تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 2 اولاول 12
نمايش نتايج 11 به 17 از 17

نام تاپيک: کارو ( شاعر ارمنی )

  1. #11
    آخر فروم باز Mist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    جوخه اعدام
    پست ها
    2,740

    پيش فرض

    زبان سکوت

    یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
    فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
    گفتم : نشنیدی ؟ .... برو

  2. #12
    آخر فروم باز Mist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    جوخه اعدام
    پست ها
    2,740

    پيش فرض

    افسانه ی من

    گفتم که بیا کنون که من مستم ، مست
    ای دختر شوریده دل مست پرست
    گفتا که تو باده خوردی و مست شدی
    من مست باده می خواهم ، پست
    یک شاخه ی خشک ، زار و غمناک ، شکست
    آهسته فروفتاد و بر خاک نشست
    آن شاخه ی خشک ، عشق من بود که مرد
    وان خاک ، دلم ... که طرفی از عشق نیست
    جز مسخره نیست ، عشق تا بوده و هست
    با مسخرگی ، جهانی انداخته دست
    ایکاش که در دل طبیعت می مرد
    این طفل حرامزاده ، از روز الست
    صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
    تابوت خودم به گور بردم صد بار
    من غره از اینکه صد نفر گول زدم
    دل غافل از آنکه ،‌گول خوردم صد بار
    افسوس که گشت زیر و رو خانه ی من
    مرگ آمد و پر گشود در لانه ی من
    من مردم و زنده هست افسانه ی عشق
    تا زنده نگاهدارد افسانه ی من
    افسانه ی من تو بودی ای افسانه
    جان از کف من ربودی ، ای افسانه
    صد بار شکار رفتم دل خونین
    نشناختمت چه هستی ای افسانه

  3. #13
    آخر فروم باز Mist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    جوخه اعدام
    پست ها
    2,740

    پيش فرض

    درد

    من اگردیوانه ام
    با زندگی بیگانه ام
    مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
    اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
    خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
    اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
    در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم
    به مرگ مادرم : مردم
    شما ای مردم عادی
    که من احساس انسانی خودرا
    بر سرشک ساده ی رنج فلاکت بارتان
    بی شبهه مدیونم
    میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
    در اعماق دل آغشته با خونم
    هزاران درد دارم
    درد دارم

  4. #14
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    معلم پای تخته داد می زد
    صورتش از خشم گلگون بود
    و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
    ولی ‌آخر كلاسی ها
    لواشك بین خود تقسیم می كردند
    وان یكی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
    برای آنكه بی خود های و هو می كرد و با آن شور بی پایان
    تساوی های جبری رانشان می داد
    خطی خوانا به روی تخته ای كز ظلمتی تاریك
    غمگین بود
    تساوی را چنین بنوشت
    یك با یك برابر هست
    از میان جمع شاگردان یكی برخاست
    همیشه یك نفر باید به پا خیزد
    به آرامی سخن سر داد
    تساوی اشتباهی فاحش و محض است
    معلم
    مات بر جا ماند
    و او پرسید
    گر یك فرد انسان واحد یك بود آیا باز
    یك با یك برابر بود
    سكوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
    معلم خشمگین فریاد زد
    آری برابر بود
    و او با پوزخندی گفت
    اگر یك فرد انسان واحد یك بود
    آن كه زور و زر به دامن داشت بالا بود
    وانكه قلبی پاك و دستی فاقد زر داشت
    پایین بود
    اگر یك فرد انسان واحد یك بود
    آن كه صورت نقره گون
    چون قرص مه می داشت
    بالا بود
    وان سیه چرده كه می نالید
    پایین بود
    اگریك فرد انسان واحد یك بود
    این تساوی زیر و رو می شد
    حال می پرسم یك اگر با یك برابر بود
    نان و مال مفت خواران
    از كجا آماده می گردید
    یا چه كس دیوار چین ها را بنا می كرد ؟
    یك اگر با یك برابر بود
    پس كه پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
    یا كه زیر صربت شلاق له می گشت ؟
    یك اگر با یك برابر بود
    پس چه كس آزادگان را در قفس می كرد ؟
    معلم ناله آسا گفت
    بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
    یك با یك برابر نیست

  5. #15
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض وصیت نامه ی کارو

    حتي تصورش امکان نا پذير است !... در بيست وهشت سالگي، بدون احساس کوچکترين نا سلا متي


    انتظار مرگ بلا فاصله کشيدن!...


    باور کنيد با شما هستم شما اي کساني که سعادت بشري را در سياه چال جهل و بي خبري زنجير کرده ايد باور کنيد ، من با سالهايي که طبيعت به من داده است، بيست و هشت ساله ام .. اما برطبق سالهايي که گرسنگي و


    فلاکت ملت من به من دادن!دويست و هشتاد سال دارم !.. واي از اين زندگي1..در دويست و هشتادمين سال


    زندگي خود، يعني همين امشب من احساس مي کنم که رفتني هستم ..و من که رفتني هستم مي دانم که پس از مرگ من هيچکدام از کسان من ،و دوستان واقعي من ، قدرت به خاک سپاري منو ندارند!...بنابر اين حساب من با گور کن قبرستان پاک است!...


    گور کن:انسان تيره بخت تيره روزي،که خوراک فرزند لختش ، شيون کلنگ فرو رفته در خاک است...اما ميدانم که پس از مرگ من ثروتمندي از ميان ثروتمندان شهر ما پيدا خواهد شد،که لاشه ي مرا بخاطراضافه کردن شهرتي بر شهرتهاي کذايي خود، به خاک بسپارد!...


    اما نه اي ثروتمندان محترم ! لطفا مرا با پول خود به خاک نسپاريد!... لاشه ي مرا با کارد آشپزخانه رنگ ورو رفته مان، که قلم تراش شبهاي نويسندگي من است ،در هم بدريد! و پاره هاي سرگردان لاشه مرا در پست ترين نقاط اين شهر،به سگها بسپاريد!...من ميخواهم از لاشه ي من چند سگ گرسنه سير شود..شما آدمکهاي کمتر از سگ،که هيچ انسان گرسنه ي از درگاهنان سير نشد!...


    فکر ميکنم وصيت نامه من همين جا خاتمه پيدا ميکند... ولي نه من کلي حرف دارم ..مي خواهم در واپسين دم زندگي،اين زندگي که همش، شکست بود پشت شکست!جنون پشت جنون!مرگ پشت مرگ !اين زندگي شالوده ي بخون آلوده ي تن فرسوده بد فرجامم ، که درخت بي ريشه اي بود، فاقد بارو شکسته شاخ و پژ مرده برگ:در واپسين دم اين زندگي ميخواهم کمي حرف بزنم !...


    با چه کسي براي چه کسي اين را نمي دانم ..آنچه مسلم است ،بايد به فرمان اين قلب پير و بيمارم ،به هر زبان که هست نظم يا نثر، بدو خوب، هر چه در دل دارم ،در آخرين لحظات ، آخرين پرده ي اين درام وحشت انگيز ،بسرو روي مفسده جوي آسمان بزنم !..


    من امشب مهمان خانه خانه گم کرده ي آسمان و مهماندار مردگان بيصا حب زمينم !.. و علت گم کردن راه سرائي که من در آن براي هميشه مخمانم ، اينست که ميزبان محترم من ، نقشه ي راه بقول افسانه پردازان پشت هم انداز ، نقش بسته است برجبينم . و اين گناه من نيست که نميتوانم ، بدون داشتن آينه، پيشا ني خود را ببينم ..و به آينه هم نميتوانم نگاه کنم ،چون حاضر نيستم ، حتي براي يک لحظه ي فاني ، جفتي چون خودم ، ديوانه و ديوانه پرست ، براي خود بيافرينم !...


    هم زمين مرا ميشناسد هم آسمان.. نه مريد اين بودم نه عبيد آن!سپيدي آنرا در سياهي اين ميجستم و سياهي اين را در سپيدي آن...ولي در آخرين لحظات زندگي من ،هيچ کدام از اينها مطرح نيست:تنها يک موضوع مورد نظر است...و من فرمان ميدهم که اي عقلا .. اضافه کنيد ..شماره ي ديوانگان من احساس ميکنم که وصيت نامه ي خود را در عين ديوانگي مينويسم و اين .. سعادت من است اگر عاقل بودم خجالت مي کشيدم حرف راست بزنم ولي ديوانه ام و بنابراين نسبت به هرچه مربوط به عقل است و دروغ یکباره دیوانه ام


    من می میرم ... اما مرگ من مرگ زندگی من نیست ، مرگ من انتقامی است که زندگی من از جعل کننده نام خودش را می گیرد من می میرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ نمیرد مرگ من عصیان یک زندگی است که نمی خواهد بمیرد در تمام مدتی که زندگی کردم، قسم به سردی این تابوت سردم ، قسم به این روح آواره ایی که بر سر خود می کوبد، در سرگردانی این تن مرده بی کفنم ...


    در سراسر زندگی، حتی یک لحظه نتوانستم به خودم بقبولانم که این موجود زنده ای که با پای من، به جای من، برای من راه می رود، منم! و من اینک با مرگ نابهنگام خود می خواهم گور سایه ای را که در سراسر زندگی دنبال من بوده است و مربوط به تن من نیست در سایه خاکی که مربوط به تن من است بکنم! زندگی من یک کاسه خون بود یک کاسه خون بی دریغ که زیر پای هوس نامردان شکست زنگی من پس مانده خاکستر آتش کاروان مرگ بود خاکستری که در بستر یک شب نومید بر سر ایده آل شوریده سرم نشست. زندگی من شب بود شب سحر نامیده، سحر دمیده سحر ناپذیر ورق بر باد رفته ای بود به طراوت شیرازه گسیخته یک زندگی فقیر زندگی من تازیانه سکوت بود بر ستون فقرات فریاد... فریاد... سکوت ناپذیر یک مشت احساسات عاصی زنجیر گسل پا به زنجیر...


    زندگی من ، طپش قلب شرم بود. ولی:شکستند


    نفس های نفس سوز زمانه،زمانه...


    در این صحرای زجر بیکرانه .


    بزور پول و ضرب تازیانه!..


    طپش را ،در دل شعره شکستند.و بستند


    ولی دیوان من، در خدمت کار


    سر اشعار من ،رقصنده بر دار


    زپشت میله ی زندان افکار


    سبکخیز و سبکبال و سبکبار


    برای ملتم :هنگامه میکرد


    بزعم پاسداران شب و روز


    بعمق سینه های خالی از نور


    چو خورشید حقیقت ،لانه میکرد..


    بهر جا لا نه ای از یاس میدید


    بفرمان زمان ،ویرانه میکرد


    سرشک تلخ شب را ،در تب روز


    به لبخند ظفر ،دیوانه میکرد


    کنون افتاده در این بستر سرد..


    زعشق و ایده آل زندگی ،طرد


    نفس پژمرده و گیج..


    اسیر پوچ و در پوچی چنین هیچ


    نمی دانم چه می خواند بگوشم


    شب ظلم ،که در تا بوت یک مرگ


    فشار آورده اینسال روی دوشم ..


    و این کیست ؟..


    خدایا کیست این بیوه زن مست؟


    صبوحی باده ی صد ساله بردوش..


    سیاه از بپا یک رنگ و یک دست..


    که چون سوز...


    چو سوز سردسازی زخمه بر زخم


    پناه آورده بر شعر ترمن..


    بسنگ قبردیوانه ام ،نشستند


    و هر چه داشتم در زندگانی


    زشوروایده و عشق و جوانی..


    شبی ،افسرده از درد نهانی


    زدنیای وجود من رمیدند


    و ماتمزا و خونین پیکر ولال...


    دو صد فریاد حسرتزا وخاموش


    بهربال


    بسوی گور ناکامی پریدند


    ودور از من فرئ غلطیده در خاک


    در این خاک حقیقت سوز نا پاک


    ندیدند.. چسان زار..


    چسان در گیر ددار یک شب تار..


    گروهی کرکس بدمست خونخوار..


    فسرده پیکر عمرم دریدند!..


    چنین بود..


    از آن روز ازل، روزم چنین بود..


    عنان در چنگ عشق آسمانی..


    زمان بر سنگ سرد بی زبانی..


    زمین تار زمان تار..


    نشاطم شیون باد خزانی..


    حیاتم :پیری قبل از جوانی..


    سیه زنجیر فقر تیره بر دست:


    اسیر این محیط ظالم پست


    از ان روز ازل ،روزم چنین بود..


    چنین بود .. چنین هست..


    و چون شعرم شده خاکستر سرد..


    به سر میکوبد خاکستر من !


    توئی مادر ! خداحافظ .. که مردم


    نمیدانم در این دیدار آخر؟


    حلالم میکنی ،شیری که خوردم!


    و من که بنا بوددر وصیت نامه خود هر چه دلم خواست بکنم،در اینجا موقتا بشعر خاتمه میدهم .. و میروم سراغ نثر..من امشب برای نخستین بار گریه می کنم ..


    طبیعت ،امشب برای نخستین بار گرانبها ترین چیزها را که درد من خود دارد بمن هدیه است..گرانبها تر از اشک درد من طبیعت هیچ نیست...تا گرانبها ترین چیزها را از انسان نگیرد، اشک به نخواهد داد..از من گرفت و به من داد.. جوانی من رفت جوانی من مرد..بچه بودم هنوز که جوانی من رفت ، هنوز بچه بودم که جوانی من مرد..من ای انسانهائیکه در این محیط حیوان پرست،هیچ کس انسان بودن شما را قبول ندارد... باور کنید من انسان بودم .. من در شکستگی قافیه ی اشعارم ، برای هر انسان زبان شکسته ای ، زبان بودم من در گرسنگی انگیزه های احساسات انگیز آخرینم ، برای هر انسان گرسنه ای نان بودم ..


    و من مردم ... وقلب زمین زندگی من ، بخاطر زندگی ای که نداشتم چاک برداشت و آسمان آرزوهای بیکرانی که داشتم توشه ی کاروان امید های نومید شده ای ،که من در دهلین سرای تا ریکشان راه نداشتم از چاک آن زمین برداشت...من مرده ام و کفن من پرچم عزائیست که مرگ من پس از غالب شدن بر زندگی من بر گور خودش ، خودش نه ، بر گور سايه خودش که زندگی من بود بیفراشت


    در سراسر زندگی کوتاهی که داشته ام به عنوان شاعر همه اشعار نسروده و عصاره ی فریاد همه ی تخیلات در بستر شعر عمیقتر از خیلی شعرا احساس میکردم : حسرت مرغکان پر بال ریخته ی لانه بر شاخسار مرگ آویخته ی در قفس مرگ مانده را من بودم که در عصر خودم میان همه ی بلبلان گل پرست!همراه با مشتی شاعر انسان دیگر ،بخاطر خاری خارها اشک میریختم و سر میدادم همه ی سرودهای نا خوانده را در سراسر زندگی ای که نداشتم .. نه غصه ی غمگساری داشتم که بخاطر من برای خدایان زبان نفهم زمینف ترجمه کند زبان مرا ! و نه چشمه امیدی که در امواج سر گردانش خاموش کنم آتش شعله ی امید شکن درد بی پا یان مرا..پای تلاشم را سردمداران مجمع مردگان ، با بسر خرافات شکسته بودند ،وجز دریای سرشک ،سرشک حسرت وناکامی ،از دست این محیط،که تمام ---- بازانش خود ---- اند همه دریاها را در تاریکی وجودم یخ بسته بودند ، همه جا تاریک همه چیز تاریک تاریکی بود و مرگ یخندان بود وسوز گرسنگی بود و تهمت نا روا وبدتر از همه نا چاری ... نا چاری...


    در سراسر زندگی که نداشتم اینها بودند یاران وفادار من من که یک قطره عرق سرد بودم بر جبین چین در چروک در چین فقر و نداری..من که جمله ی نا تمامی بودم گمگشته در فصل ناتمامی از یک داستان لا یتناهی من که دیده ای گناهکار بودم بر کاسه ی چشم جمجمه ی تو سری خورده ی بیگناهی نمی دانستم چکار کنم .. نه در زمین مکانی داشتم نه در آسمان پناهی بهر جا رو میکردم بهر چه خو میگرفتم پستی بود مستی بود نفع پرستی بود خود فروشی بود و مردم فروشی بود خانه خرابی و خانه بدوشی بود درد بود خاک بود و سیاهی!و من باین وصف روزگار خود گذرانیدم و در وصف این روزگار باین روز وصف ناپذیر مرکب پاشکسته ای زندگی خود را به سر زمین پا به آسمان وسر به زمین مردگان راندم .. و برای نخستین بار در زندگی شلوغ و پر هیاهوی خود خودم با خودم در پوست خودم، تنها ماندم! و حال این موجودی را که اینطور خون بعروق یخ بسته و طپش دردل شکسته می بینید من نیستم ..اصولا بشر نیست .. باور کنید..


    سر گذشت من سر گذشتی بود که اشتبا ها از سر من گذشته بود و سرنوشت من سرنوشتی بود که آنکسیکه جای کاغذ را بلد نیست و بر سر ما چیز مینویسد! اشتباها بر سر من نوشته بود..و من در سر نوشت خود سر گذشت خیلی از انسانها را دیدم .. واز سر گذشت خود درباره ی خیلی ازسر نوشتها خیلی چیزها شنیدم .. و از همه ی اینها و از همه ی آنها ..آه..فریاد ، باور کنید انسانها .. خیلی چیزها فهمیدم..


    فهمیدم که در همه هر جا که زندگی مردم بر مدار پول میچرخد،باید خر بود و خر پرست باید فاحشه بود و پرچم جاکشی در دست باید تو سرس خورد و مرد.. وتو سری زده نشست باید نمک خورد و با کمال بی... نمکدان شکست،باید از راست نوشت و از چپ خواند از عقب نشست و از جلو راند!


    و سرنوشتها و سر گذشتها سر نوشتها در قالب سر گذشتها و سر گذشتها درتا بوت سرنوشتها بمن یاد دادند که هر کس اینچنین نبود اگر چه خیال میکردکه هست واگر چه واقعا بود ولی پای در گل رسوائی از کار افتادوفرو ماند ومن از پا افتاده و ماندم .. من که از نخستین روز تولد در خود حدیث تلخی شیره ی زحمت را در شیرینی شیر پستان مادرم خواندم آخ مادر کاش من برای همیشه در شکم تو میماندم.. حداقل منفعت این کار این بود که حیوانات سیر فرو رفتگی شکم گرسنه یتو را نمیدیدند.. اما تو مادر تحمل هیکل سنگین مرا نداشتی مرا زادی ومن آمدم


    افسوس که روز تولدم رفته از یادم من آمدم که بسوزم سوختم ! آمدم که بسازم ساختم آمدم که بگویم گفتم ولی چکار کنم که هر چه ساختم سوخت و هر چه سوختم بدل این لکائه های که فرمان زندگی من در دستشان است تاثیر نکرد..آه..تف بر تو ای اجتماع نامرد .. تف


    همه چیز با پول بود ..و پول مرا رقصاند. ومن بی پول رقصیدم همه جا وحشت بود و وحشت مرا ترساند و من وحشت زده ترسیدم همه جا سرد بود و سرما مرا لرزاند و من سرما زده لرزیدم آنقدر ترسیدم تا ترس از من متنفر شد و آنقدر لرزیدم تا قلبم از جا تکان خورد و بزیر پایم افتاد.. و همه وقت رقصیدم ..قلبم به زیر پایم بودو قلبم له شد من زیر پای خودم جان دادم..و همراه من همه عشقهای من مردند ..و این اشکهای من بودند که عشقهای مرا که ستارگانی بودند نیمه خاموش و تمام فراموش و کور


    ستارگانی از همه ی ستارگا ن آسمانی دور...در مجمر خاطرات گذشته بخاک سپردند .. وپس از آن در بدر پی عشق میگشتم..واین در بدری را حال با موزیک گوش کنید با موزیک عزا..


    چو موجی خیره سر، کز ترس طوفان


    نفس گم کرده در پهنای سینه


    سر خود میزند در پیچش مرگ


    بموج افکن،پر و بال سفینه


    بقدری کوفتم با دست حسرت


    بدرب باغ عشف بی زمینه


    که دستم بر جبین بخت بدبخت


    بخاری تار شد در پود پینه


    و قلبم در سکوت بی جوابی


    بزاری سنگ شد در تنگ سینه


    و من در بستر خاموش یک درد..


    نحیف و زار و مدهوش


    سکوت مرگ خویش خویش اعلام کردم


    که...اه... مردم کاشانه بردوش...


    برای لحظه ای خاموش ... خاموش


    در این درد آخرین دشت سیه پوش


    ز خاک استخوان مرده مفروش


    امیدی خفته نومید از جوانی


    جوانی مرده از دنیا فراموش


    مپرسید که او کیست؟..


    که او چیست؟


    چرا هست؟ اگر نیست


    اگر هست:چرا نیست؟!


    که این تک قبر بی سر پوش گمنام


    شررپروای تنورتنت اوهام..


    که هر بام


    و هرشام


    برای ملتی کاین نظم منحوس


    خورد خون دلش،جام از پی جام


    نفس پژمرده و دلخسته، جان کند


    کلبه ای،خاموش ،آرام


    بشر نیست


    بود افسرده آه یک سرود است


    کلام نا تمام یک درود است


    بچنگ نیست در افسانه ی زیست


    شکست پشت بود ی در نبود است!..


    و خانه بدوشان ، همه خاموش شدند..ولاشه ی مرا در قبرستانی که هیچکدام از قبرها سنگ نداشتند،خاک کردند..واین بر طبق وصیت من بود..وصیتی که کردم...وصیتی که میکنم :اگر بنا باشد مرا پس از مرگ من بخاک بسپارید،بگذارید مهمان جاودانی قبرستانی باشم که هیچ کدام ازقبرها سنگ ندارند!چون میدانم که پس از مرگ من بالاخره یکروز انسانی پیدا خواهد شد که چند قطره اشک بخاطر شاعری که در دویست و هشتاد سالگی،در عین دیوانگی،جان کند،چند قطره اشک بریزد.. اگربر قبر من سنگی وجود داشته باشد.این اشکها مستقیما بر خاک من فرو خواهد ریخت.ولی اگر نداشته باشد،ممکن است اشتبا ها بر سر قبر انسان گمنامی ریخته شوند،که هنگام مرگ و پس از مرگ خویش ،هیچ کس را برای گریه کردن نداشت..و من سرنا زندگی خود را فدای همین قبیل انسانها کردم، وبرای پیدا کردن سعادت گمشده ی آنها بود که:


    گه چه سور لرزه،اندر سینه های عور


    ناله گشتم،واله گشتم،در کران دور...


    گه شدم گور سرشکی،بر دو چشم کور..


    گه سرشک تلخ عشقی ، برشکست گور..


    پائیز1334- کارو

  6. #16
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض هذيان يك مسلول

    همره باد از نشيب و از فراز كوهساران
    از سكوت شاخه هاي سرفراز بيشه زاران
    از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
    از زمين ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
    از مزار بيكسي گمگشته در موج مزاران
    مي خراشد قلب صاحب مرده اي را سوز سازي
    سازنه ، دردي ، فغاني ، ناله اي ،‌اشك نيازي
    مرغ حيران گشته اي در دامن شب مي زند پر
    مي زند پر بر در و ديوار ظلمت مي زند سر
    ناله مي پيچد به دامان سكوت مرگ گستر
    اين منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز كن در
    باز كن در باز كن ... تا بينمت يكبار ديگر
    چرخ گردون ز آسمان كوبيده اينسان بر زمينم
    آسمان قبر هزاران ناله ، كنده بر جبينم
    تار غم گسترده پرده روي چشم نازنينم
    خون شده از بسكه ماليدم به ديده آستينم
    كو به كو پيچيده دنبال تو فرياد حزينم
    اشك من در وادي آوارگان ،‌آواره گشته
    درد جانسوز مرا بيچارگيها چاره گشته
    سينه ام از دست اين تك سرفه ها صد پاره گشته
    بر سر شوريده جز مهر تو سودايي ندارم
    غير آغوش تو ديگر در جهان جايي ندارم
    باز كن ! مادر ، ببين از باده ي خون مستم آخر
    خشك شد ، يخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
    آخر اي مادر زماني من جواني شاد بودم
    سر به سر دنيا اگر غم بود ، من فرياد بودم
    هر چه دل مي خواست در انجام آن آزاد بودم
    صيد من بودند مهرو يان و من صياد بودم
    بهر صد ها دختر شيرين صفت و فرهاد بودم
    درد سينه آتشم زد ، اشك تر شد پيكر من
    لاله گون شد سر به سر ، از خون سينه بستر من
    خاك گور زندگي شد ،‌ در به در خاكستر من
    پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلويم
    وه ! چه داني سل چها كرده است با من ؟ من چه گويم
    همنفس با مرگم و دنيا مرا از ياد برده
    ناله اي هستم كنون در چنگ يك فرياد مرده
    اين زمان ديگر براي هر كسي مردي عجيبم
    ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غريبم
    غير طعن و لعن مردم نيست اي مادرنصيبم
    زيورم ، پشت خميده ، گونه هاي گود ، زيبم
    ناله ي محزون حبيبم ، لخته هاي خون طبيبم
    كشته شد ، تاريك شد ، نابود شد ، روز جوانم
    ناله شد ،‌افسوس شد ، فرياد ماتم سوز جانم
    داستانها دارد از بيداد سل سوز نهانم
    خواهي از جويا شوي از اين دل غمديده ي من
    بين چه سان خون مي چكد از دامنش بر ديده ي من
    وه ! زبانم لال ، اين خون دل افسرده حالم
    گر كه شير توست ، مادر ... بي گناهم ، كن حلالم
    آسمان ! اي آسمان ... مشكن چنين بال و پرم را
    بال و پر ديگر چرا ؟ ويران كه كردي پيكرم را
    بسكه بر سنگ مزار عمر كوبيدي سرم را
    باري امشب فرصتي ده تا ببينم مادرم را
    سر به بالينش نهم ، گويم كلام آخرم را
    گويمش مادر ! چه سنگين بود اين باري كه بردم
    خون چرا قي مي كنم ، مادر ؟ مگر خون كه خوردم
    سرفه ها ، تك سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
    بس كنين آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسيده
    آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسيده
    زير آن سنگ سيه گسترده مادر ، رختخوابم
    سرفه ها محض خدا خاموش ، مي خواهم بخوابم
    عشقها ! اي خاطرات ...اي آرزوهاي جواني !
    اشكها ! فريادها اي نغمه هاي زندگاني
    سوزها ... افسانه ها ... اي ناله هاي آسماني
    دستتان را ميفشارم با دو دست استخواني
    آخر ... امشب رهسپارم سوي خواب جاوداني
    هر چه كردم يا نكردم ، هر چه بودم در گذشته
    كرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته
    عذر مي خواهم كنون و با تني درهم شكسته
    مي خزم با سينه تا دامان يارم را بگيرم
    آرزو دارم كه زير پاي دلدارم بميرم
    تالياس عقد خود پيچيد به دور پيكر من
    تا نبيند بي كفن ،‌فرزند خود را ، مادر من
    پرسه مي زد سر گران بر ديدگان تار ،‌خوابش
    تا سحر ناليد و خون قي كرد ، توي رختخوابش
    تشنه لب فرياد زد ، شايد كسي گويد جوابش
    قايقي از استخوان ،‌خون دل شوريده آبش
    ساحل مرگ سيه ، منزلگه عهد شبابش
    بسترش درياي خوني ، خفته موج و ته نشسته
    دستهايش چون دو پاروي كج و در هم شكسته
    پيكر خونين او چون زورقي پارو شكسته
    مي خورد پارو به آب و ميرود قايق به ساحل
    تا رساند لاشه ي مسلول بيكس را به منزل
    آخرين فرياد او از دامن دل مي كشد پر
    اين منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز كن در
    باز كن، ازپا فتادستم ... آخ ... مادر
    آخ.......م... ا...د...ر

  7. #17
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    نه من ديگر بروي ناكسان هرگز نمي خندم
    گر پيمان عشق جاوداني
    با شما معروفه هاي پست هر جايي نمي بندم
    شما كاينسان در اين پهناي محنت گستر ظلمت
    ز قلب آسمان جهل و ناداني
    به دريا و به صحراي اميد و عشق بي پايان اين ملت
    تگرگ ذلت و فقر و پريشاني و موهومات مي باريد
    شما ،كاندر چمن زار بدون آب اين دوران توفاني
    بفرمان خدايان طلا ، تخم فساد و يأس مي كاريد ؟
    شما ، رقاصه هاي بي سر و بي پا
    كه با ساز هوس پرداز و افسونساز بيگانه
    چنين سرمست و بي قيد و سراپا زيور و نعمت
    به بام كلبه ي فقر و بروي لاشه ي صد پاره ي زحمت
    سحر تا شام مي رقصيد
    قسم : بر آتش عصيان ايماني
    كه سوزانده است تخم يأس را در عمق قلب آرزومندم
    كه من هرگز ، بروي چون شما معروفه هاي پست هر جايي نمي خندم
    پاي مي كوبيد و مي رقصيد
    ليكن من ... به چشم خويش مي بينم كه مي لرزيد
    مي بينم كه مي لرزيد و مي ترسيد
    از فرياد ظلمت كوب و بيداد افكن مردم
    كه در عمق سكوت اين شب پر اضطراب و ساكت و فاني
    خبر ها دارد از فرداي شورانگيز انساني
    و من ... هر چند مثل ساير رزمندگان راه آزادي
    كنون خاموش ،در بندم
    ولي هرگز بروي چون شما غارتگران فكر انساني نمي خندم

صفحه 2 از 2 اولاول 12

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •