سلام
جعفر عزیز اگر ممکنه میتونید همه رو با هم یک فایل کنید تا دانلود کنیم ؟ چون تکی خیلی سخت میشه ..
اگه ممکنه محبت کنید ..
سلام
جعفر عزیز اگر ممکنه میتونید همه رو با هم یک فایل کنید تا دانلود کنیم ؟ چون تکی خیلی سخت میشه ..
اگه ممکنه محبت کنید ..
لورا لیئل تون به همسرش آلفرد. وي اندكي بعد هنگام زايمان در گذشت.
وصيت نامه من، لورا مري اكتاويا ليئل تون
اگر ماه آينده بميرم؛ چندان چيزي از مال دنيا بر جاي نخواهم گذاشت، چرا كه گنجينه ام را در ژرفاي سينه پنهان كرده ام و هيچ كس را بدان دسترس نيست و حتي مرگ را ورود به آن ميسر نيست.
قبل از هر چيز مي خواهم به آلفرد بگويم كه هر چه در اين دنيا دارم و همه آنچه هستم و خواهم بود بيش از هر كس ديگر متعلق به اوست.
كمتر زني را سراغ دارم كه همچون من در تمام لحظات زندگي زناشويي خوشبخت بوده باشد. و كمتر زني چنان آسمان درخشاني از عشق در افق زندگي خود داشته است. پس شايد عجيب باشد اگر بگويم غم مرگ و درد فراق بر من آسان است چرا كه مي دانم پيوند من و آلفرد ابدي و ناگسستني است.
احساس مي كنم تا او زنده است من نيز در اين دنيا خواهم بود. اگرچه روح من در دنياي ديگر خواهد بود. مثل همه عصرها آرام و پنهان در كنار او مي نشينم. هنگامي كه آلفرد هم از دنيا برود دوباره مانند روي زمين با هم خواهيم بود و مثل امسال عاشق يكديگر خواهيم بود اما با عشقي بيشتر از هميشه و با شوقي خالص تر و ستايشي عاشقانه تر از آنچه روي زمين مي توان يافت.
در ضمن، تا زماني كه جسم من از او پنهان است و چشمانم او را نمي بيند، بازيچه هاي ناقابل من از آن او خواهد بود تا طلوع آن سپيده اي كه در آن هيچ چيز دنيوي اهميتي نخواهد داشت چرا كه همه چيز روح خواهد بود.
فوريه 1886
سر والتر رالی (1618 - 1552) استعمارگر، درباری، تاریخ نویس و کاشف انگلیسی یکی از درباریان محبوب ملکه الیزابت اول بود و در سال 1584 به رتبه ی شوالیه گری نایل شد.
در سال 1603 به خطا محاکمه و محکوم به خیانت به تاج و تخت شد. این اتهام را یکی از دشمنان او در دادگاه سلطنتی بر او وارد کرده بود. دادگاه مجازات او را اعدام تعیین کرد. در برج لندن زندانی شد و در غروبی که گمان می برد فردای آن اعدام شود نامه عاشقانه ای به همسرش الیزابت نوشت و با او وداع کرد.
روز بعد او را اعدام نکردند اما تا سال 1616 در برج لندن زندانی شد در این سال او را آزاد کردند تا سفری را در جستجوی طلا برای سلطنت رهبری کند. با این همه در سال 1618 دوباره او را به برج لندن بازگردادند و به دستور جیمز اول که جانشین بی رحم ملکه الیزابت بود اعدام شد.
همسر عزیزم، این آخرین کلام و آخرین جملات من است. این نامه را می نویسم تا وقتی از دنیا رفته ام آن را نگه داری و توصیه می کنم وقتی که دیگر در این جهان نیستم آن را به یادآوری.
یس عزیزم، نمی خوام با وصیت خود تو را غصه دار کنم. بگذار این غصه ها با من به گور روند و تبدیل به خاک شوند. فکر کن که این خواست خداوند است که دیگر شما را در این دنیا نبینم پس از تو می خواهم که صبور باشی و این جدایی را با دل صبور خود تحمل کنی.
اول به خاطر مشقات و زحمات بی شماری که برای من متحمل شدی، هر چند آن چنان که می خواستی موثر واقع نشدند، تمام سپاس هایی را که زبانم می تواند بازگو کند یا ذهنم قادر به تصور کردن است به حضورت تقدیم می کنم. بدان که هیچ گاه در این دنیا نمی توانم زحمات تو را جبران کنم.
دوم تمنا می کنم و تو را به عشقمان قسم می دهم که خودت را زیاد از انظار پنهان نکنی، بلکه با سعی و تلاش از دارایی ناچیز خود و حق فرزند بی نوایمان دفاع کنی. بدان که عزاداری تو سودی به حال من ندارد زیرا در آن هنگام من دیگر تبدیل به خاک شده ام.
از فرزند بیچاره ات به خاطر پدرش که تو را انتخاب کرد و در شادترین لحظات تو را دوست داشت، مواظبت کن. نامه هایی را که به نجبا نوشتم و تقاضای نجات زندگی ام را کردم پس بگیر.
می دانی که مزرعه را خیلی دوست دارم اما در این دو روز گذشته متوجه شدم که فقط با وجود تو آن جا را دوست می دارم. فکرش را که می کنم این موضوع در همه مکان ها و زمان ها صادق است. وقتی تو نیستی من هیچ جا نیستم و فقط در زمان و مکان گم شده ام. تو را خیلی دوست دارم و بدون تو کامل نیستم. تو زندگی من هستی. وقتی از من دور می شوی منتظر می شوم که برگردی و زندگی را از نو آغاز کنم.
سالگرد ازدواج مان مبارک و به خاطر سی و یک سال زندگی شگفت انگیز از تو متشکرم.
دوستت دارم و از تو سپاس گذارم.
همسرت
پایگاه نیروی هوایی
4 مارس 1616
قسمتی از نامه چهلم کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم و شاید آخرین نامه…
بانوی من!
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز عاقبت.
نه با سفری یک روزه
نه با سفری بلند
بل با آخرین سفر
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز با عاقبت.
نه با کلامی کم توشه از مهربانی
نه با سخنی تو بیخ کننده
بل با آخرین کلام.
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز عاقبت.
تو باید بدانی عزیز من
باید بدانی که دیر یا زود _ اما، دیگر نه چندان دیر_ قلبت را خواهم شکست؛ و کاری جز این هم نمی توان کرد. اما اینک، علیرغم این شکستن محتوم قریب الوقوع _ که می دانم همچون درهم شکستن چلچراغی بسیار ظریف و عظیم، فرو ریخته از سقفی بسیار رفیع خواهد بود _ آنچخ از تو می خواهم _ و بسیاری از یاران، از یارانشان خواسته اند _ این است که بر مرده ام دل نسوزانی، اشک بر گورم نریزی، و خود را یکسره به اندوهی گران و ویرانگر وانسپاری…
این است تمام آنچه که آمرانه، همسرانه، و ملتمسانه از تو می خواهم؛ تو که در سفری چنین پر مخاطره خالق جمیع خاطره هایم بوده یی.
می دانی که من و تو همانقدر که با این خواهش بزرگ آشنا هستیم، پاسخ هایی را که به این خواسته داده می شود نیز می شناسیم.
و من، علیرغم منطقی بودن همه پاسخ ها، و علیرغم جمیع مشاهدات و تجربه ها، بر سر این خواسته همچنان پای می فشارم، و می خواهم به من اطمینان بدهی که در یک لحظه ی عظیم و باز نیامدنی، فراسوی همه ی منطق های مستعمل قرار خواهی گرفت _ با تجربه یی نو؛ و تابع پرشور چیزی خواهی شد که حتی می تواند قوی ترین منطق ها را به آسانی خرد کند و درهم بکوبد.
عزیزمن!
بگذار آسوده خاطر و بی دغدغه بمیرم. بگذار تجسمی از آن روز داشته باشم که دلم را به تابستان بیاورد. بگذار شادمانه بمیرم. و شادمانه مردن ممکن نیست مگر آنکه یقین بدانم تو می دانی که براین مرده حتی قطره یی نباید گریست. در یادداشت هایی که برایت گذاشته ام و می توانی آنها را چیزی همچون یک وصیت نامه ی بازیگوشانه تلقی کنی، به کرات گفته ام که از نظر شخصی و فردی، هر روز که بروم، بی آرزو رفته ام؛ چرا که سالهاست به همه ی آرزوهای شخصی و فردی ام دست یافته ام.
مطلقا بی توقع ام، ابدا تشنه نیستم، و چشم هایم به دنبال هیچ، هیچ، هیچ چیز نیست؛ اما از نظر سیاسی، اجتماعی و ملی، طبیعی ست که در آرزوی ژرف روزگار بسیار بهتری برای ملتم و ملت های سراسر جهان باشم، و این نیز آرزو یا آرمانی نیست که در جایی به انتها برسد.
یک ملت همیشه می تواند خوشبخت تر از آنچه هست باشد؛ اما برای فرد، خوشبختی، حد و حسابی دارد، بدیهی ست که دلیل مساله این است که انسان، در تفردش، در واحد محدود و کوچکی از زمان زیست می کند و آرزوهای فردی اش در محدوده ی همین زمان شکل می گیرد، حال آنکه ملتها در بی نهایت زمان جاری هستند، و جهان نوشونده هر دم می تواند خالق آرزوها و آرمان های نو باشد.
قبل از هر چيز برايت آرزو ميكنم كه عاشق شوي، و اگر هستي، كسي هم به تو عشق بورزد، و اگر اينگونه نيست، تنهاييت كوتاه باشد و پس از تنهاييت، نفرت از كسي نيابي. آرزومندم كه اينگونه پيش نيايد، اما اگر پيش آمد، بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي كني.
برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي، از جمله دوستان بد و ناپايدار، برخي نادوست و برخي دوستداركه دست كم يكي در ميانشان بي ترديد مورد اعتمادت باشد و چون زندگي بدين گونه است، برايت آرزومندم كه دشمن نيز داشته باشي، نه كم و نه زياد. درست به اندازه، تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قراردهند، كه دست كم يكي از آنها اعتراضش به حق باشد تا كه زياده به خود غره نشوي.
و نيز آرزومندم مفيد فايده باشي، نه خيلي غير ضروري تا در لحظات سخت،.وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است، همين مفيد بودن كافي باشد تا تو را سرپا نگاه دارد.
همچنين برايت آرزومندم صبور باشي، نه با كساني كه اشتباهات كوچك ميكنند، چون اين كار ساده اي است، بلكه با كساني كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير ميكنند و با كاربرد درست صبوريت براي ديگران نمونه شوي.
و اميدوارم اگر جوان هستي، خيلي به تعجيل، رسيده نشوي و اگر رسيدهاي، به جوان نمايي اصرار نورزي، و اگر پيري، تسليم نا اميدي نشوي، چرا كه هر سني خوشي و ناخوشي خودش را دارد و لازم است بگذاريم در ما جريان يابد.
اميدوارم كه دانه اي هم بر خاك بفشاني .....هر چند خرد بوده باشد...... و با روييدنش همراه شوي، تا دريابي چقدر زندگي در يك درخت وجود دارد.
به علاوه اميدوارم پول داشته باشي، زيرا در عمل به آن نيازمندي و سالي يك بار پولت را جلو رويت بگذاري و بگويي: " اين مال من است" فقط براي اينكه روشن كني كدامتان ارباب ديگري است!
اگر همه اينها كه گفتم برايت فراهم شد، ديگر چيزي ندارم برايت آرزو كنم ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)