قسمت بیست و پنجم : : : : :
منصور نشست و با هم شروع به غذا خوردن كردیم.
وقتی به منزل فرهان رسیدیم هنوز خانواده فرزاد نیامده بودند و احساس آرامش می كردیم. اما این آرامش و اطمینان خاطر بیست دقیقه بیشتر طول نكشید و اولین گلی كه خوردم از الناز بود، آن هم هنگام سلام و احوالپرسی كه گفت:
- وای چقدر قیافتون عوض شده گیسو جان فكر نكنم منصور خان دیگه هوس بچه بكنه.
آب شدم رفتم تو زمین و برگشتم رو زمین. به منصور خیره شدم كه حرفی بزنه اما مضطرب و لال من را تماشا می كرد. در عوض مادر جون گفت:
- بچه م كمی ورم كرده كه خب طبیعیه الناز جان، حالا خودت كه باردار شدی می فهمی.
دلم خنك شد اما شكمشون رو كه سفره نكردم هیچ با سكوتم اجازه دادم كه چند دقیقه بعد المیرا دهان باز كنه و بگه:
- خب نسرین خانم چه می كنید با محبتهای دوست عزیزی مثل گیسو جان. واقعا مانده م متحیر كه ایشون چطور می تونند همه را بهم پیوند بدهند.
نسرین نگاهی به من كرد و خونسرد رو به المیرا گفت:
- همیشه دعا گوش هستم. دوست فقط گیسو.
- خیلی دوستشون دارید؟
- منظورتون چه كسی است؟
- آقای مهندس فرهان را می گم.
- اصلا رقمی براش وجود نداره.
الناز با خنده پرسید:
· یعنی صفره؟!
· صفر یك عدده و اتفاقا عددی است كه از كوچكترین عددها بزرگترین و بیشترین رقمها را می سازه و اندازه علاقه من به پرویز رقمی ست پره صفر.
از حاضر جوابی نسرین لذت می بردم اما لبخندم را برای منصور جمع كردم تا حساب كار دستش بیاد. مادر پرسید:
- شما دو تا چرا ازدواج نمی كنید؟ داره دیر می شه ها.
المیرا گفت:
- والله دست رو هر كسی می ذاریم می برنشون. مثل اینكه دستمون خیلی سبكه خانم متین.
فریاد خنده بلند شد. اما پدر كه از دست این دو تا خشمگین به نظر می رسید فقط لبخند كمرنگی زد و گفت:
- خب شاید علتش اینه كه شما دست رو آقایون می ذارید بذارید آنها دست رو شما بذارند.
آخ كه خدا می داند چقدر دلم خنك شد الناز و المیرا جا خوردند و الناز گفت:
- پس چطور گیسو خانم شما خوشبخت شدند؟ جناب رادمنش!
پدر به مادر اشاره كرد و گفت:
- اینجا شاهدی داریم كه كفایت می كنه، دختر من هم انقدر انتظار كشید تا دست روش گذاشتند. البته گیسو به منصور خیلی علاقه داشت اما هرگز پا پیش نذاشت كه یه موقع نبرنش. مرجان جون شما شاهدی دیگه.
همه زدیم زیر خنده و مادر گفت:
- منصور دیوانه گیسو بود و هست. ما هم زدیم و بردیم.
آقای فرزاد به شوخی گفت:
- این برد در مورد جناب رادمنش هم صادقه مرجان خانم؟
مادر خندید و گفت:
- البته كه صادقه. پدر و دختر در خوبی همتا ندارند.
من و پدر همزمان گفتیم:
- خوبی از خودتونه.
خانم فرزاد گفت:
- نسرین جان از گیسو جان یاد بگیر سریع میخت را بكوب.
منصور و پرویز مضطرب به هم نگاه كردند. انقدر از گوشه كنایه های این مادر ناتنی و خوهران سیندرلا حرص می خوردم كه بچه ها تو دلم پیچ و تاب می خوردند و دنبال هم می كردند. جواب داشتم اما ملاحظه هم داشتم.
نسرین پرسید:
- منظورتون چیه خانم فرزاد؟ عذر می خوام.
- منظورم اینه كه زودتر مادرشو عزیزم و یك وارث بیار.
نسرین با لبخند تلخی نگاهی به من كرد كه مثل برج زهرمار نشسته بودم، سپس گفت:
- باشه روش فكر می كنم اتفاقا پرویز جان خیلی دلش بچه می خواد، منتها می بینم با درس و دانشگاه جور در نمیاد خانم فرزاد. اما اگه بنا به فرمایش شما وجود بچه باعث محكم شدن زندگیم باشه و پرویز را تا آخر عمر كنارم داشته باشم سختی ها را تحمل می كنم و براش بچه میارم، هر كاری می كنم كه پرویز را از دست ندم. مگه عمرم به دنیا نباشه