از پله های آن طرف بالا آمد. قلبم فرو ریخت. از قلب گنجشك هم سریع تر می زد. می دانستم دوباره سیلی را خورده ام. وارد اتاق خودمان شدم و در را بستم و روی مبل نشستم و دست پیش گرفتم. در را با عصبانیت باز كرد و گفت:
· به چه حقی رفتی آنطور كنار فرهان نشستی بگو بخند راه انداختی؟
· به همون حق كه تو با الناز رقصیدی.
· من تو رو درواسی موندم ولی تو خودت رفتی.
· تا تو باشی زیر قولت نزنی. اصلاً می دونی چی یه؟ الان هم می خوام برم تا با بهرام برقصم. دیگه همه چیز تموم شد. تو هم برو با الناز جونت برقص.
منصور دستش را بلند كرد كه سیلی به گوشم بزند ولی منصرف شد. دستش را به علامت تهدید تكان داد و گفت:
· اگه فقط یه بار دیگه ببینم با فرهان یا بهرام یا هر مرد دیگه ای آنطور بگو بخند راه بیندازی یا برقصی جلوی همه می زنم توی صورت اون.
· تو بیجا می كنی، تو كه خودت زیر قولت می زنی، چطور از من توقع داری؟
· گفتم كه من تو رو درواسی موندم، در ضمن من هیچ حرفی رو دوبار نمی زنم.
و با عصبانیت از من دورشد.
· حالا نشونت می دم. شب درازه آقا منصور.
منصور اهمیت نداد و در را محكم بست و رفت. مصمم شدم تا آخر میهمانی آنجا بنشینم. یك ربع بعد صفورا آمد و گفت:
· خانم، آقا می گن تشریف بیارین می خوان كیك رو ببرن.
· بگو ببرین من نمیام، صفورا خانم.
· بدون شما كه نمی شه.
· چرا نمی شه مگه من چاقوام؟
از لحن كلامم شرمنده شدم و گفتم:
· ببخشین صفورا خانم، اعصابم متشنجه. به منصور بگو من نمیام. ولی به مهمونا بگو الان میام.
· چشم خانم. اما حیفه، پدرتون آرزو داره.
· حالا شما برو، شاید اومدم صفورا خانم.
بیچاره صفورا رفت. هنوز سه چهار دقیقه نگذشته بود كه منصور وارد شد و گفت:
· فعلا وقت لجبازی نیست گیسو خانم، بیشتر از این شبمون رو خراب نكن. بلند شو بیا، می خوایم كیك رو ببریم كه زودتر مهمونها برن. دیگه حوصله احدی رو ندارم.
سكوت كردم.
· مگه با تو نیستم گیسو؟
· من نمیام.
· حوصله ندارم، بلند شو.
· من از تو بدترم. با اون فك و فامیل با معرفتت،حوصله ای برای آدم نمی مونه!
· از دست من عصبانی هستی، به فامیلم چكار داری؟
· همه تون از یه قماشین. برو می خوام تنها باشم. برو دست الناز جونت رو بگیر كه ایشاءالله خبرشو برام بیارن! خواهرمو دق مرگ كرد حالا هم نوبت منه!
منصور به حالت كلافگی دستی به موهایش كشید، چند شدم راه رفت و گفت:
· بلند شو گیسو دیر شد! الان وقت دعوا و عصبانیت نیست. بذار وقتی همه رفتن، با هم دعوا می كنیم. ساعت دوارده س.
· گفتم نمی یام برو بگو سرش گیج می رهف حالش خوب نیست.
· بچه ها پس چرا نمیاین؟ چی شده؟
منصور در را باز كرد و گفت:
· بله مامان، اومدیم.
· چی شده؟ چرا گیسو ناراحته؟ تو چرا انقدر برافروخته و پریشونی منصور؟
· نه مادر جون ناراحتت نیستم. كمی سرگیجه دارم. بریم.
و بدون اینكه به منصور نگاه كنمف از اتاق خارج شدم. مادر و منصور هم دنبالم آمدند. مراسم بریدن كیك انجام شد و بعد از فیلمبرداری و عكاسی برای پذیرایی سرو شد. مهمانی تمام شد و پدر و مادر را تا منزل پدر همراهی كردیم.
در راه برگشت منصور گفت:
· ای لعنت بر این الناز كه دست از سر ما بر نمی داره.
· برو بگیرش تا دست از سرت برداره. اینكه مشكلی نیست.
· اگه به این رفتارت و این لجبازیهات ادامه بدی، این كار رو می كنم.
· اتفاقاً منم منتظرم كه تو این كار رو بكنی.
منصور نگاه غضبناكی به من كرد، ولی هیچ نگفت. فكر كنم ترسید اگر ادامه بدهد همان جا وسط راه تركش كنم. به منزل رسیدیم. خدمه مشغول تمیز كردن منزل بودند. مجدداً تبریك گفتند. تشكر كردم و یكراست بالا آمدم. زیباترین و عریان ترین لباس خوابم را پوشیدم، بهترین عطر را زدم، مسواك زدم و آمدم روی تخت، رو به دیوار خوابیدم.
پنج دقیقه بعد منصور آمد .لباسش را عوض كرد و رفت مسواك زد و برگشت. چراغ را خاموش و آباژور را روشن كرد. روی مبل نشست. سیگاری روشن كرد و بعد از مدتی آمد روی تخت دراز كشید. نفهمیدم طاقباز خوابیده یا به پهلو. با اینكه عادت داشت هر شب توی بغلم قفلش كنم، آن شب عزمش را جزم كرده بود و با فاصله از من خوابید، ولی مرتب وول می خورد.
صدای فنر تخت اعصابم را بهم ریخته بود. یعنی در واقع بی اهمیتی و قهرش حالم را بد كرده بود، انتظارش را نداشتم. بغضبم گرفت، البته بیشتر به خاطر حرفهای الناز. اشك در چشمانم جمع شد. نیم ساعت گذشت. بلند شد دوباره سیگار روشن كرد. شیطونه می گه بلند شم خودشو با پاكت سیگارش له كنم.
روی مبل نشست. از بس حس شنوایی ام را به كار گرفته بودم خسته شدم. به پهلوی دیگر شدم و پتو را رویم كشیدم و خودم را به خواب زدم. ولی منصور را می دیدم. نگاهی به من كرد، كمی خیره شد، بعد دود سیگار را به آسمان فرستاد. بی فكر. به سلامتی خودش كه فكر نمی كرد هیچ، به سلامتی من هم فكر نمی كرد.
چند تا سرفه كردم. نگاهی به من كرد و سیگار را در جا سیگاری خاموش كرد. بلند شد لای در را باز كرد. لبه تخت نشست. دستی به موهایش كشید و گفت:
· ای لعنت به جد و آبادت الناز. هم شبمون رو خراب كردی هم نصف شبمون رو! هیچ خری هم پیدا نمی شه اینو بگیره از شرش راحت شیم. حالا دیگه واسه ما همه ادم شناس شدن!
از فشار خنده نزدیك بود بتركم. كمی پتو را روی صورتم كشیدم كه اقلاً لبخندم رو نبیند. روی تخت دراز كشید و به من خیره شد و گفت:
· گیسو
جواب ندادم.
· گیسو بیداری؟
باز هم جواب ندادم. بیچاره ناامید شد، فكر كرد خواب هستم. دستش را دراز كرد و روی دست من گذاشت و بعد از مدتی خوابش برد. یكباره روی تمام نفرت و عصبانیتم آب سرد ریختند. هر دو ارام شدیم. در دل بوسه ای برایش فرستادم و گفتم چقدر وابسته ای عزیز دلم! منم وابسته كردی كه تا این موقع شب به خاطرت نخوابیدم