تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 76

نام تاپيک: شمس الدين تبريزي

  1. #41
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض زندگی مولانا پيش از ظهور شمس

    دوره شمس کوتاه‌ترين ولی پرشورترين دوره‌ی زندگی مولانا بود و تاثير شگفت‌آوری که اين درويش غريبه و اين شيخ لاابالی بر مولانا گذاشت چنان عظيم و زير و رو کننده بود که مريدان مولانا و پيروان پدرش -سلطان‌العلما- را به شدت عصبانی کرد.

    وقتی شمس به قونيه آمد، چهار سالی از مرگ اولين مربی مولانا، سيد برهان‌الدين محقق ترمذی می‌گذشت. گفته‌اند که اين سيد حتی پيش از هجرت سلطان‌العلما به غرب، زمانی که سلطان‌العلما هنوز در بلخ زندگی می‌کردند مربی مولانا بود.

    هنگام هجرت سلطان‌العلما، سيد در زادگاهش ترمذ بود. سالها بعد سيد مرگ سلطان‌العلما را به خواب ديد و خود سلطان‌العلما به خواب او آمد و او را به قونيه فراخواند. به او «سيد سردان» می‌گفتند و هيچ‌کس درباره‌ی اسراری که او فاش می‌کرد شکی به خود راه نمی‌داد. سيد پس از اجرای مراسم عزاداری به جانب قونيه حرکت کرد و يک سال پس از مرگ سلطان‌العلما به قونيه رسيد.

    مولانا حدود نه سال با اين سيد حشر و نشر داشت و به توصيه همين سيد بود که برای تکميل دوره‌ی طلبگی به شام سفر کرد و چند سالی در حلب و دمشق به تحصيل علوم پرداخت و با بزرگان و علمای معاصرش از نزديک آشنايی پيدا کرد.

    سيد تا پايان عمر سرسپرده سلطان‌العلما بود و مولانا را واداشت کتاب معارف سلطان‌العلما را هزار بار بخواند.

    اما اين سيد سردان مرد دانايی بود و می‌دانست که معارف سلطان‌العلما برای مولانا کافی نيست و اين بود که توصيه کرد به شام برود. و پس از بازگشت او از شام، وقتی که او را در علم «قال» تکميل ديد به او گفت که حالا ديگر نوبت علم «حال» آمد.

    وقت آن بود که مولانا از پيله‌ای که به دور خود تنيده بود درمی‌آمد و به سوی عوالم ديگری پر می‌کشيد و برای اين کار لازم بود کسی از بيرون سوزنی يا ميخی توی اين پيله فرو کند.

    سيد مرد اين کار نبود. خود او توی پيله بود. اما می‌دانست که اين کار لازم بود و خبر داشت که دير يا زود سوزنگر دلاوری از راه می‌رسيد و اين کار به دست او انجام می‌گرفت.

    از همين جاست که می‌گويند سيد ظهور شمس را پيش بينی کرده بود.....

  2. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض پيشينه آشنايي شمس با مولانا

    سيد سردان ظهور شمس را پيش‌بينی کرده بود. از گفتار خود شمس در مقالات پيداست که شمس او را می‌‌شناخته و همديگر را ديده بودند. شايد خود سيد هم با مولانا به شام سفر کرده و در حلب يا دمشق همديگر را ديده‌اند و شايد در قيصريه.

    سيد چند سالی در قيصريه مقيم بود و در همين شهر بود که مرد. سيد مرد محافظه‌کاری بود، اما شايد بدش نمی‌آمد اين امانت گرانبهايی را که سلطان‌العلما به دستش سپرده بود را به شمس بسپارد. از واکنش علمای شهر پيروان سلطان‌العلما واهمه داشت يا دلش نمی‌خواست تا وقتی که زنده است شمس را در قونيه و در محضر مولانا ببيند. می‌گفت: «او شير و من شير. با هم سازگاری نتوانيم کردن.»

    اما تا چهار سال پس از مرگ او هم از شمس خبری نبود. شايد اين خود شمس بود که شتابی به خرج نميداد. چون به قول خودش «وقت نيامده بود هنوز.»

    تا چهارسال پس از مرگ سيد سردان همچنان «وقت نيامده بود هنوز» و تازه پس از آن شمس که گويا شصت ساله بود به قونيه رسيد.

    کمی به عقب برگرديم.

    مولانا در دمشق به ديدار شيخ محی‌الدين عربی هم رفته بود و از گفتار شمس در مقالات به خوبی پيداست که شمس با محی‌الدين دوستی و همصحبتی قديم داشته و می‌توان حدس زد که ملاقات شمس با مولانا نه به طور تصادفی در ميدان دمشق، بلکه در محضر محی‌الدين يا به واسطه او صورت گرفته باشد.

    اما شمس می‌گويد از پانزده يا شانزده سال پيش همديگر را می‌شناخته‌اند و «سلام و عليک» داشته‌اند. شانزده سال پيش از ورود شمس به قونيه، مولانا کجا بود؟ با پدرش سلطان‌العلما در راه بودند، در آستانه ورود به قونيه، و شايد هم هنوز در شهر ارزنجان يا در لارنده. به روايت افلاکی مولانا قبل از ورود به قونيه هفت سال در لارنده بود و در همين شهر بود که مولانا در هيجده سالگی ازدواج کرد.

    به روايت سپه‌سالار سلطان‌العلما از حدود يک سال قبل از ورود به قونيه در ارزنجان بود و از آنجا به قونيه رفت. شمس در مقالات می‌گويد که مدتی در ارزنجان بود و از آنجا به قونيه رفت. ارزنجان در آن زمان شهر آباد و مهمی بود و يک سال بعد از آن سلطان‌العلما به دعوت کيقباد سلجوقی به قونيه رفت.

    شايد اولين ملاقات شمس با مولانا در همين شهر ارزنجان صورت گرفته باشد. و يا در لارنده. و يا در کاروانسرايی بر سر راه.

    اما ما نمی‌خواهيم مثل افلاکی و سپهسالار داستانمان را به مبالغه بياميزيم. خود شمس اصلا اهل مبالغه نيست. داستان خود را به سادگی و بدون رنگ و لعاب اضافی بيان می‌کند. سپهسالار و افلاکی داستانهای زيادی از کرامات شمس نقل می‌کنند. اما خود شمس اهل کرامت نيست. او اهل معامله است.

    پس رواياتی مانند خواب ديدن شمس و ندای غيبی و امثال اين را از بحث کنار می‌گذاريم.

    شمس پس از سفرهای گوناگون و گذشتن از شهرهای مختلف سرانجام مدتی را در دمشق ماندگار شد. و همينجا بود که دوباره مولانا را ديد. نه در ميدان شهر. بلکه در محضر شيخ محی‌الدين عربی.

    شايد هم در جای ديگری با هم آشنا شده باشند. اما نه تصادفی و به واسطه نداها و الهامهای غيبی!

  4. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض ديدار شمس با مولانا

    درباره نخستين ديدار شمس و مولانا در قونيه داستانهای مختلفی روايت شده‌اند که در بسياری از آنها به قدری مبالغه به کار رفته است که باور کردن آن مشکل می‌شود.
    روايت جامی در نفحات‌الانس
    شمس به مدرسه مولانا وارد می‌شود و می‌بيند که مولانا توی حياط، کنار حوض نشسته است و پهلوی دستش يک دسته کتاب روی هم تلنبار شده است. شمس از مولانا می‌پرسد: «اينها چيست؟» مولانا می‌گويد: «تو به اينها چه کار داری؟ اينها قيل و قال است.»
    شمس کتابها را هل می‌دهد توی آب. مولانا فرياد می‌زند «اين چه کاری بود که کردی؟» شمس که می‌بيند مولانا خيلی ناراحت شده است، کتابها را يکی يکی از توی آب بيرون می‌کشد. هيچکدام عيبی نکرده و حتی تر نشده بودند. مولانا تعجب می‌کند. می‌گويد: «چطور؟»
    شمس جواب می‌دهد: «تو به اين کارها چه کار داری؟ به اين می‌گويند ذوق و حال.»
    بعد مولانا دست او را می‌گيرد و می‌برد به حجره خودش و سه ماه در آنجا می‌مانند و در به روی خود می‌بندند و باقی قضايا ...
    روايت احمد افلاکی در مناقب‌العارفين
    مولانا روزی داشت از روبروی کاروانسرای شکرريزان می‌گذشت. شمس نشسته بود روی سکو دم در. همين که مولانا را ديد از جا برخواست و افسار اسب مولانا را محکم به دست گرفت و از او پرسيد: «ابايزيد بزرگ‌تر است يا مصطفی؟»
    مولانا جواب می‌دهد «ابايزيد سگ کی باشد که تو با حضرت رسول مقايسه‌اش می‌کنی؟»
    شمس می‌گويد پس چرا ابايزيد به خودش جرات می‌دهد حرفهای گنده گنده‌ای بزند از قبيل «سبحانی! ما اعظم شاني» و «انا سلطان السلاطين». ادعاهايی که حضرت مصطفی با همه عظمتش هيچگاه به زبان نمی‌آورد؟
    جواب مولانا را افلاکی به تفصيل بيان کرده و می‌گويد شمس بلافاصله پس از شنيدن جواب نعره‌ای زد و نقش زمين شد. مولانا دستور داد او را سر دست بگيرند و به مدرسه برند و خودش هم به دنبال او رفت و از همين لحظه سه ماه بيرون نيامدند و مولانا مسند تدريس و تعليم را رها کرد و مريدان را به حال خود گذاشت و باقی قضايا ....
    روايت سپهسالار
    سپهسالار هم اولين سوال شمس را ماجرای ابايزيد می‌داند. اما ماجرا را با آب و تاب بيشتری بيان می‌کند و می‌گويد:
    خداوندگار -مولانا- توی خانه نشسته بود که ناگهان به او الهام شد که آن شمسی که چندين سال منتظرش بودی طلوع کرده است. از خانه بيرون آمد و يکراست به کاروانسرای شکرريزان رفت.
    شمس دم در کاروانسرا نشسته بود و همين که مولانا را از دور ديد به او الهام شد که شيخی را که به او وعده داده‌اند همين است که دارد می‌آيد.
    مولانا روی سکويی روبروی شمس نشست و هر دو مدتی با هم حرف نمی‌زدند و فقط به هم نگاه می‌کردند تا اين که سرانجام شمس گفت: «ابايزيدی که هيچ وقت خربزه نمی‌خورد چون می‌گفت نمی‌داند که حضرت مصطفی خربزه را چگونه قاچ می‌کرده چطور به خودش اجازه می‌دهد که بگويد سبحانی. ما اعظم شانی!‌ ؟»
    و بلافاصله پس از جواب مولانا همديگر را در آغوش می‌گيرند و چون شير و شکر به هم می‌آميزند و سپس می‌روند به حجره صلاح‌الدين زرکوب و شش ماه آنجا می‌مانند و نه چيزی می‌خورند و نه چيزی می‌آشامند و پس از آن مولانا رغبت زيادی به سماع از خود نشان می‌دهد.
    و باقی قضايا ....
    جمع بندی اغراق‌ها و کشف واقعيت
    چند روايت ديگر هم هست که مثلا در يکی از آنها کتابها به جای آنکه در آب بريزند در آتش انداخته می‌شوند و الخ.
    در همه اين روايات مبالغه‌آميز سوال و جواب اوليه بلافاصله به از هوش رفتن و نعره زدن می‌انجامد و اين آغاز ناگهانی ماجراست.
    اما در مقالات شمس از قول خود شمس داستانی به مراتب واقعی‌تر می‌خوانيم و می‌بينيم که ديدار اين دو تصادفی نبوده و ماجرا به پانزده شانزده سال پيش بازمی‌گردد.
    وقتی شمس به قونیه می‌رسد و محضر او را درک می‌کند، به او می‌گويد: «بسيار خوب. ما وعظ تو را شنيديم و خيلی هم لذت برديم. تو علامه‌ی دهری و همه‌چی را خيلی خوب بلدی و کتاب معارف پدرت را نه يکبار و دو بار، بلکه هزار بار خوانده‌ای و خيلی خوب بلدی. حالا بگو ببينم حرفهای خودت کو؟»

    شمس در مقالات به جای اين که کتابها را توی آب يا آتش بياندازد، خطاب به مولانا با قاطعيت و صراحت و رک و پوست کنده می‌گويد: «سخن بگو! تو کيستی؟ از آن تو چيست؟»

    ببينيد اين شمس مقالات چقدر واقعی تر و دوست داشتنی تر از شمس افلاکی و سپهسالار و ديگران است؟

  6. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض مولانا پس از آشنايي با شمس

    شمس دائم به مريدان مولانا گوش‌زد می‌کرد که: «شما قدر اين گوهر را نمی‌دانيد.» مريدان و علمای شهر دلشان می‌خواهد مولانا سلطان‌العلمای ديگری باشد. در همان حد و نه فراتر.

    خود مولانا نمی‌خواهد سلطان‌العلمای ديگری باشد. اما با علمای شهر و مريدان هم سر جنگ ندارد. می‌خواهد شمس را با آنها و آنها را با شمس آشتی دهد. دلش نمی‌خواهد شمس زيادی تند برود.

    اما شمس زبان تند و تيزی دارد و هيچ ملاحظه‌ای توی کارش نيست. به مريدان پرخاش می‌کند و فحش می‌دهد. مريدان به مولانا شکايت می‌برند. مولانا از شمس گله می‌کند که چرا ملاحظه‌ی آنها را نمی‌کنی و شمس از مولانا گله می‌کند که «چرا جواب آنها را نمی‌دهی؟»

    مولانا نمی‌خواهد مريدان را از دست خودش برنجاند و باز هم ملاحظه می‌کند. شمس قهر می‌کند و می‌رود به حلب. مولانا پسرش سلطان ولد را با چهارصد درهم و نامه‌هايی منظوم به حلب می‌فرستد تا شمس را برگرداند. اين نامه‌ها اولين شعرهای مولاناست. مولانا زبان باز کرده و اين هم اولين آثاری دوره‌ی سخن‌گويی.

    اين نامه‌ها غزلياتی‌ است در ستايش شمس و در جهت ترغيب او به بازگشتن به قونيه. اولين داوری را درباره‌ی شعر مولانا از زبان شمس می‌شنويم:‌ «اين سخن که مولانا نبشت در نامه، محرک است. مهيج است. اگر سنگ بود، با سنگی بر خود بجنبد.»

    برمی‌گردد. داستان معروف است. پياده آمدن سلطان ولد در رکاب شمس از حلب تا قونيه و بعد، دوباره قونيه. و اين بار هم مريدان بنا می‌کنند به سوسه دواندن و بدگويی و اين بار شمس تصميم گرفته است که همه ملاحظه‌ها را بگذارد کنار و به قول خودش «نفاق» نکند. با اين همه سعی می‌کند که با آنها نرم‌تر از پيش تا کند. به مولانا گفته است خواهی ديد که اينها را رام می‌کنم و حالا می‌خواهد نشان دهد که می‌تواند. اما حساب او درست از آب در نمی‌آيد.

    اين بار فرزندان مولانا هم با بدخواهان يار می‌شوند. پس از بازگشت شمس از حلب، مولانا اتاقی در خانه خودش به او داده و دختری از منسوبين خودش (که بعضی می‌گويند دخترش بوده است) را به نام کيميا به عقد او درمی‌آورد تا با هم توی آن اتاق زندگی کنند و شايد به اين ترتيب خواسته آن پير گريزپا را بند کند.

    پسر جوانتر مولانا، علاءالدين محمد وقت و بی‌وقت به بهانه ديدار با پدرش، از جلوی اتاق آنها رد می‌شود و شايد سرکی هم توی اتاق بکشد و آرامش و خلوت آنها را به هم می‌زند. شمس از اين بابت به شدت دلخور است و به او تذکر می‌دهد که اين حرکت را ديگر تکرار نکند.

    و اما اين پسر ديگر، بهاءالدين يا همان سلطان‌ولد همان که از حلب تا قونيه پياده آمد تا درجه اخلاص و ارادتش را نشان بدهد و به قونيه که رسيدند، تنها کسی بود که علاوه بر صلاح‌الدين زرکوب اجازه داشت که در خلوت مولانا با شمس حضور يابد. همان که سالها بعد در مثنوی ولدنامه‌اش ماجرای پدرش با شمس را به نظم کشيد. به قول جامی شمس گفته است که «من سر را در راه مولانا فدا کردن و سر (به معنی راز) را به سلطان ولد بخشيدم.»

    شمس داستان خودش با مولانا را به اين صورت خلاصه می‌کند: «گوهری بود در صدفی. گرد عالم می‌گشت. صدف‌ها می‌ديد بی‌گوهر. حکايت صدف و گوهر می‌کردند او نيز با ايشان حکايت صدف می‌کرد. تا روزی که جوهری يگانه‌ای يافت و گفت آنچه گفت.»

    شمس به مولانا می‌گويد: «سخن بگو تا من هم سخن بگويم!» سخن گفتن مولانا شمس را در سخن گفتن خود گرمتر می‌کند. اما اين سخن گفتن شمس بود که برای اولين بار مولانا را شيفته و مجذوب خود کرد. دلبستگی مولانا به کلام شمس و تاثير شگفتی که بر مولانا گذاشت، سالهای سال پس از غيبت شمس در مثنوی تجلی يافت. درجه اين نفوذ کلام به حدی بود که گاهی عينا همان تعبيرها و عبارات مقالات را در مثنوی به لباس شعر می‌بينيم.

  8. این کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #45
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض مولانا در سوگ شمس

    از آنجا که پايان زندگی شمس در ابهام است، بهتر است که از آن، هماواز با پاره‌ای از تذکره نويسانش، همان به عنوان غيبت شمس ياد کنيم. بنابراين قرار، شمس دارای دو غيبت بوده است: غيبت صغری و غيبت کبری. غيبت صغرای شمس، دوره کوتاهی است که وی بی‌خبر از قونيه می‌رود و ماه‌ها بعد از دمشق بازش می‌يابند. و غيبت کبری يا غيبت بزرگ شمس پس از سال ششصد و نود و پنج هجری قمری روی می‌دهد که ديگر از وی هيچگونه خبری در دست نيست.
    جلال‌الدين مولانا هر دو بار در غيبت شمس سوگوار می‌گردد. و وقتی از يافتن او نااميد می‌شود بنياد سماع نهاد و شعرخوان و اهل طرب گرديد و يک دم مجال آرامش و آسايش نداشت.

    حسودان و خودپرستان از اطراف زبان به طعن گشودند که: «دريغا نازنين مردی و عالمی ... که از ناگاه ديوانه شد و از مداومت سماع و رياضت، مختل‌العقل گشت و مجذوب شد...»
    احتمال می‌رود که اگر شمس را نيز کشته باشند قتل او بر مولانا جلال‌الدين در آغاز پوشيده مانده است و وی آن را غيبت ديگری از شمس می‌پنداشته است. افلاکی حال مولانا را اين گونه بيان می‌کند:

    بعد از آن که چهل روز تمام بگذشت، حضرت خداوندگار از غايت سوز درون، و جهت تسکين حسودان، و شماتت دشمنان بی‌اعتقاد، چلپی حسام‌‌الدين را بر حای خود گماشت و سوم بار به طلب مولانا شمس‌الدين سفر شام در پيش گرفت. و سالی بيشتر يا کمتر در دمشق متمکن شد...
    چون جميع اهالی قونيه در فراق حضرت مولانا بيچاره شدند، به اتفاق محضری در دعوت مولانا نبشته به صد هزار زاری و زنهار به مزار والد عزيزش دعوت کردند .....
    مولوی مايوس از جستجوهای بيهوده خويش، به خاطر پيدا کرد مجدد شمس، سرانجام نغمه سوگ و تسلی سر می‌دهد و به خود نهيب می‌زند که:

    دست بگشا! دامن خود را بگير!
    مرهم اين ريش، جز اين ريش نيست!
    مولانا هيچگاه شمس را فراموش نمی‌کند. وی همواره تا واپسين دم، خاطره‌ی شمس را با همه انصراف‌های ظاهری به عمق ستايش و عشق و اندوه بی‌پايان و حسرت بی‌کران زنده می‌دارد. و تصوير باشکوه اين پيروزی و شکست، و اين کاميابی و ناکامی سترگ را، برای هميشه و در ديوان کبير خود، در غزليات شمس خويش، غوغاگرانه در جريده‌ی عالم، به ثبت استوار می‌دارد.
    در آخرين شعر مولانا که در بستر مرگ بر لبش جاری گشت بيان می‌کند که شمس را به خواب ديده و شمس خبر وفات او را داده است:

    در خواب دوش پيری در کوی عشق ديدم
    با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

    گر اژدهاست بر در، عشق است چون زمرد
    از برق آن زمرد، اين دفع اژدهاکن

  10. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض

    تا اينجا بطور خيلي خيلي خلاصه با سير زندگي شمس آشنا شديم.
    حالا کمي در مورد شخصيت شمس بحث ميکنيم.

  12. این کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #47
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض سخن شمس: آيينه شخصييت او

    سخن شمس آينه‌ی شخصيت پيچيده دوزيستی، درون‌گرا و خودگرای اوست.
    در عين روشنی، مبهم است. در عين دلپذيری شلاق‌گونه است. فشرده و کوتاه است. نغز است. از آموزش و آرمان گرانبار است. از اين روی از فراز آن به تندی نمی‌توان گذشت. بلکه بايد با آنها زيست و در آنها انديشيد.

    سخن شمس چنانکه خود معترف است، دو چهره‌ای است. درونه و برونه دارد. نقابی ظاهرا مستقل بر سيمای باطنی گريزنده و لغزان است. دوزيستی است و نيازمند دوباره کاوی می‌باشد.

    آن وقت که با عام (توده مردم) سخن گويم، آن را گوش دار که آن، همه اسرار باشد.
    هرکه سخن عام مرا رها کند که «اين سخن ظاهر است، سهل است!» ،
    از من و سخن من بر (ميوه) نخورد. هيچ نصيبش نباشد.
    بيشتر اسرار در آن سخن عام گفته می‌شود.
    سخن شمس ويراسته نيست. به احتمال قوی خودش آنها را ننوشته و اگر هم پاره‌ای از آنها را نوشته باشد هيچگاه پاکنويس نکرده است.
    سخن شمس غالبا بی‌مقدمه آغاز می‌شود. بدون پرسه و معطلی، بدون طی بيراهه و پريدن به اين شاخ و آن شاخ، به طور مستقيم به سوی هدف می‌تازد. خود بدين کيفيت سخن خويش آگاه است و از آن با غرور ياد می‌کند:

    اگر ربع مسکون جمله يکسو باشند، و من به سويی ديگر، هر مشکلشان که باشد همه را جواب دهم و هيچ نگريزم از گفتن و سخن نگردانم و از شاخ به شاخ نجهم!
    شمس گزيده‌گوی است. موقع شناس و مخاطب‌گزين است و به هر هنگام سخن نمی‌گويد.

    سخن با خود توانم گفت يا هر که خود را ديدم در او، با او سخن توانم گفت.
    شمس به گاه سخن نيز سخنش بيشتر جنبه گفت تنها دارد. نه گفتگو. شمس هيچگاه حوصله مناظره ندارد.

    اگر سخن من، چنان استماع خواهد کردن که به طريق مناظره و بحث، و از کلام مشايخ يا حديث يا قرآن، نه او سخن تواند شنيدن، نه از من برخوردار شود!
    شمس تنگ حوصله است. بازارياب نيست. از پی مشتری نمی‌گردد و عوام فريبی نمی‌کند. از اينرو با کاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسی توده، به خاطر بازاريابی و جلب عوام، مخالف است. حتی زمانی که شمس را از اين خوی خودگرايی برحذر می‌دارند و از او می‌خواهند به صلاح مردم سخن گويد خشمگين می‌شود و گوينده را فاقد صلاحيت لازم برای نصيحت کردن خود می‌داند. هر چند که بعدها خودش به همين گفته اعتقاد پيدا کرد.

    آنجا شيخی بود. مرا نصيحت آغاز کرد که:
    - با خلق به قدر حوصله‌ی ايشان سخن گوی! و به قدر صفا و اتحاد ايشان ناز کن!
    گفتم: راست می‌گويی. و ليکن نمی‌توانم گفتن جواب تو چون نصحيت کردی و تو را حوصله‌ی اين جواب نمی‌بينم.
    مخاطب شمس ابرمرد است. روی سخن شمس متوجه رهبران است. نه پيروان.

    من شيخ را می‌گيرم و مواخذه می‌کنم. نه مريد را! آن‌گه نه هر شيخ را. شيخ کامل را!
    شمس معترف است که خود ناچار بارها به نفاق، به خود پنهان‌گری به دوگويی و ديگری جلوه نمودن زيسته است:

    راست نتوانم گفتن که من راستی آغاز کردم، مرا بيرون کردند.
    اگر تمام راست کنمی، به يک بار همه شهر مرا بيرون کردندی.
    تو را يک سخن بگويم: اين مردمان به نفاق خوش‌دل می‌شوند و به راستی غمگين می‌شوند.
    او را گفتم: مرد بزرگی و در عصر يگانه‌ای. خوش‌دل شد و دست من گرفت و گفت: مشتاق تو بودم.
    و پارسال با او راستی گفتم. خصم من شد و دشمن من شد. عجب نيست اين؟
    با مردمان به نفاق بايد زيست تا در ميان ايشان خوش باشی.
    راستی آغاز کردی؟ به کوه و بيابان می‌بايد رفت.....

    شمس يادآور می‌شود که شيوه‌ی احتياط و مصلحت‌گرايی و پاس درک شنونده، نکته‌ای نيست که او تنها به تجربه يافته باشد. بلکه آن را ديگران نيز از مردان راه، به وی توصيه کرده‌اند. هرچند که او آنرا در آغاز، با بی‌اعتنايی تلقی کرده است.

  14. 3 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض طنز شمس

    سری عظيم باشد که از غيرت، در ميان مضاحکی گفته شود!
    طنز شمس رنگ ويژه سخن اوست که در گوشه گوشه نوشته‌هايش هويداست. شمس طنز را به عنوان يک شيوه سخن و يک اسلحه در پيکار آرمانی خويش به کار می‌گيرد. او در اين نبرد شيوه خود را نه تنها پنهان نمی‌کند بلکه آن را آشکارا اعلام می‌دارد.
    تو سوال چون می‌کنی؟ مثال تو و من همچون آن نای زن است که نای می‌زد. در اين ميانه بادی از او جدا شد. نای بر اسفل خود نهاده و گفت: اگر تو بهتر می‌زنی، بستان بزن.
    در مقايسه طنز شمس با طنز عبيد زاکانی، طنز شمس با همه تند و تيزی‌هايش مجلسی باقی می‌ماند در حالی که چيزی حدود شصت درصد طنز عبيد تا قعر هزل و ممنوع برای زير هيجده سال پيش می‌رود. تفاوت ديگر آن است که عبيد بيشتر شخصيت‌ها و سمتهای آنان را مخاطب قرار داده و فساد آنها را برملا می‌سارد. در حالی‌که شمس به بيهودگی اعتقادها و زيان‌مندی تعصب‌ها حمله می‌برد. به عبارت ديگر طنز عبيد متوجه شخصيتها است و طنز شمس متوجه آرمان‌ها.
    عبيد در طنز خود روحيه برونگرايانه‌ی خود را آشکار می‌سازد و شمس برعکس روحيه‌ی درون‌گرايانه‌اش را. عبيد به سطح حمله می‌کند و شاخه‌ها را می‌شکند در حالی که شمس به ريشه می‌زند.
    شمس تصفيه آرمانها، پالايش اعماق، زدايش جهان‌بينی‌های تعطيل‌گر و تعصبات آلوده را خواهان است.
    جهودی و ترسايی و مسلمانی رفيق بودند. در راه حلوايی يافتند. گفتند:
    - بی‌گاه است. فردا بخوريم. و اين اندک است. آن کس خورد که خواب نيکوتر ديده باشد.
    غرض آن بود که مسلمان را حلوا ندهند. مسلمان نيمه‌شب برخاست و جمله حلوا را بخورد.
    بامداد عيسوی گفت: ديشب عيسی فرود آمد و مرا بر کشيد به آسمان!
    جهود گفت: موسی مرا در تمام بهشت برد!
    مسلمان گفت: محمد آمد و مرا گفت ای بيچاره! يکی را عيسی برد به آسمان چهارم و آن دگر را موسی به بهشت برد. تو محروم بيچاره برخيز و اين حلوا را بخور!
    آنگه من برخاستم و حلوا را خوردم.
    گفتند: والله خواب آن بود که تو ديدی! آن ما همه خيال بود و باطل!

  16. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض خود پنهان گري و ديگر آزمايي

    شخصيت شمس مرموز است. او انسانی درون‌زی است. بيشتر از آنچه که بيرون از خود زيسته باشد درون خود زندگی کرده است. وی نه تنها از نظر روانی خويش چنين است، بلکه در خود زيستی را ضمنا به عنوان يک روش دفاعی لازم، به عنوان يک شيوه‌ی نبرد در زندگی، در جهانی بی‌تفاهم و ناايمن برای خويش برگزيده است. خود پنهان‌گری و مردم‌آزمايی دو شيوه‌ی مکمل يکديگر دفاعی شمس هستند.
    مرا شيخ اوحد به سماع بردی و تعظيم‌ها کردی. باز به خلوت خود درآوردي.
    روزی گفت: چه باشد اگر با ما باشی؟
    گفتم: به شرط آنکه آشکارا بنشينی و باده‌گساری کنی پيش مريدان و من نخورم.
    گفت: تو چرا نخوری؟ گفتم: تا تو فاسقی باشی نيکبخت و من فاسقی باشم بدبخت.
    گفت: نتوانم. بعد از آن کلمه‌ای گفتم. سه بار دست بر پيشانی نهاد.
    آن‌ را که خشوعی باشد، چون با من دوستی کند، بايد که آن خشوع و آن تعبد افزون کند در جانب معصيت!
    اگر تاکنون از حرام پرهيز می‌کردی، می‌بايد که بعد از اين از حلال پرهيز کنی.

    شمس در خود پنهان می‌شود و در فراسوی دژ ناشناسی و گمنامی خويش، کمين می‌کشد. کسی را در نظر می‌گيرد. آنگاه ناگهانی و پرخاشگرانه چون يک شکارچی ماهر، حمله ضربتی را به سوی هدف آغاز می‌کند. اگر هدف آزمايش را با خوشرويی پاسخ گويد، شمس به يکباره از آن او می‌شود. شمس خود شکار صيد خويشتن می‌گردد:
    آری. مرا قاعده اين است که هر که را دوست دارم از آغاز با او همه قهر کنم.
    شمس خود را می‌شناسد. و روش خويشتن را آزموده است. تصريح می‌کند که در عين خودپنهان‌گری، کمين‌گری و پيچيده‌نمايی ظاهری با همه مثل کف دست می‌ماند.
    من همچنينم که کف دست! اگر کسی خوی مرا بداند، بياسايد. ظاهرا باطنا ...
    به پندار شمس خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود. آنگاه به حريم شخصی خويشتن، اجازه‌ی ورودشان داد. ليکن آيا اين آزمايش کاری آسان است؟ شمس خود آن را کاری بس دشوار می‌داند. تا جايی که می‌گويد: «شناخت اين قوم مشکل‌تر است از شناخت حق!» و معتقد است که: «همه کس دوست‌شناس نبود و همه‌کس دشمن‌شناس نبود. پس زندگانی دوبار بايستی تا انسان دشمن را شناسد و دوست را شناسد.»
    با اين وصف خود زيستی و تنهايی شمس شيوه ای اضطراری بوده است. نه انتخابی و دلخواسته. شمس پيوسته برای همزيستی و مصاحبت با مردمان، با تشنگی و نياز تمام در تلاش و پويان بوده است.
    مردم‌آزمايی شمس از معاصران در می‌گذرد و به تجديد داوری درباره‌ی پيشاويان گذشته گسترش می‌يابد. شمس ديگر هيچ چيز را تعبدی و تقليدی نمی‌پذيرد.
    بايزيد، حلاج، عين‌القضاه، ابن سينا، خيام، شهاب‌الدين سهروردی و از معاصران محی‌الدين عربی و فخر رازی را هريک دارای نوعی نارسايی، ناپختگی و فقدان بلوغ می‌بيند.
    شهاب را علمش بر عقلش غالب بود. عقل می‌بايد که بر علم غالب باشد. نيکو همدرد بود. نيکو مونس بود. شگرف مردی بود شيخ محمد (محی‌الدين عربی) اما در متابعت نبود.
    منصور را هنوز روح تمام و جمال ننموده بود. و اگر نه اناالحق چگونه گويد؟
    ديد انتقادی و داوری برای شمس، تا مرز برندگی شمشير تيز بی محابا به پيش می‌تازد.
    اگر تو صدهزار درهم و دينار باشد و اين قلعه پر زر باشد و همه را به من نثار کنی، من در پيشانی تو بنگرم. اگر در آن پيشانی نوری نبينم، و در سينه او نيازی نبينم، پيش من آن قلعه پر زر همان باشد که تل سرگين باشد.

  18. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض پرخاشگر مهربان

    شمس کم حوصله، تندخو، يکدنده، پرخاشگر، سخت‌گير و انعطاف ناپذير است. به هنگام معلمی و مکتب داری اين تندخويی و انعطاف‌ناپذيری خود را آزموده است. به هنگام تنبيه به هيچ وجه از سخت‌گيريهای خود نمی‌کاهد. ليکن در دل آرزو دارد که ای کاش، درباره‌ی رفتار خارج از مرز و بيرون از اصول تربيتی کودکی که به قمار دست آلوده است، وی را آگاه نمی‌ساختند. و يا ای کاش زمانی که او به جستجوی کودک در حين خلاف می‌رود،‌ کودک را آگاه می‌ساختند و از خشم او می‌گريزاندند.
    اکنون می‌روم و آن کودک و غمازش می‌آيند. چوبی بود که جهت ترسانيدن بود. نه جهت زدن. برگرفتم.
    پشت او اين سوست و من می‌گويم «کاشکی مرا بديدی و بگريختی.» آن کودکان همه بيگانه‌اند. نمی‌دانند که احوال او با من چيست تا او را بگويند که بگريز!
    آن کودک که پس من است، هزار رنگ می‌گردد و فرصت می‌خواهد که سوی او نگرد تا اشارتش کند که بگريز. پشت او اين سوی است و مستغرق شده است .....
    اما به هنگام عمد، و يا جهل و ناشناسی عوام نسبت به او حتی با همه اهانت‌های خويش نمی‌توانند خشم او برانگيزند.
    در آن حجره می‌ساختم که بر در می‌ريدند. و من برون می‌آمدم و حدث (مدفوع) آن مست را بامداد به جاروب از پيش می‌روفتم و خاموش ...
    شمس در عمق دل حتی توان ديدار شکنجه‌ی تباهکاران را نيز ندارد.
    کسی جنايتی می‌کند. می‌آرند که پيش من شکنجه کنند. هيچ دل من طاقت نمی‌دارد. اگر طاقت آن داشتمی هم نيکو بودی!

  20. 3 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •