تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 8 اولاول ... 2345678 آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 76

نام تاپيک: شمس الدين تبريزي

  1. #51
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض شمس: سنت شکن و انقلابي

    استقلال طلبی و بيزاری از تقليد طبعا با سنت‌شکنی همراه است. سنت‌شکن، ناچار انقلابی و نوجوست. استقرار هر چيز تازه خود به زودی سنت می‌شود. از اين روی سنت‌شکن اصيل، خواهان انقلاب مستمر و به‌خواهی پيوسته است. جهان‌نگری او پويا و سرشار از تکاپو است. نه ايستا و راکد و بی‌جنبش.
    اسلام و ايمان را که ديگران، پس از يکبار به دست آوردن و تحصيل استوار می‌پندارند، شمس امری بی‌قرار و ناپايدار می‌خواند:
    پيش ما يکبار مسلمان نتوان شدن! مسلمان می‌شود و کافر می‌شود و باز مسلمان می‌شود. و هر باری از هوی (خواهش‌های نفسانی) چيزی بيرون می‌آيد. تا آن وقت که «کامل» شود.

    بسياری از چيزها را که در زمان شمس بد و شر مطلق می‌شمارند، مانند عدم متابعت از شريعت و سماع را شمس به طور مشروط نيک می‌داند. شمس حتی آب توبه بر سر ابليس -مظهر شر مطلق- می‌ريزد. او را در جايی محجوب و دلسوز انسان هم معرفی می‌کند:

    آن شخص توبه کرد و عزم حج کرد. در باديه پای آن مرد از خار مغيلان بشکست. قافله رفته و در آن حالت نوميدی، ديد که آينده‌ای (اميدی) از دور می‌آيد. به دعا گفت: «به حرمت اين خضر که می‌آيد مرا خلاص کن.»
    آن رهرو پای در هم بست و او را به کاروان رسانيد. در حال گفت: «بدان خدايی که بی‌شريک است، بگو که تو کيستی که اين فضيلت تو راست؟»
    او دامن می‌کشيد و سرخ می‌شد و می‌گفت: «تو را با اين تجسس چه کار؟ از بلا خلاص يافتی و به مقصود رسيدی.»
    گفت: «به خدا که دست از تو ندارم تا نگويی.»
    گفت: «من ابليسم.»
    کسی که در ابليس اعتقاد می‌بندد و به اعتقاد به او می‌نگرد، به مرادی می‌رسد. و آنکه در پيامبر بی‌اعتقاد می‌نگرد، به عکس و خواری گمراه می‌شود. همچون ابوجهل!
    شمس حرمت کفر را در هم می‌‌شکند و فاصله‌ی ميان کفر و ايمان را از ميان برمی‌دارد. شمس نخست کفربينی سخن مردم والا را ناشی از نارسايی فهم مردمان و خيال‌انديشی ايشان معرفی می‌کند. پس از بی‌اعتنايی به ارزش شايعه و داوری‌های کارناشناسانه، از اصل جربزه و قدرت برای در هم کوبيدن مرز کفر و ايمان به نام «خليفه» سود می‌جويد.
    شمس گناه و ثواب را امری نسبی و دارای ارزش مشروط و اعتباری می‌شناسد.

    هرکسی را معصيتی است لايق او. يکی را معصيت آن باشد که رندی کند و فسق کند، لايق او باشد!
    يکی را معصيت آن باشد که از حضور حضرت غايب باشد!
    بر بعضی لباس فسق عاريتی است و بر بعضی لباس صلاح عاريتی است.
    «جهان» بر خلاف پندار بسياری از مردمان به خودی خود نه خير است و نه شر. بلکه شر خود معيار اين سنجش است. اوست که تعيين ارزش می‌کند. و هم اوست که دنيا را پليد و زشت يا زيبا و ستوده می‌بيند.

    يکی شکايت می‌کرد از اهل دنيا. گفتند: دنيا لعب است و مزاح است در نظر رجال.
    در نظر کودکان لعب نيست. جد است. فريضه است.
    اکنون اگر از بازی و مزاح برنمی‌تابی، بازی کن. و می‌زن و می‌خور. خندان که بازی را نمک خنده است. نه گريه.
    بشر، انسان والا و کامل از نظر شمس خود آفريننده و در عين حال خود واژگونگر ارزشها و اعتبارهاست.

  2. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #52
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض شمس و نخوت درويشي

    اگر کافری بر دست من آب ريخت، مغفور و مقبول شد. زهی من! پس من خود را چگونه خوار کرده بودم؟ چندين گاه، خويشتن را نمی‌شناختم. زهی عزت و بزرگی من! خود را همچنين يافتم: گوهری در آبريزی!

    تیپ درون‌گرا عموما خودآگاه است. و به نسبت رشد انديشه، خودآگاهی و عزت نفسش رنگی غرورآميز می‌گيرد. از خودراضی و خودپسند می‌نمايد. البته بدون آنکه ضرورتا خود چنين خواسته و يا خودپسند و و از خود راضی باشد.

    اصولا احساس رسالت و ابرمردی در پيشرفتگان تیپ درونگرا بسيار نيرومند است. عموما لازمه ابلاغ رسالت و تنفيذ رهبری، داشتن اعتماد به نفس، اتکا به خود، شهامت و صراحت است. و ابراز چنين صفاتی عموما با طنين «غرور ابر مردي» با ايجاد تصور خودپسندی از ديگران همراه است.
    بنابر گزارش شمس، گروهی در عظمت وی حيران می‌شوند. و شمس در پايان به آنها هشدار می‌دهد که آنان همانند کسانی هستند که در تاريکی به فيل دست می‌کشند و هيچگاه عظمت واقعی او را درک نمی‌کنند.

    آری. وجود من کيميايی است که بر مس ريختن حاجت نيست. پيش مس برابر می‌افتد، همه زر می‌شود. کمال کيميا چنين باشد!
    اما همين شمس همزمان با دعوی‌های ابرمردی و خودبرتربينی خويش، يکباره بگونه‌ی شخصيتی بکلی متفاوت با شخصيت پيشين خود آنچنان از عجز خويش ، از سرگردانی خويش، از کهتری و کمينگی خود سخن می‌گويد که شفقت شنونده را نسبت به بينوايی خود برمی‌انگيزد:

    جماعتی گفتند همه سر بر زانو نهيد و زمانی مراقب باشيد. بعد از آن يکی سر برآورد که: تا اوج عرش و کرسی ديدم! و آن يکی گفت: نظرم از عرش و کرسی هم برگذشت. و از فضا در عالم خلا می‌نگرم! ... اما من چندانکه نظر می‌کنم جز عجز خود نمی‌بينم.
    جمع ميان اين دو شخصيت معمای وجود شمس است.
    شمس می‌کوشد تا با ذکر تفاوتی ظريف و اساسی ميان غرور و عزت نفس به ظاهر توام خود و فروتنی در عين نخوت درويشی خويش، تا حدی از راز شخصيت پر ابهام خود پرده برگيرد و نيز از زنندگی اخلاقی خودپسندنمايی تند خويش بکاهد. ليکن آيا هرگز موفق خواهد شد؟

    من سخت متواضع می‌باشم با نيازمندان صادق!
    اما سخت با نخوت و متکبر می‌باشم با دگران!

  4. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #53
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض جمع بندي شخصيت شمس

    شمس پيوسته دستخوش دوسوگرايی شديد احساس عجز و توانايی و شادی و اندوه بوده است. شمس می‌گويد مومن سرگردان نيست. ليکن شخصيت عاطفی خودش ثابت می‌کند که انسان می‌تواند از نظر عقلانی با دستاورد ايمان سرگردان نباشد. ليکن همچنان از نظر عاطفی بی‌آرام باقی بماند.
    شمس از نظر آرمانی سرگردان نيست. وی دست کم تکليف خود را پيش خود روشن کرده است. هرچند که نتواند يکسره آن را برای ما برملا سازد.
    انتخاب کيش و آرمان يک چيز و آماده ساختن مردمان برای قبول و تاييد آن چيز ديگر است. شمس در مورد اول موفق و در مورد دوم ناموفق است. خشم توفنده و بی‌قراری شمس هم به خاطر عدم توفيق از گسترش دايره همکيشان خويشتن است.
    انسانی با مسووليت رهبری انسانی اجتماعی است. شخصيت يک رهبر بايد تنها هنگامی که به وسيله ديگران تاييد شود تاثير گذار است. اما شمس عموما از جانب مردمان مورد ناپذيری و سوء تفاهم و حتی طرد و تحقير و اهانت قرار گرفته است.
    به گفته خود وی شمس را تنها يک بار در سراسر زندگی‌اش، يک انسان والا و راستين (مولانا) کاملا درک کرده است. و همين يکبار را هم مردمان نتوانسته‌اند برای او باقی بگذارند.
    بدين ترتيب شخصيت شمس از نظر عاطفی، شخصيتی ناکام، خشمگين، خود فرو خورده و بی‌قرار است.
    شمس حتی از نظر تاريخ نيز شخصيتی مظلوم و متروک مانده است.

    با اين همه ديوانگی‌ام، چندين عاقل را در کوزه کرده‌ام.
    با اين همه بی‌خبری‌ام با خبران را زير بغل گرفته‌ام.
    در اندرون من، بشارتی بود.
    گويی می‌پريدمی. بر زمين نيستمی؟

  6. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #54
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض

    آخرين مبحثي که در اين 2 روز رسيدم تايپ کنم بررسي انديشه‌هاي شمس هست که در ادامه به آن ميپردازيم.
    همچنين ادامه بحث را به روزهاي آينده موکول ميکنيم باشد که دوستان تاملي در اين شخصيت بکنند و سپس ادامه دهيم.

  8. این کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #55
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض تصوف عشق

    تصوف از نظر اجتماعی سه مرحله را پيموده است:
    - تصوف پرهيز يا زهد يا قهر
    - تصوف عشق يا صلح
    - تصوف پرخاش يا جنگ
    در ميان انواع اعتراض‌ها در عصر بنی‌اميه، عده‌ای زاهد خودداری از همکاری با يغماگران را پيش گرفتند و پيشگامان تصوف زهد شدند. اين موج تا مدتها تنها شاخه تصوف بود.
    اندک اندک فشار غارتگران فزونی يافت و زمزمه‌های درس محبت و عشق از خانقاه‌ها و لزوم بازگشت ميان مردم و ترميم دل‌ها بالا گرفت. عصر شمس را می‌توان اوج دوران تصوف عشق دانست.
    تصوف در عصر صفوی وارد مرحله موج پرخاش خود می‌شود. تا جايی که بيشتر لشکريان شاه اسماعيل را صوفيان و درويشان تشکيل می‌دهند و نخستين دولت سراسری ايران بعد از عرب در حقيقت از خانقاه صفی‌الدين اردبيلی صوفی بزرگ سرچشمه می‌گيرد.

    -------------------------------------------------------------------
    يکی از علل ناسازگاری و پرخاشگری شمس را نيز به صوفيان و به درويشان زمان خويش، در همين نقد او از تصوف زهد و گوشه‌گيری بايد جستجو نمود.

    در مبادی حال مولانا، سخنان سلطان‌العلما را به جد مطالعه می‌فرمود. از ناگاه مولانا شمس‌الدين از در درآمد که: «مخوان! مخوان!» تا سه بار.
    راز اين همه تحکم و منع شمس از خواندن سخنان بهاءولد در آن است که بهاءولد فقيهی زاهد است. و به موج قديم تصوف، به موج زهد و خودگرايی تعلق دارد و شمس به موج نو. شمس می‌خواهد مولوی را به موج نو و به تصوف عشق دعوت نمايد.
    تصوف عشق سرشار است از سماع و رقص و پای‌کوبی و شورافکنی. صوفی عشق آگاهانه اين راه را انتخاب کرده است تا ترک خودگرايی کند و به مردم‌گرايی روی آورد.

    شعر و موسيقی و رقص در تصوف عشق وسيله‌اند. نه هدف.
    مولانا که عشق را طبيب جمله علتهای ما می‌داند خوشبينانه نويد می‌دهد که سرانجام، روزی مذهب عشق مذهب حاکم بر همه دلها خواهد شد. شمس نيز به آينده سخت اميدوار است و پيامبرانه به اين موضوع می‌نگرد.
    شمس با انتخاب تصوف عشق و دعوت برگزيدگان خود به اين رويه چه هدفی را دنبال می‌کند؟ مگر تصوف عشق چه مزايايی دارد؟
    - تصوف عشق با ياس‌ها و هراس‌ها پيکار می‌کند. از اين‌رو سرشار است از هيجان و شادی و پایکوبی‌های دسته‌جمعی. پس سماع را فريضه و عبادت مذهب خويش می‌شناسد و با مخدراتی مانند حشيش که از شور و هيجان می‌کاهد و آدمی را به انزوا می‌کشاند به شدت دشمنی می‌ورزد.
    - تصوف عشق به حرارت و دلگرمی و به اعتقاد گرم کننده نيازمند است. نه به سخنان سرد کننده و هراس‌آور. از اين روی شمس تاکيد می‌کند که «اعتقاد و عشق دلير کند و همه ترس‌ها ببرد.»
    - تصوف عشق کوششی است برای عرضه داشت آرمان به جهانی بی آرمان. از اين رو در تصوف عشق، آزمايش ايثار به عنوان مظهر عشق انسانی و ديگرخواهی عرفانی از مهمترين کار ابزارها می‌گردد.
    - در تصوف عشق يکباره نمی‌توان به اوج کمال رسيد. تصوف عشق، مذهب ادای شهادتين به سخن نيست. مذهب اقرار به وسيله عمل است. مذهب آزمايش و خطا است. در مذهب عشق به عمل کار برآيد به سخن‌دانی نيست.
    - در تصوف عشق وابستگی و اتکا به دوست، به پير و مراد، به مطلوب و قطب اجتناب ناپذير است. ليکن اين اتکا به خودی خود سالم نيست و توقف در اين مرحله از رشد شخصيت جلوگيری می‌کند.

    هر فسادی که در عالم افتاد، از اين افتاد که:
    يکی يکی را معتقد شد به تقليد! يا منکر شد به تقليد!
    به يک سخن: تصوف عشق، آموزش محبت در جهانی پر از نفرت است. تصوف با آموزش آرمان عشق به جای کينه‌توزی در روابط انسانی کوشيده است تا به دل‌های مرده، زندگی و حرارت بخشد. و آب رفته را دوباره به جو باز آرد.

    هفت آسمان و زمين، و خلقان
    همه در رقص آيند آن ساعت که صادقی در رقص آيد.
    اگر در مشرق موسی در رقص بود
    اگر محمد در مغرب بود، هم در رقص بود و در شادی

  10. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #56
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض مخالفت با سوفسطايي گری

    سوفسطايی گرايی سوداگری حرف است. مظهر بيمارگونه فرهنگی فرسوده و سترون است. سوفسطايی گری، جدل بازی است. لفظ پردازی است. قربانی کردن معنی به خاطر لفظ و به بيان بهتر بيهوده گويی در عين نغزنمايی است.
    فرهنگ سوفسطايی فرهنگی نوشخوارگر و ارتجاعی است. فرهنگ الفاظ است،‌ نه فرهنگ معاني. اين فرهنگ عموما بی خبر از مسايل اساسی زمان، سرمست باده تفاخر به مهارتهای جدلی خويشتن در بازی با لغات میپردازد.

    ايرانيان پس از قبول اسلام و پيروزی اعراب، ناچار از آموختن زبان عربی شدند. اندک اندک پرداختن به زبان عربی به ويژه صرف و نحو، و لغت آن، جنبه تخصصی يافت. به زودی طبقه ای از نحويان -کالبد شکافان سخن تازی- پا به عرصه نهادند که با انتقادهای دقيق زبان شناسانه خود، حتی بر اعراب هم که زبان مادری آنها عربی بود خرده ميگرفتند.
    ادوارد براون، ايران شناس نامی مشاهده کرده بود که در ايران، علم يعنی عربی دانی. عالم يعنی عربی دان و بيسواد يا بيشعور يعنی کسی که عربی نميداند.
    بديهی است در جامعه ای که مردم نتوانند به زبان مادری خود بينديشند، ميان طبقه روشنفکر و توده مردم شکافی بزرگ پديد ميآيد.
    نکته شايان توجه در اين امر آن است که لزوم گفتگو به زبان مردم بيشتر از طرف کسانی احساس شده که خود به زبان عربی تسلط کافی داشته اند. داوری آنها نه از روی جهل و نه از روی کينه توزی به زبان عربی بوده است. بلکه بيشتر از احساس تعهد، احساس مسووليت و رهبری در بين مردمان و نياز شديد آنها به رشد فرهنگی ناشی شده است.
    مخالفت با نحوی گریاز ويژگيهای عصر شمس است. اين مخالفت اختصاصی به مکتب او و مولوی ندارد. بلکه اينجا و آنجا رگه ها و آبراهه های اين طغيان را ميتوان مشاهده کرد. همزمان با شمس و مولوی، سعدی با همه «بغدادزدگي» هايش و با همه تازی گويی ها و عربی سرايی هايش، ضد نحوی گری است.
    «تصوف عشق» در ايران به ويژه از عصر سنايی، عطار، شمس، مولانا، سعدی و حافظ به سوی ترويج زبان فارسی همت گمارده است.
    سعدی خاطره ای طنز آلود بيان ميکند از دانشجويی که چند جمله عربی را برای خود صرف ميکرد. سعدی را ميبيند و به او ميگويد اهل کجايی؟ سعدی جواب ميدهد که اهل شيرازم. دانشجو ميگويد جمله ای از سعدی شيراز بياور و سعدی شعری به عربی برايش ميخواند. دانشجو لختی به انديشه فرو ميرود و وقتی چيزی نميفهمد سرانجام با عجز ميگويد: «غالب اشعار او در اين سرزمين به زبان فارسی است. اگر بگويی به فهم نزديکتر باشد!!»
    مولوی اشعار موزون فارسی را آگاهانه و به عمد به خاطر نزديک شدن به سطح مردم و بالا بردن انديشه آنها برگزيده است نه به خاطر در بردن گليم خويش از موج حوادث.
    شمس چنانکه ميدانيم با وجود تسلط بر زبان عربی و ستايش آن، فارسی را آشکارا بر آن ترجيح داده است:

    و زبان فارسی را چه شده است؟
    بدين لطيفی و خوبی که آن معانی و لطايف که در «پارسي» آمده است در تازی نيامده است.
    در هر حال يکی از رنجهای روشنفکرانه‌ی شمس مشاهده موج لفظ گرايی و نحوی‌گری افراطی است. شمس دشمن نحوی‌گری و لفاظی است. و اين خود تجلی ديگری از دوسوگرايی وجدان دو پاره ايرانی مسلمان است که شمس به شدت گرفتار آن است. زيرا قرآن را مغزی هست و پوسته‌ای هست. ظاهری هست و باطنی هست. مگر می‌توان بدون عبور از پوسته به لايه‌های درونی دست يافت؟ مگر می‌توان عربی را که پوسته قرآن است يکسره به کناری نهاد؟

    اگر چنين است تا چه حد بايد به پوسته پرداخت؟ کی قرار است از آن عبور کنيم و به مغز برسيم؟

    شمس می‌بيند همه‌جا بازار سوفسطاييان رواج دارد و آنان از عطش آرمانی مردم سوء استفاده می‌کنند. اينجاست که شمس و هم‌مکتبانش از سلاح ويژه خود، سلاح طنز و به زبان مردم عامی به مبارزه با اين پديده برمی‌خيزند.

    در اين مکتب همه‌جا نحويان که بارزترين نمونه‌ی سوفسطاييان آن زمان بودند انسانهايی متکبر و احمق معرفی می‌شوند که هيچ کاری به جز عربی گفتن بلد نيستند.

    مولانا، وارث بزرگ پيکار بازگشت به واقعيت و مفهوم‌گرايی در مکتب شمس است و داستان معروف نحوی و کشتی‌بان گويای همين مطلب است.


    ماجرا از اين قرار است که به خاطر سفر دريا، مردی نحوی به کشتی می‌نشيند. پس از ورود به کشتی بلافاصله بيماری فضل فروشی بی‌امانش صحن کشتی را به صحنه‌ی جدلی نابهنگام تبديل می‌کند. نحوی با غرور از کشتی‌بان می‌پرسد که تو هيچ نحو خوانده‌ای؟ کشتی‌بان با شرم اظهار می‌داد که نه. نخوانده‌ام. نحوی پيش‌داورانه و بی‌رحمانه اظهار می‌دارد که پس نيمی از عمرت بر فناست.

    کشتی‌بان افسرده شده و لب فرو می‌بندد. چيزی نمی‌گذرد که بادی مخالف کشتی را به گرداب می‌اندازد. اين زمان ديگر لفظ، تنها سلاح نحوی به کار نمی‌آيد. نوبت عمل است. کشتی‌بان از نحوی می‌پرسد که:
    - هيچ شنا می‌دانی؟ جواب شنيد که نه. گفت پس تمام عمر تو بر فناست.
    نحوی در مکتب شمس و مولانا، مظهر انحطاط است. در داستان ديگر شمس انحطاط تعصب لفظ پردازی نحوی را تا کفاره سقوط او و ياران او در گودال نجاست پايين می‌برد:

    يک مرد نحوی در گودالی عميق آکنده از نجاست فرو افتاده بود. مردی برای رهايی او از آن کثافت به وی می‌گويد: دستت را بده (هات يدک).

    مرد نحوی به جای استقبال از ناجی خود به روی او خرده می‌گيرد که به جای آنکه فتحه آخر را ذکر کند آن را خودسرانه حذف کرده است. از اين رو دست ياری او را رد کرده و می‌گويد: تو از من نيستی. برو!
    مردی ديگر و مردانی ديگر هريک به کمک نحوی می‌شتافتند و نحوی آنقدر که تفاوت در نحو می‌ديد ماندن خود را در نجاست نمی‌ديد و دست همه را پس می‌زد.

    سرانجام صبح روز بعد نحوی ديگری از راه می‌رسد و با لفظ صحيح به او می‌گويد که دستت را به من بده. نحوی اول می‌گويد: تو از مايی. دستم را به تو می‌دهم. ليکن چون خود او را قوت نبود، وقتی بکشيد هردو در نجاست افتادند!
    و بدين‌سان شمس از نحوی و نحوی‌گری، با ابقای آن در مزبله، در پليدی و نجاست مدام انتقام می‌گيرد و سوفسطايی‌گری را به زباله‌دان تاريخ می‌سپارد.

  12. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #57
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض نيهيليسم مثبت

    نيچه در نقد خود از سنتها و ارزشها به نفی اعتبارها و پوچی نهادهای به ظاهر مقبول و معتبر ميگرايد. شمس نيز چنين است. به عقيده شمس در جايی که سراسر ادراک ما را حجاب فرا گرفته است معرفت راستين و حقيقت تمام مجالی برای ظهور نميابند.

    جوهر و درونمايه «نهيليسم شمس» اين است: نفی بنيادی جامعه ای بيمار، روابطی نادرست و نااستوار و معيارهايی پريشان و رياکار!

    نهيليسم شمس خودخواهانه نيست. کينه توزانه نيست. تباهيگرانه نيست. بلکه غمخوارانه است. در جهان شمس نه بر مرده، بلکه بر زنده بايد گريست.

    بياييد از زبان خود شمس به اين موضوع نگاه کنيم:

    اين طريق را چگونه ميبايد؟ اين همه پرده ها و حجاب گرد آدمی در آمده! عرش، غلاف او؛ کرسي،‌ غلاف او؛ هفت آسمان غلاف او؛ قالب او غلاف او؛ روح حيوانی غلاف .....
    غلاف در غلاف و حجاب در حجاب
    تا آنجا که معرفت ايت غلاف است و ديگر هيچ چيز نيست.
    و يا در جای ديگر چنين ميگويد:
    دست آورد راستين انسان چيست؟ جز سرگشتگی و حسرت و حيرت؟
    واعظان ما چه اندرز ميدهند؟ جز هراس و بی اعتمادی و دوگويی و تزلزل و نااستواری؟
    فيلسوفان به ما چه ميآموزند؟‌ جز جدل بازی و ياوه سرايی؟
    ميراث آنان چيست؟ جز سخنهايی در هم و تاريک؟‌
    فيلسوف کيست؟ جز ژاژخوايی بيهوده گويی؟
    فقيهان عمر ما را به چه تلف ميکنند؟ جز به خاطر رنجی بيهوده؟
    جز به خاطر آموزش شيوه های استنجا؟ و جز به خاطر کشف نصاب پليدی حوضی چهار در چهار؟

    آنانکه دعوی تحقيق ميکنند، راستی را چز تقليد چه ميکنند؟

    عقل چيست؟ جز سست پايی زبون و زبونگر ؟ جز نامحرمی بی استقلال و متکی؟ ...
    و درويشان کيستند؟ جز مردم گريزانی لاف زن؟
    مدعيان دين کيستند؟ جز مسلمان-برونان کافر-اندرون؟

    نبهيليسم شمس ارزيابی پررنج يک فرهنگ آفل است. آسيب شناسی يک تمدن بيمار است. پوچ بينی دعويهای کاذب است. نهيب بيداری از غفلت است.

    شمس آنچه را ميبيند بازگو ميکند. اگرچه معاصران نخواهند، که او بگويد و يا نفهمند که او چه ميگويد:

    چون گفتنی باشد و همه عالم از ريش من درآويزد که مگر نگويم ....
    اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن بدان کس رسد که من خواسته باشم.

    به گمان شمس بشرها بايد به خود بازگردند. مشکل آنها خود ايشانند. گنج را بيرون از خود نبايد بجويند. گنج در خود ايشان است.

    ائمه (واعظان) که باشند؟ مرا با ائمه چه کار؟ ما خود ائمه ايم. چنين مگو! تو ائمه ديگرانی. ديگران ائمه تواند.
    شمس با بی پروايی انسان سالاری را در تمدنی خدا سالار معرفی ميکند. از متافيزيک همانند مکتب بودايی زن اعراض ميجويد. مقصود جستجو را به جای خدا «انسان» معرفی ميکند:
    نگويم خدا شوی! کفر نگويم! آخر اقسام ناميات (گياهان) و حيوانات و جمادات و لطافت جو فلک،
    اين همه در آدمی هست!
    و آنچه در آدمی هست، در اينها نيست!
    زهی آدم که هفت اقليم و همه وجود ارزد.

    اين قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن. در تفحص عالم چه خرج ميکنی؟
    شناخت خدا عميق است؟
    ای احمق، عميق تويی! اگر عميقی هست،‌ تويی!

    يکی پيش مولانا شمس تبريزی آمد و گفت که: «من به دليل قاطع هستی خدا را ثابت کرده ام!»
    مولانا شمس الدين گفت: «دوش ملائکه آمده بودند و تو را دعا ميکردند که الحمدلله. خدای ما را ثابت کرد! خداش عمر دهد. در حق عالميان تقصير نکرد!»
    «ای مردک! خدا ثابت است. اثبات او را دليلی نميبايد. اگر کاری ميکنی خود را به مرتبه و مقامی پيش او ثابت کن. و اگرنه او بی دليل ثابت است.
    اما بايد توجه داشت که انسان سالاری شمس توده سالاری نيست. او خود را پيام آور توده ها و رسول عوام نميشمارد. بلکه او شيخ را، رهبر را، آن هم شيخ کامل را ميجويد و برای او سخن ميگويد. و در اينجا پيشتاز انديشه نيچه در لزوم پيدايش ابر مرد و انسان کامل از ميان انبوه عوام ميگردد.

    راه حل شمس در روابط انسانی حدی فاصل يا آميخته ای از «سوسياليسم» و «اندی وی دو آليسم» يا توده گرايی فردی و فردگرايی است. از نظر شمس نه فرد بايد قربانی جمع شود و شخصيتش در جمع تحليل رود و نه جمع بايد فدای فرد گردد.

    زاهدی بود در کوه! او کوه بود. آدمی نبود!
    اگر آدمی بودی، ميان آدميان بودی که فهم دارند و وهم دارند، و قابل معرفت خدا اند.
    در کوه چه ميکرد؟! آدمی را با سنگ چه کار ؟‌!
    ميان باش و تنها!‌ ....
    نهی است از آنکه به کوه، منقطع شوند، و از ميان مردم بيرون آيند، و خود را در خلق انگشت نمای کنند! .....

  14. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #58
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض خويشتن شناسی

    فرضيه خويشتن‌شناسی تصوف بيشتر از دو سرچشمه الهام می‌گيرد: از قرآن و از تجربيات شخصی عارفان بزرگ.
    قرآن درباره نهاد و درون آدمی نظريه‌ای سه‌بعدی را مطرح می‌سازد. بنابر نفس‌شناسی قرآن، شخصيت آدمی يا روح انسانی از سه بعد يا سه گونه نفس تشکيل شده است: نفس مطمئنه، نفس لوامه يا ملامت‌گر يا همان وجدان اخلاقی، نفس اماره يا وسوسه‌گر به بدی.
    بنا بر نظر قرآن، نفس مطمئنه، عالی‌ترين نفس، نفس لوامه نفسی نيکو و نفس اماره نفسی شرور است که بايد مهارش کرد و صبورش ساخت و از حسد آن بايد ترسيد. ليکن در هر حال، به دلايلی که به روشنی بر آن آگاه نيستيم آدمی، ترکيبی اضطراری از اين سه نفس و تضاد آنهاست.
    تضاد انسان از نظر قرآن، و عرفان ناچار تضادی بنيادی و هميشگی است. و تفاوت انسانها نيز نسبت به يکديگر در کاميابی و يا ناکامی آنها در برقراری تعادل ميان همين ابعاد متضاد درونی خودشان است.
    تصوف اسلامی، عينا همين تقسيم بندی‌های قرآنی را از نفس‌های سه‌گانه در درون آدمی پذيرفته است.
    غوغاگر درون حافظ خسته‌دل و به ظاهر خاموش را امروزه همه می‌شناسند:
    در اندرون من خسته دل ندانم کيست
    که «من» خموشم و «او» در فغان در غوغاست
    ابوسعيد ابوالخير پيامد خودکاوی خويشتن را چنين عرضه می‌دارد:
    گاهی چو ملائکم سر بندگی است
    گه چون حيوان به خواب و خور، زندگی است
    گاهم چو بهائم سر درندگی است
    سبحان‌الله اين چه پراکندگی است؟
    عطار از نفس عماره به نام سگ نافرمان نفس ياد می‌کند.
    نجم‌الدين کبری به بخش سرکش طبع، نام «ديو درون» می‌دهد.
    و ديوان شمس سرشار از تجربيات هزارباره‌ی مولانا از تضاد حالات درونی خويشتن است.
    زين واقعه مدهوشم، با هوشم و بی‌هوشمهم ناطق خاموشم، هم نوح خموشانمزان رنگ چه بی‌رنگم؟ زان طره چه آونگم؟زان شمع چو پروانه يارب چه پريشانم؟هم فرقم و هم بختم، هم شاهم و هم تختمهم محنت و هم بختم، هم دردم و درمانم!هم خونم و هم شيرم، هم طفلم و هم پيرمهم چاکر و هم ميرم، هم اينم و هم آنمهم شمس شکرريزم هم خطه‌ی تبريزمهم ساقی و هم مستم، هم شهره‌ی پنهانم
    شمس نيز در درون خويش جز تلاطم نمی‌بيند. و رهاورد اين ژرفکاوی را اين چنين به هم فشرده است:
    ۱ - من خط سومم. خطی مبهم که نه نگارنده‌ی آن قادر به بازخواندن آن است و نه ديگران
    2 - «چندانکه می‌بينک جز عجز خود نمی‌بينم.»
    3 - «هرچند خود را بيشتر پيدا کنم، زحمتم بيش شود.»
    4 - «پس هر مشکل که شود از خود گله کن که اين مشکل از من است.»

    شمس به ناچار پس از اين همه پيکار، برای نفس نيز حقی قائل می‌شود. و معتقد است که با آن نمی‌توان پيکار کرد. يا اگر پيکارکنيم نمی‌توانيم يکسره بر آن پيروز شويم.
    پذيرش نفس به عنوان يک رکن اساسی در حيات بشری، رکنی که آنرا نيز حقی است و بشر را بدان تکليفی است از همان ابتدای ورود شمس به قونيه به عنوان يکی از پايه‌های مکتب شمس شناخته شد.
    شمس به آتش‌بس ابدی تضادها به طور کامل معتقد نيست. ناموس آفرينش را بر پايه پيکار تضادها می‌داند. اما معتقد است که بنيان آفرينش، بر پيکار است. چه در جهان بيرون و چه در جهان درون.
    اما پيکار اساسی بشر در بيرون از خود او نيست. بلکه دردرون اوست. با «کافر اندروني» خود! و از اين رو نيز برترين مشکل بشر هم خود اوست. مصداق حديث بزرگ جهاد اکبر:
    برون رويم و اين سبلت (سبيل) ها را پست کنيم. غزا نخواهيم رفتن که کافران بترسند از سبلت ما.
    و کافر اندرونی خود اگر هريکی از اين موی سبيل نيزه شود باک نمی‌دارد.

  16. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #59
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض تابعيت عقل، وابستگی خرد

    روانکاوی را می‌توان دشمن درجه اول راسيوناليسم يا مکتب اصالت عقل دانست. خرد در مکتب روانکاوی تنها وسيله‌ای است بهانه‌جو و دليل‌تراش برای ضمير باطن و بعد ناآگاه حيات روانی. به عبارت ديگر در روانکاوی عقل وارسته نيست. وابسته است. مستقل نيست. متکی است. در تصوف اسلامی به ويژه تصوف عشق نيز ما آشکارا با نظريه‌ی وابستگی خرد روبرو می‌شويم. مکتب شمس معتقد است که چيزهاست که عقل از ادراک آنها عاجز است. اين نظريه در بيان مولانا اينگونه اظهار شده است:
    پای استدلاليان چوبين بود
    پای چوبين سخت بی‌تمکين بود

    زين خرد جاهل همی بايد شدن
    دست در ديوانگی بايد زدن

    آزمودم عقل دور انديش را
    بعد از اين ديوانه سازم خويش را
    فيلسوفان و متکلمان زمان شمس همه هوادار اصالت عقل هستند. اما نظريه شمس درباره‌ی عقل را می‌توان به اين صورت خلاصه کرد:
    * عقل حجت است. اما تنها حجت نيست. چيزهاست که عقل نمی‌تواند آنها را درک کند. مانند معجزه.
    * عقل کل يا عقل مطلق وجود خارجی ندارد. بلکه عقل‌های جزئی و فرعی در افراد مختلف وجود دارد.
    * درک عقلی نيز مطلق نيست. نسبی و مشرط است. به عبارت ديگر عقلهای فردی برای ادراک خود، به ابزارها و توانايی و شرايط مختلفی نياز دارند.
    * موضوع هر چه پيچيده‌تر می‌شود ضريب خطای عقل بالاتر می‌رود.
    مثلا دو کس را بپرسی دو در دو چند است؟ هر دو يک جواب گويند بی‌مخالفت. زيرا انديشه کردن آن آسان است. چون بپرسی هفت در هفت چند است؟ يا هفده در هفده؟ خلاف کنند آن دو عاقل. زيرا انديشه‌ی آن دشوارتر است.
    * عقل مشروط و محدود به اراده و همت و پشت‌کار است. اگر کسی در کاربرد عقل تنبلی کند نتيجه‌ی مطلوب به دست نمی‌آورد.
    و عقل خود حجت خدای است. و ليکن چون بر وجه (به روش صحيح) استعمال نکنی متناقض می‌نمايد.
    * شرايط محيط يا تناسب ميان ادراک عقلی نيز در درستی و نادرستی نتيجه موثر است.
    مثلا صد کس در ميان آفتاب ايستاده‌اند با چشم‌های روشن. شخصی از دور می‌آيد سوی ايشان تنها و دهلی می‌زند و رقصی می‌کند. ميان ايشان خلافی نرود. اما اگر در شب تاريک و ابر اين بانگ دهل بيابد، صد خلاف پيدا شود ميان ايشان. يکی گويد: لشکر است. يکی گويد ختنه‌سور است. الی آخر ....
    * عقل‌ها خود يکديگر را نقض می‌کنند. حتی يک عقل واحد در زمان‌های مختلف به نتايج گوناگون می‌رسد.
    فهم اگر متردد نشدی، در اشارت و عبارات خلاف نکردندی و از نصوص يک معنی فهم کردندی.
    * عقل در درون آدمی نيز دستخوش پايبندهای بسياری است.
    خيال‌ها کم نيست. از خود برمی‌انگيزی و حجاب خود می‌سازی و بنابر آن خيال تفريح می‌کنی.
    به طور خلاصه عقل از نظر شمس وابسته است. نه وارسته. و در نتيجه بدان نيز با ديد ارزش مطلق نمی‌توان نگريست. او قدرت عقل را منکر نمی‌شود. بلکه عقل را يکی از راه‌های فرعی به حقيقت می‌داند. نه تنها شاهراه آن.
    حکمت بر سه‌گونه است: يکی گفتار، دوم کردار و سوم ديدار.
    حکمت گفتار، عالمان راست.
    حکمت کردار، عابدان راست.
    و حکمت ديدار عارفان راست!

  18. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #60
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض انسان سالاري

    مقام انسان در اسلام مشخص است: عبوديت و بندگی بدون قيد و شرط. عاصی اگر فرشته باشد ابليس می‌شود و به صورت آدمی اگر ابوالحکم باشد ابوجهل می‌گردد. در نامگذاری پس از اسلام و آغاز عبوديت، ترکيب عبد با هر اسم ديگری غير از الله يا ديگر اسامی خداوند موقوف شد. و اسامی نظير عبدشمس و عبدمناف عصر جاهلی، جای خود را به عبدالله و عبدالرحمن و غيره دادند.
    بعدها به عنوان نشان اخلاص و سرسپردگی در مکاتبی به خصوص در مکتب تشيع اوليای خدا نيز تا حد خدا بالا برده شدند و اساميی نظير عبدالرسول، عبدالمحمد، عبدالعلی، عبدالرضا و ... نيز رواج پيدا کردند.
    در جنبه نظری تا زمانی که پيامبر اسلام زنده بود و حتی تا ادوار نخستين حکومت خلفای راشدين تکليف مردم مشخص بود. اما پس از آن و با روی کار آمدن حکومت رسوای بنی‌اميه و همزمان با پيروزی معاويه بر علی يک سوال اساسی در ذهن مسلمانان نقش بست:

    داوری و فرمان چه کس راست؟
    خوارج در نفی داوری مسخره‌آميزی که به نفع معاويه انجام پذيرفت به اين سوال با شعار لا حکم الا لله پاسخ گفتند. اما موضوع اينجاست که در نظام اسلامی خدا به طور مستقيم داوری نمی‌کند. اين شعار تنها يک مقاومت بی‌ثمر بود بدون اينکه راهکاری ولو برای زمان اندک ارائه کند.
    دوباره همان حرکت دايره‌وار آغاز شد. همان راه بن‌بست برای يافتن راه حل‌های فردی.
    در اين ميان گروه‌های مختلفی از مخالفان حکومت اموی و عباسی هريک به طور جداگانه کمر به تغيير گرانيگاه خداسالاری به انسان‌سالاری بستند.
    امامان شيعه با سلاح مذهب به جنگ شتافتند و سرداران بيدار و سرخورده از حکومت با سلاح شمشير. اما تصوف در انسانگرايی خود عموما با ظرافت عمل کرده است و در تاريخ بسيار کمتر از گروه‌های مبارز ديگر قربانی داده است.
    اربابان قدرت تنها علمای تشيع و لشکرهای مخالف را پيش روی خود می‌ديدند و صوفيان را زاهدان و درويشانی بی‌آزار می‌پنداشتند. شمس اين طرز ديد را اين گونه بيان می‌کند:

    گفتند که: فلانی کفر می‌گويد فاش و خلق را گمراه می‌کند. بارها اين سرزنش می‌زدند و خليفه دفع می‌گفت.
    بعد از آن گفتند که اينک خلقی هم با او يار شدند.
    اين مبارک نيست که در عهد تو کفر ظاهر شود. دين محمدی ويران گردد!
    خليفه او را حاضر کرد و بفرمود تا در شط اندازند و غرق کنند.
    بازگشت و خليفه را گفت: در حق من چرا چنين کنی؟
    خليفه گفت: جهت مصلحت خلق تو را در آب اندازم.
    گفت: خود جهت مصلحت من خلق را در آب انداز! مرا پيش تو چندان حرمت نيست؟
    از اين سخن خليفه را هيبتی آمد و رقت ظاهر شد و گفت: بعد از اين هرکه سخن او گويد پيش من، آن کنم که او گويد!
    ليکن خلفا همگی چنين نبوده‌اند. بلکه ترجيح می‌دادند حتی خودشان مظهر خدا به حساب آيند. تصوف با شهادت حسين‌ ابن منصور حلاج به فرمان المقتدر نوزدهمين خليفه عباسی نخستين قربانی مذهب انسان‌سالاری خود را تقديم داشت. اعدام عين‌القضات همدانی و اعدام شهاب‌الدين سهروردی نيز وقايعی از همين دست بود.

    ------------------------------------------
    با ذکر اين مقدمه می‌خواهيم شيوه تفکر شمس را به درستی بشناسيم. شمس از شهيدان پيشين به خوبی ياد نمی‌کند. نه اينکه آرمان آنان را قبول نداشته باشد. چرا که شمس بدون شک يک انسان‌گرا است. او با شيوه مبارزه آنان مخالفت داشت.

    قصه حلاج که اين ديگران در زبانها انداخته‌اند، يخ از آن می‌بارد. آن حکايت کسی را خوش آيد که همان حال دارد.
    و بدينسان شمس حلاج را در سلسله‌ی «اهل حال» و در زمره رهبران راستين تصوف عشق و تصوف انسان‌سالاری مقام می‌دهد. حلاج در حقيقت قربانی صراحت بيش از اندازه خود شد.
    تا اينجا مقدمات يک نظام انسان‌سالاری در مکتب شمس فراهم شد. اما هنوز راه درازی در پيش است و ترک اعتياد مردم کار ساده‌ای نيست.
    توحيد اسلامی بيان می‌کند که «من عرف نفسه، فقد عرف ربه» و همزمان خداسالاری توحيدگرای اسلامی با بت پرستی و شرک سرسختانه مخالف است.
    روشنفکران تند و افراطی با توجه به همين آموزش، سجده به سوی قبله را بقايای يک نوع بت پرستی می‌دانند. آنان می‌بينند که شمس با بت پرستی مخالف است اما در پاسداشت نماز و سجده به سوی قبله ترديد به خود راه نمی‌دهد. آنان می‌خواهند رهبر عرفان انسانگرا نيز با آنان همداستان شود. اما پير ورزيده عرفان، با رعايت اصول همزيستی سه‌جانبه ماهرانه گفتگو را به سود انسان‌سالاری خود پايان می‌دهد:

    آخر سنگ‌پرست را بد می‌گويی که رو سوی سنگی يا ديواری نقشين کرده است و تو هم روی به ديوار می‌کنی؟
    آخر کعبه در ميان عالم است.
    چون اهل حلقه‌ی عالم جمله رو به او کنند و و اين کعبه را از ميان برداری، سجده سوی دل باشد.
    سجده‌ی آن بر دل اين و سجده اين بر دل آن!
    همانگونه که کعبه در نظام خداسالاری خانه و مظهر خداوند است، در آيين انسان‌سالاری دل مظهر خداوند به شمار می‌رود.

    سرانجام شمس با بيان خاطره‌ای از به حج رفتن بايزيد بسطامی بدون نفی متابعت (عبادتهای ظاهری دين) اصل انسان‌سالاری را بيان می‌کند:

    بدان خدايی که خداوند آن خانه (کعبه) است، و خداوند اين (دل)
    که تا آن خانه را بنا کرده‌اند در آن خانه در نيامده و از آن روز که اين خانه را بنا کرده‌اند از اين خانه خالی نشده.

  20. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •