نفس که مي کشم، با من نفس ميکشد. قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد. اما وقتی که می خوابم، بيدار میماند تا خوابهايم را تماشا کند.
او مسئول آن است که خوابهايم را تعبير کند. او فرشته من است، همان موکل مهربان. اشکهايم را قطره قطره مینويسد. دعاهايم را يادداشت میکند.
آرزوهايم را اندازه میگيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب ميکند و وقتی که ميبيند دلتنگم، پا در ميانی ميکند و کمی نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد، تا دلم کوچک و مچاله نشود.
به فرشتهام ميگويم: از اينجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟ من کی به ته روياهايم ميرسم؟
ميگويم: من از قضا و قدر واهمه دارم. من از تقدير ميترسم. از سرنوشتی که خدا برايم نوشته است. من فصل آينده را بلد نيستم. از صفحههای فردا بيخبرم....
ميگويم: کاش قلم دست خودم بود.... کاش خودم مينوشتم.....
فرشتهام به قلم سوگند ميخورد و آن را به من ميدهد و مي گويد: بنويس. هر چه را که ميخواهی... بنويس که دعاهايت همان سرنوشت توست. تقدير همان است که خودت پيشتر نوشته ای....
شب است و از هزار شب بهتر است. فرشتهها پايين آمدهاند و تا پگاه درود است و سلام. قلم در دست من است و مينويسم. ميدانم که تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشتهها خواهد گفت....