تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 76

نام تاپيک: شمس الدين تبريزي

  1. #31
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    «جهان»، برخلاف پندار بسياري از مردمان، بخودي خود نه «خير» است، و نه «شر». بلكه «بشر»، خود «معيار» اين سنجش است. اوست كه تعيين ارزش مي‌كند. و هموست كه دنيا را، پليد و زشت، يا زيبا و ستوده مي‌بيند (ش148). بشر، انسان والا و كامل، از نظر شمس، خود آفريننده، و در عين حال، خود واژگونگر ارزش‌ها و اعتبارهاست.
    .

    نفي‌گري ــ نيهيليسم مثبت شمس
    «شمس»، پي‌آمد نفوذ سوفسطائي‌گري، بي‌ياسائي، تباهي فرهنگي و فساد عمومي جهان خود را، در يكايك طبقات به اصطلاح روشنفكر زمان خويش، لمي و احساس كرده است. و از اين‌رو، طبعش به يك نوع «نيهيليسم انقلابي»، نفي وضع موجود، واژگون‌گري ارزش‌ها، براي نوسازي جامعه و فرهنگ آن، متمايل مي‌گردد!
    «نيچه» (1900- 1844) در نقد خود از سنت‌ها و ارزش‌ها، به «نيهيليسم»، به نفي اعتبارها، به پس‌نهاد معيارها، به پوچي‌نمائي به‌ظاهر مقبول و معتبر، مي‌گرايد. «شمس» نيز چنين است! به عقيده‌ي «شمس»، در جائيكه سراسر ادراك ما را «حجاب» فراگرفته است، معرفت راستين، حقيقت تمام، چگونه مي تواند چهره نمايد؟ و معارف بازاري را، چگونه اعتباري تواند بود؟:
    ــ «اين طريق را، چگونه …مي‌بايد؟
    اين‌همه … پرده‌ها و حجاب، گرد آدمي درآمده!
    عرش، غلاف او!
    كرسي، غلاف او!
    هفت آسمان، غلاف او!
    كره‌ي زمين، غلاف او!
    روح حيواني،
    غلاف!...
    غلاف، در غلاف،
    و حجاب، در حجاب،
    تا آنجا كه معرفت است ...»
    غلاف است! هيچ نيست!» (ش21)
    ــ دست‌آورد راستين انسان چيست؟
    ــ جز سرگشتگي، جز تنهائي، جز حسرت، جز حيرت؟ (ش12، 17، 18، 21، 53، 58- 56، 61).
    ــ واعظان به‌ما، چه اندرز مي‌دهند؟
    ــ جز هراس، جز بي‌اعتمادي، جز دوگوئي، جز دوانديشي، جز تزلزل و نااستواري؟! (ش158)
    ــ فيلسوفان به ما چه مي‌اموزند؟
    ــ جز جدل‌بازي، جز ياوه‌سرائي؟
    ــ ميراث آنان چيست؟
    ــ جز سخن‌هائي در وهم تاريك؟ فيلسوف كيست؟ جز ژاژ خوايي بيهوده‌گوي؟ (ش52، 181، 185).
    ــ فقيهان عمر را، به چه اتلاف مي‌كنند؟!
    ــ جز به‌خاطر رنجي بيهوده؟ جز به‌خاطر آموزش شيوه‌هاي استنجاء، و جز به‌خاطر جز به‌خاطر كشف نصاب پليدي حوپي چهار در چهار، و يا مسائلي همانند آن؟ (ش53، 182، 185).
    ــ ميراث علم رسمي چيست؟
    ــ جز بازاريابي و سوداگري؟ جز جاه‌جوئي و شهرت‌طلبي؟ جز دور راندن و غافل ساختن از مقصوداساسي در حيات بشري؟! (ش20، 195، 196).
    ــ تعلم چيست؟
    ــ جز فراگستري حجابي بزرگ، پيرامون خويش؟ جز فراگيري قالبي سترگ، فرا گرد ذهني شكوفا؟ جز فروكندن چاهي براي سقوط انديشه، فراراه آزادي جستجو؟ جز ايجاد قيدي اسارتبار، در مسير تكاپوي انديشه‌ي خلاق؟ (ش،183، 185).
    آنانكه دعوي «تحقيق» مي‌كنند، راستي را، جز «تقليد» چه مي‌كنند؟! (ش261).
    ــ انكار و قبل مردمان چيست؟
    ــ جز از روي تقليد، جز از روي پيش‌داوري‌هاي بي‌بررسي، جز از روي نوسان‌هاي عطافي، جز از روي خوشايندها و بدآيندهاي آني و غيرمنطقي؟! (ش45، 59، 151، 190).
    ــ عقل چيست؟
    ــ جز سست‌پائي زبون و زبون‌گر، جز نامحرمي بي‌استقلال و متكّي؟ جز بيگانه‌اي در حريم صدق و صفا؟! (ش265-262).
    مردمان را، اهليت چه گفت و شنود است؟ جز ناگفتن و ناشنودن، جز نارسا گفتن و ناقص شنيدن؟
    ــ بر زبان‌ها، چيست؟ جز مُهر خاموشي؟
    ــ بر دل‌ها، چيست؟ جز مُهر فراموشي؟
    ــ و بر گوش‌ها، چيست؟ جز مُهر نانيوشي؟! (ش59، 81، 167، 171).
    ــ گرايش ها و گريزها، ستايش‌ها و نكوهش‌ها، حمله‌ها و دفاع‌ها، برچه استوارند؟
    ــ جز بر بادي و دمي، جز بر وهمي و انگاري، جز بر خوشايند و بدآيند بي‌بنيادي؟ (ش94،165)
    درويشي را به دلق چه تعلق است؟ (ش231). درويشي چيست؟ جز خود ماندن و در عين حال با مردمان بودن؟ (ش232). و درويشان كيستند؟ جز مردم‌گريزاني لاف‌زن؟ جز خودگراياني بي‌حقيقت كه خويشتن را بيشتر به حشيش و پندار ديو، سرگرم مي‌دارند؟ (ش250، 292). و زاهدان كيستند؟ جز مردم-بيگانگاني «شهرت‌طلب»؟ (ش159،232). حتي آنانكه دعوي «اناالحق» مي‌زنند، جز خامي خويش، چه ابراز مي‌دارند؟ (ش31، 32، 34).
    مدعيان دين، كيستند، جز «مسلمان-برونانِ كافر اندرون»؟ (ش97، 98)
    مسلماني چيست؟ جز مخالفت با هواي نفس كه همه بنده‌ي آنند؟! (ش، 270، 276).
    آزادي در چيست؟ جز در بي‌آرزوئي؟ در حاليكه همگان اسير آرزوها، و قرباني شهوت‌هاي خويشتن‌اند؟ (ش260، 270).
    و خداپرستي چيست؟ جز رهائي از خويشتن‌پرستي؟ (ش، 269).
    كسب چيست، جز سودجوئي يك جانبه، و كم‌فروشي و فريب؟ (ش156).
    سياست چيست؟ جز اعمال قدرت مطلق؟ جز زهر چشم‌گيري؟ جز پاي‌مالي لطيف‌ترين عواطف راستين بشري، جز درگذشتن، از روي كالبد سرد عزيزان بخاطر تحكيم مباني قدرت شخصي؟ (ش154، 155).
    حقيقت امرها، و نهي‌هاي سياسي چيست؟ جز از ديگران دريغ كردن‌ها، و به خود روا داشتن‌ها؟ (ش،141)
    حكمرانان كيستند؟ جز خودكامگاني بي‌خبر از رنج زيردستان؟ جز خودپرستاني تنها دربند بزرگداشت خويشتن؟ (ش35، 55). و در حقيقت، حكومت چيست، جز تسلط بر نفس خويشتن؟ جز فرمانروائي بر خودخواهي‌ها، جز سلطه بر خودكامگي‌ها، جز غلبه بر قهرها، و جز پيروزي بر ديگر آزادي‌هاي خويش؟ (ش216).
    كوتاه سخن، بر روابط انسان‌ها، چه‌چيز حكمفرماست؟ جز نفاق، جز دوروئي، جز بيگانگي از حقيقت، جز آزمندي و سوءِ نظر، جز خودخواهي، و بي‌اعتنائي نسبت به رنج ديگران؟ جز فريب؟ جز دعوي‌هاي درون‌تهي؟ (ش،57، 194، 207، 226، 237)
    و در اين ميان، سهم مردان راستين چيست؟ جز خون‌دل خوردن؟ و با آنان چه مي‌كنند؟ جز دشمن‌كامي و كينه‌توزي؟ (ش25)
    اين، جوهر، و درونمايه‌ي «نيهيليسم شمس» است: نفي بنيادي جامعه‌اي بيمار، روابط نادرست و نااستوار، و معيارهائي پريشان و رياكار!
    «نيهيليسم شمس»، نفي‌گري، و ناپذيري او، كينه‌توزانه نيست. تباهي‌گرانه نيست. خودخواهانه نيست. زائيده از رشك و عقده نيست! بلكه بشردوستانه است. غمخوارانه است. سوته‌دلانه است. انگيخته از تكاپوئي سبب‌جويانه، پژواك انديشه‌اي آسيب‌شناسانه است!
    «شمس»، با دريغي گرانبار، از خود مي‌پرسد كه آخر:
    ــ نظام جامعه، و طبقات آن، چرا چنين فاسد شده‌اند؟!
    ــ تلاش‌ها، چرا بيشتر خودخواهانه‌اند؟!
    ــ رهبران، چرا بي‌خبراند؟!
    ــ واعظان چرا، هراس‌انگيزند؟!
    ــ اندرزها، چرا، زهرآگين‌اند؟!
    ــ مردمان بر سر گنج، چرا تنگدست‌اند؟!
    ــ نيازمندان بر لب آب، چرا تشنه‌اند؟!
    ــ مردمان، با آنكه همه از يك منشاءاند، ديگر چرا، همه تنهائي زده، همه جدا، جدا، از يكديگرند؟!
    ــ گره‌گشايان، چرا بر انبوه گره‌ها، افزوده‌اند، و مددجويان، چرا همه بي‌پناه مانده‌اند؟!.
    در «جهان شمس»، نه بر مرده، بر زنده بايد گريست! «شمس»، گوئي بر گورستان تاريخ، رهسپر است ــ در گورستان آرزوها و ناكامي‌ها، در گورستان حسرت‌ها و اشتياق‌ها! «شمس»، خود را با آدم نماهائي دلمرده، با مردگاني زنده‌نما، با انساني‌هائي از هم گسسته، روبرو مي‌بيند. و آنان‌را مخاطب قرار داده، سوگوارانه زمزمه مي‌كند كه:
    «تو، در عالم تفرقه‌اي!
    صدهزار، ذرّه‌اي!
    در عالم‌ها، پراكنده،
    پژمرده،
    فرو فسرده‌اي!» (ش199)
    «اي! در طلب گره‌گشائي،
    مرده!
    در وصل، بزاده، در جدائي مرده!
    اي بر لب بحر، تشنه،
    در خواب شده!
    اي بر سر گنج، وزگدائي مرده!» (مقالات، 300)
    «شمس»، آنگاه گوئي، لحظه‌اي ديگر چند به‌خود آمده، حاصل اين همه زيان و غبن و پريشاني را، ارزيابي كرده ــ به شعري كه به درستي نمي‌دانيم از خود اوست، يا از سراينده‌ي زبان دل اوست ــ از خود باز مي‌پرسد كه:
    «خود حال دلي،
    بود پريشان‌تر از اين؟!
    يا واقعه‌يي،
    بي‌سرو سامان‌تر از اين؟!
    اندر عالم، كه ديد، محنت زده‌اي،
    سرگشته‌ي روزگار،
    حيران‌تر از اين؟!» (مقالات، 314)
    __________________

  2. #32
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    «نيهيليسم شمس»، ارزيابي پررنج يك فرهنگ آفل است. آسيب‌شناسي يك تمدن بيمار است. پوچ بيني دعوي‌هاي كاذب است. هشياري است. روشنگري است. نهيب بيداري از خواب غفلت است. ابلاغ رسالت، براي روزي بهتر است. به خاطر رهائي تنها ماندگان معاصر (ش126، 221)، و آگاهي آيندگان درمانده است. شمس، آنچه را مي‌بيند، بازگو مي‌كند، اگرچه معاصران نخواهند، كه او بگويد، و يا نفهمند كه او چه مي‌گويد:
    ــ «چون گفتني باشد،
    و همه عالم، از ريش من درآويزند،
    كه مگر نگويم...،
    اگر چه بعد از هزار سال باشد،
    اين سخن،
    بدان كس برسد كه من، خواسته باشم!» (ش78).
    به گمان «شمس»، بشرها، بايد به‌خود بازگرند. مشكل آنان خود ايشانند (ش273). گنج را بيرون از خود نبايد بجويند. گنج در خود ايشان است (ش4).
    «بازگشت به‌خود!»، در «تمدني از خود بيگانه»، در فرهنگ «انساني از خود گريخته»! اينست پاسخ شمس، به مسئله‌ي بشريت از خود غافل! (ش2، 8، 9، 13).
    انسان بايد خود، هم كاتب وحي، و هم خود محل وحي باشد (ش10). خود رهبري كند. خود رهبر، و خود پيرو خويشتن باشد! همه بايد در رهبري دسته‌جمعي با يكديگر تشريك مساعي كنند: تو رهبر ديگراني، و ديگران رهبر تواند! (ش،3).
    «شمس»، با بي‌پروائي، «انسان‌سالاري» را، در «تمدني خدا سالار»، مذهب مختار خود، آرمان درخور ابلاغ خويش، معرفي مي‌دارد. از متافيزيك، همانند «مكتب بودائي زِن»، اعراض مي‌جويد. مقصود جستجو را، ديگر نه «خدا»، بلكه «انسان»، معرفي مي‌كند (ش2، 5، 9، 20). ليكن انسان سالاريش، «توده سالاري»، نيست! او خود پيام‌آور توده‌ها، «رسول عوام»، نمي‌شمارد. بلكه او «شيخ» را، رهبر را، آنهم شيخ كامل را، ابرمرد را،مي‌جويد، و براي او، سخن مي‌گويد. و در اينجا، پيشتاز انديشه‌ي «نيچه»، در «مرگ خداوند» ــ دست كم در نظام انسان‌سالاري ــ و لزوم پيدايش ابرمرد، و «انسان كامل»، از ميان انبوه عوام مي‌گردد (ش82).
    سوءِ تعبير نشود! شمس اگر به مردم‌سالاري نمي‌انديشد، انسان سالاريش، ضد توده‌ها نيست. بلكه در حمايت آنهاست! او، «ابرمرد» را، به بهاي تباهي توده‌ها نمي‌خواهد. بلكه به‌خاطر رفاه، زهنموني و دستگيري از آنها، مي‌خواهد. يك نشان بزرگ «ابرمردي»، در مكتب شمس، «توده‌داري»، حمايت از بينوايان، شباني راستينِ رمه‌هاي گرگ‌زده، در تاريخ شكنجه و اميد انساني است!
    شمس، چنانكه ديديم، با اندوهي جانگداز، در همدردي با رمه‌هاي گرگ‌زده، ما را با روحيه‌ي آنتوانت گونه‌ي زمامداران ايران، در آستانه‌ي مسلخ مغول، آشنا مي‌سازد. و با روايتي بس كوتاه، و گوياتر از هر تحليلي تاريخي، پرده از «ابر-انگيزه»ي طوفان مغول در ايران ــزمامداري خوارزمشاهيان ــ بيك سو مي‌زند (ش55). «شمس» در اين رهگذر، نقد والاي خود را از سوء تعبير از قرآن، و جبهه‌گيري ظريف عرفان را، در پيكار با سودجويان از دين به‌زيان توده‌ها، در برخورد «ابوالحسن خرقاني» و «محمود غزنوي» (ح420-388 هـ/1029-998م) و نيز در برخورد خود با شيخي بزرگ، هماواز با فردوسي، عرضه مي‌دارد (ش35، 164) كه:
    زيان كسان از پي سود خويش،
    بجويند و دين، اندر آرند، پيش!
    « راه حلشمس»، در روابط انساني، حدي فاصل يا آميخته‌اي از «سوسياليسم» و «اندي وي دو آليسم»، يا توده‌گرائي و فردگرائي است. از نظر شمس، نه «فرد» بايد قرباني «جمع» شود، شخصيتش يكسره در گروه، تحليل رود، و نه «جمع» بايد فداي «فرد» گردد!:
    ــ ميان باش و تنها باش! (ش232)
    اين پاسخ «شمس» به مسئله‌ي حفظ استقلال فردي، در عين همزيستي، و زندگاني اجتماعي است!
    و آيا، بزرگ‌ترين مسئله نيز در روابط انساني، همين نيست كه:
    ــ چگونه ما، هم خودمان باشيم، و هم با ديگران زندگي كنيم؟!
    و همين هم بزرگ‌ترين مسئله‌ي تصوف عشق، و معماي آموزش شمس است ــ معياري براي جهاني پريشان، براي انسان‌هائي رميده، خودخواه يا خودباخته، جداجدا، يا گله‌گله!:
    ــ ميان باش و تنها باش!
    __________________

  3. #33
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    شمس: ميزبان بزم خدا
    دگرگوني، خلاقيت و زايائي هنري مولوي در زندگاني دومش، تنها در شاعري او، خلاصه نمي‌شود. بلكه در موسيقي، و تأثيرپذيري شعر و موسيقي و رقص از يكديگر، ظاهر مي‌گردد.
    تصريح شده است كه مولوي، موسيقي مي‌دانسته است. و رباب مي‌نواخته است. (افلاكي3/83) و حتي به دستور او، تاري بر سه‌تار سنتي رباب مي‌افزايند. همچنين نيز تأكيد شده است كه تنوع گسترده‌ي مولوي در انتخاب وزن و قالب شعر، از موسيقي‌شناسي او پربار گشته است. ليكن از طرفي ديگر نيز جاي ابهامي نيست كه مولوي، تا پيش از آشنائي با شمس، حتي سماع نمي‌دانسته است. و آئين رقص چرخان را شمس به وي آموخته است (40-آ): رقصي دائره‌وار كه هم امروز نيز بنا بر شيوه‌ي آن، درويشان مولوي را، بنام «درويشان چرخان»، مي‌شناسند!
    بدينسان، ورود شمس به «قونيه»، و برخورد او با مولوي در 642 هجري/1244 ميلادي، يك رويداد بزرگ پربار ادبي و هنري در تاريخ ادب ايران است.
    شمس سازنده‌ي «مكتب مولوي»، و پدر دو قلوي آن است. و در تاريخ تصوف ايران، تنها نيز در مكتب مولوي است كه شعر، موسيقي، رقص، و عرفان، همه در هم مي‌آميزند. از يكديگر متأثر مي‌شوند، و از همدگر، كمال و اثر مي‌پذيرند!
    شمس، «موسيقي» را تا حد «وحي ناطق پاك»، و نواي چنگ را، تا حد«قرآن فارسي»، بالا مي‌برد و مي‌ستايد (ش،110). و «مكتب مولوي»، ميراث اين آموزش و ستايش را، به بهاي همه تعصب ورزي‌ها، قرن‌ها، بجان مي‌خردع و تا به امروز آن را، همچنان زنده مي‌دارد.
    «مولوي»، پس از برخورد با شمس، موسيقي دوستي و سماع را، تابدان حد گسترش مي‌دهد كه حتي بطور هفتگي، مجلسي ويژه‌ي سماع بانوان، همراه با گل افشاني و رقص و پاي‌كوبي زنان، در قونيه برپا مي‌دارد (افلاكي، 3/468، 3/591). و اين‌ها، همه از مردي مشاهده مي‌شود كه تا سي و هشت سالگي خود، مجتهدي بزرگ، و يك «مفتي حنبلي» بشمار مي‌رفته است! تا جائيكه حتي در مواردي، چون سرگرم رباب و موسيقي مي‌شده است، نمازش قضا مي‌شده است، و با وجود تذكار به وي، موسيقي را رها نمي‌كرده است، بلكه نماز را ترك مي‌گفته است (افلاكي 3/328) كه:
    سماع آرام جان زندگاني است!
    كسي داند كه او را،
    جان جان است (سپهسالار، 68).
    شمس، «سماع» را، «فريضه‌ي اهل حال» مي‌خواند، و چون پنج نماز، و روزه‌ي ماه رمضانش، براي اهل دل، واجب مي‌شمارد (ش251). زيرا، خواص را، دل، سليم است. و «از دل سليم، اگر دشنام، به كافر صد ساله رود، مؤمن شود! اگر به «مؤمن» رسد، «ولي» شود!» (ش252).
    سماع اهل حال، رقص راستيناني كه دلي سليم دارند، به گمان «شمس»، بزم كائنات است:
    «هفت آسمان و زمين، و خلقان، همه در رقص مي‌آيند، آن ساعت كه صادقي، در رقص آيد!
    اگر، در «مشرق»، «موسي»...، بُوَد، هم در رقص بُوَد، و در شادي!» (ش253)
    «رقص مردان خدا، لطيف باشد و، سبك!
    گويي، برگ است كه بر روي آب مي‌رود! _ اندرون، چون كوه!...و برون، چون كاه!...» (ش255).
    آيا از اين گستاخ‌تر، و در عين حال، لطيف‌تر، در محيطي خشك و پرتعصب، مي‌توان «رقص» را، ستود، و بدان جنبه‌ي تقدس و شكوه آسماني بخشيد؟
    آري، آن صداي شمس در ستايش از سماع است، و اين پژواك مولوي به استاد است: فراخوان به سماع، دعوت به «بزم خدا»!:
    «...قاضي عزالدين (مقتول در 654 يا 656 ه‍/ 1256 يا 1258م)، در اوايل حال، به غايت منكر سماع درويشان بود. روزي...مولانا، شور عظيم كرده، سماع‌كنان از مدرسه‌ي خود بيرون آمده، به سر وقت قاضي عزالدين درآمد، و بانكي بر وي زد، و از گريبان قاضي را بگرفت، و فرمود كه:
    _ برخيز! به «بزم خدا»، بيا!
    كشان كشان، تا مجمع عاشقان، بياوردش، و نمودش، آنچه لايق حوصله‌ي او بود.
    ... ]قاضي عزالدين] جامه‌ها را چاك زده به سماع درآمد، و چرخ‌ها، مي‌زد، و فريادها مي‌كرد...» (افلاكي 3/33)
    چرخ‌زدن در رقص، از آموزش‌ها و نوآوري‌هاي شمس در قونيه است. و بدينسان، در حقيقت شمس، به دستياري مولوي، برتر از كاونات، قاضي مخالف را، در «بزم خدا»، به رقص درمي‌آورد. و اين‌چنين، سد بند تعصب را خود، سدشكن مي‌سازد!

  4. #34
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    شمس: كودك استثنائي
    شمس، كودكي پيش‌رس و استثنائي بوده است. از همسالان خود، كناره مي‌گرفته است. تفريحات آنان، دلش را خوش نمي‌داشته است. مانند كودكان ديگر، بازي نمي‌كرده است. آنهم نه از روي ترس و جبر، بلكه از روي طبع و طيب خاطر. پيوسته، به وعظ و درس، روي مي‌آورده است (ش،69). خواندن كتاب را به شدت، دوست مي‌داشته است. و از همان كودكي، درباره‌ي شرح حال مشايخ بزرگ صوفيه، مطالعه مي‌كرده است (ش160).
    گوشه‌گيري، و زندگاني پر رياضت شمس، در كودكي موجب شگفتي خانواده‌ي او مي‌گردد. تا جائيكه پدرش با حيرت در كار او، به وي مي‌گويد:
    _ آخر، تو چه روش داري؟!
    _ تربيت كه رياضت نيست. و تو نيز، ديوانه نيستي!؟ (ش67)
    شمس از همان كودكي درمي‌يابد كه هيچكس او را درك نمي‌كند. همه، از سبب دلتنگي‌اش بيخبرند. مي‌پندارند كه دلتنگي او نيز، از نوع افسردگي‌هاي ديگر كودكان است:
    «مرا گفتند به خردكي:
    _ چرا دلتنگي؟ مگر جامه‌ات مي‌بايد با سيم (نقره)؟
    گفتمي:
    _ اي كاشكي اين جامه نيز كه دارم، بستندي!» (ش68)
    در ميان بي‌تفاهمي‌ها، تنها يكي از «عقلاي مجانين»، يكي از ديوانگان فرزانه كه از چيزهاي ناديده آگهي مي‌داده است _ مردي كه چون براي آزمايش، در خانه‌اي دربسته‌اش، فرومي‌بندند، با شگفتي تمام بيرونش مي‌يابند _ به شمس، در كودكي احترام مي‌گذارد. و چون مي‌بيند، پدر شمس، بي‌اعتنا به فرزند خود، پشت به او، با ديگران گفتگو مي‌دارد، مشت‌هاي خود را گره كرده، تهديدگرانه، با خشم به پدر شمس مي‌نگرد. و به او مي‌گويد:
    _ اگر بخاطر فرزندت نبود، ترا براي اين گستاخي، تنبيه مي‌كردم!
    و آنگاه، رو به شمس كرده، به شيوه‌ي وداع درويشان، به وي اظهار مي‌دارد كه:
    _ وقت خوش باد!
    و سپس تعظيم كرده مي‌رود (ش66).
    شمس، بزودي امكان روشن‌بيني، و استعداد كشف و بينشمندي، و درك امور غيبي را در خود احساس مي‌كند. تنها در آغاز مي‌پندارد كه كودكان ديگر نيز همه، مانند اويند. ليكن بزودي، به تفاوت و امتياز خود نسبت به آنان پي مي‌برد.
    اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس، نقش مي‌بندد، و از همان كودكي وي را، خودبرتربين و خودآگاه، مي‌سازد. تا جائيكه در برابر شگفتي پدر خود، از دگرگوني خويش، به وي مي‌گويد:
    _ تو مانند مرغ خانگي هستي كه زير وي، در ميان چندين تخم‌مرغ، يكي دو تخم مرغابي نيز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآيند، همه بسوي آب مي‌روند. ليكن جوجه مرغابي، بر روي آب مي‌رود، و مرغ ماكيان، و جوجگان ديگر، همه بر كنار آب، فرو در مي‌مانند!
    اكنون اي پدر، من آن جوجه مرغابي‌ام كه مركبش درياي معرفت‌ست:
    «ظن و حال من، اينست:
    _ اگر تو از مني؟
    _ يا من از تو؟
    _ درآ! در اين آب دريا!
    و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگي!» (ش،67).
    پدر شمس، تنها با حيرت و تأثر، در پاسخ فرزند، مي‌گويد:
    _ «با دوست چنين‌كني، به دشمن چه كني؟» (ش67).
    .
    شمس، در تب بلوغ
    «دوران نوجواني»، و برزخ كودكي و «بلوغ شمس» نيز، دوره‌اي بحراني بوده است.
    شمس درنوجواني، يك دوره‌ي سي چهل روزه‌ي بي‌اشتهائي شديد را مي‌گذراند. از خواب و خوراك مي‌افتد. هرگاه به وي پيشنهاد غذا خوردن مي‌شود، او، از تمكين، سر باز مي‌كشد (ش70). جهان تعبّديش واژگون مي‌شود. تب حقيقت، و تشنگي كشف رازها ـ راز زندگي، هدف از پديد آمدن، فلسفه‌ي حيات، و فرجام زندگي ـ سراپاي او را، فرا مي‌گيرد. ترديد، دلش را مي‌شكافد، و از خواب و خوراكش باز مي‌دارد. شمس، در اين لحظات بحراني بلوغ فكري و جسمي، بخود مي‌گويد:
    « ــ مرا چه جاي خوردن و خفتن؟ تا آن خدا كه مرا، همچنين آفريد، با من، سخن نگويد، بي‌هيچ واسطه‌‌اي، و من از او چيزها نپرسم، و نگويد!،
    ــ مرا خفتن و خوردن؟
    …چون چنين شود، و من با او، بگويم، و بشنوم…، آنگه بخورم، و بخسبم!
    ــ بدانم كه چگونه آمده‌م؟
    ــ و كجا مي‌روم؟
    ــ و عواقب من، چيست؟…» (ش71).
    شمس، از اين «تب فلسفي»، و «بحران فكري دوره‌ي نوجواني» خود، بعنوان «اين عشق»، عشقي كه از خواب و خوراك باز مي‌دارد، و نوجوان را به اعتصاب غذائي برمي‌گمارد، و او را به عناد با خود، و لجبازي با ديگران، برمي‌انگزد، ياد مي‌كند (ش70). ليكن مي‌بيند كه با اين وصف، در محفل اهل دل، هنوز وي را، به جد نمي‌گيرند. و با وجود درگيري در لهيب اين‌چنين عشق سوزاني، آواز درمي‌دهند كه او:
    ــ «هنوز خام است!
    ــ بگوشه‌ئي‌اش رها كن، تا برخود… ] به[ سوزد!، ]پخته گردد![» (ش70)
    اين جستجوگري، همچنان با شمس، در سراسر زندگي‌اش همراه است. شمس، در سراسر زندگي‌اش همراه است. شمس، هيچگاه از جستجو، براي گذشتن از تيرگي{هاي غبار، دست فرو باز نمي‌شويد. و در حقيقت جستجوگري، بصورت مهم‌ترين وظيفه‌ي زندگي‌اشت مي‌گردد. همه‌چيز او، در سايه‌ي گمشده‌جوئي او، حالتي جانبي و فرعي را بخود مي‌گيرد. هيچ‌چيز ديگر ــ نه شغل، نه مقام، نه دارائي، و نه حتي تشكيل خانواده ــ براي شمس، جز جستجو‌گري، جز رهنموني، جز بيدارباش خفتگان، جز تحرّك بخشي به خواب‌زدگان، و مخالفت با هر انديشه، يا داروي تخديركننده، مانند حشيش، هدف اصلي و جدّي وي نمي‌تواند باشد. شمس، براي خود، مقام «رسالت اجتماعي»، تكميل ناقصان، تائيد كاملان، حمايت از بينوايان، رسوائي فريب‌كاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است.
    «شمس»، را از نوجواني، به زنبيل‌بافي عارف ــ «ابوبكر سلّه‌باف تبريزي» ــ در زادگاهي ــ تبريز ــ مي‌سپارند. شمس، از او چيزهاي بسيار، فرا مي‌گيرد. ليكن به مقامي مي‌رسد كه درمي‌يابد، ابوبكر سلّه‌باف نيز ديگر از تربيت او عاجز است. او بايد، پرورشگري بزرگ‌تر را براي خود بيابد. و از اين‌رو، به سير و سفر مي‌پردازد، و در پي گمشده‌ي خود همچنان، شهر به شهر، مي‌گردد (2-آ).
    در عين «حيرت»،«احساس برتري» نيز، همچنان همواره همراه شمس است. پس از آنكه مطلوب خود را، نزد مولانا، جلال‌الدين مولوي مي‌يابد، مي‌گويد كه:
    ــ «در من چيزي بود كه شيخم ] ابوبكر[، آن‌را در من، نمي‌ديد، و هيچكس، نديده بود! آن‌چيز را…مولانا ديد!» (23-آ)

  5. #35
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    شمس: آواره‌اي در جستجوي گمشده!
    «شمس» براي جستجوي خويش، رنج سفرهاي طولاني را بر خود هموار مي‌دارد. و در اين سفرها، به سير آفاق، و انفس، نائل مي‌گردد. تا جائيكه صاحب‌دلانش، «شمس‌پرنده»، و بدانديشان، «شمس‌آفاقي»، يعني ولگرد و غربتيش، لقب مي‌دهند (2-آ، 45-آ).
    شمس، در سفرهاي خود، به ماجراهاي تلخ و شيرين بسيار، برخورد مي‌كند. گرسنگي مي‌كشد. بخاطر امرار معاش، مي‌كوشد تا فعله‌گي كند، ليكن به سبب ضعف بنيه، و لاغري چشمگيرش، او را به فعله‌گي هم نمي‌گيرند (ش112). بدانسان كه از بي‌تفاوتي انبوه مسلمانان، نسبت به گرسنگي و تنهائي خود با تأثر تمام، به ستوه مي‌آيد (ش194).
    «شمس» با آزمايش‌ها و خطاهائي شگفت، روبرو مي‌شود. راست‌گوئي مي‌كند، از شهر بيرونش مي‌كنند (ش90). ضعف اندامش را كه زائيده‌ي گرسنگي و فقر است، بر وي خورده مي‌گيرند. دشنامش مي‌دهند. طويل و درازش مي‌خوانند. طردش مي‌كنند، و به وي، نهيب مي‌زنند كه:
    ــ «اي طويل، برو! تا دشنامت ندهيم!» (ش91).
    اگر درمي چند داشته باشد، در كاروان‌سراها، مي‌خوابد. اگر نداشته باشد، مي‌كوشد تا مگر به مسجدي پناه آورد، و لحظه‌اي چند، در خانه‌ي خدا ــ در پناه بي‌پناهان ــ برآسايد! ليكن با شگفتي و اندوه فراوان، درمي‌يابد كه خانه‌ي خدا هم، خانه‌ي شخصي خدا نيست. بلكه خانه‌اي اجاره‌اي است. و صاحب و خادمي ضعيف‌كش، بي‌رحم، و ظاهرپرست دارد. در برابر همه‌ي التماس‌هايش كه مردي غريب است، پاره‌پوش گرسنه‌ي بي‌خانمان را، با خشونت تمام، بي‌شرمانه و اهانت‌آميز، از خانه‌ي خدا هم، بيرون مي‌افكنند! (7-آ).
    دگرباره، با همه اشتياقش براي «زبان فارسي» (ش174)، چون تبريزيش مي‌يابند، پيشداورانه، زادگاهش را بر وي خورده مي‌گيرند، و بدون انگه بخواهند، خود او را بشناسند، و درباره‌ي وي حكمي جاري سازند، تنها به جرم «تبريزي بودن»، جاهلانه خرش مي‌خوانند (ش117). آفاقي و ولگردش مي‌گويند (45-آ). ديوانه‌اش مي‌نامند، و مردم‌آزارانه، شب‌هنگام، بر در حجره‌اش، مدفوع آدمي، فرو مي‌پاشند (ش60)! و نه تنها، در مسجد و در مدرسه، بلكه در خانقاه درويشانش نيز، در حين جذبه‌ي سماع اهل دل، آزادش نمي‌گذارند. توانگران متظاهر به درويشي، در سماع هم از آزار و اهانتش، دست فرو باز نمي‌دارند. تحقيرگرانه و كينه‌توزانه، در ميان حرفش مي‌دوند، به وي تنه مي‌زنند، و موجبات آسيب وي، و رنجش خاطر حامي او، مولانا را، فراهم مي‌آورند! (14-آ، 47-آ)
    «شمس» بارها، به زيبائي زندگي تصريح مي‌كند (ش86، 110). از خوش بودن و رضايت خاطر خويش، دم مي‌زند (ش87، 96، 114، 119). ليكن، با اين وصف، بارها نيز طعم تلخ ملالت، نوميدي، دلتنگي، تحمل مشقت، فراق، آوارگي و گرسنگي را كشيده است (ش72، 120، 127، 134، 194). و جهان را، عميقاَ پليد و پست، ديده است (ش203). در فراسوي چهره‌ي خويش، قلب رنج ديده و اندوهبارش، بارها، آرزوي مرگ كرده است. چنانكه روزي در برابر جنازه‌ي نوجواني كه به اتفاق، آن‌را از كنارش مي‌برند، حسرت‌زده اظهار مي‌دارد كه:
    ــ « اين نامراد ر حسرت را كجا برند؟! …ما را ببرند كه سال‌ها، درين حسرت، خون جگر خوريم، و آن، دست نمي‌دهد! (44-آ).
    «شمس»، علي‌رغم بيزاري خود از «تجمل و دنياپرستي»، گاه، بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر مقاصدي سياسي يا انساني، ناگزير مي‌شود تا مگر به توانگري و تجمل، تظاهر نمايد! در عين گرسنگي، و تهي‌مايگي اندرون‌خانه، به جامه‌ي بازرگانان درآيد، و بر در حجره‌ي خود، در كاروانسرا، قفل گرانقدر زند (9-آ، 12-آ). خود را، پيوسته پنهان داردو ناشناخته زندگي كند. تا جائيكه عموماً معاصران وي، همه از ناشناسي او، همه از هويت مجهول وي، شكايت سردهند (1-آ، 3-آ، 8-آ)!

  6. #36
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد

    برای شناخت شخصیت پیچیده و مرموز شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد تبریزی چند منبع در دسترس ماست که به مدد رویکردی نقادانه و تطبیقی از مطالب و روایات آنها می توان خطوطی از چهره باطنی و ناخوانای خط سومی که خویشتن را «نهان نهان» می داند بازنمایی کرد.
    ● مقالات شمس تبریزی
    مجموعه ای از گفتارهای پریشان و نامنظم شمس است که معلوم نیست چه کسانی آن را مدون کرده اند، آنچه از گفتارهای شمس در این کتاب برمی آید، آدمی را به یاد این جمله عطار در تذکره الاولیا می اندازد که:
    «چه درد بوده است در جان های ایشان که چنین کارها و از این شیوه سخن ها از دل ایشان به صحرا آمده است.»
    پاره ای از صاحب نظران احتمال می دهند که نگارش مقالات کار سلطان ولد پسر مولانا باشد. (البته رای نگارنده بر آن است که به علت خطاب های خاص و عام، پیچیدگی ها و ساده گویی ها، انسجام ها و بی نظمی ها، شیوه های نوشتاری گوناگون... باید مطالب این کتاب محصول یادداشت برداری های حلقه مریدان مولانا از جمله سلطان ولد باشد که شمس را در محافل عمومی و خصوصی، یا در کوی و برزن می دیدند و با او گفت وگو می کردند، این یادداشت ها باید بعدها توسط نسل های بعدی به صورت نه چندان آشکار جمع آوری شده باشد، چراکه سلطان ولد نه به چنین کار جمع آوری کلمات شمس اشاره ای می کند و نه در این کتاب از آن همه نزدیکی سلطان ولد به شمس و ذهن تاریخ نگار او در ثبت وقایع نشانی دیده می شود.
    از همه مهم تر در جاهایی از مقالات ناسزاهایی مانند ای ابله به سلطان ولد نیز دیده می شود.) ماجرای شمس و کیمیا در این کتاب در مجموع این را می رساند که؛ شمس به اصرار مولانا با پذیرش شرط های او در عدم تقید به عرف زمان، با دختری به نام کیمیا (که هیچ اشارتی به فرزند کراخاتون (زن دوم مولانا) و دخترخوانده بودن مولانا به آن نیست) ازدواج می کند. کیمیا جوان، اهل سخن چینی و بددهنی است و شطرنج می داند .
    اختلافات این دو بالا می گیرد، کار به دادگاه می کشد، شاید شمس کیمیا را نفرین می کند، کیمیا مهریه اش را می گیرد و می رود. به کجا؟ آیا باز خانه مولانا؟ معلوم نیست. شمس همچنان در قونیه است، اطرافیان شمس او را دلداری می دهند و رفتار نامناسب کیمیا و اطرافیانش را یادآور می شوند، شمس گاه از پول هایی که داده است متاسف است و گاه آن را در ازای شبی با زنی بودن نیز کم می داند، از طلاق معلوم نیست چه مدت زمان می گذرد که کیمیا می میرد، شمس برایش از خدا طلب رحمت می کند. شمس در روز پنجشنبه ۶۴۵ هجری به قول سلطان ولد «ناگهان گم شد از میان همه» و پدرش «چون ابر خروشید» و گفت «چراغ افروخته، چراغ ناافروخته را بوسه داد و رفت.»
    پریر (پریروز)، کسی به طریق غمخوارگی می گفت؛ که دیدی که چه کردند؟
    گفتم؛ چه؟ گفت؛ تو را به قاضی بردند و مهر بستدند و در این کدام زن است که مهر ستده است.(ص ۸۷۰، س۱۲)
    آنچه اصل است، خلق نیکو است. چون این برجاست، اما صفت دیگر دارد که این را می پوشاند و آن نمامی (سخن چینی) است. من از نیم شب تا روز او را نصیحت می کردم، چنانکه بگریست. گفتم؛ اکنون تو معتقدی، ارکان نماز نگه دار.(ص۸۷۰، س۲۵)
    تاهل بکنم، اما می باید که مرا قید نشود. هیچ اندیشه نان و طعام و جامه او بر من نباشد، یعنی پیش شما باشد، به هم نباشیم.(ص۸۱۰، س۲۳)
    گفتند تعجیل مکن تا اکنون آمده بودند بر جانم که زودتر آن مقرمه و غیره را اگر به کسان قاضی ندهم و به تو نگذارم (مقرمه، شال، مثل پتو، معمولاً از ابریشم بود) آنچه اعتقاد من است اگر زنی یک شب خدمت کندم پانصد دینار زر بدهم که دون حق او باشد (یعنی ارزش خدمت او ولو یک شب به من خدمت کرده باشد خیلی بیشتر از این پول ها است). گفتم که تانی خود کار من است. از من آموزند، خ از من دزدیده است، تانی من الرحمن. در آن احوال کیمیا دیدی چه تانی کردم که همه تان را می گویم، گمان بود من او را دوست می دارم و نبود الا خدای.
    آن خود کارنامه ای بود و بعضی را آن گمان نبود (و می پنداشتند) که جهت آن سخت می گیرم که از او چیزی به خلع بستانم. همه را حلال کردم و او را حلال کردم. هم درآمدم در خانه ایشان، خانه نیز در من متعجب که چون افتادی اینجا، تا لحظه ای با دیوار انس گرفتم و با قالی زیرا یا انس با اهل آن موضع بگیرم تا توانم آنجا نشستن، یا با دیوارها و بساط. این سری دیگر است. (ص۳۳۶)
    آن دو سه روز از آمد و شد مردم نتوانستم به شما پرداختن. آن صد درم خود چقدر داشت، پریر (پریر یعنی پریروز) کسی طریق غمخوارگی می گفت که دیدی که چه کردند؟ گفتم چه؟ گفت تو را پیش قاضی برند و مهر بستدند و در این کدام زن است که مهر ستده است. پیشین من جواب گفتم که آن چه محمل دارد که یک ساعت خدمت او برابر هزار درم هنوز دون آن باشد. مرا گفت که آفرین بر مردی تو باد، و بالله العظیم... که آنچه تحمل کردم از عشق او نبود که عاشق او بودم و اگر بودی میل ژه عیب بودی؟ جفت حلال من بود، اما نبود الا جهت رضای خدا. (ص ۸۷۰) مناقب العارفین (تولد؟ - ۷۶۱)
    این کتاب نوشته شمس الدین احمد افلاکی است که به درخواست نوه مولانا اولوعارف چلبی نگارش آن از ۷۱۸ هجری آغاز شده است. بخشی از روایت های این کتاب مربوط به احوالات شمس تبریزی است که اغراق آمیز و خرافه می نماید، روایت هایی چون؛ همچنان منقول است که منحکوحه (همسر) مولانا شمس الدین کیمیاخاتون زنی بود جمیله عفیفه.
    مگر روزی بی اجازت او زنان او را مصحوب (همراه) جده سلطان ولد(؟) به رسم تفرج به باغش بردند و از ناگاه مولانا شمس الدین به خانه آمده، مذکور را طلب داشت. گفتند که جده سلطان ولد با خواتین او را به تفرج بردند. عظیم تولید (خیلی عصبانی شد) و به غایت رنجش نمود. چون کیمیاخاتون به خانه آمد فی الحال درد گردن گرفته همچون چوب خشک بی حرکت شد. فریادکنان بعد از سه روز نقل کرد (یعنی مرد).
    همچنان از حضرت سلطان ولد منقول است که روزی صوفیان اخیار، از حضرت والدم خداوندگار سوال کردند که ابایزید رحمت الله علیه گفته است رایت ربی فی صوره امرد این چون باشد؟ فرمود که این معنی دو حکم دارد؛ یا در صورت امرد خدا را می دید، یا خدا در پیش او به صورت امرد مصور می شد به سبب میل ابایزید، بعد از آن فرمود که مولانا شمس الدین تبریزی را زنی بود کیمیانام، روزی او خشم گرفت و به طرف باغ های مرام رفت، حضرت مولانا به زنان مدرسه اشارت فرمود که بروید و کیمیاخاتون را بیاورید که خاطر مولانا شمس الدین را به وی تعلق عظیم است، همانا که مولانا نزد شمس الدین درآمد و او در خرگاه نشسته بود، دید که مولانا شمس الدین با کیمیا در سخن است و دست بازی می کند و کیمیا به همان جامه ها که پوشیده بود نشسته است، مولانا در تعجب ماند و زنان یاران هنوز نرفته بودند، مولانا بیرون آمد و در مدرسه طوافی می کرد تا ایشان در ذوق و ملاعبه خود مشغول باشند، بعد از آن مولانا شمس الدین آواز داد که اندرون درآ، چون درآمد غیر ازو هیچ کس را ندید. مولانا از آن سر بازپرسید که کیمیاخاتون کجا رفت؟ فرمود که خداوند تعالی مرا چندان دوست می دارد که به هر صورتی که می خواهم بر من می آید، این دم به صورتی کیمیا آمده بود و مصور شده، پس احوال بایزید چنین بوده باشد که حق تعالی به صورت امردی بر او مصور می شد. (ج ۲ / ص ۶۳۸)
    ● رساله سپهسالار
    سبک روایت کتاب رساله سپهسالار بسیار به کتاب مناقب العارفین شبیه است، احمد سپهسالار نویسنده «رساله» مدعی است که با مولانا چهل سال حشر و نشر داشته است (یعنی تقریباً از ۲۳ سالگی تا ۶۳ سالگی مولانا) اما برخلاف این ادعا حتی ۴۰ روایت نیز به عنوان دیده ها و شنیده های شخصی خود ذکر نکرده است.
    جملگی مستندات او راویان اخبار و یاران و... است. این امر بیانگر آن است که یا این عدد چهل سال ملازمت او با مولانا، ساختگی یا عدد کثرت است یا او رساله ای گزیده از مناقب العارفین برای خود فراهم کرده است و هرگز مولانا را ندیده است، با توجه به تاریخ اتمام رساله (۷۱۸ هجری) باید سپهسالار ۱۲۰ سال عمر کرده باشد (که امکان پذیر است)، اما حاصل ۴۰ سال با کسی بودن باید صدها و هزارها داستان خاص و ویژه دست اول داشته باشد، آن هم کسی که وجودش در میان یاران مولانا چندان قابل اطمینان نیست. او داستان کیمیا را در ارتباط با علاءالدین پسر مولانا می آورد اما در مورد مرگ کیمیا ساکت است.
    تا چند نوبت بر سبیل شفقت و نصیحت بدیشان (به علاءالدین) فرمود که ای نور دیده، هر چند، آراسته به آداب ظاهر و باطنی، اما باید که بعد از این، در این خانه، تردد به حساب (طبق موازین شرعی) فرمایی.
    ● آثارمولانا
    در میان آثار مولانا، از شمس در دو کتاب زیر نشان صریح بیشتری هست، هر چند در دیگر آثار مولوی نیز گاهی اشارتی را می توان به شمس یافت. در این کتاب می توان سر مکتوم شمس را در حدیث دیگران پیگیری کرد اما هیچ رد مشخصی از زندگی شخصی شمس و ماجرای کیمیا نمی توان یافت.
    الف) مثنوی مولوی
    مثنوی که کتاب تعلیمات مولاناست، سال ها پس از غیبت شمس به خواهش حسام الدین چلبی سروده شد (سروده شدن دفتر اول مثنوی تقریباً ۱۲ سال بعد از غیبت شمس صورت گرفته است). در لابه لای ابیات آن مولوی قصد کرده تا تعالیم خود را در قالب قصه ها و تمثیلات مطرح سازد و توصیه کرده که دانه معنی در لابه لای خروارها کاه الفاظ فراموش نشود.
    ای برادر قصه چون پیمانه است
    معنی اندر وی بسان دانه است
    در مثنوی چند باری که آفتاب و شمس آسمان مولوی را به یاد شمس تبریزی می کشاند از خویش بی خویش می شود و آنگاه که هوشیار می شود خود را توصیه می کند که دنبال فتنه و خونریزی نگردد:
    فتنه و آشوب و خونریزی مجو
    بیش از این از شمس تبریزی مگو
    از نهیب های مولانا در مکتوم کردن نام شمس در مثنوی می توان دو برداشت داشت:
    ▪ بی حوصلگی ناشی از کهولت و عدم تمایل مولانا در درگیر شدن با مخالفان و معاندان قونیه به واسطه غرق بودن در احوال شخصی
    ▪ تمایل به نوعی مزمزه پنهان حضور شمس در نهان خویشتن... که چنین حسی او را در نهایت بدانجا رسانده است که در برابر اظهار تاسف های یکی از مریدان به نام بدرالدین که می گفت «زهی حیف، زهی دریغ» بپرسد:
    «چرا حیف و چه حیف و این حیف برکجاست و موجب حیف چیست، حیف در میان ما چه کار دارد؟ بدرالدین گفت؛ حیفم بر آن بود که خدمت مولانا شمس الدین تبریزی را درنیافتم و از حضور او مستفیض و بهره مند نشدم. مولانا مدتی خاموش گشته و هیچ نگفت، سپس گفت اگر به خدمت شمس الدین تبریزی نرسیدی به روان مقدس پدرم به کسی رسیدی که بر هر تار موی او صد هزار شمس تبریزی آونگانست و در ادراک سر او حیران.»
    ب) غزلیات دیوان شمس
    غزلیات دیوان کبیر که تجلی شورهای عاشقانه مولاناست را بنا به قرائن تاریخی می توان به دو دسته تقسیم کرد؛ یک دسته غزلیاتی که در هنگام اقامت شمس در قونیه سروده شده اند و غزلیاتی که بعد از غیبت دوم شمس از قونیه، مولانا سروده است. شاید بتوان گفت آن غزلیاتی که در بیت آخر آنها نام شمس به نوعی آورده نشده غزلیاتی هستند که بعد از شمس سروده شده اند. در هیچ غزلی اشاره صریحی به کیمیا نشده است.
    آنچه در این میان مهم است نه شخصیت مادی و فیزیکی شمس که در مه آلود تاریخ پنهان است بلکه آن شخصیت فرامکانی و فرا زمانی او است که در آینه وجود مولانا بازتاب یافته است. مولانایی که خود را «ذوق» می داند که باید در پرتو کلام و نام او در باطن «مرید» بجوشد؛ «من این جسم نیستم که در نظر عاشقان منظور گشته ام، بلکه من آن ذوقم و آن خوشی که در باطن مرید از کلام و نام ما سر زند. الله، الله چون آن دم را یابی و آن ذوق را در جان خود مشاهده کنی، غنیمت می دار و شکرها می گزار که من آنم.»
    باید دانست خیال عین واقعیت نیست. لذا تخیل هر خیال اندیشی می تواند مایه تنفر یا لذت ما باشد، اما نمی توانیم ادعا کنیم خیال ما تصویر واقعی واقعیت است.
    شمس تبریزی نیز مثل هر کسی دیگر بشر بود، اما نه مافوق بشر، بلکه بشری مافوق براساس معیارهایی خاص، معیارهایی که به زعم بسیاری خارج از عوالم عرفانی آن روزگار و این روزگار ممکن است نامقبول باشد.
    او داعیه رهبری حتی خواص آن روزگار را نیز نداشت تا چه رسد به انسان های مقید به قواعد حقوق نوین در جهان معاصر در چارچوب عقل خودبنیاد. خوانندگان و جست وجوگران در قلمروهای عرفانی باید بدانند ابعاد خیالی و اسطوره ای شمس با واقعیت او متفاوت است. واقعیت او در دسترس ما نیست تا بر پایه آن تخیل خود را سازماندهی کنیم، لذا باید با مولانا هم دعا شویم که؛
    هین روان کن ای امام المتقین
    این خیال اندیشگان را تا یقین
    باید دانست قوه خیال را نمی توان زندانی کرد، اما موجود خیالی ما همان نیست که در دل تاریخ خوابیده است، آن هم مردی که می گوید؛ «در اندرون من بشارتی است، عجبم می آید از این خلق که بی آن بشارت شادند. اگر هر یکی از تاج زرین بر سر نهادندی، بایستی که راضی نشدندی، که ما این را چه می کنیم؟ ما را آن گشاد اندرون می باید. کاشکی این چه داریم همه بستندندی، و آنچه آن ماست به حقیقت به ما دادندی.» (مقالات شمس، ص ۲۳۶)
    پس اگر در پی شنیدن راز آن بشارت، نه کشف رازهای شخصی زندگی او هستیم، راه دیگری باید رفت، راهی که مولانا آن را اینگونه معرفی می کند:
    راه چه بود جز نشان پای ها
    یار چه بود؟ نردبان رای ها
    پس عاقلانه و منصفانه و منتقدانه و به قول شاگردش، لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب باید راه افتاد و از این نردبان رای ها بر نشان پای ها گام نهاد و اوج گرفت.








    غلامرضا خاکی


    روزنامه شرق

  7. #37
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض شمس الدين تبريزي

    سلام
    مدتي هست که زمينه تحقيقم در مورد حضرت مولانا و حضرت شمس هست.ولي کوچکتر از آن هستم تا بخواهم خودم را جزو مولانا شناسان و شمس شناسان قرار بدهم.فقط تا جايي که توانستم خودم را وقف در اين ارتباط کردم و مطالبي هم در اين زمينه نوشتم.
    خلاصه‌اي از مطالبي را که در زمينه حضرت شمس الحق تبريزي نوشتم را در اين 2 روز تايپ کردم و در اينجا قرار ميدهم.اگر مورد قبول دوستان باشد اين راه ادامه ميدهم و تا جايي که اطلاعات دارم مينويسم و در اختيارتان قرار ميدهم.
    چون احساس ميگم اين شخصيت بزرگ و عارف عاليقدر کمتر شناخته شده هست.
    من خودم مريد شمس و مولانا هستم و آنها را مراد خود مي‌دانم.
    مطالب را بصورت ساده شروع مي‌کنم و اگر تمايلي براي ادامه از طرف دوستان بود وارد بحث‌هاي تخصصي در اين زمينه ميشويم.

  8. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #38
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض کودکي شمس

    شمس کودکی پيشرو و استثنايی بوده است. از همسالان خود کناره می‌گرفته است. تفريحات آنها دلش را خوش نمی‌داشته است. بازی نمی‌کرده. آن هم نه از روی ترس و جبر. بلکه از روی طبع و طيب خاطر. پيوسته به وعظ و درس روی می‌آورده است. خواندن کتاب را به شدت دوست می‌داشته است. از همان کودکی درباره‌ی شرح حال مشايخ بزرگ صوفيه مطالعه می‌کرده است.
    گوشه‌گيری و زندگانی پررياضت شمس، در کودکی موجب شگفتی خانواده او می‌شود. تا جايی که پدر با حيرت در کار او به وی می‌گويد:
    - آخر تو چه روش داری؟
    - تربيت که رياضت نيست. و تو نيز ديوانه نيستی؟

    شمس از همان کودکی درمی‌يابد که هيچکس او را درک نمی‌کند. همه از سبب دلتنگی‌اش بی‌خبرند. می‌پندارند که دلتنگی او نيز، از نوع افسردگی‌های ديگر کودکان است:

    « مرا گرفتند به خردکی: - چرا دلتنگی؟ مگر جامه‌ات می‌بايد يا سيم (نقره) ؟
    - گفتمی: ای کاشکی اين جامه نيز که دارم، بستندی!»
    در ميان بی‌تفاهمی‌ها، تنها يکی از «عقلای مجانين»، يکی از ديوانگان فروزانه که از چيزهای نديده آگهی می‌داده است. مردی که يکبار برای آزمايش در خانه‌ای در بسته گذاشتندش و بعد بيرونش يافتند. او به شمس احترام می‌گذارد. و وقتی می‌بيند پدر شمس بی‌اعتنا به فرزند خود، پشت به او، با ديگران گفتگو می‌دارد، مشتهای خود را گره کرده و تهديد گرانه با خشم به پدر شمس می‌نگرد. و به او می‌گويد:
    «اگر به خاطر فرزندت نبود، برای اين گستاخی تو را تنبيه می‌کردم.»
    و آنگاه رو به شمس کرده و به شيوه وداع درويشان، تعظيم کرده و می‌گويد: «روزگارت خوش باد!»

    اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس نقش می‌بندد و از همان کودکی وی را خود برتربين و خودآگاه می‌سازد. تا جايی که در برابر شگفتی پدر از دگرگونی‌های خويش، به او می‌گويد:

    تو مانند مرغ خانگی هستی که زير وی، در ميان چندين تخم مرغ، يکی دو تخم مرغابی نيز نهاده باشند. جوجگان چون به درآيند، همه به سوی آب می‌روند. ليکن مرغابی، بر روی آب می‌رود. و مرغ ماکيان و جوجگان ديگر همه بر کنار آب فرو در می‌مانند.
    اکنون ای پدر! من آن جوجه مرغابی‌ام که مرکبش دريای معرفت است.
    ظن و حال من اين است:
    اگر تو از منی؟ يا من از تو؟ درآ در اين آب دريا!
    و اگر نه برو بر مرغان خانگی...
    پدر شمس تنها با حيرت و تاثر، در پاسخ فرزند می‌گويد:
    «با دوست چنين کنی، به دشمن چه کنی؟»

  10. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #39
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض بلوغ شمس

    دوران نوجوانی و برزخ کودکی و بلوغ شمس نيز دوره‌ای بحرانی بوده است.

    شمس در نوجوانی، يک دوره سی چهل روزه‌ی بی‌اشتهايی شديد را می‌گذراند. از خواب و خوراک می‌افتد. هرگاه به وی پيشنهاد غذا خوردن می‌شود، او از تمکين سر باز می‌زند. جهان تعبدش واژگون می‌شود. تب حقيقت و تشنگی کشف رازها سراپای وجود او را فرا می‌گيرد. ترديد دلش را می‌شکافد و از خواب و خوراک بازش می‌دارد.

    شمس از اين تب فلسفی و بحران فکری دوره‌ی نوجوانی خود به عنوان «اين عشق»، عشقی که از خواب و خوراک باز می‌دارد و نوجوان را به اعتصاب غذايی برمی‌گمارد، و او را به عناد با خود و لجبازی با ديگران برمی‌انگيزد ياد می‌کند.

    ليکن می‌بيند که با اين وصف در محفل اهل دل هنوز وی را به جد نمی‌گيرند و با وجود درگيری در لهيب چنين عشق سوزانی، آواز درمی‌دهند که:
    «هنوز خام است! به گوشه‌ای رها کن تا بر خود بسوزد. (پخته گردد).»

    شمس را از نوجوانی به زنبيل‌بافی عارف -ابوبکر سله‌باف تبريزی- در زادگاهش تبريز می‌سپارند. شمس از او چيزهای فراوانی ياد می‌گيرد. ليکن به مقامی می‌رسد که درمی‌يابد ابوبکر سله‌باف نيز ديگر از تربيت او عاجز است.

    او بايد پرورشگری بزرگتر را برای خود بيابد و از اين رو به سير و سفر می‌پردازد. و در پی گمشده‌ی خود همچنان شهر به شهر می‌گردد.

    شمس‌الحق والدين، محمد ابن علی ابن ملک‌داد تبريزی را در شهر تبريز پيران طريقت «کامل تبريزي» خواندندی. و جماعت مسافران اهل دل، او را «پرنده» گفتندی جهت بی‌قراريی که داشت...

  12. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #40
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض شمس پيش از آشنايي با مولانا

    از آنچه در دسترس است چنين برمی‌آيد که شمس را از نوجوانی به زنبيل‌بافی عارف به نام ابوبکر سله‌باف تبريزی در زادگاهش تبريز می‌سپارند. شمس از او چيزهای فراوانی ياد می‌گيرد. ليکن به مقامی می‌رسد که درمی‌يابد ابوبکر سله‌باف نيز ديگر از تربيت او عاجز است. شمس برای جستجوی خويش، رنج سفرهای طولانی را بر خود هموار می‌دارد. در اين سفرها به سير آفاق و انفس نايل می‌گردد. تا جايی که صاحب‌دلان او را شمس پرنده و بدانديشان او را شمس آفاقی يعنی ولگرد و غربتی لقب داده‌اند.
    شمس در سفرهای خود به ماجراهای تلخ و شيرين بسيار، برخورد می‌کند. گرسنگی می‌کشد. بخاطر امرار معاش می‌کوشد تا کارگری کند اما به سبب ضعف بنيه و لاغری چشمگيرش او را به کارگری هم نمی‌برند.
    شمس با آزمايش‌ها و خطاهايی شگفت روبرو می‌شود. به خاطر راست‌گويی از شهر بيرونش می‌کنند. به خاطر ضعف اندام بر وی خرده می‌گيرند. طويل و درازش می‌خوانند و بر وی نهيب می‌زنند که: «ای طويل! بور تا دشنامت ندهيم!»
    اگر درهمی داشت در کاروانسراها می‌خوابيد وگرنه به گوشه مسجدی پناه می‌برد تا شايد در خانه خدا که پناه بی‌پناهان است، لحظه‌ای بياسايد. اما در می‌يابد که مسجد خانه‌ی شخصی خدا نيست. بلکه اجاره‌ای است و صاحب و خادمی ضعيف‌کش دارد که با اهانت تمام بيرونش می‌کنند.
    در فراسوی چهره خويش، قلب رنجديده‌ای دارد و بارها آرزوی مرگ می‌کند. تا جايی که وقتی می‌بيند جنازه نوجوانی را از کنارش می‌برند، حسرت زده اظهار می‌کند که:
    اين نامراد پرحسرت را کجا برند؟ ما را ببرند که سالها در اين حسرت خون جگر خورديم.
    شمس علی‌رغم بيزاری از تجمل و دنيا پرستی، گاه به خاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا احيانا به خاطر مقاصد خاص ديگری، ناگزير می‌شود که به توانمندی تظاهر کند. در عين گرسنگی و تهی‌مايگی به جامه بازرگانان در می‌آمد و بر در حجره خود در کاروانسرا قفل سنگين می‌زد.

    به هر شهر که رفتی در کاروانسراها نزول کردی و کليد محکم بر در نهادی و در اندرون به غير حصير نبودی. گاه‌گاه شلواربند (بند شلوار) دوختی و از آن امرار معاش می‌کردي.

    ین وضع تا زمانی ادامه یافت که کم کم به خدمت عارفان بزرگ درمیآمد و از نام آنها او نیز از اهانت عوام خلاص یافت. اما به طوری که مشهور است تا واپسین دم عمر هم از زهر دشمنان آرام نداشت.

  14. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •