تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 8 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 76

نام تاپيک: رمان هستی من ( رضوان جوزانی )

  1. #21
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    برو بعدی

  2. #22
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت بیست و یکم

    هستی من
    قسمت بيست و يكم


    -سلام خوبي؟
    سلام كردم و گفتم:
    -
    پدرم كو؟
    -
    من به جاي دايي آمدن ناراحت شدي؟ اشكال دارد؟
    -
    نه چه اشكالي ،كاش هميشه ديدن كسي كه منتظرش هستي اين قدر راحت باشد.
    -
    راستي؟ يادم باشد از فداكاري دايي حسابي تشكر كنم
    در ماشين را برايم گشود و گفت:
    -
    به بنده افتخار همراهي مي دهيد؟
    گفتم:
    -
    البته آقاي ستايش
    گردنش را روي شانه كج كرد و گفت:
    -
    پس بفرماييد خانم ستايش
    آه، چه آرزوي دوري، حس كردم اين كه فاميل فرهاد دنباله اسمم باشد چه قدر دور از دسترس است. فرهاد پخش ماشين را روشن نمود وگفت:
    -
    مادرت ان قدر عصباني بود كه نگو
    -
    مي دانم از صبح خودم را به مريضي زدم كه به ديدن خاله و دايي و فاميلافاده اي اش نروم. او هم گفت پس خانه عموت هم نيا و استراحت كن.
    با گوشه چشم نگاهي ويران كننده به من انداخت و گفت
    -
    تو هم چه قدر استراحت كردي و به خانه عمويت نمي روي!
    -
    پس پدرم چه شد؟ قرار بود شهلا و ياسمن هم بيايند..
    -
    هومن كه خود را سريع با شاهرخ سرگرم كرد پدرت برخاست كه بيايد من سوئيچماشينم را برداشتم و گفتم، من مي روم دايي جان شما زحمت نكشيد دايي هم ازخدا خواسته نشست مادرت با حرص گفت، راضي به زحمت شما نيستيم فرهاد خانهومن مي رود كه ياسمن با جيغ گفت ما هم با فرهاد مي رويم تا تنها نباشد. وقتي به در حياط رسيديم صداي لادن را شنيدم كه مي گفت، حالا بايد يك ايلدنبال خانم بروند خوب خودش مي آمد بعد من هم رو كردم به شهلا و ياسمنگفتم، شما كجا؟ حوصله شما دو تا را ندارم كه با هستي سه نفر مي شويد و كلهمرا در ماشيد ببريد.
    ياسمن پكر شدوشهلا گفت به جهنم ما مي خواستيم تو تنها نباشي برو انشاءا... ماشينت پنچر شود همين! اين بود تمام ماجرا.
    گفتم:
    -
    خوب ياسمن و شهلا را مي آوردي
    -
    برو بابا من هزار چشم غره و كنايه را به جان خريدم كه خودم تنهايي به دنبالت بيايم.
    -
    مگر كس ديگري هم چيزي گفت
    -
    آره زن دايي احمد گفت، ماشاا... هستي جان چه قدر هوادار دارد و ما نميدانستيم من كه هم از حرف زن عمويم و هم از حرف لادن ناراحت شده بودم گفتم:
    -
    لازم نبود به زحمت بيافتي اگر مي دانستم تو به جاي پدرم مي آيي خودم آژانس مي گرفتم و مي آمدم
    نگاهي به من انداخت و گفت:
    -
    لازم نبود به زحمت بيافتي و ....
    داشت اداي مرا با حرص تمام در مي آورد
    سپس ماشين را به گوشه خيابان كشاند و توقف كرد. دستش را پشت صندلي منگذاشت و براي لحظاتي با عصبانيت سكوت كرد سپس با صدايي دو رگه گفت
    -
    توي اون گوش هاي گرفته ات اين را فرو كن هستي حز من هيچ كس حق ندارد كاري براي تو انجام دهد
    و بعد دستش را به سينه اش زد و گفت:
    -
    چاكرتم تا قيامت
    پايش را روي پدال گاز فشرد و با سرعت حركت كرد بوي عطر فرهاد و نفس هايداغش گيجم كرده بود نگاهش كردم او هم به من نگريست و چشمكي زد و گفت:
    -
    قبول؟
    خنديدم و از كيفم كادوي عيدش را در آوردم و روي پاهايش گذاشتم و گفتم
    -
    ببخش اگر ناچيز و كوچك است. اگر چه كم است اما من با تمام احساسم ان را برايت خريدم چون اولين هديه من به تو است.
    متعجب نگاهي به بسته انداخت و گفت
    -
    ممنونم عزيز من راضي به زحمتت نبودم. اخه چرا؟ هستي؟ چي بگم ؟ فكر نمي كردم به فكرم باشي؟
    گفتم:
    -
    من هميشه به فكرت هستم فرهاد
    -
    مي دانم عزيز دلم همان طور كه تو هميشه در ياد مني.
    به خانه عمو رسيديم آن قدر زمان زود گذشت كه نفهميدم چه قدر فاصله را سريع پيموديم! فرهاد گفت:
    -
    كاش ما نامزد بوديم و الان به جاي رفتم به خانه دايي سر از شمال در مي اورديم.
    كمي خجالت كشيدم و گفتم:
    -
    بيا بريم فرهاد الان است كه صداي مادرم در ايد
    در ماشيد را براي من گشود و من پياده شدم و گفتم:
    -
    داري بد عادتم مي كني فرهاد.
    -
    فداي بد عادت شدنت.
    نگاهم به پنجره افتاد سايده لادن از پشت پردا را شناختم . فرهاد نگاهي به بالا افكند و گفت
    -
    دارد مي تركد دختره حسود!
    در باز شد و وارد شديم به محض ورودمان از ديدن ياسمن و شهلا كه هنوز درحياط نشسته بودند جا خوردم. طفلكي ها از موقع آمدن فرهاد داخل نرفته بودندكه مادر مرا سرزنش نكند كه چرا با فرهاد تنها آمده ام هر دويشان را بوسيدمو موقع ورود به سالن فرهاد تنها در كنار من قرار گرفت همه نگا هه ا به طرفما چرخيد نگاه مادر كمي دلخور و همراه با سرزنش بود و نگاه عمه ماهرخآرزومند مرا در اغوش گرفت و آهسته گفت:
    -
    الهي قربونتون برم چه قدر به هم مي آييد
    سرم را پايين انداختم و كنار مادر نشستم شهلا و ياسمن سرو صدا مي كردند سرانجام شاهين گفت:
    -
    آخ آخ ببين تا حالا كه هستي نبود خانه ساكت بود اين سه تا كه هستند انگار در خانه نارنجك منفجر مي شود.
    همه خنديدند ياسمن به طرف شاهين رفت و گوشش را پيچاند و گفت
    -
    اين فضولي ها به تو نيامده بچه!
    شاهين گوشش را در دستش گرفت و گفت:
    -
    ببخشيد مادر بزرگ يادم رفت دندان هايت را نگذاشتي و عصباني هستي
    همه خنديدند مادر چشم در چشمم دوخت و گفت
    -
    مي بينم كه رنگ و رويت باز شده و حالت جا آمده ور پريده!
    گونه اش را بوسيدم و گفتم
    -
    آره ديدن فاميل بابا جونم حسابي سرحالم آورد
    گفت:
    -
    بله آقا فرهاد كه ماشاالله از رو كم نمي آورد و به دنبال جنابعالي ميآيد تو هم بايد اين قدر پرو باشي
    ياسمن دست من را گرفت و با شهلا سر و صدا كنان به اتاق فرامرز رفتيم فرامرز با صداي بلند گفت
    -
    آي آپاچي ها اتاق مرا به هم نريزيد تازه جمع و جورش كردم
    سه تايي از ديدن اتاق فرامرز زديم زير خنده اتاقش به بازار بيشتر شباهتداشت تا اتاق جمع و جور شده. جا باز كرديم و نشستيم. شهلا گفت:
    -
    باز هم به معرفت فرامرز لادن كه اصلا محل نمي گذارد انگار نه انگار كه ما در خانه شان مهمان هستيم.
    گفتم:
    -
    چه طور مگه؟
    گفت:
    -
    تا ما خواستيم به اتاقش برويم گفت:
    -
    شرمنده بچه ها بابا تازه برايم كامپيوتر خريده خراب مي شود
    ياسمن گفت:
    -
    انگار ما كامپيوتر نديده ايم. دختره لوس و ننر
    شهلا ماجراي آمدن فرهاد و حرف هاي مادر و لادن را برايم گفت
    گفتم:
    -
    مي دانم فرهاد برايم تعريف كرد.
    ياسمن با شيطنت گفت:
    -
    نمي دانم اين لادن چه پدر كشتگي با تو دارد هستي يك چشم و ابرويي مي آمد كه ادم لجش مي گرفت
    شهلا گفت:
    -
    فكر كنم لادن فرهاد را دوست دارد
    ياسي گفت:
    -
    آره حالا كه ديده فرهاد كس ديگري را دوست دارد و به اصطلاح رقيب برايش پيدا شده اين طور با هستي رفتار مي كند
    گفتم:
    -
    منظورت از رقيب منم؟
    -
    آره خوب تو....
    شهلا پس كردني به ياسمن زد و گفت
    -
    پاشو جمع كن بابا همچين واسه داداشش بازار گرمي مي كنه و رقيب رقيب راهانداخته انگار فرهاد فرهاد شيرين است. نه بابا فرهاد همچين آش دهن سوزي همنيست از خدا بخواهد هستي گوشه چشمي به او بياندازد
    ياسمن هاج و واج شهلا را نگريست و گفت
    =
    چيه؟ نكنه فرهاد دل تو را هم برده؟
    با اين گفته ياسمن شهلا ربه روي ياسي پريد و تا جايي كه مي توانست او راقلقلك داد به سرعت آنها را به عقب راندم كه به سرغ من نيايند از سر وصدايما هومن و فرهاد وفرامرز و شاهرخ بالا آمدند فرامرز در را گشود و گفت
    -
    واي خدا ببين چه به روز اتاق نازنين من اوردند
    شهلا گفت:
    -
    برو بابا تو هم به اين مي گويي اتاق؟ صد رحمت به بازار سيد اسماعيل
    هومن گفت
    -
    تو را به خدا بگوييد واسه چي دعوا مي كرديد ؟ سر من؟ بابا اين كه دعواندارد بايد از مامانم اجازه بگيرم ببينم كدام يك از شما را مي پسندد.
    شهلا پارچ آبي را كه روي زمين بود برداشت و در يك لحظه به روي هومن پاشيد و گفت
    -
    برو گم شو تحفه انگار كي هست؟
    هومن به دنبال شهلا دويد و فرياد كنان به پايين رفتند من و ياسمن با ديدن فرهاد كه آنها را مي نگريست زديم زير خنده ياسي گفت:
    -
    طفلك شهلا چه قدر حرص خورد!
    شاهرخ گفت:
    -
    كاش قبل از شام كمي در حياط وسطي بازي كنيم.
    همگي موافقت كرديم و با هياهو به حياط رفتيم هومن گفت
    -
    چه خبره؟
    -
    مي خواهيم وسطي بازي كنيم لادن شاهين شما هم به حياط بياييد
    دعوا بر سر ياركشي شروع شد شهلا گفت:
    -
    پسرها با هم دخترا هم با هم
    فرهاد كه مي خواست لج لادن را در آورد و گفت
    -
    نمي شود استثنا باشد و هستي با پسرها بازي كند؟
    ياسمن گفت:
    -
    نخير
    فرهاد گفت:
    -
    پس من هم يار دخترها مي شود
    شهلا گفت:
    -
    بابا تو چه رويي داري فرهاد برو ديگر
    لادن با حرص دست ياسمن را گرفت و من و شهلا هم طرف ديگر ايستاديم. پسرهاوسط بودند ان قدر صداي بازي مان بلند بود و جيغ مي كشيديم كه بزرگ تر هاهم به حياط آمدند و با رضايت به ما نگاه مي كردند من سعي مي كردم فقطفرهاد را نشان بگيرم كه در موقع اصابت توپ باعث بل گرفتن او شد. جيغ بچهها به هوا رفت. عاقبت نوبت ما دختر ها رسيد يكي يكي بچه ها بيرون رفتند وسوختند فقط من وسط بودم و با گرفتم بل يكي يكي بچه ها را به وسط بازياوردم پسرها كه مي ديدند حريف ما نيستند حرصشان در آمده بود شاهرخ توپ رازير شير آب گرفت توپ سنگين شده بود و به شهلا خورد شهلا جيغش به هوا رفت وگفت
    -
    خيلي جر زن و حسود هستيد توپ سنگين شده.
    توپ بعدي به لادن خودر لادن گفت
    -
    درد مي آورد خيلي سنگين شده
    يكي يكي خورديم و بازي با برد پسرها تمام شد از همه جالب تر كري خواندن بعد از بازي ناجوانمردانه شان بود
    به شهلا و ياسمن گفتم
    -
    تلافي مي كنيم خيلي نامردند
    شهلا كه از شكلك در آوردن هومن و شاهين داشت منفجر مي شد گفت
    -
    خيلي نامرديد از قصد توپ را خيس كرديد كه درد آور باشد؟
    فرهاد شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
    -
    به من چه؟ برادر خودت خيس كرد من كاره اي نيستم.
    نگاه پر مهر فرهاد صداقت را در چشمانش به نمايش مي گذاشت. با چشمان خمارش به من مي گفت
    -
    من بي تقصيرم ديدي كه دلم نيامد هيچ كدامتان را بسوزانم.
    خسته از بازي همه در حياط دور هم نشستيم. هومن با دستانش روي قابلمه ريتمگرفته بود و مي زد. ناگهان شروع كرد به خنديدن ان قدر خنديد كه همه ما ماتو مبهوت به هم نگاه كرديم پرسيدم:
    -
    چت شده هومن؟ چرا ريسه رفتي؟
    با خنده گفت:
    -
    اگر برايتان تعريف كنم كه ديروز وقتي با دوستم به خيابان ... رفتيم چه اتفاقي افتاد شما هم مي خنديد
    ياسمن گفت
    -
    دوباره سر كاري است همه ما را سر كار گذاشته و به اين مي خندد.
    شاهرخ گفت:
    -
    حالا بگو ببينم چه دسته گلي به اب داده ايد؟
    هومن دوباره خنديد و گفت
    -
    آخ ديروز با دوستم علي تمام صندلي هاي ماشينش را بيرون ريختيم تا تميزشكنيم. وقتي داخل ماشين را جارو كشيديم و مي خواستيم صندلي هاي عقب را سرجايشان بگذاريم مادرش صدايش كرد و گفت
    -
    بدو علي حال پدرت خوب نيست برو از داروخانه برايش قرص قلبش را بگير. ديگر فرصت نشد كه صندلي هاي عقب ماشين را جا بزنيم. علي پشت فرهان نشست ومن هم كنارش چون ايام تعطيل بود داروخانه اي باز نبود. مجبور شديم بهخيابان اصلي برويم و از داروخانه شبانه روزي خريد كنيم. اخ سر خيابان دوتا دختر سانتي مانتال ارايش كرده با دك و پز عالي ايستاده بودند و منتظرماشين بودند سوار هر ماشيني هم نمي شدند به علي گفتم:
    -
    علي نگه دار سوارشان كنيم علي هم زد روي ترمز دو تا دختر با فيس و افادهو ادا آمدند و در را باز كردند داشتند با هم حرف مي زدند و متوجه نشدند كهماشين صندلي ندارد اولي با ناز گفت
    -
    سلام.
    و افتاد روي بدنه لخت ماشين من و علي از خنده نمي توانستيم فرار كنيم اندو تا دختر كه حسابي حرص شان گرفته بود در ماشين را محكم به هم زدند و چندتا فحش اب دار نثار من و علي كردند آخ اين قدر خنديديم كه يادمان رفت برايچه به بيرون آمده ايم عاقبت بعد از يك ربع خنديدن قرص خريديم
    من و شهلا و ياسمن حرص مي خورديم وشاهين و شاهرخ و فرهاد از خنده غش كرده بودند شاهرخ گفت
    -
    اين كه چيزي نيست من يك بار با دوستم به خيابان هاي خيلي بالا شهر رفتهبوديم ان موقع ها تازه بنز الگانس با شيشه دودي به ايران امده بود. گوشهخيابان يكي پارك شده بود من و صادق با چه چه و به به به طرف ماشين رفتيم ودست هايمان را دور صورتمان گذاشتيم و صورت هايمان را به شيشه چسبانديم وشروع كرديم به ديد زدن داخل ماشين كه ناگهان همان شيشه اي كه ما به آنچسبيده بوديم با حركت اتوماتيك پايين كشيده شد تازه آن وقت بود كه فهميديمما به ماشين پر از آدم ان طور زل زده ايم و چهار نفر در ماشيد دارند به مامي خندند ولي چون شيشه تيره بود ما آنها را نمي ديديم
    و باز صداي خنده بچه ها در حياط پيچيد.

    (ادامه دارد....)

  3. #23
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت بیست و دوم

    هستی من
    قسمت بيست و دوم
    روز سيزده بدر بود همگي مهمان مسعود در ويلاي شمال بوديم. خانواده مسعودهمگي ما را به شمال دعوت كرده بودند. من و ياسي و شهلا از خوشحالي روي پابند نبوديم به پيشنهاد پدر قرار شد يك روز قبل از سيزده بدر به طرف شمالحركت كنيم خانواده عمو احمد عذر خواهي كرد و نيامدند به قول شهلا بهتر هرچه لادن كمتر برايم قيافه مي گرفت و ريخت او را نمي ديدم بيشتر بهمان خوشمي گذشت.
    شب قبل از حركت ياسمن و شهلا به خانه ما آمدند بهانه شان اين بود كه صبحهر سه با هم جمع باشيم و روزهاي پاياني عيد را بيشتر خوش بگذرانيم
    آن شب به جاي خوابيدن تا دم صبح بيدار بوديم و از اوقات خوش جواني مان بهقول ياسي لذت مي برديم چه روزهاي خوش و قشنگي داشتيم هر سه سرشار از حسجواني بوديم و غم در خانه دل هايمان را نمي كوفت جوانه عشق فرهاد در دل منهمراه با شكوفه هاي بهاري گل كرده و معطر شده بود ياسمن و شهلا نيز سرخوشو شاد بودند هنوز هم از يادآوري ان روزهاي زيبا دستخوش هيجان مي شوم چه ميدانستم بعد از ان ايام سرنوشت چه خوابي برايم ديده و روزگار چه معامله ايبا من خواهد كرد. معامله اي كه قلبم را مي سوزاند و خاطرم را پريشان مينمايد
    صبح روز حركتمان هر سه از بي خوابي قبل ناي بيدار شدن نداشتيم مادر هر سهمان را به زور سر ميز صبحانه كشاند هنگام صرف چاي هومن با اخم و تخم وارداشپزخانه شد و بعد از كمي چپ چپ نگاه كردن به ما مشغول صرف صبحانه شد. ياسمن گفت:
    -
    چيه هومن خوب نخوابيدي؟ امروز مي خواهيم به سفر برويم اخم هايت را باز كن و بخند.
    هومن گفت:
    -
    چه طور بخندم شما سه نفر ديشب مثل جغد بيدار بوديد و از سر وصدايتان ازخنده ها و جيغ و اوازتان تا صبح كابوس مي ديدم. مخصوصا تو شهلا با اونصداي ريز و جيغ مانندت وقتي اواز مي خواندي واه واه اگر صاحب ترانه ميدانست روزي روزگاري ترانه اش را تو مي خواني از غصه دق مي كرد.
    شهلا گفت:
    -
    آرام باش هومن جان نفست گرفت اين قدر پشت سر هم حرف زدي اگر انشا الله يه وقت خفه بشوي من ناراحت مي شوم
    هومن انتظار نداشت شهلا اين قدر خونسرد و ارام جواب بدهد گفت
    -
    حيف كه يك خانم محترم بين شما دو تا نشسته و من به احترام او هيچي....
    ياسمن سرخ شد و سرش را پايين انداخت و من و شهلا از پر رويي هومن خنديديم.
    شهلا رو به هومن كرد و گفت
    -
    پاشو برو ديگه مثلا ديشب كابوس ديده و اين قدر اشتها دارد بلند شو تا بااين ابرازعلاقه ات نوني ، چايي چيزي توي گلوي آن خانم محترم گير نكرده، منهم وقتي تو جلوي رويم نشستي نمي توانم چيزي بخورم انگار يك جن جلوي رويمنشسته برو ديگه
    هومن با صداي زنگ بلند شد و گفت
    -
    كوفت بخوري تو كه اين قدر شكمويي ، بخور جون بگيري چون امروز و فرداست كه حالتان را بگيرم
    و زير لب زمزمه كرد:
    -
    آخ چه مزه اي مي دهد حال اين دختر ها را بگيريم!
    شهلا لپ هايش را باد كرد و چشمانش را درشت كرد و همزمان با خالي كردن لپ هايش گفت:
    -
    آخ چه پر رو است اين هومن! اخه ياسمن اين هومن ادمه كه تو دوستش داري؟
    من اعتراض كنان گفتم:
    -
    اوه شهلا خانم تند نرو ناسلامتي خواهرش اين جا نشسته و نمي گذارد تو در مورد برادرش اين طور حرف بزني
    شهلا اداي مرا در آورد و گفت
    -
    برو بابا دلت خوش است كل اگر طبيب بودي.....
    مادر وارد اشپزخانه شد و گفت:
    -
    چه خبره همه آمدند، منتظر شما هستيم بلند شويد اماده بشويد. مي خواهيم را ه بيفتيم.
    مشغول اماده شدن بوديم شهلا و ياسمن ساك هايشان را برداشتند و به حياطرفتند . هومن و پدر اثاث ها را در ماشين مي گذاشتند. فرهاد نگاهي به پنجرهانداخت برايش دست تكان دادم صورتش صاف و از شادي مي درخشيد پيراهني كه بهاو كادو داده بودم را به تن داشت چه قدر به او مي آمد زيباتر و جذاب تر ازهميشه دل عاشقم را مي لرزاند
    به حياط رفتم همه اماده رفتن بودند فرهاد جلوي ماشين ايستاده بود و روغن واب آن را چك مي كرد تا متوجه حضورم شد سرش را بالا گرفت و به من نگاه كردو سپس اشاره به تنش كرد و گفت:
    -
    مي پسندي؟
    لبخند زدم و با چشمانم گفتم:
    -
    بله.
    شاهرخ كه متوجه ما شده بود با صداي بلند گفت:
    -
    فرهاد چه قدر خوش تيپ شدي! سليقه ات تازگي ها خوب شده، لباست را از كجا خريدي؟
    -
    نخريدم هديه است
    شهلا گفت:
    -
    هديه كه با مسعود زودتر از همه رفته شمال؟
    فرهاد گفت:
    -
    من نمي دانم تو دختر خاله من هستي يا غريبه ؟ بابا تو چه قدر خنگ شدي!
    -
    بگو سليقه يار است و خلاصمان كن
    -
    نه خير تا زندايي را به حان من نياندازيد راحت نمي شويد. آره بابا سليقه طرف است چه كنم خوش تيپي است هر چه بپوشم مي آيد
    پدر و مادرهايمان بلاتكليف ايستاده بودند تا ببيند جوانها در مورد مسافرهايشان چه تصميمي مي گيرند. هومن گفت
    -
    شما سن و سال دارها با هم برويد و ما جوان ها هم با هم
    و با ابرويش خودش و دختر ها را نشان داد و بعد اشاره اي به فرهاد و شاهرخ و شاهين كرد. شوهر عمه ماهروخ گفت:
    -
    ببخشيد آقاي كارشناس ما بچه ها با كي بياييم؟
    شليك خنده به هوا برخاست. مادر و پدر و شاهين و عمه شهين در يك ماشين وآقا كاظم و عمه ماهرخ و شوهر عمه شهين با شاهرخ در يك ماشين ، هومن وفرهاد و من و ياسي و شهلا هم در ماشين فرهاد نشستيم. فرهاد را افتاد و دوماشين ديگر به دنبال ما روان شدند.
    اگر بگويم تا خود شمال چه قدر خوش بوديم و خنديديم دروغ نگفتم. از جوك هايبي مزه هومن و ويراژهاي فرهاد از سر به سر گذاشتن هومن و شهلا و از نگاههاي گاه و بي گاه فرهاد كه از آئينه چشمانم را نوازش مي داد و مرا غرق درارامش مي كرد.
    وقتي به رامسر رسيديم بعد از ظهر بود با استقبال گرم مادر و پدر مسغود وهديه به داخل حياط رفتيم. مسعود دوان دوان به استقبالمامن امد و گفت:
    -
    خوش آمديد و رو كرد به مادر و گفت:
    -
    اين دختر شما صحيح و سالم ان قدر گفت دلم براي خانواده ام تنگ شده كه مرا بيچاره كرده است.
    هديه مرا در آغوش گرفت و گفت:
    -
    دلم براي همه تان تنگ شده بود مخصوصا خواهر كوچولويم
    بيني اش را كشيدم و گفتم:
    -
    من كه حرفت را باور نمي كنم هديه ، مسعود حسابي جاي ما را پر كرده است
    مادر مسعود گفت:
    -
    هر گلي بوي خودش را دارد هستي جان و هر كسي به جاي خودش عزيز است
    از سر شانه هديه نگاهم به نگاه شهريار نشست. همراه خانم مسني كه بعدافهميدم خاله مسعود است به بيرون از ساختمان آمدند با تعجب نگاهي به هديهانداختم خنديد و گفت
    -
    يادت رفته ؟ اين جا خانه خاله شهريار هم هست!؟
    با چشمانم دنبال فرهاد گشتم مادر و پدر و عمه هايم مشغول تعارف با خانوادهمسعود بودند موقع وارد شدن به خانه از جلوي شهريار رد شدم سلام كوتاهيكردم و به همان كوتاهي پاسخ گفتم. تازه متوجه شدم كه فرهاد و شاهرخ مشغولخارج كردن اثاثيه از ماشين هستند. بعد از مدت كمي شاهرخ و فرهاد به داخلامدند. قيافه فرهاد كمي در هم رفته بود بلافاصله متوجه شدم كه شهريار راديده است. اهميتي ندادم، به من چه مربوط كه به خانه خاله اش امده است. بهغير از خاله مسعود مش شعبان و همسرش شهناز خانم هم در رفت امد بودند. ظاهرا انها همان جا سكونت داشتند مادر مسعود گفت:
    -
    اگر گرسنه هستيد بساط عصرانه را در ايوان بياندازيم؟
    مادر تشكر كرد و گفت:
    -
    نه ما در راه نهار خورديم و حسابي سير هستيم زجمت نكشيد
    مادر مسعود به شهناز خانم گفت:
    -
    بي زحمت اتاق هاي مهمان هاي عزيزمان را نشانشان بده تا هم لباس عوض كنند و هم استراحت كنند و راحت باشند
    مادر گفت:
    -
    نه نيازي به استراحت نيست خسته نيستيم اخر حيف اين هوا نيست كه ادم برود بخوابد؟
    شهلا با صداي بلند گفت
    -
    وا چه موقع خواب و استراحت است مرغ هم به اين زودي جا نمي رود
    نگاه شاهرخ و عمه شهين به هم دوخته شد عمه چشم غره اي به شهلا رفت و گفت
    -
    ببخشيد ترو خدا ، شهلا در صحبت كردن كمي رك است.
    مادر مسعود گفت
    -
    خوب راست مي گويد طفلك ، جوانند بايد هم تا آخر شب بيدار باشند و از اين هوا و محيط لذت ببرند.
    شهلا برخاست و از اتاق خارح شد . مش شعبان اسباب ما را به بالا برد و من وياسمن و فرهاد و هومن به دنبالش رفتيم تا آن ها را جا به جا كنيم من وياسمن اتاقي را كه رو به دريا بود انتخاب كرديم . هومن دست فرهاد را گرفتو اتاق آخر را نشانش داد و گفت:
    -
    اگر بداني شب ها از اتاق اين دختر ها چه سر و صدايي بيرون مي آيد و خوابرا به چشم ادم حرام مي كند يك لحظه هم حاضر نيستي اتاق كنار اتاق اين هارا انتخاب كني

  4. #24
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    ظهر خودم بخیر

  5. #25
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت بیست و سوم

    هستی من
    قسمت بيست و سوم
    فرهاد لبخندي زد و همراه هومن رفت. هميشه از آرامش و خونسردي اش خوشم ميآمد آن قدر غرور داشت كه از چيزي شكايت نمي كرد و هميشه با جذابيتمردانه اش لبخند مي زد
    من و ياسمن لباس هاي راحتي تري پوشيديم موهايم را بافتم تا مزاحم دويدنم نباشد ياسمن گفت:
    -
    هوس كرده ام آن قدر لب دريا بدوم كه نفسم بند بيايد
    خنديد و از ساكم پلووري سرمه اي در آوردم با شلوار جين آبي پوشيدم ياسمن نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت
    -
    طفلك فرهاد تو را مي بيند و فقط مي تواند نگاهت كند كاش زودتر ازدواج مي كرديد هستي مي دانم الان با وجود شهريار حال خوشي ندارد.
    گفتم:
    -
    چه طور وقتي نسترن و لادن جلوي من رژه مي روند حال من خوش است؟ حالافرهاد هم بايد شهريار را تحمل كند در ثاني شهريار كه كاري به كار او ندارد
    -
    همين كه هر جا كه تو هستي او هم هست براي عصبانيت فرهاد كافيست
    از پنجره شهلا را ديدم كه لب دريا نشسته صدايش كردم برايم دست تكان داد و اشاره كرد كه به نزدش بروم به ياسي گفتم
    -
    دلم براي شهلا مي سوزد دست خودش نيست هر چه در دلش باشد سريع بع زبان مي آورد عمه نبايد جلوي همه ضايعش مي كرد
    -
    ولش كن بابا اون الان يادش رفته كه چي شده دلم مي خواهد اين سه چهار روز كه اين جا هستيم خوش باشيم.
    در حين پايين رفتن از پله ها شهريار كه روبروي پله ها نشسته بود به مننگاهي كرد و لبخند زد بي اختيار در جوابش لبخند زدم كه از ديد فرهاد پنهاننماند فرهاد برخاست و از اتاق بيرون رفت پدر مسعود گفت:
    -
    كجا هستي جان؟ عصرانه حاضر است چيزي بخوريد بعد برويد.
    تشكر كردم و به ياسمن گفتم:
    -
    بيا ياسي، نمي شود تعارف اقا محموود را رد كرد، بنشين چيزي بخوريم
    نشستيم و نگاهي دور تا دور سالن انداختم اتاق هاي خواب در طبقه بالا قرارداشت و اشپزخانه اپن در قسمت اخر سالن بود سالن با چند دست كاناپه و راحتيپوشانده شده بود و يك ميز ناهار خوري با صندلي هاي اضافه در قسمت ديگرسالن قرار داشت پرده هاي آبي پنجره ها با روكش كاناپه هماهنگي داشت.شومينهاي زيبا كه در آن فصل هنوز روشن بود و زيبايي اتش ادم را گرم مي كرد بعداز خوردن كمي سالاد الويه با ساندويچ به ياسمن گفتم:
    -
    بلند شو ياسي دلم مي خواهد زودتر دريا را ببينم بويش دارد ديوانه ام مي كند
    شهريار گفت
    -
    چه طور است همه با هم به لب دريا برويم و پياده روي كنيم غروب دريا ديدني است
    همه ازپيشنهاد او استقابال كردند وبرخاستند تا در هواي ازاد بهاري نفسي تازه كنند.
    با ياسمن مسابقه گذاشتين كه زودتر به شهلا برسيم و شروع به دويدن كرديمشهلا ما را ديد كه به طرفش مي دويم برخاست و او هم به طرف مخالف دويد هرسه به دنبال هم مي دويديم و جيغ مي كشيديم خسته و عرف كرده به روي شن هايساحل ولو شديم. بوي دريا و ابي گسترده اش جلوه اي از طبيعت پاك و آرامشبخش بود.
    هواي گرفته و باراني شمال خبر از امدن باران مي داد سوز زمستان با وجود بهار ادم را مي لرزاند به اسمان نگريستم و گفتم:
    -
    به زودي باران مي بارد اسمان بدجوري دلش گرفته است
    ياسمن گفت:
    -
    اره فصل بهار اسمان شمال بيشتر باراني است
    گفتم:
    -
    من كه از موقع امدن خورشيدي در اين اسمان نديدم شهريار غيب گفته كه غروب دريا ديدني است؟ چه غروبي؟ چه خورشيدي؟
    شهلا دوباره با لحن بي پروايش گفت
    -
    طفلك هذيان مي گفت، وقتي تو را مي بيند مرضش عود ميك ند هستي
    از دور هديه و مسعود دست در دست هم نمايان شدند انگار به حز خودشان كس ديگري را نمي ديدند شهلا با ديدن آن دو سرش را تكان داد و گفت:
    -
    خوش به حالشان چه دنيايي دارند كيف مي دهد ادم در اين هوا با مرد محبوبش قدم بزند
    ياسمن با حالتي شيطنت بار گفت
    -
    كاري ندارد شهلا بلند شو برو دست مش شعبون را بگير و قدم بزن
    -
    الهي اين هومن خفه شه كه تو اين قدر دوستش داري
    من گفتم:
    -
    به داداش من چه كار داريد؟
    و هر سه با هم خنديدند ياسمن دوباره گفت:
    -
    نشستن و بهاسمان ابري زل زدن كه مزه اي ندارد بلند شويد قدم بزنيم
    سه تايي برخاستيم و شروع به پياده روي كرديم ياسمن كه تحت جادوي ابي و خاكستري دريا قرار گرفته بود رو به من كرد و گفت:
    -
    هستي سوالي بپرسم صادقانه جواب ميدهي؟
    -
    من به كي دروغ گفته ام كه به تو بگويم؟
    -
    منظورم دروغ گفتن نبود دلم مي خواهد احساس قلبي ات را بدانم
    -
    خوب بپرس
    -
    تو چه قدر فرهاد را دوست داري
    شهلا خنديد و مورچه اي را نشان داد و گفت
    -
    اندازه اين مورچه خيالت راحت شد خانم كارآگاه؟
    ياسي گفت:
    -
    نه كار آگاه بازي در نمي اورم مادرم تازگي ها بر سر ازدواج فرهاد بدجوريپيله كرده است فرهاد هم ان را نشنيده مي گيرد و امروز و فردا مي كند دلممي خواهد بدانم كه اين مسئله براي هستي چه قدر اهميت دارد ايا ان قدر هستكه به ازدواج بيانديشد و فرهاد را از اين سردرگمي نجات دهد؟
    مي دانستم كه نظر عمه كسي جز من نيست و مي دانستم كه با نزديك شدن عروسيهديه عمه به هول و ولا مي افتد كه مبادا مادر مرا شوهر دهد. عمه مي دانستكه خواستگاران من از هديه بيشتر هستند شهلا نگاهي به من انداخت و گفت
    -
    به نظر من هستي و فرهاد واقعا به هم مي آيند انگار خدا اين دو را براي هم افريده است هر دو تودار مغرور و يك دنده.
    خنديدم وگ فتم:
    -
    ممنون از اين همه لطف و عنايت
    شهلا گفت
    -
    يكدندگي و توداري تان به مادر بزرگ خدابيامرز رفته طفلك آقاجان چه كشيد تا مرد
    هر سه زديم زير خنده و شهلا خيلي جدي گفت
    -
    هستي بايد بگويم فرهاد در ميان دختر ها خواستار زياد دارد
    گفتم:
    -
    تو از كجا مي داني؟
    -
    يك روز كه با لادن صحبت مي كردم گفت.
    ياسمن جلوتر امد و دست هايش را به هم ماليد و گفت
    -
    داداش خوشگلم همه جا هوادار دارد
    شهلا گفت
    -
    هول نشو از هواداري و خوشگلي داداشت به تو چيزي نمي رسه داشتم مي گفتملادن مي گفت دختر خاله اش مونا در همان دانشكده اي دانشجو است كه فرهاددرس مي خواند مي گفت مونا مي گويد دختر ها خود را مي كشند تا فرهاد لبخنديبزند يا نگاهي بهشان بياندازد به قولي بين دختر ها از شيك پوشي و زيبايي وجذابيت مردانه فرهاد سخن ها است.
    حسادتم تا حدي تحريك شده بود اما با ايد آوري اين كه بين همه اين ادم هافرهاد عاشق من است دلخوش شدم و لبخند زدم ياسمن به من نگريست و گفت:
    -
    چيه هستي؟ ياد فرهاد افتادي؟
    و شهلا با حرص گفت
    -
    ياسمن يك بار ديگر فرهاد فرهاد يا داداشم بگويي مي زنم تو سرت تا خفه شي ! دختره نديد بديد انگار داداش همه مرده اند و اين يكي تو دنيا داداش دارهتحفه!
    بعد رو به من كرد و گفت
    -
    اگر همين الان چند تا از سينه چاك هاي هستي را اسم ببرم دهنت بسته مي شود.
    و سپس دستش را دور گردن من انداخت و گفت
    -
    فرهاد به زيبايي و نجابتي هستي كجا مي توانست پيدا كند. همين الان اناقا پسر كه با شاهرخ صحبت مي كند همه حواسش دائم اين جاست او يكي از خاطرخواه هاي هستي است
    با حرف شهلا هر سه به شهريار نگاه كرديم راست مي گفت شهريار دست هايش را به سينه حلقه كرده و به ما مي نگريست شهلا گفت
    -
    راستي فرهاد كو؟
    -
    نمي دانم
    -
    من ديدم كه از ويلا بيرون رفت حتما رفته هوايي بخورد
    پياده روي جان از پاهايمان گرفته بود روي تخته سنگي نشستيم قطره ابي به صورتم خورد به اسمان نگاه كردم و گفتم:
    -
    به نظرم بارش باران شروع شده بهتر است برگرديم خيس مي شويم.
    شهلا گفت:
    -
    كو باران ؟ حتما قطره اي از اب دريا به صورتت خورده نكند عشق مثل شهريار تو را هم دچار هذيان كرده است
    باز هم اب به سر وصورتم خورد هوا رو به تاريكي مي رفت و همين امر مرا ميترساند هنگام شب از دريا و صداي غرش موج هايش وحشت داشتم رو به ياسي وشهلا كردم و گفتم:
    -
    ديديد گفتم بارش باران شروع شده
    ياسمن گفت:
    0
    هستي جان شهلا پوستش از كرگدن است تا خيسي اب باران را روي پوست كلفتش احساس كند طول مي كشد
    بعد رو به شهلا كرد و گفت:
    -
    يعني تو اين قطره باران را حس نمي كني؟ كه يكدعفه اب زيادي به سروصورتمان پاشيده شد . من با سرعت جا خلي دادم ياسمن و شهلا حسابي خيش شدندهر سه وحشت زده برخاستيم به عقب قدم برداشتيم كه برگرديم هوا تاريك شدهبود وقتي برگشتيم سرم به جسمي برخورد كرد همزمان با جيغ من ياسي و شهلا همجيغ كشيدند. سرم را بالا اوردم و ازديدن فرهاد كه در تاريكي به قيافه هايوحشت زده ما مي خنديد به عقب پريديم. فرهاد از خنده ناي حرف زدن نداشت . ياسي و شهلا با غرولند به فهراد بد وبيران مي گفتندو چون خيس شده بودند وهوا كمي سرد بود به طرف ويلا دويدند. نگاهي به فرهاد انداختم و قصد رفتنبه دنبال ياسمن و
    شهلا را كردم كه فرهاد محكم مچ دستم را چسبيد با شتابمرا به دنبال خود كشاند چشمان شيطانو بازيگوشش در تاريكي برق مي زد گفتم:
    -
    اني چندمين بار است كه مرا ترساندي.
    سرش را روي شانه اش خم كرد و با مظلوميت گفت:
    -
    تنبيهي بدتر از اين برايت در نظر گرفته بودم اما چون خيلي ترسيدي فعلا اين كافيست
    -
    براي چه؟ مگر چه كار كردم؟
    -
    به به به اون شهريار مگس لبخندهاي ويران كننده مي زني و خبر نداري كه مرا ناراحت كردي؟
    -
    خيلي حسودي فرهاد
    -
    جان فرهاد فداي اون فرهاد گفتنت بگو ببينم داشتيد از چه حرف مي زديد از عشق؟
    -
    من نه! شهلا و ياسمن
    -
    مگر انها هم مبتلا هستند
    (
    ادامه دارد.....)

  6. #26
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت بیست و چهارم

    هستی من
    قسمت بيست و چهارم
    -
    نمي دانم
    -
    تو چه طور؟
    -
    در مورد شخص خاصي صحبت نمي كرديم بحثمان كلي بود
    -
    مطمئني؟
    به چشمانم نگاه كرد داشتم مست مي شدم گرماي دستش در ان نم نم باران و هوايتقريبا سرد بهار در رگ و جانم نفوذ مي كرد عشق را برايم جذاب تر و خواستنيتر مي كرد گفتم
    -
    برويم فهراد وقتي شب مي شود من از تاريكي و صداي دريا وحشت مي كنم
    -
    دلم مي خواهد آن قدر در بغلم بگيرمت كه ارام شوي و از تاريكي و دريا نترسي؟ تا من را داري از چيزي نترس هستي من!
    ان قدر خجالت كشيدم كه از سوزش گون هايم فهميدم حتما حسابي سرخ شده ام به قول مادرم درست مثل لبو عاجزانه گفتم
    -
    برويم فرهاد
    نگاه زيركانه اي به من كرد و گفت:
    -
    برويم هستي من
    با وارد شدن هر دوي ما به ويلا نگاه ها به رويمان ثابت ماند عمه باز همارزومند نگاهم كرد نمي دانمم چرا در نگاه عمه ارزويش را دست نيافتني ميديدم نگاهم به شهريار افتاد كه گرفته به نظر مي رسيد و داشت شطرنج بازي ميكرد شاهين هم مشغول مطالعه درس هايش بود خبري از شهلا و ياسمن نبود بهاتاق بالا رفتم و ديدم كه هر دو حمام كرده اند و موهايشان را خشك مي كنندبا صداي طاهره خانم مادر مسعود سفره شام را گسترانده و ما را به شام ميخواند
    بعد از شام قصد استراحت كردن داشتيم كه مش شعبان خبر داد آقاي اميري همراهدخترش امده است پدر و مادر مسعود عذر خواي كردند و براي استقبال به حياطرفتند من هم به كمك خاله مسعود به اشپزخانه رفتم و ظرف ها را شستم و بهخواهش خاله خانم چاي ريختم و بردم سيني جاي در دستم بود كه وارد سالن شدمسلام كردم همه نگاه ها به طرف چرخيد و همه دست از صحبت كشيدند ورودم بهعروسي شباهت داشت كه به خو.استگاري اش امده اند مخصوصا با سيني چاي بهفرهاد نگريستم كه در مبل فرو رفته بود و لبخند محوي بر لب داشت اقاي اميريجواب سلامم را داد و دخترش زير لب سلام گفت! عمه ماهرخ گفت
    -
    الهي قربونت برم عمه جون اشاءالله عروسي ات چه قدر خوشگل مي شوي
    و به فرهاد اشاره كرد فرهاد برخاست و سيني چاي را از دستم گرفت با خچالترفتم و كنار شهلا و ياسمن نشستم شاهرخ لبخندي به من زد و اشاره به شهرياركرد خنده ام گرفت مي دانستم كه مي گويد نفس گير شدي هستي احساس من باشاهرخ مثل احساس خواهري به برادر فوق العاده مهربان و دلسوز بود وي دانستمشاهرخ هم همان قدر كه هومن دوستم دارد همان طور دوستم دارد نگاهم چرخيد وبه روي رها دختر اقاي اميري ثابت ماند چشم از فرهاد بر نمي داشت ژستي كهفرهاد گرفته بود براي هر دختري جذاب و خواستني بود هر نگاه رها خريدارانهوبا محبت بود بعد از كمي پذيرايي اقا محمود پدر مسعود رو كرد به ما و گفت:
    -
    اميري جان از دوستان دوران تحصيل من در دبيرستان است ايشان يكي ازكارخانه داران موفق تهران هستند بعد از سال ها قطع دوستي مان روي نزديكويلا ديدمش و فهميدم كه همسايه هستيم و خبر نداريم ويلايشان درست روبرويويلاي ماست
    اقاداريوش يا همان اميري فروتنانه گفت:
    -
    در خدمت هستم وقتي ماشين مسعود جان را ديدم حدس زدم كه تشريف اورديد انهم با مهمان من و رها دو روزي است كه به شمال امديم حالا هم مزاحم شديم كهعرض ادبي كرده باشيم
    مادر مسعود گفت:
    -
    پس راحله خانم كجا هستند؟
    به جاي اميري رها را عشوه و ناز خاصي گفت
    -
    مامان رفته فرانسه كه به دايي جان سر بزنند ما هم اخر فروردين راهي مي شويم
    و در همان حال نگاه پر از عشوه اي به فرهاد انداخت فرهاد با استيل خاصي كهروي مبل لم داده بود به نظر مي رسيد حسابي توجه تازه وارد را به خود جلبكرده است نگاهش كردم بي نقص و جذاب بود در بدو هر اشنايي هر كس مفتونرفتار مردانه و قيافه فوق العاده جذابش مي شد. همان طور كه هومن با بذلهگويي و شيطنت هايش توجه هما را جلب مي كرد
    اقا محمود و شاهرخو فرهاد و شاهين و هون را معرفي كرد و در مورد شغل ها و كارهايشان سخن گفت و در اخر هم گفت:
    -
    شهريار جان هم كه معرف حضور شما هست پسر با جناق بنده رو دكتر اينده
    اميري لبخندي زد و به فرهاد رو كرد و گفت:
    -
    پس شما مهندس مكانيك هستيد ؟ درسته؟
    فرهاد گفت:
    -
    البته كمي از درسم مانده اما در مورد رشته ام بله درست است
    -
    كار هم مي كنيد؟
    -
    نه به ان صورت متداول در واقع شغل اصلي ام نيست اگر پدرم كاري داشته باشد گاهي اوقات كمكشان هستم
    -
    جسارتا ببخشيد پدرجان چه شغلي دارند
    -
    فرش فروشي دارند
    واضع بود كه اميري از فرهاد خوشش امده بود پس دوباره گفت:
    -
    ما در كارخانه به افراد متخصص و با اسعدادي مثل شما نياز داريم در واقعنيروي جوان و فعال هم زياد داريم براي افراد كارشناس و تحصيل كرده كه باكارخانه ها همكاري داشته باشند با هزينه خود كارخانه بليط تهيه مي كنيم وان ها را براي اموزش دست گاه هايمان به خارج مي فرستيم در واقع قرار دادمي بنديم و تا حداقل دو سال براي كارخانه خدمت كنند چون با هزينه كارخانهبراي اموزش به خارج از كشور ميروند بديهي است تا حداقل دو ساي بايد درهمان كارخانه تجربيات و اموزش هاي خود را مورد استفاده قرار دهند اگرزماني دنبال كار در خور شخصيت و تحصيلاتتان بوديد من در خدمتم نمي دانمچرا؟ ولي از بدو اشنايي مان به دلم نشستيد.
    بعد كارتي را از جيب بغل كت خارجي اش در اورد و به طرف فرهاد گرفت. فرهادخم نشد كه كارت را بگيرد كارت دست به دست گشت تا به دست فرهاد رسيد بهنظرم امد كه در خواستش از فرهاد همراه با كمي غلو و تكبر است و شايد فرهادهم فهميد كه اهميتي نداد و كارت را روي دسته مبل قرار داد
    موقع رفتن انها باز هم با سقلمه شهلا به رها نگريستم سرش رابا جذابيتي خاصبراي فرهاد خم كرد و خداحافظي كرد هومن خنديد و اهسته به من و شهلا گفت
    -
    اصلا انگار ما ادم نيستيم نگاهي هم به من نيانداخت
    شهلا گفت:
    -
    به ياسمن مي گويم ها؟
    -
    برو گم شو از اب گل الود كوسه ميگيرد.
    خنديديم جنگ بين شهلا و هومن تمامي نداشت اميري از ما براي ناهار ظهر فرداقول گرفت مادرها چه تعارفي مي كردند راضي به زحمت نيستيم اخه خانه بدونكدبان؟ ولي بالاخره قبول كردند كه فردا ظهر مهمان اميري باشيم دم در رهابه فرهاد لبخند زد و گفت
    -
    منتظر هستيم
    فرهاد هم لبخندي زد و هيچ نگفت! يك لحظه حرف هاي مونا در ذهنم نقش بست بلههمان فرهادي كه از لبخند من به شهريار ديوانه شده بود خود لبخند جانانه ايبه رها تحويل داد.
    (ادامه دارد.....)

  7. #27
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت بیست و پنجم

    هستی من
    قسمت بيست و پنجم
    صبح با هياهوي شهلا و ياسمن بيدار شدم. ديشب خواب خوبي نكرده بودم. تمامفكرم مشغول رها و فرهاد بود. به نظر مي آمد رها دو سه سالي از من بزرگ ترباشد. دلم شور مي زد انگار رها آمده بود كه فرهاد را با خود ببرد كه من آنطور عزا گرفته بودم. شهلا پارچ آب را بالاي سرم گرفته بود ظاهرا مهلتيبراي برخاستنم داده بود رو به اتمام بود سريع برخاستم و پارچ را از دستشقاپيدم و روي سرش خالي كردم مثل موش آب كشيده بود و ناباورانه از عمل سريعمن نگاهم مي كرد. در همان لحظه ياسمن ليوان ابي را كه پشتش قايم كرده بوددر يقه ام خالي كرد من به دنبال ياسمن دويدم ياسمن با جيغ و فرياد پشتپدرش سنگر گرفت. اما من سنگين و با وقار كنار مادر نشستم و مشغول خوردنصبحانه شدم ياسمن با خيال راحت كنارن نشست و خيالش راحت بود كه من در بينجمع كاري به كارش ندارم چاي شيرين كردم و گذاشتم تا كمي از داغي آن كاستهشود. وقتي موقع اش شد تمامش را روي پاي ياسمن خالي كردم جيغ كوتاهي كشيد ولبش را به دندان گزيد برخاستم و گفتم:
    -
    فيل بازي نكن داغ نبود.
    به لبخند شهريار خنديدم و به فرهاد نگاه كردم و برايش پشت چشمي نازك كردم و از در اتاق بيرون رفتم
    از دور ديدم كه هومن و بقيه به طرفم مي آيند در دست فرهاد صندلي بود به اضافه يك كتاب شعر هومن به من رسيد و گفت
    -
    بد حال مي گيري هستي خانم ياسمن را سوزاندي
    هديه و مسعود به من رسيدندو مثل دو تا كبوتر عاشق از جلوي من رد شدند و خط ساحل را گرفتند و رفتند هومن به شهلا گفت:
    -
    ترو خدا اين دو تا رو نگاه كن مثل دو تا سوسك چسبيدند به هم . همهخنديدند فرهاد صندلي اش را در افتاب گذاشت و شروع به خواندن كتابش كرد
    هوا سرد بود هومن و شاهين شاهرخ و شهريار شلوارهايشان را بالا زدند وپاهايشان را تا زانو در آب فرو كرده بودند فرهاد اما تافته جدا بافته بودعينك افتابي اش را به چشم زده بود و از زير آن ما را در نظر داشت ظاهراتوجهي به كسي نداشت و از من هم دلگير بود من هم دلگير بودم و قتي خودشدوست نداشت به قول خودش دندان هاي مرا كسي ببيند بايد مي دانست من هم چنينچيزي را نمي خواهم با ياسي و شهلا روي ماسه هاي نرم و گرم ساحل نشستيمياسمن گفت:
    -
    چه كيفي داشت اگر اين پسرهاي پر رو را در اب فرو مي كرديم به تلافي آن توپ هاي خيس و سنگين كه به بدن ما مي زدند
    هر سه به هم نگاه كرديم و فكر يكديگر را خوانديم من پشت هومن و آن دو پشتشاهين و شاهرخ قرار گرفتند ارام و بي صدا و در يك زمان هر سه با شدت تمامبه درون اب هلشان داديم شهريار مات و مبهوت به ما نگاه مي كرد و كه ازديدن آنها كه دست و پا چلفتي در اب ولو شدند غرق خنده بوديم شهلا با خندهبه فرهاد گفت
    -
    تو يكي از دستمان در رفتي باشد تا جايي زهرمان را به تو بريزيم . هومن وشاهرخ و شاهين خيس از اب برايمان خط و نشان كشيدند . ياسمن به طرف فرهادرفت و كتابش را از دستش قاپيد و به درون دريا انداخت هر سه جيغ زنان بهطرف ويلا دويديم و در حاليك ه از خنده روي پاهايمان بند نبوديم و انهاالبته به جز شهريار به دنبال ما مي دويدند مادر با ديدن سه موش آب كشيدهشده انها را به داخل حمام فرستاد تا سرما نخوردند. عمه گفت:
    - -
    بزرگ شديد وقت شوهر كردنتان است اين كارها چيست؟
    شهلا گفت:
    -
    نبوديد ببينيد چه بلايي سر ما آوردند.
    مادر گفت:
    -
    خب شوخي مي كنند جنبه شوخي پذيرفتن هم داشته باشند.
    و رو به ما كرد و گفت:
    -
    برويد اماده شويد تا به موقع به خانه آقاي اميري برويم.
    و همراه ما به طبقه بالا آمد و براي پسرها حوله و لباس گذاشت.
    مادر مسعود گفت:
    -
    چه طور است ما خودمان برويم و جوان ها با هم بيايند؟
    عمه سفارشاتي به ما كرد و در آخر گفت:
    -
    زود بياييد زشت است سر نهار برسيد.
    چشم بلندي گفتيم و مشغود شانه كردن موهايمان شديم. فرهاد در حاليك ه حوله تميزي روي دوشش انداخته بود به ياسمن فت
    -
    من هم مي روم حمام برايم لباس بياور
    -
    بفرماييد آقا فرهاد خوب جا خالي دادي
    شهلا گفت
    -
    ديگه كي رغبت مي كند به حمام برود شده حمام عمومي مردانه من كه پايم را ديگر در اين حمام نمي گذارم
    و نگاهش به چفت پشت در حمام افتاد چشمش برقي زد و به من نگاه كرد در حمامهم از داخل قفل مي شد و هم از پشت در خنديديم و ياسمن آهسته و ارام چفتپشت در را انداخت و هر سه در حالي كه مراقب بوديم از خنده منفجر نشويم بهطبقه پايين رفتيم فرهاد اواز خواند و ديگران دست مي زدند حتما هومن هم ميرقصيد شهريار با ما به خانه اميري امد و در راه به ما گفت
    -
    چي شده خيلي خوشحاليد!
    شهلا گفت:
    -
    بعدا مي فهمي
    هر سه صورتمان از خنده و هيجان قرمز شده بود كه به خانه اميري رسيديم
    با پذيرايي لاله خانم سرايدار خانه اميري كمي نفس تازه كرديم شهريار مرموزو كنجكاو نگاهمان مي كرد هديه و مسعود باز مثل دو كبوتر البته به قول شهلااز نوع چاهي اش مشغول بق بق بقو بودند
    اميري به مادر گفت
    -
    پس آقا پسرها كجا هستند تشريف نياوردند.
    ياسمن در حالي كه لبش را گاز گرفته بود تا نخندد گفت
    -
    حمام هستند گفتند خودمان مي آييم اما اگر دير شد نگران نشويد
    به وضوح ديدم كه اخم هاي رها در هم فت مادر گفت:
    -
    شايد مي خواهند گردشي كنند و بعد بيايند
    شهلا گفت
    -
    آره زندايي مي گفتند كمي گردش مي كنيم و مي آييم
    و بعد آهسته زير گوشم گفت
    -
    فكر كنم يكي به رقباي سمجت اضافه شده دختر متكبر با يك من عسل هم نمي شود قورتش داد
    و اشاره به رفها كرد به نظر من هم همين طور بود ما را مهمان حساب نمي كردو فقط چشمش به در بود كه حتما فرهاد زودتر از در وارد شود شهريار كه تنهاپسر از گروه پنج نفره بود اهسته گفت
    -
    نكند سرشان را زير اب كرديد و به روي خود نمي آوريد
    ياسي با قيافه حق به جانبي گفت
    -
    وا؟ مگر زور ما به انها مي رسد كه سرشان را به باد دهيم شايد در حمام نشستند و براي هم كيسه مي كشند.
    آن قدر خنديديم كه اشكام جاري شد
    نهار را در حالي صرف كرديم كه اميري دائم ابراز ناراحتي مي كرد كه چراپسرها قابل ندانستند و نيامدند مادرها و پدرهايمان از همه جا بي خبر حرصمي خوردند و در ذهنشان براي آن چهار نفر بدبخت نقشه و خط و نشان ميكشيدند. به نظر انها اين نهايت بي احترامي به خانواده اميري بود چرا كهآنها ديشب مي دانستند كه براي ظهر خانه اميري دعوت شده اند و حالا حسابيجلوي اميري شرمنده بودند
    دلم خنك شد تا رها خانم به فرهاد نگويد منتظر هستيم.
    عصر شد دلم به شور افتاد حتما پسرها بي حال در حمام غش كرده بودند مادرمسعود از اميري قول گرفت كه شب را مهمان ما باشد گويي از خجالت بود يا ازدلسوزي كه مي گفت سيزده به در است و تنها خانه نمانيد مي دانستم كه ميخواهد به نوعي از دل اميري پاك كند كه پسرها نيامدند تا باعث دلخوري انهانشود و اميري هم قبول كرد
    وقتي به ويلا امديم صداي فرياد پسرها از داخل حمام همه را به طبقه بالاكشاند وقتي آقا كاظم چفت در را گشود قيافه هر 4 نفر ديدني بود بخار حمامانها را خمار كرده بود چرا كه براي گرم شدن نياز به باز گذاشتن اب گرمبودند و همين خواب الود و خمارشان ساخته بود موهايشان روي پيشاني هايشانچسبيده بود ناي حرف زدن نداشتند هر كدام حوله اي به دور خود پيچيدند و مثللشگر شكست خورده يكي يكي خارج شدند پدر اول با بهت به انها نگريست ولي بعدصداي قهقهه پدر همه را به خنده وا داشت. مادرها نگران مثل اين كه پسر سرتقو كوچولي خود را لباس مي پوشاندند دائم دور و برشان مي پلكيدند و سفارش ميكردند كه زودتر خود را خشك كنند تا سرما نخورند. هر چهار نفر بغل شومينهكز كرده بودند پتويي روي خود انداختند. مسعود دائم مي پرسيد
    -
    كي پشت در را انداخته؟
    و هديه با حالت خاصي به ما مي نگريست شير داغ به خوردشان دادند و اصراركردند كه نهارشان را ان موقع بخورند دلم خنك شد اما داشتم از خنده مي مردمپدر مسعود شرمنده گفت:
    -
    ببخشيد ترو خدا تقصير من است چند وقتي است طاهره خانم مي گويد چفت پشتدر لق شده و نياز به تعمير دارد اما من به مش شعبان نگفتم يادم رفت كهبگويم
    فرهاد در حالي كه سرش را به ديوار شومينه تكيه داده بود فقط با چشمان خمارو خواب الودش به من مي نگريست با زبان نگاهش مي گفت آخه چي بهت بگويمهستي؟ اين انتقاب بود كه گرفتي؟ و در نگاه هومن و شاهرخ و شاهين به وضوحمي خواندم كه دارند براي من و ياسمن و شهلا نقشه مي كشند، خط و نشان هايوحشتناك در اين ميان فقط شهريار بود كه خيره و مبهوت در حالي كه به من وياسمن و شهلا مي نگريست با خود فكر مي كرد اينها دخترند يا جانور؟
    (ادامه دارد....)


  8. #28
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    برو بعدی

  9. #29
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت بیست و ششم

    هستی من
    قسمت بيست و ششم
    بعد از تعطيلات عيد تصميم گرتم خودم را تا اعلام نتايج كنكور سرگرم كنماسمم را در كلاس خوشنويسي نوشتم چرا كه از دست خط خوبي بهره مند بودم واستعداد خوشنويسي داشتم.
    عمه ماهرخدر هر ديدار كه يا در خانه خودشان بود يا در خانه ما به من درلفافه ياد آوري مي كرد كه عروسي هديه نزديك است و درس فرهاد نيز رو بهاتمام تو هم خواستگار داري. وقتي اين سه معادله را كنار هم مي گذاشتمنتيجه مي گرفتم كه يعني به زودي براي خواستگاري اقدام مي كنيم. در پوستخود نمي گنجيدم عروسي هديه نزديك بود مادر با اين كه شديدا سرگرم تهيهكردن جهيزيه هديه بود باز حواسش شش دانگ به من بود و گاه گاه كه عمه رادور و بر من مي ديد با طعنه مي گفت: فكر به فاميل شوهر دادن از سرت بيرونكن يا من دختر دسته گلم را به فاميل نمي دهم يا ازدواج فاميلي عاقبت خوشيندارد.
    اتفاق جالي كه فكر مرا تا چند روز مشغول كرده بود اين بود كه يكي از روزهاكه در تدارك بردن جهيزيه هديه به خانه شوهرش بوديم تلفن زنگ زد از ان طرفصداي خاله مسعود را شناختم و گوشي را به مادر دادم و خودم كنار پله گوشايستادم مادر با احترام و رودربايستي با خاله مسعود حرف مي زد و در اخرسخنانش گفت
    -
    نتيجه را بعد از مشورت با پدرش اعلام خواهم كرد
    بعد از خداحافظي در حالي كه لبخندي بر لبانش بود مرا ديد و گفت
    -
    خاله مسعود بود زنگ زده بود براي فردا شب وقت مي خواست كه به خواستگاري تو بيايند
    -
    براي چه كسي؟
    -
    وا مگه خاله مسعود چند تا پسر دارد؟ شهريار ديگر
    وا رفتم دلم به شور افتاد محكم و جدي گفتم:
    -
    وقت خود را تلفن مي كنند
    -
    تو لازم نكرده به تنهايي اظهار نظر كني ناسلامتي اين خانه بزرگ تري هم دارد
    صداي زنگ حياط در آمد مادر بعد از باز كردن در گفت
    -
    خاله مسعود مي گفت شهريار براي جواب عجله دارد نمي دانستم شهريار اين قدر به تو علاقه دارد
    تا امدم جواب بدهم در سالن باز شد و هومن و فرهاد وارد شدندو بعد از سلام و احوالپرسي مادر جلوي فرهاد به هومن گفت
    -
    داري تنها مي شوي هومن جان اين خواهر هنوز نرفته براي اين خواهرت هم خواستگار امده
    هومن گفت
    -
    كي هست هنوز بچه است كه!
    -
    وا بيست سالش شده كجاش بچه اس؟
    -
    حالا كي هست؟
    مادر به چشمان فرهاد نگاه كرد و گفت
    -
    شهريار
    به فرهاد نگاه كردم سرش را پايين انداخته بود مادر با اب و تاب تماس گرفتنخاله مسعود و عجله شهريار را براي جواب گرفتن براي هومن تعريف كرد و سپسبه درون اشپزخانه رفت
    هومن نگاهي به من كرد و گفت:
    -
    كاري نداردهستي؟ با يك نه گفتن خودت را راحت كن
    لبخندي زدم و به فرهاد نگريستم فرهاد نگران بود مي خواست از چشمانماطمينان به پاسخ رد را بخواند چشمانم را ارام باز و بسته كردم و لبخندي بهلبانش نشاندم اما خودم هنوز از مادر مطمئن نبودم مادر از هيچ كاري براي كمكردن روي عمه كوتاهي نمي كرد حتي اگر لازم بود با بي رحمي پا بر روي قلب وعشق و احساس دخترش بگذارد فرهاد با بي حالاي كه روي راه رفتن خاصش همتاثير گذاشته بود خود را به دنبال هومن به بالاي پله ها كشاند.
    روز عروسي هديه يكي از بهترين روز هاي عمرم بود من و ياسمن و شهلا با هديهبه ارايشگار رفتيم هديه با زيبايي خداداي اش بزير ماسك اريش بي نقص و زيبابود مسعود با شيفتگي تورش را بالا زد و به ما نگاه كرد و گفت
    -
    دختر خانم ها چشم ها درويش
    بعد گونه هديه را بوسيد شهلا با صداي بلند گفت
    -
    انشاءالله يك روي براي ما باشد.
    مسعود ناباورانه به شهلا گفت
    =
    كاش يك كمي فرمز مي شدي و بعد دعا مي كردي
    حياط خانه چراغاني شده بود بوي اسفند و عطرهاي مختلف در هم ادغام شده بودو دل مرا به شور و شادي وا مي داشت همراه عروس و داماد وارد خانه شديمگوسفندي جلوي پاي عروس قرباني شد و پول هايي به سر عروس و داماد ريخته ميشد و بچه ها با سرعت انها را از روي زمين بر مي داشتند نقل هايي به سر وصورت عروس و داماد اصابت مي كرد و من در اين ميان چشمم به دنبال فرهاد ميگشت روبرويم بود درست روبرويم ايستاده بود و به من مي نگريست دستش را كنارابرويش برد و ارام سلام كرد انگار چشمانم هيچ جايي را نمي ديد فقط او رامي ديدم كه كت و شلوار سفيدي به تن كرده و پيراهني زرشكي و كراواتي هماهنگبا كت و پيراهنش
    به طرف عروس و داماد امد طرز راه رفتنش باز هم او را از تمام جوان هاي انمحلس متمايز مي كرد ارام و مغرور همراه با بي قيدي خاصي! يك جور خاصي كهشايد فقط به نظر من مي امد به وضوح چشمان بسيراي از دختران حسرت بار او رادنبال مي كرد وبا مسعود دست داد و تبريك گفت و كنار من ايستاد و گفت:
    -
    داغ كردم هستي خوشگلي ات داره منو مي كشه
    بعد از مراسم عقد با ياسمن و شهلا به حياط رفتيم فرهاد و شاهرخ و هومن مثليك مثلث گوشه هاي ميز نشسته بودند من پيراهني مشكي و بلندي پوشيده بودم كهاندامم را كشيده تر نشان مي داد ارايشگر به طرز زيبايي موهايم را جمع كردهبود و لابه لاي انها نگين كار گذاشته بود رشته مرواريدي كه به گردنمانداخته بودم و النگوهايم تنها وسايل زينتي ام را شامل مي شدند ياسمن بلوزو دامن چسب و زيبايي به تن داشت و موهاي كوتاهش را ازادانه رها ساخته بندو شهلا پيراهن زرشكي كه رگه هاي اكليلي داشت و به او خيلي مي امد هر سه ازلباس و ارايشمان راضي بوديم در يك لحظه چشمم به نگاه شهريار افتاد فرهادخط نگاهم را دنبال كرد و به شهريار رسيد برخاست و به طرف ما امد و ما رابه سر ميز خودشان كشاند مي دانستم هنوز از خواستگاري شهريار و برخوردمادرم دلخور است هديه و مسعود براي خوشامدگويي به سر ميزها امدند وقتي بهسر ميز ما رسيدند مسعود ارام چشمكي زد و گف:
    -
    فاميل مي شويم؟
    قاطعانه گفتم:
    -
    نه! همين كه اين قدر فاميل شديم كافي است
    منظورش از فاميل شدن جواب خواستگاري شهريار بود
    مادر و پدرم و مادر و پدر مسعود دائم گرم تعارف و خشو و بش با مهمان هابودند پدر را مي ديدم كه عاشقانه به هديه مي نگريست و هراز چند گاهي گوشهچشمانش را پاك مي كرد مي دانستم پدر هديه را خيلي دوست دارد و از رفتن اوخيلي ناراحت است از بس به اين طرف و آن طرف رفتم و با مهمان ها اشنا شدم وتعارف كردم خسته روي صندلي نشستم و پاهايم را از كفش هاي پاشنه بلندم خارجكردم درد در پاهايم پيچيد سرگرم تماشاي مهمان ها و شادي شان شدم فرهادكنارم نشست و گفت:
    0
    نفس گير شدي هستي
    خنديدم و ليوان شربتش را سر كشيد و گفت:
    -
    كي مي شود چنين شبي براي من و تو باشد هستي؟
    نگاهش كردم مي دانستم ده ها جفت چشم ما را نگاه مي كنند وقتش بود كه علاقهام به فرهاد را به همه نشان ميد ادم همه بايد مي دانستند كه من فقط فرهادرا مي خواهم تا ديگر به خود زحمت خواستگاري ندهندو گفتم:
    -
    انشا ء اله بگو فرهاد خان
    پرسيد
    -
    براي خواستگارت چه كردي
    -
    من كه همان موقع جوابم را به مادر گفتم اما فكر نكنم مادر دست از سرش بردارد و به همين راحتي جوابش كند
    -
    چطور؟
    -
    ده ها بار به من گفته من هم مثل هديه بايد به غريبه شوهر كنم و شايد صد بار گفته كه به فاميل دختر نمي دهد
    -
    خوب حق دارد طرف خوش تيپ است پولدار است و از همه مهم تر دكتر
    -
    تو هم خوش تيپ و پولداري و مهندس مي شوي بهتر از همه اين كه قلب تو براي من است و قلب من براي تو
    -
    شوخي كردم! مي دانم كه تو روي حرف خودت هستي اما از زندايي مطمئن نيستم مي دانم كه او شهريار را بيشتر از من قبول دارد
    -
    مادر مي خواهد شوهر كند يا من؟
    -
    نمي دانم هستي دلم بدجوري شور مي زند به اينده خوش بين نيستم الان هم كه من كنارت نشستم مادرت حرص مي خورد شهريار هم همين طور
    -
    به درك
    بي اختيار چشمانم مادر را كاويد اما نه مادر مشغول بود مشغول احوالپرسي بااميري و دخترش اما وقتي به شهريار نگا كردم ديدم كه سرگرم حرف زدن با لادناست اما حواسش به ما بود فرهاد با ديدن اميري و دخترش گفت
    -
    بيا با هم برويم و به اميري و دخترش خوشامد بگوييم
    -
    ول كن بابا فرهاد من اصلا حوصله ديدن اين دختره لوس و از خود راضي رو ندارم
    -
    اخرش چي ؟ بالاخره تو ميزبان هستي و چشمت به چشمش مي افتد بلند شو زشت است
    برخاستم و با بي ميلي به طرف اميري و رها رفتم و خوشامد گفتم
    رها با اشتياق فرهاد را نگاه مي كرد انگار از تماشاي او سير نمي شد ولي بدهم نشد مي دانستم منظور فرهاد اين بود كه رها او را با من ببيند و دست ازعشق يك طرفه خود بردارد اما او پر رو تر از اين حرفها بود چرا كه اخر مجلسبه طرف فرهاد امد و با طنازي خاص خودش روبروي فرهاد ايستاد و گفت
    -
    فرهاد خان شما جواب پدر مرا نداديد
    -
    پدرتان؟ مگر از من سوالي كردند كه من جواب ندادم؟
    -
    منظورم در خواست همكاري شان در كارخانه بود فكر كنم اين همه فكر كردن نتيجه داشته باشد و البته اميدوارم جوابتان مثبت باشد
    -
    آه بله معذرت مي خواهم خودم باهاشون تماس مي گيرم
    و در اخر مجلس زمان خداحافظي اقاي اميري از فرهاد قول گرفت كه به زودي بااو تماس بگيرد ان دو دست بردار نبودند و همين براي فرهاد كافي بود كه كسيبه اصرار از او بخواهد كاري را انجام دهد اه فهراد احساس اين كه ان شبفرهاد از داماد بيشتر مي درخشيد و تمام وجودش به من تعلق داشت. احساساسماني و شيريني بود احساس زيبا و دلچسب كه مرا سرشار از عشق ساخت هبود.
    (ادامه دارد......)

  10. #30
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    قسمت بیست و هفتم در ادامه

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •