تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 11 از 35 اولاول ... 78910111213141521 ... آخرآخر
نمايش نتايج 101 به 110 از 347

نام تاپيک: گفتگو درباره کتاب هایی که خوانده ایم

  1. #101
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    عقاید یک دلقک تک گویی بلندی از عقاید آدمی سرخورده و مایه گرفته از خاطره های شخصی است.
    هانس شنیر در رمان ویژگی های جالبی دارد . یکی از جالب ترین اون ها برای من خواننده این بود که بوها رو از پشت تلفن تشخیص می داد . او با اعضای خانواده اش اصلا سر سازگاری نداشت . البته هنریته خواهر شنیر که اندکی پس از آخرین روزهای جنگ مرده بود از این قضیه مستثنی بود. او با مادرش هم رابطه ی جالبی نداشت در جایی از رمان می خوانیم :

    "مثل همیشه مادرم بوی هیچ چیز نمی‌داد. یکی از اصول زندگی‌اش این بود که زن نباید هرگز بوی چیزی بدهد. شاید به همین دلیل بود که پدرم برای خودش یک معشوقه‌ی زیبا گرفته بود که هرگز از خود بویی پخش نمی‌کرد، اما قیافه و سر و وضعش طوری بود که آدم خیال می‌کرد باید زن خوش‌بویی باشد"

    رمان عقاید یک دلقک درباره ی مردی است که از همه چیز و از همه کس خسته شده و بسیار هم غمگینه. بله عقاید یک دلقک داستان تلخی دارد . هرچی از کتاب بنویسیم و بحث کنیم نمی توانیم لذتی که از خواندن کتاب برده ایم را شرح دهیم پس توصیه من به کسانی که هنوز این کتاب در گوشه ای از کتابخانه شان دارد خاک میخورد این است که همین حالا دست به کار شوند و آن را بخوانند.

    یکی از قشنگترین قسمت های کتاب به انتخاب من :

    "در خیابان پسر کوچکی را دیدم که در زیر بارانی سیل آسا کیف مدرسه اش را با در باز جلوی خود گرفته بود و از سمت چپ خیابان به سوی ایستگاه می رفت .او کاملا خیس شده و در کیفش را هم باز گذاشته بود ،حالت سیمایش مرا به یاد تصاویر سه پادشاه مقدس انداخت که به مسیح نوزاد ،طلا ،صمغ و بخور تعارف میکردند .من قادر بودم از پنجره حتی جلدهای خیس شده ی کتاب ها را که در حال جدا شدن بودند ببینم . حالت چهره اش مرا به یاد هنریته انداخت ،سیمایی که در آن از خود گذشتگی ، از دست رفتگی و جدی بودن کاملا نمایان بود .ماری همان طور که روی تخت دراز کشیده بود پرسید :" به چه چیز فکر می کنی ؟" و گفتم : "به هیچ " پسرک را دیدم که با آرامش از میدان راه آهن گذشت و در ایستگاه غیبش زد ،من نگران پسرک بودم ،چون می دانستم او جزای این پنج دقیقه ای را که دیرکرده است را باید بپردازد:مادری که با دیدنش به داد و فریاد زن خواهد پرداخت ،پدری آزرده و پریشان احوال ، فقدان پول در منزل برای خرید مجدد کتاب های مدرسه و دفاتر . ماری دوباره پرسید :" به چه چیز فکر می کنی ؟" می خواستم دوباره بگویم :"به هیچ" ، اما به یاد پسرک افتادم ، و برایش آن چه را که دیده بودم تعریف کردم و گفتم به این فکر می کنم که پسرک یقینا در دهی در همین حوالی زندگیمی کند ،وقتی به خانه برسد از آن جایی که هیچ کس حرفش را باور نخواهد کرد که واقعا چه اتفاقی برایش افتاده است ، احتمالا به آن ها دروغ خواهد گفت . او خواهد گفت که جایی پایش لغزیده و سر خورده است و کیفش داخل یک گودال پر از آب افتاده ، و یا این که برای چند لحظه کیفش را زمین گذاشته و تصادفا از آن جایی که زیر ناودان بوده است ، ناگهان آب داخل آن ریخته و همه چیز را خیس کرده است ."



    نمره من به کتاب 10 از 10

    عقاید یک دلقک می تونه انتخاب خوبی برای جزیره ی تنهایی باشه.



  2. 7 کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #102
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    من خیلی این داستان را دوست دارما ما 10 نمی تونم بدهم اونم به خاطر اخرش چون برای ماری هیچ راه برگشتی نموند اگه برگرده طرف هانس این بار اون مرد جدید را بدبخت کرده . فرصت بخشش چیزی بود که بل از شخصیت ماری دریغ کرد اذیتم می کنه این موضوع این فلسفه . ماری اون قدر هم ادم بدی نبود که بل بخواهد این فرصت را ازش دریغ کنه . من بهش 9.5 می دهم
    شايد به اين دليل كه رمان بل بشدت به واقعيت نزديكه
    توي واقعيت هيچوقت نمي توني مطمئن باشي چون محق هستي بهت فرصت دوباره اي مي دن
    شايد اگه پايانش هرچيزي غير از اين بود انقدر تاثير گذار از كار درنمي اومد.

  4. 3 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #103
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    شايد به اين دليل كه رمان بل بشدت به واقعيت نزديكه
    توي واقعيت هيچوقت نمي توني مطمئن باشي چون محق هستي بهت فرصت دوباره اي مي دن
    شايد اگه پايانش هرچيزي غير از اين بود انقدر تاثير گذار از كار درنمي اومد.
    خوب نمي دونم چي بگم معمولا توي زندگي فرصت هست ما استفاده نمي كنيم

    ماري عاشق دلقك بود پس يك زماني دوباره متوجه مي شه چه اشتباهي كرده اگه ازدواج نكرده بود اين فرصت را داشت كه برگرده يا بر نگرده و واقعي بود ديگه دلقك يا مي ذاشت يا نمي گذاشت اما اينش كه سريع ازدواج كرده براي من غير قابل هضم هست گرفتن همه فرصت ها از خودش و هانس . نمي تونم پشت اين مطلب را درك كنم چه فلسفه اي بوده ..... بل مي خواست چه حالت روحي را نشون بده

  6. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #104
    پروفشنال zooey's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    879

    پيش فرض


    هانس شنیر در رمان ویژگی های جالبی دارد . یکی از جالب ترین اون ها برای من خواننده این بود که بوها رو از پشت تلفن تشخیص می داد . او با اعضای خانواده اش اصلا سر سازگاری نداشت . البته هنریته خواهر شنیر که اندکی پس از آخرین روزهای جنگ مرده بود از این قضیه مستثنی بود. او با مادرش هم رابطه ی جالبی نداشت در جایی از رمان می خوانیم :


    ولی به نظر من این ویژگی ش یه مقدرا بزرگ شده بود یعنی اگه توی داستان کمتر روش مانور می داد بهترمی شد نه این که نمی گفت چرا جالب بود اما به نظر من بهتر بود بیانش یه کم تخیلی تر می بود ....

    یکی از قشنگترین قسمت های کتاب به انتخاب من :

    "در خیابان پسر کوچکی را دیدم که در زیر بارانی سیل آسا کیف مدرسه اش را با در باز جلوی خود گرفته بود و از سمت چپ خیابان به سوی ایستگاه می رفت .او کاملا خیس شده و در کیفش را هم باز گذاشته بود ،حالت سیمایش مرا به یاد تصاویر سه پادشاه مقدس انداخت که به مسیح نوزاد ،طلا ،صمغ و بخور تعارف میکردند .من قادر بودم از پنجره حتی جلدهای خیس شده ی کتاب ها را که در حال جدا شدن بودند ببینم . حالت چهره اش مرا به یاد هنریته انداخت ،سیمایی که در آن از خود گذشتگی ، از دست رفتگی و جدی بودن کاملا نمایان بود .ماری همان طور که روی تخت دراز کشیده بود پرسید :" به چه چیز فکر می کنی ؟" و گفتم : "به هیچ " پسرک را دیدم که با آرامش از میدان راه آهن گذشت و در ایستگاه غیبش زد ،من نگران پسرک بودم ،چون می دانستم او جزای این پنج دقیقه ای را که دیرکرده است را باید بپردازد:مادری که با دیدنش به داد و فریاد زن خواهد پرداخت ،پدری آزرده و پریشان احوال ، فقدان پول در منزل برای خرید مجدد کتاب های مدرسه و دفاتر . ماری دوباره پرسید :" به چه چیز فکر می کنی ؟" می خواستم دوباره بگویم :"به هیچ" ، اما به یاد پسرک افتادم ، و برایش آن چه را که دیده بودم تعریف کردم و گفتم به این فکر می کنم که پسرک یقینا در دهی در همین حوالی زندگیمی کند ،وقتی به خانه برسد از آن جایی که هیچ کس حرفش را باور نخواهد کرد که واقعا چه اتفاقی برایش افتاده است ، احتمالا به آن ها دروغ خواهد گفت . او خواهد گفت که جایی پایش لغزیده و سر خورده است و کیفش داخل یک گودال پر از آب افتاده ، و یا این که برای چند لحظه کیفش را زمین گذاشته و تصادفا از آن جایی که زیر ناودان بوده است ، ناگهان آب داخل آن ریخته و همه چیز را خیس کرده است ."
    این قسمتش محشر بود...

    شايد به اين دليل كه رمان بل بشدت به واقعيت نزديكه
    توي واقعيت هيچوقت نمي توني مطمئن باشي چون محق هستي بهت فرصت دوباره اي مي دن
    شايد اگه پايانش هرچيزي غير از اين بود انقدر تاثير گذار از كار درنمي اومد.
    کاملا باهات موافقم به نظر من یکی از نکات مثبت این کتاب پایان فوق العاده اش بود.....

    خوب نمي دونم چي بگم معمولا توي زندگي فرصت هست ما استفاده نمي كنيم

    ماري عاشق دلقك بود پس يك زماني دوباره متوجه مي شه چه اشتباهي كرده اگه ازدواج نكرده بود اين فرصت را داشت كه برگرده يا بر نگرده و واقعي بود ديگه دلقك يا مي ذاشت يا نمي گذاشت اما اينش كه سريع ازدواج كرده براي من غير قابل هضم هست گرفتن همه فرصت ها از خودش و هانس . نمي تونم پشت اين مطلب را درك كنم چه فلسفه اي بوده ..... بل مي خواست چه حالت روحي را نشون بده
    دقیقا به همین خاطر ه که من زیاد به ماری و این که اون هم به اندازه هانس بدبخت بوده حق نمی دم...ماری می تونست خیلی عکس العمل های دیگه نشون بده ولی رفت سریع با یه نفر دیگه ازدواج کرد اگه اون نصف هانس عاشق بود می تونست همچین کاری بکنه...؟!

  8. 3 کاربر از zooey بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #105
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    خوب نمي دونم چي بگم معمولا توي زندگي فرصت هست ما استفاده نمي كنيم

    ماري عاشق دلقك بود پس يك زماني دوباره متوجه مي شه چه اشتباهي كرده اگه ازدواج نكرده بود اين فرصت را داشت كه برگرده يا بر نگرده و واقعي بود ديگه دلقك يا مي ذاشت يا نمي گذاشت اما اينش كه سريع ازدواج كرده براي من غير قابل هضم هست گرفتن همه فرصت ها از خودش و هانس . نمي تونم پشت اين مطلب را درك كنم چه فلسفه اي بوده ..... بل مي خواست چه حالت روحي را نشون بده


    دقیقا به همین خاطر ه که من زیاد به ماری و این که اون هم به اندازه هانس بدبخت بوده حق نمی دم...ماری می تونست خیلی عکس العمل های دیگه نشون بده ولی رفت سریع با یه نفر دیگه ازدواج کرد اگه اون نصف هانس عاشق بود می تونست همچین کاری بکنه...؟!
    فكر كنم ماري مي خواسته دقيقا پل هاي پشت سرشو خراب كنه
    همينه كه سريع مي ره و ازدواج مي كنه!
    اون مي دونسته اگه تنها زندگي كنه عشقش به دلقك باعث مي شه برگرده اما اگه ازدواج كنه همون تعصب مذهبي اش مانع برگشتش مي شه!
    احتمالا فلسفه ي پنهان بل همين بوده! زيركي اي كه بل در اين رمان به خرج مي ده قابل تحسينه!

  10. 3 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #106
    پروفشنال zooey's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    879

    پيش فرض

    فكر كنم ماري مي خواسته دقيقا پل هاي پشت سرشو خراب كنه
    همينه كه سريع مي ره و ازدواج مي كنه!
    اون مي دونسته اگه تنها زندگي كنه عشقش به دلقك باعث مي شه برگرده اما اگه ازدواج كنه همون تعصب مذهبي اش مانع برگشتش مي شه!
    احتمالا فلسفه ي پنهان بل همين بوده! زيركي اي كه بل در اين رمان به خرج مي ده قابل تحسينه!
    ولی من قبول ندارم....به نظر من ماری دختر خوبی بود قبول... ولی دختر ساده ای بود که مثل هر فرد دیگه ای که با تربیت مذهبی بزرگ شده باشه عشق براش توی ازدواج و مراقبت از شوهرش و داشتن بچه و این ها خلاصه می شد ..اون با هانس موند چون بخشی از تربیتش بهش می گفت که باید به شوهرش وفادار باشه اما بعد وقتی که فهمید که هانس حاضر نیست ازدواج کنه و همین طور به خاطر اینکه اطرافیان مثلا دیندارش بهش گفتن که باید هانس رو ول کنه اون هم تسلیم شد و رفت با یه نفر دیگه که از نظر مذهبی کاملا تایید شده بود ازدواج کرد....

    ماری دختر خوبی بود اما ضعیف بود و نمی تونست در برابر اطرافیانش و عقایدی که یه عمر بهش دیکته شده بود بایسته...

  12. 4 کاربر از zooey بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #107
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    ولی من قبول ندارم....به نظر من ماری دختر خوبی بود قبول... ولی دختر ساده ای بود که مثل هر فرد دیگه ای که با تربیت مذهبی بزرگ شده باشه عشق براش توی ازدواج و مراقبت از شوهرش و داشتن بچه و این ها خلاصه می شد ..اون با هانس موند چون بخشی از تربیتش بهش می گفت که باید به شوهرش وفادار باشه اما بعد وقتی که فهمید که هانس حاضر نیست ازدواج کنه و همین طور به خاطر اینکه اطرافیان مثلا دیندارش بهش گفتن که باید هانس رو ول کنه اون هم تسلیم شد و رفت با یه نفر دیگه که از نظر مذهبی کاملا تایید شده بود ازدواج کرد....

    ماری دختر خوبی بود اما ضعیف بود و نمی تونست در برابر اطرافیانش و عقایدی که یه عمر بهش دیکته شده بود بایسته...

    به نظر من دلقک ادم بهتریه لیاقت عشق را داره عاشقه احساسات لطیف و پاکی داره اگه بعد داستان نگاه کنم همه حق با دلقکه مرد عاشق و با احساسی که دختری بدون هیچ اخطار جدی ترکش می کنه و هر چی دلقک تلاش می کنه نمی تونه باهاش تماس بگیره حتی حق معذرت خواهی ازش گرفته شده چه برسه به فرصت ........

    اما اگه به صورت داستان واقعی تری بهش نگاه کنیم ماری بدبخت تره . ماری اخرش زنه دیر یا زود یاد دلقک می افته توی تمام لحظات زندگیش با شوهرش لحظات عاشقانه اش با هانس یادش می یاد و راهی برای برگشت نداره ... دلقک هم هر چه قدر عاشق اخرش مرده بعد از یک مدت گیتار زدن و منتظر ماری بودن دیگه ماری براش مهم نیست از کار خودش یک داستان قهرمانانه می سازه و واسه خودش گیتار می زنه . هانس مرده و بعد از تهش یک هفته یادش می ره اونم تازه با وجدان پاک ماری موقع رفتن هیچ گناهی را متوجه اون نکرده فقط گفته می خوام ازدواج کنم تو خوبی هانس هیچ مشکلی هم ندارم خوب تازه با این وجدان پاک از اینم کمتر طول می کشه اما ماری مضطرب خواهد بود عاشق و با احساس گناه


    اما من ترجیح می دم همون جور رویایی و داستانی بهش نگاه کنم یعنی هانس واقعاعاشق می مونه تا همیشه یاد ماری هست و همیشه منتظر تا ماری برگرده و ماری هم بر می گرده زود خیلی زود . این جور به نظرم قشنگ تره و واسه همین هنوز طرفدار هانسم و ترجیح می دهم با همون دی قبلی به قضیه نگاه کنم

  14. 4 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #108
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    ولی من قبول ندارم....به نظر من ماری دختر خوبی بود قبول... ولی دختر ساده ای بود که مثل هر فرد دیگه ای که با تربیت مذهبی بزرگ شده باشه عشق براش توی ازدواج و مراقبت از شوهرش و داشتن بچه و این ها خلاصه می شد ..اون با هانس موند چون بخشی از تربیتش بهش می گفت که باید به شوهرش وفادار باشه اما بعد وقتی که فهمید که هانس حاضر نیست ازدواج کنه و همین طور به خاطر اینکه اطرافیان مثلا دیندارش بهش گفتن که باید هانس رو ول کنه اون هم تسلیم شد و رفت با یه نفر دیگه که از نظر مذهبی کاملا تایید شده بود ازدواج کرد....

    ماری دختر خوبی بود اما ضعیف بود و نمی تونست در برابر اطرافیانش و عقایدی که یه عمر بهش دیکته شده بود بایسته...
    خب اين ضعف حساب نمي ياد چون هيچكدوم ما تقريبا اين قدرت رو نداريم
    ما بعنوان يه دختر بهتر از هركس ديگه مي تونيم ماري رو درك كنيم! توي فرهنگ و مذهب خودمون دقيق بشي هيچكدوممون حاضر نيستيم بدون ازدواج با يه مرد همينطوري زندگي كنيم پس چرا جرات مي كنيم ماري رو محكوم كنيم؟؟؟؟
    ماري ضعيف نيست غلطهايي كه يه عمر بهش ديكته شدن خيلي قدرتمندن

    به نظر من دلقک ادم بهتریه لیاقت عشق را داره عاشقه احساسات لطیف و پاکی داره اگه بعد داستان نگاه کنم همه حق با دلقکه مرد عاشق و با احساسی که دختری بدون هیچ اخطار جدی ترکش می کنه و هر چی دلقک تلاش می کنه نمی تونه باهاش تماس بگیره حتی حق معذرت خواهی ازش گرفته شده چه برسه به فرصت ........

    اما اگه به صورت داستان واقعی تری بهش نگاه کنیم ماری بدبخت تره . ماری اخرش زنه دیر یا زود یاد دلقک می افته توی تمام لحظات زندگیش با شوهرش لحظات عاشقانه اش با هانس یادش می یاد و راهی برای برگشت نداره ... دلقک هم هر چه قدر عاشق اخرش مرده بعد از یک مدت گیتار زدن و منتظر ماری بودن دیگه ماری براش مهم نیست از کار خودش یک داستان قهرمانانه می سازه و واسه خودش گیتار می زنه . هانس مرده و بعد از تهش یک هفته یادش می ره اونم تازه با وجدان پاک ماری موقع رفتن هیچ گناهی را متوجه اون نکرده فقط گفته می خوام ازدواج کنم تو خوبی هانس هیچ مشکلی هم ندارم خوب تازه با این وجدان پاک از اینم کمتر طول می کشه اما ماری مضطرب خواهد بود عاشق و با احساس گناه


    اما من ترجیح می دم همون جور رویایی و داستانی بهش نگاه کنم یعنی هانس واقعاعاشق می مونه تا همیشه یاد ماری هست و همیشه منتظر تا ماری برگرده و ماری هم بر می گرده زود خیلی زود . این جور به نظرم قشنگ تره و واسه همین هنوز طرفدار هانسم و ترجیح می دهم با همون دی قبلی به قضیه نگاه کنم
    منم همين كه گفتي! :دي
    هرچند ترجيح مي دم فكر كنم ماري هيچوقت برنمي گرده اما تا آخر عمرش با همون حس كمبود زندگي مي كنه
    همون جملاتي كه خودت نقل قول كردي و بسيار زيبا توصيف كرده:
    اما تو توانایی پاسخ دادن به این سوال را نداری . نه تنها از گفتن بلکه حتی از فکر کردن به انچه من می دانم ناتوان هستی . کمبود تو یک دلقک است .

  16. 4 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #109
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    یک موضوع جالبه دیگه توی این کتاب به نظرم این هست که داستان پیش نمی ره یعنی موضوعی نیست که هیجان انگیز باشه پسری که عشوقش رهاش کرده و الان داره به بعضی روزهای خوبشون فکر می کنه .... تمام داستان صحبت های پسر با خودش هست همین اما خیلی جذابه ادم همیشه منتظره و نمی تونه کتاب را زمین بگذاره

  18. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #110
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    ولی من قبول ندارم....به نظر من ماری دختر خوبی بود قبول... ولی دختر ساده ای بود که مثل هر فرد دیگه ای که با تربیت مذهبی بزرگ شده باشه عشق براش توی ازدواج و مراقبت از شوهرش و داشتن بچه و این ها خلاصه می شد ..اون با هانس موند چون بخشی از تربیتش بهش می گفت که باید به شوهرش وفادار باشه اما بعد وقتی که فهمید که هانس حاضر نیست ازدواج کنه و همین طور به خاطر اینکه اطرافیان مثلا دیندارش بهش گفتن که باید هانس رو ول کنه اون هم تسلیم شد و رفت با یه نفر دیگه که از نظر مذهبی کاملا تایید شده بود ازدواج کرد....

    ماری دختر خوبی بود اما ضعیف بود و نمی تونست در برابر اطرافیانش و عقایدی که یه عمر بهش دیکته شده بود بایسته...
    خب اين ضعف حساب نمي ياد چون هيچكدوم ما تقريبا اين قدرت رو نداريم
    ما بعنوان يه دختر بهتر از هركس ديگه مي تونيم ماري رو درك كنيم! توي فرهنگ و مذهب خودمون دقيق بشي هيچكدوممون حاضر نيستيم بدون ازدواج با يه مرد همينطوري زندگي كنيم پس چرا جرات مي كنيم ماري رو محكوم كنيم؟؟؟؟
    ماري ضعيف نيست غلطهايي كه يه عمر بهش ديكته شدن خيلي قدرتمندن
    دقیقا مساله همینه
    ما با شرایط فرهنگی و مذهبی مون خیلی خوب می تونیم ماری رو درک کنیم
    شاید از بیرون که به قضیه نگاه کنیم بگیم نه! ماری باید با هانس می موند اما وقتی توش بری می بینی که واقعا یه همچین کاری به شدت سخت بوده و حتا غیر ممکن

    من در این مورد هیچ مشکلی با ماری ندارم
    چون واقعا چیزهایی که از بچگی به آدم یاد می دن و تو مغز اش فرو می کنن، چه بد، چه خوب، چه درست، چه غلط واقعا قدرتمندن! و به سادگی نمیشه بهشون پشت پا زد.

    یه چیزهایی رو از بچگی به ما یاد دادن که مثلا دختر خوب دختریه که ... و دختر بد دختریه که ...
    ما بزرگ میشیم و فکر می کنیم و به این نتیجه می رسیم که اون چیزایی که به ما یاد دادن غلطه
    به این نتیجه می رسیم! اما باز هم همیشه یه حسی هست که هی به ما می گه نکن این کار رو، دختر خوب این جوری نمی کنه

    این در حالیه که به نظر من ماری به اون نتیجه هه هم نرسیده بود که اعتقادات قبلی اش درسته یا غلطه و کاری که الان می کنه درسته یا نه، و فقط از رو عشق و علاقه راه اش رو شروع کرده بوده و ادامه می داده


    به نظر من دلقک ادم بهتریه لیاقت عشق را داره عاشقه احساسات لطیف و پاکی داره اگه بعد داستان نگاه کنم همه حق با دلقکه مرد عاشق و با احساسی که دختری بدون هیچ اخطار جدی ترکش می کنه و هر چی دلقک تلاش می کنه نمی تونه باهاش تماس بگیره حتی حق معذرت خواهی ازش گرفته شده چه برسه به فرصت ........
    این که ماری بدون هیچ اتفاق خفنی بذاره و بره و هیچ حقی رو به هانس نده واقعا رو روانه
    بعد از اون همه سال زندگی فرصت دوباره نمی خواست بده، اما می تونست و باید این حق رو به هانس می داد که برای آخرین بار حرف هاشون رو بزنن و سنگ هاشون رو وابکنن یا نه؟

    اگر این کار رو می کرد برای خودش هم بهتر می شد
    شاید موقع رفتن دیگه عذاب وجدان نداشت یا حداقل کمتر می بود اما ماری در حق هانس بد کرد!

    اما اگه به صورت داستان واقعی تری بهش نگاه کنیم ماری بدبخت تره . ماری اخرش زنه دیر یا زود یاد دلقک می افته توی تمام لحظات زندگیش با شوهرش لحظات عاشقانه اش با هانس یادش می یاد و راهی برای برگشت نداره ... دلقک هم هر چه قدر عاشق اخرش مرده بعد از یک مدت گیتار زدن و منتظر ماری بودن دیگه ماری براش مهم نیست از کار خودش یک داستان قهرمانانه می سازه و واسه خودش گیتار می زنه . هانس مرده و بعد از تهش یک هفته یادش می ره اونم تازه با وجدان پاک ماری موقع رفتن هیچ گناهی را متوجه اون نکرده فقط گفته می خوام ازدواج کنم تو خوبی هانس هیچ مشکلی هم ندارم خوب تازه با این وجدان پاک از اینم کمتر طول می کشه اما ماری مضطرب خواهد بود عاشق و با احساس گناه
    این که آدم با این فرض و این حس جلو بره که آدم خوبی بوده و طرفش در حق اش بدی کرده، خیلی می تونه در کنار اومدم با قضیه بهش کمک کنه
    هر چقدر هم به گذشته فکر کنه احساس گناه نداره، احساس ناراحتی نداره، عذاب وجدان نداره
    با همون خاطرات شیرین گذشته اش زندگی می کنه و هی مرورش می کنه و احتمالا هی غصه می خوره چرا این جوری شد و کم کم با قضیه کنار میاد

    اما وقتی آدم با این حس به زندگی اش ادامه بده که من آدم بدی بودم و در حق طرفم بدی کردم، هر چقدر هم بخواد خودش رو توجیح کنه که حالا از نظر منطقی یا مذهبی نمی شد و من کار درستی کردم، باز هم اون عذاب وجدان رو داره، اون احساس گناه رو داره،. وقتی خاطراتشون رو مرور کنه واقعا اذیت خواهد شد

    حالا بیاد و این فرد دوم دختر هم باشه. چندین برابر اون احساس بد و ناراحتی و عذاب وجدانش بیشتر خواهد بود!


    اما من ترجیح می دم همون جور رویایی و داستانی بهش نگاه کنم یعنی هانس واقعاعاشق می مونه تا همیشه یاد ماری هست و همیشه منتظر تا ماری برگرده و ماری هم بر می گرده زود خیلی زود . این جور به نظرم قشنگ تره و واسه همین هنوز طرفدار هانسم و ترجیح می دهم با همون دی قبلی به قضیه نگاه کنم
    منم همين كه گفتي! :دي
    هرچند ترجيح مي دم فكر كنم ماري هيچوقت برنمي گرده اما تا آخر عمرش با همون حس كمبود زندگي مي كنه
    همون جملاتي كه خودت نقل قول كردي و بسيار زيبا توصيف كرده:
    اما تو توانایی پاسخ دادن به این سوال را نداری . نه تنها از گفتن بلکه حتی از فکر کردن به انچه من می دانم ناتوان هستی . کمبود تو یک دلقک است .
    منم همین بالایی ها
    منم ترجیح میدم فکر کنم هانس واقعا همین طور خواهد موند
    هر چند که می دونم تخیلیه !!!

    یک موضوع جالبه دیگه توی این کتاب به نظرم این هست که داستان پیش نمی ره یعنی موضوعی نیست که هیجان انگیز باشه پسری که عشوقش رهاش کرده و الان داره به بعضی روزهای خوبشون فکر می کنه .... تمام داستان صحبت های پسر با خودش هست همین اما خیلی جذابه ادم همیشه منتظره و نمی تونه کتاب را زمین بگذاره
    دقیقا
    هیچ اتفاق خاصی تو کتاب نمی افته
    یه نفر شکست عشقی خورده و داره خاطراتش رو مرور می کنه
    همین!
    اما این است معجزه ی دلقک

  20. 4 کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •