تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 45

نام تاپيک: مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری

  1. #11
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    الهی! معنی دعوی صادقانی، فروزنده ی نفسهای دوستانی، آرامِ دلِ غریبانی، چون در میان جان حاضری، از بیدلی می گویم که کجایی، زندگانی جانی و آیین زبانی، به خود از خود ترجمانی، به حقِ تو بر تو که ما را بر سایه ی غرور بنشانی و به وصال خود رسانی.
    الهی! به هر صفت که هستم بر خواست تو موقوفم، به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، تا جان دارم رخت از این کوی بر ندارم، او که تو در زندگانی اویی جاوید زنده است.
    الهی! گفتِ تو راحتِ دل است و دیدارتو زندگانی جان، زبان به یاد تو نازد و دل به مهر و جان به عیان.
    الهی! ار تو فضل کنی، از دیگران چه داد و چه بیداد، ور تو عدل کنی پس فضل دیگران چون باد.
    الهی! آنچه من از تو دیدم دو گیتی بیاراید عجب اینست که جان من از بیمِ داد تو می نیاساید.
    الهی! چند نهان باشی؟ و چند پیدا؟ که دلم حیران گشت و جان شیدا! تا کِی این استتار و تجلی؟ کِی بود آن تجلیِ جاودانی؟
    الهی! چند خوانی و رانی؟ بگداختم در آرزوی روزی که در آن روز تو مانی، تا کِی افکنی و برگیری؟ این چه وعده است بدین درازی و این دیری؟ سبحان الله! ما را برین درگاه همه نیاز، روزی چه بود که قطره ای از شادی بر دل ما ریزی؟ تا کی ما را می آب و آتش بر هم آمیزی؟ ای بختِ ما از دوست رستخیزی، روزگاری او رامی جستم خود را می یافتم، اکنون که خود را می جویم او را می یابم، ای حجت را یاد و انس را یادگار، چون حاضری این جستن به چه کار؟
    الهی! یافته می جویم با دیده ور می گویم که دارم چه می جویم که می بینم چه گویم، شیفته ی این جستجویم، گرفتار این گفتگویم، ای پیش از هر روز و جدا از هرکس مرا درین سور هزار مطرب به پس.
    الهی! به عنایت ازلی تخم هدایت کاشتی، به رسالت انبیاء آب دادی و به معونت و توفیق پروردی، به نظر خود به بر آوردی.
    خداوندا! سزد که اکنون سموم قهر از آن بازداری و کشته ی عنایت ازلی را به رعایت ابدی مدد کنی.
    الهی! گاه گویم که در قبضه ی دیوم، از بس پوشش که بینم باز ناگاه نوری تابد که جمله ی بشریت در جنب آن ناپدید بود.
    الهی! چون عین هنوز منتظر عیانست این بلای دل چیست؟ چون این طریق همه بلاست چندین لذت چیست؟
    الهی! گاه از تو می گفتم و گاه می نیوشیدم میان جرم خود و لطف تو می اندیشیدم، کشیدم آنچه کشیدم، همه نوش گشت چون آوای قبول شنیدم.
    الهی! آنچه ناخواسته یافتنی است، خواهنده ی بِدان کیست و آنچه از پاداش برتر است، سئوال در جنب آن چیست؟
    ________________

  2. #12
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    عزیز دو گیتی! چند نهان شوی و چند پیدا، دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کی این استتار و تجلی آخر کِی بود آن تجلی جاودانی؟
    الهی! جلال عزت تو جای اشارت نگذاشت، محو و اثبات تو راه اضافت برداشت تا گم گشت هرچه رهی در دست داشت.
    الهی! زانِ تو می فزود و زانِ رهی می کاست تا آخر همان ماند که اول بوده است.
    محنت همه در نهادِ آب و گل ماست پیش از گِل و دل چه بود آن حاصل ماست.
    الهی! آب عنایت تو به سنگ رسید، سنگ بار گرفت، سنگ درخت رویانید درخت میوه و بار گرفت، درختی که بارش همه شادی، طعمش همه انس، بویش همه آزادی، درختی که بیخ آن در زمین وفا، شاخ آن بر هواء رضا، میوه ی آن معرفت و صفا، حاصل آن دیدار و لقا.
    الهی! از جود تو هر مفلسی را نصیب است از کرم تو هر دردمندی را طبیبی است از سعت رحمت تو هر کسی را بهره ایست، از بسیاری صواب بر تو هر نیازمندی را قطره ایست بر سر هر مؤمن از تو تاجی است، در دل هر محب از تو سراجی است، هر شیفته ای را با تو سروکاری است، هر منتظری را آخر روزی شرابی و دیداری است.
    الهی! دانی به چه شادم؟ به آنکه نه به خویشتن به تو افتادم. الهی! تو خواستی، من نخواستم.
    الهی! این چه بتر روزی است؟ ترسم که مرا از تو جز حسرت نه روزی است.
    الهی! می لرزم، از آنکه نه ارزم چه سازم جز از آنکه می سوزم تا از این افتادگی برخیزم.
    الهی! از بخت خود چون پرهیزم و از بودنی کجا گریزم؟ و ناچاره را چه آمیزم و در هامون کجا گریزم؟
    الهی! کانِ حسرت است این دل من، مایه ی درد و غم است این تن من، نیارم گفت که این همه چرا بهره ی من نه، دست رسد مرا به معدن چاره ی من!
    مرا تا باشد این دردنهانی تو را جویم که درمانم تو دانی
    این بود و هست و بودنی، گفتنت شنیدنی، مهرت پیوستنی و خود دیدنی، ای نور دیده و ولایت دل و نعمت جان، عظیم شأنی و همیشه مهربان، نه ثنای ترا زبان، نه یافت تو را درمان، ای هم شغل دل و هم غارت جان، برآر خورشید شهود یک بار از افقِ عیان و از ابر جود قطره ای چند بر ما باران!
    ای گشاینده ی زبانِ مناجات گویان! و انس افزای خلوت های ذاکران و حاضر نفس های رازداران، جز از یادکرد تو ما را همراه نیست، و جز از یاداشت تو ما را زاد نیست و جز از تو به تو دلیل و رهنمای نیست.
    خدایا! نظر کن در حاجت کسی کَش جز از یک حاجت نیست.
    ________________

  3. #13
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    الهی! کانِ حسرت است این دلِ من! مایه ی درد و غم است این تنِ من.
    الهی! نیازم گفت که اینهمه چرا بهره ی من؟ نه دست رسدبه معدنِ چاره ی من.
    الهی! تا مهر تو پیدا گشت، همه ی مهرها جفا گشت، و تا بر تو پیدا گشت، همه ی جفاها وفا گشت.
    الهی! ما نه ارزانی بودیم تا ما را برگزیدی و نه ناارزانی بودیم که به غط گزیدی، بلکه بخود ارزانی کردی تا برگزیدی و بپوشیدی عیب که می دیدی، حبّذا روزی که خورشیدِ جلالِ تو بما نظری کند. حبّذا وقتی که مشتاق از مشاهده ی جمال تو ما را خبری دهد، جان خود طعمه سازیم بازی را که در فضای طلب تو پروازی کند، دلِ خود را نثار کنم محلی را که بر سر کوی تو آوازی دهد.
    الهی! نصیب این بیچاره از این کار همه درد است، مبارک باد که این درد مرا سخت درخور است. بیچاره آنکس که از این درد فرد است، حقا که هرکه بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
    هر درد که زین دلم قدم برگیرد دردی دگرش بجای در برگیرد
    زان با هر درد صحبت از سر گیرد کآتش چو رسد به سوخته اندر گیرد
    الهی! نور دیده ی آشنایانی، روز دولت عارفانی.
    لطیفا! چراغ دل مریدانی و انس جان غریبانی. کریما! آسایش سینه ی محبانی و نهایت همت قاصدانی. مهربانا! حاضر نفس واجدانی و سبب دهشت والهانی. نه به چیزی مانی تا گویم چنانی، آنی که خود گفتی و چنانکه گفتی آنی.
    جانهای جوانمردان را عیانی و از دیده ها امروز نهانی.
    اندر دل من بدین عیانی که تویی وز دیده ی من بدین نهانی که تویی
    وصّاف ترا وصف نداند کردن تو خود به صفات خود چنانی که تویی
    الهی! گاهی بخود نگرم گویم از من زارتر کیست، گاهی بتو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟ گاهی که به طینت تو افتد نظرم، گویم که من از هرچه به عالم بَتَرم، چون از صفت خویشتن اندر گذرم، از عرش همی به خویشتن در نگرم.
    الهی! شاد بدانم که اول من نبودم تو بودی، آتشِ یافت با نورِ شناخت تو آمیختی، از باغ وصال نسیم قرب تو انگیختی، باران فردانیت بر گرد بشر ریختی، با آتش دوستی آب و گل بسوختی تا دیده ی عارف بدیدار خود آموختی.
    الهی! در سر گریستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت نصیب یتیم است و گریستن شمع بهره ی ناز، از ناز گریستن چون بود این قصه ایست دراز.
    الهی! جوی تو روان و مرا تشنگی تا کِی؟ این چه تشنگی استو قدح ها می بینم پیاپی.
    زین نادره تر کِرا بود هرگز حال من تشنه و پیش من روان آب زلال
    ____________

  4. #14
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    الهی! از کرم همین چشم داریم و از لطف تو همین گوش داریم، بیامرز ما را که بس آلوده ایم به کِردِ خویش، بس درمانده ایم به وقت خویش، بس مغروریم به پندار خویش، بس محبوسیم در سزای خویش، دست گیر ما را به فضل خویش، بازخوان ما را به کَرَم خویش، بار ده ما را به احسان خویش.
    آه از روزِ بَتَری، فریاد از دردِ واماندگی.
    الهی! چه سوز استاین که از بیم فوت تو در جان ما، در عالم کسی نیست که ببخشاید بروز زمان ما.
    الهی! دلی دارم پر درد و جانی پر ز حیر، عزیز دو گیتی این بیچاره را چه تدبیر، جوهری است بر خاک اوفتاده، میان راه، عالم از قیمت آن جوهر نا آگاه، صاحب دولتی بسر آن رسید ناگاه، پادشاهی جاوید یافت بی طبل و کلاه، از قیمت آن جوهر بر راه چیزی نکاست، قیمت آن جوهر هم که وی بود بجاست، نور جوهر کرا تابان است؟
    آنرا که عنایت معلوم است گله برجاست، ابتداء به بر کی کرد، و از آغاز این کار که خواست؟ درخت مهر که کشت و سرای دوستی که آراست؟پس با چندین لطف این بد اندیشی چراست؟ روز خریداریعیب می دید و گفت که رواست.
    الهی! اینهمه شادی از تو بهره ی ماست، چون تو مولی کراست؟ و چون تو دوست کجاست و به آن صفت که تویی، از تو جز این نه رواست و تا می گویی که این خود نشان است و آیینِ فرداست، این پیغامست و خلعت برجاست، صبر را چه روی آرام و چه خاست.
    روزی که سراپرده برون خواهی کرد دانم که زمانه را زبون خواهی کرد
    گر زیب و جمال ازین فزون خواهی کرد یارب چه حکم هاست که چون خواهی کرد
    الهی! یاد تو میان دل و زبان است و مهر تو میان سر و جان، یافتِ تو زندگانیِ جان است و رستخیز نهان، ای ناجسته یافته و در یافت نادریافته یافت تو روز است که خود برآید ناگاهان، او که ترا یافت نه به شادی پرداز و نه به اندهان.
    الهی! تا آموختنی را آموختم و آموخته را جمله بسوختم، انداخته را برانداختم و اندوخته را بیندوختم، نیست را بفروختم تا هست را بیفروختم.
    الهی! تا یگانگی بشناختم در آرزوی شادی بگداختم کِی باشد که گویم پیمانه بیانداختم؟ و از علایق واپرداختم و بود خویش جمله درباختم.
    کی باشد کین قفس بپردازم در باغ الهی آشیان سازم
    الهی! گاه می گویی که فرود آی و گاه می گویی که گریز، گاه فرمایی که بیا و گاه گویی که بپرهیز!
    خدایا! نشان قربت است این؟ یا محض رستاخیز؟ هرگز بشارت ندیدم تهدیدآمیز.
    ای مهربانِ بردبار! ای لطیف و نیک یار، آمدم به درگاه خواهی به ناز دار و خواهی خوار.

  5. #15
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    الهی! تو دانی که کدام است اگر دعوی بر کرم عرض کنی، ناز مرا ضرور است. الهی! از سه چیز که دارم در یکی نگاهکن، اول سجودی که جز تو را از دل نخاست دیگر تصدیقی که هرچه گفتی گفتم که راست، سدیگر چون باد کرم خاست دل و جان جز ترا نخواست.
    الهی! نزدیک نفسِ هاءِ دوستانی، حاضرِ دل ذاکرانی، از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی، از دورت می جویند و نزدیکتر از جانی، ندانم که در جانی یا جان را جانی، نه اینی و نه آنی، جان را زندگی می باید، تو آنی.
    کریما! این سوز ما امروز دردآمیز است، نه طافت بسر بردن و نه جای گریز است، سر وقت عارف تیغی تیز است، نه جای آرام و نه روی پرهیز است.
    لطیفا! این منزل ما چرا چنین دور است، همراهان برگشتند که این کار غرور است، گر منزل ما سرور است، این انتظار سور است و گر جز منتظر مصیبت زده است معذور است.
    الهی! کشیدیم آنچه کشیدیم، همه نوش گشت چون آوای قبول. الهی! دانی که هرگز در مهر شکیبا نبودیم، و بهر کوی که رسیدیم، حلقه ی درِ دوستی گرفتیم و به هر راه که رفتیم، بر بوی تو آن راه بریدیم دل رفت مبارک باد، ور جان برود در این راه پسندیدیم.
    الهی! ای دهنده ی عطا و پوشنده ی جفا، نه پیدا که پسند کو؟ او پسندیده ی چراینده ی بناها به قضا پس کوی که چرا؟
    الهی! کار پیش از آدم و حواست و عطا پیش از خوف و رجاست، اما آدمی به سبب دیدن مبتلاست، خلاصه او آن کس است که از سبب دیدن رهاست، اگر آسیاء احوال است قطب مشیت بجاست.
    الهی! آتش یافت با نور شناخت آمیختی و از باغ وصال نسیم قرب انگیختی باران فردانیت بر گرد بشر ریختی، با آتش دوستی آب گل سوختی تا دیده ی عارف را دیدار خود آموختی.
    الهی! همه به تن غریبند و من به جان و دل غریبم، همه در سفر غریبند و من در حضر غریبم.
    الهی! هر بیماری را شفاء از طبیب است و من بیمار از طبیبم، هرکرا ز قسمت بهره ی اوست و من بی نصیبم، هر دل شده ای با یاری و غمگساری است و من بی یار و غریبم.
    همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم غنوده هر کسی با یار و من بی یار چون باشم
    الهی! عنایتت کوه است و فضل تو دریاست، کوه کِی فرسود و دریا کِی کاست؟ عنایت تو کی جُست و فضل تو کی وا خواست؟ پس شادی یکی است که دوست یکتاست.
    الهی! نه دیدارِ ترا بهاست و نه رهی را صحبت سزاست، و نه از مقصود ذره ای در جان پیداست، پس این درد و سوز در جهان چراست؟ پیداست که بلا را در جهان چند جاست، این همه سهم است اگر روزی باین خار خرماست
    _____________

  6. #16
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    الهی! غریب ترا غربت وطن است، پس این کار کی دامن است؟ چه سزای فرج است او که به تو ممتحن است؟ هرگز کی به خانه رسد او را که غربت او را وطن است؟ الهی! مشتاق کشته ی دوستی است و کشته ی دوستی را دیدار تو کفن است. الهی! چه خوش روزگاری است روزگار دوستان تو با تو، چه خوش بازاری است بازار عرفان در کار تو، چه آتشین است نفس های ایشان در یادکرد و یادداشت تو، چه خوش دردی است درد مشتاقان در سوز شوق و مهر تو، چه زیباست گفتگوی ایشان در نام و نشان تو.
    ای سزاوار ثنای خویش، ای شکر کننده ی عطای خویش، ای شیرین نماینده ی بلای خویش، رهی بذات خود از ثنای تو عاجز و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز و به توان خود از سزای تو عاجز.
    کریما! گرفتار آن دردم که تو دوای آنی، بنده ی آن ثنااَم که تو سزای آنی، من در تو چه دانم تو دانی، تو آنی که خود گفتی، و چنانکه خود گفتی آنی.
    خدایا! گرفتار آن دردم که تو دوای آنی، در آرزوی آن سوزم که تو سرانجام آنی، من در تو چه دانم تو دانی، تو آنی که خود گفتی، و چنانکه خود گفتی آنی.
    در هجر تو کار بی نظام است مرا شیرین همه تلخ و پخته خام است مرا
    در عالم اگر هزار کار است مرا بی نام تو سربه سر حرام است مرا
    الهی! آنکس که زندگانی وی تویی، او کی بمیرد و آنکس که شغل وی تویی شغل بسر کی برد؟ ای یافته و یافتنی، نه جز از شناخت تو شادی، نه جز از یافت تو زندگانی، زنده بی تو چون مرده زندانی و صحبت یافته با تو، نه این جهانی نه آن جهانی. کریما! گر زارم، در تو زاریدن خوشست و نازم به فضل تو نازیدن خوشست، هر خانه ای که حدّ آن با توست آبادان است، هردل که در ةآن مهر توست شادان است، آزاد آن نفس که به مهر تو یازان است، شاد آن دلی که به مهر تو تازان است.
    مهر ذات توست الهی دوستان را اعتقاد یاد وصف توست یارب غمگنان را غمگسار
    الهی! نه جز از شناخت تو شادی است، نه جز از یافت تو زندگانی، زنده بی تو چون مرده زندانی است، زندگانی بی تو مرگی است و زنده به تو زنده ی جاودانی است.
    بی جان گردم که تو ز من برگردی ای جان جهان تو کفر و ایمان منی
    الهی! اگر این آه از ما دعویست سزای آنی، ور لاف است به جای آنی، ور صدق است وفای آنی.
    الهی! اگر دعویست سخن راست است ور لاف است ناز است، ور صدق است کار راست است، ار دعوی است نه بیداد است ور لاف است از آن است که دل شاد است ور صدق است، از تاوان آزاد است.
    _________________

  7. #17
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ای دوست به جملگی ترا گشتم من حقا که در این سخن نه زرق است و نه فن
    گر تو ز خودی خود برون جستی پاک شاید صنما بجای تو هستم من

    الهی! اگر کسی ترا به طلب یافت من خود طلب از تو یافتم، ار کس ترا به جستن یافت من به گریختن یافتم.
    الهی! چون وجود تو پیش از طلب و طالب است، طالب از آن در طلب است که بیقراری برو غالب است، عجب آن است که یافت نقد شد و طلب برنخاست حق دیده ور شد و پرده ی عزت بجاست.
    الهی! اگر زاریم در تو زاریدن خوشست ور نالیم بر تو نالیدنمان در خور است. الهی! از خاک چه آیدمگر خطا و از علت چه زاید مگر جفا و از کریم چه آید جز وفا. الهی! باز آمدیم با دو دست تهی چه باشد اگر مرهمی بر خستگان نهی. الهی! گنج درویشانی، زاد مضطرانی، مایه ی امیدگانی، دستگیر درماندگانی. چون می آفریدی جوهر معیوب می دیدی، می برگزیدی، و با عیب می خریدی و بر نگرفتی و کس نگفت که بردار، اکنون که برگرفتی بمگذار و در سایه ی لطفت میدار و جز به فضل خود مسپار.
    گر آب دهی نهال خود کاشته ای ور پست کنی بنا خود افراشته ای
    من بنده همانم که تو پنداشته ای از دست میفکنم چو برداشته ای
    الهی! نسیمی دمید از باغ دوستی، دل را فدا کردیم، بویی یافتیم از خزینه ی دوستی، به پادشاهی بر سر عالم ندا کردیم، برقی شتافت از مشرق حقیقت، آب گل کم انگاشتیم. الهی! هر شادی که بی تو است اندوه آن است، هر منزل که نه در راه توست زندان است، هر دل که نه در طلب توست ویران است، یک نفس با تو به دو گیتی ارزان است، یک دیدار از آنِ تو به صدهزار جان رایگان است، صد جان نکند، آنچه کند بوی وصالت.
    الهی! چه زیباست ایام دوستان با تو، چه نیکوست معاملت ایشان در آرزوی دیدار تو، چه خوش است گفتگوی ایشان، در راه جستجوی تو، چه بزرگوار است روزگار ایشان در سر کار تو. ملکا! آب عنایت تو به سنگ رسید سنگ بار گرفت، از سنگ میوه، میوه طعم و خوار گرفت. ملکا! یاد تو دل را زنده کرد و تخم مهر افکند، درخت شادی رویانید و میوه ی آزادی داد، چون زمین نرم باشد و تربت خوش و طینت قابل، تخم جز شجره ی طیبه از آن نروید و جز عبهر عهد بیرون نیاید.
    الهی! یافته می جویم، با دیده ور می گویم که دارم؟ چه جویم؟ که می بینم؟ چه گویم؟ شیفته ی این جستجویم، گرفتار این گفتگویم. الهی! زانِ تو می فزود و زان رهی می کاست تا آخر همان ماند که بود راست.
    گفتی کم و کاست باش خوب آمد و راست تو هست بسی رهیست شاید کم و کاست
    الهی! مشرب می شناسم، اما واخوردن نمی یارم، دل تشنه و در آرزوی قطره ای میزارم، سقایه مرا سیری نکند من در طلب دریااَم، بر هزار چشمه و جوی گذر کردم، تا بو که دریا دریابم، در آتش عشق غریقی دیدیمن چنانم، در دریا تشنه ای دیدی؟ من آنم، راست به متحیری مانم که در بیابانم، فریاد رس که از دست بیدلی به فغانم.
    _________________

  8. #18
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    الهی! به عنایت ازلی تخم هدی کشتی به رسالت انبیاء آب دادی، به معونت و توفیق رویانیدی، به نظر و احسان خود به با آوردی، از لطف تو در می خواهم که سموم قهر از آن بازداری و باد عدل بر وی بجهانی، کشته ی عنایت ازلی را بر عایت ابدی مدد کنی، درد و درمان، غم وشادی، فقر وغنا، اینهمه صفت سالکان است، در منازل راه، اما مرد که به مقصد رسید، او را نه مقام است نه منزل نه وقت و نه حال نه جان و نه دل!
    الهی! وقت را به درد می نازم و زیارتی را می سازم به امید آنکه چون در این درد بگدازم درد و راحت هردو براندازم.
    الهی! تو مؤمنان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، عزیز کسی که تو او را خواهی، اگر بگریزد او را در راهی، طوبی آنکس را که تو اورایی آیا که تا از ما خود کرایی.
    الهی! گر دارم چون که بوی نمی بویم ور ندارم من این حسرت با که گویم؟
    الهی! او که یک نظر دید عقل او پاک برمید، پس او که دائم به دیده ی دل ترا دید چون بیارمید؟
    الهی! دوستان تو سران و سرهنگانند، بی گنج و خواسته توانگرانند بنام درویشانند و توانگران جهان خود ایشانند، دردها دارند و از گفتن آن بی زبانند.
    الهی! هرچند که از بد سزای خویش بدردم لکن از مفلس نوازی تو شادم.
    الهی! من به قدر تو نادانم، و سزای ترا ناتوانم و روز به روز بر زیانم.
    الهی! من کیم که بر درگاه تو زارم یا قصه ی درد خود به تو بردارم.
    در عشق تو من کیم که در منزل من از وصل رخت گُلی دمد بر گِل من
    ای باری به بَر و هادی به کرم، فروماندم در حیرت یکدم.
    الهی! وقت را به درد می نازیم به امید آنکه چون درین دردبگذاریم، درد و راحت هردو براندازیم.
    الهی! به عنایت ازلی تخم هدی کشتی، برسالت انبیاء آب دادی، به معونت و توفیق رویانیدی، به نظر لطف پرورانیدی، اکنون سزد که باد عدل نَوَزانی و سموم قهر نجهانی و کشته ی عنایت ازلی را به رعایت ابدی مدد کنی، برامید وصل، چندان اشک باریدم که بر آب چشم خویش تخم درد بکاریدم، در سعادت ازلی دریابم، این درد پسندیدم ور دیده ی من روزی بر تو آید آن محنت همه دولت انگاریدم.
    ذکر تو مرا دین است و مهر تو مرا آیین است و نظر تو عین الیقین است پسین سخنم این است، لطیفا! دانی که چنین است.

    ____________

  9. #19
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    الهی! در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوی وصالت حیران و شیداست، چون تو مولی کراست و چون تو دوست کجاست، هرچه دادی نشانست و آیین فرداست، آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست، نشانت بیقراری دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده ی جلال چه گویم که چون است؟
    روزی که سر از پرده برون خواهی کرد دانم که زمانه را زبون خواهی کرد
    گر زیب جمال ازین فزون خواهی کرد یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد
    الهی! همه عالم ترا می خواهند، کار آن دارد که تا تو کرا خواهی، به ناز کسی که تو او را خواهی که اگر برگردد تو او را در راهی.
    الهی! تو ما را ضعیف خواندی از ضعیف چه آید جز خطا، و ما را جاهل خواندی از جاهل چه آید جز جفا، تو خداوندی کریم و لطیف چه سزد جز از کرم و وفا بخشیدن عطا.
    الهی! اگر در عمل تقصیر است، آخر این دل پر درد کجاست و گر در خدمت فترت است آخر این مِهر دل بجاست، ور فعل ما تباه است فضل تو آشکار است ور آب و خاک برشد بل تا برسد نور ازلی بجاست.
    محنت همه در نهاد آب و گل ماست بیش از دل و گل چه بود آن حاصل ماست
    الهی! تو آنی که از بنده ناسزا بینی و به عقوبت نشتابی، از بنده کفر می شنوی و نعمت از وی باز نگیری، توبت و عفو بر وی عرضه می کنی و به پیغام و خطاب خود او را باز می خوانی و گر باز آید وعده ی مغفرت می دهی که:
    ان ینتهوا یغفر لهم ماقد سلف.
    چون با دشمن بدکردار چنینی، چه گویم که با دوستان نیکوکار چونی؟
    من چه دانستم که مزدور است کسی کو بهشت رأس المال است و عارف اوست که در آرزوی یک لحظه وصال است، من دانستم که حیرت به وصال تو طریق است و ترا بیش جوید که در تو غریق است.
    الهی! یادت چون کنم که من خود همه یادم، من خرمن نشان خویش فراباد نهادم.
    الهی! یادی و یادگاری . در یافتن خود یاری معنی دعوی صادقانی، فروزنده ی نفس های دوستانی، آرام دل غریبانی، چون در میان جان حاضری از بیدلی می گویم که کجایی؟ جان را زندگی باید، تو آنی.به خود از خود ترجمانی به حق تو بر تو که: ما را در سایه ی غرور نشانی و به عز وصال خود رسانی.
    _______________

  10. #20
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    الهی! بقدرِ تو نادانم و سزات را ناتوانم، در بیچارگیِ خود سرگردانم و روز بروز بر سرِ زیانم، چون منی چون بود، چنانم و از نگرستن در تاریکی به فغانم، که بر هیچ چیز هستِ ما ندانند ندانم، چشم به روزی دارم که تو مانی و من نمانم، چون من کیست گر آن روز بینم، ور بینم جان فدای آنم.
    ای نادریافته یافته و نادیده عیان، ای در نهانی پیدا و در پیدایی نهان، یافت تو روز است که خود برآید ناگاهان، یابنده ی تو نه به شادی پردازد و نه به اندوهان، به سر بر ما را کاری که از آن عبارت نتوان.
    الهی! زندگانی همه با یادِ تو، و شادی همه با یافتِ تو و جان آنست که درو شناختِ تو.
    الهی! موجودِ نفس های جوانمردانی، حاضرِ دلهای ذاکرانی، از نزدیکت نشان می دهند و برتر از آنی و از دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی، ندانم که در جانی یا خودِ جانی، جان را زندگی می باید تو آنی.
    الهی! او که حق را به دلیل جوید، به بیم و طمع پرستد، و او که حق را به احسان دوست دارد، روز محنت برگردد، و او که حق را به خویشتن جوید نایافته را یافته پندارد.
    الهی! عارف ترا بنورِ میداند از شعاع وجود عبارت نمی تواند، در آتش مهر می سوزد و از نار باز نمی پردازد، از کجا بازیابم آنروز که تو مرا بودی و من نبودم، تا باز آن روز رسم میان آتش و دودم، ور به دو گیتی آن روز را یابم بَر سودم ور بودِ تو دریابم به نبودِ خود خشنودم.
    الهی! در سر گریستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت بهره ی یتیم است و گریستنِ شمع بهره ی ناز، از ناز گریستن چون بود؟ این قصه ایست دراز.
    ای یار مهربان! بارم ده تا قصه ی درد خود به تو پردازم، و بر درگاه تو می زارم و در امیدِ بیم آمیز می نازم.
    الهی! بپذیرم تا با تو پردازم، یک نظر در من نگر تا دو گیتی به آب اندازم، نه پیدا که عزتِ قدمِ رهی را چه ساخته از انواعِ کَرَم، رهی را اول قصدی دهد غیبی تا از جهانش باز برد، پس کششی دهد قُربی تا از آب و گل بازبَرَد، چون فرد شود آنگه وصالِ فرد را شاید.

    جوینده ی تو همچون فردی باید آزاد ز هر علت و دردی باید
    زان می نرسد به وصل تو هیچ کسی کاندر خور غم های تو مردی باید
    الهی! به بهشت و حور چه نازم اگر مرا نفسی دهی از آن نفس بهشتی سازم.
    ___________

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •