پرواز هم دیگر
رویای آن پرنده نبود
دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش
خواب دیگری ببیند
پرواز هم دیگر
رویای آن پرنده نبود
دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش
خواب دیگری ببیند
موسیقی عجیبی ست مرگ.
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند
زیر این آسمان ابری
به معنای نامش فکر می کند
گل آفتابگردان!
چه فرقی می کند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من
چه فرقی می کند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان
آغاز می شود
ندیده ای؟!
همان انگشت که ماه را نشان می داد
ماشه را کشید
هر روز/
پرده را کنار میزنیم
/ و خورشید را در آسمان
/ به خاطر میآوریم
/ تقصیر مرگ نیست
/ که ما اینهمه تنهاییم/
ما/
با دهان دودکشها سخن گفتیم و
/ واژهٔ «باران مصنوعی» را چون کودکی ترسناک
/ به دنیا آوردیم/
تقصیر مرگ نیست/
که اینهمه تنهاییم/
انگار/
جهان چایی است که سرد شده/
و گاهی
/ پشیمانی، تنها درآوردن سوزن است/
از سینهٔ پروانهای غبارگرفته
/... /
کبریت بکش/
تا ستارهای به شب اضافه کنیم/
و خیره شو/
به مردمان تنهایی
/ که در آسمان سیگار میکشند/
به رودخانهای که از کودکیات می گذشت/
و یال موج موج پرماهیاش
/ خون جنگل بود
/ رودخانهای وحشی/
که در لولههای آهنی رام شد/
و با یک پیچ/
سرد و گرمش کردیم
دروغ ديواري است
كه هر صبح آجرهايش را مي چيني
بناي بي حواس من!
در را فراموش كرده اي
دراز کشیده ام
زنم شعری از جنگ می خواند
همین مانده بود
تانک ها به تختخوابم بیایند
گلوله ها
خواب هایم را
سوراخ سوراخ
کرده اند
بر یکی از آنها چشم می گذاری
خیابانی می بینی
که برف پوستش را سفید کرده
کاش برف نمی آمد!
که مرز ملافه و خیابان پیدا بود
حالا
تانک ها
از خاکریز ملافه های تخت گذشته اند و
کم کم به خوابم وارد می شوند
: من بچه بودم
مادرم ظرف می شست
و پدر با سبیل سیاهش به خانه بر می گشت
بمب ها که می باریدند
هر سه بچه بودیم...
تصویرهای بعدی این خواب
خفه ات می کند
چشم هایت را ببند
لب بر این دریچه ی کوچک بگذار
و تنها نفس بکش
نفس بکش
نفس بکش
نفس بکش!
نفس بکش!
نفس بکش!
نفس بکش لعنتی!
نفس بکش !
نفس...!
دکتر سرش را تکان می دهد
پرستار سرش را تکان می دهد
دکتر عرقش را پاک می کند
و کوه های سبز
بر صفحه ی مانیتور
کویر می شوند
تن دادن
--------
و درد
که این بار پیش از زخم آمده بود
آنقدر در خانه ماند
که خواهرم شد
با چرک پرده ها
با چروک پیشانی دیوار کنار آمدیم
و تن دادیم
به تیک تاک عقربه هایی
که تکه تکه مان کردند
پس زندگی همین قدر بود ؟
انگشت اشاره ای به دوردست ؟
برفی که سال ها
بیاید و ننشیند ؟
و عمر
که هر شب از دری مخفی می آید
با چاقویی کند
...
ماه
شاهد این تاریکی ست
و ماه
دهان زنی زیباست
که در چهارده شب
حرفش را کامل می کند
و ماهی سیاه کوچولو
که روزی از مویرگ های انگشتانم راه افتاده بود
حالا در شقیقه هایم می چرخد
در من صدای تبر می آید.
آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج
وقتی که چارفصل به دورم می رقصیدند
رفتارتان چقدر شبیهم بود
در من فریادهای درختی ست
خسته از میوه های تکراری
من ماهی خسته از آبم
تن می دهم به تو
تور عروسی غمگین
تن می دهم
به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است.
پس روزهایمان همین قدر بود؟
و زندگی آنقدر کوچک شد
تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم.
درست مثل فنجان قهوه
که ته می کشد
پنجره
کم کم از تصویر تو
تهی می شود
حالا
من مانده ام و
پنجره ای خالی و
فنجان قهوه
که از حرف های نگفته
پشیمان است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)