وجود اون كسي كه براش الهه ناز رو مي زدين مرحم تمام زخمهاي شماست مهندس، نه شنيدن درددل من ، ميگن عشق تسكين تمام دردهاست و براي شما يعني الناز خانم
نگاه عميقي به من كرد .تك تك اجزاي صورتم را بررسي كرد و گفت : آره دارم اين رو حس ميكنم
خب اجازه مي دين؟
ميخواين برين؟
بله
بياين داخل بشينيم
ديروقته،درست نيست .مگه شما صبح نمي خواين برين شركت؟ ساعت دو نيمه شبه
مدتيه كم خواب شدم .از غلت زدن تو رختخواب اعصابم خرد ميشه.ميام پايين هنرنمايي ميكنم
عالي بود .احسنت .هركس بتونه اشكهاي منو دربياره خيلي هنرمنده .
خنده قشنگي كرد وگفت: كسي كه اشكهاي شما رو در بياره بايد دار زده بشه
اسم دار اعصابم را متشنج كرد . يك لحظه برادرم را در حاليكه آويزان بود ديدم . لبخند تلخي زدم وگفتم : شب بخير
شب خوش
اصلا نفهميدم چطور سي تا پله را نميدايره زدم آمدم بالا، انگار خواب ديدم .خدايا تا تو اين خانه ديوانه زنجيري نشده ام به دادم برس. رحم كن، من جرئت اينكه خودم را از بارفيكس آويزان كنم ندارم
صبح روز بعد به اتفاق مادر براي صرف صبحانه سر ميز رفتيم .مهندس سر ميز بود .خيلي عادي برخورد كرد. اصلا انگار نه انگار كه ديشب فقط يك وجب با من فاصله داشت .صبحانه اش را خورد ، خداحافظي كرد و رفت . آن روز براي نصب پرده آمدند .پرده ها بسيار زيبا شده بود .
************ ********* ******
به همين ترتيب سه هفته از ورود من به اين منزل گذشت. لرزش دستهاي مادر كم شده، روحيه اش بهتر است ، خودش مي آيد پايين ، مي رود بالا .انگار فقط يك مونس ميخواست .با هم بيرون مي رويم ، پارك و سينما مي رويم گردش وتفريح فرصت فكر كردن وغصه خوردن را به او نمي دهد .يكبار هم با مهندس به رستوران رفتيم .يكي دوتا از آشنايان آنها به ديدن آنها آمدند. از جكله دختردايي خانم متين بنام مينو خانم كه دختر دلنشيني بنام نگين دارد كه تقريبا همسن و سال من است .يك هفته به تعيين سرنوشت من باقي است و البته به فصل بهار .انگار با تغيير سال، سرنوشت من هم عوض ميشود. دوباره بايد دنبال كار بگردم .اين از همه بدتر است . خانه تكاني و تكاپوي مخصوص سال نو فضاي ديگري ايجاد كرده . چقدر من روزهاي آخر اسفند را دوست دارم . هر روز به انتظار مهندس صبح را ظهر ميكنم .او هم كه از شانس بد من بخاطر مشغله هاي مخصوص آخر سال ديرتر بخانه مي آيد .بنظرم خودش هم زياد از اين وضعيت راضي نيست چون مرتب غر ميزند وميگويد : ديگه حوصله كار كردن ندارم. ديگه نمي كشم .بايد شركت را بسپارم دست فرهان و بشينم خونه .
يك روز ظهر ، حدود ساعت سه بعدازظهر ، با صداي پي در پي زنگ تلفن گوشي را برداشتم
بله!
سلام گيتي خانم
سلام خانم
بجا نياوردين؟
نخير
من الناز هستم
آه، حالتون چطوره الناز خانم؟ ببخشيد بجا نياوردم
خوبم
خونواده خوبن؟
الحمدالـله ، منصورخان نيستن؟
نخير، هنوز نيومدن
با شركت تماس گرفتم نبودن. حتما تو راهن.بهشون بگيد من تماس گرفتم .منتظر تلفنشون هستم
بله،حتما
خدانگهدار
خدانگهدار
از بخت بد كاملا فراموش كردم به مهندس بگويم كه با الناز تماس بگيرد. طرفهاي ساعت هشت شب در اتاق مادر بودم كه دو ضربه به در اتاق خورد و در به تندي باز شد . مهندس بر افروخته گفت: خانم امروز كسي با من كار نداشت؟
امروز؟ امروز ؟آه، چرا ساعت 3 الناز خانم تماس گرفتن . ببخشيد، فراموش كردم
فراموش كردين يا مخصوصا نگفتين؟
با تعجب بلند شدم ايستادم .منظورتون چيه؟
خودتون رو به اون راه نزنين خانم . من خودم استاد اين كارهام
از عصبانيت نگاهم را به زمين دوختم . احساس ميكردم مادر متعجب شده چرا بايد براي قصد نداشته توبيخ ميشدم؟ فكر كرده دوستش دارم و به الناز حسودي ميكنم .خب آره ، دوستش دارم ، ولي واقعا فراموش كرده بودم .بغضم در حال شكستن بود ، ولي غرورم به من اجازه اشك ريختن نمي داد .با صدايي بلندتر از حد معمول گفت: پس چرا ساكن شدين؟
در برابر رفتار شما بهت زدهم
لطف كنيد يا گوش را بر ندارين يا وقتي بر مي دارين احساستون رو كنار بذارين .شايد مردم كار واجبي داشته باشن
دستم را از فرط عصبانيت مشت كردم و به خانم متين گفتم: ببخشيد مادر و از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم رفتم . روي تخت افتادم و بغضم را شكستم و هر چي بد و بيراه بود نثارش كردم .جدا كه فقط لايق الناز بود و بس.مرتيكه بي صفت عاشق
نمي دانم چقدر گذشت كه دستي را روي شانه هايم احساس كردم .هراسان رو برگرداندم. مادر بود، كنارم نشست و اشكهايم را پاك كرد .
اين اشكها را جلو كسي بريز كه طاقت ديدنش رو داشته باشه دخترم ، من ندارم
چه صداي قشنگي! چه ملاحت كلامي! چقدر زيبا حرف ميزنه! خدايا چه مي بينم؟ چه مي شنوم؟
در آغوشش افتادم و گفتم : خداي من شكرت! چقدر زيبا حرف مي زنين مادر جون .باورم نمي شه.
مادر موهايم را نوازش كرد وگفت: باور كن عزيزم .دارم حرف ميزنم.