تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 9 اولاول ... 456789 آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 85

نام تاپيک: داستان های ذن

  1. #71
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض شبح

    زن جوانی بیمار شد و به احتضار افتاد و به شوهر خود گفت: من تو را دوست دارم و نمی خواهم تنهایت بگذارم. به من خیانت مورز و با هیچ زن دیگری مباش. اگر این کار را بکنی ، من در قالب یک شبح باز می گردم و تو را آزار خواهم داد. آزاری بی پایان. زن خیلی زود مرد و شوهرش سه ماه نخست را به واپسین خواسته ی او ارج نهاد . لیکن به زن دیگری برخورد و دل به او باخت و بدینسان آن دو نامزد هم شدند. اما بلافاصله پس از مراسم نامزدیشان هر شب شبحی بر مرد ظاهر می شد که به او گوشزد می کرد: سر قول خودت باش. شبح زیرک بود و مدام سیر تا پیاز قضایا را بی کم و کاست برای او تعریف می کرد. همه ی آنچه را که میان او و نامزد جوانش رخ داده بود. هر بار که او هدیه ای برای نامزد خود می خرید، شبح آن را با تمام جزئیاتش برایش توصیف می کرد و حتا گفتگوهای آنها را هم برایش تکرار می کرد و مرد را شکنجه می داد. بیچاره از این بابت نمی توانست چشم روی هم بگذارد. تا این که یک نفر به او پیشنهاد کرد تا مشکلش را با یک استاد ذن که در نزدیکی همان دهکده می زیست، در میان بگذارد. سرانجام مرد بیچاره ناامید ازهمه جا رفت تا از او کمک بخواهد. استاد به او توضیح داد: زن اول تو حالا شبحی شده که از همه ی کارهای تو خبر دارد. اگر او ازهرکاری که می کنی وهرچه که به معشوقت هدیه می دهی، خبر دارد ، باید گفت شبح خردمندی است و صادقانه باید تحسینش هم کرد. اگر بار دیگر بر تو پدیدار شد با او راه بیا و به او بگو : تو آنقدر توانایی که من نمی توانم هیچ چیز را از تو پنهان کنم. اگر بتوانی به این پرسش من پاسخ دهی، من نامزدی ام را فسخ می کنم و تنها زندگی می کنم. مرد گفت: من چه سوالی باید بپرسم؟ استاد پاسخ داد: یک مشت دانه بردار و بپرس چند دانه در دست من است. اگر نتوانست پاسخت را بدهد در خواهی یافت که او تنها خیالی بوده در ذهن تو و دیگر باز نخواهد گشت. شب بعد وقتی دوباره شبح پدیدار شد، مرد شروع کرد به تملق گویی او و گفت: تو همه چیز را می دانی مگر نه؟ شبح گفت: آری؛ و می دانم که تو امروز رفتی سراغ یک استاد ذن. مرد گفت: حال که تو اینقدر زرنگی. به من بگو بدانم چند دانه در دست من است؟ باری تاکنون هیچ شبحی نتوانسته به این پرسش پاسخ گوید.

  2. 5 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #72
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض یک فنجان چای

    روزی " نان- این" ، استاد ژاپنی ذن، در دوره ی میجی ( 1868-1912)، پذیرفت تا با استاد دانشگاهی ملاقات کند که به سراغ او رفته بود تا با او درباره ی ذن مصاحبه ای بکند. " نان- این " برای او چای آماده کرد و فنجان چایش را پر کرد و آنقدر این کار را ادامه داد تا چای از فنجان سرریز کرد. استاد دانشگاه که لبریز شدن و فروریختن چای را از فنجان می دید، نتوانست خودداری کند و گفت: فنجان پر شده است. دیگر چیزی در آن جای نمی گیرد. " نان- این" گفت: درست مثل همین فنجان، تو هم سرشار از اعتقادات و پیشداوری ها هستی. من چگونه می توانم برای تو توضیح بدهم ذن چیست وقتی تو پیشتر فنجانت را خالی نکرده باشی.

  4. 3 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #73
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    می دونی خیلی جالب بود
    بعضیاشو خوندم
    ولی واقعا هنوز هدف این داستانها رو متوجه نشدم
    یکم برام گنگه...
    من هم بار اولی بود که این داستان ها رو مشاهده کردم ولی صحبت این دوستمون رو تایید می کنم ....
    خیلی جالبند ولی درک هدفشون کمی گنگ به نظر میاد ..
    فکر کنم باید بیشتر مطالعه کنم در این زمینه ..
    خیـــــــــلی از دوستان ممنونم ...
    Last edited by Ghorbat22; 28-11-2008 at 21:13.

  6. #74
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Nov 2009
    پست ها
    2

    پيش فرض

    ذن چیست؟ذهن بدون چشم=ذن(سوال در جواب یافت میشود!)

  7. #75
    پروفشنال minizoro's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2006
    محل سكونت
    مهد خوشمزه ترین غذاهای ایران و بهترین آب و هوا؛ تبریز
    پست ها
    742

    پيش فرض

    حالا که پست اشتباهن دو تا زده شد یه چیزی هم بگم:

    من شباهت عجیبی بین عرفان اسلامی و عرفان ذن میبینم .... منش عارفان ذن ، گفتارشون ، محتوای گفتارشون


    ممنون خیلی بابت تاپیک
    Last edited by minizoro; 27-12-2009 at 22:32.

  8. 2 کاربر از minizoro بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #76
    پروفشنال minizoro's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2006
    محل سكونت
    مهد خوشمزه ترین غذاهای ایران و بهترین آب و هوا؛ تبریز
    پست ها
    742

    پيش فرض

    در يك معبد پرت كوهستانی ، چهار راهب به ذاذن مشغول بودند . تصميم گرفته بودند كه يك سشين در سكوت مطلق برگزار كنند . شب اول در مدت ذاذن شمع خاموش شد و كلبه را در تاريكی عميق فرو برد . راهبی كه از همه جديد تر به معبد آمده بود آهسته گفت : شمع خاموش شده است !
    دومی جواب داد : تو نبايد حرف بزنی ، اين يك سشين در سكوت مطلق است !
    سومی اضافه كرد : چرا صحبت می كنيد . ما بايد خاموش بمانيم و سكوت اختيار كنيم .
    چهارمی كه مسئول سشين بود نتيجه گرفت : شما هر سه احمق و نادان هستيد ، فقط من هستم كه حرف نزدم !


    نکته ای که این داستان می خواد بگه اینه که هرکس فکر می کنه فقط خودش خوبه و این اونه که کار درست را انجام داده....
    خیلی خوب میشود که همه داستان ها رو + نکته شون اینطوری بگید
    ذن چیست؟ذهن بدون چشم=ذن(سوال در جواب یافت میشود!)
    ببخشید اینو کی گفته؟ البته اگه از خودتون گفته باشید خب اینم یه تعبیریه که پر بی راه هم نیست... خوبه آفرین
    بهتره پست اول تاپیک و پست آخر یکی مونده صفحه دوم تاپیک رو مطالعه فرمایید
    زویی جان شما هم بهتره هرچی پست درباره معرفی ذن هست (مثل همین پست آخر یکی موندهصفحه دوم...)


    ممنون ار بابت داستانها....

  10. #77
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    6

    پيش فرض فیلسوفی از بودا پرسش کرد



    فیلسوفی از بودا پرسید: «بدون کلمات، بدون سکوت، می‌توانی حقیقت را به من بگویی؟»
    بودا خاموش ماند.
    فیلسوف تعظیم و از بودا تشکر کرده و گفت: «به لطف شما موفق شدم اوهام خود را کنار بگذارم و به راه حقیقی وارد شوم.»
    بعد از اینکه فیلسوف رفت، آناندا، یکی از مریدان بودا، از او پرسید که فیلسوف به چه چیزی دست یافت.
    بودا پاسخ داد: «یک اسب خوب حتی با دیدن سایهٔ تازیانه نیز شروع به دویدن می‌کند.»





  11. این کاربر از semorglass بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #78
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    6

    پيش فرض دروازه‌های بهشت



    جنگجویی به نام نوبوشیگه، نزد هاکویین (استادی که در قرن هشتم میلادی می‌زیست) رفت، و پرسید: «آیا واقعا بهشت و جهنمی وجود دارد؟»
    هاکویین گفت: «تو که هستی؟»
    جنگجو پاسخ داد: «یک سامورایی.»
    هاکویین با تعجب گفت: «تو، یک سربازی؟ کدام فرمانروا تو را محافظ خویش قرار داده؟ بیشتر شبیه گدایان هستی.»
    نوبوشیگه خشمگین شده و خواست شمشیر خود را از غلاف خارج سازد، اما هاکویین ادامه داد: «خوب پس شمشیر هم داری! سلاح تو کندتر از آن است که بتواند سر مرا از بدن جدا کند.»
    هنگامی که نوبوشیگه شمشیر خود را کشید، هاکویین متذکر شد: «اینجا دروازه‌های جهنم باز می‌شود.»
    نوبوشیگه که آرامش و تسط استاد بر خویشتن را مشاهده کرد، شمشیر خویش را در غلاف گذاشته و تعظیم نمود.
    هاکویین گفت: «اینجا دروازه‌های بهشت باز می‌شود.»





  13. این کاربر از semorglass بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #79
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    6

    پيش فرض بوکودن



    شمشیر زنی سوار بر قایقی که بوکودنِ سامورایی نیز در آن بود، لاف می‌زد: «من در شمشیر زنی همتا ندارم!» سپس رو به بوکودن کرده و پرسید: «تو مرید کدام مکتب هستی؟»
    بوکودن پاسخ داد: «من پیرو مکتب پیروزی بدون دخالت دست هستم.»
    شمشیر زن که متعجب شده بود، بوکودن را به مبارزه طلبید. بوکودن پیشنهاد داد که برای اجتناب از آسیب به دیگر مسافران، در جزیره‌ای در آن نزدیکی با یکدیگر بجنگند. شمشیر زن قبول کرد.
    هنگامی که قایق به ساحل رسید، شمشیر زن بیرون پریده، شمشیر خود را کشید و آمادهٔ مبارزه شد. بوکودن تظاهر کرد که می‌خواهد از قایق پیاده شود، اما قایق را در آب انداخت و در حالی که دور می‌شد رو به شمشیر زن فریاد زد: «به این می‌گویند غلبه بر حریف بدون دخالت دست.»





  15. این کاربر از semorglass بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #80
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    6

    پيش فرض اطاعت



    استادْ باکِی هنگام سخنرانی نه تنها شاگردان ذن، که مردم عادی از هر طبقه و مقامی را نیز خطاب قرار می‌داد. کلمات او مستقیما از قلبش خارج و بر قلب شنوندگانش می‌نشست.
    تعداد بسیار زیاد شنوندگان استاد، کشیشی از نیچیرن را خشمگین ساخت، چرا که هوادارانش یک به یک او را ترک می‌گفتند تا به سخنانِ ذن گوش بسپارند. کشیش خودخواه به معبد رفت، و تصمیم گرفت که با باکِی مباحثه کند.
    او صدا زد: «هی! استاد ذن! یک دقیقه صبر کن. ممکن است بعضی‌ها به تو گوش کنند، اما شخصی مثل من هرگز به تو احترام نخواهد گذاشت. می‌توانی مرا وادار کنی که از تو اطاعت کنم؟»
    باکِی گفت: «بیا اینجا در کنار من تا به تو نشان دهم.»
    کشیش با غرور راه خود را از میان جمعیت به سوی استاد گشود.
    باکِی با لبخند گفت: «بیا و سمت چپ من بنشین.»
    کشیش اطاعت کرد.
    باکِی گفت: «نه، اگر سمت راست من بنشینی بهتر می‌توانیم صحبت کنیم. به این سمت بیا.»
    کشیش با غرور بسیار بلند شد و به سمت راست استاد رفت.
    باکِی گفت: «می‌بینی؟ تو از من اطاعت می‌کنی و به نظرم شخص نجیبی هستی. حال بنشین و گوش کن.»





  17. این کاربر از semorglass بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •