تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 38

نام تاپيک: داستان های شیوانا ( فرامرز کوثری )

  1. #1
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض داستان های شیوانا ( فرامرز کوثری )

    حكايت موز و گناه.


    آمد نزد اين شيواناي ما، پسري با:
    " سيمايي اندوهگين " و
    " عرق شرم بر پيشاني ".

    شيوانا نيك نگريستن كردندي در چهره اش و
    خواندندي،
    كه بسيار:
    " حزين است چهره آن جوان".
    پرسيدندي كه:
    " تو را چه شده است،
    كه چنين اندوهگين مي باشي".

    گفت جوان ما كه:
    " ندارم اختياري در برابر گناه و،
    نتوانم كه افسار نفس خويش نگاه دارم ،
    همواره."


    شيوانا از شنيدن سخن آن پسر ،
    غضبي بر داشتندي تمامي وجودش و گفتندي كه:
    " هرگز مگو با كسي ،
    از گناه كرده اي.
    ليك:
    " كنون كه نداري اعتمادي به خود و
    نتواني كه كنترل كني ،
    هواي نفس خويش،
    ميباشد سخني ديگر"!!!!!.
    كه بايدت تا ببيني:
    مثالي را از نزديك".


    گفت آن جوان كه : " چه بايدمان تا ببينيم از نزديك،
    اي استاد".


    گفت شيوانا:" ترا كه بايدت آمدندي با ما ،
    اندر مزرعه اي كه در آنجا،
    زندگاني ميكند ميموني بس كوچك ،
    ليك باهوش و تند وتيز.
    آفتي است، ايمن ميمون براي محصولات جملگي :
    مزرعه داران.
    تدبيري انديشيديم برايش همگي.
    بكار انداختيم افكارمان را".


    حال چگونه بكار گرفتند اين تدبير را،
    جملگي مزرعه داران با كمك :
    اين شيواناي ما.

    قفسي ساختندي تا با كمك خود حيوان،
    او را به دام اندازندي.

    پرسيد جوان داستان ما كه:
    " چگونه اين كار كنندي. "
    گفت شيوانا:
    " ساخته ا يم چهار گوشه قفسي ،
    كه ميباشد :
    بسي ميله هاي آن تنگ،
    تنگ تنگ،
    خيلي تنگ،
    تنگتز از دست خود حيوان.
    ميگذاريم اين چهار گوشه قفس را در مزرعه مان.
    بعد هم موزي در داخل قفسي.



    چون بسته ميباشد هر پنج گوشه قفس،
    ميمون ناچار ميشود كه از بيرون بياندازد دستي ،
    تا از لابلاي اين ميله هاي تنگ ،
    بردارد موزي.

    شيوانا: " اما معمايي ميباشد ، اينجا".
    جوان: " چه معمايي استاد؟".
    شيوانا: " معمايي براي ميمون ما،
    چون دستش بزرگتر از فواصل بين ميله ها بودندي،
    و نتوان درآورندي موز را،
    بنا چار حبس شوندي بيرون قفس،
    ما هم ،همگي ، بايدمان كه شويم نزديك او.
    او هم چون ندارد دلي،
    تا رها كند موزي،
    آنوقت ما توانيم كه:
    گرفتن حيوان را".

    اين شيواناي ما بطرف پسر جوان برگشتندي و گفتندي كه:
    " اين موز، همان گناهي است كه تو در برابر آن ناتواني و
    انجام ميدهي:
    زود،
    زود زود،
    خيلي زود.





    گناه پيوسته در زندگاني آدميان بودندي،
    اين ما آدميان هستندي،
    كه بايدمان تا رها كنيم آن گناه را.
    اين تو هستي كه بايد رها كني موز را ،
    بايدت كه باشي زندان بان خود و،
    كليد رهايي از زندان گناه هم در:
    " دستان توست ".


    پس موز را رها كن : " اي بني بشر.
    آزاده و وارسته كن خود را ز :
    " تمامي گناهان ".


    براستي كه چه سخت است،
    دور بودن از گناه و گفته اند و
    خواهند گفت به سال ها ،
    " اين حكما ، بر ما ".



    آيا تواني هست براي همگان ،
    رها كردن :
    " اين موز را؟".

  2. #2
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا از مقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
    زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند!
    او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.

    شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت:
    هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد .
    _______________________________

  3. #3
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    كدامين گناه كار ترند؟
    --------------------------------------------------------------------------------

    اين نوشته بر گرفته از حكايات شيوانا مي باشد كه،
    تلفيق كرده ايم با دو لفظ ادبي.
    مقصود:
    " پيام بنهفته "
    در اين حكايات است كه:
    " باشد بكار گيريم همگان.
    اگر هم همتي نداريم بس قوي در:
    عمل كردن بدان
    دانستنش نيست خالي از لطفي كه:
    " دانستن بهتر از ندانستن است".

    مي داني كه اين شيواناي ما را بودندي مكتب مكاني.
    كه:
    " تلميذان"
    " تلمذ " كردندي و يكي از دروس:
    " معرفت " بودندي.

    روزي اين عارف بزرگ را دل مشغول بودندي با:
    " كتاب " و
    " دفتر" و
    " تدريس ".

    شاگردي پرسيد ز او :
    " يا شيوانا در اين ديار پاكدامن تر و كم گناهتر از
    ما كه هستيم شاگردان مكتب شما ،درايد سراغي؟.
    كه ما دل مشغول داريم شبانه روز به درس " معرفت "
    و دگر مردمان دل مشغول دارندي به زندگاني خويش. ".

    شيوانا بپرسيد همان پرسش را ز دگر شاگردان كه:
    " يا جماعت شاگردان پاكدامن تر ز
    خودتان سراغ داريد در اين ديار؟ ".

    جملگي تلميذان " آري " گفتندي به اين پرسش كه:
    " ما هستيم عارف تر و با تقوي ترو پاك دامن تر از همه گان .
    الا يك نفراز شاگردان كه خاموش بنشست و سكوتي اختيار كرد
    و نداد جوابي به اين پرسشي ".

    شيوانا سياست كردندي و گفت:
    " عجبا. عجبا. وقتي داشتيم ميآمديم به كلاس ديديم شخصي
    در خلوت و پشت ديوار مشغول بودندي به عملي زشت با شخص
    ديگري. نمي دانيم هنوز هم مشغول بودندي هر دو به آن عمل
    زشت يا انجام دادندي آن كار و رفتندي؟ ".

    به يكباره تمامي شاگردان دويدن كردندي تا ببينند آن دو را كه
    مشغول كدامين عمل زشت بودندي؟.
    الا همان شاگردي كه بنشسته بود بر سر جايش و سري داشت
    در لابلاي اوراق " .

    ديدند جملگي شاگردان كه كسي نيست در آن مكان.
    فهمستند كه سياست كرد استادشان و سر به زير و
    شرم سار نشستن كردندي ، در جايشان.

    دگر شاگردي بگفت:" نبودندي كسي پشت ديوار. هيچ نديديم ما ".

    گفت شيوانا :" تمامي شما برفتيد دوان دوان براي ديدن صحنه اي
    زشت و ناپسند. الا يكي از شما. عجب حريصانه دويديد تمامي شما.
    حال بگوييد بر ما چه كساني مي باشند گنه كارتر و چه كساني هستند
    بي گناه. شما يا اهالي اين ديار؟ ".

    بزير افكندند جملگي شاگردان ز شرمساري كه :
    " چنان طمع داشتندي براي ديدين گناه كه سر از پاي نشناختندي و
    دويدند دوان دوان".

    گفت دگر بار استاد :
    "اين شاگرد بنشست در جاي خويش و چشم دوخت بر زمين و بر
    نخاست تا ببيند آن صحنه زشت و پر گناه را.
    حال كدامين شما مي باشيد پاكدامن. شما يا اين شاگرد ما؟
    شما يا اهالي اين ديار؟ ".

    شيوانا : " چشم پاك دار و ببند بر روي گناه .
    كم كن اشتياق بر ديدن زشتي ها و اعمال."

    حال ببينينم كه اين پند شيوانا اثري دارد جملگي بر ما؟.
    يا همگان مشتاقيم و دوان دوان براي ديدين زشتي ها؟.

    اميد داريم كه نباشد اينگونه و بكار گيريم همگان:
    " هر چند اندك".

    ولي از طرفي هم بايد بگوييم كه:
    " چنانچه عملي به مخاطره اندازد امنيت اجتماع و
    افراد را در اماكني چه بزرگ و چه كوچك :
    بر ماست تا كنيم اقدامي يا
    بر قانون گذاران تا كنند عملي".


    ( مكتب مكاني = كلاس درس.
    تلمذ = شاگردي كردن.
    تلميذان = شاگردان ).
    _____________________

  4. #4
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    روزي شيوانا پير معرفت يكي از شاگردانش را ديد كه زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است. شيوانا نزد او رفت و جوياي حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بي وفايي يار صحبت كرد و اينكه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفي داده و پيشنهاد ازدواج ديگري را پذيرفته است. شاگرد گفت كه سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خود حفظ كرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد ديگر او احساس مي كند بايد براي هميشه با عشقش خداحافظي كند.

    شيوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترك چه ربطي به دخترك دارد!؟"

    شاگرد با حيرت گفت:" ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود!؟"

    شيوانا با لبخند گفت:" چه كسي چنين گفته است. تو اهل دل و عشق ورزيدن هستي و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترك ندارد. هركس ديگر هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي. بگذار دخترك برود! اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست. مهم اين است كه شعله اين عشق را در دلت خاموش نكني . معشوق فرقي نمي كند چه كسي باشد! دخترك اگر رفت با رفتنش پيغام داد كه لياقت اين آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا كند! به همين سادگي!"
    ___________________________

  5. #5
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    كودك مي باشند، اين بزرگ آدميان.

    مي گذشت اين شيواناي ما، در ميانه راهي. مردي بود بدون

    حتي يك عدد تار مويي بر سرش. با هم همراه و همقدم شدند،

    اين شيوانا و مرد بدون مو ،

    يا بهتر بگوييم:

    " مرد تاس ."



    بعد از اندكي مباحثت و هم راهي، رسيدند به شماري از كودكان

    شيطان صفت و

    ماجراجو و

    بي ادب.

    از آن دست از كودكاني كه:

    " به سخره ميگيرند، چنين مردماني كه ندارند مويي بر سرشان."



    كودكي بس دم بريده، چشمانش بيافتاد بر سر كچل مرد بيچاره و

    ديگر كودكان را ندا داد كه:

    " بنگريد بر سر تاس آن مرد،

    همچون آيينه اي ميدرخشدو

    ميماند چون كدو تنبلي، بخدا."



    ديگر دم بريده گان هم، با ديدن سر تاس مرد، جملگي هم صدا،

    زدند زير خنده

    و:

    "به مسخره گرفتن آن مرد بيچاره را."



    مرد بدون مو، بكرد تبسمي و رو به شيواناي ما كه:

    " بچه ميباشند همگي، ندارند تقصيري. ميگذاريم به حساب سن و

    سالشان."



    چند ساعتي راه پيمودند، دو همراه، تا رسيدند به دروازه شهر.

    يكي از نگهبانان، درخواست كرد تا بگردد وسايل همراهشان را.





    نگهبان ديگري بيامد از گرد راه و با بي حرمتي هرچه تمام ، خطاب

    به مرد بدون مو گفت:

    " آهاي كچل بدتركيب و بدون مو، بيا نزد ما جلوترو باز كن اين

    بقچه ات را، كه ميخواهيم ببينيم:

    چه داري اندر بساط."



    در اين ميان ،

    كاسه صبر مرد بدون مو لبريز شد و رفت تا جواب دهد تحقير آن

    نگهبان را كه ، بيكباره اين شيواناي ما، نجوايي كرد بس آرام در

    گوش مرد تاس و خشم آن مرد، فرو نشاند.





    شيوانا و مرد بدون مو، نشان دادند لقچه هايشان را به نگهبان.

    نگهبان بعد نگريستن كامل اندر بقچه ها و مرخص كردن شيوانا و

    مرد تاس، گفت:

    " براستي تو را چه شد، كه آرام شدي بيكباره، با سخن دوستت؟."



    مرد تاس در جواب بدو گفت كه:

    " نگفت اين دوست ما،

    سخن مهمي كه بكار آيد تو را.

    تنها چيزي كه گفت،

    اين بود كه:

    " خيال كن نزد خود كه،

    اين مردك گنده و بزرگسال هم،

    همانند آن:

    كودكان مي باشد بي ادب و بس.

    پس اين بار هم، نبود اين نگهبان:

    " كودكي بيش."
    ________________

  6. #6
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    تا سر حد مرگ.اما چگونه؟

    جوان ذوجي، آمدندي نزد اين شيواناي ما، برا ي نصايح لازمه كه:

    " چگونه كنيم زندگاني خويش را، به اشتراك؟ ."



    شيوانا برخاستندي به حرمت ذوج جوان و نشاندندي هر دوي آنان را

    در كنار خود.



    رو بكرد استاد به مرد و گفتندي:

    " چقدر دوست مي داري همسر خويش، را به راستي و درستي ؟."

    گفتندي آن تازه داماد كه:

    " دوست مي دارم همسرم را تا سر حد مرگ و

    نيستي و

    تا آخرين لحظات و

    نفسمان،

    مي باشد بدين گونه ."





    شيوانا رو كردندي به آن بانو و گفتندي كه :

    " چقدر دوست ميداري همسرت را، به راستي و درستي؟."

    گفتندي آن تازه عروس كه:

    " دوست ميدارن همسرم را تا سر حد مرگ و

    تا آخرين نفسهايمان،

    مي باشد بدين گونه ."



    تبسمي پر ز معني كردندي اين شيواناي ما و گفتندي كه:

    " بدانيد هر دوي شما ، در طول زندگاني مشتركتان كه،

    تا سرحد مرگ،

    ميشويد هردو زهم متنفر ،

    آنچنان كه نمي يابيد احساسات هم اكنونتان را،

    آنفدر تنفر نشستنندي در وجودتان كه:

    " حتي نميخواهيد كه ببينيد روي همديگر را."





    با تعجبي بسي زياد پرسيدندي ذوج جوان كه:

    " پس چه كنيم در اين ميانه با چنين احساسي كه ميگويي بر ما؟."



    گفت شيوانا:

    " نكنيد تعجيلي در چنين لحظات و ثانيه هايي و بگذاريد تا ابرهاي تنفر ،



    زدوده شوند از آسمان آبي قلب و روحتان و دگر بار،

    آيد به ميان:

    خورشيد زيباي عشق و

    محبت و

    بتابد گرماي آن بر:

    وجودتان.

    جدايي هم نكند خطور به فكرتان كه آورندي اينگونه تفكر،

    پشيماني در پيش برايتان.

    تا سر حد مرگ،

    ز همديگر متنفر بودندي،

    تاواني است كه ميپردازيد براي :

    " تا سر حد مرگ ، دوست داشتندي."



    در خاتمه سخن، آورد به ميان اين جمله، اين شيواناي ما:

    " ميباشند عشق و نفرت دو انتهاي آونگ زندگاني،

    كه اگر زياده از حد،
    چسبيدندي هر دوي شما به كرانه ها،

    تجربه خواهيد كرد اين احساس را.

    پس :

    " برقراركنيد تعادلي را تا در زندگاني مشتركتان:

    تا سر حد مرگ."
    __________________

  7. #7
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    شیوانای ما ، دید روزی باغبان زحمت کش مکتب خانه اش ، می باشد بسی غمگین و نگران. سبب را جویا شد از نزدیک.



    بپرسید شیوانا که :

    " تو را چه شده است ای دوست که چنین غمگین می نمایی."

    گفت آن باغبان که :

    " خود دانی ای شیوانا که تا غروب هنگامی ،در مکتب خانه باغبانی کردندی و از غروب ، بدان طرف در یک آهنگری دکانی ،

    در کنار کوره ی داغ ، عرق ریختندی و باز هم کار کردندی."

    شیوانای ما بگفت:

    " ندارد این حرمانی ای باغبان که از دسترنج خود نان بری بر سفره ی اهل و عیال . دیگر چرا نگران می نمایی ؟ "



    پاسخ داد آن باغبان :

    " بعد از تمام شدن کار ، در راه منزل ، هر روز جوانی بلند قامت و تنومند ، جلو ی مرا گرفتندی و تهدید کردندی که اگر دسترنج

    امروزت را ندهی به ما ، از این پرتگاه تو را

    پرتاب خواهم کردندی ، به عمق دره ایی. چاره را در چه می بینی ، استاد؟ "



    با لبخندی رضایت بخش از پرسش آن باغبان ، بگفت شیوانا که:

    " تنها راه در این بودندی ، امروز که آمدندی او به سراغ تو ، بگویی بر او آماده بودندی برای رفتن به عمق آن دره ، شرطم به

    شروطی که خود او را هم با خودت پرتاب کردندی به پرتگاه."



    فردای آن روز ، شیوانا بدید باغ بان مکتب خانه اش با خوشحالی و لبخندی بر لب .

    سبب را جویا شد.



    " یا شیوانا ، آنچه دیروز گفتندی بر ما ، رساندمش به منصه ی ثبوت و ظهور و گفتندی به آن جوان که خواهم رفتندی به عمق دره ،

    لیک تو را هم با خود خواهم بر دندی. در تعجب دیدندی که آن مرد ، بر خود سخت لرزیدندی و التماس کردندی و در چشم بر هم زدنی ،

    فرار را بر قرار ارجع دادندی ."



    شیوانا از گفته ی باغبان ، خندیدن کردندی و بگفتی:

    " نکته ای بنهفته بود در این کار تو ، دانی چیست ؟ . آن اینکه ابشاری که تهدید می کنند بشری دیگر را ، بکار می گیرند ، ترفندی را که

    خود بسختی و حشت داشتندی از آن شیوه ی خویش . آگاه باش و بدان که هر کس که تو را تهدید روا دارد به چیزی یا عملی ، می گوید با زبان

    بی زبانی که همان می باشد" نقطه ضعف خود او." هر گاه در عمق تهدیدی خود را دیدندی ، همانند همان تهدید را بکار گیر از برای تهدید کننده.

    آنوقت خواهی دید که چه آسان ، خالی کنندی میدان را و فرار را بر قرار ترجیح دهندی."
    __________________

  8. #8
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    چند كیلو امید داری
    روزي پسري نزد شيوانا آمد و به او گفت که يکي از افسران امپراتوري مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوي آن ها را اذيت مي کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزي بسيار جنگاور است و در سراسر سرزمين امپراتوري کسي سريع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمي را اجرا نمي کند. به همين خاطر هيچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. اين افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمي را به سرعت اجرا مي کند که حتي قوي ترين رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم مي آورند. من چگونه مي توانم از خودم و حريم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!


    شيوانا تبسمي کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردي مردانه او را سرجايش بنشان!"


    پسر جوان لبخند تلخي زد و گفت:" چه مي گوئيد؟! او "برق آسا" است و سريع تر از برق ضربات خود را وارد مي سازد. من چگونه مي توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"


    شيوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردي مردانه سر جايش بنشان! براي تمرين ضربه زني برق آسا هم فردا نزد من آي تا به تو راه سريع تر جنگيدن را بياموزم!"


    فرداي آن روز پسر جوان لباس تمرين رزم به تن کرد و مقابل شيوانا ايستاد. شيوانا از جا برخاست به آهستگي دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهايش ژست مردي را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اينجا بود که شيوانا حرکت ضربه زني را با سرعتي فوق العاده کم و تقريبا صفر انجام داد. يک ضربه شيوانا به صورت پسر نزديک يک ساعت طول کشيد. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به اين بازي آهسته شيوانا خيره شد و سپس با بي تفاوتي در گوشه اي نشست. يک ساعت بعد وقتي نمايش ضربه زني شيوانا به اتمام رسيد. شيوانا از پسر خواست تا با سرعتي بسيار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.


    پسر با اعتراض فرياد زد که حريف او سريع ترين مبارز سرزمين امپراتور است. آن وقت شيوانا با اين حرکات آهسته و لاک پشت وار مي خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شيوانا با اطمينان به پسر گفت که اين تنها راه مبارزه است و او چاره اي جز اطاعت را ندارد."


    پسر به ناچار حرکات رزمي را با سرعتي فوق العاده کم اجرا نمود.


    يک حرکت چرخيدن که در حالت عادي در کسري از ثانيه قابل انجام بود به دستور شيوانا در دو ساعت انجام شد. روزهاي بعد نيز شيوانا حرکات جديد را با همين شکل يعني اجراي حرکات چند ثانيه اي در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسيد. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ايستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگين بدون هيچ توضيحي دست به شمشير برد و به سوي پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حيرت زده سربازان و ساکنين دهکده پسر جوان با سرعتي باور نکردني سر و صورت افسر را زير ضربات خود گرفت و در يک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمين کوبيد.


    همه حيرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گريخت. پسر جوان نزد شيوانا آمد و از او راز سرعت بالاي خود را پرسيد. او به شيوانا گفت:" اي استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعي اين قدر سريع عمل کردم؟"

    شيوانا خنديد و گفت:" تک تک اجزاي وجود تو در تمرينات آهسته تمام جزئيات فرم هاي مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافي ريزه کاري هاي تک تک حرکات را براي خود تحليل کردند. به اين ترتيب هنگام رزم واقعي بدن تو فارغ از همه چيز دقيقا مي دانست چه حرکتي را به چه شکل درستي بايد انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجراي حرکات تو به خاطر تمرين آهسته آن بود. هرچه تمرين آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرايط واقعي بيشتر است. در زندگي هم اگر مي خواهي بهترين باشي بايد عجله و شتاب را کنار بگذاري و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوي. فقط با صبر و حوصله و سرعت پايين است که مي توان به سريع ترين و پيچيده ترين امور زندگي مسلط شد. راز موفقيت آنها که سريع ترين هستند همين است. تمرين در سرعت پايين. به همين سادگي!"

    ___________

  9. #9
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    مگذار تابلو کامل شود!



    روزی شیوانا استاد روشنایی با جماعتی در راهی همسفر بود.مردی را دید که بسیار به آرایش ظاهری خود می رسید و دایم نسبت به زیبایی خود برای خانواده اس فخر می فروخت.روزی شیوانا دید که مرد با صدای بلند خطاب به زن و فرزندانش می گوید که اگر قدر او را ندانندو هر چه می گوید گوش نکنند,آنها را ترک کرده وتنها خواهد گذاشت.وقتی سروصدا خوابید شیوانامرد را کناری کشید و از او پرسید: "آیاتو واقعا می خواهی آنها را ترک کنی وتنها به حال خود رها کنی و بروی!؟"مرد لبخند شیطنت آمیززد و گفت:"البته که نه! من فقط می خواهم از ترس بدون من بودن حرفهایم را گوش کنند و ناز مرا بخرند!"

    شیوانا سرش را با تاسف تکان داد و گفت:"این کار تو به شدت خطرناک است. تو با این کارت آنها را وادار می کنی از ترس و برای دفاع از خودشان هم که شده تابلویی بدون تو خلق کنند!"

    مرز خوش سیما با صدای بلند شیوانا را مسخره کرد و در جلوی جمع سوال شیوانا را برای همه تکرار کرد و با طعنه گفت:"چه کسی به اینن مرد استاد روشنایی گفته است!؟او نمی داند که زن و فرزند من نقاش نیستند!!"

    شیوانا آهی کشیدو سکوت کرد و هیچ نگفت.چندروز بعد کاروان بهدهکده ای رسید.برای تامین آب و غذا مدتی توقف کرد و سپس به راه خود ادامه داد.شب هنگام مرد زیباسیما فریادزنان به سوی شیوانا آمدودر حالی که برسرو صورت خود می زد گت:"استاد! به دادم برسید.زن و فرزندانم مرا ترک کرده اند و گفته اند دیگر علاقه ای به بودن با من ندارند!همیشه من آنها را تهدیدبه ترک و تنهاییی می کردم و اکنونئ آنها این بلا را بر سر من آوردند.آخر آنها چگونه تنها وبدون من زیستن را برگذیدند!؟"

    اهل کاروان گرد مرد خانه خراب جمع شدند وام را دلداری دادند. شیوانا مقابل مرد ایستاد و گفت:"به تو گفتم که مگذار آنها به خاطر ترس از فلاکت و درماندگی تابلویی بدون تو بکشند.در طول مدتی که تو با تهدید به رفتن,آنها را به آینده ای تاریک نوید می دادی,آنها را به آینده ای تاریک نوید می دادی,آنها در ذهن خود دنیایی بدون تو را دیدند و در آن دنیا نقش خود و شیوه های جدید زندگی را پیدا کردند. به مرور تابلوی زندگی با حضور تو رنگ باخت و تابلوی جدیدی که تو خودت باعث و بانی آن بودی و در آن حضورت دیگر ضرورتی نداشت,جایگزین شد.متاسفم دوست من!ترس و دلهره می تواند از هر انسانی یک نقاش بسازد و انسان عاقل هرگز کاری نمی کند که دیگران طرح نقشی بدون حضور او را روی تابلو زندگی خود بکشند!

    برخیز و به توقفگاه قبلی برگرد و تا دیر نشده سعی کن در تابلوی جدیدی که آنها تازه کشیده اند,جایی برای خودت دست و پا کنی! البته الان دیگر اوضاع فرق کرده است و تو دیگر تا آخر عمر نمی توانی آنها را به رفتن خودت تهدید کنی!هرگاه چنین کنی آنها تابلویی را که الان کشیده اند مقابل چشمانت علم می کنند و می گویند:" خوب برو! بودن و نبودن تو در این تابلو یکسان است.!"
    ________________

  10. #10
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    روزي پسر و دختري جوان نزد شيوانا آمدند و از او خواستند تا راه حلي براي مشكل عقيده آن دو ارائه دهد.
    شيوانا نيم نگاهي به چهره آنها انداخت و از پسر خواست تا مشكل را در كوتاه ترين جمله ممكن برايش توضيح دهد. پسر گفت:" من به اين دختر علاقه دارم ولي براي ازدواج عجله اي ندارم و مي گويم كه دو زوج بايد قبل از ازدواج مدتي كنار هم باشند تا از خلق و خوي هم سردرآورند و در صورتي كه همديگر را كاملا درك كردند با هم به طور دائم پيمان زناشويي ببندند و ...."
    شيوانا به ميان حرف پسر پريد و گفت:" گفتم در كوتاه ترين جمله ممكن مشكل خود را برايم توضيح دهيد."
    اينبار دختر شروع به صحبت كرد و گفت:" ببينيد! استاد! اين پسر مدعي است كه مرا دوست دارد اما براي اثبات عشقش نياز به زمان دارد و تا اين زمان سپري نشده است او ضروري نمي داند كه با من پيمان زناشويي ببندد و..."
    شيوانا به ميان حرف دختر پريد و گفت:" وقتي مي گويم كوتاه ترين جمله ممكن منظورم دو يا سه كلمه است! در دو يا سه كلمه بگوئيد كه مشكلتان چيست!؟"
    پسر گويي عصباني شده باشد با خشم فرياد زد:" ببين آقا! من صلاح نمي بينم كه فعلا با اين خانم پيمان ابدي ببندم و ...."
    شيوانا خونسرد و آرام گفت:" در دو يا سه كلمه برايم بگوئيد كه مشكلتان چيست!؟"
    دختر سرش را پائين انداخت و گفت:" او مي خواهد با من بازي كند و بعد رهايم كند و...."
    شيوانا بي حوصله سرش را تكان داد و گفت: كوتاه تر ! باز هم كوتاه تر! در دو يا سه كلمه به من بگو كه مشكلتان چيست!؟ "
    پسر كه خشمگين شده بود فرياد زد:"آدم زير بار تعهدي مي رود كه ارزشش را داشته باشد و ..."
    شيوانا سري تكان داد و گفت:" اين كوتاه نبود!"


    و دخترك نفس عميقي كشيد و با احتياط خود را از پسر دور كرد و با صدايي پر طنين گفت:" او ارزش مرا ندارد!"
    شيوانا به علامت نفي سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت:" هنوز هم كوتاه نيست!من هنوز نفهميدم مشكل شما چيست!؟"
    دخترك سرش را پائين انداخت و شرمزده از شيوانا و پسر همراهش دور شد. پسر مقابل شيوانا تنها ايستاد و با نگاهي خشمگين به او گفت: " همه بافته هايم را از هم تافتي! همه جملاتي كه شب و روز در گوشش نجوا كرده بودم را به يكباره آتش زدي و دود كردي! من عمري روي مغز اين دختر كار كرده بودم و تو با اين جمله مسخره "كوتاه ترت همه چيز را خراب كردي! از تو منتفرم!"
    شيوانا نگاه فروزانش را به چشمان پسر دوخت و گفت: من منظور شما را نمي فهمم آقا! كوتاه و ساده بگوئيد مشكلتان چيست!؟"
    پسربلافاصله ساكت شد و مدتي در نگاه شفاف شيوانا خيره شد و ناگهان گويي از چيزي ترسيده باشد. سراسيمه و وحشتزده از مقابل نگاه شيوانا گريخت!
    ___________

صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •