تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 12 از 15 اولاول ... 289101112131415 آخرآخر
نمايش نتايج 111 به 120 از 146

نام تاپيک: رسول یونان

  1. #111
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض

    نخستین سفرم
    با اسبی آغاز شد
    - که در جیبم جای می گرفت -
    از اتاق تا بالکن.
    سفر کوتاهی بود
    اما من دریاها را پشت سر گذاشتم
    شهر های پر ستاره را
    از ابتدای جهان
    تا انتهای جهان رفتم
    و این سفر
    تنها سفر بی خطر من بود.


    از کتاب من یک پسر بد بودم

  2. 3 کاربر از .::. RoNikA .::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #112
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض

    این ابرها را
    من در قاب پنجره نگذاشته ام
    که بردارم
    اگر آفتاب نمی تابید
    تقصیر من نیست
    با این همه شرمنده ی توام
    خانه ام
    در مرز خواب و بیدار ست
    زیر پلک کابوس هاست
    مرا ببخش اگر دوستت دارم
    و کاری از دستم بر نمی یاد.

    از کتاب من یک پسر بد بودم

  4. 3 کاربر از .::. RoNikA .::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #113
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض درباره شعر رسول یونان به مناسبت چاپ دوم کتاب‌ «من یک پسر بد بودم»






    چیزی حدود 12 سال از انتشار اولین مجموعه شعر رسول یونان با عنوان «روز بخیر محبوب من» می‌گذرد. در طول این سال‌ها، تعداد کتاب‌های منتشرشده او در حوزه‌های شعر، نمایشنامه،‌ داستان و ترجمه به بیش از 30 عنوان رسیده است، اما هنور مخاطبان آثار یونان، کتاب «روز بخیر محبوب من» را از خاطر نبرده‌اند؛‌ کتابی که چندی پیش چاپ سوم آن هم در مدت کوتاهی به اتمام رسید. این اتفاق از آن رو اهمیت دارد که در سال‌های اخیر، شعر معاصر ایران، به اعتقاد منتقدان، با بحران مخاطب روبه‌رو بوده است. در وضعیتی که آثار برخی از شاعران با سابقه هم با عدم استقبال از سوی علاقه‌مندان جدی ادبیات مواجه می‌شود، چاپ سوم کتاب یک شاعر جوان گویای واقعیت‌های زیادی است.

    رسول یونان از نسل شاعران دهه هفتاد است. شاید این نکته از تیزهوشی‌اش بوده است که هیچ‌گاه خودش را درگیر جریان‌های پرحاشیه شعر در آن دوره نکرده و به شکل مستقل کارش را ادامه داد. هرچند گاهی با جریان‌های اتفاق افتاده در دهه 70 همراه بود.

    شعر رسول یونان از زندگی خاص او سرچشمه می‌‌گیرد. آدم‌های روایت‌های او، همان‌هایی هستند که وقتی کنارش می‌نشینی به شکلی خنده‌آور از آنها حرف می‌زند. خاطرات یونان را کسانی تشکیل می‌دهند که روزگاری با او دمخور بوده‌اند، از هاشم که روزی به آرزویش رسید و رئیس باشگاه شد تا مش‌حسن که در شرط‌بندی مهارت ویژه‌ای داشت. کاراکترهای یونان، نوشته‌های او را دوست‌داشتنی می‌کند، یعنی همان مردمان ساده روستایی دور که اکنون برای طرفداران کتاب‌های یونان آشنا هستند. به طوری که انگار خود آنها، سال‌های سال در همان جا زندگی کرده‌اند. خاطره‌های شاعر «روز بخیر محبوب من»، هنوز هم نقل می‌شود و همین ویژگی یکی از مهم‌ترین دلایلی است که دامنه مخاطبانش را گسترده‌تر می‌کند.

    در عصری که تکنولوژی همه ابعاد زندگی انسان امروزی را تحت‌الشعاع قرار داده است و حتی عواطف و احساسات او را در برگرفته، در عصری که ارتباطات آدم‌ها با یکدیگر به شکلی بی‌رحمانه ماشینی شده است،‌ افسردگی، سرخوردگی و مهم‌تر از همه تنهایی، مهم‌ترین نتیجه این اتفاق است. پس انسان افسرده و تنهای عصر مدرن به چیزهایی نیاز دارد که حفره‌های خالی و تاریک زندگی‌اش را پر کند که شعر در بسیاری مواقع می‌تواند پاسخگوی این نیاز باشد، اما اینکه کدام شعر و کدام شاعر، خودش حکایتی است بلند. یونان با درک موقعیت زمانه، توانسته است تا اندازه‌ای شرایط را به سود خودش کنار بزند. او با ساده‌نویسی و ریز شدن در اجزای زندگی، بر نقطه حساس ذهنیت مخاطب انگشت می‌گذارد که نتیجه‌اش،‌ رویکرد مثبت علاقه‌مندان به آثارش در مقایسه با شاعرانی دیگر است:

    هواپیماها می‌گذرند

    هرچه فریاد می‌کشیم

    کسی نمی‌شنود

    چاره‌ای جز شکار تو نداریم

    ای خرگوش زیبا

    ما را ببخش.

    او در شعر بالا که در مطبوعات منتشر شده و از کارهای تازه‌اش به شمار می‌آید هجوم وحشتناک آدم‌ها به طبیعت را زیر سوال می‌برد. مانیفست سروده‌های او، دغدغه‌های روزمره زندگی است. شاید بتوان گفت رسول یونان جزو معدود شاعرانی است که شعر اجتماعی می‌نویسد. متاسفانه شاعران نسل جدید نسبت به جامعه و اتفاقاتی که در آن روی می‌دهد کمترین توجه‌ای را نشان نداده‌اند. ضمیر «تو» مالکیت مضمون بیشتر شعرهای این نسل را زیر سلطه گرفته است و انگار رهایی از آن سخت‌تر از چیزی است که تصور می‌کنیم.

    هرشب دیر می‌رفتم به خانه

    اعتراض داشتم

    به حکومت پدر

    به تفنگ برنو

    به قل‌قل قلیان‌ها

    و روز را بلندتر می‌خواستم

    او یک شب عصبانی شد

    و فردای آن شب

    مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کرد

    که نباید می‌کرد

    حالا من، سال‌هاست

    در خواب راه می‌روم.


    مجموعه شعر «من یک پسر بد بودم» که اخیرا به چاپ دوم رسیده یکی از کتاب‌های خواندنی یونان است. یکی از مشخصه‌های مثبت کتاب‌های خواندنی این نکته است که از لحظه شروع به خوانش تا پایان آن، همراه خواننده باشد و او دل زمین گذاشتن کتاب را نداشته باشد.

    محمدعلی سپانلو در رونمایی کتاب «پری فراموشی» نوشته فرشته احمدی گفته بود رمان خوب، رمانی است که من خواننده هرقدر هم خوابم بیاید به خودم بگویم تا آخر این فصل را هم می‌خوانم و بعد می‌خوابم و وقتی به آخر فصل رسیدم، کرمم بگیرد دو صفحه از فصل بعد را هم بخوانم و وقتی رمان تمام شد ناگهان متوجه شوم صبح شده است و من شب را اصلا نخوابیدم.

    معیار سپانلو برای یک رمان خوب جالب است و به نظر می‌رسد درباره یک مجموعه شعر- هم که در این دوره بیشتر آنها لاغراندام و کم‌حجم هم هستند- منطقی است؛ ویژگی مثبتی که «من یک پسر بد بودم» از آن برخوردار است.

    این کتاب از بخش‌های مختلفی مثل «پایانی خوب برای داستان‌های، بد»، «چهر‌ه‌ای زنگ‌زده»، «پرواز کمیک یک شترمرغ»، «پیاده روی در تونل» و «خواب‌های پاره‌شده» تشکیل شده است که غیر از شعر بلند «پیاده روی در تونل» بقیه شعرها کوتاه هستند.

    رسول یونان در نامگذاری کتاب‌هایش وسواس قابل‌توجهی دارد و می‌گوید اول نام کتاب را انتخاب می‌کند و بعد شعرهایش را می‌نویسد.

    این وسواس شاعر سبب می‌شود، مخاطبان در برخورد اولیه با کتاب‌، غافلگیر شوند و ارتباط محکم‌تری با آن برقرار کنند. این نکته‌ای است که خیلی‌ها بی‌اعتنا از کنارش می‌گذرند.

    تصویرهای پی‌درپی در این مجموعه، سفری خاطره‌انگیز را به همراه می‌آورد. تصویرهایی که گاهی راوی کودکی‌های دوست داشتنی‌اند و گاه روایت تلخی از مرگ:

    نخستین سفرم

    با اسبی آغاز شد

    -که در جیبم جای می‌گرفت-

    از اتاق تا بالکن

    سفر کوتاهی بود

    اما من دریاها را پشت سرگذاشتم

    شهرهای پرستاره را

    از ابتدای جهان

    تا انتهای جهان رفتم

    و این سفر

    تنها سفر بی‌خطر من بود.

    در شعر بلند «پیاده‌روی در تونل» شاعر،‌ از روزگار درهم ریخته چهار دوست مشترک حرف می‌زند که تقدیر مشابه‌ای داشته‌اند. او با تغییر و وارونه کردن نام زادگاه دوستانش، جهانی دیگر سو را نشانه می‌گیرد، در صورتی که قصه، نقل سرگذشت خودشان است.

    ما چهار دیوانه بودیم

    دیوانه اول

    اهل «ناگر گ بود»

    دیوانه دوم

    اهل «آکن»

    دیوانه سوم

    اهل «دور گنل»

    و من دیوانه چهارم

    اهل «جوست» بودم

    شهری در جوار روستای «ساملا»

    دروغ گفتم؛ ما اهل هیچ‌ کجا نبودیم

    ما اهل دیوانگی بودیم

    شام را در لیسبن می‌خوردیم

    صبحانه را در توکیو

    چون روزها بیدار بودیم و

    خواب نمی‌دیدیم

    از ناهار خبری نبود.

    در این شعر که ناگر گ وارونه گر گان، آکن وارونه نکاء، دورگنل وارونه لنگرود و جوست وارونه تسوج زادگاه شاعر است، مخاطب در کشف اولیه این شگرد فکر می‌کند سرکار است (البته خیلی‌ها متوجه نمی‌شوند). اما یونان به معنای واقعی قصد دارد از کوچه پس‌کوچه‌های سرزمین مادری‌اش فاصله بگیرد و با خلق جهانی دیگر، تقدیر تلخ آدمی را به تصویر بکشد.

    یونان شاعر موفقی است و تجدید چاپ کتاب‌هایش گواه این ادعاست،‌ هرچند بعضی‌ها موافق نباشند.

  6. 8 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #114
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض

    قطره اشکی شده ای
    در گوشه چشمانم
    زمانی بودی و
    حالا نیستی

    یادش بخیر خانه ای که داشتیم
    با احترام خم می شوم
    و یک شاخه گل سرخ می گذارم
    بر مزار گذشته
    و روز، روزی بسیار غم انگیز است ...


    من یک پسر بد بودم

  8. 6 کاربر از .::. RoNikA .::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #115
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض مینیمال زندانی

    وقتي مشمول عفو عمومي شد ديگر پير شده بود. آزادي به دردش نمي خورد. شهرها و آدم ها را ديگر نمي شناخت، نمي دانست به كجا برود و با چه كسي ارتباط برقرار كند. وقتي از در اصلي زندان مي خواست بيرون برود ناگهان دست هايش را دور گردن نگهبان انداخت و آن را فشرد و كمي بعد دوباره به زندان برگشت با زخم هايي برصورت و خنده اي برلب.

  10. #116
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    كدرلي اولاي

    بو شعير بير كول قابي­دير
    اوندا مني سوندوروب­لر
    بودور اونون كولو
    بير آز قانا چالير
    بيري
    مني
    سيگارت كيمي
    دوداغينا آليب
    سونوماده­ك چكدي...



    ترجمه:

    اتفاق غمگين

    اين شعر
    يك زير سيگاري ست
    مرا
    در آن خاموش كرده اند
    به همين خاطر
    خاكسترش مايل به خون است
    يك نفر
    مرا مثل سيگاري
    روي لبش گذاشت و
    تا انتها كشيد...

  11. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #117
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض گفت‌وگو با رسول يونان، شاعر




    رسول يونان مثل شعرهايش ساده است. يا همانطور که خودش مى‌گويد: مثل راه رفتنش!با يونان در دفتر انتشارات افکار قرار گذاشته‌ام.يونان هم در آدرس دادن‌هاى دقيق، مثل همه شاعران دنيا پايش روى زمين نيست و دست راست و چپش را اشتباه مى‌کند. زير پل چوبى از آژانس پياده شدم تا خيابان انقلاب را به سمت پيچ شميران پياده بروم که کوچه نوبختى را پيدا نمى‌کردم و يونان که آمده است تا سر کوچه سيگار بخرد، منتظر مى‌ايستد و با گوشى تلفن دستى‌اش مرا راهنمايى مى‌کند و با هم به دفتر انتشارات افکار مى‌رويم که روزهاى شلوغ پيش از نمايشگاه کتاب را از سر مى‌گذراند.
    يونان ساده است. مثل شعرهايش و اصلا قرارى با زندگى نگذاشته است تا جهان را زيرورو کند. اين قرار در شعرهايش هم هويداست و خودش هم آگاه است. اصلا اين، انتخاب زندگى‌اش است. شايد اين شعر کوتاه، مانيفست شاعرانگى يونان باشد که مى‌گويد: «چه زيباست اين گل ياس / در اين گلدان شکسته / يادآور آرامش ويرانه‌هاست. / و چه زشت است / کراوات تئوري/ بر گردن شاعران.»


    در ابتدا بفرماييد که فعل شعر گفتن چگونه براى شما اتفاق مى‌افتد. تعدادى از شاعران هستند که نسب‌شان به ماياکوفسکى مى‌رسد که معتقد است؛ کار شاعرى هم نوعى کارگرى است و يک شاعر بايد هر روز شعر بگويد و اعتقادى به الهام شاعرانه ندارد. عده‌اى ديگر هم در مقابل اين نگاه قرار دارندکه به اتفاق شاعرانه معتقدند. شما چگونه شعر مى‌گوييد؟
    من تا جايى که امکان دارد سعى مى‌کنم که شعر نگويم. حالا امکان دارد مبناى اين اتفاق تنبلي، شطرنج‌بازى کردن يا حتى بازى دارت باشد.گاهى اوقات شعر مى‌آيد و ديگر مجبور مى‌شوم که آن را بنويسم. من فکر مى‌کنم.ادبيات و هنر بيشتر زاييده تجربه‌هاى جديد است و نه آزمون‌هاى جديد. من زندگى مى کنم و سعى مى‌کنم به جاهاى نرفته بروم. فيلم‌هاى نديده را ببينم و به دنياهاى مجازى که نرفتم، بروم و اين شعرها، سفرنامه من از اين دنياها باشد. شعر براى من همان زندگى است. نوعى عکسبردارى از زندگى خودم و نه به عنوان يک فرد منزوى بلکه به عنوان فردى که در داخل اجتماع است. شعرهاى من عکس‌هاى يک عابر از جهان اطراف و پيرامونش است.


    پس در واقع اين شعرها واکنش شما به زندگى جمعى است.
    دقيقا همين است. شعر من نوعى کنش در برابر اتفاق‌هاى روزمره است.


    زبان مادرى شما ترکى است. بسيارى غلامحسين ساعدى را به خاطر مشکلاتى که در فارسى‌نويسى‌اش وجود دارد، محکوم مى‌کنند. اين مشکل شعر شما را تهديد نمى‌کند؟
    سوال بسيار جالبى است. من ترکى فکر مى‌کنم و فارسى مى‌نويسم. يعنى انديشه من ترکى است که به صورت فارسى نوشته مى‌شود. اما گريزى نيست و خواه‌ناخواه زبان من، از دستور زبان ترکى تبعيت مى‌کند. غلامحسين ساعدى و صمد بهرنگى هم همين طور بودند. اما اين ضعف نيست بلکه يک قدرت است.


    چرا قدرت است؟
    نوام چامسکى ساخت‌هاى نحوى را مطرح کرد. يعنى وقتى ما ساخت‌هاى نحوى يک جمله را به شکل‌هاى مختلف به هم مى‌ريزيم گاهى از دستور زبان و نحو زبان ديگرى پيروى مى‌کند. ساخت‌هاى نحوى کار نويسندگان ما را آسان کرده است. قبل‌تر هم گاهى به من تهمت مى‌زدند که شعر شاعران خارجى را ترجمه مى‌کنم، هنوز هم که هنوز است، هيچ‌کس مثالى نياورده است که من از کدام شاعري، اين همه شعر دزديده‌ام. از کدام شاعرى که خودش معروف نيست، اما شعرهايش توانسته‌اند مرا معروف کنند. اين نکته را فقط دو، سه نفر منتقد مطرح کردند و بعد هم از خود من معذرت‌خواهى کردند، چون نتوانستند مثالى بياورند، شايد اشتباه آنها از اينجا نشأت گرفت که در شعر من، گاه ساخت نحوى جملات ترکى را مى‌ديدند. گاهى اوقات ما با اين کار آشنايى‌زدايى مى‌کنيم و خواننده در خوانش شعر، با يک سرى تازگى‌هاى نحوى روبه‌رو مى‌شود.


    به اين ترتيب، شعرهاى شما به زبان ترکى از اين حسن خالى است!
    آنجا نکته‌هاى ديگري، جايگزين اين ويژگى مى‌شود. اصولا من به نوع ديگرى حرف مى‌زنم. منتقدهاى ترک هم مى‌گويند که؛ «يونان نوع ديگرى حرف مى‌زند.» آنجا هم گاهى به دستور زبانم ايراد مى‌گيرند.


    شما در هنگام شعر گفتن به مخاطب هم فکر مى‌کنيد و اصولا براى چه مخاطبى شعر مى‌گوييد؟
    من آدم مخاطب محورى نيستم. اما به مخاطب اهميت مى‌دهم. من در زبان شعرى‌ام، يک زبانى را رعايت مى‌کنم و آن زبان کودکى و سادگى است. اين کودک در درون همه انسان‌هاست. من به همه انسان‌ها شعر مى‌گويم.


    آيا مفاهيم عميق‌تر و فلسفى را مى‌شود با زبان کودکانه بيان کرد؟
    خيلى راحت. چون يک کودک هم به دريا نگاه مى‌کند و يک بزرگسال هم به دريا نگاه مى‌کند و بستگى به نوع نگاهش دارد. هميشه در نگاه کودکان يک نوع دانايى است. امکان دارد آن دانايى را نتوانند تعريف کنند. ولى آن دانايى پنهان را دارند.


    شما در مجموعه «من يک پسر بد بودم» يک شعر داريد که کروات تئورى را بر گردن شاعر نمى‌پسنديد. فکر مى‌کنيد شاعرانى که به صرف احساس‌شان شعر مى‌گويند، تا کجا پيش مى‌روند؟
    در کالبدشکافى يک احساس ما به دانايى هم مى‌رسيم. احساس فقط، صرف عاطفه نيست. احساس فقط يک نوع نيست. امکان دارد من در شعر به بيان حس سوم برسم. در فلسفه ما با سه نوع حس مواجهيم؛ حس اول اين است که آتش را مى‌بينيم. حس دوم اين است که دستم را روى آتش مى‌گيرم و دستم مى‌سوزد و سوختن را احساس مى‌کنم. اما حس سوم اين است که با ديدن آتش، سوختن سرانگشتان را حس کنيم. من به اين طريق کالبدشکافى احساس مى‌کنم. يعنى احساس به علاوه دانايى و تجربه!


    شاعران دهه 40 و 50 در تاريخ ادبيات معاصر ما خوش درخشيدند و من فکر مى‌کنم که شهرت شاعران امروز به گردپاى افرادى مثل شاملو، اخوان، فروغ و سپهرى نرسيده است. به جز، فروغ و سهراب، شاملو و اخوان شاعران ايدئولوگى بودند، ولى با اين وجود اين شاعران در برخورد با مخاطب امروز هم در صدر قرار دارند. شاعران دهه 70 و 80، هنوز نتوانسته‌اند به پاى اين شاعران برسند. شما چه نگاهى به اين اتفاق داريد؟
    اين از بدشانسى شاعران دهه 70 بود. بدشانسى اين شاعران را هم مدرنيته و جهان جديد رقم زد.


    چطور؟
    در دهه 40 اين همه کانال‌هاى تلويزيون نبود. اصلا تلويزيونى در کار نبود. اين همه تفريحگاه و سينما و اينترنت نبود. به اين نکته هم اشاره کنم که همان شاعران در عصر کنونى نمى‌توانند شهرت فعلى‌شان را به دست آورند. زمانى شعر در سرتاسر دنيا هنر اول بود. در فرانسه ما هم پل الوار و ويکتور هوگو را داريم. آيا شاعران معاصر فرانسه، شهرت آنها را دارند؟
    خير ! اين بدشانسى را مدرنيته براى شاعران رقم زده است. در آن زمان، اين همه نشريات رنگارنگ و امکانات متنوع تفريح نبود. هر فردى امروز، ساعت‌ها پشت ميز اينترنت است. اما در روزگار قديم اين‌طور نبود و هر فردى مجبور بود که به هر حال کتابى را ورق بزند و شاعرى را دوست داشته باشد. اما در شلوغى اين روزگار، ما نهايت تلاش‌مان را کرديم و تا جايى هم که خدا کمک کرده درخشيديم. درخشش ما در اين ازدحام، از درخشش آنها خيلى بيشتر است. اين را منصفانه مى‌گويم. آنها شاعران بزرگى هستند و ما از آنها ياد گرفته‌ايم. آنها راه را هموار کردند و شعر را به اين شکل ساختند و به دست ما دادند، دست‌شان را مى‌بوسم. زحمت کشيدند، اما آنها خوش‌شانس بودند. دنيا و جهان قديم آنها را حمايت مى‌کرد. جهان جديد ما را حمايت نمى‌کند. جهان جديد فوتباليست‌ها و ورزشکاران را حمايت مى‌کند.


    اما در اين دنياى جديد هم شاملو و فروغ، همچنان خيلى طرفدار دارند!
    کاملا صحيح است. اما اينها يک پشتوانه دارند و مثل خانواده‌هاى ثروتمندى هستند که اعتبارشان به فرزندانشان مى‌رسد. مثل خانواده «دوچيله» در فرانسه، که از خانواده‌هاى ثروتمند فرانسه بودند. الان از آنها يک نوشابه به همين نام مانده است. ما با ديدن آن نوشابه به ياد آن خانواده مى‌افتيم و ثروت آنها، اين نوشابه را به شهرت رسانده است.پشتوانه مالى اين خانواده، موفقيت امروزشان را در برخورد با مخاطب رقم زده است.


    يعنى شما معتقديد که اين شاعران مخاطب امروزشان را هم وامدار خيل مخاطبانشان در دهه 40 هستند؟
    بله! من از خانواده‌اى آمده‌ام که پدرش اصلا خواندن و نوشتن نمى‌داند. اصلا هيچ‌کدام از افراد خانواده من فارسى نمى‌دانند. شما در نظر بگيريد که يک فرد فارس زبان که پدرکتاب خوانى هم داشته باشد، اين کتاب‌ها را در خانه پدرش ديده است و اسم اين شاعران و کتاب‌هايشان را از زبان پدرش شنيده است. همه اينها پشتوانه است. مثل ثروت خانوادگى دوچيلد فرانسه! اين اشرافيت آن اسم را سرزبان‌ها انداخت. الان ثروتمندان جهان بسيار ثروتمندتر از اين خانواده هستند ولى قدرت اتفاق مربوط به زمان وقوع آن است.50 سال قبل اگر در يکى از دهات‌ها سينما مى‌ساختند اتفاق عجيبى بود. ولى در جهان کنوني، اصلا اتفاق عجيبى نيست.


    ولى به نظر مى‌رسد که درد بزرگ‌ترى در شعر شاعران دهه 40 وجود دارد. حتى در اشعار شاعر غيرسياسى مثل فروغ! هرچند که شاملو هم در عاشقانه‌هايش ديگر شاعر ايدئولوگى نيست. اما درون مايه شعر فروغ، همچنان با مخاطب امروز، ارتباط برقرار مى‌کند. کسى نمى‌تواند قدرت «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرو» «تنها صداست که مى‌ماند» يا «آيه‌هاى زميني» را انکار کند. يعنى من فکر مى‌کنم در بررسى اين بحث نبايد فقط به مخاطب توجه داشته باشيم. بلکه کيفيت اثر هم اهميت دارد.
    بله! کيفيت اثر هم اهميت دارد. ولى درد شاعران دهه 40 هم مثل جهانشان کلاسيک بود. دردشان بنيادين بود. ما الان دردهايمان فرعى است. درد بنيادين اين بود که تو ثروتمندى و من فقير. در اينکه فروغ، شاعر بسيار توانمندى است، هيچ شکى نيست. اما شما از دردى گفتيد که سازنده اين شعرها است. من مى‌گويم؛ آن درد کلاسيک است. درد، بنيادين است. در زمان اينها، جهان بنيادين بود. جهان با نشانه‌هاى بنيادين پابرجا بود. ببينيد تارزان يک تنه دنياى سينما را به هم مى‌ريخت و ساختمان‌ها را به آتش مى‌کشيد، الان ديگر تارزانى درکار نيست. آن قهرمان کلاسيک مرده است، الان مدرنيته آمده است و تپانچه و سلاح مرگبار را به دست «برات پيت» داده است که جثه‌اش هم زياد قدرتمند نيست، او همان کارى را مى‌کند که تارزان مى‌کند. منتها اين به صورت فرعى و آن به صورت بنيادين. دردهاى بنيادين، ادبيات بنيادگرا هم مى‌سازد و محصول دردهاى فرعي، ادبيات فرع‌گراست. کارى ندارم که آيا بنيادگرا خوب است يا فرع‌گرا! اما محصول هنرى هر کدام از اين نگرش‌ها بايد قوي، محکم و قابل ورق زدن و تامل باشد.در اين شکى نيست. اما مى‌خواهم بگويم که دنيا عوض شده است. يک زمانى مى‌گفتند؛ تو ثروتمندى و من فقير! اين جمله الان خط خورده است. الان ما اعتراض مى‌کنيم که؛ «مادر! چرا من را به دنيا آوردي!» باز هم مى‌خواهيم فقر را بگوييم. اما به يک زبان ديگر! مى‌خواهم به تفاوت اين دو سوال توجه کنيد، جهان ما الان، جهان خرده فلسفه است. فرق مى‌کند! اگر آن انديشه را الان کسى مطرح کند، چندان کار خوبى نمى‌کند. من به ادبيات ديگران کارى ندارم. اما هرکس بعد از مرگ من کتاب خود من را بخواند ديوانه است.


    چرا؟
    چون من آينه آن زمانى هستم که در آن زندگى مى‌کنم.
    اما ادبيات امروز بر شانه‌هاى تاريخ ادبيات مى‌ايستد.
    نه! اجازه بده! زمان ديگر، ادبيات ديگرى طلب مى‌کند.


    يعنى ما الان نبايد حافظ بخوانيم؟
    حافظ شاعر قدرتمندى است. در قدرتمندى‌اش شکى نيست. اگر ما هنوز آن را مى‌خوانيم، ما عقب مانده‌ايم، او پيشرفته نيست. او آينه‌گردان زمان خودش است. يک ذره بايد تعصب را کنار بگذاريم. من آدم بى‌احترامى نيستم. همه شاعران و نويسنده‌ها را دوست دارم. اينها جهان ادبيات را ساخته‌اند. اما «طاهر صفار زاده» شعرى دارد که مى‌گويد: «رنج ابراهيم از بت نيست، از بت‌پرستان است.» من مى‌گويم: از حافظ عبور کنيم. «ارنست کاسيرر» در افسانه دولت مى‌نويسد: « تا زمانى که از چيزى نگذريم به چيز ديگرى نمى‌رسيم.» گاهى وقت‌ها بايد بگذريم. گاهى وقت‌ها اين قدرت شاعر نيست که ما را شيفته اثرش مى‌کند، بلکه تعصب ما نسبت به او است، نمى‌خواهيم رد شويم، در اينکه حافظ شاعر بزرگى با جهان‌بينى عظيم است، هيچ شکى نيست. ولى من دوست دارم که حافظ زمان ما هم طلوع کند که يک جهان‌بينى عظيم امروزى داشته باشد. حرف من اين است. پدربزرگ من، هرچه بود تمام شد، من با پدر مبارزه نمى‌کنم، با پدرسالارى مبارزه مى‌کنم، احترام پدر به تک تک ما واجب است. اما پدرسالارى خوب نيست. ما عقب مى‌مانيم. ما بايد چشم‌هايمان را خوب باز کنيم. شعر نوشتن تنها کاغذ و قلم، به اضافه کلمات و کمى مخلفات عشق و عاشقى نيست.


    شعر نوشتن چيست؟
    نوشتن چيزهايى فراتر از اينهاست. دانايى است. فلسفه است. جهان‌بينى امروزى است. طبيعى است که در شعر امروز ما، سوز و گدازى که در شعرهاى قديم بود، نباشد، در جهان قديم، عاشق و معشوق‌ها به زور همديگر را مى‌ديدند. الان يک ربع بعد، قرار ملاقات مى‌گذارند. در روزگار قديم، نامه‌ها به مقصد نمى‌رسيد. نويسنده‌ها با عنوان «نامه‌اى که به مقصد نرسيد» کتاب مى‌نوشتند، اما الان ديگر دنيا عوض شده است.هيچ نامه‌اى نيست که به مقصد نرسد. شما هنگامى که به کسى ايميل مى‌زنيد، همزمان با نوشتن آن، در دست طرف مقابل است. جهان عوض شده است. ما بايد کلماتمان را عوض کنيم و نگاهمان را هم نسبت به رويدادها، جهان و پيرامون‌مان.
    پس به اين ترتيب، شاعران الان ديگر، شاعران دردهاى بزرگ نيستند. شاعران اتفاق‌هاى روزمره زندگى مدرن هستند.
    شاعران و نويسندگان امروز، آينه‌گردان درد بزرگ نيستند بلکه، آينه‌گردان دردهاى بسيار هستند. شاعران امروز با فراوانى درد روبه‌رو هستند و نه بزرگى درد. البته من با کلمه درد، زياد ميانه خوبى ندارم.


    چه کلمه‌اى را جايگزين مى‌کنيد؟
    من کارى به جايگزين کردن يک واژه ديگر هم ندارم. من فقط مى‌نويسم. من بچه ده هستم. در مصاحبه‌اي، يکى از من پرسيد که گاهى اوقات شعرهاى تو به نثر گرايش پيدا مى‌کند. من جواب دادم، من بچه ده هستم و هميشه روى شاخه درخت، ميوه خورده‌ام و حواسم هم جمع است، نمى‌افتم. اين برايم خيلى لذت‌بخش است. من اصلا دوست ندارم که در بشقاب ميوه بخورم. ميوه را بايد بالاى درخت خورد. آدم بايد حواسش جمع باشد.


    حواسش جمع چه باشد؟
    از درخت نيفتد.


    آيا شعرهاى شما مخاطب خاصى هم دارد؟ «ليلا» نامى که...
    آره!... آره!... يک رمان به اين نام دارم. «خيلى نگرانيم! شما ليلا را نديده‌ايد؟» ليلا نام قهرمان ليريک من است. به نظر من، ليلا نام کوچکى از عشق است. شايد هم بوده است!... يک چيز طبيعى است.


    در مورد مجموعه شعر تازه‌تان بگوييد. آيا در ادامه کارهاى قبلى‌تان است يا اينکه ما با اتفاق جديدى در رويکرد شما در شعر مواجهيم!
    من در ادامه خودم هستم. من خودم را ادامه مى‌دهم، کتاب‌هايم را ادامه نمى‌دهم و محصول ادامه من، همين کتاب است. گاهى اوقات مى‌شنوم که اين کتابت با قبلى فرقى نکرده است. اگر اين اتفاق مى‌افتد، لابد تجربه من در زمينه‌هاى ديگر کم بوده است. اما عقيده اينها از اين حرف اين است که زبان کار تغيير پيدا کند. من هم که به زبان ساده حرف مى‌زنم و اصلا دنياى من ساده است. چرا بايد دنيا را پيچيده نشان دهم. آن جور که زندگى مى‌کنم، شعر هم مى‌نويسم، يکى از دوستان بود که هميشه شعرهاى پيچيده مى‌گفت. من که به لباس پوشيدنش نگاه مى‌کردم، مى‌ديدم ساده‌ترين لباس‌ها را انتخاب کرده است. احساس کردم اين پيچيدگي، يک وصله ناجور به شعرهايش است. من به سادگى راه رفتم، شعر مى‌گويم. ولى خوب شعرم لهجه دارد! مثل راه رفتنم!


    در مورد اين کتابى هم که به زبان ترکى از شما منتشر شده حرف بزنيد!
    من مجموعه شعرى هم به نام «جاماکا» به زبان ترکى دارم که به معناى ويترين است. اين کتاب را پارسال نشر امرود چاپ کرد.


    امسال چطور؟
    امسال کتاب «پائين آوردن پيانو از پله‌هاى يک هتل يخي» را نشر افکار چاپ کرده که در نمايشگاه پخش مى‌شود.
    اسم اين کتاب من را به ياد تصويرهاى شعرهاى شما انداخت. تصويرهاى شعرهاى شما کاملا متعلق به خودتان است و چندان به تجربه‌هاى جمعى ما ربطى ندارد. تصوير کوه‌هاى يخ‌زده يا واگن‌هاى قطار که انگار چندان برگرفته از زندگى در اين جغرافيا نيست. شايد با اين سوال مى‌خواهم به زندگى شخصى و تجربه‌هاى فردى شما نقب بزنم!
    من در دهکده‌اى در کنار درياچه اروميه به دنيا آمده‌ام. قطار از آنجا رد مى‌شد، قطار چيز عجيبى است. من هيچ وقت به قطار به چشم يک ماشين نگاه نمى‌کنم. قطار خيلى زنده است. فکر کنيد چقدر خوب است که قطارى از کنار درياچه‌اى رد شود. يک نم هم که باران بزند... شما هم که جاى من بوديد شاعر مى‌شديد.


    من که نه!... شما....
    نه! هر کس جاى من بود شاعر مى‌شد. يک بار خبرنگارى از من پرسيد، «لابد تمام بچه‌هاى آن ده شاعر هستند!» من گفتم؛ آره!
    دروغ هم نگفتم.
    گفتند چرا مشهور نشدند؟ گفتم لابد بلد نيستند به تهران بيايند.
    طبيعت در شاعر کردن انسان‌ها خيلى تاثير دارد. قطار خيلى‌خوب است. اسب هم... من اصلا دنيا را بدون قطار نمى‌توانم تجسم کنم. اصلا!


    چرا؟
    نمى‌دانم. نمى‌توانم تجسم کنم.


    اين طبيعت‌گرايى که شما بهش اشاره مى‌کنيد، يک مقدار با مدرنيته و تکثرگرايى که در صحبت‌هاى ما بود، منافات ندارد؟
    من گفتم مهم است. نگفتم اصل و اساس است. اين را هم بگويم که همانقدر که از سوت قطار خوشم مى‌آيد، از دودکش‌هاى کارخانه‌ها هم خوشم مى‌آيد. در شعرهاى من هم اين تصوير را مى‌بينيد. يعنى چيزى هميشه وجود دارد که انسان را از واقعيت‌هاى محض جدا کند.


    يک فانتزي؟
    آره! چيزى هست! کارخانه که از ابتدا روى زمين نبوده است کارخانه‌ها، ‌بعدها ساخته شده‌اند. يا قطار که نبوده! هميشه يک نمادهايى هستند که انسان را از واقعيت‌ها جدا مى‌کنند و همه اينها خوبند.
    پيش از شروع مصاحبه، به مخاطب شهرستانى‌اى اشاره کرديد که کتاب برايش يک اتفاق خاص است و هويت کتاب براى وى با مخاطب تهرانى متفاوت است. گفتيد که گاهى اوقات نويسنده‌اى مثل «فهيمه‌ رحيمي» مى‌تواند اين امکان را ايجاد کند که مخاطب را به کتاب‌فروشى‌ها بکشاند.
    ادبيات ما با بى‌رحمى همراه است و يکى از دلايل عقب‌ماندگى ادبيات ما بى‌رحمى موجود در آن است.


    اين بى‌رحمى را چطور تعريف مى‌کنيد؟
    گاهى اوقات روزنامه‌ها چند نفر را در بوق و کرنا مى‌کنند. من فکر مى‌کنم ما در ژانرهاى مختلف، نويسندگان و شاعران بسيار خوبى داريم. ولى در ايران، ‌فضاى تقابل را به وجود مى‌آورند و هميشه شاعرى را در مقابل يک شاعر ديگر قرار مى‌دهند. اين درست نيست. هر کس را بايد در ژانر خودش بررسى کرد. آقاى امير عشيرى از نويسندگان قديم و نويسنده جديد خانم فهيمه رحيمى به گردن ادبيات ما خيلى حق دارند. اينها کتاب‌خوان تربيت کرده‌اند مطمئن باشيد، ابتدا به ساکن اگر کتاب من را به کسى بدهيد نمى‌خواند يک چيز طبيعى است. چرا ما نبايد واقعيت‌ها را ببينيم. چرا بايد فکر کنيم ما خيلى کولاک مى‌نويسيم و ديگران خيلى ضعيف مى‌نويسند. گاهى اوقات کتاب فردى با ادعاهاى بسيار منتشر مى‌شود، از هزار تا تيراژ هشتصد نسخه از کتاب‌ها را در زير پله خانه‌شان انبار مى‌کنند. دويست‌تايش را هم مفت پخش کرده‌اند. اينها فکر مى‌کنند با اين دويست تا که صدتايش هم خوانده نشده، دنيا را به هم ريخته‌اند در حالى که اصلا خبرى نيست. روزى ناشرى به من حرف عجيبى زد. گفت من کتاب نويسنده‌اى را چاپ کرده‌ام که براى خودش هم ادعايى دارد. اما کسى کتابش را نمى‌خرد.
    وى ادامه داد: من وظيفه خودم را انجام داده‌ام. نويسنده هم بايد به وظيفه‌اش عمل کند. وظيفه او اين است که طورى بنويسند که مردم بخوانند. گفت: شاعران و نويسندگان بايد جوابگو باشند که چرا کتاب‌هايشان خوانده نمى‌شود اغلب نويسندگان و شاعران مى‌گويند مشکل پخش است. اصلا مشکل پخش نيست کتاب خوب باشد، دنبالش مى‌روند. نويسندگان و شاعران بايد توضيح دهند که چرا کتاب‌شان خوانده نمى‌شود. يعنى آنها آنقدر جلوتر از زمانه‌شان هستند که مردم زبان آنها را نمى‌فهمند؟ اينطور نيست. شما کتاب اينها را که ورق بزنيد، متوجه مى‌شويد که اشکالات دستورى هم دارند جريان اين است ما بايد نگاه‌مان را بازتر کنيم. دوباره دکتر برويم، شايد درجه ضعف چشم‌هايمان بيشتر شده است و بايد عينک‌مان را عوض کنيم . من فکر مى‌کنم بايد ذره‌اى حواس‌مان را بيشتر جمع کنيم.

  13. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است

    a@s

  14. #118
    آخر فروم باز farryad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,084

    پيش فرض

    بعضی از حرفهای ایشون فرافکنی به نظر میومد.آیا وقتی کتاب مولوی در امریکا جزو پر فروشترین کتابهاست نشونه عقب
    موندگی اونهاست؟! یا شاملو و اخوان فقط به خاطر اینکه قبلا خواننده داشتند هنوز هم پر طرفدارند.
    بهتره به جای این حرفها کمی به خودمون برگردیم و دلیل ندیده شدن در جای دیگری جستجو کنیم.

  15. این کاربر از farryad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #119
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    بعضی از حرفهای ایشون فرافکنی به نظر میومد.آیا وقتی کتاب مولوی در امریکا جزو پر فروشترین کتابهاست نشونه عقب
    موندگی اونهاست؟! یا شاملو و اخوان فقط به خاطر اینکه قبلا خواننده داشتند هنوز هم پر طرفدارند.
    بهتره به جای این حرفها کمی به خودمون برگردیم و دلیل ندیده شدن در جای دیگری جستجو کنیم.
    من اتفاقا با حرفهاي ايشون موافق بودم اما به نظرم شما اشتباه برداشت كردي

    حافظ و شاملو و .... شاعراي بزرگ ما هستند و همه بايد بشناسيمشون و بخونيمشون و .......
    مشكل ما اينه كه اكثريت جامعه ما اينها را مي شناسن و بس اين مي شه يك فقر فرهنگي شديد
    مي دونيد درست شاملو شاعر بزرگيه و بگم محبوب ترين شاعر منم هست اما مشكل اينه خوب اسم ايشونو اكثرا شنيدن چند تا شعراشونم به گوششون خورده از اين و اون ور و فكر مي كنن خوب كافيه ديگه اما اين اصلا كافي نيست يك ذره بايد به خودمون بياييم درست اونها شاعراي بزرگي هستند گرامي هم مي داريمشون اما بايد يك مقاديري به دور و برمون هم نگاه كنيم چيزاي جديد را هم كشف كنيم

    ببينين بيگانه كامو و پير مرد و درياي همينگوي و..... از بهترين اثار جهانند قبول همه هم اسمشونو شنيدن ولي كسي كه فقط اينها را بشناسه فقر ادبي داره بايد پا را فراتر از اينها گذاشت اونها خوبن جاي خودش شايد اصلا بهتر از اونها هم پيدا نشه اما اگه واقعا مي خواهيم سطح ادبي خودمون را گسترش بديم يك فرد اهل كتاب باشيم اينها اصلا كافي نيست فقط يك قسمته باي با فضاي الان نويسنده هاي جديد اثار خوب فعلي هم اشنا باشيم


    به نظر من منظورشون اين بود كه بسنده نكنيم فقط به بزرگهايي كه همه مي شناسنشون چيزهاي جديد را هم كشف كنيم مرزهامون را گسترش بدهيم


    در هر صورت واقعا خوشحالم مقاله را كامل خونديد و نظر دادي گسترش دانش ادبي يعني همين ديگه صحبت و گفتگو مال يك ابرساعر ايراني نبود اما خوندينش و نقدش كرديد لازم نيست مصاحبه حتما از شاملو باشه تا نقدش كنيم هر دو كنار هم

  17. 3 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #120
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    احساس مي كنم
    جنگل
    به طرف شهرمي آيد
    احساس مي كنم
    نسيم در جانم مي وزد
    احساس مي كنم
    مي شود
    در رودخانه آسفالت پارو زد و
    قايق راند...
    همه اين احساس ها را
    عشق تو به من بخشيده است.


    پایین آوردن پیانو از پله های یک هتل یخی

  19. 6 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •