تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 8 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 76

نام تاپيک: شمس الدين تبريزي

  1. #11
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض شمس: ميزبان بزم خدا

    دگرگوني، خلاقيت و زايائي هنري مولوي در زندگاني دومش، تنها در شاعري او، خلاصه نمي‌شود. بلكه در موسيقي، و تأثيرپذيري شعر و موسيقي و رقص از يكديگر، ظاهر مي‌گردد.
    تصريح شده است كه مولوي، موسيقي مي‌دانسته است. و رباب مي‌نواخته است. (افلاكي3/83) و حتي به دستور او، تاري بر سه‌تار سنتي رباب مي‌افزايند. همچنين نيز تأكيد شده است كه تنوع گسترده‌ي مولوي در انتخاب وزن و قالب شعر، از موسيقي‌شناسي او پربار گشته است. ليكن از طرفي ديگر نيز جاي ابهامي نيست كه مولوي، تا پيش از آشنائي با شمس، حتي سماع نمي‌دانسته است. و آئين رقص چرخان را شمس به وي آموخته است (40-آ): رقصي دائره‌وار كه هم امروز نيز بنا بر شيوه‌ي آن، درويشان مولوي را، بنام «درويشان چرخان»، مي‌شناسند!
    بدينسان، ورود شمس به «قونيه»، و برخورد او با مولوي در 642 هجري/1244 ميلادي، يك رويداد بزرگ پربار ادبي و هنري در تاريخ ادب ايران است.
    شمس سازنده‌ي «مكتب مولوي»، و پدر دو قلوي آن است. و در تاريخ تصوف ايران، تنها نيز در مكتب مولوي است كه شعر، موسيقي، رقص، و عرفان، همه در هم مي‌آميزند. از يكديگر متأثر مي‌شوند، و از همدگر، كمال و اثر مي‌پذيرند!
    شمس، «موسيقي» را تا حد «وحي ناطق پاك»، و نواي چنگ را، تا حد«قرآن فارسي»، بالا مي‌برد و مي‌ستايد (ش،110). و «مكتب مولوي»، ميراث اين آموزش و ستايش را، به بهاي همه تعصب ورزي‌ها، قرن‌ها، بجان مي‌خردع و تا به امروز آن را، همچنان زنده مي‌دارد.
    «مولوي»، پس از برخورد با شمس، موسيقي دوستي و سماع را، تابدان حد گسترش مي‌دهد كه حتي بطور هفتگي، مجلسي ويژه‌ي سماع بانوان، همراه با گل افشاني و رقص و پاي‌كوبي زنان، در قونيه برپا مي‌دارد (افلاكي، 3/468، 3/591). و اين‌ها، همه از مردي مشاهده مي‌شود كه تا سي و هشت سالگي خود، مجتهدي بزرگ، و يك «مفتي حنبلي» بشمار مي‌رفته است! تا جائيكه حتي در مواردي، چون سرگرم رباب و موسيقي مي‌شده است، نمازش قضا مي‌شده است، و با وجود تذكار به وي، موسيقي را رها نمي‌كرده است، بلكه نماز را ترك مي‌گفته است (افلاكي 3/328) كه:
    سماع آرام جان زندگاني است!
    كسي داند كه او را،
    جان جان است (سپهسالار، 68).
    شمس، «سماع» را، «فريضه‌ي اهل حال» مي‌خواند، و چون پنج نماز، و روزه‌ي ماه رمضانش، براي اهل دل، واجب مي‌شمارد (ش251). زيرا، خواص را، دل، سليم است. و «از دل سليم، اگر دشنام، به كافر صد ساله رود، مؤمن شود! اگر به «مؤمن» رسد، «ولي» شود!» (ش252).
    سماع اهل حال، رقص راستيناني كه دلي سليم دارند، به گمان «شمس»، بزم كائنات است:
    «هفت آسمان و زمين، و خلقان، همه در رقص مي‌آيند، آن ساعت كه صادقي، در رقص آيد!
    اگر، در «مشرق»، «موسي»...، بُوَد، هم در رقص بُوَد، و در شادي!» (ش253)
    «رقص مردان خدا، لطيف باشد و، سبك!
    گويي، برگ است كه بر روي آب مي‌رود! _ اندرون، چون كوه!...و برون، چون كاه!...» (ش255).
    آيا از اين گستاخ‌تر، و در عين حال، لطيف‌تر، در محيطي خشك و پرتعصب، مي‌توان «رقص» را، ستود، و بدان جنبه‌ي تقدس و شكوه آسماني بخشيد؟
    آري، آن صداي شمس در ستايش از سماع است، و اين پژواك مولوي به استاد است: فراخوان به سماع، دعوت به «بزم خدا»!:
    «...قاضي عزالدين (مقتول در 654 يا 656 ه‍/ 1256 يا 1258م)، در اوايل حال، به غايت منكر سماع درويشان بود. روزي...مولانا، شور عظيم كرده، سماع‌كنان از مدرسه‌ي خود بيرون آمده، به سر وقت قاضي عزالدين درآمد، و بانكي بر وي زد، و از گريبان قاضي را بگرفت، و فرمود كه:
    _ برخيز! به «بزم خدا»، بيا!
    كشان كشان، تا مجمع عاشقان، بياوردش، و نمودش، آنچه لايق حوصله‌ي او بود.
    ... ]قاضي عزالدين] جامه‌ها را چاك زده به سماع درآمد، و چرخ‌ها، مي‌زد، و فريادها مي‌كرد...» (افلاكي 3/33)
    چرخ‌زدن در رقص، از آموزش‌ها و نوآوري‌هاي شمس در قونيه است. و بدينسان، در حقيقت شمس، به دستياري مولوي، برتر از كاونات، قاضي مخالف را، در «بزم خدا»، به رقص درمي‌آورد. و اين‌چنين، سد بند تعصب را خود، سدشكن مي‌سازد!

    شمس: كودك استثنائي
    شمس، كودكي پيش‌رس و استثنائي بوده است. از همسالان خود، كناره مي‌گرفته است. تفريحات آنان، دلش را خوش نمي‌داشته است. مانند كودكان ديگر، بازي نمي‌كرده است. آنهم نه از روي ترس و جبر، بلكه از روي طبع و طيب خاطر. پيوسته، به وعظ و درس، روي مي‌آورده است (ش،69). خواندن كتاب را به شدت، دوست مي‌داشته است. و از همان كودكي، درباره‌ي شرح حال مشايخ بزرگ صوفيه، مطالعه مي‌كرده است (ش160).
    گوشه‌گيري، و زندگاني پر رياضت شمس، در كودكي موجب شگفتي خانواده‌ي او مي‌گردد. تا جائيكه پدرش با حيرت در كار او، به وي مي‌گويد:
    _ آخر، تو چه روش داري؟!
    _ تربيت كه رياضت نيست. و تو نيز، ديوانه نيستي!؟ (ش67)
    شمس از همان كودكي درمي‌يابد كه هيچكس او را درك نمي‌كند. همه، از سبب دلتنگي‌اش بيخبرند. مي‌پندارند كه دلتنگي او نيز، از نوع افسردگي‌هاي ديگر كودكان است:
    «مرا گفتند به خردكي:
    _ چرا دلتنگي؟ مگر جامه‌ات مي‌بايد با سيم (نقره)؟
    گفتمي:
    _ اي كاشكي اين جامه نيز كه دارم، بستندي!» (ش68)
    در ميان بي‌تفاهمي‌ها، تنها يكي از «عقلاي مجانين»، يكي از ديوانگان فرزانه كه از چيزهاي ناديده آگهي مي‌داده است _ مردي كه چون براي آزمايش، در خانه‌اي دربسته‌اش، فرومي‌بندند، با شگفتي تمام بيرونش مي‌يابند _ به شمس، در كودكي احترام مي‌گذارد. و چون مي‌بيند، پدر شمس، بي‌اعتنا به فرزند خود، پشت به او، با ديگران گفتگو مي‌دارد، مشت‌هاي خود را گره كرده، تهديدگرانه، با خشم به پدر شمس مي‌نگرد. و به او مي‌گويد:
    _ اگر بخاطر فرزندت نبود، ترا براي اين گستاخي، تنبيه مي‌كردم!
    و آنگاه، رو به شمس كرده، به شيوه‌ي وداع درويشان، به وي اظهار مي‌دارد كه:
    _ وقت خوش باد!
    و سپس تعظيم كرده مي‌رود (ش66).
    شمس، بزودي امكان روشن‌بيني، و استعداد كشف و بينشمندي، و درك امور غيبي را در خود احساس مي‌كند. تنها در آغاز مي‌پندارد كه كودكان ديگر نيز همه، مانند اويند. ليكن بزودي، به تفاوت و امتياز خود نسبت به آنان پي مي‌برد.
    اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس، نقش مي‌بندد، و از همان كودكي وي را، خودبرتربين و خودآگاه، مي‌سازد. تا جائيكه در برابر شگفتي پدر خود، از دگرگوني خويش، به وي مي‌گويد:
    _ تو مانند مرغ خانگي هستي كه زير وي، در ميان چندين تخم‌مرغ، يكي دو تخم مرغابي نيز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآيند، همه بسوي آب مي‌روند. ليكن جوجه مرغابي، بر روي آب مي‌رود، و مرغ ماكيان، و جوجگان ديگر، همه بر كنار آب، فرو در مي‌مانند!
    اكنون اي پدر، من آن جوجه مرغابي‌ام كه مركبش درياي معرفت‌ست:
    «ظن و حال من، اينست:
    _ اگر تو از مني؟
    _ يا من از تو؟
    _ درآ! در اين آب دريا!
    و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگي!» (ش،67).
    پدر شمس، تنها با حيرت و تأثر، در پاسخ فرزند، مي‌گويد:
    _ «با دوست چنين‌كني، به دشمن چه كني؟» (ش67).
    .
    شمس، در تب بلوغ
    «دوران نوجواني»، و برزخ كودكي و «بلوغ شمس» نيز، دوره‌اي بحراني بوده است.
    شمس درنوجواني، يك دوره‌ي سي چهل روزه‌ي بي‌اشتهائي شديد را مي‌گذراند. از خواب و خوراك مي‌افتد. هرگاه به وي پيشنهاد غذا خوردن مي‌شود، او، از تمكين، سر باز مي‌كشد (ش70). جهان تعبّديش واژگون مي‌شود. تب حقيقت، و تشنگي كشف رازها ـ راز زندگي، هدف از پديد آمدن، فلسفه‌ي حيات، و فرجام زندگي ـ سراپاي او را، فرا مي‌گيرد. ترديد، دلش را مي‌شكافد، و از خواب و خوراكش باز مي‌دارد. شمس، در اين لحظات بحراني بلوغ فكري و جسمي، بخود مي‌گويد:
    « ــ مرا چه جاي خوردن و خفتن؟ تا آن خدا كه مرا، همچنين آفريد، با من، سخن نگويد، بي‌هيچ واسطه‌‌اي، و من از او چيزها نپرسم، و نگويد!،
    ــ مرا خفتن و خوردن؟
    …چون چنين شود، و من با او، بگويم، و بشنوم…، آنگه بخورم، و بخسبم!
    ــ بدانم كه چگونه آمده‌م؟
    ــ و كجا مي‌روم؟
    ــ و عواقب من، چيست؟…» (ش71).
    شمس، از اين «تب فلسفي»، و «بحران فكري دوره‌ي نوجواني» خود، بعنوان «اين عشق»، عشقي كه از خواب و خوراك باز مي‌دارد، و نوجوان را به اعتصاب غذائي برمي‌گمارد، و او را به عناد با خود، و لجبازي با ديگران، برمي‌انگزد، ياد مي‌كند (ش70). ليكن مي‌بيند كه با اين وصف، در محفل اهل دل، هنوز وي را، به جد نمي‌گيرند. و با وجود درگيري در لهيب اين‌چنين عشق سوزاني، آواز درمي‌دهند كه او:
    ــ «هنوز خام است!
    ــ بگوشه‌ئي‌اش رها كن، تا برخود… ] به[ سوزد!، ]پخته گردد![» (ش70)
    اين جستجوگري، همچنان با شمس، در سراسر زندگي‌اش همراه است. شمس، در سراسر زندگي‌اش همراه است. شمس، هيچگاه از جستجو، براي گذشتن از تيرگي{هاي غبار، دست فرو باز نمي‌شويد. و در حقيقت جستجوگري، بصورت مهم‌ترين وظيفه‌ي زندگي‌اشت مي‌گردد. همه‌چيز او، در سايه‌ي گمشده‌جوئي او، حالتي جانبي و فرعي را بخود مي‌گيرد. هيچ‌چيز ديگر ــ نه شغل، نه مقام، نه دارائي، و نه حتي تشكيل خانواده ــ براي شمس، جز جستجو‌گري، جز رهنموني، جز بيدارباش خفتگان، جز تحرّك بخشي به خواب‌زدگان، و مخالفت با هر انديشه، يا داروي تخديركننده، مانند حشيش، هدف اصلي و جدّي وي نمي‌تواند باشد. شمس، براي خود، مقام «رسالت اجتماعي»، تكميل ناقصان، تائيد كاملان، حمايت از بينوايان، رسوائي فريب‌كاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است.
    «شمس»، را از نوجواني، به زنبيل‌بافي عارف ــ «ابوبكر سلّه‌باف تبريزي» ــ در زادگاهي ــ تبريز ــ مي‌سپارند. شمس، از او چيزهاي بسيار، فرا مي‌گيرد. ليكن به مقامي مي‌رسد كه درمي‌يابد، ابوبكر سلّه‌باف نيز ديگر از تربيت او عاجز است. او بايد، پرورشگري بزرگ‌تر را براي خود بيابد. و از اين‌رو، به سير و سفر مي‌پردازد، و در پي گمشده‌ي خود همچنان، شهر به شهر، مي‌گردد (2-آ).
    در عين «حيرت»،«احساس برتري» نيز، همچنان همواره همراه شمس است. پس از آنكه مطلوب خود را، نزد مولانا، جلال‌الدين مولوي مي‌يابد، مي‌گويد كه:
    ــ «در من چيزي بود كه شيخم ] ابوبكر[، آن‌را در من، نمي‌ديد، و هيچكس، نديده بود! آن‌چيز را…مولانا ديد!» (23-آ)
    .
    شمس: آواره‌اي در جستجوي گمشده!
    «شمس» براي جستجوي خويش، رنج سفرهاي طولاني را بر خود هموار مي‌دارد. و در اين سفرها، به سير آفاق، و انفس، نائل مي‌گردد. تا جائيكه صاحب‌دلانش، «شمس‌پرنده»، و بدانديشان، «شمس‌آفاقي»، يعني ولگرد و غربتيش، لقب مي‌دهند (2-آ، 45-آ).
    شمس، در سفرهاي خود، به ماجراهاي تلخ و شيرين بسيار، برخورد مي‌كند. گرسنگي مي‌كشد. بخاطر امرار معاش، مي‌كوشد تا فعله‌گي كند، ليكن به سبب ضعف بنيه، و لاغري چشمگيرش، او را به فعله‌گي هم نمي‌گيرند (ش112). بدانسان كه از بي‌تفاوتي انبوه مسلمانان، نسبت به گرسنگي و تنهائي خود با تأثر تمام، به ستوه مي‌آيد (ش194).
    «شمس» با آزمايش‌ها و خطاهائي شگفت، روبرو مي‌شود. راست‌گوئي مي‌كند، از شهر بيرونش مي‌كنند (ش90). ضعف اندامش را كه زائيده‌ي گرسنگي و فقر است، بر وي خورده مي‌گيرند. دشنامش مي‌دهند. طويل و درازش مي‌خوانند. طردش مي‌كنند، و به وي، نهيب مي‌زنند كه:
    ــ «اي طويل، برو! تا دشنامت ندهيم!» (ش91).
    اگر درمي چند داشته باشد، در كاروان‌سراها، مي‌خوابد. اگر نداشته باشد، مي‌كوشد تا مگر به مسجدي پناه آورد، و لحظه‌اي چند، در خانه‌ي خدا ــ در پناه بي‌پناهان ــ برآسايد! ليكن با شگفتي و اندوه فراوان، درمي‌يابد كه خانه‌ي خدا هم، خانه‌ي شخصي خدا نيست. بلكه خانه‌اي اجاره‌اي است. و صاحب و خادمي ضعيف‌كش، بي‌رحم، و ظاهرپرست دارد. در برابر همه‌ي التماس‌هايش كه مردي غريب است، پاره‌پوش گرسنه‌ي بي‌خانمان را، با خشونت تمام، بي‌شرمانه و اهانت‌آميز، از خانه‌ي خدا هم، بيرون مي‌افكنند! (7-آ).
    دگرباره، با همه اشتياقش براي «زبان فارسي» (ش174)، چون تبريزيش مي‌يابند، پيشداورانه، زادگاهش را بر وي خورده مي‌گيرند، و بدون انگه بخواهند، خود او را بشناسند، و درباره‌ي وي حكمي جاري سازند، تنها به جرم «تبريزي بودن»، جاهلانه خرش مي‌خوانند (ش117). آفاقي و ولگردش مي‌گويند (45-آ). ديوانه‌اش مي‌نامند، و مردم‌آزارانه، شب‌هنگام، بر در حجره‌اش، مدفوع آدمي، فرو مي‌پاشند (ش60)! و نه تنها، در مسجد و در مدرسه، بلكه در خانقاه درويشانش نيز، در حين جذبه‌ي سماع اهل دل، آزادش نمي‌گذارند. توانگران متظاهر به درويشي، در سماع هم از آزار و اهانتش، دست فرو باز نمي‌دارند. تحقيرگرانه و كينه‌توزانه، در ميان حرفش مي‌دوند، به وي تنه مي‌زنند، و موجبات آسيب وي، و رنجش خاطر حامي او، مولانا را، فراهم مي‌آورند! (14-آ، 47-آ)
    «شمس» بارها، به زيبائي زندگي تصريح مي‌كند (ش86، 110). از خوش بودن و رضايت خاطر خويش، دم مي‌زند (ش87، 96، 114، 119). ليكن، با اين وصف، بارها نيز طعم تلخ ملالت، نوميدي، دلتنگي، تحمل مشقت، فراق، آوارگي و گرسنگي را كشيده است (ش72، 120، 127، 134، 194). و جهان را، عميقاَ پليد و پست، ديده است (ش203). در فراسوي چهره‌ي خويش، قلب رنج ديده و اندوهبارش، بارها، آرزوي مرگ كرده است. چنانكه روزي در برابر جنازه‌ي نوجواني كه به اتفاق، آن‌را از كنارش مي‌برند، حسرت‌زده اظهار مي‌دارد كه:
    ــ « اين نامراد ر حسرت را كجا برند؟! …ما را ببرند كه سال‌ها، درين حسرت، خون جگر خوريم، و آن، دست نمي‌دهد! (44-آ).
    «شمس»، علي‌رغم بيزاري خود از «تجمل و دنياپرستي»، گاه، بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر مقاصدي سياسي يا انساني، ناگزير مي‌شود تا مگر به توانگري و تجمل، تظاهر نمايد! در عين گرسنگي، و تهي‌مايگي اندرون‌خانه، به جامه‌ي بازرگانان درآيد، و بر در حجره‌ي خود، در كاروانسرا، قفل گرانقدر زند (9-آ، 12-آ). خود را، پيوسته پنهان داردو ناشناخته زندگي كند. تا جائيكه عموماً معاصران وي، همه از ناشناسي او، همه از هويت مجهول وي، شكايت سردهند (1-آ، 3-آ، 8-آ)!

  2. #12
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    سلطانالاوليا و الاقطاب تاج المعشوقين شمس الدين والحق، محمدبن علی بن ملك تبريزی به سال 582هجری قمری در تبريز قدم به عرصة هستی نهاده است نسب شريفش به تركان قبچاق منتهی ميگردد در اينرابطه مولوی ميگويد (زهی بزم خداوندی زهی ميهايشاهانه - زهی يغما كه ميآرد شه قبچاق تركانه) دردوران جوانی در تبريز به (شيخ ابوبكر سلهباف) عارفمشهور آن عصر اظهار ارادت نموده و در محضرش ازرموز طی مراحل عرفان به كسب اطلاعاتی موفق گرديدهاست و از اين مصاحبت شورسر و جنب و جوشی بر اوعارض شده كه نتوانسته است در وضع زندگی آسايشيداشته باشد و خودش گفته كه تمام ولايتها را از شيحابوبكر سلهباف دريافتم معالوصف از حضور او استغناياحساس كرده به فكر درك حضور شيوخ شهرهای ديگرميافتد از تبريز رخت سفر بربسته سياحت در عالم را درجستجوی اوتاد وجهة همت خود قرار ميدهد و در جاييقرار نميگيرد. عدهيی از ساكنين طريقت عرفان او راملقب به (كامل تبريز)ی ميگردانند و جماعتی ازمسافران صاحبدل احتمالاً برطی الارض او، او را مستمي'به (طاير) يعنی پرنده مينمايند مخالفانش او را (شمسآفاقي) لقب ميدهند هدفشان نسبت ولگرد دادن بر اوبوده است شمس چون بر حلب وارد ميشود مقيم يكی ازحجرههای مدرسةيی آن شهر ميشود و در آنجا متحملچهارده ماه رياضت ميگردد و از نمط سياه لباس بر تنميكند شمس را در سير سلوك عرفان افراط استيلاداشته ولی از يك جهت منزهترين دامن را در طريقت بهخود اختصاص داده آن هم اين است كه در رديف اماماحمد غزالي، ركنالدين عراقي، كمال فجندی و امثالهمقرار نگرفته است تا به صبيان بازی از خود تمايل نشانبدهد وقتی كه به بغداد وارد ميشود و با اوحدالدينكرمانی شيخ يكی از خانقاههای مهم بغداد ملاقاتمينمايد از او استفساد ميكند در چيستی شيخاوحدالدين ميگويد ماه را در ميان آب طشت ميبينم(يعنی در رخ غلام زيبا جمال حق را) شمس تبريزيميگويد اگر در پشت گردنت دنبل نداشتی به آسمانمينگريستی خود ماه را در آنجا ميديدی ضمناً پس ازرسيدن در قونيه به محضر جلالالدين مولوی در شصتسالگی با دختری بنام كيميا ازدواج ميكند كه اين كار راغلام بارگان مبادرت نورزيدهاند. شمس تبريزی دستارادت به شيخ ركنالدين سجاسی متوفای 606 هجريقمری داده او به شمس اشاره نموده كه به قونيه رفته وجلال مولوی را به طريقت هدايت نمايد. دربارة شرح حال شمس تبريزی ميتوان از سه مأخذمهم استفاده نمود اين سه مأخذ مثنوی بهاءالدين سلطانولد فرزند مولانا جلالالدين مولوی و رسالة فريدونبناحمد سپهسالار و كتاب مناقبالعارفين شمسالديناحمد افلاكی است كه به سال 718 هجری قمری نوشتهاين سه مأخذ مخصوصاً مناقبالعارفين شمستبريزی رادر سير سلوك عرفان آنچنان در فراز و نشيب قراردادهاند كه جهت صحيح بر حركت او معين نيست و آثارخودش هم حاكی از سرگردانی او در شريعت و طريقتاوست او از سران معتقدين وحدت وجود به افراطميباشد و در شريعت اين قول افلاكی كه شمس گفت (هركس در عهد خود به مسند مردی نشسته بعضی كاتبوحی بودند و بعضی محل وحی اكنون جهد كن كه هر دوباشی هم محل وحی حق و هم كاتب وحی خود) حق وحساب او را تصفيه ميكند. گفتيم شمس جهت مجذوب ساختن جلالالدين مولويبه اشارة شيخ سجاسی ميبايست به شهر قونيه برودولی عدهيی بر اين سرند كه شمس تبريزی اقاليم را زيرپا نهاد و نظير خود را در لفظ و معنا نيافت چون كمالاتاو به حدّ كمال رسيده بود در جستجوی اكملی بود كهروز شنبه بيست و ششم جماديالاخرای 642 هجريقمری كه مصادف بود با 26/9/623 شمسی در قونيهحضور مولانا جلالالدين بلختی ثم رومی را درك نمودمولوی فقيه حنبلی و مدرس علوم دينی بود شمس او راچنان مجذوب خود ساخت كه از تدريس علوم منقول دلبر داشت و به تقديس قديس اعظم نوظهور خود يعنيشمس تبريزی پرداخت سه ماه هر دو در حجرة خلوتنشستند و بر كسی ظاهر نشدند النهايه اين ملاقات يكفقيه حنبلی را به اعرفالعارفين و اشعرالشاعرين مبدلساخت كه مثنوی و ديوان شمس تبريزی و فيه و مافيه وساير آثار مولوی ثمرة شجرة اين ملاقات ميباشند. شمس در مولوی چنان شور درسر و سودا در دل بهجوشش ميآورد كه تنها خودش را در نظر او مجسمميدارد تا آنجا كه مولوی ميگويد (پير من و مراد من -درد من و دوای من فاش بگفتم اين سخن - شمس من وخدای من - كعبة من كنشت من - مونس روزگار من -دوزخ من بهشت من - شمس من و خدای من) الی آخردر چنين حال مولوی ديگر از آن خود نيست از شريعتدل برداشته است مدرسه شريعت او بر مركز سماع ورقص مبدل گرديده است شمستبريزی هم دم از انسانسالاری ميزند و حديث (مَنْ عَرَفَ نفسه فَقَدْ عَرَفَ رَبِّهُ)را تفسير به رأی ميكند و ميگويد وقتی خودش راشناخت خدا را شناخت پس خودش همين خداست سخنرا به جايی ميكشاند كه در مقالاتش ميگويد (او (يعنيپيغمبر) ندانم از چه حيا داشت كه نگفت مَنْ عَرَفَ نفسيفَقَدْ عَرَفَ رَبِّهُ هر كه مرا شناخت پس خدايش را شناخت)اين بيان نمونهيی از مقالات اوست در ساير مقالاتمسلك وحدت وجودی و انسان سالاری خود را درمراحل خطرناك قرار ميدهد و پا از هندوئيسم هم كه در(الله، انسان، عشق) خلاصه است فراتر مينهد بر سرشيطان كه در نظام الله سالاری شرّ مطلق و عدوالله وعدوالناس مسلّم است غسل توبه ميريزد و رئوفالناس ميگرداند كار به جايی ميانجامد كه مردم شهرقونيه و علما و بعضی از عرفا از همه بيشتر فرزند دوممولوی علاءالدين محمد عليه شمس تبريزی قيام كرده واذيت آزارش را وجهة همت خود قرار ميدهند در اينحئص و بئص كيميا زن فرشته جمالش هم در اثر ايجادحادثهئی هستی خود را از دست ميدهد. يك هفته پساز فوت او روز پنجشنبه بيست يك ماه شوال سال 643پس از مرور 457 روز سكونتش در قونيه ناگهان ازابصارالناس غايب ميگردد جلال الدين مولوی در آتشمفارقتش ميسوزد و ميسازد و ميگويد: (ای صباحالی زخدّ و خال شمس الدين بيار - عنبر ومشك ختن از چين به قسطنطين بيار - من نه تنهاميسُرايم شمس دين و شمس دين - ميسرايد عندليباز باغ و كبك از كوهسار) الی آخر كه غزل زيباييميباشد تاب مفارقت او را نياورده فرزندش سلطان ولدرا مأمور بر جستجوی شمس ميگرداند او پس ازانقضای پانزده ماه شمس را از دمشق به قونيه ميآورد وبر دل پدرش آرامش ميبخشد اما كار در اينجا خاتمهنميپذيرد آتش كينه و ديك مخالفين را بر جوششميافزايد ميكوشند كه غيبت صغرای شمس را به غيبتكبری مبدل گردانند تحمل ندارند كه شمس موسيقی راتا حدودی (وحی ناطق پاك) و نوای چنگ را تا حد(قرآن فارسي) انگاشته و به مولوی بر گفتن اين بيت ولوبعد از ناپديد شدنش هم باشد بگو يا ند (خشك سيم وخشم چوب و خشك پوست از كجا ميآيد اين آوازدوست) و تحمل ندارند شمس بگويد (آن لحظه كهصادقی بر قصد موسی اگر در مشرق بود محمد در مغربهر دو بر قصند و وجدشان حاصل شود) چگونه بر غيبتكبرايش مخالفين موفق شدند اقوال گوناگون ذكر شدهاست كه به نقل يكی پرداخته ميشود. مولوی را با شمسمجالستی بود چند نفر از دراويش آمدند شمس را احضارنمودند شمس از جای برخاست در حالی كه متذكر اينذكر بود (به پای مرگ ميبرندم) او را به محلی آوردندكه طرح كشتنش را در آنجا كشيد بودند ضرباتی بر اووارد ساخته به حياتش خاتمه دادند و جسدش را درچاهی افكندند كه بعدها پسر بزرگ مولوی او را بيرونكشيد و در جوار جدش به خاك سپرد اين حادثه به سال645 هجری قمری اتفاق افتاد گروهی هم بر اين قولند كهاز نظر ايشان غايب گرديد كه باوری بيش نيستعبدالرحمن جامی هم در نفحات الانس متذكر شده كه شمس را به سال 645 در قونيه كشتند.

  3. #13
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شمس: دشمن تقليد

    تيپ استخواني «خودگرا»ست. متكي به خويش، استقلال‌طلب، و گريزان از تابعيت و تقليد است. «تقليد» در نظر او، بمراتب از «نفاق اضطراري» بدتر است. فسادها، بيشتر از تقليد، سرچشمه مي‌گيرند.زيرا تقليد، يعني خود نبودن، يعني خود فروختن،يعني كوركورانه سرسپردن! تقليد يعني بردگي، يعني گوسفند صفتي، يعني تائيد استعمار، يعني تشويق استثمار، يعني زورگوپروري، و اعانت به ظالم!

    از اينروي هر فسادي كه در جامعه پديد آيد، منشاء آن‌را كم و بيش، به گمان شمس، در تقليد، بايد جستجو نمود! و از نظر شمس، تقليد، تقليد است، ديگر چه الگوي آن «كفر» ــ ايمان ناراستين ــ و چه «ايمان» ــ باورداشت راستين ــ باشد! موضوع تقليد، هرچه باشد، نمي‌توان آب پاكي بر سر تقليد، فرو ريزد، و از پليدي آن، بكاهد (ش190). شمس، در «نفي تقليد» تا آنجا پيش مي‌رود كه مي‌پرسد:

    ــ «كسي روا باشد، مقلّد را، مسلمان داشتن؟» ]يا دانستن ؟[ (ش190).

    و آنگاه در مورد خود، تأكيد مي‌كند كه وي، هرگز مقلد نبوده است. بلكه هموراه جستجوگري مشكل پسند، بر خويشتن سختگير، و انعطاف‌پذير، به‌شمار مي‌رفته است (2-آ ش 57، 58،‌ 71):

    «اين داعي، مقلد نباشد! ... بسيار درويشان عزيز، ديدم، و خدمت ايشان، دريافتم، و فرق ميان صادق و كاذب ــ هم از روي قول، و هم از روي حركات ــ معلوم شده، تا سخت، پسنديده و گزيده نباشد، دل اين ضعيف، به هرجا فرود نيايد، و اين مرغ، هر دانه را، برنگيرد!»

  4. #14
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شمس: كودك استثنائي

    شمس، كودكي پيش‌رس و استثنائي بوده است. از همسالان خود، كناره مي‌گرفته است. تفريحات آنان، دلش را خوش نمي‌داشته است. مانند كودكان ديگر، بازي نمي‌كرده است. آنهم نه از روي ترس و جبر، بلكه از روي طبع و طيب خاطر. پيوسته، به وعظ و درس، روي مي‌آورده است (ش،69). خواندن كتاب را به شدت، دوست مي‌داشته است. و از همان كودكي، درباره‌ي شرح حال مشايخ بزرگ صوفيه، مطالعه مي‌كرده است (ش160).

    گوشه‌گيري، و زندگاني پر رياضت شمس، در كودكي موجب شگفتي خانواده‌ي او مي‌گردد. تا جائيكه پدرش با حيرت در كار او، به وي مي‌گويد:

    _ آخر، تو چه روش داري؟!

    _ تربيت كه رياضت نيست. و تو نيز، ديوانه نيستي!؟ (ش67)

    شمس از همان كودكي درمي‌يابد كه هيچكس او را درك نمي‌كند. همه، از سبب دلتنگي‌اش بيخبرند. مي‌پندارند كه دلتنگي او نيز، از نوع افسردگي‌هاي ديگر كودكان است:

    «مرا گفتند به خردكي:

    _ چرا دلتنگي؟ مگر جامه‌ات مي‌بايد با سيم (نقره)؟

    گفتمي:

    _ اي كاشكي اين جامه نيز كه دارم، بستندي!» (ش68)

    در ميان بي‌تفاهمي‌ها، تنها يكي از «عقلاي مجانين»، يكي از ديوانگان فرزانه كه از چيزهاي ناديده آگهي مي‌داده است _ مردي كه چون براي آزمايش، در خانه‌اي دربسته‌اش، فرومي‌بندند، با شگفتي تمام بيرونش مي‌يابند _ به شمس، در كودكي احترام مي‌گذارد. و چون مي‌بيند، پدر شمس، بي‌اعتنا به فرزند خود، پشت به او، با ديگران گفتگو مي‌دارد، مشت‌هاي خود را گره كرده، تهديدگرانه، با خشم به پدر شمس مي‌نگرد. و به او مي‌گويد:

    _ اگر بخاطر فرزندت نبود، ترا براي اين گستاخي، تنبيه مي‌كردم!

    و آنگاه، رو به شمس كرده، به شيوه‌ي وداع درويشان، به وي اظهار مي‌دارد كه:

    _ وقت خوش باد!

    و سپس تعظيم كرده مي‌رود (ش66).

    شمس، بزودي امكان روشن‌بيني، و استعداد كشف و بينشمندي، و درك امور غيبي را در خود احساس مي‌كند. تنها در آغاز مي‌پندارد كه كودكان ديگر نيز همه، مانند اويند. ليكن بزودي، به تفاوت و امتياز خود نسبت به آنان پي مي‌برد.

    اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس، نقش مي‌بندد، و از همان كودكي وي را، خودبرتربين و خودآگاه، مي‌سازد. تا جائيكه در برابر شگفتي پدر خود، از دگرگوني خويش، به وي مي‌گويد:

    _ تو مانند مرغ خانگي هستي كه زير وي، در ميان چندين تخم‌مرغ، يكي دو تخم مرغابي نيز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآيند، همه بسوي آب مي‌روند. ليكن جوجه مرغابي، بر روي آب مي‌رود، و مرغ ماكيان، و جوجگان ديگر، همه بر كنار آب، فرو در مي‌مانند!

    اكنون اي پدر، من آن جوجه مرغابي‌ام كه مركبش درياي معرفت‌ست:

    «ظن و حال من، اينست:

    _ اگر تو از مني؟

    _ يا من از تو؟

    _ درآ! در اين آب دريا!

    و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگي!» (ش،67).

    پدر شمس، تنها با حيرت و تأثر، در پاسخ فرزند، مي‌گويد:

    _ «با دوست چنين‌كني، به دشمن چه كني؟» (ش67).

  5. #15
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شمس، در تب بلوغ

    دوران نوجواني»، و برزخ كودكي و «بلوغ شمس» نيز، دوره‌اي بحراني بوده است.

    شمس درنوجواني، يك دوره‌ي سي چهل روزه‌ي بي‌اشتهائي شديد را مي‌گذراند. از خواب و خوراك مي‌افتد. هرگاه به وي پيشنهاد غذا خوردن مي‌شود، او، از تمكين، سر باز مي‌كشد (ش70). جهان تعبّديش واژگون مي‌شود. تب حقيقت، و تشنگي كشف رازها ـ راز زندگي، هدف از پديد آمدن، فلسفه‌ي حيات، و فرجام زندگي ـ سراپاي او را، فرا مي‌گيرد. ترديد، دلش را مي‌شكافد، و از خواب و خوراكش باز مي‌دارد. شمس، در اين لحظات بحراني بلوغ فكري و جسمي، بخود مي‌گويد:

    « ــ مرا چه جاي خوردن و خفتن؟ تا آن خدا كه مرا، همچنين آفريد، با من، سخن نگويد، بي‌هيچ واسطه‌‌اي، و من از او چيزها نپرسم، و نگويد!،

    ــ مرا خفتن و خوردن؟

    …چون چنين شود، و من با او، بگويم، و بشنوم…، آنگه بخورم، و بخسبم!

    ــ بدانم كه چگونه آمده‌م؟

    ــ و كجا مي‌روم؟

    ــ و عواقب من، چيست؟…» (ش71).

    شمس، از اين «تب فلسفي»، و «بحران فكري دوره‌ي نوجواني» خود، بعنوان «اين عشق»، عشقي كه از خواب و خوراك باز مي‌دارد، و نوجوان را به اعتصاب غذائي برمي‌گمارد، و او را به عناد با خود، و لجبازي با ديگران، برمي‌انگزد، ياد مي‌كند (ش70). ليكن مي‌بيند كه با اين وصف، در محفل اهل دل، هنوز وي را، به جد نمي‌گيرند. و با وجود درگيري در لهيب اين‌چنين عشق سوزاني، آواز درمي‌دهند كه او:

    ــ «هنوز خام است!

    ــ بگوشه‌ئي‌اش رها كن، تا برخود… ] به[ سوزد!، ]پخته گردد![» (ش70)

    اين جستجوگري، همچنان با شمس، در سراسر زندگي‌اش همراه است. شمس، در سراسر زندگي‌اش همراه است. شمس، هيچگاه از جستجو، براي گذشتن از تيرگي{هاي غبار، دست فرو باز نمي‌شويد. و در حقيقت جستجوگري، بصورت مهم‌ترين وظيفه‌ي زندگي‌اشت مي‌گردد. همه‌چيز او، در سايه‌ي گمشده‌جوئي او، حالتي جانبي و فرعي را بخود مي‌گيرد. هيچ‌چيز ديگر ــ نه شغل، نه مقام، نه دارائي، و نه حتي تشكيل خانواده ــ براي شمس، جز جستجو‌گري، جز رهنموني، جز بيدارباش خفتگان، جز تحرّك بخشي به خواب‌زدگان، و مخالفت با هر انديشه، يا داروي تخديركننده، مانند حشيش، هدف اصلي و جدّي وي نمي‌تواند باشد. شمس، براي خود، مقام «رسالت اجتماعي»، تكميل ناقصان، تائيد كاملان، حمايت از بينوايان، رسوائي فريب‌كاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است.

    «شمس»، را از نوجواني، به زنبيل‌بافي عارف ــ «ابوبكر سلّه‌باف تبريزي» ــ در زادگاهي ــ تبريز ــ مي‌سپارند. شمس، از او چيزهاي بسيار، فرا مي‌گيرد. ليكن به مقامي مي‌رسد كه درمي‌يابد، ابوبكر سلّه‌باف نيز ديگر از تربيت او عاجز است. او بايد، پرورشگري بزرگ‌تر را براي خود بيابد. و از اين‌رو، به سير و سفر مي‌پردازد، و در پي گمشده‌ي خود همچنان، شهر به شهر، مي‌گردد (2-آ).

    در عين «حيرت»،«احساس برتري» نيز، همچنان همواره همراه شمس است. پس از آنكه مطلوب خود را، نزد مولانا، جلال‌الدين مولوي مي‌يابد، مي‌گويد كه:

    ــ «در من چيزي بود كه شيخم ] ابوبكر[، آن‌را در من، نمي‌ديد، و هيچكس، نديده بود! آن‌چيز را…مولانا ديد!»

  6. #16
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شمس: آواره‌اي در جستجوي گمشده!

    شمس» براي جستجوي خويش، رنج سفرهاي طولاني را بر خود هموار مي‌دارد. و در اين سفرها، به سير آفاق، و انفس، نائل مي‌گردد. تا جائيكه صاحب‌دلانش، «شمس‌پرنده»، و بدانديشان، «شمس‌آفاقي»، يعني ولگرد و غربتيش، لقب مي‌دهند (2-آ، 45-آ).

    شمس، در سفرهاي خود، به ماجراهاي تلخ و شيرين بسيار، برخورد مي‌كند. گرسنگي مي‌كشد. بخاطر امرار معاش، مي‌كوشد تا فعله‌گي كند، ليكن به سبب ضعف بنيه، و لاغري چشمگيرش، او را به فعله‌گي هم نمي‌گيرند (ش112). بدانسان كه از بي‌تفاوتي انبوه مسلمانان، نسبت به گرسنگي و تنهائي خود با تأثر تمام، به ستوه مي‌آيد (ش194).

    «شمس» با آزمايش‌ها و خطاهائي شگفت، روبرو مي‌شود. راست‌گوئي مي‌كند، از شهر بيرونش مي‌كنند (ش90). ضعف اندامش را كه زائيده‌ي گرسنگي و فقر است، بر وي خورده مي‌گيرند. دشنامش مي‌دهند. طويل و درازش مي‌خوانند. طردش مي‌كنند، و به وي، نهيب مي‌زنند كه:

    ــ «اي طويل، برو! تا دشنامت ندهيم!» (ش91).

    اگر درمي چند داشته باشد، در كاروان‌سراها، مي‌خوابد. اگر نداشته باشد، مي‌كوشد تا مگر به مسجدي پناه آورد، و لحظه‌اي چند، در خانه‌ي خدا ــ در پناه بي‌پناهان ــ برآسايد! ليكن با شگفتي و اندوه فراوان، درمي‌يابد كه خانه‌ي خدا هم، خانه‌ي شخصي خدا نيست. بلكه خانه‌اي اجاره‌اي است. و صاحب و خادمي ضعيف‌كش، بي‌رحم، و ظاهرپرست دارد. در برابر همه‌ي التماس‌هايش كه مردي غريب است، پاره‌پوش گرسنه‌ي بي‌خانمان را، با خشونت تمام، بي‌شرمانه و اهانت‌آميز، از خانه‌ي خدا هم، بيرون مي‌افكنند! (7-آ).

    دگرباره، با همه اشتياقش براي «زبان فارسي» (ش174)، چون تبريزيش مي‌يابند، پيشداورانه، زادگاهش را بر وي خورده مي‌گيرند، و بدون انگه بخواهند، خود او را بشناسند، و درباره‌ي وي حكمي جاري سازند، تنها به جرم «تبريزي بودن»، جاهلانه خرش مي‌خوانند (ش117). آفاقي و ولگردش مي‌گويند (45-آ). ديوانه‌اش مي‌نامند، و مردم‌آزارانه، شب‌هنگام، بر در حجره‌اش، مدفوع آدمي، فرو مي‌پاشند (ش60)! و نه تنها، در مسجد و در مدرسه، بلكه در خانقاه درويشانش نيز، در حين جذبه‌ي سماع اهل دل، آزادش نمي‌گذارند. توانگران متظاهر به درويشي، در سماع هم از آزار و اهانتش، دست فرو باز نمي‌دارند. تحقيرگرانه و كينه‌توزانه، در ميان حرفش مي‌دوند، به وي تنه مي‌زنند، و موجبات آسيب وي، و رنجش خاطر حامي او، مولانا را، فراهم مي‌آورند! (14-آ، 47-آ)

    «شمس» بارها، به زيبائي زندگي تصريح مي‌كند (ش86، 110). از خوش بودن و رضايت خاطر خويش، دم مي‌زند (ش87، 96، 114، 119). ليكن، با اين وصف، بارها نيز طعم تلخ ملالت، نوميدي، دلتنگي، تحمل مشقت، فراق، آوارگي و گرسنگي را كشيده است (ش72، 120، 127، 134، 194). و جهان را، عميقاَ پليد و پست، ديده است (ش203). در فراسوي چهره‌ي خويش، قلب رنج ديده و اندوهبارش، بارها، آرزوي مرگ كرده است. چنانكه روزي در برابر جنازه‌ي نوجواني كه به اتفاق، آن‌را از كنارش مي‌برند، حسرت‌زده اظهار مي‌دارد كه:

    ــ « اين نامراد ر حسرت را كجا برند؟! …ما را ببرند كه سال‌ها، درين حسرت، خون جگر خوريم، و آن، دست نمي‌دهد! (44-آ).

    «شمس»، علي‌رغم بيزاري خود از «تجمل و دنياپرستي»، گاه، بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر مقاصدي سياسي يا انساني، ناگزير مي‌شود تا مگر به توانگري و تجمل، تظاهر نمايد! در عين گرسنگي، و تهي‌مايگي اندرون‌خانه، به جامه‌ي بازرگانان درآيد، و بر در حجره‌ي خود، در كاروانسرا، قفل گرانقدر زند (9-آ، 12-آ). خود را، پيوسته پنهان داردو ناشناخته زندگي كند. تا جائيكه عموماً معاصران وي، همه از ناشناسي او، همه از هويت مجهول وي، شكايت سردهند

  7. #17
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    14 شمس

    «سخن شمس»، آئينه شخصيت پيچيده دوزيستي، درونگر، و خودگراي اوست. در عين روشني، مبهم است. در عين دلپذيري، شلاق‌گونه است. فشرده و كوتاه است. نغز است. از آموزش و آرمان، گرانبار است. از اينروي فراز آنها، به تندي، نمي‌توان، درگذشت. بلكه با آنها، بايد زيست. در آنها، انديشيد. بر آنها، مرور كرد. بدانها، مأنوس گشت. از ظاهر آسان‌نماي آنها، عبور كرد، و به عمق باطن آنها، راه يافت، تا به پيام، به درونمايه، به هدف آنهاــ نزديك كردن به چيزي، دوردست! ــ فرا در رسيد!
    سخن شمس، چنانكه خود معترف است، دوچهره‌اي است. درونه و برونه دارد. نقابي ظاهراً مستقل، بر سيماي باطني گريزنده و لغزان است. دوبعدي است. دوزيستي است. نيازمند است به بازخواني و دوباره كاوي است (ش80، 135، 136، 138).
    «سخن شمس»، ويراسته نيست. به احتمال قوي، وي همه را، ننوشته است (ش، 73). اگر هم پاره‌اي از آنها را نوشته باشد (ش43، 65)، احياناً هيچ‌گاه ديگر آنها را نپرداخته، از نو باز ننگاشته، و پاكنويس نكرده است.
    «سخن شمس»، قالباً بي‌مقدمه آغاز مي‌شود. بدون پرسه و معطلي، بدون طي بيراهه، و پريدن به اين شاخ و آن شاخ، به‌طور مستقم، به سوي هدف مي‌تازد. و شمس، خود بدين كيفيت سخن خويش، آگاه است، و از آن با غرور، ياد مي‌كند:
    «اگر ربع مسكون، جمله يك سو باشند، و من به سويي، هر مشكلشان كه باشد، همه را جواب دهم، و هيچ نگريزم از گفتن، و سخن، نگردانم، و از شاخ، به شاخ، نجهم!» (ش84).
    «سخن شمس»، جهشي، خودبه‌خود، وحشي، تند، توفنده، كوبنده، و يكباره است. با اين وصف، گه‌گاه، تا اوج شعر ــ شعر والا و باشكوه، خوش‌نوا و منظم، و پرذوق و لطيف ــ فرار پيش مي‌رود. و اين جا و آنجا، چه بسيار سخن منظوم فارسي، در برابر جاذبه نثر شعرگونه شمس، رنگ فرومي‌بازد:
    «اهل اين ربع مسكون، هر اشكال كه گويند، جواب بيابند ...: جواب، در جواب، قيد در قيد، و شرح در شرح!
    سخن من، هريكي سؤال را ده جواب ]گويد[ كه در هيچ كتابي، مسطور نباشد ــ به آن لطف، و به آن نمك، چنانكه «مولانا» فرمايد كه:
    «تا با تو آشنا شده‌ام، اين كتاب‌ها، در نظرم، بي‌ذوق شده است!» (ش85)
    مردي، اينچنين ارزش‌ آگاه، نسبت به شخن خويش، ناچار، با همه آراستگي به راستيني و صميميت، چنانكه خود نيز به خوبي آگاه است، همه خودپسندانه جلوه مي‌كند. همه، «به وجه كبريا، مي‌آيد. همه دعوي، مي‌نمايد!» (ش302).
    «شمس»، گزيده‌گوست. موقع‌شناس، و «مخاطب‌گزين» است. سخنش، هرجائي نيست. با هركس، و به‌هر هنگام، سخن نمي‌گويد. بلكه با شرط‌ها، و نازهاي ويژه، همراه است!
    در سخن‌گوئي و مخاطب‌گزيني شمس، همچنان آشكارا، منش پيش‌رفته استخواني وي ــ خودگرائي، خوداصيل‌ بيني، و قياس به‌نفس او ــ به شدت منعكس است:
    «سخن، با خود توانم گفتن، يا هركه خود را ديدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
    مستمع بايد تابع شمس، شيوه استدلال، آرمان زيرساز سخن وي باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسي مستمع»، ميل او، منطق او، باور داشت‌هاي او، و سرانجام سطح درك او نيست. در غير اينصورت، خاموشي را، بر سخنگوئي، ترجيح مي‌دهد.
    شمس، بگاه سخن نيز، سخنش بيشتر جنبه‌ي گفت تنها دارد، نه گفتگو. شمس را، مناظره نيست:
    «اگر سخن من، چنان استماع خواهد كردن كه به‌طريق مناظره و بحث، و از كلام مشايخ، يا حديث، يا قرآن، نه او سخن تواند شنيدن، نه از من برخوردار شود! و اگر به طريق نياز، و استفادت خواهد آمدن، و شنيدن كه سرمايه نياز است، او را، فايده باشد!
    و اگر نه، يك روز، نه، ده روز، ني، بلكه صد سال، مي‌گويد، ما، دست زير زنخ نهيم، مي‌شنويم!» (ش75).
    شمس، تنگ‌حوصله است. بازارياب نيست. از پي مشتري نمي‌گردد، و عوام‌فريبي نمي‌كند. از اين‌رو، با كاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسي توده، به خاطر بازاريابي و جلب عوام، مخالف است. خواستار شيوه استثنائي دويدن صيد از پي صياد است، نه روش متداول پي‌جويي صياد از صيد! و ديرگيري‌ها و تنهايي‌هاي او نيز، همه از اين خوي، سرچشمه مي‌گيرد. حتي، زماني كه شمس را، بر اين خوي خودگرايي او، متذكر مي‌سازند، و از وي مي‌خواهند كه سخن بايد بر وفق صلاح، و درك مردم گويد، خشمگين مي‌شود، و گوينده را، فاقد صلاحيت چنين دستوري به خويش، مي‌خواند:
    «آنجا، شيخي بود. مرا، نصيحت آغاز كرد كه:
    ــ با خلق، به قدر حوصله ايشان، سخن‌ گوي! و به قدر صفا، و اتحاد ايشان، ناز كن!
    گفتم:
    ــ راست مي‌گويي! وليكن، نمي‌توانم گفتن جواب تو! چو، نصيحت كردي، و تو را، حوصله اين جواب، نمي‌بينم!» (ش79).
    شمس، مخاطبان خود را مشخص كرده است. وي مي‌داند كه روي سخنش با كي است. از اين‌رو، به هنگام اعتراض، نسبت به پيچيدگي سخنش، آشكارا، اعلام مي‌دارد كه:
    «صريح گفتم ... كه:
    ــ سخن من، به فهم ايشان، نمي‌رسد!… مرا … دستوري نيست كه از اين نظير (مثال)هاي پست گويم! آن اصل را مي‌گويم، بر ايشان، سخت مشكل مي‌آيد! نظير آن، اصل دگر مي‌گويم، پوشش در پوشش، مي‌رود! … » (ش81).
    «مخاطب شمس»، ابرمرد است، انسان والاست، شيخ كامل است، كسي است كه مسئول رهبري مردم است! روي سخن شمس، متوجه رهبران است، نه پيروان:
    «مرا در اين عالم، با عوام، هيچ كاري نيست! براي ايشان، نيامدم! اين كساني كه رهنماي عالم‌اند، به حق، انگشت، بر رگ ايشان، مي‌نهم!» (ش82)
    «من شيخ را مي‌گيرم، و مؤاخذه مي‌كنم، نه مريد را! آنگه، نه هر شيخ را، شيخ كامل را! ... » (ش83).
    «شمس»، تنها به خاطر حرف، حرف نمي‌زند. وي را تا گفتني نباشد، و يا تا زمان و مكان را، مناسب نيابد، لب به سخن نمي‌گشايد (ش59، 61، 74، 75، 77). ليكن، هنگامي نيز كه ابلاغ پيامي را لازم مي‌شمارد، در خود، چيزي گفتني، احساس مي‌نمايد، آنگاه، بي‌پروا از مقتضيات زمان و مكان، با احساس مسئوليتي رهبرانه، لب به سخن مي‌گشايد، و مستمع خويش را، از فراسوي قرن‌ها، مخاطب قرار همي‌دهد:
    «چون گفتني باشد، و همه عالم، از ريش من، درآويزد كه مگر نگويم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن، بدان‌كس برسد كه من خواسته باشم!» (ش78)
    با اين وصف، «شمس»، با اندوه مي‌داند كه همواره خواستن، توانستن نيست. وي را، پيوسته «گفتني»، بيشتر از «گفتار» است! هرچه را كه از شمس، شنيده‌ايم، تمام گفته‌هاي او، به شمار نمي‌روند. شمس، از گفتني‌هاي خود، بيشتر از ثلثي را، نگفته است (ش166). زيرا اظهار گفتني نيز ــ هرچند با اراده‌اي بس نيرومند، به عنوان پشتوانه همراه باشد ــ بدون رعايت هيچ شرط و قيد، همواره ميسر نيست. زيرا، نخست، عرصه سخن خود، بس تنگ‌تر است، از عرصه معني (ش256). و ديگر آنكه، در جهان شمس:
    «هنوز ما را، اهليت گفت، نيست!
    كاشكي اهليت شنيدن بودي! تمام ــ گفتن»، مي‌بايد، و «تمام ــ شنودن»؟
    ] اما سوكمندانه [ :
    ــ بر دل‌ها، مُهر است
    ــ بر زبان‌ها، مُهر است!
    ــ و بر گوش‌ها، مُهر است!» (ش167)
    در نظر «شمس»، كم و بيش، همه، احياناً بدون آنكه خود بدانند يا بخواهند، به‌گونه‌اي «منافق»اند ــ حتي ياران به ظاهر صميمي، و يكدل و همرنگ (ش،11). دورويي و نفاق، شيوه اضطراري زندگي، در جهان سوءِ تعبيرها و سوءِ تفاهم‌هاست! دورويي، وسيله‌اي دفاعي، در «نبرد ــ شيوه» زندگي است.
    «شمس»، معترف است كه خود ناچار، بارها، به نفاق، به خودپنهان‌گري، به دوگويي، به خود بودن و ديگري جلوه نمودن، زيسته است (ش، 89، 90).
    دامنه نفاق و دوگونه زيستي، معمولاً به شيوه رازگرايانه در سخن درونگرايان استخواني، سرايت مي‌كند. و شمس، ابايي ندارد از اينكه اعتراف نمايد كه سخنش پر از رمز و راز است. و هرگاه صلاح بداند، آن‌را بر ديگران آشكار مي‌سازد، و هرگاه كه نخواهد، آن‌را همچنان، ناگفته باقي مي‌گذارد:
    1- «دلم مي‌خواهد كه با تو، شرح كنم! ] اما[ همين «رمز» مي‌گويم،
    بس مي‌كنم! ... » (ش،137).
    2- «روزي رمزي مي‌گفتم، و كشف مي‌كردم، و نمي‌خواستم كه معني بر وي (شهاب هريوه)، كشف نشود!» (مقالات، 285)
    3- « ... من آن نيستم كه بحث توانم كردن! اگر تحت‌اللفظ، فهم كنم، آن‌را نشايد كه بحث كنم. و اگر به زبان خود، بحث كنم، بخندند و تكفير كنند! ... » (ش59).
    «شمس» در جهاني سخت‌گير و متعصب به‌سر مي‌برد كه اقليت‌ها و حتي رهبران اكثريت، در كشاكش زندگي و تنازع براي بقا، «تقيه»، كتمان، رازداري، پنهان‌كاري، خود نبودن و ديگري جلوه نمودن، و ضرورت ماسك فريب دفاعي را، بر چهره خويش، به‌صورت سنت، صلاح‌انديشي، سياست، و دستوري مذهبي، پذيرفته‌اند. حتي «ملاحده الموت» ــ بي‌پرواترين جانبازان تاريخ، به خاطر عقيده و آرمان ــ نيز، چنانكه در بخش «شاهد زمان» خواهيم ديد ــ به تقيه و مصلحت، «نو مسلمان» مي‌شوند. خليفه عصر شمس ــ الناصرلدين‌الله (خلافت 622 – 576 هـ /1225-1180م) ــ بنابر 45 سال تجربه خلافت، با مكر تمام، از سوئي فدائيان مسخ شده الموت را به مزدوري، براي آدم‌كشي مي‌گيرد، و از سويي ديگر، به شيوه «اهل فتوت»، جامه مي‌پوشد و به «فقه شيعه»، روي مي‌آورد! در چنين جهاني، «شمس» نيز، ناگزير است، هر جا كه ديگر تخيل خلاق وي، از برقراري هماهنگي ميان اموزش مذهب خداسالاري، و آئين انسان سالاري زبون ماند، رسماً از شيوه «تقيه» پيروي كند. شمس، با افسوسي انگيخته از تجربه‌هايي تلخ، اعتراف مي‌كند كه:
    1- «راست نتوانم گفتن، كه من، راستي آغاز كردم، مرا بيرون كردند!
    اگر تمام، راست كنمي، به يك‌بار، همه شهر، مرا بيرون كردندي!» (ش،90).
    2- «تو را، يك سخن بگويم!:
    ــ اين مردمان، به «نفاق»، خوش‌دل مي‌شوند، و به «راستي»، غمگين مي‌شوند!
    او را گفتم:
    ــ مرد بزرگي، و در عصر، يگانه‌اي!، خوش‌دل شد، و دست من گرفت، و گفت:
    ــ مشتاق ] تو [ بودم، و مقصر بودم!
    و پارسال، با او راستي گفتم، خصم من شد، و دشمن شد. عجب نيست اين؟!
    با مردمان، به نفاق مي‌بايد زيست، تا در ميان ايشان، با خوشي باشي! ...
    ــ راستي آغاز كردي؟!
    ــ به كوه و بيابان بايد رفت!» (مقالات 61)
    شمس، يادآور مي‌شود كه شيوه احتياط و مصلحت‌گرايي، و پاس درك شنونده، نكته‌اي نيست كه او تنها به تجربه دريافته باشد. بلكه آن‌را، ديگران نيز، از مردان راه، به وي توصيه كرده‌اند، هرچند كه او آن‌را، در آغاز، با بي‌اعتنايي تلقي كرده است! (ش79).

    خودپنهان‌گري و مردم‌آزمائي: دو شيوه دفاعي شمس
    كوتاه سخن، «شخصيت شمس»، مرموز و «رازگرا» است. او انساني «درونزي» است. بيشتر از آنچه كه بيرون از خود زيسته باشد، در خويش زندگي كرده است. وي نه‌تنها، از نظر نظام رواني خويش، چنين است، بلكه در خود زيستي را، ضمناً به‌عنوان يك روش دفاعي لازم، به عنوان يك نبرد شيوه‌اي ايمن تر در زندگي، در جهاني بي‌تفاهم و نا ايمن، براي خويش برگزيده است. «خودپنهان‌گري»، و «مردم‌آزمائي»، دو شيوه‌ي مكمّل يكديگر، و دفاعي شمس‌اند (2-آ، 4-آ، 6-آ، 8-آ، 12-آ، 17-آ، 19-آ، 20-آ، ش 75، 83، 93، 95، 102)!

  8. #18
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    «شمس»، در خود پنهان مي‌شود، و در فراسوي دژ ناشناسي و گمنامي خويش، كمين مي‌كشد. كسي را در نظر مي‌گيرد. انگاه، ناگهاني و پرخاشگرانه، چون يك شكارچي ماهر، حمله ضربتي را بسوي هدف، آغاز مي‌كند. اگر هدف، آزمايش ضربتي شمس را، با خوش‌روئي و قبول، پاسخ گويد، شمس يكباره از آن او مي‌شود. «شمس»، خود «شكار صيد خويش» مي‌گردد!:
    «هركه را دوست دارم، جفا پيش آرم! آن‌را قبول كرد، من ... از آن او، باشم!» (ش123)
    «آري، مرا قاعده اينست‌كه: هر كه را دوست دارم، از آغاز، با او، همه قهر كنم!» (ش112)
    «اكنون، همه جفا، با آنكس كنم كه دوستش دارم!» (ش124).
    «شمس»، خود را مي‌شناسد، و روش خويشتن را، نيز آزموده است. به‌خود اعتماد دارد، و نيز نسبت به واكنش ديگران، در برابر جاذبه شخصيت خويش، اطمينان مي‌دهد. تصريح مي‌كند كه در عين خودپنهان‌گري، كيمن‌گري، و پيچيده‌نمائي ظاهري:
    «من، همچنينم كه كف دست! اگر كسي، خوي مرا بداند، بياسايد، ظاهراً، باطناَ!» (ش116)
    «به هركه روي آريم، روي از همه‌جهان، بگرداند! مگركه نمائيم، اما، روي به او، نياريم! ...
    «گوهر» داريم، به هر كه روي آن، به او كنيم، از همه ياران، و دوستان، بيگانه شود!» (ش122)
    «شمس»، آگاهانه معتقد است كه همه‌چيز را براي همه‌كس نمي‌تواند گفت، و نيز نبايد گفت. واكنش توده‌هاي بي‌تفاهم، اگر متعصب باشند، «تكفير» است، و اگر لاابالي و بي‌تعصب باشند، «نيشخند» و «تحقير» است (ش،59). از اينروي، سرانجام، پس از همه گفت‌هاي خود، تأكيد مي‌كند كه سخن، بيش از اين نيارم گفتن. تنها «ثلثتي، گفته شد» (ش 166).
    به پندار «شمس»، خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود، آنگاه به حريم شخصي خويشتن، اجازه‌ي ورودشان داد! لكن آيا اين آزمايش، كاري آسان است؟
    «شمس»، خود آن‌را، كاري بس دشوار مي‌داند. تا جائيكه مي‌گويد:
    ــ «شناخت اين قوم، مشكل‌تر است از شناخت حق!» (ش225).
    و معتقد است كه:
    ــ«همه‌كس، دوست‌شناس، نَبُوَد، و دشمن‌شناس، نَبُوَد! …
    پس زندگاني، دوبار بايستي ] تا انسان[ … دشمن را شناسد، دوست را شناسد!» (ش214).
    و «شمس» براي تائيد لزوم «زندگاني دوباره»، براي «شناخت مردمان»، همزمان با «سعدي»، تا اندكي پيش از وي، بدين شعر كه نمي‌دانيم از خود اوست، يا از ديگري، استناد مي‌جويد كه:
    تا بدانستمي ز دشمن، دوست،
    زندگاني، دوبار بايستي!
    دشمن دوست‌روي، بسيارند،
    دوستي غمگسار بايستي! (مقالات، 372).
    با اين وصف، در خود زيستي و «تنهائي شمس»، شيوه‌‌اي اضطراري بوده است، نه انتخابي و دل‌خواسته. شمس پيوسته، براي همزيستي، براي معاشرت، براي مصاحبت با مردمان، با تشنگي و نياز تمام، در تلاش و پويان بوده است!
    احساس تنهائي، عدم هماهنگي و سنخيت، هويت‌جوئي و سرگشتگي شمس، همه‌جا، در سخن او، اندوه‌آفرين است. چنانكه يادآور شديم ــ همين كتاب، ص77-آ تا 79-آ ــ شمس از كودكي خود، بعنوان كودكي عجب، كودكي دگرگونه، كودكي منفرد، همانند جوجه مرغابي‌يي تنها، كه فقط با جوجگاني ديگر، در زير ماكياني خانگي پرورش يافته است، ليكن صرف‌نظر از زايش و پيدايش خود ديگر با آنها، هيچگونه پيوندي نداشته است، ياد مي‌كند (ش67).
    «دوران بلوغ شمس» نيز ــ همين كتاب ص80-آ تا 82-! ــ با شوريدگي و شيفتگي، و گمگشته‌جوئي عرفاني، همراه با بي‌تابي، بي‌اشتهائي و رنج، سپري شده است (ش70،71). تا جائيكه موجبات نگراني خانواده‌ي خود را فراهم مي‌آورد.

  9. #19
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    «شمس» به‌زودي درمي‌يابد كه حتي شيخ راهنميا او، از درك ويژگي‌هاي وي، عاجز است (23-آ). از اين‌رو، «شمس»، در جستجوي راهبري كامل، در پژوهش خويش، از خانه و زادگاه مي‌برد، و راهي سفر مي‌شود اندك‌اندك، در برابر مردمان، به‌ويژه مدعيان پيشوائي و رهنموني، شيوه‌ي دفاعي و مردآزمائي در پيش مي‌گيرد. آنها را به مردي و پختگي مي‌آزمايد . اگر انها را كامل يافت، سر بر آستانشان فرو مي‌سايد. و اگر آنان را، نابالغ و تهي از حقيقت ديد، پرخاشگري مي‌آغازد، و از آنها در مي‌گريزد (36-آ، ش95).
    «مردآزمائي شمس»، از معاصران درمي‌گذرد، و به تجديد داوري، درباره‌ي پيشوايان گذشته گسترش مي‌يابد. شمس، ديگر هيچ‌چيز را، تعبدي و تقليدي نمي‌پذيرد. بايزيد، حلاج، عين‌القضاة، ابن‌سينا، خيام، شهاب‌الدين سهروردي، و از معاصران، محيي‌الدين عربي، و فخر رازي، هر يك را نارسائي، ناپختگي، و فقدان بلوغي است كي نمي‌توان ناديده انگاشت. و به عنوان الگو، و نمونه آنان را، دربست پذيرفت. ديد انتقادي، و داوري براي شمس، تا مرز برندگي شمشير تيز، و كوبندگي گرز گران، بي‌محابا، به پيش مي‌تازد (ش52-28، 95، 104).

    شمس: پرخاشگر مهربان
    «شمس» كم‌حوصله، تندخو، يكدنده، پرخاشگر، سختگير و انعطاف‌پذير است. به هنگام معلمي و مكتب‌داري، اين تندخوئي و انعطاف‌ناپذيري خويشتن را آزموده است. به هنگام تنبيه، به هيچگونه، از سختگيري‌هاي خود، نمي‌كاهد. ليكن در دل آرزو دارد كه اي كاش، درباره‌ي رفتار خارج از مرز، و بيرون از اصول تربيتي كودكي كه به قمار دست آلوده است، وي را آگاه نمي‌ساختند. و يا اي كاش، زمانيكه او به جستجوي كودك، در حين انجام خلاف، مي‌رود، كودك را آگاه مي‌ساختند، و از خشم او مي‌گريزاندند (ش115). ليكن به هنگام عمد، و يا جهل و ناشناسي عوام، نسبت به او حتي با همه اهانت‌هاي خويش، نمي‌توانند خشم او را برانگيزند (ش60). شمس، در عمق دل، حتي توان ديدار شكنجه‌هاي تباهكاران را نيز ندارد (ش107)
    .
    شمس: دشمن تقليد
    تيپ استخواني «خودگرا»ست. متكي به خويش، استقلال‌طلب، و گريزان از تابعيت و تقليد است. «تقليد» در نظر او، بمراتب از «نفاق اضطراري» بدتر است. فسادها، بيشتر از تقليد، سرچشمه مي‌گيرند.زيرا تقليد، يعني خود نبودن، يعني خود فروختن،يعني كوركورانه سرسپردن! تقليد يعني بردگي، يعني گوسفند صفتي، يعني تائيد استعمار، يعني تشويق استثمار، يعني زورگوپروري، و اعانت به ظالم!
    از اينروي هر فسادي كه در جامعه پديد آيد، منشاء آن‌را كم و بيش، به گمان شمس، در تقليد، بايد جستجو نمود! و از نظر شمس، تقليد، تقليد است، ديگر چه الگوي آن «كفر» ــ ايمان ناراستين ــ و چه «ايمان» ــ باورداشت راستين ــ باشد! موضوع تقليد، هرچه باشد، نمي‌توان آب پاكي بر سر تقليد، فرو ريزد، و از پليدي آن، بكاهد (ش190). شمس، در «نفي تقليد» تا آنجا پيش مي‌رود كه مي‌پرسد:
    ــ «كسي روا باشد، مقلّد را، مسلمان داشتن؟» ]يا دانستن ؟[ (ش190).
    و آنگاه در مورد خود، تأكيد مي‌كند كه وي، هرگز مقلد نبوده است. بلكه هموراه جستجوگري مشكل پسند، بر خويشتن سختگير، و انعطاف‌پذير، به‌شمار مي‌رفته است (2-آ ش 57، 58،‌ 71):
    «اين داعي، مقلد نباشد! ... بسيار درويشان عزيز، ديدم، و خدمت ايشان، دريافتم، و فرق ميان صادق و كاذب ــ هم از روي قول، و هم از روي حركات ــ معلوم شده، تا سخت، پسنديده و گزيده نباشد، دل اين ضعيف، به هرجا فرود نيايد، و اين مرغ، هر دانه را، برنگيرد!» (ش93).

    شمس: سنت‌شكن، انقلابي مستمر
    استقلال‌طلبي، بيزاري از تقليد، و گريز از تابعيت، طبعاً با «سنت‌شكني» همراه است. سنت‌شكن، ناچار انقلابي و نوجوست. استقرار هر چيز تازه، خود بزودي سنت مي‌شود. از اينروي، سنت‌شكن اصيل، خواهان انقلاب مستمر، و نوجوئي و بهخواهي پيوسته است. «جان‌نگري» او، «تكاپوئي» و پويا است. نه ايستا، و راكد و بي‌جنش!
    «شمس»، عموماً سنت‌شكني اين‌چنين است. شمس، سنت‌گرايان را «اهل متابعت»، اهل پيروي و تقليد از سنت و شرع، مي‌خواند. و آنگاه با لحني مثبت، همواره از بزرگان سنت‌شكن ــ از آنان كه هرگز اهل متبعت نبوده‌اند ــ و از عصيان و عدم پيروي آنان، ياد مي‌كند:
    «نيكو همدرد بود!
    نيكو مونس بود!
    شگرف مردي بود، شيخ محمد ]محيي الدين عربي[ ! اما در «متابعت» نبود! عين متابعت خود آن بود، ني متابعت نمي‌كرد!» (ش29)
    «شهاب هريوه»، در دمشق كه گبر خاندان]پيامبر[ بود ... قيامت را منكر بودي! ...
    آن شهاب، اگرچه كفر مي‌گفت، اما، صافي و روحاني بود!» (ش44-42)
    اسلام و «ايمان» را كه ديگران، پس از يكبار بدست آوردن و تحصيل، ديگر كيفيتي استوار مي‌پندارند، «شمس»، امري بي‌قرار و ناپايدار، مي‌خواند. «آرمان»، از نظر شمس، طبيعتي پويا، تكاپوئي، ديناميك، و دگرگوني‌پذير دارد، و از اينرو، پيوسته به تائيد، پيوسته به نوسازي، و پيوسته به تحصيل مجدد، نيازمند است. طبيعت دين، طبيعت آرمان و ايده‌ئولژي، «ثابت» نيست. «متغير» است (ش194، 204). و پاسداري آن، ناچار، به كوشش پويسته نيازمند است:
    «پيش ما، يكبار، مسلمان، نتوان شدن! مسلمان مي‌شود، و كافر مي‌شود، و باز، مسلمان مي‌شود! و هرباري از «هوي» (خواست‌هاي پست نفساني) چيزي بيرون مي‌آيد، تا آن‌وقت كه «كامل» شود!» (ش191).
    بدين ترتيب، از نظر شمس، «آرمان‌گرائي»، «كمال‌پذيري» است. و كمال‌پذيري، مجاهده‌ي پيوسته، نوسازي مكرر، و انقلاب مستمر دروني، بسوي يك كمال مطلوب آرماني است!

  10. #20
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    شمس: واژگونگر ارزش‌ها
    بسياري از چيز‌ها را كه ديگران، بد و «شر مطلق» مي‌شمارند، مانند «عدم متابعت از شريعت» و «سماع» را، شمس، بطور مشروط، «نيك» مي‌داند. شمس، حتي آب توبه، بر سر «ابليس» ــ مظهر شر مطلق ــ مي‌ريزد. او را، بهنگام، محجوب، آرزمگين، مددكار، و دلسوز انسانش، معرفي مي‌كند:
    «آن شخص … توبه كرد، و عزم حج كرد… در باديه، پاي آن مرد، از خار مغيلان، بشكست. قافله رفته، در آن حال نوميدي، ديد كه آينده‌اي، از دور مي‌آيد. ] به دعا[ گفت:
    ــ به حرمت اين خضر كه مي‌آيد، مرا خلاص كن! ] آن رهرو[ پاي در هم پيوست، و او را به كاروان، رسانيد. در حال، گفت:
    ــ بدان خدائي كه بي‌‌هنباز (شريك) است، بگو كه تو كيستي كه اين فضيلت تراست؟
    او دامن مي‌كشيد، و سرخ مي‌شد، و مي‌گفت:
    ــ ترا با اين تجسس، چه‌كار؟ از بلا، خلاص يافتي، و به مقصود رسيدي!
    گفت:
    ــ بخدا كه دست از تو ندارم، تا نگوئي!
    گفت:
    ــ من ابليسم! …» (ش139)
    اگر آدمي، خود پاك باشد، «ابليس» را، چه ياراي آنست كه گرداگرد او گردد، و او را زياني رساند؟! (ش160)
    «شمس»، همانند بسياري از صوفيان، نه تنها «كعبه‌ي دل» را، در برابر «كعبه‌ي گل» مي‌نهد، بلكه، حتي پا را از اين نيز فراتر نهاده خانه‌ي راستين خدا را، كعبه‌ي دل، و خانه‌ي اسمي، ولي تهي از خدا را، كعبه‌ي گل، معرفي مي‌كند. شمس، در اين مورد، «بايزيد بسطامي» (261-هـ/874-م) را، بهانه‌ي نقل كفر خود، و واژگون‌گري ارزش‌هاي خويش، قرار مي‌دهد:
    «ابايزيد ... به حج مي‌رفت. و او را عادت بود كه در هر شهري كه درآمدي، اول، زيارت مشايخ كردي آنگه كار ديگر.
    سيد، به بصره به‌خدمت درويشي رفت. ]درويش[ گفت كه:
    ــ يا ابا يزيد كجا مي‌روي؟
    گفت:
    ــ به مكه، به زيارت خانه‌ي خدا!
    گفت:
    ــ با تو زادراه، چيست؟
    گفت:
    ــ دويست درم!
    گفت:
    ــ برخيز، و هفت‌بار، گرد من طواف كن، و آن سيم را به‌من ده!
    ]بايزيد[ برجست، و سيم بگشاد از ميان، بوسه داد، و پيش او نهاد.
    ]درويش[ گفت:
    ــ آن خانه‌ي خداست، و اين دل من ]هم[ خانه‌ي خدا! اما بدان خدايي كه خداوند آن خانه است، و خداوند اين، كه تا آن خانه را بنا كرده‌اند، در آن خانه درنيامده است. و از آن روز كه اين خانه را بنا كرده، از اين خانه خالي نشده است!» (مقالات،320)
    شمس، «حرمت كفر» را، درهم مي‌شكند. و فاصله‌ي ميان «كفر» و «ايمان» را، طبق داوري مردمان، از ميانه برمي‌گيرد.
    شمس نخست، كفربيني سخن مردان والا را، ناشي از نارسائي فهم مردمان، و «خيال‌انديشي» ايشان، معرفي مي‌كند:
    «اسرار اولياءِ حق را بدانند؟!
    رساله‌ي ايشان، مطالعه مي‌كنند. هركسي، خيالي مي‌انگيزد. گوينده‌ي آن سخن را متهم مي‌كنند. خود را هرگز متهم نكنند. و نگويند كه:
    ــ اين كفر و خطا، در آن سخن نيست. در جهل و خيال‌انديشي ماست!؟» (مقالات،326)
    پس از بي‌اعتنائي به «ارزش شايعه» و داوري‌هاي كارناشناسانه، «شمس»، طنزآلوده، از «اصل جُربزه و قدرت»، براي درهم شكستن مرز كفر و ايمان، بنام «خليفه»، سود مي‌جويد. و در جهان تفتيش عقايد، به آزادي ابراز انديشه، ارج مي‌نهد:
    «گفتند كه:
    ــ فلاني كفر مي‌گويد فاش، و خلق را، گم‌ره مي‌كند!
    بارها، اين تشنيع مي‌زدند، خليفه، دفع مي‌گفت. بعد از آن گفتند كه:
    ــ اينك خلقي با او يار شدند، و گمشده شدند! اين، ترا مبارك نيست كه در عهد تو، كفر ظاهر شود. دين محمدي، ويران شود!
    خليفه، او را حاضر كرد. روي باروي شدند. فرمود كه او را، درشط اندازند. سبوئي در پاي او بندند!
    بازگشت، مي‌گويد خليفه را:
    ــ در حق من، چرا ]چنين[ مي‌كني؟
    خليفه گفت:
    ــ جهت مصلحت خلق، ترا، در آب اندازم!
    گفت:
    ــ خود جهت مصلحت من، خلق را در آب انداز! مرا پيش تو چندان حرمت نيست؟
    ازين سخن، خليفه را هيبتي آمد، و وقتي ظاهر شد. گفت:
    ــ بعد از اين هركه سخن او گويد پيش من، آن كنم با او كه او مي‌گويد!» (مقالات 315-314)
    «گناه» و «ثواب» را، در «جهان شمس»، امري «مطلق» مي‌دانند. گناه، گناه است، و ثواب، ثواب! ليكن شمس، گناه و ثواب را، امري «نسبي»، و داراي ارزشي مشروط و اعتباري، مي‌شناسد.
    «هركسي را، معصيتي است، لايق او. يكي را معصيت آن باشد كه رندي كند، و فسق كند، لايق حال او باشد!
    يكي را معصيت آن باشد كه از حضور حضرت، غايب باشد!» (مقالات311)
    «بر بعضي، لباس فسق، عاريتي است. بر بعضي، لباس صلاح، عاريتي است!» (ش299)
    «شمس»، مسئله دگرگوني ارزش ها را آنچنان جدي مي‌گيرد، و تا آنجا پيش مي‌تازد كه حتي شرط اساسي دوستي با خود را، «تغيير ديد»، «تغيير روش»، و تغيير ارزش‌ها، تا كرانه‌ي نهائي حد متضاد آنها، مي‌شمارد:
    «آنرا كه خشوعي باشد، چون با من دوستي كند، بايد كه آن خشوع، و آن «تعبد» افزون كند!
    در جانب معصيت، اگر تاكنون، از «حرام»، پرهيز مي‌كردي، مي‌بايد كه بعد از اين، از «حلال» پرهيز كني!» (ش102)

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •