تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 48

نام تاپيک: آنتوان دوسنت اگزوپری

  1. #21
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ۱۱
    اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
    خود پسند چشمش که به شهريار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: به‌به! اين هم يک ستايشگر که دارد می‌آيد مرا ببيند!

    آخر برای خودپسندها ديگران فقط يک مشت ستايش‌گرند.
    شهريار کوچولو گفت: سلام! چه کلاه عجيب غريبی سرتان گذاشته‌ايد!
    خود پسند جواب داد: مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهله‌ی ستايشگرهايم بلند می‌شود. گيرم متاسفانه تنابنده‌ای گذارش به اين طرف‌ها نمی‌افتد.
    شهريار کوچولو که چيزی حاليش نشده بود گفت:
    چی؟
    خودپسند گفت: دست‌هايت را بزن به هم ديگر.
    شهريار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
    شهريار کوچولو با خودش گفت: «ديدنِ اين تفريحش خيلی بيش‌تر از ديدنِ پادشاه‌است». و دوباره بنا کرد دست‌زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
    پس از پنج دقيقه‌ای شهريار کوچولو که از اين بازی يکنواخت خسته شده بود پرسيد: چه کار بايد کرد که کلاه از سرت بيفتد؟
    اما خودپسند حرفش را نشنيد. آخر آن‌ها جز ستايش خودشان چيزی را نمی‌شنوند.
    از شهريار کوچولو پرسيد: تو راستی راستی به من با چشم ستايش و تحسين نگاه می‌کنی؟
    ستايش و تحسين يعنی چه؟
    يعنی قبول اين که من خوش‌قيافه‌ترين و خوش‌پوش‌ترين و ثروت‌مندترين و باهوش‌ترين مرد اين اخترکم.
    آخر روی اين اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
    با وجود اين ستايشم کن. اين لطف را در حق من بکن.
    شهريار کوچولو نيم‌چه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خب، ستايشت کردم. اما آخر واقعا چیِ اين برايت جالب است؟
    شهريار کوچولو به راه افتاد و همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: اين آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجيبند!
    ___________________

  2. 2 کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ۱۲
    تو اخترک بعدی می‌خواره‌ای می‌نشست. ديدار کوتاه بود اما شهريار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.


    به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت يک مشت بطری خالی و يک مشت بطری پر نشسته بود گفت: چه کار داری می‌کنی؟
    می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: مِی می‌زنم.
    شهريار کوچولو پرسيد: مِی می‌زنی که چی؟
    می‌خواره جواب داد: که فراموش کنم.
    شهريار کوچولو که حالا ديگر دلش برای او می‌سوخت پرسيد: چی را فراموش کنی؟
    می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پايين گفت: سر شکستگيم را.
    شهريار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسيد: سرشکستگی از چی؟
    می‌خواره جواب داد: سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.
    اين را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهريار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: اين آدم بزرگ‌ها راستی‌راستی چه‌قدر عجيبند!
    ____________________

  4. 2 کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ۱۳
    اخترک چهارم اخترک مرد تجارت‌پيشه بود. اين بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهريار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.

    شهريار کوچولو گفت: سلام. آتش‌سيگارتان خاموش شده.
    سه و دو می‌کند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بيست و دو. بيست و دو و شش بيست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بيست و شش و پنج سی و يک. اوف! پس جمعش می‌کند پانصدويک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار هفتصد و سی و يک.
    پانصد ميليون چی؟
    ها؟ هنوز اين جايی تو؟ پانصد و يک ميليون چيز. چه می‌دانم، آن قدر کار سرم ريخته که!... من يک مرد جدی هستم و با حرف‌های هشت‌من‌نه‌شاهی سر و کار ندارم!... دو و پنج هفت...
    شهريار کوچولو که وقتی چيزی می‌پرسيد ديگر تا جوابش را نمی‌گرفت دست بردار نبود دوباره پرسيد:
    پانصد و يک ميليون چی؟
    تاجر پيشه سرش را بلند کرد:
    تو اين پنجاه و چهار سالی که ساکن اين اخترکم همه‌اش سه بار گرفتار مودماغ شده‌ام. اوليش بيست و دو سال پيش يک سوسک بود که خدا می‌داند از کدام جهنم پيدايش شد. صدای وحشت‌ناکی از خودش در می‌آورد که باعث شد تو يک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعه‌ی دوم يازده سال پيش بود که استخوان درد بی‌چاره‌ام کرد. من ورزش نمی‌کنم. وقت يللی‌تللی هم ندارم. آدمی هستم جدی... اين هم بار سومش!... کجا بودم؟ پانصد و يک ميليون و...
    اين همه ميليون چی؟
    تاجرپيشه فهميد که نبايد اميد خلاصی داشته باشد. گفت: ميليون‌ها از اين چيزهای کوچولويی که پاره‌ای وقت‌ها تو هوا ديده می‌شود.
    مگس؟
    نه بابا. اين چيزهای کوچولوی براق.
    زنبور عسل؟
    نه بابا! همين چيزهای کوچولوی طلايی که وِلِنگارها را به عالم هپروت می‌برد. گيرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خيال‌بافی نمی‌کنم.
    آها، ستاره؟
    خودش است: ستاره.
    خب پانصد ميليون ستاره به چه دردت می‌خورد؟
    پانصد و يک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار و هفتصد و سی و يکی. من جديّم و دقيق.
    خب، به چه دردت می‌خورند؟
    به چه دردم می‌خورند؟
    ها.
    هيچی تصاحب‌شان می‌کنم.
    ستاره‌ها را؟
    آره خب.
    آخر من به يک پادشاهی برخوردم که...
    پادشاه‌ها تصاحب نمی‌کنند بل‌که به‌اش «سلطنت» می‌کنند. اين دو تا با هم خيلی فرق دارد.
    خب، حالا تو آن‌ها را تصاحب می‌کنی که چی بشود؟
    که دارا بشوم.
    خب دارا شدن به چه کارت می‌خورد؟
    به اين کار که، اگر کسی ستاره‌ای پيدا کرد من ازش بخرم.
    شهريار کوچولو با خودش گفت: «اين بابا هم منطقش يک خرده به منطق آن دائم‌الخمره می‌بَرَد.» با وجود اين باز ازش پرسيد:
    چه جوری می‌شود يک ستاره را صاحب شد؟
    تاجرپيشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسيد: اين ستاره‌ها مال کی‌اند؟
    چه می‌دانم؟ مال هيچ کس.
    پس مال منند، چون من اول به اين فکر افتادم.
    همين کافی است؟
    البته که کافی است. اگر تو يک جواهر پيدا کنی که مال هيچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر جزيره‌ای کشف کنی که مال هيچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر فکری به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش می‌کنی و می‌شود مال تو. من هم ستاره‌ها را برای اين صاحب شده‌ام که پيش از من هيچ کس به فکر نيفتاده بود آن‌ها را مالک بشود.
    شهريار کوچولو گفت: اين ها همه‌اش درست. منتها چه کارشان می‌کنی؟
    تاجر پيشه گفت: اداره‌شان می‌کنم، همين جور می‌شمارم‌شان و می‌شمارم‌شان. البته کار مشکلی است ولی خب ديگر، من آدمی هستم بسيار جدی.
    شهريار کوچولو که هنوز اين حرف تو کَتَش نرفته‌بود گفت:
    اگر من يک شال گردن ابريشمی داشته باشم می‌توانم بپيچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر يک گل داشته باشم می‌توانم بچينم با خودم ببرمش. اما تو که نمی‌توانی ستاره‌ها را بچينی!
    نه. اما می‌توانم بگذارم‌شان تو بانک.
    اينی که گفتی يعنی چه؟
    يعنی اين که تعداد ستاره‌هايم را رو يک تکه کاغذ می‌نويسم می‌گذارم تو کشو درش را قفل می‌کنم.
    همه‌اش همين؟
    آره همين کافی است.
    شهريار کوچولو فکر کرد «جالب است. يک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نيست که آن قدرها جديش بشود گرفت». آخر تعبير او از چيزهای جدی با تعبير آدم‌های بزرگ فرق می‌کرد.
    باز گفت: من يک گل دارم که هر روز آبش می‌دهم. سه تا هم آتش‌فشان دارم که هفته‌ای يک بار پاک و دوده‌گيری‌شان می‌کنم. آخر آتش‌فشان خاموشه را هم پاک می‌کنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو اين حساب، هم برای آتش‌فشان‌ها و هم برای گل اين که من صاحب‌شان باشم فايده دارد. تو چه فايده‌ای به حال ستاره‌ها داری؟
    تاجرپيشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چيزی پيدا نکرد. و شهريار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: اين آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجيبند!

  6. 2 کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ۱۴
    اخترکِ پنجم چيز غريبی بود. از همه‌ی اخترک‌های ديگر کوچک‌تر بود، يعنی فقط به اندازه‌ی يک فانوس پايه‌دار و يک فانوس‌بان جا داشت.

    شهريار کوچولو از اين راز سر در نياورد که يک جا ميان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانه‌ای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی يک فانوس و يک فانوس‌بان چه می‌تواند باشد. با وجود اين تو دلش گفت:
    خيلی احتمال دارد که اين بابا عقلش پاره‌سنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپيشه و مسته کم عقل‌تر نيست. دست کم کاری که می‌کند يک معنايی دارد. فانوسش را که روشن می‌کند عين‌هو مثل اين است که يک ستاره‌ی ديگر يا يک گل به دنيا می‌آورد و خاموشش که می‌کند پنداری گل يا ستاره‌ای را می‌خواباند. سرگرمی زيبايی است و چيزی که زيبا باشد بی گفت‌وگو مفيد هم هست.
    وقتی رو اخترک پايين آمد با ادب فراوان به فانوس‌بان سلام کرد:
    سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
    دستور است. صبح به خير!
    دستور چيه؟
    اين است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
    و دوباره فانوس را روشن کرد.
    پس چرا روشنش کردی باز؟
    فانوس‌بان جواب داد: خب دستور است ديگر.
    شهريار کوچولو گفت: اصلا سر در نميارم.
    فانوس‌بان گفت: چيز سر در آوردنی‌يی توش نيست که. دستور دستور است. روز بخير!
    و باز فانوس را خاموش کرد.
    بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پيشانيش را خشکاند و گفت:
    کار جان‌فرسايی دارم. پيش‌تر ها معقول بود: صبح خاموشش می‌کردم و شب که می‌شد روشنش می‌کردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم می‌توانستم بگيرم بخوابم...
    بعدش دستور عوض شد؟
    فانوس‌بان گفت: دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همين جاست: سياره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
    خب؟
    حالا که سياره دقيقه‌ای يک بار دور خودش می‌گردد ديگر من يک ثانيه هم فرصت استراحت ندارم: دقيقه‌ای يک بار فانوس را روشن می‌کنم يک بار خاموش.
    چه عجيب است! تو اخترک تو شبانه روز همه‌اش يک دقيقه طول می‌کشد!
    فانوس‌بان گفت: هيچ هم عجيب نيست. الان يک ماه تمام است که ما داريم با هم اختلاط می‌کنيم.
    يک ماه؟
    آره. سی دقيقه. سی روز! شب خوش!
    و دوباره فانوس را روشن کرد.
    شهريار کوچولو به فانوس‌بان نگاه کرد و حس کرد اين مرد را که تا اين حد به دستور وفادار است دوست می‌دارد. يادِ آفتاب‌غروب‌هايی افتاد که آن وقت‌ها خودش با جابه‌جا کردن صندليش دنبال می‌کرد. برای اين که دستی زير بال دوستش کرده باشد گفت:
    می‌دانی؟ يک راهی بلدم که می‌توانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
    فانوس‌بان گفت: آرزوش را دارم.
    آخر آدم می‌تواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
    شهريار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
    تو، اخترکت آن‌قدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن می‌توانی يک بار دور بزنيش. اگر آن اندازه که لازم است يواش راه بروی می‌توانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع می‌کنی به راه‌رفتن... به اين ترتيب روز هرقدر که بخواهی برايت کِش می‌آيد.
    فانوس‌بان گفت: اين کار گرهی از بدبختی من وا نمی‌کند. تنها چيزی که تو زندگی آرزويش را دارم يک چرت خواب است.
    شهريار کوچولو گفت: اين يکی را ديگر بايد بگذاری در کوزه.
    فانوس‌بان گفت: آره. بايد بگذارمش در کوزه... صبح بخير!
    و فانوس را خاموش کرد.
    شهريار کوچولو ميان راه با خودش گفت: گرچه آن‌های ديگر، يعنی خودپسنده و تاجره اگر اين را می‌ديدند دستش می‌انداختند و تحقيرش می‌کردند، هر چه نباشد کار اين يکی به نظر من کم‌تر از کار آن‌ها بی‌معنی و مضحک است. شايد به خاطر اين که دست کم اين يکی به چيزی جز خودش مشغول است.
    از حسرت آهی کشيد و همان طور با خودش گفت:
    اين تنها کسی بود که من می‌توانستم باش دوست بشوم. گيرم اخترکش راستی راستی خيلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمی‌گيرند.
    چيزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به اين اخترک کوچولويی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بيست و چهار ساعت برکت پيدا کرده بود.

  8. 2 کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ۱۴
    اخترکِ پنجم چيز غريبی بود. از همه‌ی اخترک‌های ديگر کوچک‌تر بود، يعنی فقط به اندازه‌ی يک فانوس پايه‌دار و يک فانوس‌بان جا داشت.

    شهريار کوچولو از اين راز سر در نياورد که يک جا ميان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانه‌ای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی يک فانوس و يک فانوس‌بان چه می‌تواند باشد. با وجود اين تو دلش گفت:
    خيلی احتمال دارد که اين بابا عقلش پاره‌سنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپيشه و مسته کم عقل‌تر نيست. دست کم کاری که می‌کند يک معنايی دارد. فانوسش را که روشن می‌کند عين‌هو مثل اين است که يک ستاره‌ی ديگر يا يک گل به دنيا می‌آورد و خاموشش که می‌کند پنداری گل يا ستاره‌ای را می‌خواباند. سرگرمی زيبايی است و چيزی که زيبا باشد بی گفت‌وگو مفيد هم هست.
    وقتی رو اخترک پايين آمد با ادب فراوان به فانوس‌بان سلام کرد:
    سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
    دستور است. صبح به خير!
    دستور چيه؟
    اين است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
    و دوباره فانوس را روشن کرد.
    پس چرا روشنش کردی باز؟
    فانوس‌بان جواب داد: خب دستور است ديگر.
    شهريار کوچولو گفت: اصلا سر در نميارم.
    فانوس‌بان گفت: چيز سر در آوردنی‌يی توش نيست که. دستور دستور است. روز بخير!
    و باز فانوس را خاموش کرد.
    بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پيشانيش را خشکاند و گفت:
    کار جان‌فرسايی دارم. پيش‌تر ها معقول بود: صبح خاموشش می‌کردم و شب که می‌شد روشنش می‌کردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم می‌توانستم بگيرم بخوابم...
    بعدش دستور عوض شد؟
    فانوس‌بان گفت: دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همين جاست: سياره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
    خب؟
    حالا که سياره دقيقه‌ای يک بار دور خودش می‌گردد ديگر من يک ثانيه هم فرصت استراحت ندارم: دقيقه‌ای يک بار فانوس را روشن می‌کنم يک بار خاموش.
    چه عجيب است! تو اخترک تو شبانه روز همه‌اش يک دقيقه طول می‌کشد!
    فانوس‌بان گفت: هيچ هم عجيب نيست. الان يک ماه تمام است که ما داريم با هم اختلاط می‌کنيم.
    يک ماه؟
    آره. سی دقيقه. سی روز! شب خوش!
    و دوباره فانوس را روشن کرد.
    شهريار کوچولو به فانوس‌بان نگاه کرد و حس کرد اين مرد را که تا اين حد به دستور وفادار است دوست می‌دارد. يادِ آفتاب‌غروب‌هايی افتاد که آن وقت‌ها خودش با جابه‌جا کردن صندليش دنبال می‌کرد. برای اين که دستی زير بال دوستش کرده باشد گفت:
    می‌دانی؟ يک راهی بلدم که می‌توانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
    فانوس‌بان گفت: آرزوش را دارم.
    آخر آدم می‌تواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
    شهريار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
    تو، اخترکت آن‌قدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن می‌توانی يک بار دور بزنيش. اگر آن اندازه که لازم است يواش راه بروی می‌توانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع می‌کنی به راه‌رفتن... به اين ترتيب روز هرقدر که بخواهی برايت کِش می‌آيد.
    فانوس‌بان گفت: اين کار گرهی از بدبختی من وا نمی‌کند. تنها چيزی که تو زندگی آرزويش را دارم يک چرت خواب است.
    شهريار کوچولو گفت: اين يکی را ديگر بايد بگذاری در کوزه.
    فانوس‌بان گفت: آره. بايد بگذارمش در کوزه... صبح بخير!
    و فانوس را خاموش کرد.
    شهريار کوچولو ميان راه با خودش گفت: گرچه آن‌های ديگر، يعنی خودپسنده و تاجره اگر اين را می‌ديدند دستش می‌انداختند و تحقيرش می‌کردند، هر چه نباشد کار اين يکی به نظر من کم‌تر از کار آن‌ها بی‌معنی و مضحک است. شايد به خاطر اين که دست کم اين يکی به چيزی جز خودش مشغول است.
    از حسرت آهی کشيد و همان طور با خودش گفت:
    اين تنها کسی بود که من می‌توانستم باش دوست بشوم. گيرم اخترکش راستی راستی خيلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمی‌گيرند.
    چيزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به اين اخترک کوچولويی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بيست و چهار ساعت برکت پيدا کرده بود.
    __________________

  10. 2 کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ۱۶
    لاجرم، زمين، سياره‌ی هفتم شد.
    زمين، فلان و بهمان سياره نيست. رو پهنه‌ی زمين يک‌صد و يازده پادشاه (البته بامحاسبه‌ی پادشاهان سياه‌پوست)، هفت هزار جغرافی‌دان، نه‌صد هزار تاجرپيشه، پانزده کرور می‌خواره و شش‌صد و بيست و دو کرور خودپسند و به عبارت ديگر حدود دو ميليارد آدم بزرگ زندگی می‌کند. برای آن‌که از حجم زمين مقياسی به دست‌تان بدهم بگذاريد به‌تان بگويم که پيش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قاره‌ی زمين وسايل زندگیِ لشکری جانانه شامل يکصد و شصت و دو هزار و پانصد و يازده نفر فانوس‌بان را تامين کنند.
    روشن شدن فانوس‌ها از دور خيلی باشکوه بود. حرکات اين لشکر مثل حرکات يک باله‌ی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوس‌بان‌های زلاندنو و استراليا بود. اين‌ها که فانوس‌هاشان را روشن می‌کردند، می‌رفتند می‌گرفتند می‌خوابيدند آن وقت نوبت فانوس‌بان‌های چين و سيبری می‌رسيد که به رقص درآيند. بعد، اين‌ها با تردستی تمام به پشت صحنه می‌خزيدند و جا را برای فانوس‌بان‌های ترکيه و هفت پَرکَنِه‌ی هند خالی می کردند. بعد نوبت به فانوس‌بان‌های آمريکای‌جنوبی می‌شد. و آخر سر هم نوبت فانوس‌بان‌های افريقا و اروپا می‌رسد و بعد نوبت فانوس‌بان‌های آمريکای شمالی بود. و هيچ وقتِ خدا هم هيچ‌کدام اين‌ها در ترتيب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمی‌شدند. چه شکوهی داشت! ميان اين جمع عظيم فقط نگه‌بانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگه‌بانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بی‌هودگی می‌گذراندند: آخر آن‌ها سالی به سالی همه‌اش دو بار کار می‌کردند.
    Last edited by bidastar; 08-03-2008 at 17:42.

  12. 2 کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ۱۷
    آدمی که اهل اظهار لحيه باشد بفهمی نفهمی می‌افتد به چاخان کردن. من هم تو تعريف قضيه‌ی فانوس‌بان‌ها برای شما آن‌قدرهاروراست نبودم. می‌ترسم به آن‌هايی که زمين ما را نمی‌سناسند تصور نادرستی داده باشم. انسان‌ها رو پهنه‌ی زمين جای خيلی کمی را اشغال می‌کنند. اگر همه‌ی دو ميليارد نفری که رو کره‌ی زمين زندگی می‌کنند بلند بشوند و مثل موقعی که به تظاهرات می‌روند يک خورده جمع و جور بايستند راحت و بی‌درپسر تو ميدانی به مساحت بيست ميل در بيست ميل جا می‌گيرند. همه‌ی جامعه‌ی بشری را می‌شود يک‌جا روی کوچک‌ترين جزيره‌ی اقيانوس آرام کُپه کرد.
    البته گفت‌وگو ندارد که آدم بزرگ‌ها حرف‌تان را باور نمی‌کنند. آخر تصور آن‌ها اين است که کلی جا اشغال کرده‌اند، نه اين‌که مثل بائوباب‌ها خودشان را خيلی مهم می‌بينند؟ بنابراين به‌شان پيش‌نهاد می‌کنيد که بنشينند حساب کنند. آن‌ها هم که عاشق اعداد و ارقامند، پس اين پيش‌نهاد حسابی کيفورشان می‌کند. اما شما را به خدا بی‌خودی وقت خودتان را سر اين جريمه‌ی مدرسه به هدر ندهيد. اين کار دو قاز هم نمی‌ارزد. به من که اطمينان داريد. شهريار کوچولو پاش که به زمين رسيد از اين که ديارالبشری ديده نمی‌شد سخت هاج و واج ماند.

    تازه داشت از اين فکر که شايد سياره را عوضی گرفته ترسش بر می‌داشت که چنبره‌ی مهتابی رنگی رو ماسه‌ها جابه‌جا شد.
    شهريار کوچولو همين‌جوری سلام کرد.
    مار گفت: سلام.
    شهريار کوچولو پرسيد: رو چه سياره‌ای پايين آمده‌ام؟
    مار جواب داد: رو زمين تو قاره‌ی آفريقا.
    عجب! پس رو زمين انسان به هم نمی‌رسد؟
    مار گفت: اين‌جا کوير است. تو کوير کسی زندگی نمی‌کند. زمين بسيار وسيع است.
    شهريار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: به خودم می‌گويم ستاره‌ها واسه اين روشنند که هرکسی بتواند يک روز مال خودش را پيدا کند!... اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است... اما چه‌قدر دور است!
    مار گفت: قشنگ است. اين‌جا آمده‌ای چه کار؟
    شهريار کوچولو گفت: با يک گل بگومگويم شده.
    مار گفت: عجب!
    و هر دوشان خاموش ماندند.
    دست آخر شهريار کوچولو درآمد که: آدم‌ها کجاند؟ آدم تو کوير يک خرده احساس تنهايی می‌کند.
    مار گفت: پيش آدم‌ها هم احساس تنهايی می‌کنی.
    شهريار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر به‌اش گفت: تو چه جانور بامزه‌ای هستی! مثل يک انگشت، باريکی.
    مار گفت: عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
    شهريار کوچولو لب‌خندی زد و گفت: نه چندان... پا هم که نداری. حتا راه هم نمی‌تونی بری...
    من می‌تونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هيچ کشتی‌يی هم نتونی بری.
    مار اين را گفت و دور قوزک پای شهريار کوچولو پيچيد. عين يک خلخال طلا. و باز درآمد که: هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر می‌گردانم اما تو پاکی و از يک سيّاره‌ی ديگر آمده‌ای...
    شهريار کوچولو جوابی بش نداد.
    تو رو اين زمين خارايی آن‌قدر ضعيفی که به حالت رحمم می‌آيد. روزی‌روزگاری اگر دلت خيلی هوای اخترکت را کرد بيا من کمکت کنم... من می‌توانم...
    شهريار کوچولو گفت: آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همه‌ی حرف‌هايت را به صورت معما درمی‌آری؟
    مار گفت: حلّال همه‌ی معماهام من.
    و هر دوشان خاموش شدند.

  14. 2 کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ۱۸
    شهريار کوچولو کوير را از پاشنه درکرد و جز يک گل به هيچی برنخورد: يک گل سه گل‌برگه. يک گلِ ناچيز.


    شهريار کوچولو گفت: سلام.
    گل گفت: سلام.
    شهريار کوچولو با ادب پرسيد: آدم‌ها کجاند؟
    گل روزی روزگاری عبور کاروانی را ديده‌بود. اين بود که گفت: آدم‌ها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايی باشد. سال‌ها پيش ديدم‌شان. منتها خدا می‌داند کجا می‌شود پيداشان کرد. باد اين‌ور و آن‌ور می‌بَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند؟ بی‌ريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
    شهريار کوچولو گفت: خداحافظ.
    گل گفت: خداحافظ.

  16. 2 کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ۱۹
    از کوه بلندی بالا رفت.

    تنها کوه‌هايی که به عمرش ديده بود سه تا آتش‌فشان‌های اخترک خودش بود که تا سر زانويش می‌رسيد و از آن يکی که خاموش بود جای چارپايه استفاده می‌کرد. اين بود که با خودش گفت: «از سر يک کوه به اين بلندی می‌توانم به يک نظر همه‌ی سياره و همه‌ی آدم‌ها را ببينم...» اما جز نوکِ تيزِ صخره‌های نوک‌تيز چيزی نديد.
    همين جوری گفت: سلام.
    طنين به‌اش جواب داد: سلام... سلام... سلام...
    شهريار کوچولو گفت: کی هستيد شما؟
    طنين به‌اش جواب داد: کی هستيد شما... کی هستيد شما... کی هستيد شما...
    گفت: با من دوست بشويد. من تک و تنهام.
    طنين به‌اش جواب داد: من تک و تنهام... من تک و تنهام... من تک و تنهام...
    آن‌وقت با خودش فکر کرد: «چه سياره‌ی عجيبی! خشک‌ِخشک و تيزِتيز و شورِشور. اين آدم‌هاش که يک ذره قوه‌ی تخيل ندارند و هر چه را بشنوند عينا تکرار می‌کنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که هميشه اول او حرف می‌زد...»

  18. این کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #30
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ۲۰
    اما سرانجام، بعد از مدت‌ها راه رفتن از ميان ريگ‌ها و صخره‌ها و برف‌ها به جاده‌ای برخورد. و هر جاده‌ای يک‌راست می‌رود سراغ آدم‌ها.
    گفت: سلام.
    و مخاطبش گلستان پرگلی بود.


    گل‌ها گفتند: سلام.
    شهريار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عين گل خودش بودند. حيرت‌زده ازشان پرسيد: شماها کی هستيد؟
    گفتند: ما گل سرخيم.
    آهی کشيد و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان يکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو يک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من اين را می‌ديد بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای اين‌که از هُوشدن نجات پيدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاريش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بايک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خيال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط يک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شايد هم يکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهريارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌آيم.»

    رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گريه نکن کی گريه‌کن.

  20. این کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •