سپس دوستش آنيستنس وارد شد.
    بالاپوش سنگينش را از تن در نياورد، پاى نيمكت ايستاد، سرفه‏اى زورى كرد و همچنان كه به سقراط نگاه مى‏كرد ته‏ريش روى گردنش را خاراند.
    ”هنوز در رختخوابى؟ فكر مى‏كردم فقط گزانتيپ در خانه باشد. مخصوصاً از جا بلند شدم كه جوياى حال تو بشوم. سرماى بدى خورده بودم و براى همين بود كه ديروز نتوانستم بيايم“.
    سقراط با لحنى مقطع گفت: ”بنشين“.
    آنيستنس از گوشه اتاق صندلى‏اى برداشت و كنار دوستش نشست.
    ”امشب درسهايم را شروع مى‏كنم. ديگر دليلى براى ادامه وقفه وجود ندارد“.
    ”نه ندارد“.
    ”البته از خودم مى‏پرسيدم آيا كسى مى‏آيد يا نه. امروز روز ضيافتهاى بزرگ است. اما در راه به فايستون برخوردم و وقتى به او گفتم امشب درس جبر دارم، خوشحال شد. گفتم مى‏تواند با كلاه‏خود بيايد. پروتاگوراس و ديگر وقتى بفهمند در شب بعد از جنگ درس جبر در خانه آنيستنس ادامه داشته از عصبانيت ديوانه مى‏شوند.“
    سقراط با كف دست به ديوار كه كمى شكم داده بود مى‏زد تا نَنويى را كه در آن خوابيده بود به آرامى تكان دهد. با چشمانى از حدقه بيرون‏زده به دوستش خيره شده بود.
    ”كس ديگرى را هم ديدى؟“
    ”كلّى آدم“.
    سقراط با دمغى به سقف خيره شد. آيا بايد سير تا پياز را براى آنيستنس تعريف كند؟ از ناحيه او خاطرش جمع بود. خودش براى درس‏دادن پول نمى‏گرفت و بنابراين رقيب آنيستنس نبود. شايد بهتر بود موضوع دشوار را با او در ميان بگذارد.
    آنيستنس با چشمان كوچك ريز و سرزنده‏اش با كنجكاوى به دوستش نگاه كرد و گفت:
    ”گورگيوس راه افتاده به همه مى‏گويد كه تو بايد در حال فرار بوده باشى و در شلوغ‏پلوغى، راه را اشتباهى رفته باشى، يعنى مثلاً به جلو. چندتا از بچه‏هاى حسابى‏تر مى‏خواستند جـِـرَش بدهند“.
    سقراط هيچ خوشش نيامد و با تعجب به او نگاه كرد.
    با دلخورى گفت: ”مزخرف است.“ يك لحظه فكر كرد اگر دستش را رو كند چه حربه‏اى به دست مخالفانش مىدهد.
    شب گذشته، نزديك صبح، با خودش فكر كرد آيا مى‏تواند وانمود كند تمام قضيه آزمايش بوده و بگويد مى‏خواسته ببيند آدمها تا چه حد ساده‏لوح‏اند: 'بيست سال است كه در كوى و برزن درس صلح‏دوستى داده‏ام، و يك شايعه كافى بود تا شاگردانم مرا به جاى آدمى اهل دعوا بگيرند` و غيره و غيره. اما با اين حساب نبايد در جنگ برنده شده باشند. اين آشكارا لحظه‏اى ناخوشايند براى صلح‏طلبى بود. پس از يك شكست حتى آدمهاى عاشق كشت‏وكشتار هم مدتى صلح‏طلب مى‏شوند؛ بعد از پيروزى، حتى توسرى‏خورها هم جنگ را، دست‏كم تا مدتى، تأييد مى‏كنند، تا وقتى كه متوجه شوند پيروزى يا شكست به حال آنها چندان تفاوتى نمى‏كند. نه، در اين اوضاع و احوال، صلح‏طلبى خريدار ندارد.
    از خيابان صداى پاى اسب به گوش رسيد. سواران در برابر خانه ايستادند و آلسيبيادِس با گامهاى شمرده وارد شد.
    با سرحالى گفت: ”صبح بخير، آنيستنس. كار و بار فلسفه چطور است؟ سقراط، در آرِئوپاگوس بر سر جوابى كه تو داده‏اى سر و صدا شده. از باب مزاح، پيشنهادم را عوض كردم و گفتم به جاى دادنِ حلقه گل، به تو پنجاه تازيانه بزنند. البته اين ناراحتشان كرد چون درست همين احساس را دارند. اما مى‏دانى كه بايد بيايى. ما با هم مى‏رويم، پياده“.
    سقراط آهى كشيد. روابطش با آلسيبيادِسِ جوان خيلى خوب بود. اغلب با هم مِى زده بودند. لطف كرده بود كه به او سر مى‏زد. يقيناً او هم دلش نمى‏خواست مردمى را كه در آرِئوپاگوس جمع شده بودند برنجاند. و خود همين نيّت شريف در خور هر حمايتى بود.
    آلسيبيادِس خنديد و صندلى‏اى پيش كشيد. پيش از آنكه بنشيند، با احترام به گزانتيپ كه در آستانه مطبخ ايستاده بود و دستش را با دامنش خشك مى‏كرد سرش را خم كرد.
    با اندكى كم‏حوصلگى گفت: ”شما فلاسفه آدمهاى جالبى هستيد. مى‏دانم ممكن است متأسف باشى كه به ما كمك كرده‏اى جنگ را ببريم. مى‏توانم بگويم آنيستنس زير گوشَت خوانده كه دليلى براى اين كار وجود نداشت.“
    آنيستنس با شتاب گفت: ”ما دربارۀ جبر صحبت مى‏كرديم‏“ و باز سرفه كرد.
    آلسيبيادِس نيشخندى زد.
    ”حدس مى‏زدم. محض خدا درباره اين موضوع بگومگو نكنيم. به نظر من كه شجاعت محض بود. حالا تو بگو مهم نبود؛ اما يك تاج گل هم چه اهميتى دارد؟ دندان روى جگر بگذار و تن بده، پيرمرد. زود تمام مى‏شود و اذيتت هم نمى‏كند. بعد هم مى‏رويم پياله‏اى مى‏زنيم.“. و با دقت به هيكل قوىِ تنومندى كه حالا تندتند در نَنو تاب مى‏خورد نگاه كرد.
    سقراط به سرعت فكر مى‏كرد. حالا چيزى به فكرش رسيده بود. مى‏توانست بگويد ديشب يا امروز صبح پايش پيچ خورده؛ مثلاً وقتى او را از روى شانه‏شان زمين مى‏گذاشتند. اين قصه حتى نتيجه‏اى اخلاقى داشت: نشان مى‏دهد كه تجليل همشهريان چه آسان مى‏تواند مايه درد و رنج شود.
    سقراط از تكان‏دادنِ نَنو دست برداشت و به جلو خم شد و صاف نشست؛ بازوى چپش را كه برهنه بود با دست راست مالش داد و با تأنى گفت:
    ”ماجرا از اين قرار بود. پاى من“ . . .
    تا آمد حرف بزند چشمش كه دو دو مى‏زد ــــ‌ چون اين اولين دروغ واقعى‏اى بود كه در اين جريان مى‏گفت؛ تاكنون فقط سكوت كرده بود ــــ به گزانتيپ در آستانه مطبخ افتاد.
    حرف در دهان سقراط گم شد. ناگهان تصميم گرفت قصّه را كنار بگذارد. پايش پيچ نخورده بود.
    نَنو از حركت ايستاد.
    تمام نيرويش را جمع كرد و با صدايى كاملاً متفاوت گفت: ”گوش كن، آلسيبيادِس. در اين قضيّه جاى حرف زدن از دلاورى نيست. وقتى جنگ شروع شد، يعنى وقتى من چشمم به اولين ايرانى افتاد، پا به فرار گذاشتم، و آن هم در جهت صحيح‏يعنى به عقب. اما خارزارى در آن‏جا بود. خارى در پايم رفت و نتوانستم ادامه بدهم. بعد مثل ديوانه‏ها شمشير را دور سرم چرخاندم و نزديك بود چندتا از سربازهاى خودى را لت‏وپار كنم. از فرط نااميدى با فرياد چيزهايى درباره دسته‏هاى خودى سر هم كردم تا ايرانيها خيال كنند چنين دسته‏هايى وجود دارد، و البته بى‏خود بود چون ايرانيها زبان يونانى نمى‏دانند. در همين موقع، خود آنها هم انگار كمى عصبى بودند. به نظرم قادر به تحمل سر و صدا در چنان شدتى نبودند، اما بالاخره براى پيشروى بايد اين نعره‏ها را تحمل مى‏كردند. لحظه‏اى درماندند و در همين جا بود كه سواره‏نظام ما سر رسيد. همين.“
    اتاق چند لحظه در سكوت فرو رفت. آلسيبيادِس بى‏آنكه پلك بزند به او نگاه مى‏كرد. آنيستنس دستش را جلو دهانش گرفته بود و اين بار راستى‏راستى سرفه مى‏كرد. از درگاه مطبخ، جايى كه گزانتيپ ايستاده بود، شليك خنده به هوا خاست.
    سپس آنيستنس با لحنى خشك گفت:
    ”و البته نمى‏توانستى با پاى لنگ از پله‏هاى آرئوپاگوس بالا بروى تا تاج گل روى سرت بگذارند. قابل فهم است“.
    آلسيبيادِس به پشتى صندلى تكيه داد و با نگاهى نافذ به فيلسوف خيره شد. نه سقراط و نه آنتيستنس به او نگاه نمى‏كردند. دوباره به جلو خم شد و يك زانويش را با دست گرفت. صورت باريكِ پسرانه‏اش كمى در هم رفت اما چيزى از افكار و احساساتش را بروز نداد.
    پرسيد: ”چرا نگفتى زخم ديگرى برداشته‏اى؟“
    سقراط رك و راست گفت: ”چون در پايم بود كه خار رفته بود.“
    آلسيبيادِس گفت: ”كه اين طور. “
    سريع برخاست و به كنار بستر رفت.
    ”متأسفم كه تاج گل را با خودم نياوردم. دادم پيشخدمتم نگهش دارد. و گرنه
    مى‏گذاشتمش پيشت بماند. تو به اندازۀ كافى شجاع هستى، حرفم را باور كن. كسى
    را نمى‏شناسم كه در موقعيت تو داستانى كه تو گفتى بگويد “.
    و با شتاب از در بيرون رفت.
    گزانتيپ بعداً كه پاى سقراط را مى‏شست و خار را بيرون مى‏كشيد به تندى گفت: ”ممكن بود خونت را مسموم كند“ .فيلسوف گفت: ”و حتى بدتر“.
    ترجمه از انگليسى: م. ق.

  8. #6
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض نگاهی به نخستین شعرهای نمایشی برتولت برشت شاعر

    برتولت برشت ( 1956 ـ 1898 ) را بيشتر به عنوان نمايشنامه نويس و بنيانگزار تئاتر حماسي و به خاطر نمايشنامه های مشهورش چون زندگي گاليله ، ننه دلاور و فرزندانش ، زن نيك ايالت سچوان ، دايره گچي قفقازی، آدم آدم است، ارباب پونتيلا و نوكرش ماتي، مادر، و ساير آثار نمايشي اش مي شناسند. اما برتولت برشت افزون بر اين كه نمايشنامه نويسي انديشمند وكارگرداني بزرگ بود، شاعری خوش قريحه نيز بود و شعر ها و ترانه ها و سرود ها و تصنيف های زيبا، پر معنا و دل انگيز بسيار سروده است.

    برتولت برشت سرودن شعرهايش را از پانزده سالگي و پيش از شروع نمايشنامه نويسي آغاز كرد و نخستين سروده هايش را بين سال هاي 1913 تا 1917 سرود و آن ها را در نشريات محلي منتشر كرد. در سال 1918 , هنگامي كه به خدمت سربازي اعزام شد، افزون بر كار در بيمارستان نظامي پشت جبهه، سروده هايش را همراه با نواختن گيتار برای سربازان مي خواند و آن ها را مجذوب نوای گرم و سرودهای دلنشين خود مي ساخت.

    به قول ارنست فيشر شعرهای برتولت برشت به انسان كمك مي كند تا ديوار بلند و ضخيم ناداني، دروغ، فريبكاري و تاريكي را بشكافد و در آن رخنه ای، هر چند كوچك، برای عبور روشنايي حقيقت پديد آورد.

    برتولت برشت همه گونه شعری سروده و در تمام حوزه های شعري طبع آزمايي كرده است، از شعر های ساده و بي پيرايه كودكانه تا شعرهای آموزشي برای دانش آموزان، از شعرهای روشنگرانه برای كارگران و كشاورزان تا شعرهاي اديبانه براي روشنفكران، از شعر عاشقانه تا شعر سلحشورانه، از شعر غنايي تا شعر حماسي، از شعر طنزآميز و هجو پردازانه تا شعر جدي، از شعر های سنگين اجتماعي تا تصنيف های سبك كوچه و بازار.

    شعرهای نمايشي برتولت برشت از مهم ترين شعر های او هستند. اين ها شعرهايي هستند كه به صورت سرود، تصنيف يا ترانه در متن نمايشنامه های او وارد شده اند و به مناسبت های موضوعي خاص، يا براي غنا بخشيدن به موضوع و افزايش ميزان اثرگذاری و جلب توجه و جذاب و شورانگيز كردن متن ، به صورت پيش درآمد، ميان پرده ، موخره، يا درميان متن آورده شده و توسط بازيگران تك خوان يا گروه همسرايان، گاهي دكلمه و گاهي همراه با موسيقي به آواز خوانده مي شوند. و نمايشنامه های مهم برشت سرشار است از اين قبيل شعرها و سرودها.

    اين شعرها اغلب طنزآميز يا هزل آميز هستند و زير پوسته زبان مطايبه آميز و شوخ طبعانه خود، معناهای بسيار جدی هشدار دهنده و آگاهاننده دارند و پيام رسان ايده های نقادانه و اجتماعي برشت هستند. نقد برشت در اين سرود ها نقدی كوبنده و گزنده است و چون پتكي سنگين بر ساختار باورهای سست بنياد ، اما سخت جان و ديرمان فرود مي آيد و آن ها را به لرزه در مي آورد.

    بيشتر نمايش های مهم برشت در بر گيرنده يك يا چند سرود و ترانه و شعر است.

    در اين نوشته ، نگاهي گذرا و كوتاه مي كنيم به شعرهای نمايشي برتولت برشت در نخستين نمايشنامه اش با عنوان � بعل� .

    در سال هاي 1919ـ 1918 برتولت برشت نخستين اثر نمايشي اش را به نام � بعل� تصنيف كرد كه چهار سال بعد برای نخستين بار در لايپزيگ به اجرا در آمد.

    بعل روشنفكری ست آواره و بيكاره ، شاعری ست بي بند و بار، عياش و هرزه گرد، آدمي الكي خوش كه در كافه ها آواز مي خواند و گيتار مي نوازد. پای بند هيچ قانون و قرارداد اخلاقي نيست. بي شرمانه و وقيحانه زن ها را از راه به در مي برد. خيانت پيشه و هوسباز است. تمام زندگي اش در اين خلاصه شده كه شعر بگويد، آواز بخواند، گيتار بزند، مي گساري و بد مستي كند، عشق بورزد و كامراني كند، هوسبازی و شهوت راني كند، و در اين راه از هيچ دنائت، خيانت، رذالت و حتي از هيچ جنايتي رويگردان نيست. قاتلي ست رذل كه به خاطرزن بدكاره ای رسمي ، بهترين رفيق دوران جواني اش را چاقو مي زند و مي كشد، آدمي ست بي روح كه بايدش جزو جانوران وحشي به حساب آورد. كسي ست كه حتي به لاشخور ها هم رحم نمي كند و با ترفندي زيركانه خود را به مردن مي زند تا كركس ها به سراغش بيايند، بعد آن ها را شكار و خورشت شامش مي كند:

    و بعل به آن لاشخوران فربه مي نگرد

    كه چشم انتظار لاشه اش بپروازند بر فرازش در آسمان پر ستاره

    و بعل خويشتن را چونان مرده ای خموش مي نمايد

    تا لاشخورانش هجوم آورند

    آنگاه او يكي از ايشان را شكار مي كند

    و ازو خوراك شبش را فراهم مي آورد.

    بعل شاعری ست با استعدادی درخشان و هوشي تيز، با جمجمه مرداني كه فقط با نشان دادن غيظ آلود دندان ها و به ضرب شلاق حاضرند كار كنند. اشعارش شنوندگانش را به ياد والت ويتمن، ورهرن و ورلن مي اندازد، با اين امتياز كه نسبت به آن ها بي نزاكت تر است، و اشعارش را در ميكده ها برای درشكه چي ها مي خواند و درشكه چي ها وقتي از شعرهايش خوششان مي آيد ، بابتش به او چيزكي مي پردازند. به پيشگام مسيح بزرگ شعر اروپا مي ماند و هيچ يك از شاعران معاصر همتا و هم مقامش نمي باشد.
    احساس جهاني اش را در اين شعر نبوغ آميز ـ شيطاني ولي خوش ذوق ـ آسماني مي توان يافت :

    آفتابش به سختي مي سوزاند

    باد مي فرسودش

    هيچ درختي پذيرايش نبود

    رانده شده بود از هر در و طرد شده از هر جا.

    نمايش نامه با � سرود زندگي بعل� آغاز مي شود. سرودی كه زندگي بعل را از بدو تولد تا هنگام مرگ به زيبايي مرور مي كند و مهم ترين خصلت ها و خصيصه های شخصيت او را در نهايت ايجاز و با زباني طنزآميز بيان مي دارد:

    آن گاه كه بعل

    در سپيدناي بطن مادر خويش رشد مي كرد

    آسمان آرام و پريده رنگ بود و پهناور

    جوان و برهنه بود و بس شگفت انگيز

    آن چنان كه دوستدار آسمان شد بعل

    آن گه كه چشم بر گيتي گشود.

    و به هنگام رنج و گاه شادي، آسمان در جاي خويش بود

    چه ، بعل در خواب بود و نمي ديدش

    چه ، بيدار بود و لذت هايش را مي چشيد

    شبانگاه، آسمان نيلگون، بعل را سرمست مي ساخت

    و سپيده دم، آسمان كبود، بعل را پرهيزگاري مي آموخت.

    اما جهان برای بعل با همه شادی ها و عيش و نوش ها و كامراني های آشكار و نهانش، در نهايت جز ملال تنهايي و دلتنگي بي كسي رهاورد و ارمغاني ندارد و لذت هايش جز رنج جانكاه محتوم فرجامي نمي يابد:

    زير ستاره های اندوه خيز دره دلتنگي

    بعل علفزار های پهناور را مي چرد

    تهي كه گشت چراگاه ، زمزمه بر لب

    مي رود نرم و آهسته به سوي جنگل جاويد

    تا در آن بيارمد.

    و سرانجام مرگ است كه بر رنج های بعل در حالي نقطه پايان مي نهد كه بعل از شراب تلخ و گس زندگي سيراب شده و زير پلك های بسته اش نقش آبي آسمان آنقدر زنده و بيكران است كه حتي پس از مرگ نيز هر چقدر دلش بخواهد مي تواند آسمان را به روشني بنگرد :

    هنگام كه بعل

    در بطن تيره خاك مي آرمد

    ديگر برای بعل جهان چه معنايي دارد؟

    برای او كه از زندگي سيراب شده

    و زير پلك هايش چندان آسمان دارد

    كه حتي پس از مرگ نيز هر دم كه بخواهد

    آسمان را در دسترس خويش دارد.

    و آسمان بلند نظر پس از مرگ بعل همچنان بر فراز زمين پهناور آرامگاه زمين پر تكاپو و سرگردان است، بي آن كه مرگ بعل خللي بر او وارد كرده يا اثري بر او داشته باشد:

    هنگام كه بعل در شكم سياه زمين مي پوسيد

    آسمان همچنان پهناور و آرام بود و پريده رنگ

    جوان و برهنه بود و بس شگفت انگيز

    آن گونه كه بعل به هنگام زيستن دوستش مي داشت.

    نمايشنامه بعل سرشار است از سرودها و ترانه های دل انگيز، كه يكي از زيباترين آن ها شعری است كه بانوی جوان از نشريه � انقلاب � مي خواند و بند آغازين آن چنين است:

    شاعر از آوای رخوت زا مي گريزد

    و برآن است تا با دميدن در شيپور

    و كوبش بر طبل

    با برگزيده كلامي برانگيزاننده

    مردم را از جا بركند

    و به خيزش وادارد.

    سرود هزل آميز و تلخي كه بعل همراه با نواي گيتار مي خواند، بسيار پر معنا و تفكر انگيز است. در اين سرود بعل دوست داشتني ترين جای جهان را به كنايه مستراحش مي داند و برای اثبات اين مدعا دليل مي آورد:

    اورگه به من گفت:

    تنها جايي از اين جهان كه دوستش مي دارد

    نه نيمكتي در كنار گور مادر است و پدر

    نه صندلي اعتراف در كليسا

    نه بستر بدكاره ای

    و نه دامني نرم، پناهگاه اندامي سپيد و فربه و گرم.



    اورگه به من گفت:

    در اين جهان هميشه برايش

    مستراح گرامي ترين مكان هاست

    چرا كه در آنجا آدميان غرقند در رضايت خاطر

    و ارضای وجود

    در مكاني معلق ميان ستارگاني بر فراز سرشان

    و انباری از كثافت، پايين باسنشان

    اين دنج ترين جايگاهي است كه آدمي در هر شرايطي، چه بهترين شرايط، و چه بدترين شرايط، در آن تنهاست ، جايگاه شناخت است و ادراك، و پي بردن به اين حقيقت مسخره ولي اساسي كه آدمي با همه عظمت و اقتدارش، قادر نيست كه چيزی را در خودش برای هميشه نگه دارد:

    خلوت گاهي ست به حقيقت عالي

    كه در آن آدمي حتي

    در جشن ازدواجش نيز

    با خودش تنهاست.


    آنجا جايگاه فروتني ست

    و در آن به روشني درك خواهي كرد

    كه تو آدمي هستي

    كه چيزی را در خود نگه نمي تواند داشت.

    سرود � مرگ در جنگل� نيز يكي ديگر از سرودهای زيبا و پرمعنای اين نمايشنامه است. اين سرود مردی ست كه در جنگل در حال احتضار است و در آستانه مرگ. مرد ناكامي كه زندگي و تابش خورشيد را عاشقانه دوست دارد و سرشار است از شور حيات، ولي بغرنجي و دشواری های زيستن در منجلاب جهان از او ديوانه ای آواره و رانده از هر جا ساخته كه نه خانه ای دارد و نه وابسته به سرزميني است، دندان هايش همگي پوسيده و ريخته، مبتلا به جرب است و كانون تجمع كثافت ها و عفونت ها. در آستانه سپيده دم، برهنه و لرزان بر روی علف ها افتاده، در حال جان كندن است، ولاشه اش بر زمين چنگ مي زند.

    در بند آغازين سرود � مرگ در جنگل� چنين مي خوانيم:

    و مردی مي ميرد در جنگل

    در اعماق جنگل جاويد

    آنجا كه توفان ها و سيلاب در هم مي پيچدش

    و مردی مي ميرد در جنگل

    چونان جانوری گرفتار ميان ريشه ها

    نگاهي به سوي بالا مي كند

    به تاج جنگل

    آن جا كه شب و روز راندگان توفانند.

    وبند پاياني سرود, توصيف صحنه ي به خاك سپاري مرد مرده در جنگل است:

    و نزديك سحر او مرده بر روی علف ها افتاده بود

    و آن ها غرق نفرت

    و سرد از كينه

    چالش كردند زير شاخساران درختي گشن

    و آن گاه خاموش از جنگل برون رفتند

    ولي پيش از رفتن

    يك بار ديگر نگريستند به درختي كه

    مرد منفور زير شاخسارانش مدفون شده بود

    و بالای درخت سرشار از روشنايي بود

    تصوير صليبي را

    برابر چهره هايشان رسم كردند

    آن گاه شتابان از جنگل خارج شدند

    و دنبال كار خود رفتند.

    سرود � ای راندگان بهشت و دوزخ� نيز از سرودهای زيبای اين نمايشنامه است و در آن بعل همراه با نواختن گيتار چنين مي سرايد:

    ای راندگان بلندای بهشت و قعر دوزخ

    ای جانيان كه فراوان رنج كشيده ايد

    آخر چرا

    درون بطن مادران خود

    در آن آرامگاه خاموش و تاريك

    برای هميشه خفته نمانديد،

    غرق در آرامش!؟

    از ديگر سرود های زيبای اين متن نمايشي، سرود � يادی از دختر غرق شده � است كه آن را بعل، در دل شبی ناریک و دلگیر، برای � اكارت� مي خواند:

    چون غرق شد و غرقاب فرو كشيدش به اعماق خويش

    از رود ها و شط ها گذشت

    فيروزه آسمان بس شگفت انگيز مي درخشيد

    گويي آسمان سر آن دارد كه تن بي جانش را نوازش كند.


    خزه ها و جلبك ها به تنش پيچيدند

    تا تن بي جانش كم كم سنگين شد

    ماهيان، بي پروا، دورش شنا مي كردند

    و بدرقه اش مي كردند برای واپسين سفر.


    آسمان شامگاه، همچون دود، سياه شد

    و شب روشنايي را به ياری ستارگانش زنده نگه داشت

    اما ، بامداد، باز آمد تا او را

    باز هم صبح و شبي باشد.


    و چون تن پريده رنگش در آب گنديد

    چنين شد كه سرانجام به فراموشي كامل سپرده شد

    نخست چهره اش، سپس دست هايش، وآن گاه گيسوانش

    با لاشه های بسيار، مدفون شد در اعماق رودها.

  9. #7
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض برتولت برشت بد اخلاق!

    به گزارش گاردین، این نامه ها كه تاكنون چاپ نشده اند، نشان می دهند كه چطور این نمایشنامه نویس آلمانی با برخی از معروفترین چهره های ادبی آلمان از جمله رمان نویسی به نام كریستوفر آشیروود به تندی رفتار كرده و او را از خود رنجانده است.
    این نامه ها كه در دهه ۱۹۴۰ و در مدتی كه برشت از بیم نازی ها به آمریكا پناه برده بود نوشته شده اند، مشخص می كنند كه وی آشیروود را پس از دعوت كردن به شام مورد اهانت قرار داده بود. ظاهراً در شبی كه آشیروود به منزل برشت در هالیوود دعوت شده بود، بحث درباره ادبیات و سیاست بالا می گیرد و برشت دوستش آشیروود را به خیانت متهم می كند.
    نامه های بعدی آشكار می كنند كه آشیروود از دست برشت می رنجد تا آنجا كه بعدها در ترجمه یكی از نمایشنامه های برشت به نام «The Caucasian Chalk Circle» امتناع می ورزد. دو روز بعد برشت در نامه ای كه به آشیروود می نویسد، اگرچه تلویحاً از رفتار خود معذرت خواهی می كند، اما در عین حال آشیروود را آدمی بسیار حساس می خواند.
    بر پایه این گزارش، این نامه ها نشان می دهند كه آشیروود تنها هنرمندی نبود كه مورد بدرفتاری برشت واقع شد. در نامه ای دیگر برشت از دبلیو. اچ. آودن خواسته بود تا بر روی اقتباس نمایش «دوشس مالفی» كار كند و جالب آنكه برشت پیشتر سفارش این كار را به فرد دیگری داده بود كه با پی بردن به اینكه برشت با آودن در این مورد صحبت كرده، كار را بر زمین گذاشت. آودن، برشت را به عنوان «نامطبوع ترین آدم» توصیف كرده بود.
    اردموت ویزسیلا، مدیر آرشیو ادبی برشت در برلین با اعتقاد به اینكه این نامه یكی از مهمترین یافته های ادبی طی نیم قرن اخیر بوده اند، گفت: برشت اگرچه ظاهراً آدمی تندخو بود، اما فكر نمی كنم همه زندگی اش به توهین به دیگران گذشت. او عاشق دعوا انداختن بود و زبانی طعنه آمیز داشت، اما می توانست آدم آشتی طلب و مهربانی نیز بوده باشد.»
    وی ادامه می دهد: «بسیاری از این نامه ها در مدتی نوشته شده بودند كه برشت به عنوان یك خارجی در آمریكا زندگی می كرد. این سال ها، سال های سختی برای برشت بودند، چون او هیچ وقت واقعاً آمریكا را دوست نداشت.
    گفتنی است این مجموعه كه بالغ بر ۱۴۰ نامه از برشت و ۲۲۰ نامه خطاب به او می شود، اواخر امسال چاپ خواهند شد. برتولت برشت تأثیرگذارترین نمایشنامه نویس و كارگردان تئاتر قرن بیستم بود. وی در سال ۱۹۵۶ درگذشت.

  10. #8
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض "بیگانه‌ای به نام برشت" نگاهی به نمایش "ننه دلاور" نوشته برتولت برشت و کارگردانی کلاوس پیمان از کشور آلمان

    از هنگامی که برشت به عنوان یک نمایشنامه‌نویس، شاعر و نظریه‌پرداز در ایران شناخته شده همواره یکی از بحث‌انگیزترین و پرخواننده‌ترین نویسندگان طی این چند دهه اخیر بوده است. در هر دهه‌ای آثار برشت را با انگیزه‌های مختلف خوانده‌، تفسیر و اجرا کرده‌اند، گاه به عنوان نویسنده‌ای سیاسی و متعهد، گاه به عنوان نظریه‌پردازی پیشرو و گاه سعی کرده‌اند صبغه‌ای شرقی و حتی ایرانی در آثار او بیابند، اما به دلایل زیادی همچون برخی جنبه‌های متناقض در آثار و نظرات وی، یا به دلیل بدفهمی‌ها و کج‌فهمی‌هایی که در مورد آثار وی وجود داشته است همواره بخش‌های عمده‌ای از دیدگاه‌های وی مبهم و ناقص مانده‌اند.
    یکی از مهم‌ترین نظریاتی که برشت در طول دوران کاریش بر آن تأکید داشته و آن را تکامل می‌بخشد نظریه "Verfremdung" است که در ایران تحت عناوینی همچون بیگانه‌سازی و فاصله‌گذاری ترجمه شده است.
    آنچه که از فهم این نظریه به شکل غالب در ایران رایج است بیرون آمدن بازیگر از قالب نقش و گفت‌وگو یا روایت رو در رو با تماشاگر است، بدین معنا که تمامی نظریه برشت به تکنیک قدیمی "اساید" یا کناره‌گویی تقلیل می‌یابد که از تکنیک‌های قدیمی و غالب در تئاترهای یونان و روم باستان است و آن را به وفور می‌توانیم در آثار آریستوفان یا پلوتوس بازیابیم.
    اما آنچه برشت بر آن تأکید دارد تکنیکی به غایت پیچیده‌تر و چندوجهی است که در این نوشتار به بررسی یکی از جنبه‌های آن با توجه به اجرای کلاوس پیمان از ننه دلاور برشت می‌پردازیم.
    اجرای کلاوس پیمان به دلایلی چند فرصت مناسبی را مهیا می‌کند تا بار دیگر و از زاویه دید اجرای او نظری دوباره به تکنیک‌های برشت داشته باشیم. نخست آن که امروزه پیمان را به عنوان بزرگ‌ترین میراث‌دار تئاتر برشت در دنیا می‌شناسند. کسی که هم‌اکنون سرپرستی گروه برلینر آنسامبل را بر عهده دارد. گروهی که برشت آن را در سال 1949 پایه‌گذاری کرد. دوم آن که وفاداری پیمان به اثر برشت امری مشهود است و این وفاداری تا بدان‌جا پیش می‌رود که بسیاری از حرکات و طراحی‌های این اجرا برگرفته از اجرای برشت از این اثر است . به خصوص اجراهایی که برشت در دهه 50 از این اثر ارائه داد.
    پیمان در این اجرا سعی دارد با دیدی وفادارانه آموخته‌هایش از تئاتر برشت را به نمایش بگذارد. به‌خصوص آن که اجرای ننه دلاور برای بزرگداشت پنجاهمین سال‌مرگ برشت آماده شده است. تمام این دلایل ما را وامی‌دارد اجرای "پیمان" را اجرایی نزدیک به دیدگاه‌های برشت به شمار آوریم. هرچند او در بسیاری از جاها از جمله ارتباط رو در رو با تماشاگر، به نمایش گذاشتن وسایل فنی صحنه، خاموش کردن نور تماشاگران و... آگاهانه یا ناآگاهانه از تأکیدات برشت تخطی می‌کند. اما یکی از ظریف‌ترین جنبه‌های بیگانه‌سازی را می‌توان در اجرای او از ننه دلاور پی گرفت.
    هرچند دو مفهوم بیگانه‌سازی و هم‌ذات‌پنداری در ظاهر امر دو مفهوم متضاد به نظر می‌رسند و حتی خود برشت در نوشته‌های مختلف این دو مفهوم را در مقابل هم قرار می‌دهد اما این بدان معنا نیست که بازیگران تئاتر برشت تماشاگر را با خود همراه نمی‌کنند و سعی در باور داشتن شخصیت از سوی تماشاگر ندارند بلکه بدین معناست که در اوج این همراهی و در لحظه‌ای که قرار است اوج غلیانات حسی بازیگر و به تبع آن تماشاگر باشد این وضعیت شکسته شود و بدین ترتیب مخاطب به جای غرق شدن در احساسات به فکر واداشته شود و این بخشی از دیالکتیکی است که برشت در مفهوم بیگانه‌سازی بر آن تأکید دارد، چنان که خود در تبیین مفاهیم دیالکتیکی در بیگانه‌سازی، آن را نقد و استغراق (به معنی غرق شدن در نقش) در یک "آن "می‌داند. از دیدگاه برشت این دوگانگی، بیگانه‌سازی را به وجود می‌آورد. این دوگانگی که برشت مدنظر دارد غرق شدن در نقش را نفی می‌کند اما در عین حال بر عواطف تأکید دارد و چنان که خود بیان می‌کند: "طرد استغراق نتیجه طرد عواطف نیست و به طرد عواطف هم منجر نمی‌شود".
    پس نکته مهم در فن بیگانه‌سازی عدم گرایش به مصنوعی بازی کردن است. بازیگر در تکنیک برشت با وجود آن که از ژست استفاده می‌کند اما به تصنیع نمی‌گراید و با وجود آن که بازیش بیرونی است از شخصیت‌پردازی نیز غافل نیست. خود برشت در توجه بازیگران به ارائه هر چه دقیق‌تر شخصیت چنین اظهار می‌کند: "بازیگر گفته‌های نقش را هر چه اصیل‌تر بازگو می‌کند، نحوه رفتار آنان را به بهترین وجه و تا آن‌جا که مردم‌شناسی‌اش ممکن می‌کند به نمایش می‌گذارد".
    عامل مهم و پیچیده در بیگانه‌سازی برشت نشان دادن این دوگانگی و تضاد دیالکتیکی ظریف است. تضادی که رولان بارت در مقاله "کوری ننه دلاور" آن را از منظری دیگر و به گونه‌ای دیگر تبیین می‌کند: "تماشاگر باید تا اندازه‌ای شریک ننه دلاور باشد و در کوری او تا آنجا شرکت کند که بتواند خود را به موقع کنار بکشد و درباره رفتار او داوری کند. همه دستگاه نمایشی برشت تابع این فاصله است". در واقع بارت این دوگانگی مدنظر برشت را به تماشاگر نیز بسط می‌دهد و بیگانه‌سازی را تابعی از هم‌ذات‌پنداری و به موقع فاصله گرفتن مخاطب می‌داند.
    در اجرای کلاوس پیمان از ننه دلاور این دوگانگی به شکل بارزی به نمایش درآمده است که چندین مثال آن را با هم مرور می‌کنیم: بازیگران اجرای پیمان از بازی حسی و همراه ساختن تماشاگر با خود رویگردان نیستند به خصوص بازیگر نقش ننه دلاور و نقش دختر لال. اما در اوج لحظات حسی و لحظاتی که قرار است همدردی تماشاگر برانگیخته شود یا از آواز استفاده می‌شود و بازیگران به شکلی قراردادی به آواز خواندن می‌پردازند، یا صحنه‌ای کمیک قرار داده می‌شود و بدین گونه به ما یادآوری می‌کنند که ما در یک تئاتر قرار داریم و نیازی به همدردی نیست.
    از دیگر نمونه‌های این دوگانگی می‌توان به نوع طراحی‌های پیمان در مقام کارگردان اشاره نمود. او گاه به شکلی افراطی اصراربر اجرای رئالیستی برخی صحنه‌ها دارد. همچون بارش باران، ایجاد برف، استفاده از اکسسوارهایی کاملاً واقعی همچون مرغی که در دست ننه دلاور است و... اما در پاره‌ای موارد و اغلب در صحنه‌های حسی مانند مرگ دختر لال از المان‌های ساده همچون نیمه‌ای از یک دیوار استفاده می‌کند یا در صحنه نخستین دیدار ننه دلاور و ایلین پس از چند سال تنها از چهارچوب در و نوری قراردادی برای جداسازی آن‌ها استفاده می‌کند.
    همچنین با وجود بازی‌های رئالیستی و بسیاری از عناصر رئالیستی موجود در صحنه از گریم‌های اغراق‌آمیز به عنوان مثال مأمورین سربازگیری و یا دود و نورهای کاملاً قراردادی استفاده می‌کند.
    پیمان هم‌زمان از رئالیسم در افراطی‌ترین شکلش و عناصر غیررئالیستی در افراطی‌ترین شکلش سود می‌جوید. همچنان که برشت برای تفهیم مفهوم بیگانه‌سازی دو مثال پی در پی می‌آورد که حاکی از رئالیستی‌ترین و غیررئالیستی‌ترین جنبه این مفهوم نزد برشت است. برشت در توضیح شماره 10 از ضمیمه "توصیف کوتاه فن جدیدی از هنر بازیگری" که بیگانه‌سازی را موجب می‌گردد، بازیگر در این شیوه را به بازیگر نمایش سنتی چینی تشبیه می‌کند. نمایش آیینی سنتی که سراسر مبتنی بر قرارداد است و در توضیح شماره 17 همان نوشته بیگانه‌سازی را به عنوان جریانی از زندگی روزمره و مکرر به شمار می‌آورد.
    این دقیقاً تضادی است که "پیمان" بر آن انگشت می‌گذارد و سعی در برجسته کردن آن دارد. واقعی ساختن صحنه و همزمان غیرواقعی ساختن آن، همراه کردن تماشاگر و در همان حال فاصله از تماشاگر، هم‌ذات پنداری و در عین حال بیگانه‌سازی. با این شیوه پیمان موفق می‌شود یکی از دشوارترین بخش‌های نظریه برشت را به مرحله عمل درآورد هر چند که از بسیاری از جنبه‌های مهم دیگر آن چشم می‌پوشد.
    منابع :
    1- ننه دلاور و فرزندان او-برتولت برشت، ترجمه مصطفی رحیمی، انتشارات زمان، چاپ پنجم 1353
    2- درباره تئاتر-برتولت برشت، ترجمه فرامرز بهزاد، انتشارات خوارزمی، چاپ اول 1357
    3- نقد تفسیری-رولان بارت، ترجمه محمدتقی غیاثی
    4- بررسی آثار و اندیشه‌های برتولت برشت، رنالد گری، ترجمه محمدتقی فرامرزی، انتشارات بابک 1352


    رحیم عبدالرحیم‌زاده

  11. #9
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض «فيل» برتولت برشت

    ايبنا؛ داستان هاي کوتاهي از برتولت برشت، نويسنده آلماني، توسط علي عبداللهي ترجمه و به بازار کتاب ايران عرضه مي شود. عبداللهي براي اين کتاب که شامل داستان هاي بسيار کوتاه و فلسفي اين نويسنده مي شود، عنوان «فيل» را برگزيده است. علي عبداللهي، مترجم زبان آلماني، برگزيده يي از داستان هاي کوتاه برتولت برشت نويسنده و نمايشنامه نويس آلماني را ترجمه کرده است. اين مترجم نام «فيل؛ داستانک هاي فلسفي برتولت برشت» را براي اين مجموعه برگزيده است. اين داستان هاي کوتاه که از کتاب «Geschichten vom Herrn Keune» انتخاب شده، به زودي توسط انتشارات مشکي به بازار کتاب ايران عرضه مي شود. برتولت برشت نمايشنامه نويس، شاعر، کارگردان و ايده پرداز تئاتر و بنيانگذار تئاتر حماسي در 10 فوريه 1898 در آلمان متولد شد و 58 سال زندگي کرد. او را بيشتر به عنوان نمايشنامه نويس و بنيانگذار تئاتر حماسي و خالق تئوري «فاصله گذاري در تئاتر» مي شناسند، اما برشت علاوه بر نمايشنامه نويسي و کارگرداني تئاتر، شاعر، تصنيف سرا و داستان پرداز نيز بوده است. همچنين عبداللهي برخي از ترانه هاي برشت را ماه گذشته و به صورت دوزبانه ترجمه و منتشر کرده است. اين کتاب «هرگز مگو هرگز» نام دارد و توسط انتشارات گل آذين به بازار کتاب ايران عرضه شده است.

  12. #10
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض "ترانه ها و شعرهاي عاشقانه" برتولت برشت منتشر شد


    ترانه‌ها و شعرهاي عاشقانه‌ "برتولت برشت" با ترجمه‌ علي عبداللهي
    و علي غضنفري توسط انتشارات گل آذين منتشر شد.
    به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)،كتاب"هرگز،مگو هرگز !"شامل عاشقانه ها،ترانه ها،شعرهاي كوتاه و باز سرايي ها اثر برتولت برشت به صورت دو زبانه ترجمه و منتشر شد.

    علی عبداللهی مترجم زبان آلمانی، برخی از ترانه‌ها و سروده‌های برتولت برشت نمایشنامه‌نویس، کارگردان تئاتر و شاعر آلمانی را به فارسی ترجمه کرده است.

    وي که کتاب حاضر را به کمک علی غضنفری ترجمه کرده ، پيشتر در مورد ترجمه اين كتاب توضیح داده بود: برشت در ایران چهره‌ای شناخته شده است اما بیشتر او را به عنوان نمایشنامه‌نویس، تئوری پرداز و کارگردان تئاتر می‌شناسند. در حالی که برشت پیش از آنکه نمایشنامه نویس شود،‌ در 15 سالگی سرودن شعر را آغاز کرد و شعر‌ها، ترانه‌ها و تصنیف‌های بسیار دل‌انگیز و پرمعنایی از او به جای مانده است.

    عبداللهي گفته بود:چند مجموعه شعر از برشت در ایران منتشر شده است،اما امیدواریم این کتاب بتواند چهره برشت به عنوان یک ترانه‌سرا و شاعر را به فارسی زبانان نشان دهد.

    وی اضافه كرده بود: چند مجموعه شعر از برشت در ایران منتشر شده ، اما امیدواریم این کتاب بتواند چهره برشت رابه عنوان یک ترانه‌سرا و شاعر به فارسی زبانان نشان دهد.

    برتولت برشت (۱۰ فوریه ۱۸۹۸ - ۱۴ اوت ۱۹۵۶) نمایشنامه‌نویس و کارگردان تئاتر و شاعر آلمانی است. او را بیشتر به عنوان نمایشنامه‌نویس و بنیان‌گذار تئاتر حماسی، و براي نگارش نمایشنامه‌های مشهورش می‌شناسند. اما برتولت برشت علاوه بر نمایشنامه نویسی و کارگردانی تئاتر،‌ به سرودن شعر و ترانه نیز می‌پرداخت.

    نخستین سروده‌های برشت بین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۷در نشریات محلی منتشر شد.

    شعرهای نمایشی برشت را از مهمترین آثار او دانسته‌اند. این دسته از سروده‌های او شعرهایی اند که به صورت سرود، تصنیف یا ترانه وارد نمایشنامه‌های او شده و به مناسبت‌های موضوعی خاص یا برای غنا بخشیدن به موضوع و افزایش اثرگذاری، به صورت پیش درآمد، میان‌پرده، موخره یا در میان متن آورده ‌شده‌اند.

صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •