تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 5 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 42

نام تاپيک: سیاوش کسرایی

  1. #1
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    12 سیاوش کسرایی

    " سیاوش کسرایی متولد اصفهان سال 1304 اولین کتاب او به نام " آوا " در اسفند1336 و دومین کتابش به نام آرش کمانگیر در سال 1338 منتشر شده است !"
    " متخلص به کولی فرزند رحیم در اصفهان متولد شد ! لیسانس از دانشکده ی حقوق تهران . در روز پنج شنبه بهمن ماه 1374 در وین اتریش درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد !
    فهرست مجموعه اشعار او عبارت اند از : آوا ( نیل – 1336) آرش کمانگیر ( اندیشه _ 1338) خون سیاوش ( امیرکبیر _ 1341 ) سنگ و شبنم ( روز – 1345 ) با دماوند ( صائب – 1345 ) خاموش ، خانگی ( فرهنگ – 1346 ) به سرخی آتش به طعم دود ( بیدار – 1357 ) از قرق تا خروسخوان ( مازیار – 1357 ) به پا خیز ایران من ( نشر صلح – 1358 )
    (( سیاوش کسرایی شاعر نامدار ایرانی پس از یک عمل جراحی { در وین ، پایتخت موسیقی } درگذشت ! کسرایی از جوانان عاشق ایران و آزادی بود و بعد از شهریور 1320 همزمان به شعر و سیاست روی آورد و یکی از نخستین نیماگرایان بود ! هرچند اولین مجموعه شعر او _ آوا _ در سال 1337 منتشر شد ))..... (( چند نسل با منظومه ی آرش کمانگیر کسرایی که حماسه ی بزرگشان بود زیستند . هر چند کسرایی شاعر عشق نیز بود و "غزل برای درخت "را هم سروده بود ))
    وی با شهر کهن نیز آشنایی کامل دارد ولی از چهره های سر شناس شعر نو است و منظومه ی آرش کمانگیر او در قالب شکسته ارائه شده است ! وی در قالب شعر کهن نیز تبحر دارد و غزلیات و ترانه های او جالب است !!!

  2. این کاربر از diana_1989 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #2

    12




    بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :

    1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
    2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
    3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید





    »
    به سرخی آتش به طعم دود :

    بازماندگان : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    بر سرزمین سوختگی : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    به سرخی آتش به طعم دود : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    پرستوها در باران : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    پوکه : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    پویندگان : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    تصویر : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    تولد : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    خواب نوشین : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    خم بر جنازه ای دیگر : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    دوست داشتن : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    دیداری یک سویه : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    رای دیگر : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    زنهار : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    شعری : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    شقایق : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    گرهبند خون : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    له له و تنفس : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    نام و سیما : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    هجده هزارمین : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    » خانگی :

    با برافروختن کبریتی : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    بر تخت عمل : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    رشد : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    زمین کال : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    سازندگی : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    شب می رود ز دست : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    ویتنامی دیگر : [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    »
    خون سیاوش :

    »
    منظومه :



    »
    دوبیتی :


    »از قرق تا خروسخوان:







    Last edited by Atghia; 15-07-2013 at 23:36. دليل: به روزرسانی تا پست 42#

  4. #3
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    پيش فرض

    آرش کمانگیر

    برف می بارد
    برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
    کوهها خاموش
    دره ها دلتنگ
    راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...
    بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی
    یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
    رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
    ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
    آنک آنک کلبه ای روشن
    روی تپه روبروی من
    در گشودندم
    مهربانی ها نمودندم
    زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
    در کنار شعله آتش
    قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
    گفته بودم زندگی زیباست
    گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
    آسمان باز
    آفتاب زر
    باغ های گل
    دشت های بی در و پیکر
    سر برون آوردن گل از درون برف
    تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
    بوی عطر خاک باران خورده در کهسار
    خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
    آمدن رفتن دویدن
    عشق ورزیدن
    در غم انسان نشستن
      محتوای مخفی: ادامه 

    پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
    کار کردن کار کردن
    آرمیدن
    چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
    جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
    گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
    همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
    در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
    نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
    گاه گاهی
    زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
    قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
    بی تکان گهواره رنگین کمان را
    در کنار بام دیدن
    یا شب برفی
    پیش آتش ها نشستن
    دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
    آری آری زندگی زیباست
    زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست
    گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
    ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
    پیر مرد آرام و با لبخند
    کنده ای در کوره افسرده جان افکند
    چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
    زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
    زندگی را شعله باید برفروزنده
    شعله ها را هیمه سوزنده
    جنگلی هستی تو ای انسان
    جنگل ای روییده آزاده
    بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
    آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
    چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
    آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
    جان تو خدمتگر آتش
    سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
    زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
    شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
    کودکانم داستان ما ز آرش بود
    او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
    روزگاری بود
    روزگار تلخ و تاری بود
    بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
    دشمنان بر جان ما چیره
    شهر سیلی خورده هذیان داشت
    بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
    زندگی سرد و سیه چون سنگ
    روز بدنامی
    روزگار ننگ
    غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
    عشق در بیماری دلمردگی بیجان
    فصل ها فصل زمستان شد
    صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
    در شبستان های خاموشی
    می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
    ترس بود و بالهای مرگ
    کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
    سنگر آزادگان خاموش
    خیمه گاه دشمنان پر جوش
    مرزهای ملک
    همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
    برجهای شهر
    همچو باروهای دل بشکسته و ویران
    دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
    هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت
    هیچ دل مهری نمی ورزید
    هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
    هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
    باغهای آرزو بی برگ
    آسمان اشک ها پر بار
    گر مرو آزادگان دربند
    روسپی نامردمان در کار
    انجمن ها کرد دشمن
    رایزن ها گرد هم آورد دشمن
    تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
    هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
    نازک اندیشانشان بی شرم
    که مباداشان دگر روزبهی در چشم
    یافتند آخر فسونی را که می جستند
    چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
    وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
    آخرین فرمان آخرین تحقیر
    مرز را پرواز تیری می دهد سامان
    گر به نزدیکی فرود اید
    خانه هامان تنگ
    آرزومان کور
    ور بپرد دور
    تا کجا ؟ تا چند ؟
    آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
    هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
    چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
    پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
    از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
    برف روی برف می بارید
    باد بالش را به پشت شیشه می مالید
    صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
    پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
    آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
    بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
    باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
    لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
    دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
    کودکان بر بام
    دختران بنشسته بر روزن
    مادران غمگین کنار در
    کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
    خلق چون بحری بر آشفته
    به جوش آمد
    خروشان شد
    به موج افتاد
    برش بگرفت وم ردی چون صدف
    از سینه بیرون داد
    منم آرش
    چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
    منم آرش سپاهی مردی آزاده
    به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
    اینک آماده
    مجوییدم نسب
    فرزند رنج و کار
    گریزان چون شهاب از شب
    چو صبح آماده دیدار
    مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
    گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
    شما را باده و جامه
    گوارا و مبارک باد
    دلم را در میان دست می گیرم
    و می افشارمش در چنگ
    دل این جام پر از کین پر از خون را
    دل این بی تاب خشم آهنگ
    که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
    که تا کوبم به جام قلبتان در رزم
    که جام کینه از سنگ است
    به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
    در این پیکار
    در این کار
    دل خلقی است در مشتم
    امید مردمی خاموش هم پشتم
    کمان کهکشان در دست
    کمانداری کمانگیرم
    شهاب تیزرو تیرم
    ستیغ سر بلند کوه ماوایم
    به چشم آفتاب تازه رس جایم
    مرا نیر است آتش پر
    مرا باد است فرمانبر
    و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
    رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
    در این میدان
    بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
    پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
    پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
    به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
    درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
    که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود
    به صبح راستین سوگند
    به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
    که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
    پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
    زمین می داند این را آسمان ها نیز
    که تن بی عیب و جان پاک است
    نه نیرنگی به کار من نه افسونی
    نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
    درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
    نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
    ز پیشم مرگ
    نقابی سهمگین بر چهره می اید
    به هر گام هراس افکن
    مرا با دیده خونبار می پاید
    به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
    به راهم می نشیند راه می بندد
    به رویم سرد می خندد
    به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
    و بازش باز میگیرد
    دلم از مرگ بیزار است
    که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
    ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
    ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
    فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
    همان بایسته آزادگی این است
    هزاران چشم گویا و لب خاموش
    مرا پیک امید خویش می داند
    هزاران دست لرزان و دل پر جوش
    گهی می گیردم گه پیش می راند
    پیش می ایم
    دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
    به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
    نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
    نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
    به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
    برآ ای آفتاب ای توشه امید
    برآ ای خوشه خورشید
    تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
    برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
    چو پا در کام مرگی تند خو دارم
    چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
    به موج روشنایی شست و شو خواهم
    ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
    شما ای قله های سرکش خاموش
    که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
    که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
    که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
    که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
    غرور و سربلندی هم شما را باد
    امیدم را برافرازید
    چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
    غرورم را نگه دارید
    به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
    زمین خاموش بود و آسمان خاموش
    تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
    به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
    هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
    نظر افکند آرش سوی شهر آرام
    کودکان بر بام
    دختران بنشسته بر روزن
    مادران غمگین کنار در
    مردها در راه
    سرود بی کلامی با غمی جانکاه
    ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
    کدامین نغمه می ریزد
    کدام آهنگ ایا می تواند ساخت
    طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
    طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
    دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
    راه وا کردند
    کودکان از بامها او را صدا کردند
    مادران او را دعا کردند
    پیر مردان چشم گرداندند
    دختران بفشرده گردن بندها در مشت
    همره او قدرت عشق و وفا کردند
    آرش اما همچنان خاموش
    از شکاف دامن البرز بالا رفت
    وز پی او
    پرده های اشک پی در پی فرود آمد
    بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
    خنده بر لب غرقه در رویا
    کودکان با دیدگان خسته وپی جو
    در شگفت از پهلوانی ها
    شعله های کوره در پرواز
    باد در غوغا.
    شامگاهان
    راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
    باز گردیدند
    بی نشان از پیکر آرش
    با کمان و ترکشی بی تیر
    آری آری جان خود در تیر کرد آرش
    کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
    تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
    به دیگر نیمروزی از پی آن روز
    نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
    و آنجا را از آن پس
    مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
    آفتاب
    درگریز بی شتاب خویش
    سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
    ماهتاب
    بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
    در دل هر کوی و هر برزن
    سر به هر ایوان و هر در زد
    آفتاب و ماه را در گشت
    سالها بگذشت
    سالها و باز
    در تمام پهنه البرز
    وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
    وندرون دره های برف آلودی که می دانید
    رهگذرهایی که شب در راه می مانند
    نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
    و نیاز خویش می خواهند
    با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
    می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
    می دهد امید
    می نماید راه
    در برون کلبه می بارد
    برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
    کوه ها خاموش
    دره ها دلتنگ
    راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
    کودکان دیری است در خوابند
    در خوابست عمو نوروز
    می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
    شعله بالا می رود پر سوز
    Last edited by F l o w e r; 09-02-2012 at 13:56. دليل: تکمیـــل

  5. #4
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    12 دو بیتی از سیاوش کسرایی

    به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
    همه دریا از آن ما کن ای دوست
    دلم دریا شد و دادم به دستت
    مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

  6. #5
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    12 دو بیتی

    کنار چشمه ای بودیم در خواب
    تو با جامی ربودی ماه از آب
    چو نوشیدیم از آن جام گوارا
    تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

  7. #6
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    پيش فرض

    دو بیتی
    تن بیشه پر از مهتاب امشب
    پلنگ کوهها در خوابه امشب
    به هر شاخی دلی سامان گرفته
    دل من در تنم بی تاب امشب

  8. #7
    اگه نباشه جاش خالی می مونه 68vahid68's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    214

    پيش فرض

    شب می رود ز دست

    مهتاب ناب و خلوتی پشت بامها
    با چتر یک دو کاج
    و مسجدی چو غول کمین کرده در سکوت
    و روح شهر خسته که در سایه ریزها
    خمیازه می کشد
    از دوش های خسته دیوار روبرو
    تا شاینه های کوفته چینه خراب
    بسیار رخت و جامه چو اشباح آدمی
    کت بسته با طناب
    در رهگذر باد
    رقص اسارتی را سرگرم گشته اند
    اینک نشسته خواب به ناخفته دیده ها
    هم پاسبان غنودهه به سکو کنار در
    هم طفل شیر خوار و پرستار خسته اش
    شب می رود ز دست کجایند دزدها ؟،

  9. #8
    اگه نباشه جاش خالی می مونه 68vahid68's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    214

    پيش فرض

    ویتنامی دیگر

    با آن همه سلاح
    با آن همه ستوه
    با آن همه گلوله که بر پیکر تو ریخت
    ارنستو
    این بار هم دروغ در آمد هلک تو
    آنان که تند تند تو را خک می کنند
    آنان که زهر خند به لب دست خویش را
    با گوشه های پرچم تو پک می کنند
    که : دیگر تمام شد دنیا به کام شد
    تاریک طالعان تبه کار بی دلبند
    خامان غافل اند
    تو زنده ای هنوز که بیداد زنده است
    تو زنده ای هنوز که باروت زنده است
    تو در درون هلهله های دلاوران
    تو در میان زمزمه دختران کوه
    در شعر و در شراب و شبیخون تو زنده ای
    آوازه خوان گذشت و لیکن ترانه اش
    گل می کند به دامنه کوهپایه ها
    خورشید های شب زده بیدار می شوند
    یک روز از کمینگه تاریک سایه ها
    مردی و یک تفنگ
    مردی و کولهباری از نان و از غرور
    آزاده ای گشاده جبین قامت استوار
    یک روز بر وزارت کوبا نشسته تند
    روز دگر به خون
    در سنگر بولیوی دور از دیار یار
    آه ای پلنگ قله آه ای عقاب اوج
    گر آفرین خلقی شایسته تو بود
    مرگی بدین بلندی بایسته تو بود
    آه ای بزرگ امید
    اینک که مرگ می بردت بر سمند خویش
    این گونه کامیاب
    این گونه پر شتاب
    گر آرزوی دیر رست را سراغ نیست
    در قلب ما بجوی
    آتش
    آهن
    ویرانگی و خشم
    در قلب ما ببین که ویتنام دیگری است

  10. #9
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بهار در شعر سیاوش کسرایی

    يكى دو روز ديگر از پگاه
    چو چشم باز می كنى
    زمانه زيرو رو
    زمينه پر نگار می شود.

    طبيعت با همه جلوه هاى زيباى خود، با بهاران گلباران ، پائيز اندوهناك و زمستان يخ بندانش، با درخت ها و بوته ها، كلاغ ها و چلچله ها، و سنگ ها و كوه ها و دشت ها و درياها و ساير نماد ها و نشانه هاى دل انگيزش ، در شعر سياوش كسرایی جايگاه ويژه اى دارد و در اين ميان جايگاه بهار از همه والاتر، گرامی تر و دلرباتر است.
    بهار شكوفا با جوانه ها و شكوفه ها و غنچه هايش و با سر سبزى نشاط انگيزش همواره مورد توجه و هدف آرزوهاى سبز و بالنده اين شاعر است و او در بهار، نوزايى آرزو و شكوفایی اميد را مى بيند و به آن دل می بندد:

    نگار من
    اميد نوبهار من
    لبي به خنده باز كن
    ببين چگونه از گلي
    خزان باغ ما بهار ميشود.

    او كه چشم انتظار بهار رفته از خانه خويش است و آرزومند بهار زندگي افروز، چون مادرش را- كه نمادی از مادر طبيعت و زمين است- آماده شتاقتن به پيشواز بهار و تدارك مقدمات اين پيشواز می بيند به خود اميد می دهد كه به آرزوى دور و دراز خود خواهد رسيد و بهار روياها و آرزوهايش بر خواهد دميد:

    مادرم گندم درون آب مي ريزد
    پنجره بر آفتاب گرمى آور می گشايد
    خانه مي روبد، غبار چهره آيينه ها را مي زدايد
    تا شب نوروز
    خرمي در خانه ما پا گذارد
    زندگي بركت پذيرد با شگون خويش
    بشكفد در ما و سرسبزی بر آرد.

    ای بهار، ای ميهمان دير آينده
    كم كمك اين خانه آماده است
    تك درخت خانه همسايه ما هم
    برگ هاى تازه ای داده است

    بهار او پر از يادهای خاطره انگيز است، پر از حرف های ناتمام و پر از آرزو هايي كه دل آرزومندش را چون شاخساران باردار ميكند:

    درين بهار... آه
    چه يادها
    چه حرف هاى ناتمام
    دل پر آرزو
    چو شاخ پر شكوفه باردار مي شود.

    افسوس كه سرزمين شاعر، سرزمين بلا خيز اندوه است و سرچشمه محنت بار دلتنگي ، و بهار بيهوده در آن در جستجوی لبهای خندان و نگاه های شاد می گردد:

    امسال هم بهار
    با قامت كشيده و با عطر آشنا
    بيهوده در محله ما پرسه مي زند
    در پشت اين دريچه خاموش هر سحر
    بيهوده مي كشاند شاخ اقاقيا

    بر او بنال بلبل غمگين كه سالهاست
    شادی
    آن دختر ملوس از اين خانه رفته است.

    اما با اين همه شاعر اميد هاى خود را هرگز از دست نمی دهد و از آنها دل نمی كند و مجموعه رويدادها و سرگذشت ها و سرنوشت هاى روزگار به او می آموزد كه همچنان اميدوار باشد و تسليم نوميدى و افسردگي نشود كه بهار زندگى افروز دير يا زود از راه می رسد:

    اين همه می گويدم هر شب
    اين همه می گويدم هر روز
    باز مي آيد بهار رفته از خانه
    باز مي آيد بهار زندگی افروز

    و شاعر كه چونان مسافرى ز گرد ره رسيده، تندپو و بشتاب آمده ، مژده رسيدن بهار زير و رو كننده را همراه خويش آورده است:

    تولد بهار را
    به روى دست هاى جنگل بزرگ ديده ام
    ز سينه ريز رنگ رنگ تپه ها
    شكوفه هاى نوبرانه چيده ام
    كنون برابر تو ايستاده ام
    يگانه بانوى من، ای سياهپوش، ای غمين!
    كه مژده آرمت
    بهار زير و رو كننده مى رسد
    نگاه كن ببين!

    و چون بهارآرزو از راه می رسد با همه گل ها و شكوفه هاى و غنچه های تازه رس خويش، شاعر چون گل خاطره انگيز خود را همراه بهار نمی بيند، فرياد می كشد:

    آخر به شكوه نعره برآوردم اى بهار
    كو آن گلى كه خاك تو را آب و رنگ ازوست؟

    ولى بهار خاموش می ماند و به جايش خسته نسيمى غريب وار بر شاعر می وزد و پاسخش را چنين می دهد و او را به بيدارى و استوارى چنين فرا می خواند:

    كاى عاشق پريش
    گل رفته، خفته، هيس!
    بيدار باش و عطر نيازش نگاه دار!

    براى شاعر بهار همزاد عشق است و دلبستگى، و دوست داشتن بهارى پنهان در ژرفاى قلب و در سويداى روان، و او می كوشد از اين عشق بهارى بيافريند كه صبور ترين مرغان جهان را نغمه خوان گرداند:

    اى دوست داشتن!
    پنهان ترين بهار
    آتش بكش ، زبانه بكش ، گل كن عاقبت
    باشد به بوى تو
    بار دگر صبورترين مرغ اين جهان
    آواز بركند!

    شاعر كه دل به انديشه و رويای بهار بسته ، به پائيز نمي انديشد و از آن هراسي به دل راه نمي دهد:

    پرستويي كه بر بام بهاران
    ميان عطر گل ها لانه كرده است
    كجا انديشه پاييز دارد
    كه اميدش هزاران دانه كرده است

    بهار آرزوهاى شاعر بهارى است كه همه كويرهاى بايرو سوخته سترون را آباد و همه زمين هاى سراسر لوت را باغ خواهد كرد و سينه تپه های سنگين از لهيب لاله ها پر داغ خواهد شد:

    گر بهار آيد
    گر بهار آرزو روزى به بار آيد
    اين زمين هاى سراسر لوت
    باغ خواهد شد
    سينه اين تپه هاى سنگ
    از لهيب لاله ها پر داغ خواهد شد.

    و آن گاه او، اين شاعر بهار دوست ، همراه با قيام سبزه ها از خاك، و با طلوع چشمه ها از سنگ، در آغاز بهار آرزوها، همراه بال پرستوها سينه اش را باز خواهد كرد و عطر انديشه هاى مخفى مانده اش را به پرواز در خواهد آورد:

    من دراين سرماى يخبندان چه گويم با دل سردت؟
    من چه گويم ای زمستان با نگاه قهرپروردت؟
    با قيام سبزه ها از خاك
    با طلوع چشمه ها از سنگ
    با سلام دلپذير صبح
    با گريز ابر خشم آهنگ
    سينه ام را باز خواهم كرد
    همره بال پرستوها
    عطر پنهان مانده انديشه هايم را
    باز در پرواز خواهم كرد.

    و اگر اكنون دست شاعر خالي است و بر فراز سينه اش جز بته هاى گل سرما نيست، اما او به نازك نهالى زرد و خرد و لرزان و نوپا اميد بسته است كه برايش بارآور بهار و بشارت بخش نوروز باشد:

    آه... اكنون دست من خاليست
    بر فراز سينه ام جز بته هايي از گل يخ نيست
    گر نشاني از گل افشان بهاران باز می خواهيد
    دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
    من به اين نازك نهال زرد گونه بسته ام اميد.

    هست گل هايي در اين گلشن كه از سرما نمی ميرد
    وندرين تاريك شب تا صبح
    عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد.

    بهار رویاهاى شاعر، بهارى است كه به يقين و بي ترديد، دير يا زود، شكوفان از راه خواهد رسيد و هيچ زمستانى هر قدر هم ديرپا و مرگ بار نمى تواند جلو هجوم آن بهاران بالنده مقاومت ناپذير را بگيرد، و:


    آنان كه بر بهار تبر آختند تند
    پنداشتند خام كه با هر شكستنى
    قانون رشد و رويش را
    از ريشه كنده اند


    به عبث مى پندارند كه قادرند جلو يورش بهار رويا هاى شاعر را بگيرند ، و شاعر در حالي كه تنها يكي از بيشمار درختان سلاله جنگل است، در آن هنگام كه تنش از تيغه های تبرهاى مست زخمي و چاك چاك است ، خون چكان، از فراز شاخسارانش يورش بهار را بر سرزمين سوختگي نظاره مي كند و به جنگل بشارت مي بخشد:

    اينك كه تيغه های تبرهای مست را
    دارم به جان وتن
    مي بينم از فراز
    بر سرزمين سوختگي يورش بهار.

    آنگاه خود او فرياد سرخ فام بهاران می شود، گيرا و سركش، چونان گرمای قلب خاك، برخاسته ز سنگ، فريادی كه خبر دارد از كوتاهي عمر پربار و گلبارانش ،و در عين حال آگاه است كه هر بهار سرود او را چون ردخون آهوی مجروح بر ستيغ بلند و دوردست كوه ها مى افشاند و عطر تلخ اما جوانش را با بال بادهای مهاجم، تا ذهن دشت هاي گمشده می راند:

    فرياد سرخ فام بهارانم
    برخاسته ز سنگ
    با من مگو ز حادثه ، مي دانم
    آری كه دير نمي مانم
    اما به هر بهار سرودم را
    چون رد خون آهوی مجروح
    بر هر ستيغ سهم مي افشانم
    آنگاه عطر تلخ جوانم را
    با بال بادهای مهاجم
    تا ذهن دشت های گمشده مي رانم.

    درتمام طول شبهای دراز تاريك و بی ستاره كه عاشقان و شاعران بي بهانه مي گريند وشعر ها در پس پنجره ها چونان مرغان پر شكسته و پربسته اسيرند، گل های سپيد اميد شاعر در انتظار بهار خفته بيدارند:

    شب ها كه ستاره هم فرو خفته ست
    گل های سپيد باغ بيدارند
    شب ها كه تو بي بهانه مي گريي
    شب ها كه تو عطر شعرهايت را
    از پنجره ها نمي دهي پرواز

    اين باغ و بهار خفته را هر شب
    گل های سپيد باغ بيدارند
    شب های دراز بي سحر مانده
    شب های بلند آرزومندی
    شب های سياه مانده در آغاز

    چه كسي به شاعر بشارت بهار مي دهد؟ گلي كه درون باغچه اش شكفته، گل شكوفا و زيباي اميد و آرزو:

    امشب درون باغچه من گلي شكفت
    امشب به بام خانهً من اختری دميد
    ......
    رويای سرد خفته من با بهار گل
    آتش درون سينه اش افتاد و جان گرفت.

    اينك كنار پنجره جان دميده است
    چون شاخ گل شكفته ز لبخند آفتاب


    اميد آن كه ساقه اندام ترد او
    سرسبزی آورد ز بهارش در اين خراب.

    بشارت بخش ديگر به شاعر مشتاق ، چلچله ای است كه عطر علف های نودميده صحرا و صبح مه آلود كناره دريا در چشم هايش پيدا است و پس از مدتهاى مديد چشم انتظارى شاعر، سرشار از مژدگاني بهار به سراغ او مى آيد، افسوس كه خسته از رنج سفر های دراز بر پنجره شاعر از پای در مي آيد و مي ميرد:

    چلچله اي بود و روی پنجره ام مرد.

    ......


    - چلچله، ای مرغ سرزمين بهاران
    دير زماني ست كاين دريچه گشوده ست
    گوش من از بادهای پيش رس فصل
    نام تو را ای سپيد سينه شنوده ست.

    آه چه چشم انتظار راه تو ماندم
    در دل آن ابرهای گل بهي شام
    گفتم روزی بر آشيان نگاهم
    مرغ بهاری ترانه مي پری آرام.

    و گاه انتظار طولاني و بي فرجام نمودن تمنای بهار، شاعر را تا آستانه نوميدی و تيره و تاريك شدن افق های ديدش پيش مي برد و به او چنين مي نمايد كه هرگز رويايش به حقيقت نخواهد پيوست و به بهار آرزوهايش نخواهد رسيد:

    ای چشم آفتاب
    قلبم از آن تست كه پوييدني تو راست
    در صبح اين بهار
    خوش باش ای گياه كه روييدني تو راست
    افسوس ای زمانه كه كندی گرفته پا
    سستي گرفته دست
    وآن بلبل زبان بهار آفرين من
    گنگي گرفته است.

    فريادهای من
    خاموش مي شوند
    اندوه و شادماني و عشق و اميد من
    از ياد روزگار فراموش مي شوند
    در من بهار بود و گل رنگ رنگ بود
    در من پرنده بود
    در من سكوت دره و غوغای رود بود
    در من نشان ابری باران دهنده بود.

    در من شكوفه بود
    در من جوانه بود
    در من نياز خواستن جاودانه بود
    در من هزار گوهر اشك شبانه بود.

    اينك به باغ سينه من گونه گونه گل
    مي پژمرد يكايك و بي رنگ مي شود
    خاموش مي شود همه غوغای خاطرم
    در من هر آن چه بود ،همه سنگ مي شود.

    و دستان شاعر كه آشيان مرغ عشق است و زمانى زادگاه گل بوده است:

    دست من پر شد ز مرواريد مهر
    دست من خالي شد از هر كينه ای
    دست من گل داد و برگ اورد بار
    چون بهار دلكش ديرينه ای

    هزاران افسوس و دريغ كه اين دستان بهار آفرين در بهار پر گل بوستان چونان شاخه ای خشك و تك ساقه تكيده پائيز، با برگ های خشك عشقي سوخته ، بر فراز شاخه ها آويزان مي ماند:

    در بهار پر گل اين بوستان
    دست من تك ساقه پائيز ماند
    برگ های خشك عشقي سوخته
    بر فراز شاخه ها آويز ماند

    اما با اين همه نوميدی ها و حسرت و افسوس شاعر، زود گذر و نامانا است و آن هنگام كه مرغان بهار بار ديگر از دستان بازش پر مي كشند، در دل او نيز آرزوی بهار آرزو ها بال مي گشايد و پر مي كشد:

    گرچه ديگر آسمان ها تيره است
    شب ز دامان افق سر مي كشد
    باز با پرواز مرغان بهار
    آرزويي در دلم پر مي كشد.


    و او حتي بر تخت عمل نيز نگران خون آن چلچله پيك بهار است كه بيگاه خونش بر در و پيكر شهرش شتك مى زند و چون مرغی در قفس دلتنگ است از اين كه مي بيند همه خرسندند و دلخوش از اين كه به مرغان قفس آبی برسانند و غافل از آن كه همه سينه سپيدان بهار با خال گلگلون در قلب ، ميهمانان پيش رس مرگند.
    شاعر نگران اين است كه با مرگ چلچله های پيك بهار چه كسي ديگر مژده بهار خواهد آورد و با ساختن لانه بر لب ايوان ها خلايق را از آمدن بهار با خبر خواهد كرد؟

    خون آن چلچله پيك بهار
    بر در و پيكر اين شهر شتك زد بي گاه
    دل من چون مرغي در قفسي تنگي كرد.

    چه كسي بايد زين پس لب ايوان شما
    لانه ای از گل و خاشاك كند
    تا بدانيد بهار آمده است؟

    همه خرسند بدانيم كه آبي برسانيم به مرغان قفس
    غافل از آن كه همه سينه سپيدان بهار
    خال گلگون بر قلب
    مرگ را مهماني پيش رسند.
    ....

  11. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #10
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض دفتر های شعر

    1. آوا نیل 1336
    2. آرش کمانگیر اندیشه 1338
    3. خون سیاوش امیرکبیر 1341
    4. سنگ و شبنم روز 1345
    5. با دماوند خاموش صائب 1345
    6. خانگی فرهنگ 1346
    7. به سرخی آتش به طعم دود بیدار 1357
    8. از فرق تا خروسخوان مازیار 1357
    9. با پا خیز ایران من نشر طلح 1358
    10. آمریکا ! آمریکا علم و هنر 1358

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •