خیلی ممنون...دراصل من باید از شما به خاطر ایجاد این تاپیک و نامه های زیباش تشکر کنم.
خیلی ممنون...دراصل من باید از شما به خاطر ایجاد این تاپیک و نامه های زیباش تشکر کنم.
ونسان ونگوگ،نقاش معروف فرانسوی به تئو برادرش در توصیف عشقش به عموزاده اش،کی.کی هرگز از گفتن:نه هرگز هرگز،دست نکشید.
زندگی برای من بسیار با ارزش شده است وبسار خوشحالم که عاشقم.زندگی وعشق من یکی است.درنامه ات گفته بودی که درمقابل من دیوار« نه!هرگز!هرگز!»قد علم کرده است.در جواب می گویم:«رفیق!من اکنون به ان دیوار مثل یک قالب یخ نگاه می کنم وان را به سینه ام می فاشرم تا اب شود»
17سپتامبر 1881
هنری فون کلایست،شاعرونمایشنامه نویس المانی این نامه را به ادولفین هنریت فگل،نوشته است.ادولفین دچار بیماری لاعلاجی شده بود.
ای کودک طلایی من،مروارید من،سنگ قیمتی من،تاج سر من،ملکه وامپراتریس من،همه چیز من،همسر من،غسل تعمید فرزندان من،تراژدی من،شهرت پس از مرگ من،اه!تو خود برتر من هستی،شایستگی من،امید من،بخشایش گناهان من وتقدس اینده ی من هستی.اه دختر عزیز اسمان،فرزند خدای من،شفیع من،فرشته ی محافظ من،کروبی من،چقدرتو را دوست دارم.
1810
ماری نمی توانم برای ساعت خوابم، ساعت کارم و ساعت تمرینم برنامه ریزی کنم. همیشه می شنویم که می گویند همه قادرند هر روز در ساعت معینی بیدار شوند، چای بنوشند، و به بستر می روند - و از این انضباط خشنودند.
از نظر من، این مردم همیشه فقط همان یک روز را زندگی می کنند.
اگر بتوانم در قلب یک انسان، گوشه ای تازه را به او بنمایانم، بیهوده نزیسته ام. موضوع خود زندگی است، نه شعف یا درد یا شادی یا ناشادی. نفرت به همان اندازه ی دوست داشتن خوب است - یک دشمن می تواند به خوبی یک دوست باشد. برای خود زندگی کن - زندگی ات را بزی. سپس به راستی دوست انسان خواهی شد.
من نیازمند آنم که بگذارم چیزهایی که باید رخ بدهند،پس باید برای حوادث غیر مترقبه آماده بود. برای من، هر روزی که می گذارد تفاوت دارد،و وقتی هشتاد سالم بشود، همچنان منتظر تجربه هایی خواهم بود که درون و بیرونم را دگرگون می کند. وقتی پیری فرا می رسدف دیگر به کارهایی که کرده ام نخواهم اندیشید، دیگر گذشته است. می خواهم از هر لحظه زندگی که هنوز برایم باقی مانده، استفاده کنم.
نه برای مسائل مهم، که تنها می توان برای کارهای خرد برنامه داد. آن که برای کارهای مهم برنامه می ریزد، همه چیز را به مسائل کوچک تبدیل می کند.
25 دسامبر 1912
خسته و کوفته بسوی بستر خود ميشتابم تا مگر از رنج سفر که تنم را فرسوده است بياسايم .اما در بستر خواب روز تازه ای در سفر من آغاز ميشود زيرا نوبت تلاش روح ما فرا ميرسد .
روح من از اقامتگاه دور افتاده ام چون پارسايی زائر رو به قبله وجود تو مي آورد و ديدگان خواب آلود مرا در دنيای تاريکی که قلمرو برگزيده کوران است گشوده نگاه ميدارد .اما من در تاريکی با چشم دل جمال دل آراي تو را ميبينم که چون گوهر شب چراغی در ظلمتی گورآسا ميدرخشد و چهره شب تيره را با زيبايی خود جوان ميکند .
دلدار من حالا میبینی که هم در روز تن من از رنج کار میفرساید و هم در شب روان واله ام از عشق تو آرام ندارد...
هنگامیکه از دست طالع ناسازگار و تنگ نظری مردم جهان در گوشه تنهایی میگریم و از سرنوشت غم انگیز مینالم ..
وقتی که از جور آسمان ستمکار که گوش به ناله های بی حاصل من نمیدهد شکوه میکنم .زمانیکه حال زار خود را میبینم و بر اقبال بد خویش لعنت میفرستم وآرزو میکنم که چون مردم خوشبخت امیدی در دل ویارانی در پیرامون خود داشتم .وقتی که آرزوی هنرمندی هنرمندان میکنم و حسرت رفاه آنان را میخورم که میتوانند جمله حوسهای خود را به آسانی ارضا کنند.
وقتی که به همه این اندیشه های دور و دراز که مرا از خود بیزار میکند فرو میروم ناگهان یاد از روی دل آرای تو میکنم و روحم چون سحرگاهان که جمال بامدادی را ببیند و نغمه شادی سر دهد از زمین تیره روی بجانب آسمان درخشان میکند و سرود امید میخواند زیرا آنوقت که یاد از عشق تو میکنم خود را چنان توانگر میبینم که مقام خویش را با همه شاهان جهان برابر نمینهم.
از شکسپیر...
بانو، بانوی بخشنده ی بی نیار من!
این قناعت تو، دل مرا عجب می شکند...
این چیزی نخواستنت، و با هر چه که هست ساختنت...
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به ان سوی پرچین ها نگاه نکردنت...
کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم...
کاش چیزی می خواستی مطلقا نایاب، که من به خاطر تو ان را به دنیای یافته ها می آوردم...
کاش می توانستم هم چون خوب ترین دلقکان جهان، تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم...
کاش می توانستم هم چون مهربان ترین مادران، رد اشک را از گونه هایت بزدایم...
کاش نامه یی بودمف حتی یک بار، با خوب ترین اخبار...
کاش بالشی بودم، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت...
آه که این قناعت تو، این قناعت تو عجیب دل مرا می شکند...
خیلی ممنون واقعا فوق العاده نوشتن در اولین فرست همشونو پی دی اف می کنم
اینم از Pdf اثار زیبا تا اینجا...
ادامه PDf ها
هنري فون كلايست، شاعر و نمايش نامه نويس آلماني اين نامه را به آدولفين هنريت فگل نوشته است. آدولفين دچار بيماري لاعلاجي شده بود.
اي كودك طلايي من، مرواريد من، سنگ قيمتي من، تاج سر من، ملكه و امپراتريس من، همه چيز من، همسر من، غسل تعميد فرزندان من، تراژدي من، شهرت پس از مرگ من، آه! تو خود برتر من هستي، شايستگي من، اميد من، بخشايش گناهان من و تقدس آينده من هستي. آه دختر عزيز آسمان، فرزند خداي من، شفيع من، فرشته محافظ من، كروبي من چقدر تو را دوست دارم.
1810
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)