نيچه در نقد خود از سنتها و ارزشها به نفی اعتبارها و پوچی نهادهای به ظاهر مقبول و معتبر ميگرايد. شمس نيز چنين است. به عقيده شمس در جايی که سراسر ادراک ما را حجاب فرا گرفته است معرفت راستين و حقيقت تمام مجالی برای ظهور نميابند.
جوهر و درونمايه «نهيليسم شمس» اين است: نفی بنيادی جامعه ای بيمار، روابطی نادرست و نااستوار و معيارهايی پريشان و رياکار!
نهيليسم شمس خودخواهانه نيست. کينه توزانه نيست. تباهيگرانه نيست. بلکه غمخوارانه است. در جهان شمس نه بر مرده، بلکه بر زنده بايد گريست.
بياييد از زبان خود شمس به اين موضوع نگاه کنيم:
اين طريق را چگونه ميبايد؟ اين همه پرده ها و حجاب گرد آدمی در آمده! عرش، غلاف او؛ کرسي، غلاف او؛ هفت آسمان غلاف او؛ قالب او غلاف او؛ روح حيوانی غلاف .....
غلاف در غلاف و حجاب در حجاب
تا آنجا که معرفت ايت غلاف است و ديگر هيچ چيز نيست.
و يا در جای ديگر چنين ميگويد:
دست آورد راستين انسان چيست؟ جز سرگشتگی و حسرت و حيرت؟
واعظان ما چه اندرز ميدهند؟ جز هراس و بی اعتمادی و دوگويی و تزلزل و نااستواری؟
فيلسوفان به ما چه ميآموزند؟ جز جدل بازی و ياوه سرايی؟
ميراث آنان چيست؟ جز سخنهايی در هم و تاريک؟
فيلسوف کيست؟ جز ژاژخوايی بيهوده گويی؟
فقيهان عمر ما را به چه تلف ميکنند؟ جز به خاطر رنجی بيهوده؟
جز به خاطر آموزش شيوه های استنجا؟ و جز به خاطر کشف نصاب پليدی حوضی چهار در چهار؟
آنانکه دعوی تحقيق ميکنند، راستی را چز تقليد چه ميکنند؟
عقل چيست؟ جز سست پايی زبون و زبونگر ؟ جز نامحرمی بی استقلال و متکی؟ ...
و درويشان کيستند؟ جز مردم گريزانی لاف زن؟
مدعيان دين کيستند؟ جز مسلمان-برونان کافر-اندرون؟
نبهيليسم شمس ارزيابی پررنج يک فرهنگ آفل است. آسيب شناسی يک تمدن بيمار است. پوچ بينی دعويهای کاذب است. نهيب بيداری از غفلت است.
شمس آنچه را ميبيند بازگو ميکند. اگرچه معاصران نخواهند، که او بگويد و يا نفهمند که او چه ميگويد:
چون گفتنی باشد و همه عالم از ريش من درآويزد که مگر نگويم ....
اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن بدان کس رسد که من خواسته باشم.
به گمان شمس بشرها بايد به خود بازگردند. مشکل آنها خود ايشانند. گنج را بيرون از خود نبايد بجويند. گنج در خود ايشان است.
ائمه (واعظان) که باشند؟ مرا با ائمه چه کار؟ ما خود ائمه ايم. چنين مگو! تو ائمه ديگرانی. ديگران ائمه تواند.
شمس با بی پروايی انسان سالاری را در تمدنی خدا سالار معرفی ميکند. از متافيزيک همانند مکتب بودايی زن اعراض ميجويد. مقصود جستجو را به جای خدا «انسان» معرفی ميکند:
نگويم خدا شوی! کفر نگويم! آخر اقسام ناميات (گياهان) و حيوانات و جمادات و لطافت جو فلک،
اين همه در آدمی هست!
و آنچه در آدمی هست، در اينها نيست!
زهی آدم که هفت اقليم و همه وجود ارزد.
اين قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن. در تفحص عالم چه خرج ميکنی؟
شناخت خدا عميق است؟
ای احمق، عميق تويی! اگر عميقی هست، تويی!
يکی پيش مولانا شمس تبريزی آمد و گفت که: «من به دليل قاطع هستی خدا را ثابت کرده ام!»
مولانا شمس الدين گفت: «دوش ملائکه آمده بودند و تو را دعا ميکردند که الحمدلله. خدای ما را ثابت کرد! خداش عمر دهد. در حق عالميان تقصير نکرد!»
«ای مردک! خدا ثابت است. اثبات او را دليلی نميبايد. اگر کاری ميکنی خود را به مرتبه و مقامی پيش او ثابت کن. و اگرنه او بی دليل ثابت است.
اما بايد توجه داشت که انسان سالاری شمس توده سالاری نيست. او خود را پيام آور توده ها و رسول عوام نميشمارد. بلکه او شيخ را، رهبر را، آن هم شيخ کامل را ميجويد و برای او سخن ميگويد. و در اينجا پيشتاز انديشه نيچه در لزوم پيدايش ابر مرد و انسان کامل از ميان انبوه عوام ميگردد.
راه حل شمس در روابط انسانی حدی فاصل يا آميخته ای از «سوسياليسم» و «اندی وی دو آليسم» يا توده گرايی فردی و فردگرايی است. از نظر شمس نه فرد بايد قربانی جمع شود و شخصيتش در جمع تحليل رود و نه جمع بايد فدای فرد گردد.
زاهدی بود در کوه! او کوه بود. آدمی نبود!
اگر آدمی بودی، ميان آدميان بودی که فهم دارند و وهم دارند، و قابل معرفت خدا اند.
در کوه چه ميکرد؟! آدمی را با سنگ چه کار ؟!
ميان باش و تنها! ....
نهی است از آنکه به کوه، منقطع شوند، و از ميان مردم بيرون آيند، و خود را در خلق انگشت نمای کنند! .....