هستی من
قسمت دوازدهم
هاج و واج به من نگاه كرد و گفت:
- چه قدر شنيدن اين سخنان از زبان تو دلچسب است! تو واقعا به آدم روحيه ميدهي اما اگر من تاجر موفقي شدم و به كشورهاي خارجي سفر كردم تكليف دلم چهمي شود؟ دل من هميشه در ايران جا مي ماند
- خوب دلت را هم با خودت به مسافرت ببر
- آخر نمي شود. مادر صاحب دلم خيلي سخت گير است مي گويد من دختر به فاميل نمي دهد. مي ترسم از دستم برود
شانه هايم را با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم:
- خب نرو، در ثاني اگر صاحب دلت خيلي دوستت دارد بايد بگويد كه با تو به همه جا خواهد آمد
- خب مشكل همين جاست هستي، نمي دانم دوستم دارد يا نه؟
- خب ازش بپرس
- ا ، مگر اين قدر سبك و جلفم؟ تو مي پرسي هستي؟ اگر من از او بپرسم و اگراو رك و راست نه بگويد بهم بر مي خورد و در واقع غرورم جريحه دار مي شوداما اگر تو بپرسي و برايم خبر بياوري خيالم راحت مي شود، اسمش را بگويم تااز او بپرسسي؟
آن قدر حرصم گرفته بود كه مي خواستم در جا خفه اش كنم من 17 سال بيشترنداشتم و فرهاد عشق اول من حساب مي شد. در واقع در اين امور هيچ تجربه اينداشتم مي دانستم كه منظور فرهاد شايد من باشم چرا كه نگاه هاي عجيب وعاشقش را از ياد نبرده بودم اما باز هم در انديشه ام بود كه نكند فرهاد كسديگري را دوست داشته باشد و احساس مرا به بازي گرفته باشد، نكند او كه اينقدر جدي حرف مي زند منظورش كس ديگري است چرا كه چه جايي بهتر از باغ وطبيعت و مهتاب و چه زماني بهتر از شب كه نشانه سكوت عاشقان است كه فرهادعشقش را به من ابراز كند، يعني او كس ديگري را دوست دارد؟ نكند لادن باشد؟او هميشه به من حسادت مي كرد و از اين كه فرهاد هواي مرا دارد حرص مي خورديا نه شايد نسترن باشد؟ دختر همسايه ديوار به ديوارشان كه كشته مرده فرهاداست؟ غر در افكار خويش بودم كه متوجه شدم فرهاد با لبخندي موذيانه وشيطنتبار به من خيره شده است گفت:
- چيه؟ پيداش نكردي ؟ چند تا دختر را توي ان كله كوچكت رديف كردي؟
به نشانه بي تفاوتي نگاهي به او انداختم و گفتم:
- خوابم مي آيد مي خواهم بروم به من چه كه تو چه كسي را دوست داري؟ خودتبرو به او بگو كه بهش چه احساسي داري مگر من رابط بين تو و او هستم؟
فرهاد كه مي ديد من چه قدر حرص مي خورم مطمئن شده بود كه من هم دوستش دارم خنديد و گفت:
- اوه حالا چرا اين قدر لجت گرفته؟ خودم به او مي گويم و منت تو را نمي كشم
سپ نگاهي به آسمان كرد و نگاهش را پايين آورد چشمانش پر از خواهش بود و نگاهش نافذ و عميق به چشمانم دوخته شد و گفت:
- امشب وقتي به بستر رفتم كه بخوابم هر كاري كردم خوابم نبرد نقش دو چشمسياه و معصوم در ذهنم نقش بسته بود آن قدر دوستش دارم كه به عشق او خطرجاده را به جان خريدم تا امشب در كنارش باشم تا نفسم در هوايي دم و بازدمكند كه عطر نفس هاي او باشد . ومي دانم تو هم از ترس و بي خوابي به حياطنيامدي تو هم منتظر من بودي منتظر كه من از راه برسم تا بتواني با خيالراحت بخوابي، نه هستي جان؟ من و تو به هواي هم تا اين موقع شب بيدار مانديم
ناباور و گيج به چشمانش خيره شدم راست مي گفت تمام بهانه من براي شب زندهداري ام او بود خود او كه به عشق من اين راه را پيمود و به آن جا آمده بوداز اعتراف صريح و بي پروايش سرخ شدم. قصد رفتم كردم راهم را سد كرد و گفت:
- خيلي مي خواهمت هستي تا آخرين نفس
انگار در دلم جشن به پا كرده بودند. خوشحال و شاد به بسترم رفتم فرهاد راديدم كه روي صندلي نشسته و به آسمان خيره شده است دستم را دور گردن ياسمنانداختم جيغ كوتاهي كشيد و خودش را زير پتو جمع كرد ، شهلا غر زد و گفت
- اين ياسمن ديوانه شده امشب؟
و دوباره خوابيد. اما خواب از چشمان من فراري بود چه قدر حرفهاي فرهادبرايم شيرين بود ! عشق بود و شور و جواني ! آه چه روزگار خوشي بود!
فرهاد در دانشگاه دررشته مهندسي قبول شد . نه تجارت و نه وكالت، عمه برايش جشني بر پا كرد آهكه چه قدر عمه بچه هايش را دوست داشت ! يا حداقل آن قدر علاقه اش را بهبچه هايش ابراز مي كرد كه همه فاميل مي دانستند ماهرخ جانش براي بچه هايشمي رود
تابستان همان سال من هم ديپلم گرفتم شبي كه قرار بود به جشن خانه عمهبرويم آن قدر هيجان داشتم كه مثل فرفره دور خودم مي چرخيدم موهايم را درآريشگاه كمي كوتاه كردم و لباس هايم را به روي تخت ريختم تا از بين آنهابهترين را انتخاب كنم. مادر كه وسواس مرا مي ديد و تعجب مي كرد چشم غره ايبه من رفت و گفت
- مگر بار اول است كه به خانه عمه مي روي ؟ چه شده سرگيجه گرفتي؟
از حس زيركانه و سريع مادرانه اش خنده ام گرفت. عاقبت براي آخرين بار درآئينه اتاقم نگاهي به سر و ضعم انداختم . صورتم از شادي مي درخشيد وچشمانم از عظمت عشقم برق مي زد. با رضايت كيفم را برداشتم و به طبقه پايينرفتم. هومن و پدر و مادر آماده رفتن بودند همگي سوار ماشين شديم سر راه بدگل زيبايي با گل هاي مريم و رز و چعبه اي شيريني خريديم وقتي به خانه عمهرسيديم ماشين عمو احمد را شناختم و دانستم آنها هم رسيده اند به محض بازشدن در به داخل رفتيم و با استقبال گرم عمه و آقا جلال و فرهاد روبرو شديمسبد را به طرف فرهاد گرفتم و گفتم:
- تبريك مي گويم آقاي مهندس
لبخندي زد و گفت:
- فكر كنم مهندس به من بيشتر بيايد تا وكيل و تاجر
- همه شغل ها به تو مي آيد حتي دعا نويسي
شهلا كه تازه به جمع ما پيوست بود با دستش به پشتم زد و گفت
- آفرين هتي ! خوشم آمد فكر كرده هنوز درس نخوانده مهندس شده من نمي دانماين خاله چرا اين قدر بچه هايش را لوس و از خود راضي بار آورده ؟
هومن قهقه اي زد و گفت:
- آخ جون فرهاد امروز وقت حال گرفتن از اين دخترهاست حاضري؟
فرهاد نگاه گله مندي به من انداخت . ياسمن و شهلا مرا به داخل هل دادند وخنده كنان از آن جا دور شديم لادن را ديدم و با هم به سردي بر خورد كرديملادن گفت:
- فكر نمي كني هنوز بچه تر از آن هستي كه در كار بزرگ تر ها دخالت كني؟
منظورش را نفهميدم و گفتم:
- منظورت چيست؟
- منظورم فضولي ات در مورد رشته فرهاد است
ياسمن گفت:
- خود فرهاد از هستي در مورد رشته اش نظر خواست لادن جان.
و شهلا با حرص گفت:
- من نمي دانم چرا همه در كار هم دخالت مي كنند؟ مثلا امروز مهماني است و بايد كاري كنيم كه به ما خوش بگذرد.
پكر شدم ، لادن دو سال از من و شهلا و ياسي بزرگ تر بود و به خودش اجازهمي داد هر طور مي خواهد با ما رفتار كند و در عوض توقع احترام داشت. فرهاددائم در تكاپوي احوالپرسسي با مهمانان و پذيرايي از آنها بود. مي دانستمحالش را گرفته ام اما نمي دانم چرا خوشم مي آمد سر به سرش بگذارم ياسمن درمورد معدل ديپلم پرسيد و من و شهلا نيز در مورد امتحان ها با هم گفتگوكرديم. شهلا نظر مي داد كه بعد از گرفتن ديپلم چه كاري كنيم، خودش ميخواست در كنكور شركت كند. ياسمن نيز درس خواندن را دوست داشت اما من گفتمهيچ علاقه اي به درس و كتاب ندارم و مي خواهم هنر خوش نويسي ام را تكميلكنم . ياسمن گفت:
- لادن امسال در كنكور رد شد براي همين كمي ناراحت است. نگاهش كن انگار ازاين كه فرهاد در دانشگاه قبول شده زياد هم راضي نيست. قبل از آمدن شما بهمن گفت، چرا فرهاد يك دفعه بعد از چهار سال كه از ديپلم گرفتنش مي گذرد بهفكر تحصيل افتاده؟
من هم گفتم، خب دلشنخواسته حالا هوس كرده كه تحصيلات دانشگاهي داشته باشد. مي داني هستي فكركنم لادن فرهاد را دوست دارد ببين چه طور در كارهاي فرهاد غرف شضده است.
شانه هايم را به عادت هميشگي بالا انداختم و گفتم:
- ول كن بابا به ما چه؟ من كه اصلا از لادن خوشم نمي آيد.
ياسمن و عمه با ورود خانواده نسترن همسايه ديوار به ديوارشان برخاست و بهاستقبال انها رفتند نسترن دختر سبزه رو و زيبايي بود خانواده اش باخانواده عمه صميمي بودند و هر دو خانواده مي دانستند كه نسترن به فرهادعلاقه شديدي دارد. نسترن در بود ورود بسته كادو شده كوچكي را كه گل سرخيروي آن خودنمايي مي كرد به دست فرهاد سپرد فرهاد سر به زير انداخت و تشكركرد. من و شهلا از اين كه نسترن آن قدر نزد همه بي پروا بود و به مناسبتقبولي فرهاد به او هديه داد متعجب به هم نگاهي انداختيم ان قدر حرصم گرفتهبود كه داشتم خفه مي شدم! فرهاد پسري جذاب بود و به همين دليل هواخواهزياد داشت. ولي مطمئن بودم هيچ كس حتي نسترن و لادن مثل من عاشق او نيستندبرخاستم و به آشپزخانه رفتم ياسمن در حال اماده كردن چاي بود دستانم را بهكابينت تكيه دادم و وزنم را روي دست هايم انداختم به ياسمن گفتم:
- اين نسترن عجب رويي دارد ياسي! جلوي روي همه به فرهاد كادو مي دهد
- چون دختر دردانه پدر و مادرش است و بعد از سال ها نذر و نياز و دعا بهخانواده اش افتخار حضور داده كافيست
بگويد ف، پدر و مادرش يك ثانيه بعدفرحزادند. جان بخواهد دريغ ندارند چه برسد به فرهاد. پدرش آن قدر فرهادجان ، فرهاد جان مي كند كه خود فرهاد خسته شده مادرم يك بار گفت
- به نظرم مي توانم نسترن را مثل عروس خانواده قبول كنم
ولي فرهاد آب پاكي را روي دستش ريخت و گفت:
- من؟
- من چي؟ ياسي چرا بقيه اش را نمي گويي؟
ياسمن گفت:
- شايد دلش نخواهد تو بداني كه او چه كسي را دوست دارد؟
در همين حين فرهاد در حالي كه كادوي نسترن در دستش بود به آشپزخانه واردشد. گل را از روي كاو كند و روي موهاي من گذاشت و به ياسمن گفت:
(ادامه دارد.....)