نبودن هرگز به تلخی از دست دادن یک بودن نیست;بودن هایت را از دست نده.
نبودن هرگز به تلخی از دست دادن یک بودن نیست;بودن هایت را از دست نده.
بـر سنگ مــزارم بنویسـد کـه مـن هـم // روزی چـوهمـه نامـده رفتـم بـه یکـی دم
دنیـا نکنـد هیـچ وفـا بـر کس و نـا کس // عاشق به جهان باش وبرون کن زدلت غم
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خوردست غم دل یا سم
انقدر غرق جنون بود که پرپر شد و رفت
روز میلاد همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه میلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن میترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت.......
بتراش ای سنگ تراش!
پدرجان رفتی ولی چرا ارثی نذاشتی!
یك چند به كودكی ، به استاد شدیم
یك چند ز استادی خود شاد شدیم !
پایان سخن شنو كه ما را چه رسید
از خاك برآمدیم و بر باد شدیم !!
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی از این چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
حافظ
آن دم که مرا می زده بر خاک سپارید زیر کفنم خمره ای از باده گذارید
تا در سفر دوزخ ازین باده بنوشم برخاک من از ساقه انگور بکارید
آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات یک خمره شراب ارغوان برم به سوغات
هرقدر که درخاک ننوشیدم ازین باده صافی بنشینم با دوزخیان کنم تلافی
بودیم و کسی پاس نداشت که هستیم
باشد که نباشــــــــیم و بدانند که بودیم
اینو یه جوون 18 ساله که ناکام بوده و به مرض سرطان خون مبتلا بوده سروده و روی سنگ قبرش نوشته اند!
بردی از یادم
دادی بر بادم
با یادت شادم
دل به تو دادم
در دام افتادم
از غم آزادم
سنگ گور
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
سیمین بهبهانی
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)