تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 8 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 76

نام تاپيک: شمس الدين تبريزي

  1. #21
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    «جهان»، برخلاف پندار بسياري از مردمان، بخودي خود نه «خير» است، و نه «شر». بلكه «بشر»، خود «معيار» اين سنجش است. اوست كه تعيين ارزش مي‌كند. و هموست كه دنيا را، پليد و زشت، يا زيبا و ستوده مي‌بيند (ش148). بشر، انسان والا و كامل، از نظر شمس، خود آفريننده، و در عين حال، خود واژگونگر ارزش‌ها و اعتبارهاست.
    .

    نفي‌گري ــ نيهيليسم مثبت شمس
    «شمس»، پي‌آمد نفوذ سوفسطائي‌گري، بي‌ياسائي، تباهي فرهنگي و فساد عمومي جهان خود را، در يكايك طبقات به اصطلاح روشنفكر زمان خويش، لمي و احساس كرده است. و از اين‌رو، طبعش به يك نوع «نيهيليسم انقلابي»، نفي وضع موجود، واژگون‌گري ارزش‌ها، براي نوسازي جامعه و فرهنگ آن، متمايل مي‌گردد!
    «نيچه» (1900- 1844) در نقد خود از سنت‌ها و ارزش‌ها، به «نيهيليسم»، به نفي اعتبارها، به پس‌نهاد معيارها، به پوچي‌نمائي به‌ظاهر مقبول و معتبر، مي‌گرايد. «شمس» نيز چنين است! به عقيده‌ي «شمس»، در جائيكه سراسر ادراك ما را «حجاب» فراگرفته است، معرفت راستين، حقيقت تمام، چگونه مي تواند چهره نمايد؟ و معارف بازاري را، چگونه اعتباري تواند بود؟:
    ــ «اين طريق را، چگونه …مي‌بايد؟
    اين‌همه … پرده‌ها و حجاب، گرد آدمي درآمده!
    عرش، غلاف او!
    كرسي، غلاف او!
    هفت آسمان، غلاف او!
    كره‌ي زمين، غلاف او!
    روح حيواني،
    غلاف!...
    غلاف، در غلاف،
    و حجاب، در حجاب،
    تا آنجا كه معرفت است ...»
    غلاف است! هيچ نيست!» (ش21)
    ــ دست‌آورد راستين انسان چيست؟
    ــ جز سرگشتگي، جز تنهائي، جز حسرت، جز حيرت؟ (ش12، 17، 18، 21، 53، 58- 56، 61).
    ــ واعظان به‌ما، چه اندرز مي‌دهند؟
    ــ جز هراس، جز بي‌اعتمادي، جز دوگوئي، جز دوانديشي، جز تزلزل و نااستواري؟! (ش158)
    ــ فيلسوفان به ما چه مي‌اموزند؟
    ــ جز جدل‌بازي، جز ياوه‌سرائي؟
    ــ ميراث آنان چيست؟
    ــ جز سخن‌هائي در وهم تاريك؟ فيلسوف كيست؟ جز ژاژ خوايي بيهوده‌گوي؟ (ش52، 181، 185).
    ــ فقيهان عمر را، به چه اتلاف مي‌كنند؟!
    ــ جز به‌خاطر رنجي بيهوده؟ جز به‌خاطر آموزش شيوه‌هاي استنجاء، و جز به‌خاطر جز به‌خاطر كشف نصاب پليدي حوپي چهار در چهار، و يا مسائلي همانند آن؟ (ش53، 182، 185).
    ــ ميراث علم رسمي چيست؟
    ــ جز بازاريابي و سوداگري؟ جز جاه‌جوئي و شهرت‌طلبي؟ جز دور راندن و غافل ساختن از مقصوداساسي در حيات بشري؟! (ش20، 195، 196).
    ــ تعلم چيست؟
    ــ جز فراگستري حجابي بزرگ، پيرامون خويش؟ جز فراگيري قالبي سترگ، فرا گرد ذهني شكوفا؟ جز فروكندن چاهي براي سقوط انديشه، فراراه آزادي جستجو؟ جز ايجاد قيدي اسارتبار، در مسير تكاپوي انديشه‌ي خلاق؟ (ش،183، 185).
    آنانكه دعوي «تحقيق» مي‌كنند، راستي را، جز «تقليد» چه مي‌كنند؟! (ش261).
    ــ انكار و قبل مردمان چيست؟
    ــ جز از روي تقليد، جز از روي پيش‌داوري‌هاي بي‌بررسي، جز از روي نوسان‌هاي عطافي، جز از روي خوشايندها و بدآيندهاي آني و غيرمنطقي؟! (ش45، 59، 151، 190).
    ــ عقل چيست؟
    ــ جز سست‌پائي زبون و زبون‌گر، جز نامحرمي بي‌استقلال و متكّي؟ جز بيگانه‌اي در حريم صدق و صفا؟! (ش265-262).
    مردمان را، اهليت چه گفت و شنود است؟ جز ناگفتن و ناشنودن، جز نارسا گفتن و ناقص شنيدن؟
    ــ بر زبان‌ها، چيست؟ جز مُهر خاموشي؟
    ــ بر دل‌ها، چيست؟ جز مُهر فراموشي؟
    ــ و بر گوش‌ها، چيست؟ جز مُهر نانيوشي؟! (ش59، 81، 167، 171).
    ــ گرايش ها و گريزها، ستايش‌ها و نكوهش‌ها، حمله‌ها و دفاع‌ها، برچه استوارند؟
    ــ جز بر بادي و دمي، جز بر وهمي و انگاري، جز بر خوشايند و بدآيند بي‌بنيادي؟ (ش94،165)
    درويشي را به دلق چه تعلق است؟ (ش231). درويشي چيست؟ جز خود ماندن و در عين حال با مردمان بودن؟ (ش232). و درويشان كيستند؟ جز مردم‌گريزاني لاف‌زن؟ جز خودگراياني بي‌حقيقت كه خويشتن را بيشتر به حشيش و پندار ديو، سرگرم مي‌دارند؟ (ش250، 292). و زاهدان كيستند؟ جز مردم-بيگانگاني «شهرت‌طلب»؟ (ش159،232). حتي آنانكه دعوي «اناالحق» مي‌زنند، جز خامي خويش، چه ابراز مي‌دارند؟ (ش31، 32، 34).
    مدعيان دين، كيستند، جز «مسلمان-برونانِ كافر اندرون»؟ (ش97، 98)
    مسلماني چيست؟ جز مخالفت با هواي نفس كه همه بنده‌ي آنند؟! (ش، 270، 276).
    آزادي در چيست؟ جز در بي‌آرزوئي؟ در حاليكه همگان اسير آرزوها، و قرباني شهوت‌هاي خويشتن‌اند؟ (ش260، 270).
    و خداپرستي چيست؟ جز رهائي از خويشتن‌پرستي؟ (ش، 269).
    كسب چيست، جز سودجوئي يك جانبه، و كم‌فروشي و فريب؟ (ش156).
    سياست چيست؟ جز اعمال قدرت مطلق؟ جز زهر چشم‌گيري؟ جز پاي‌مالي لطيف‌ترين عواطف راستين بشري، جز درگذشتن، از روي كالبد سرد عزيزان بخاطر تحكيم مباني قدرت شخصي؟ (ش154، 155).
    حقيقت امرها، و نهي‌هاي سياسي چيست؟ جز از ديگران دريغ كردن‌ها، و به خود روا داشتن‌ها؟ (ش،141)
    حكمرانان كيستند؟ جز خودكامگاني بي‌خبر از رنج زيردستان؟ جز خودپرستاني تنها دربند بزرگداشت خويشتن؟ (ش35، 55). و در حقيقت، حكومت چيست، جز تسلط بر نفس خويشتن؟ جز فرمانروائي بر خودخواهي‌ها، جز سلطه بر خودكامگي‌ها، جز غلبه بر قهرها، و جز پيروزي بر ديگر آزادي‌هاي خويش؟ (ش216).
    كوتاه سخن، بر روابط انسان‌ها، چه‌چيز حكمفرماست؟ جز نفاق، جز دوروئي، جز بيگانگي از حقيقت، جز آزمندي و سوءِ نظر، جز خودخواهي، و بي‌اعتنائي نسبت به رنج ديگران؟ جز فريب؟ جز دعوي‌هاي درون‌تهي؟ (ش،57، 194، 207، 226، 237)
    و در اين ميان، سهم مردان راستين چيست؟ جز خون‌دل خوردن؟ و با آنان چه مي‌كنند؟ جز دشمن‌كامي و كينه‌توزي؟ (ش25)
    اين، جوهر، و درونمايه‌ي «نيهيليسم شمس» است: نفي بنيادي جامعه‌اي بيمار، روابط نادرست و نااستوار، و معيارهائي پريشان و رياكار!
    «نيهيليسم شمس»، نفي‌گري، و ناپذيري او، كينه‌توزانه نيست. تباهي‌گرانه نيست. خودخواهانه نيست. زائيده از رشك و عقده نيست! بلكه بشردوستانه است. غمخوارانه است. سوته‌دلانه است. انگيخته از تكاپوئي سبب‌جويانه، پژواك انديشه‌اي آسيب‌شناسانه است!
    «شمس»، با دريغي گرانبار، از خود مي‌پرسد كه آخر:
    ــ نظام جامعه، و طبقات آن، چرا چنين فاسد شده‌اند؟!
    ــ تلاش‌ها، چرا بيشتر خودخواهانه‌اند؟!
    ــ رهبران، چرا بي‌خبراند؟!
    ــ واعظان چرا، هراس‌انگيزند؟!
    ــ اندرزها، چرا، زهرآگين‌اند؟!
    ــ مردمان بر سر گنج، چرا تنگدست‌اند؟!
    ــ نيازمندان بر لب آب، چرا تشنه‌اند؟!
    ــ مردمان، با آنكه همه از يك منشاءاند، ديگر چرا، همه تنهائي زده، همه جدا، جدا، از يكديگرند؟!
    ــ گره‌گشايان، چرا بر انبوه گره‌ها، افزوده‌اند، و مددجويان، چرا همه بي‌پناه مانده‌اند؟!.
    در «جهان شمس»، نه بر مرده، بر زنده بايد گريست! «شمس»، گوئي بر گورستان تاريخ، رهسپر است ــ در گورستان آرزوها و ناكامي‌ها، در گورستان حسرت‌ها و اشتياق‌ها! «شمس»، خود را با آدم نماهائي دلمرده، با مردگاني زنده‌نما، با انساني‌هائي از هم گسسته، روبرو مي‌بيند. و آنان‌را مخاطب قرار داده، سوگوارانه زمزمه مي‌كند كه:
    «تو، در عالم تفرقه‌اي!
    صدهزار، ذرّه‌اي!
    در عالم‌ها، پراكنده،
    پژمرده،
    فرو فسرده‌اي!» (ش199)
    «اي! در طلب گره‌گشائي،
    مرده!
    در وصل، بزاده، در جدائي مرده!
    اي بر لب بحر، تشنه،
    در خواب شده!
    اي بر سر گنج، وزگدائي مرده!» (مقالات، 300)
    «شمس»، آنگاه گوئي، لحظه‌اي ديگر چند به‌خود آمده، حاصل اين همه زيان و غبن و پريشاني را، ارزيابي كرده ــ به شعري كه به درستي نمي‌دانيم از خود اوست، يا از سراينده‌ي زبان دل اوست ــ از خود باز مي‌پرسد كه:
    «خود حال دلي،
    بود پريشان‌تر از اين؟!
    يا واقعه‌يي،
    بي‌سرو سامان‌تر از اين؟!
    اندر عالم، كه ديد، محنت زده‌اي،
    سرگشته‌ي روزگار،
    حيران‌تر از اين؟!» (مقالات، 314)

  2. #22
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    «نيهيليسم شمس»، ارزيابي پررنج يك فرهنگ آفل است. آسيب‌شناسي يك تمدن بيمار است. پوچ بيني دعوي‌هاي كاذب است. هشياري است. روشنگري است. نهيب بيداري از خواب غفلت است. ابلاغ رسالت، براي روزي بهتر است. به خاطر رهائي تنها ماندگان معاصر (ش126، 221)، و آگاهي آيندگان درمانده است. شمس، آنچه را مي‌بيند، بازگو مي‌كند، اگرچه معاصران نخواهند، كه او بگويد، و يا نفهمند كه او چه مي‌گويد:
    ــ «چون گفتني باشد،
    و همه عالم، از ريش من درآويزند،
    كه مگر نگويم...،
    اگر چه بعد از هزار سال باشد،
    اين سخن،
    بدان كس برسد كه من، خواسته باشم!» (ش78).
    به گمان «شمس»، بشرها، بايد به‌خود بازگرند. مشكل آنان خود ايشانند (ش273). گنج را بيرون از خود نبايد بجويند. گنج در خود ايشان است (ش4).
    «بازگشت به‌خود!»، در «تمدني از خود بيگانه»، در فرهنگ «انساني از خود گريخته»! اينست پاسخ شمس، به مسئله‌ي بشريت از خود غافل! (ش2، 8، 9، 13).
    انسان بايد خود، هم كاتب وحي، و هم خود محل وحي باشد (ش10). خود رهبري كند. خود رهبر، و خود پيرو خويشتن باشد! همه بايد در رهبري دسته‌جمعي با يكديگر تشريك مساعي كنند: تو رهبر ديگراني، و ديگران رهبر تواند! (ش،3).
    «شمس»، با بي‌پروائي، «انسان‌سالاري» را، در «تمدني خدا سالار»، مذهب مختار خود، آرمان درخور ابلاغ خويش، معرفي مي‌دارد. از متافيزيك، همانند «مكتب بودائي زِن»، اعراض مي‌جويد. مقصود جستجو را، ديگر نه «خدا»، بلكه «انسان»، معرفي مي‌كند (ش2، 5، 9، 20). ليكن انسان سالاريش، «توده سالاري»، نيست! او خود پيام‌آور توده‌ها، «رسول عوام»، نمي‌شمارد. بلكه او «شيخ» را، رهبر را، آنهم شيخ كامل را، ابرمرد را،مي‌جويد، و براي او، سخن مي‌گويد. و در اينجا، پيشتاز انديشه‌ي «نيچه»، در «مرگ خداوند» ــ دست كم در نظام انسان‌سالاري ــ و لزوم پيدايش ابرمرد، و «انسان كامل»، از ميان انبوه عوام مي‌گردد (ش82).
    سوءِ تعبير نشود! شمس اگر به مردم‌سالاري نمي‌انديشد، انسان سالاريش، ضد توده‌ها نيست. بلكه در حمايت آنهاست! او، «ابرمرد» را، به بهاي تباهي توده‌ها نمي‌خواهد. بلكه به‌خاطر رفاه، زهنموني و دستگيري از آنها، مي‌خواهد. يك نشان بزرگ «ابرمردي»، در مكتب شمس، «توده‌داري»، حمايت از بينوايان، شباني راستينِ رمه‌هاي گرگ‌زده، در تاريخ شكنجه و اميد انساني است!
    شمس، چنانكه ديديم، با اندوهي جانگداز، در همدردي با رمه‌هاي گرگ‌زده، ما را با روحيه‌ي آنتوانت گونه‌ي زمامداران ايران، در آستانه‌ي مسلخ مغول، آشنا مي‌سازد. و با روايتي بس كوتاه، و گوياتر از هر تحليلي تاريخي، پرده از «ابر-انگيزه»ي طوفان مغول در ايران ــزمامداري خوارزمشاهيان ــ بيك سو مي‌زند (ش55). «شمس» در اين رهگذر، نقد والاي خود را از سوء تعبير از قرآن، و جبهه‌گيري ظريف عرفان را، در پيكار با سودجويان از دين به‌زيان توده‌ها، در برخورد «ابوالحسن خرقاني» و «محمود غزنوي» (ح420-388 هـ/1029-998م) و نيز در برخورد خود با شيخي بزرگ، هماواز با فردوسي، عرضه مي‌دارد (ش35، 164) كه:
    زيان كسان از پي سود خويش،
    بجويند و دين، اندر آرند، پيش!
    « راه حلشمس»، در روابط انساني، حدي فاصل يا آميخته‌اي از «سوسياليسم» و «اندي وي دو آليسم»، يا توده‌گرائي و فردگرائي است. از نظر شمس، نه «فرد» بايد قرباني «جمع» شود، شخصيتش يكسره در گروه، تحليل رود، و نه «جمع» بايد فداي «فرد» گردد!:
    ــ ميان باش و تنها باش! (ش232)
    اين پاسخ «شمس» به مسئله‌ي حفظ استقلال فردي، در عين همزيستي، و زندگاني اجتماعي است!
    و آيا، بزرگ‌ترين مسئله نيز در روابط انساني، همين نيست كه:
    ــ چگونه ما، هم خودمان باشيم، و هم با ديگران زندگي كنيم؟!
    و همين هم بزرگ‌ترين مسئله‌ي تصوف عشق، و معماي آموزش شمس است ــ معياري براي جهاني پريشان، براي انسان‌هائي رميده، خودخواه يا خودباخته، جداجدا، يا گله‌گله!:
    ــ ميان باش و تنها باش!

  3. #23
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    شمس: ميزبان بزم خدا
    دگرگوني، خلاقيت و زايائي هنري مولوي در زندگاني دومش، تنها در شاعري او، خلاصه نمي‌شود. بلكه در موسيقي، و تأثيرپذيري شعر و موسيقي و رقص از يكديگر، ظاهر مي‌گردد.
    تصريح شده است كه مولوي، موسيقي مي‌دانسته است. و رباب مي‌نواخته است. (افلاكي3/83) و حتي به دستور او، تاري بر سه‌تار سنتي رباب مي‌افزايند. همچنين نيز تأكيد شده است كه تنوع گسترده‌ي مولوي در انتخاب وزن و قالب شعر، از موسيقي‌شناسي او پربار گشته است. ليكن از طرفي ديگر نيز جاي ابهامي نيست كه مولوي، تا پيش از آشنائي با شمس، حتي سماع نمي‌دانسته است. و آئين رقص چرخان را شمس به وي آموخته است (40-آ): رقصي دائره‌وار كه هم امروز نيز بنا بر شيوه‌ي آن، درويشان مولوي را، بنام «درويشان چرخان»، مي‌شناسند!
    بدينسان، ورود شمس به «قونيه»، و برخورد او با مولوي در 642 هجري/1244 ميلادي، يك رويداد بزرگ پربار ادبي و هنري در تاريخ ادب ايران است.
    شمس سازنده‌ي «مكتب مولوي»، و پدر دو قلوي آن است. و در تاريخ تصوف ايران، تنها نيز در مكتب مولوي است كه شعر، موسيقي، رقص، و عرفان، همه در هم مي‌آميزند. از يكديگر متأثر مي‌شوند، و از همدگر، كمال و اثر مي‌پذيرند!
    شمس، «موسيقي» را تا حد «وحي ناطق پاك»، و نواي چنگ را، تا حد«قرآن فارسي»، بالا مي‌برد و مي‌ستايد (ش،110). و «مكتب مولوي»، ميراث اين آموزش و ستايش را، به بهاي همه تعصب ورزي‌ها، قرن‌ها، بجان مي‌خردع و تا به امروز آن را، همچنان زنده مي‌دارد.
    «مولوي»، پس از برخورد با شمس، موسيقي دوستي و سماع را، تابدان حد گسترش مي‌دهد كه حتي بطور هفتگي، مجلسي ويژه‌ي سماع بانوان، همراه با گل افشاني و رقص و پاي‌كوبي زنان، در قونيه برپا مي‌دارد (افلاكي، 3/468، 3/591). و اين‌ها، همه از مردي مشاهده مي‌شود كه تا سي و هشت سالگي خود، مجتهدي بزرگ، و يك «مفتي حنبلي» بشمار مي‌رفته است! تا جائيكه حتي در مواردي، چون سرگرم رباب و موسيقي مي‌شده است، نمازش قضا مي‌شده است، و با وجود تذكار به وي، موسيقي را رها نمي‌كرده است، بلكه نماز را ترك مي‌گفته است (افلاكي 3/328) كه:
    سماع آرام جان زندگاني است!
    كسي داند كه او را،
    جان جان است (سپهسالار، 68).
    شمس، «سماع» را، «فريضه‌ي اهل حال» مي‌خواند، و چون پنج نماز، و روزه‌ي ماه رمضانش، براي اهل دل، واجب مي‌شمارد (ش251). زيرا، خواص را، دل، سليم است. و «از دل سليم، اگر دشنام، به كافر صد ساله رود، مؤمن شود! اگر به «مؤمن» رسد، «ولي» شود!» (ش252).
    سماع اهل حال، رقص راستيناني كه دلي سليم دارند، به گمان «شمس»، بزم كائنات است:
    «هفت آسمان و زمين، و خلقان، همه در رقص مي‌آيند، آن ساعت كه صادقي، در رقص آيد!
    اگر، در «مشرق»، «موسي»...، بُوَد، هم در رقص بُوَد، و در شادي!» (ش253)
    «رقص مردان خدا، لطيف باشد و، سبك!
    گويي، برگ است كه بر روي آب مي‌رود! _ اندرون، چون كوه!...و برون، چون كاه!...» (ش255).
    آيا از اين گستاخ‌تر، و در عين حال، لطيف‌تر، در محيطي خشك و پرتعصب، مي‌توان «رقص» را، ستود، و بدان جنبه‌ي تقدس و شكوه آسماني بخشيد؟
    آري، آن صداي شمس در ستايش از سماع است، و اين پژواك مولوي به استاد است: فراخوان به سماع، دعوت به «بزم خدا»!:
    «...قاضي عزالدين (مقتول در 654 يا 656 ه‍/ 1256 يا 1258م)، در اوايل حال، به غايت منكر سماع درويشان بود. روزي...مولانا، شور عظيم كرده، سماع‌كنان از مدرسه‌ي خود بيرون آمده، به سر وقت قاضي عزالدين درآمد، و بانكي بر وي زد، و از گريبان قاضي را بگرفت، و فرمود كه:
    _ برخيز! به «بزم خدا»، بيا!
    كشان كشان، تا مجمع عاشقان، بياوردش، و نمودش، آنچه لايق حوصله‌ي او بود.
    ... ]قاضي عزالدين] جامه‌ها را چاك زده به سماع درآمد، و چرخ‌ها، مي‌زد، و فريادها مي‌كرد...» (افلاكي 3/33)
    چرخ‌زدن در رقص، از آموزش‌ها و نوآوري‌هاي شمس در قونيه است. و بدينسان، در حقيقت شمس، به دستياري مولوي، برتر از كاونات، قاضي مخالف را، در «بزم خدا»، به رقص درمي‌آورد. و اين‌چنين، سد بند تعصب را خود، سدشكن مي‌سازد!

  4. #24
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    شمس: كودك استثنائي
    شمس، كودكي پيش‌رس و استثنائي بوده است. از همسالان خود، كناره مي‌گرفته است. تفريحات آنان، دلش را خوش نمي‌داشته است. مانند كودكان ديگر، بازي نمي‌كرده است. آنهم نه از روي ترس و جبر، بلكه از روي طبع و طيب خاطر. پيوسته، به وعظ و درس، روي مي‌آورده است (ش،69). خواندن كتاب را به شدت، دوست مي‌داشته است. و از همان كودكي، درباره‌ي شرح حال مشايخ بزرگ صوفيه، مطالعه مي‌كرده است (ش160).
    گوشه‌گيري، و زندگاني پر رياضت شمس، در كودكي موجب شگفتي خانواده‌ي او مي‌گردد. تا جائيكه پدرش با حيرت در كار او، به وي مي‌گويد:
    _ آخر، تو چه روش داري؟!
    _ تربيت كه رياضت نيست. و تو نيز، ديوانه نيستي!؟ (ش67)
    شمس از همان كودكي درمي‌يابد كه هيچكس او را درك نمي‌كند. همه، از سبب دلتنگي‌اش بيخبرند. مي‌پندارند كه دلتنگي او نيز، از نوع افسردگي‌هاي ديگر كودكان است:
    «مرا گفتند به خردكي:
    _ چرا دلتنگي؟ مگر جامه‌ات مي‌بايد با سيم (نقره)؟
    گفتمي:
    _ اي كاشكي اين جامه نيز كه دارم، بستندي!» (ش68)
    در ميان بي‌تفاهمي‌ها، تنها يكي از «عقلاي مجانين»، يكي از ديوانگان فرزانه كه از چيزهاي ناديده آگهي مي‌داده است _ مردي كه چون براي آزمايش، در خانه‌اي دربسته‌اش، فرومي‌بندند، با شگفتي تمام بيرونش مي‌يابند _ به شمس، در كودكي احترام مي‌گذارد. و چون مي‌بيند، پدر شمس، بي‌اعتنا به فرزند خود، پشت به او، با ديگران گفتگو مي‌دارد، مشت‌هاي خود را گره كرده، تهديدگرانه، با خشم به پدر شمس مي‌نگرد. و به او مي‌گويد:
    _ اگر بخاطر فرزندت نبود، ترا براي اين گستاخي، تنبيه مي‌كردم!
    و آنگاه، رو به شمس كرده، به شيوه‌ي وداع درويشان، به وي اظهار مي‌دارد كه:
    _ وقت خوش باد!
    و سپس تعظيم كرده مي‌رود (ش66).
    شمس، بزودي امكان روشن‌بيني، و استعداد كشف و بينشمندي، و درك امور غيبي را در خود احساس مي‌كند. تنها در آغاز مي‌پندارد كه كودكان ديگر نيز همه، مانند اويند. ليكن بزودي، به تفاوت و امتياز خود نسبت به آنان پي مي‌برد.
    اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس، نقش مي‌بندد، و از همان كودكي وي را، خودبرتربين و خودآگاه، مي‌سازد. تا جائيكه در برابر شگفتي پدر خود، از دگرگوني خويش، به وي مي‌گويد:
    _ تو مانند مرغ خانگي هستي كه زير وي، در ميان چندين تخم‌مرغ، يكي دو تخم مرغابي نيز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآيند، همه بسوي آب مي‌روند. ليكن جوجه مرغابي، بر روي آب مي‌رود، و مرغ ماكيان، و جوجگان ديگر، همه بر كنار آب، فرو در مي‌مانند!
    اكنون اي پدر، من آن جوجه مرغابي‌ام كه مركبش درياي معرفت‌ست:
    «ظن و حال من، اينست:
    _ اگر تو از مني؟
    _ يا من از تو؟
    _ درآ! در اين آب دريا!
    و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگي!» (ش،67).
    پدر شمس، تنها با حيرت و تأثر، در پاسخ فرزند، مي‌گويد:
    _ «با دوست چنين‌كني، به دشمن چه كني؟» (ش67).
    .
    شمس، در تب بلوغ
    «دوران نوجواني»، و برزخ كودكي و «بلوغ شمس» نيز، دوره‌اي بحراني بوده است.
    شمس درنوجواني، يك دوره‌ي سي چهل روزه‌ي بي‌اشتهائي شديد را مي‌گذراند. از خواب و خوراك مي‌افتد. هرگاه به وي پيشنهاد غذا خوردن مي‌شود، او، از تمكين، سر باز مي‌كشد (ش70). جهان تعبّديش واژگون مي‌شود. تب حقيقت، و تشنگي كشف رازها ـ راز زندگي، هدف از پديد آمدن، فلسفه‌ي حيات، و فرجام زندگي ـ سراپاي او را، فرا مي‌گيرد. ترديد، دلش را مي‌شكافد، و از خواب و خوراكش باز مي‌دارد. شمس، در اين لحظات بحراني بلوغ فكري و جسمي، بخود مي‌گويد:
    « ــ مرا چه جاي خوردن و خفتن؟ تا آن خدا كه مرا، همچنين آفريد، با من، سخن نگويد، بي‌هيچ واسطه‌‌اي، و من از او چيزها نپرسم، و نگويد!،
    ــ مرا خفتن و خوردن؟
    …چون چنين شود، و من با او، بگويم، و بشنوم…، آنگه بخورم، و بخسبم!
    ــ بدانم كه چگونه آمده‌م؟
    ــ و كجا مي‌روم؟
    ــ و عواقب من، چيست؟…» (ش71).
    شمس، از اين «تب فلسفي»، و «بحران فكري دوره‌ي نوجواني» خود، بعنوان «اين عشق»، عشقي كه از خواب و خوراك باز مي‌دارد، و نوجوان را به اعتصاب غذائي برمي‌گمارد، و او را به عناد با خود، و لجبازي با ديگران، برمي‌انگزد، ياد مي‌كند (ش70). ليكن مي‌بيند كه با اين وصف، در محفل اهل دل، هنوز وي را، به جد نمي‌گيرند. و با وجود درگيري در لهيب اين‌چنين عشق سوزاني، آواز درمي‌دهند كه او:
    ــ «هنوز خام است!
    ــ بگوشه‌ئي‌اش رها كن، تا برخود… ] به[ سوزد!، ]پخته گردد![» (ش70)
    اين جستجوگري، همچنان با شمس، در سراسر زندگي‌اش همراه است. شمس، در سراسر زندگي‌اش همراه است. شمس، هيچگاه از جستجو، براي گذشتن از تيرگي{هاي غبار، دست فرو باز نمي‌شويد. و در حقيقت جستجوگري، بصورت مهم‌ترين وظيفه‌ي زندگي‌اشت مي‌گردد. همه‌چيز او، در سايه‌ي گمشده‌جوئي او، حالتي جانبي و فرعي را بخود مي‌گيرد. هيچ‌چيز ديگر ــ نه شغل، نه مقام، نه دارائي، و نه حتي تشكيل خانواده ــ براي شمس، جز جستجو‌گري، جز رهنموني، جز بيدارباش خفتگان، جز تحرّك بخشي به خواب‌زدگان، و مخالفت با هر انديشه، يا داروي تخديركننده، مانند حشيش، هدف اصلي و جدّي وي نمي‌تواند باشد. شمس، براي خود، مقام «رسالت اجتماعي»، تكميل ناقصان، تائيد كاملان، حمايت از بينوايان، رسوائي فريب‌كاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است.
    «شمس»، را از نوجواني، به زنبيل‌بافي عارف ــ «ابوبكر سلّه‌باف تبريزي» ــ در زادگاهي ــ تبريز ــ مي‌سپارند. شمس، از او چيزهاي بسيار، فرا مي‌گيرد. ليكن به مقامي مي‌رسد كه درمي‌يابد، ابوبكر سلّه‌باف نيز ديگر از تربيت او عاجز است. او بايد، پرورشگري بزرگ‌تر را براي خود بيابد. و از اين‌رو، به سير و سفر مي‌پردازد، و در پي گمشده‌ي خود همچنان، شهر به شهر، مي‌گردد (2-آ).
    در عين «حيرت»،«احساس برتري» نيز، همچنان همواره همراه شمس است. پس از آنكه مطلوب خود را، نزد مولانا، جلال‌الدين مولوي مي‌يابد، مي‌گويد كه:
    ــ «در من چيزي بود كه شيخم ] ابوبكر[، آن‌را در من، نمي‌ديد، و هيچكس، نديده بود! آن‌چيز را…مولانا ديد!» (23-آ)

  5. #25
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    شمس: آواره‌اي در جستجوي گمشده!
    «شمس» براي جستجوي خويش، رنج سفرهاي طولاني را بر خود هموار مي‌دارد. و در اين سفرها، به سير آفاق، و انفس، نائل مي‌گردد. تا جائيكه صاحب‌دلانش، «شمس‌پرنده»، و بدانديشان، «شمس‌آفاقي»، يعني ولگرد و غربتيش، لقب مي‌دهند (2-آ، 45-آ).
    شمس، در سفرهاي خود، به ماجراهاي تلخ و شيرين بسيار، برخورد مي‌كند. گرسنگي مي‌كشد. بخاطر امرار معاش، مي‌كوشد تا فعله‌گي كند، ليكن به سبب ضعف بنيه، و لاغري چشمگيرش، او را به فعله‌گي هم نمي‌گيرند (ش112). بدانسان كه از بي‌تفاوتي انبوه مسلمانان، نسبت به گرسنگي و تنهائي خود با تأثر تمام، به ستوه مي‌آيد (ش194).
    «شمس» با آزمايش‌ها و خطاهائي شگفت، روبرو مي‌شود. راست‌گوئي مي‌كند، از شهر بيرونش مي‌كنند (ش90). ضعف اندامش را كه زائيده‌ي گرسنگي و فقر است، بر وي خورده مي‌گيرند. دشنامش مي‌دهند. طويل و درازش مي‌خوانند. طردش مي‌كنند، و به وي، نهيب مي‌زنند كه:
    ــ «اي طويل، برو! تا دشنامت ندهيم!» (ش91).
    اگر درمي چند داشته باشد، در كاروان‌سراها، مي‌خوابد. اگر نداشته باشد، مي‌كوشد تا مگر به مسجدي پناه آورد، و لحظه‌اي چند، در خانه‌ي خدا ــ در پناه بي‌پناهان ــ برآسايد! ليكن با شگفتي و اندوه فراوان، درمي‌يابد كه خانه‌ي خدا هم، خانه‌ي شخصي خدا نيست. بلكه خانه‌اي اجاره‌اي است. و صاحب و خادمي ضعيف‌كش، بي‌رحم، و ظاهرپرست دارد. در برابر همه‌ي التماس‌هايش كه مردي غريب است، پاره‌پوش گرسنه‌ي بي‌خانمان را، با خشونت تمام، بي‌شرمانه و اهانت‌آميز، از خانه‌ي خدا هم، بيرون مي‌افكنند! (7-آ).
    دگرباره، با همه اشتياقش براي «زبان فارسي» (ش174)، چون تبريزيش مي‌يابند، پيشداورانه، زادگاهش را بر وي خورده مي‌گيرند، و بدون انگه بخواهند، خود او را بشناسند، و درباره‌ي وي حكمي جاري سازند، تنها به جرم «تبريزي بودن»، جاهلانه خرش مي‌خوانند (ش117). آفاقي و ولگردش مي‌گويند (45-آ). ديوانه‌اش مي‌نامند، و مردم‌آزارانه، شب‌هنگام، بر در حجره‌اش، مدفوع آدمي، فرو مي‌پاشند (ش60)! و نه تنها، در مسجد و در مدرسه، بلكه در خانقاه درويشانش نيز، در حين جذبه‌ي سماع اهل دل، آزادش نمي‌گذارند. توانگران متظاهر به درويشي، در سماع هم از آزار و اهانتش، دست فرو باز نمي‌دارند. تحقيرگرانه و كينه‌توزانه، در ميان حرفش مي‌دوند، به وي تنه مي‌زنند، و موجبات آسيب وي، و رنجش خاطر حامي او، مولانا را، فراهم مي‌آورند! (14-آ، 47-آ)
    «شمس» بارها، به زيبائي زندگي تصريح مي‌كند (ش86، 110). از خوش بودن و رضايت خاطر خويش، دم مي‌زند (ش87، 96، 114، 119). ليكن، با اين وصف، بارها نيز طعم تلخ ملالت، نوميدي، دلتنگي، تحمل مشقت، فراق، آوارگي و گرسنگي را كشيده است (ش72، 120، 127، 134، 194). و جهان را، عميقاَ پليد و پست، ديده است (ش203). در فراسوي چهره‌ي خويش، قلب رنج ديده و اندوهبارش، بارها، آرزوي مرگ كرده است. چنانكه روزي در برابر جنازه‌ي نوجواني كه به اتفاق، آن‌را از كنارش مي‌برند، حسرت‌زده اظهار مي‌دارد كه:
    ــ « اين نامراد ر حسرت را كجا برند؟! …ما را ببرند كه سال‌ها، درين حسرت، خون جگر خوريم، و آن، دست نمي‌دهد! (44-آ).
    «شمس»، علي‌رغم بيزاري خود از «تجمل و دنياپرستي»، گاه، بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر مقاصدي سياسي يا انساني، ناگزير مي‌شود تا مگر به توانگري و تجمل، تظاهر نمايد! در عين گرسنگي، و تهي‌مايگي اندرون‌خانه، به جامه‌ي بازرگانان درآيد، و بر در حجره‌ي خود، در كاروانسرا، قفل گرانقدر زند (9-آ، 12-آ). خود را، پيوسته پنهان داردو ناشناخته زندگي كند. تا جائيكه عموماً معاصران وي، همه از ناشناسي او، همه از هويت مجهول وي، شكايت سردهند (1-آ، 3-آ، 8-آ)!

  6. #26
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    دیدم هیچ تاپیکی با این موضوع نداریم این شد که این تاپیک زدم
    نظراتون بگید

  7. #27
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    «سخن شمس»، آئينه شخصيت پيچيده دوزيستي، درونگر، و خودگراي اوست. در عين روشني، مبهم است. در عين دلپذيري، شلاق‌گونه است. فشرده و كوتاه است. نغز است. از آموزش و آرمان، گرانبار است. از اينروي فراز آنها، به تندي، نمي‌توان، درگذشت. بلكه با آنها، بايد زيست. در آنها، انديشيد. بر آنها، مرور كرد. بدانها، مأنوس گشت. از ظاهر آسان‌نماي آنها، عبور كرد، و به عمق باطن آنها، راه يافت، تا به پيام، به درونمايه، به هدف آنهاــ نزديك كردن به چيزي، دوردست! ــ فرا در رسيد!
    سخن شمس، چنانكه خود معترف است، دوچهره‌اي است. درونه و برونه دارد. نقابي ظاهراً مستقل، بر سيماي باطني گريزنده و لغزان است. دوبعدي است. دوزيستي است. نيازمند است به بازخواني و دوباره كاوي است (ش80، 135، 136، 138).
    «سخن شمس»، ويراسته نيست. به احتمال قوي، وي همه را، ننوشته است (ش، 73). اگر هم پاره‌اي از آنها را نوشته باشد (ش43، 65)، احياناً هيچ‌گاه ديگر آنها را نپرداخته، از نو باز ننگاشته، و پاكنويس نكرده است.
    «سخن شمس»، قالباً بي‌مقدمه آغاز مي‌شود. بدون پرسه و معطلي، بدون طي بيراهه، و پريدن به اين شاخ و آن شاخ، به‌طور مستقم، به سوي هدف مي‌تازد. و شمس، خود بدين كيفيت سخن خويش، آگاه است، و از آن با غرور، ياد مي‌كند:
    «اگر ربع مسكون، جمله يك سو باشند، و من به سويي، هر مشكلشان كه باشد، همه را جواب دهم، و هيچ نگريزم از گفتن، و سخن، نگردانم، و از شاخ، به شاخ، نجهم!» (ش84).
    «سخن شمس»، جهشي، خودبه‌خود، وحشي، تند، توفنده، كوبنده، و يكباره است. با اين وصف، گه‌گاه، تا اوج شعر ــ شعر والا و باشكوه، خوش‌نوا و منظم، و پرذوق و لطيف ــ فرار پيش مي‌رود. و اين جا و آنجا، چه بسيار سخن منظوم فارسي، در برابر جاذبه نثر شعرگونه شمس، رنگ فرومي‌بازد:
    «اهل اين ربع مسكون، هر اشكال كه گويند، جواب بيابند ...: جواب، در جواب، قيد در قيد، و شرح در شرح!
    سخن من، هريكي سؤال را ده جواب ]گويد[ كه در هيچ كتابي، مسطور نباشد ــ به آن لطف، و به آن نمك، چنانكه «مولانا» فرمايد كه:
    «تا با تو آشنا شده‌ام، اين كتاب‌ها، در نظرم، بي‌ذوق شده است!» (ش85)
    مردي، اينچنين ارزش‌ آگاه، نسبت به شخن خويش، ناچار، با همه آراستگي به راستيني و صميميت، چنانكه خود نيز به خوبي آگاه است، همه خودپسندانه جلوه مي‌كند. همه، «به وجه كبريا، مي‌آيد. همه دعوي، مي‌نمايد!» (ش302).
    «شمس»، گزيده‌گوست. موقع‌شناس، و «مخاطب‌گزين» است. سخنش، هرجائي نيست. با هركس، و به‌هر هنگام، سخن نمي‌گويد. بلكه با شرط‌ها، و نازهاي ويژه، همراه است!
    در سخن‌گوئي و مخاطب‌گزيني شمس، همچنان آشكارا، منش پيش‌رفته استخواني وي ــ خودگرائي، خوداصيل‌ بيني، و قياس به‌نفس او ــ به شدت منعكس است:
    «سخن، با خود توانم گفتن، يا هركه خود را ديدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
    مستمع بايد تابع شمس، شيوه استدلال، آرمان زيرساز سخن وي باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسي مستمع»، ميل او، منطق او، باور داشت‌هاي او، و سرانجام سطح درك او نيست. در غير اينصورت، خاموشي را، بر سخنگوئي، ترجيح مي‌دهد.
    شمس، بگاه سخن نيز، سخنش بيشتر جنبه‌ي گفت تنها دارد، نه گفتگو. شمس را، مناظره نيست:
    «اگر سخن من، چنان استماع خواهد كردن كه به‌طريق مناظره و بحث، و از كلام مشايخ، يا حديث، يا قرآن، نه او سخن تواند شنيدن، نه از من برخوردار شود! و اگر به طريق نياز، و استفادت خواهد آمدن، و شنيدن كه سرمايه نياز است، او را، فايده باشد!
    و اگر نه، يك روز، نه، ده روز، ني، بلكه صد سال، مي‌گويد، ما، دست زير زنخ نهيم، مي‌شنويم!» (ش75).
    شمس، تنگ‌حوصله است. بازارياب نيست. از پي مشتري نمي‌گردد، و عوام‌فريبي نمي‌كند. از اين‌رو، با كاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسي توده، به خاطر بازاريابي و جلب عوام، مخالف است. خواستار شيوه استثنائي دويدن صيد از پي صياد است، نه روش متداول پي‌جويي صياد از صيد! و ديرگيري‌ها و تنهايي‌هاي او نيز، همه از اين خوي، سرچشمه مي‌گيرد. حتي، زماني كه شمس را، بر اين خوي خودگرايي او، متذكر مي‌سازند، و از وي مي‌خواهند كه سخن بايد بر وفق صلاح، و درك مردم گويد، خشمگين مي‌شود، و گوينده را، فاقد صلاحيت چنين دستوري به خويش، مي‌خواند:
    «آنجا، شيخي بود. مرا، نصيحت آغاز كرد كه:
    ــ با خلق، به قدر حوصله ايشان، سخن‌ گوي! و به قدر صفا، و اتحاد ايشان، ناز كن!
    گفتم:
    ــ راست مي‌گويي! وليكن، نمي‌توانم گفتن جواب تو! چو، نصيحت كردي، و تو را، حوصله اين جواب، نمي‌بينم!» (ش79).
    شمس، مخاطبان خود را مشخص كرده است. وي مي‌داند كه روي سخنش با كي است. از اين‌رو، به هنگام اعتراض، نسبت به پيچيدگي سخنش، آشكارا، اعلام مي‌دارد كه:
    «صريح گفتم ... كه:
    ــ سخن من، به فهم ايشان، نمي‌رسد!… مرا … دستوري نيست كه از اين نظير (مثال)هاي پست گويم! آن اصل را مي‌گويم، بر ايشان، سخت مشكل مي‌آيد! نظير آن، اصل دگر مي‌گويم، پوشش در پوشش، مي‌رود! … » (ش81).
    «مخاطب شمس»، ابرمرد است، انسان والاست، شيخ كامل است، كسي است كه مسئول رهبري مردم است! روي سخن شمس، متوجه رهبران است، نه پيروان:
    «مرا در اين عالم، با عوام، هيچ كاري نيست! براي ايشان، نيامدم! اين كساني كه رهنماي عالم‌اند، به حق، انگشت، بر رگ ايشان، مي‌نهم!» (ش82)
    «من شيخ را مي‌گيرم، و مؤاخذه مي‌كنم، نه مريد را! آنگه، نه هر شيخ را، شيخ كامل را! ... » (ش83).
    «شمس»، تنها به خاطر حرف، حرف نمي‌زند. وي را تا گفتني نباشد، و يا تا زمان و مكان را، مناسب نيابد، لب به سخن نمي‌گشايد (ش59، 61، 74، 75، 77). ليكن، هنگامي نيز كه ابلاغ پيامي را لازم مي‌شمارد، در خود، چيزي گفتني، احساس مي‌نمايد، آنگاه، بي‌پروا از مقتضيات زمان و مكان، با احساس مسئوليتي رهبرانه، لب به سخن مي‌گشايد، و مستمع خويش را، از فراسوي قرن‌ها، مخاطب قرار همي‌دهد:
    «چون گفتني باشد، و همه عالم، از ريش من، درآويزد كه مگر نگويم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن، بدان‌كس برسد كه من خواسته باشم!» (ش78)
    با اين وصف، «شمس»، با اندوه مي‌داند كه همواره خواستن، توانستن نيست. وي را، پيوسته «گفتني»، بيشتر از «گفتار» است! هرچه را كه از شمس، شنيده‌ايم، تمام گفته‌هاي او، به شمار نمي‌روند. شمس، از گفتني‌هاي خود، بيشتر از ثلثي را، نگفته است (ش166). زيرا اظهار گفتني نيز ــ هرچند با اراده‌اي بس نيرومند، به عنوان پشتوانه همراه باشد ــ بدون رعايت هيچ شرط و قيد، همواره ميسر نيست. زيرا، نخست، عرصه سخن خود، بس تنگ‌تر است، از عرصه معني (ش256). و ديگر آنكه، در جهان شمس:
    «هنوز ما را، اهليت گفت، نيست!
    كاشكي اهليت شنيدن بودي! تمام ــ گفتن»، مي‌بايد، و «تمام ــ شنودن»؟
    ] اما سوكمندانه [ :
    ــ بر دل‌ها، مُهر است
    ــ بر زبان‌ها، مُهر است!
    ــ و بر گوش‌ها، مُهر است!» (ش167)
    در نظر «شمس»، كم و بيش، همه، احياناً بدون آنكه خود بدانند يا بخواهند، به‌گونه‌اي «منافق»اند ــ حتي ياران به ظاهر صميمي، و يكدل و همرنگ (ش،11). دورويي و نفاق، شيوه اضطراري زندگي، در جهان سوءِ تعبيرها و سوءِ تفاهم‌هاست! دورويي، وسيله‌اي دفاعي، در «نبرد ــ شيوه» زندگي است.
    «شمس»، معترف است كه خود ناچار، بارها، به نفاق، به خودپنهان‌گري، به دوگويي، به خود بودن و ديگري جلوه نمودن، زيسته است (ش، 89، 90).
    دامنه نفاق و دوگونه زيستي، معمولاً به شيوه رازگرايانه در سخن درونگرايان استخواني، سرايت مي‌كند. و شمس، ابايي ندارد از اينكه اعتراف نمايد كه سخنش پر از رمز و راز است. و هرگاه صلاح بداند، آن‌را بر ديگران آشكار مي‌سازد، و هرگاه كه نخواهد، آن‌را همچنان، ناگفته باقي مي‌گذارد:
    1- «دلم مي‌خواهد كه با تو، شرح كنم! ] اما[ همين «رمز» مي‌گويم،
    بس مي‌كنم! ... » (ش،137).
    2- «روزي رمزي مي‌گفتم، و كشف مي‌كردم، و نمي‌خواستم كه معني بر وي (شهاب هريوه)، كشف نشود!» (مقالات، 285)
    3- « ... من آن نيستم كه بحث توانم كردن! اگر تحت‌اللفظ، فهم كنم، آن‌را نشايد كه بحث كنم. و اگر به زبان خود، بحث كنم، بخندند و تكفير كنند! ... » (ش59).
    «شمس» در جهاني سخت‌گير و متعصب به‌سر مي‌برد كه اقليت‌ها و حتي رهبران اكثريت، در كشاكش زندگي و تنازع براي بقا، «تقيه»، كتمان، رازداري، پنهان‌كاري، خود نبودن و ديگري جلوه نمودن، و ضرورت ماسك فريب دفاعي را، بر چهره خويش، به‌صورت سنت، صلاح‌انديشي، سياست، و دستوري مذهبي، پذيرفته‌اند. حتي «ملاحده الموت» ــ بي‌پرواترين جانبازان تاريخ، به خاطر عقيده و آرمان ــ نيز، چنانكه در بخش «شاهد زمان» خواهيم ديد ــ به تقيه و مصلحت، «نو مسلمان» مي‌شوند. خليفه عصر شمس ــ الناصرلدين‌الله (خلافت 622 – 576 هـ /1225-1180م) ــ بنابر 45 سال تجربه خلافت، با مكر تمام، از سوئي فدائيان مسخ شده الموت را به مزدوري، براي آدم‌كشي مي‌گيرد، و از سويي ديگر، به شيوه «اهل فتوت»، جامه مي‌پوشد و به «فقه شيعه»، روي مي‌آورد! در چنين جهاني، «شمس» نيز، ناگزير است، هر جا كه ديگر تخيل خلاق وي، از برقراري هماهنگي ميان اموزش مذهب خداسالاري، و آئين انسان سالاري زبون ماند، رسماً از شيوه «تقيه» پيروي كند. شمس، با افسوسي انگيخته از تجربه‌هايي تلخ، اعتراف مي‌كند كه:
    1- «راست نتوانم گفتن، كه من، راستي آغاز كردم، مرا بيرون كردند!
    اگر تمام، راست كنمي، به يك‌بار، همه شهر، مرا بيرون كردندي!» (ش،90).
    2- «تو را، يك سخن بگويم!:
    ــ اين مردمان، به «نفاق»، خوش‌دل مي‌شوند، و به «راستي»، غمگين مي‌شوند!
    او را گفتم:
    ــ مرد بزرگي، و در عصر، يگانه‌اي!، خوش‌دل شد، و دست من گرفت، و گفت:
    ــ مشتاق ] تو [ بودم، و مقصر بودم!
    و پارسال، با او راستي گفتم، خصم من شد، و دشمن شد. عجب نيست اين؟!
    با مردمان، به نفاق مي‌بايد زيست، تا در ميان ايشان، با خوشي باشي! ...
    ــ راستي آغاز كردي؟!
    ــ به كوه و بيابان بايد رفت!» (مقالات 61)
    شمس، يادآور مي‌شود كه شيوه احتياط و مصلحت‌گرايي، و پاس درك شنونده، نكته‌اي نيست كه او تنها به تجربه دريافته باشد. بلكه آن‌را، ديگران نيز، از مردان راه، به وي توصيه كرده‌اند، هرچند كه او آن‌را، در آغاز، با بي‌اعتنايي تلقي كرده است! (ش79).

    خودپنهان‌گري و مردم‌آزمائي: دو شيوه دفاعي شمس
    كوتاه سخن، «شخصيت شمس»، مرموز و «رازگرا» است. او انساني «درونزي» است. بيشتر از آنچه كه بيرون از خود زيسته باشد، در خويش زندگي كرده است. وي نه‌تنها، از نظر نظام رواني خويش، چنين است، بلكه در خود زيستي را، ضمناً به‌عنوان يك روش دفاعي لازم، به عنوان يك نبرد شيوه‌اي ايمن تر در زندگي، در جهاني بي‌تفاهم و نا ايمن، براي خويش برگزيده است. «خودپنهان‌گري»، و «مردم‌آزمائي»، دو شيوه‌ي مكمّل يكديگر، و دفاعي شمس‌اند (2-آ، 4-آ، 6-آ، 8-آ، 12-آ، 17-آ، 19-آ، 20-آ، ش 75، 83، 93، 95، 102)!

  8. #28
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    «شمس»، در خود پنهان مي‌شود، و در فراسوي دژ ناشناسي و گمنامي خويش، كمين مي‌كشد. كسي را در نظر مي‌گيرد. انگاه، ناگهاني و پرخاشگرانه، چون يك شكارچي ماهر، حمله ضربتي را بسوي هدف، آغاز مي‌كند. اگر هدف، آزمايش ضربتي شمس را، با خوش‌روئي و قبول، پاسخ گويد، شمس يكباره از آن او مي‌شود. «شمس»، خود «شكار صيد خويش» مي‌گردد!:
    «هركه را دوست دارم، جفا پيش آرم! آن‌را قبول كرد، من ... از آن او، باشم!» (ش123)
    «آري، مرا قاعده اينست‌كه: هر كه را دوست دارم، از آغاز، با او، همه قهر كنم!» (ش112)
    «اكنون، همه جفا، با آنكس كنم كه دوستش دارم!» (ش124).
    «شمس»، خود را مي‌شناسد، و روش خويشتن را، نيز آزموده است. به‌خود اعتماد دارد، و نيز نسبت به واكنش ديگران، در برابر جاذبه شخصيت خويش، اطمينان مي‌دهد. تصريح مي‌كند كه در عين خودپنهان‌گري، كيمن‌گري، و پيچيده‌نمائي ظاهري:
    «من، همچنينم كه كف دست! اگر كسي، خوي مرا بداند، بياسايد، ظاهراً، باطناَ!» (ش116)
    «به هركه روي آريم، روي از همه‌جهان، بگرداند! مگركه نمائيم، اما، روي به او، نياريم! ...
    «گوهر» داريم، به هر كه روي آن، به او كنيم، از همه ياران، و دوستان، بيگانه شود!» (ش122)
    «شمس»، آگاهانه معتقد است كه همه‌چيز را براي همه‌كس نمي‌تواند گفت، و نيز نبايد گفت. واكنش توده‌هاي بي‌تفاهم، اگر متعصب باشند، «تكفير» است، و اگر لاابالي و بي‌تعصب باشند، «نيشخند» و «تحقير» است (ش،59). از اينروي، سرانجام، پس از همه گفت‌هاي خود، تأكيد مي‌كند كه سخن، بيش از اين نيارم گفتن. تنها «ثلثتي، گفته شد» (ش 166).
    به پندار «شمس»، خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود، آنگاه به حريم شخصي خويشتن، اجازه‌ي ورودشان داد! لكن آيا اين آزمايش، كاري آسان است؟
    «شمس»، خود آن‌را، كاري بس دشوار مي‌داند. تا جائيكه مي‌گويد:
    ــ «شناخت اين قوم، مشكل‌تر است از شناخت حق!» (ش225).
    و معتقد است كه:
    ــ«همه‌كس، دوست‌شناس، نَبُوَد، و دشمن‌شناس، نَبُوَد! …
    پس زندگاني، دوبار بايستي ] تا انسان[ … دشمن را شناسد، دوست را شناسد!» (ش214).
    و «شمس» براي تائيد لزوم «زندگاني دوباره»، براي «شناخت مردمان»، همزمان با «سعدي»، تا اندكي پيش از وي، بدين شعر كه نمي‌دانيم از خود اوست، يا از ديگري، استناد مي‌جويد كه:
    تا بدانستمي ز دشمن، دوست،
    زندگاني، دوبار بايستي!
    دشمن دوست‌روي، بسيارند،
    دوستي غمگسار بايستي! (مقالات، 372).
    با اين وصف، در خود زيستي و «تنهائي شمس»، شيوه‌‌اي اضطراري بوده است، نه انتخابي و دل‌خواسته. شمس پيوسته، براي همزيستي، براي معاشرت، براي مصاحبت با مردمان، با تشنگي و نياز تمام، در تلاش و پويان بوده است!
    احساس تنهائي، عدم هماهنگي و سنخيت، هويت‌جوئي و سرگشتگي شمس، همه‌جا، در سخن او، اندوه‌آفرين است. چنانكه يادآور شديم ــ همين كتاب، ص77-آ تا 79-آ ــ شمس از كودكي خود، بعنوان كودكي عجب، كودكي دگرگونه، كودكي منفرد، همانند جوجه مرغابي‌يي تنها، كه فقط با جوجگاني ديگر، در زير ماكياني خانگي پرورش يافته است، ليكن صرف‌نظر از زايش و پيدايش خود ديگر با آنها، هيچگونه پيوندي نداشته است، ياد مي‌كند (ش67).
    «دوران بلوغ شمس» نيز ــ همين كتاب ص80-آ تا 82-! ــ با شوريدگي و شيفتگي، و گمگشته‌جوئي عرفاني، همراه با بي‌تابي، بي‌اشتهائي و رنج، سپري شده است (ش70،71). تا جائيكه موجبات نگراني خانواده‌ي خود را فراهم مي‌آورد.
    __________________

  9. #29
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    «شمس» به‌زودي درمي‌يابد كه حتي شيخ راهنميا او، از درك ويژگي‌هاي وي، عاجز است (23-آ). از اين‌رو، «شمس»، در جستجوي راهبري كامل، در پژوهش خويش، از خانه و زادگاه مي‌برد، و راهي سفر مي‌شود اندك‌اندك، در برابر مردمان، به‌ويژه مدعيان پيشوائي و رهنموني، شيوه‌ي دفاعي و مردآزمائي در پيش مي‌گيرد. آنها را به مردي و پختگي مي‌آزمايد . اگر انها را كامل يافت، سر بر آستانشان فرو مي‌سايد. و اگر آنان را، نابالغ و تهي از حقيقت ديد، پرخاشگري مي‌آغازد، و از آنها در مي‌گريزد (36-آ، ش95).
    «مردآزمائي شمس»، از معاصران درمي‌گذرد، و به تجديد داوري، درباره‌ي پيشوايان گذشته گسترش مي‌يابد. شمس، ديگر هيچ‌چيز را، تعبدي و تقليدي نمي‌پذيرد. بايزيد، حلاج، عين‌القضاة، ابن‌سينا، خيام، شهاب‌الدين سهروردي، و از معاصران، محيي‌الدين عربي، و فخر رازي، هر يك را نارسائي، ناپختگي، و فقدان بلوغي است كي نمي‌توان ناديده انگاشت. و به عنوان الگو، و نمونه آنان را، دربست پذيرفت. ديد انتقادي، و داوري براي شمس، تا مرز برندگي شمشير تيز، و كوبندگي گرز گران، بي‌محابا، به پيش مي‌تازد (ش52-28، 95، 104).

    شمس: پرخاشگر مهربان
    «شمس» كم‌حوصله، تندخو، يكدنده، پرخاشگر، سختگير و انعطاف‌پذير است. به هنگام معلمي و مكتب‌داري، اين تندخوئي و انعطاف‌ناپذيري خويشتن را آزموده است. به هنگام تنبيه، به هيچگونه، از سختگيري‌هاي خود، نمي‌كاهد. ليكن در دل آرزو دارد كه اي كاش، درباره‌ي رفتار خارج از مرز، و بيرون از اصول تربيتي كودكي كه به قمار دست آلوده است، وي را آگاه نمي‌ساختند. و يا اي كاش، زمانيكه او به جستجوي كودك، در حين انجام خلاف، مي‌رود، كودك را آگاه مي‌ساختند، و از خشم او مي‌گريزاندند (ش115). ليكن به هنگام عمد، و يا جهل و ناشناسي عوام، نسبت به او حتي با همه اهانت‌هاي خويش، نمي‌توانند خشم او را برانگيزند (ش60). شمس، در عمق دل، حتي توان ديدار شكنجه‌هاي تباهكاران را نيز ندارد (ش107)
    .
    شمس: دشمن تقليد
    تيپ استخواني «خودگرا»ست. متكي به خويش، استقلال‌طلب، و گريزان از تابعيت و تقليد است. «تقليد» در نظر او، بمراتب از «نفاق اضطراري» بدتر است. فسادها، بيشتر از تقليد، سرچشمه مي‌گيرند.زيرا تقليد، يعني خود نبودن، يعني خود فروختن،يعني كوركورانه سرسپردن! تقليد يعني بردگي، يعني گوسفند صفتي، يعني تائيد استعمار، يعني تشويق استثمار، يعني زورگوپروري، و اعانت به ظالم!
    از اينروي هر فسادي كه در جامعه پديد آيد، منشاء آن‌را كم و بيش، به گمان شمس، در تقليد، بايد جستجو نمود! و از نظر شمس، تقليد، تقليد است، ديگر چه الگوي آن «كفر» ــ ايمان ناراستين ــ و چه «ايمان» ــ باورداشت راستين ــ باشد! موضوع تقليد، هرچه باشد، نمي‌توان آب پاكي بر سر تقليد، فرو ريزد، و از پليدي آن، بكاهد (ش190). شمس، در «نفي تقليد» تا آنجا پيش مي‌رود كه مي‌پرسد:
    ــ «كسي روا باشد، مقلّد را، مسلمان داشتن؟» ]يا دانستن ؟[ (ش190).
    و آنگاه در مورد خود، تأكيد مي‌كند كه وي، هرگز مقلد نبوده است. بلكه هموراه جستجوگري مشكل پسند، بر خويشتن سختگير، و انعطاف‌پذير، به‌شمار مي‌رفته است (2-آ ش 57، 58،‌ 71):
    «اين داعي، مقلد نباشد! ... بسيار درويشان عزيز، ديدم، و خدمت ايشان، دريافتم، و فرق ميان صادق و كاذب ــ هم از روي قول، و هم از روي حركات ــ معلوم شده، تا سخت، پسنديده و گزيده نباشد، دل اين ضعيف، به هرجا فرود نيايد، و اين مرغ، هر دانه را، برنگيرد!» (ش93).

    شمس: سنت‌شكن، انقلابي مستمر
    استقلال‌طلبي، بيزاري از تقليد، و گريز از تابعيت، طبعاً با «سنت‌شكني» همراه است. سنت‌شكن، ناچار انقلابي و نوجوست. استقرار هر چيز تازه، خود بزودي سنت مي‌شود. از اينروي، سنت‌شكن اصيل، خواهان انقلاب مستمر، و نوجوئي و بهخواهي پيوسته است. «جان‌نگري» او، «تكاپوئي» و پويا است. نه ايستا، و راكد و بي‌جنش!
    «شمس»، عموماً سنت‌شكني اين‌چنين است. شمس، سنت‌گرايان را «اهل متابعت»، اهل پيروي و تقليد از سنت و شرع، مي‌خواند. و آنگاه با لحني مثبت، همواره از بزرگان سنت‌شكن ــ از آنان كه هرگز اهل متبعت نبوده‌اند ــ و از عصيان و عدم پيروي آنان، ياد مي‌كند:
    «نيكو همدرد بود!
    نيكو مونس بود!
    شگرف مردي بود، شيخ محمد ]محيي الدين عربي[ ! اما در «متابعت» نبود! عين متابعت خود آن بود، ني متابعت نمي‌كرد!» (ش29)
    «شهاب هريوه»، در دمشق كه گبر خاندان]پيامبر[ بود ... قيامت را منكر بودي! ...
    آن شهاب، اگرچه كفر مي‌گفت، اما، صافي و روحاني بود!» (ش44-42)
    اسلام و «ايمان» را كه ديگران، پس از يكبار بدست آوردن و تحصيل، ديگر كيفيتي استوار مي‌پندارند، «شمس»، امري بي‌قرار و ناپايدار، مي‌خواند. «آرمان»، از نظر شمس، طبيعتي پويا، تكاپوئي، ديناميك، و دگرگوني‌پذير دارد، و از اينرو، پيوسته به تائيد، پيوسته به نوسازي، و پيوسته به تحصيل مجدد، نيازمند است. طبيعت دين، طبيعت آرمان و ايده‌ئولژي، «ثابت» نيست. «متغير» است (ش194، 204). و پاسداري آن، ناچار، به كوشش پويسته نيازمند است:
    «پيش ما، يكبار، مسلمان، نتوان شدن! مسلمان مي‌شود، و كافر مي‌شود، و باز، مسلمان مي‌شود! و هرباري از «هوي» (خواست‌هاي پست نفساني) چيزي بيرون مي‌آيد، تا آن‌وقت كه «كامل» شود!» (ش191).
    بدين ترتيب، از نظر شمس، «آرمان‌گرائي»، «كمال‌پذيري» است. و كمال‌پذيري، مجاهده‌ي پيوسته، نوسازي مكرر، و انقلاب مستمر دروني، بسوي يك كمال مطلوب آرماني است!

  10. #30
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    شمس: واژگونگر ارزش‌ها
    بسياري از چيز‌ها را كه ديگران، بد و «شر مطلق» مي‌شمارند، مانند «عدم متابعت از شريعت» و «سماع» را، شمس، بطور مشروط، «نيك» مي‌داند. شمس، حتي آب توبه، بر سر «ابليس» ــ مظهر شر مطلق ــ مي‌ريزد. او را، بهنگام، محجوب، آرزمگين، مددكار، و دلسوز انسانش، معرفي مي‌كند:
    «آن شخص … توبه كرد، و عزم حج كرد… در باديه، پاي آن مرد، از خار مغيلان، بشكست. قافله رفته، در آن حال نوميدي، ديد كه آينده‌اي، از دور مي‌آيد. ] به دعا[ گفت:
    ــ به حرمت اين خضر كه مي‌آيد، مرا خلاص كن! ] آن رهرو[ پاي در هم پيوست، و او را به كاروان، رسانيد. در حال، گفت:
    ــ بدان خدائي كه بي‌‌هنباز (شريك) است، بگو كه تو كيستي كه اين فضيلت تراست؟
    او دامن مي‌كشيد، و سرخ مي‌شد، و مي‌گفت:
    ــ ترا با اين تجسس، چه‌كار؟ از بلا، خلاص يافتي، و به مقصود رسيدي!
    گفت:
    ــ بخدا كه دست از تو ندارم، تا نگوئي!
    گفت:
    ــ من ابليسم! …» (ش139)
    اگر آدمي، خود پاك باشد، «ابليس» را، چه ياراي آنست كه گرداگرد او گردد، و او را زياني رساند؟! (ش160)
    «شمس»، همانند بسياري از صوفيان، نه تنها «كعبه‌ي دل» را، در برابر «كعبه‌ي گل» مي‌نهد، بلكه، حتي پا را از اين نيز فراتر نهاده خانه‌ي راستين خدا را، كعبه‌ي دل، و خانه‌ي اسمي، ولي تهي از خدا را، كعبه‌ي گل، معرفي مي‌كند. شمس، در اين مورد، «بايزيد بسطامي» (261-هـ/874-م) را، بهانه‌ي نقل كفر خود، و واژگون‌گري ارزش‌هاي خويش، قرار مي‌دهد:
    «ابايزيد ... به حج مي‌رفت. و او را عادت بود كه در هر شهري كه درآمدي، اول، زيارت مشايخ كردي آنگه كار ديگر.
    سيد، به بصره به‌خدمت درويشي رفت. ]درويش[ گفت كه:
    ــ يا ابا يزيد كجا مي‌روي؟
    گفت:
    ــ به مكه، به زيارت خانه‌ي خدا!
    گفت:
    ــ با تو زادراه، چيست؟
    گفت:
    ــ دويست درم!
    گفت:
    ــ برخيز، و هفت‌بار، گرد من طواف كن، و آن سيم را به‌من ده!
    ]بايزيد[ برجست، و سيم بگشاد از ميان، بوسه داد، و پيش او نهاد.
    ]درويش[ گفت:
    ــ آن خانه‌ي خداست، و اين دل من ]هم[ خانه‌ي خدا! اما بدان خدايي كه خداوند آن خانه است، و خداوند اين، كه تا آن خانه را بنا كرده‌اند، در آن خانه درنيامده است. و از آن روز كه اين خانه را بنا كرده، از اين خانه خالي نشده است!» (مقالات،320)
    شمس، «حرمت كفر» را، درهم مي‌شكند. و فاصله‌ي ميان «كفر» و «ايمان» را، طبق داوري مردمان، از ميانه برمي‌گيرد.
    شمس نخست، كفربيني سخن مردان والا را، ناشي از نارسائي فهم مردمان، و «خيال‌انديشي» ايشان، معرفي مي‌كند:
    «اسرار اولياءِ حق را بدانند؟!
    رساله‌ي ايشان، مطالعه مي‌كنند. هركسي، خيالي مي‌انگيزد. گوينده‌ي آن سخن را متهم مي‌كنند. خود را هرگز متهم نكنند. و نگويند كه:
    ــ اين كفر و خطا، در آن سخن نيست. در جهل و خيال‌انديشي ماست!؟» (مقالات،326)
    پس از بي‌اعتنائي به «ارزش شايعه» و داوري‌هاي كارناشناسانه، «شمس»، طنزآلوده، از «اصل جُربزه و قدرت»، براي درهم شكستن مرز كفر و ايمان، بنام «خليفه»، سود مي‌جويد. و در جهان تفتيش عقايد، به آزادي ابراز انديشه، ارج مي‌نهد:
    «گفتند كه:
    ــ فلاني كفر مي‌گويد فاش، و خلق را، گم‌ره مي‌كند!
    بارها، اين تشنيع مي‌زدند، خليفه، دفع مي‌گفت. بعد از آن گفتند كه:
    ــ اينك خلقي با او يار شدند، و گمشده شدند! اين، ترا مبارك نيست كه در عهد تو، كفر ظاهر شود. دين محمدي، ويران شود!
    خليفه، او را حاضر كرد. روي باروي شدند. فرمود كه او را، درشط اندازند. سبوئي در پاي او بندند!
    بازگشت، مي‌گويد خليفه را:
    ــ در حق من، چرا ]چنين[ مي‌كني؟
    خليفه گفت:
    ــ جهت مصلحت خلق، ترا، در آب اندازم!
    گفت:
    ــ خود جهت مصلحت من، خلق را در آب انداز! مرا پيش تو چندان حرمت نيست؟
    ازين سخن، خليفه را هيبتي آمد، و وقتي ظاهر شد. گفت:
    ــ بعد از اين هركه سخن او گويد پيش من، آن كنم با او كه او مي‌گويد!» (مقالات 315-314)
    «گناه» و «ثواب» را، در «جهان شمس»، امري «مطلق» مي‌دانند. گناه، گناه است، و ثواب، ثواب! ليكن شمس، گناه و ثواب را، امري «نسبي»، و داراي ارزشي مشروط و اعتباري، مي‌شناسد.
    «هركسي را، معصيتي است، لايق او. يكي را معصيت آن باشد كه رندي كند، و فسق كند، لايق حال او باشد!
    يكي را معصيت آن باشد كه از حضور حضرت، غايب باشد!» (مقالات311)
    «بر بعضي، لباس فسق، عاريتي است. بر بعضي، لباس صلاح، عاريتي است!» (ش299)
    «شمس»، مسئله دگرگوني ارزش ها را آنچنان جدي مي‌گيرد، و تا آنجا پيش مي‌تازد كه حتي شرط اساسي دوستي با خود را، «تغيير ديد»، «تغيير روش»، و تغيير ارزش‌ها، تا كرانه‌ي نهائي حد متضاد آنها، مي‌شمارد:
    «آنرا كه خشوعي باشد، چون با من دوستي كند، بايد كه آن خشوع، و آن «تعبد» افزون كند!
    در جانب معصيت، اگر تاكنون، از «حرام»، پرهيز مي‌كردي، مي‌بايد كه بعد از اين، از «حلال» پرهيز كني!» (ش102)

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •