مردم نميدانند پشت چهره منـ
يكمرد خشماگين درد آلوده خفته است
مردم ز لبخندم نميخوانندحرفي
تا آنكه دانند ـ
بس گريه ها در خنده تلخم نهفته است
وز دولت باران اشكم ـ
گلهاي غم در جان غمگينم شكفته است
***
من هيچگه بر درد « خود » زاري نكردم
اندوه من، اندوه پست « آب و نان » نيست
اين اشكها بي امان از تو پنهانـ
جز گريه بر سوك دل بيچارگان نيست
***
شبها ز بام خانه ويرانه خودـ
هر سو ببامي ميدود موج نگاهم
در گوش جانم مي چكد بانگي كه گويد:
« من دردمندم »
« من بي پناهم »
***
از سوي ديگر بانگ ميآيد كه: اي مرد !
« من تيره بختم »
« من موج اشكم »
« من ابر آهم »
بانگ يتيمم مي خلد ناگاه درگوش:
« كاي بر فراز بام خود استاده آرام !»
« من در حصار بينوائي ها اسيرم » ـ
« در قعر چاهم »
***
بي خان و ماني ناله اي دارد كه: « اي مرد !
من تيره روزم ـ
بر كوچه هاي « روشني » بسته است راهم »
***
ناگه دلم مي لرزد از اين موج اندوه
اشكم فرو ميريزد از اين سوك بسيار
در سينه مي پيچد فغان « عمر كاهم »
***
با موج اشك و هاله يي از شرم گويم:
كاي شب نشينان تهي دست !
وي بي پناه خفته در چنگال اندوه !
آه، اي يتيم مانده در چاه طبيعت !
من خودتهي دستم، توان ياري ام نيست
در پيشگاه زرد رويان، روسياهم
شرمنده ام از دستگيري
اما در اين شرمندگي ها بي گناهم
دستي ندارم تا كه دستي را بگيرم
اين را تو ميداني و ميداند خداهم