تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 8 اولاول ... 345678 آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 76

نام تاپيک: شمس الدين تبريزي

  1. #61
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض حديث عرفان نفس

    حديث دلمی‌گويد: «چون کعبه را از ميان برداری، نه سجود هر يکی، سوی يکديگر باشد؟ دل خود را سجود کرده‌اند.» و حديث سجن می‌گويد: «الدنيا سجن المومن، دنيا زندان مومن است.»
    تصوف عشق و مکتب شمس به هر دو حديث فوق معتقد هستند. اما شمس بر حديث ديگری نيز تکيه می‌کند که می‌توان آن را «حديث عرفان نفس» يا به اختصار همان حديث عرفان نام نهاد. اين حديث از جمله «من عرف نفسه، فقد عرف ربه! هر که خود را بشناسد پروردگار خود را شناخته است!» سرچشمه می‌گيرد.
    بنابر حديث عرفان، شناخت خود برابر با شناخت خدا به شمار می‌رود. چرا که انسان خود مظهر خداوند است. در اين صورت برای شناخت خداوند چرا به بيراهه رويم؟ خود را می‌شناسيم. پس خدا را شناخته‌ايم.
    آيا روی ديگر حديث عرفان، تلقين انديشه‌ی «انسان-خدايي» يا همسانی انسان با خدا نيست؟ همان که حلاج با استناد به آن «اناالحق» گفت و ابايزد «سبحانی، ما اعظم شاني» بر زبان راند.
    شمس ظريفانه در طريق اين برابری و معادله، به سود انسان‌سالاری گام برمی‌دارد که:
    چه کنيم؟ پيامبر را شرم بود که بگويد: من عرف نفسی فقد عرف ربه (هرکه نفس مرا بشناسد خدايش را شناخته است) از اين رو من عرف نفسه (هرکه نفس خود را بشناسد)
    عقلا با خود می‌گفتند که اين نفسک پليد تاريک درنده را بشناسيم؟ از اين معرفت خدا حاصل شود؟
    اصحاب سر دانستند که پيامبر چه گفت!
    حديث عرفان به همين صورت کنونی به امام علی (ع) نسبت داده شده است و از زمره سخنان نهج‌البلاغه به شمار می‌رود که به پيامبر هم نسبت داده‌اند. اما «ابن تيميه» فقيه بزرگ حنبلی آن را از احاديث جعلی که با روح آموزش‌های خداسالارانه اسلامی ناسازگار است، دانسته است.
    از حديث عرفان خدا (شناسايی خدا به وسيله خدا) در مقالات شمس هيچ اثری نيست. ظاهرا اين حديث با انسان‌گری شمس منافات دارد و مشمول سکوت او قرار گرفته. آن را تاييد نکرده و هيچ‌گاه محکوم نمی‌کند. در حالی که حديث عرفان نفس نه تنها مورد تاکيد شمس است، بلکه همچنان به زبان تمثيل و حکايت نيز از آن استفاده می‌کند.
    انسان در نظر شمس، مظهر و يا حتی خود جهان اکبر است

  2. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #62
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض پرهيز از ذهن گرايي

    ذهن‌گرايی از رگه‌های انديشه‌ی تصوف اسلامی است. ليکن عرفان بر خلاف استنباط عموم از دخالت ذهن، در خلق اعتبارها و ارزش‌ها به گرمی استقبال نمی‌کند. بلکه آنرا اساس دوری از واقعيت و لغزشهای ذهن می‌‌شمارد. نقد ذهنی‌گری و واقعيت دخالت ذهن در خلق بتهای پنداری در تصوف در اين بيت سنايی خلاصه می‌شود:

    ای هواهای تو هوا انگيز
    وز خدايان تو، خدا بيزار!
    شمس نيز نسبت به ذهن‌گرايی و نفوذ نابيناگر ذهن، دارای آگاهی و حساسيت ويژه است و نسبت به آن هشدار می‌دهد.
    ای خواجه هر کسی حال خود می‌گويد و می‌گويند ما کلام خدا را معنی می‌کنيم!
    بعضی خيال خود را به گدايی گرفته‌اند.
    شمس همچنان اين «خود معيار بيني» و قياس به نفس را در داستان مورچه و شتر بيان می‌کند. در اين داستان به لطافت نشان می‌دهد که وقتی آب تا زانوی شتر است، شتر خودگرای خودبين قياس به نفس می‌کند و می‌گويد: «سهل است. تا زانو است!» و همين مضمون را مولانا در داستان طوطی و مرد بقال بيان می‌کند. (از چه‌ای کل با کلان آميختی؟ تو مگر از شيشه روغن ريختی؟)
    در حقيقت پيکار با خود معيار بينی و قياس به نفس، يکی از معانی جهاد اکبر با نفس است. يعنی مهار نفس. نه نابودی آن.
    اين مهار نفس هرگز با گرسنگی کشيدن و به چله نشستن و دوری از مردمان به دست نمی‌آيد. برعکس برای مهار نفس بايد از خود بيرون آمد. بايد به ميان مردم آمد و آنها را شناخت و وجود خود را در آنها گم کرد.

    می‌پنداری آنکس که لذات برگيرد، حسرت او کمتر باشد؟
    حقا که حسرت او بيشتر باشد! زیرا که به اين عالم بيشتر خوی کرده باشد!
    سرانجام شمس ما را از خطر خودکامگی ذهن و قياس به نفس آگاه می‌کند و به خاطر تعديل آن (و نه نابودی آن) هشدار می‌دهد:

    آن قوم که ايشان را همچو خود می‌بينی به صورت و ظاهر، ايشان را معنی ديگر است.
    دور از تصور تو و انديشه تو!

  4. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #63
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض خشم زدايي

    شمس در تکميل فرضيه‌های انسان‌سالاری خويش، تاکيد می‌کند که آلودگی‌های زيانمند و چرکهای فساد عموما دو دسته‌اند: بيرونی و اندرونی! «ليکن ذره‌ای از چرک اندرون آن کند که صد هزار چرک بيرون نکند.» از اين رو روان‌پالايی از مهمترين دستورات مکتب شمس به شمار می‌رود. شمس بر خلاف اعتقاد کظم غيض، فرو خوردن خشم را حتی زمانی که قدرت و تحمل آن وجود داشته باشد را به خاطر پيش‌گيری از تراکم احتمالی عقده‌ها زيانمند می‌داند و تاکيد می‌کند که بايد درون را از خشم خالی کرد.
    و اين نظريه‌ی خشم‌زدايی شمس درست بخشی از همان چيزی است که در ردوانکاوی امروز به کاتارسيس مشهور است.
    خشم‌زدايی شمس از نظر اجتماعی نيز شايان توجه است. شمس در عصر استبداد خودکامگان و اوج سلطه‌ی مغول بر ايران، درس مقاومت در برابر ستم می‌دهد. بدين سان شمس يک صوفی پرخاش‌گر و تهديدگر برای ياسای چنگيزی است.
    شايد راز بخش مهمی از عدم محبوبيت شمس را نزد ارباب قدرت بايد در همين تسليم‌ناپذيری و پرخاش‌گری او جستجو کنيم.
    طبع تند و سخنان شمس در بسياری از موارد يک نوع قطعنامه اعتراض و يک نوع اعلام جنگ است. او خيلی کم به عقايد و سنن عصر خويش گردن می‌نهد و غالبا می‌تازد و تسليم در کارش نيست.
    چشم محمد روشن که تواش امتی!
    امت باشی؟ حضرت حق فخر کند؟! دست تو بگيرد؟! به موسی و عيسی بنماياند؟!
    مباهات کند که چنين کس امت من است؟! اکنون خدای تعالی در اين ماه (رمضان) حاضر است و ناظر؟ و ماه‌های ديگر غافل است و غايب؟!
    کدام ماه حاضر است تا يادش کنيم؟! زهی مشتی احمق!!

  6. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #64
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض انسان کامل

    ابعاد يک شخصيت جامع يا شرايط نيل به کمال بلوغ انسانی از نظر شمس عبارتند از ابعاد چهارده گانه زير. شمس می‌داند که انسان کامل با شرايط چهارده گونه او بسيار نادر است. ليکن با اين وصف، انسان کامل يک مثال افلاطونی يک موجود خيالی و انتزاعی نيست. انسان کامل می‌تواند هدف تربيتی ديگران باشد.
    هر کس می‌تواند خودش را با ابعاد انسان کامل مقايسه کند. کم و کاستی‌های خود را نسبت به آن ترميم کند و خود را هرچه بهتر و بيشنر بسازد و کامل گرداند.
    1 - انديشمندی:
    انديشه در نظر شمس بيشتر مفهوم خردمندی و عقل معاش می‌دهد. معنی آن عبرت آموختن از لغزشهای گذشته و پيشگيری از تکرار آنها در آينده است:
    انديشه چه باشد؟
    در پيش نظر کردن، که آنها که پيش از ما بودند، سودمند شدند از اين کار و ازين گفت يا نه؟
    و پس به آينده هم نظر کند. يعنی عاقبت کار چه باشد؟
    اما شمس معتقد است که همه کس به چنين بلوغی از انديشمندی و آينده‌نگری فرجام‌بينانه نمی‌رسد. و با تاسف برای عده‌ای ياد می‌کند که «اميد آن‌را نمی‌بينم که پيش از ندامت از خواب غفلت بيدار شوند.»
    2 - بينش‌مندی:
    يا همان روشن‌بينی و به اصطلاح خود شمس گشاد باطنی. بينش‌مندی درک شهودی است و اين در مکتب شمس والاترين مرحله توانايی درک ذهنی انسان بالغ است.
    طريق از اين دو بيرون نيست:
    يا از طريق «گشاد باطن» چنان که انبيا و اوليا! و يا از طريق «تحصيل علم» که آن نيز مجاهده و تصفيه است.
    از اين هر دو بماند، چه ماند غير دوزخ؟
    متاسفانه سخنان شمس در اين‌باره زياد نيست. به خصوص که شمس بر خلاف بيشتر درويشان با چله‌نشينی و رياضت افراطی نيز مخالف است.
    3 - وقت‌سنجی:
    انسان کامل در هر سه بعد زمان (گذشته، حال و آينده) به تعادل می‌نگرد.
    قومی هستند که پيش ايشان اين باشد که: همه کارهات حواله به فردا باد!
    يعنی «امروز» چه شد؟ «امروز» را برون کردند؟
    چه گناهی کرده بود «امروز» که از حساب بماند؟
    4 - خود آگاهی:
    انسان کامل در همه حال خود را همانگونه که هست با انصاف تمام ارزيابی می‌کند. نه بيشتر و نه کمتر. با اين خودآگاهی است که لغزشهای خود را تصحيح می‌کند. بر ضعف‌های خود اگر بتواند چيره می‌شود و اگر نتواند آنها را همانگونه که هستند نه به افراط و نه به تفريط می‌پذيرد.
    در آن کنج کاروانسرايی بودم. آن فلان گفت که به خانقاه نيايی؟
    گفتم من خود را مستحق خانقاه نمی‌بينم. خانقاه جهت آن قوم کرده‌اند که ايشان را پروای حاصل کردن نباشد. من آن نيستم.
    گفتند به مدرسه نيايی؟
    گفتم من آن نيستم که بحث توانم کردن.
    5 - خويشتن داری:
    يعنی تسلط بر نفس، خاموشی بهنگام، پاسخ‌گويی بهنگام، و قهر بهنگام. لازمه خويشتن‌داری غنای روحی، تعادل روحی و رسايی و تشخيص و تيزيابی می‌باشد.
    ولايت آن باشد که او را ولايت باشد بر نفس خويش، و بر کلام خويش، و سکوت خويشتن، و قهرها در محل قهر، و لطف در محل لطف و جواب در محل جواب.
    6 - خودياری و خودمختاری:
    انسان کامل بستگی اسارت آميز به ديگران ندارد. او ديگران را ارزيابی می‌کند و قدر بزرگان را می‌شناسد اما تابع و اسير آنها نيست. انسان کامل رها از وابستگی‌های اسارت‌زای بشری است. او همبسته است. ولی وابسته نيست.
    بعضی کاتب وحی‌اند و بعضی محل وحی‌اند. جهد کن تا هر دو باشی.
    هم محل وحی باشی و هم کاتب وحی خود باشی.
    7 - ديگرخواهی و مردم‌داری:
    انسان کامل خودخواه نيست و غم‌خوار عالم است. او خود را در برابر مردم مسوول می‌داند.
    اگر در اين راه که می‌روی، مجاهده می‌کنی و شب و روز می‌کوشی صادقی،
    چرا ديگری را راه نمی‌نمايی؟ و او را به خواب خرگوش درمی‌اندازی؟
    8 - ايثار و فداکاری:
    ديگر خواهی انسان کامل حرفه‌ای و مصلحتی نيست و حد و مرز ندارد. ترجيح منافع ديگران در همه حال بر مصالح شخصی خصوصيت بارز يک انسان کامل است. معنی ايثار در خور انسان کامل از نظر شمس تنها بذل مال نيست. اما بذل مال نخستين گام ايثار است.
    طريق اين است که اول ايثار مال و بعد از آن کارهای بسيار....
    9 - رها سازی و استقلال بخشی:
    انسان کامل (نه با لطف و قهر) نمی‌خواهد از ديگران برای خود پيرو و برده بسازد. او انسانها را بخاطر خود آنها می‌خواهد. به عبارت ديگر انسان کامل استعمارگر نيست بلکه رهايی‌بخش است.
    نه خادم کس بود و نه مخدوم کس. انصاف بده که خوش جهانی دارد
    10 - فروتنی و گردنکشی:
    انسان کامل در برابر زورگويان گردنکش و مقاوم است و در برابر زيردستان فروتن و مهربان.
    من سخت متواضع می‌باشم با نيازمندان صادق.
    اما سخت با نخوت و متکبر می‌باشم با ديگران!
    11 - رهايی از پيش‌داوری:
    اگر تو را صد هزار درم و دينار و اين قلعه پر از زر باشد و به من نثار کنی، من در پيشانی تو بنگرم.
    اگر در پيشانی نوری نبينم پيش من آن قلعه پر از زر همان باشد و تل سرگين همان!
    12 - عشق و آرمان:
    انسان کامل صاحب آرمان و هدف است و به آرمان خويش هر چه باشد ايمان و عشق می‌ورزد. انسان کامل هدف‌آگاه و بی‌هراس است.
    13 - اصالت و خلاقيت:
    انسان کامل اصيل است. در درک و خلاقيت بر خود تکيه دارد نه بر ديگران. شمس تبعيت و تقليد را محکوم می‌کند و آن را در خور انسان کامل نمی‌داند و حتی سرچشمه تمام بدبختی‌ها را تقليد کورکورانه می‌داند.
    در خانقاه نصرالدين وزير جميع علما و شيوخ و عرفا و امرا و اعيان حاضر بودند. و هر يکی در انواع علوم و فنون و حکم کلمات می‌گفتند و بحث‌های شگرف می‌کردند. در گوشه‌ای مراقب نشسته بودم و هيچ نمی‌گفتم.
    از ناگاه بانگ بر ايشان زدم که تا کی به عصای ديگران به پا رويد؟ اين سخنان که گوييد سخنان مردم آن زمان است. و چون شما مردان اين عهد شماييد، اسرار و سخنان شما کو؟
    14 - استقامت و پايداری:
    مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد. زيرا داند که آن مراد (خداوند) در بی‌مرادی پيچيده است.
    در آن بی‌مرادی اميد مراد است.

  8. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #65
    آخر فروم باز ehsssssan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    2,343

    پيش فرض

    از مطالب این تاپیک استفاده کردم
    مرسی

  10. #66
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض

    ببخشيد فاصله بين نوشته‌ها افتاد کمي درگير بودم.

    در ادامه چند نمونه از سخنان شمس تبريزي را مي‌نويسم تا مقدار کمي با طرز بيان اين عارف بزرگ آشنا بشويم.البته اين سخنان به صورت گزيده هست و بعد از کمي بحث و شنيدن نظرات ديگران در مورد شمس به بررسي کامل سخنان شمس مي‌پردازم و بصورت دسته بندي شده در همين تاپيک قرار مي دهم و در موردشان صحبت مي‌کنم.

  11. این کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #67
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض درباره انسان

    ايام را مبارک باد از شما. مبارک شماييد. ايام می‌آيد تا به شما مبارک شود. شب قدر در ما «قدر» تعبيه کرده است.

    نگويم خدا شوی. کفر نگويم. آخر اقسام ناميات و حيوانات و جمادات و لطافت جو فلک،
    اين همه در آدمی هست! و آنچه در آدمی هست در اينها نيست.
    زهی آدم که هفت اقليم و همه وجود، ارزد

    نسخه‌ی گنج يافتند که به فلان گورستان بايد رفت و پشت به فلان سنگ بزرگ بايد کرد. و روی به سوی مشرق، و تير بر کمان نهاد، و انداختن!
    آنجا که تير افتاد گنج است.
    رفت و انداخت، چندان که عاجز شد. نمی‌يافت، و اين خبر به پادشاه رسيد. تيراندازان دورانداز، انداختند، البته اثری ظاهر نشد!
    چون به حضرت رجوع کرد، الهامش داد که: نفرموديم که کمان را بکش.
    آمد. تير به کمان نهاد و همانجا پيش او افتاد!

    اين قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن. در تفحص عالم چه خرج کنی؟
    شناخت خدا عميق است؟
    ای احمق! عميق تويی. اگر عمقی هست آن تويی.

    آورده‌اند که دو دوست مدتها با هم بودند. روزی نزديک شيخی رسيدند. شيخ گفت:
    چند سال است که شما هر دو هم صحبتيد؟
    گفتند: چندين سال.
    گفت: هيچ ميان شما در اين مدت منازعتی بود؟
    گفتند: نی. الا موافقت
    گفت: بدانيد که شما به نفاق زيسته‌ايد. لابد حرکتی ديده باشيد که در دل رنجی، و انکاری آمده باشد به ناچار؟
    گفتند: بلی

    ابايزيد به حج رفتی و حريص بود به تنها رفتن. نخواستی که با کسی يار شود. روزی شخصی را ديد که پيش، پيش او می‌رفت. در او نظر کرد، در سبک راه رفتن او! ذوقی او را حاصل می‌شد. با خود متردد شد که: عجب! با او همراه شوم؟
    شيوه‌ی تنها روی را رها کنم که خوش همراهی است.
    باز می‌گفت که با حق باشم رفيق!
    باز می‌ديد که ذوق همراهی آن شخص می‌چربيد بر ذوق رفتن به خلوت. در ميان مناظره مانده بودم که: کدام اختيار کنم؟
    آن شخص رو را پس کرد و گفت: نخست تحقيق کن که منت قبول می‌کنم به همراهی؟

    چون خود را به دست آوری، خوش می‌رو. اگر کسی را يايی، دست به گردن او درآور! و اگر کسی ديگر را نيابی، دست به گردن خويش درآور.

    درويشی چيزی می‌خواست. آن صاحب دکان دفعش گفت که: حاضر نيست.
    گفتم اين درويش عزيز بود. چرا بدو ندادی؟
    گفت خداش روزی نکرده بود!
    گفتم: خداش روزی کرده بود. تو منع کردی.

    اين طريق را چگونه می‌بايد؟ اين همه پرده‌ها و حجاب‌ گرد آدمی درآمده!
    عرش غلاف او (مانع او)، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، قالب غلاف او، روح حيوانی غلاف،
    غلاف در غلاف و حجاب در حجاب! تا آنجا که معرفت هست، غلاف است و ديگر هيچ نيست.

  13. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #68
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض درباره ديگران

    مردم سه دسته اند: اهل دنيا، اهل آخرت و اهل حق!
    «شبلي» اهل آخرت است و مولانا جلال الدين اهل حق.
    و آنچه مراست جز حضرت مولانا سه کس ديگر بس است:
    شيخ صلاح الدين (زرکوب) ، شيخ حسام الدين(چلپی) و مولانا بهاءالدين (فرزند مولوي)
    درباره شيخ محمد محی الدين عربی ....
    در سخن شيخ محمد اين بسيار آمدی که:
    فلان خطا کرد و فلان خطا کرد!
    و آنگاه او را ديدمی که خود خطا کردی.
    وقتها به او بنمودمی. سر فرو انداختی و گفتی:
    «ای فرزند! تازيانه ميزنی؟»

    نيکو همدرد بود! نيکو مونس بود!
    شگرف مردی بود شيخ محمد. اما در متابعت نبود.
    (پيروی از دستورات ظاهری دين مثل نماز را نميکرد)
    مرا از او فايده بسيار بود اما نه چنانچه از شما (مولوی).

    درباره منصور حلاج ....
    اگر از حقيقت خبر داشتی، اناالحق نگفتی!
    منصور را هنوز «روح» تمام جمال ننموده بود.
    اگرنه اناالحق چگونه گويد؟
    حق کجا و «انا» کجا؟ اين «انا» چيست؟ اين حرف چيست؟ .....

    درباره بايزيد بسطامی ...

    ابايزيد نفس خود را فربه ديده گفت:
    - «از چه فريبی؟»
    گفت: «از چيزی که نتوانی آن را دوا کردن!
    و آن آنست که خلق آيند تو را سجود کنند و تو خود را مستحق آن سجود ميبينی!»
    گفت: «تو غالب! عاقبت من نتوانم تو را مغلوب کنم.»

    ابايزيد را اگر خبری بودی هرگز «انا» نگفتی.
    «شهاب هريوه» در دمشق که گبر (منکر) خاندان پيامبر بود ميگفت که:
    مرگ بر من. همچنين است که بر پشت شخص ضعيف بار گران نهاده باشند.

    درباره شیخ اشراق، شهاب الدین سهروردی ....
    ميآمدند به خدمت اين شهاب در دمشق، هزار معقول ميشنيدند. فايده ميگرفتند. سجود ميکردند. برون ميآمدند و ميگفتند:
    - فلسفی است. الفيلسوف: دانا به همه چيز!
    من آن را از کتاب محو کردم. گفتم:
    - آن خداست که داناست به همه چيز! ... نبشتم: الفيلسوف: دانا به چيزهای بسيار!
    قيامت را منکر بودی. گفت:
    - الا (مگر) فلک از سير باز ايستد!

    آن شهاب اگرچه کفر ميگفت، اما صافی و روحانی بود.
    آن شهاب را آشکارا کافر ميگفتند آن سگان!
    - شهاب کافر چون باشد؟

    شهاب الدين را علمش بر عقلش غالب بود. عقل ميبايد که بر علم، غالب باشد. دماغ که محل عقل است ضعيف گشته بود....
    اين شهاب الدين ميخواست که اين درم و دينار برگيرد که سبب فتنه هاست.....
    و بريدن سرها و دستها ...

    درباره فخرالدين محمد رازی:
    فخر رازی از اهل فلسفه بوده است، يا از آن قبيل. خوارزمشاه را با او ملاقات افتاد. آغاز کرد که:
    - چنين در رفتم در دقايق اصول و فروع، همه کتابهای اوليان و آخريان را بر هم زدم. از عهد افلاطون تا اکنون، هر تصنيف که معتبر بود، پيش من شبهت هر یکی معين شد و روشن است.
    و دفترهای اوليان را همه بر هم زدم و حد هريکی بدانستم. و اهل روزگار خود را برهنه کردم و حاصل هريک را بديدم . فلان فن را، بجايی رسانيدم تا وهم گم شد.!
    امير از جهت طعن ميگويدش:
    - و از آن علمک ديگر (فرمانروايی) نيز که من ميدانم،‌ تو کناری!

    فخر رازی چه زهره داشت که گفت:
    - محمد تازی چنين ميگويد و محمد رازی چنين ميگويد!
    اين مرتد وقت نباشد؟
    اين کافر مطلق نبود!؟
    مگر توبه کند!

    -سيف زندگانی؟!
    او چه باشد که فخر رازی را بد گويد؟
    او (فخر رازی) تيز دهد، همچو او، صد هست شوند و نيست شوند!
    همشهری من؟
    چه همشهری؟ خاک بر سرش!

    درباره خیام .....
    شيخ ابراهيم بر سخن خيام اشکال آورد که او سرگردان بود.
    باری بر فلک تهمت می‌نهد، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق،
    باری نفی می‌کند و انکار می‌کند، باری اثبات می‌کند.
    باری اگر می‌گويد، سخنانی در مدح تاريکی می‌گويد.

  15. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #69
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض درباره مولانا

    درباره روابط خود با مولانا ... خوب گویم و خوش گویم. از اندرون، روشن و منورم. آبی بودم. بر خود می‌جوشیدم و می‌پیچیدم و بوی می‌گرفتم، تا وجود مولانا بر من زد و روان شد. اکنون می‌رود خوش و تازه و خرم.
    مرا ميبايد ظاهر شود که زندگانی ما با هم به چه طريق است؟
    برادری است و ياری؟‌ يا شيخی است و مريدی؟
    اين خوشم نميآيد که استادی و شاگردی.
    اکنون تو فضل مينهی مرا بر خود، .... سبب فراق اگر بود اين بود که آنکه مرا نميآموزی.
    من چون اينجا آموختن بيابم، رفتن به شام رعنايی و ناز باشد.
    الا من معامله را مينگرم. مثلا:
    من چون ترش ميباشم تو ترش ميباشی.
    چون من ميخندم، تو ميخندی.
    من سلام نميکنم، تو هم سلام نميکنی.
    آخر تو را خود عالمی است جدا و فارغ از عالم ما!

    تنهات يافتم.
    هريکی به چيزی مشغول و بدان مشغول و دل خرسند:
    بعضی روح بودند، به روح خود خود مشغول بودند.
    بعضی به عقل خود ، بعضی به نفس خود.
    تو را بی کس يافتم.
    همه ياران رفتند به سوی مطلوبان خود.
    تنهات رها کردند.
    من يار بی يارانم ......

    ستايش مولانا آن باشد که سبب راحت و خشنودی او. چيزی نکنی که تشويش و رنج بر خاطر او نشيند!
    و هر چه مرا رنجانيد، به دل مولانا رنج می‌رسد.

    درباره تغيير شخصيت مولانا از واعظی سخنور به مجنونی عاشق ...

    تو آنی که نياز مينمايی!
    آن نبودی که بی نيازی و بيگانگی مينمودی! آن دشمن تو بود!{
    از بهر آن ميرنجانيدمش که تو نبودی!
    آخر من تو را چگونه رنجانم که اگر بر پای تو بوسه دهم، ترسم که مژه من در خلد
    و پای تو را خسته کند!

    درباره عظمت مولانا ....

    من شيخ را ميگيرم و مواخذه ميکنم. نه مريد را!
    آنگه نه هر شيخی را، شيخ کامل را.

    آن روز در آن مجمع با آن شيخ جنگ کردم و دشنام ها دادم! و او خموش!
    و سرش را شکستم و او خموش!
    آن يکی می غلطد و در روی خاک ميمالد و ميآيد سوی من.
    ميگويندش: غلط، غلط. آخر مظلوم فلانی است (آن شيخ) که چندين صبر کرد!
    (آن شيخ) گفت: مرا بگذاريد. مظلوم اين است به معنی!
    از ايشان نعره برآمد از گرمی گفتن او!
    و آن سرشکسته پيش آمد و تبسم ميکرد و ميغلطيد و نعره ميزد!

    سلطان ولد (فرزند مولانا) فرمود که:
    روزی حضرت والدم در مدح مولانا شمس الدین مبالغع عظیم میفرمود،
    و از حد بیرون، مقامات و کرامات و قدرتهای او را بیان کرد که من از غایت شادی بیامدم و بر در حجره او ایستادم .
    شمس فرمود که بهاءالدین چه لاغ است؟ گفتم: پدرم اوصاف شما را بسیار کرد.
    گفت: والله والله من از دریای عظمت پدرت یک قطره بیش نیستم. اما هزار چندانم که فرمود!
    باز به حضرت مولانا آمدم. سر نهادم که: مولانا شمس الدين چنين گفت.
    مولانا فرمود: خود را ستود و عظمت خود را نمود و صد چندانست که فرمود!

    يک قول مولانا پيش من هزار دينار صره باشد. زيرا دری که بسته بود، باز از او شد
    والله که من در شناخت مولانا قاصرم! و مرا هر روز از حال و افعال او چيزی معلوم می‌شود که وی را نبوده است!
    مولانا را بهتر دريابيد تا بعد از آن خيره نباشيد.
    همين صورت خوب و سخن خوب که می‌گويد راضی نشويد که ورای اين چيزی هست.
    آن را طلبيد از او.

    وقتها شيخ محمد سجود کردی و گفتی بنده‌ی اعل شرعم.
    اما متابعت (پيروی از دستورات دين) نداشت. مرا از او فايده‌ی بسيار بود. اما نه چنانکه از شما.
    شما در بند آن نيستيد که بنماييد به فرزند و غير فرزند...
    يکی هزار جهد می‌کند که از خود چيزی بنمايد و يکی به صد حيلت خود را پنهان می‌کند!

  17. 3 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #70
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض درباره خود

    خودستایی ها ...... گفتند: ما را تفسير قرآن بساز.
    گفتم: تفسير ما چنان است که می‌دانيد. نی از محمد! و نی از خدا! اين «من» نيز منکر می‌شود مرا.
    می‌گويمش: چون منکری، رها کن، برو. ما را چه صداع (دردسر) می‌دهی؟
    می‌گويد: نی. نروم!
    سخن من فهم نمی‌کند. چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی:
    يکی او خواندی، لا غير .... يکی را هم او خواندی هم غير او .... يکی نه او خواندی نه غير او.
    آن خط سوم منم که سخن گويم. نه من دانم، نه غير من.

    آن از خری خود گفته است که تبريزيان را خر گفته است.
    او چه ديده است؟ چيزی که نديده است و خبر ندارد، چگونه می‌گويد؟
    آنجا کسانی بوده‌اند که من کمترين ايشانم که مانند مرا بيرون انداخته‌اند. همچنانکه از دريا به گوشه‌ای افتد.
    چنينم. تا آنها چون بوده‌اند؟

    فروتنی‌ها و تواضع‌ها ....

    جماعتی گفتند همه سر بر زانو نهيد و زمانی مراقب باشيد. بعد از آن يکی سر برآورد که: تا اوج عرش و کرسی ديدم! و آن يکی گفت: نظرم از عرش و کرسی هم برگذشت. و از فضا در عالم خلا می‌نگرم! ... اما من چندانکه نظر می‌کنم جز عجز خود نمی‌بينم.
    در آن کنج کاروانسرايی بودم. آن فلان گفت که به خانقاه نيايی؟
    گفتم من خود را مستحق خانقاه نمی‌بينم. خانقاه جهت آن قوم کرده‌اند که ايشان را پروای حاصل کردن نباشد. من آن نيستم.
    گفتند به مدرسه نيايی؟
    گفتم من آن نيستم که بحث توانم کردن.
    اگر تحت‌اللفظ فهم کنم، آن را نشايد که بحث کنم و اگر به زبان خود بحث کنم، بخندند و تکفير کنند.
    من غريبيم و غريب را کاروانسرا خوش است. صحبت با ملحدان خوش است که بدانند من ملحدم.

    گفت دربان که تو کيستی؟
    گفتم اين مشکل است تا بيانديشم!
    بعد از آن می‌گويم: پيش از اين روزگار، مردی بوده است بزرگ، نام او «آدم»! من از فرزندان اويم.

    آرمانها و اعتقادات .....

    کسی می‌خواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم.
    تا تو، چه فهم کنی از اين سخن که می‌گويم که: «از خود ملول شده بودم.»
    اکنون چون قبله ساختم، آنچه من می‌گويم فهم کند. دريابد.

    من عادت به نبشتن نداشته‌ام. هرگز!
    چون نمی‌نويسم در من می‌ماند و در هر لحظه مرا روی دگر دهد!

    هر يکی می‌گفتندی به اندازه‌ی خويش، به نوبت.
    چون نوبت من رسيد، هرچند الحاح کردند، من چيزی نگفتم. گفتم: نمی‌گويم.
    آنجا درويشی بود. سر فرود آورد و او هيچ نگفته بود. ميلم شد به گفتن.
    گفتم: آدمی می‌بايد که در همه عمر يک بار خطا کند!
    اگر کند باقی عمر بر آن مستغفر باشد بر سنت پدر (آدم ابوالبشر) ...

    راست نتوانم گفتن. که من راستی آغاز کردم، مرا بيرون کردند.
    اگر تمام راست کنمی، به يکبار همه شهر مرا بيرون کردندی.

    خاطرات و گفت و شنودها ....

    هر يکی می‌گفتندی به اندازه‌ی خويش، به نوبت.
    چون نوبت من رسيد، هرچند الحاح کردند، من چيزی نگفتم. گفتم: نمی‌گويم.
    آنجا درويشی بود. سر فرود آورد و او هيچ نگفته بود. ميلم شد به گفتن.
    گفتم: آدمی می‌بايد که در همه عمر يک بار خطا کند!
    اگر کند باقی عمر بر آن مستغفر باشد بر سنت پدر (آدم ابوالبشر) ...

    گفتم: می‌روم امشب نزد آن نصرانی (مسيحی) که وعده کرده‌ام شب بيايم.
    گفتند: ما مسلمانيم و او کافر. بر ما بيا.
    گفتم: او به سر مسلمان است. زيرا تسليم است. و شما مسلمان نيستيد.
    گفتند: بيا! تسليم به صحبت حاصل شود.
    گفتم: از جانب من هيچ حجابی نيست، و پرده‌ای نيست. بسم‌الله بيازماييد.
    آن يکی آغاز کرد: ما فرزندان آدم را گرامی داشتيم و آنان را در خشکی و دريا روانه ساختيم (از قرآن)
    از دهانم بجست که: خاموش! تو را از اين آيت نصيبه‌ای نيست. خشکی کجا و تو کجا؟
    خواست که سوال کند. گفتم: ارا بر من چه سوال رسد؟ چه اعتراض رسد؟ من مريد نگيرم.

    کودکی بود. کلمات ما بشنيد. هنوز خرد بود. از پدر و مادر بازماند. همه روز حيران ما بودی...
    سر بر زانو نهاده بودی همه روز. پدر و مادر نمی‌يارستند که با او اعتراض کردن. وقت‌ها بر در گوش داشتمی که او چه می‌گويد: اين بيت شنيدمی:
    در کوی تو عاشقان پر آيند و روند / خون جگر از ديده گشايند و روند / من بر در تو، مقيم مادام چو خاک / ورنه دگران، چو باد آيند و روند
    گفتمی باز گوی. چه گفتی؟ گفت: نه.
    به هجده سالگی بمرد.

    دی آمد فلانی که از من بدو نقلی کرده بودند.
    در روی من جست و گفت: مرا چنين چون گفته‌ای؟ من چندين خدمت بزرگان کرده‌ام. مرا همه پسنديده‌اند و جسته‌اند و رها نمی‌کرده‌اند که جدا شوم.
    گفتم: اين سخن را باادب‌تر پرس تا جوابت گويم!
    گفت: ساعتی بنشينيم تا نفس ساکن شود، تا باادب‌تر توانم گفتن.
    گفتم: دو ساعت بنشين. ساعتی بنشست. همان آغاز کرد که پيش:
    همه پسنديده و روشن بوده‌ان و همه القاب روشن نيکو گفته‌اند. پيش تو چگونه است که بر خلاف آنم؟ اکنون بيا، تو چه لقب می‌کنی؟
    گفتم: اگر مسلمان شوی، مسلمان! و اگر نه کافر و مرتد و هرچه بدتر!
    اکنون اگر بی‌نفس (بدون خودستايی) سخن می‌گويی، بگو و اگر نه جوابت نمی‌گويم.

  19. 2 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •