تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 76

نام تاپيک: رمان هستی من ( رضوان جوزانی )

  1. #31
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    هستی من
    قسمت بيست و هفتم

    مادر به اصطلاح هديه را پا گشا كرده بود در اين موقع كه پاي ابروي مادر درميان بود نبايد دست از پا خطا مي كرديم چرا كه جيغ و هوار مادر به هوا ميرفت وسواس او آدم را كلافه مي كرد دلش مي خواست همه چيز بي نظير و بي نقصباشد صفيه خانم زير نگاه نگران مادر كريستال ها را از بوفه در مي اورد تابراي مهماني اماده كند از شوق مهماني دلم لرزيد حضورفرهاد دلم را گرم ميكرد.
    ساندويچ هاي اماده شده دسرهاي رنگارنگ و غذاهاي اماده در قابلمه ها در چندنوع حسابي سليقه مادر و صفيه خانم را به نمايش گذاشته بود براي اخرين بارخود را در ائينه نگريستم با كمي ارايش ملايم قيافه ام جذاب تر و خواستنيتر شده بود بلوز و دامن بلندي به رنگ ابي كمرنگ به تن كرده بودم كه پدر ازخارج برايم اورده بود وقتي از پله ها پايين امدم مادر را ديدم كه روي مبلولو شده بود حاضر و اماده اما از خستگي ناي حرف زدن نداشت نگاه پر مهري بهمن انداخت و به صفيه خانم گفت:
    -
    بي زحمت براي دختر خوشگلم اسفند دود كن ماشاء ا.. مثل ماه مي درخشد
    بعد به چشمانم خيره شد و گفت:
    -
    آخه دلم مي ايد اين ماه را به ماهرخ بسپارم؟... نه نه!
    قيافه ام اويزان شد اصلا انتظار چنين حرفي را نداشتم صفيه خانم مشت پر از اسفندش را دور سرم چرخاند و به مادر گفت:
    -
    وا؟ ماشالله آقا فرهاد مثل شاخ شمشاده ! آدم حظ مي كنه قيافه و هيكلش رو مي بيند به هستي جون هم خيلي مي آيد
    مادر پشت چشمي نازك كرد و گفت:
    -
    خدا به ماد رش ببخشدش ! دور هستي را خط بكشد كي مي گويد شاخ شمشاد نيست.
    و سريع برخاست تا برود برود كه من فرصت اعتراض نداشته باشم! نمي دانستمدليل رفتار مادر چيست؟ انگار چشم نداشت عمه و پسرش را ببيند خاضر بود مرابه رفتگر محله مان بدهد اما به فرهاد نه!
    هديه خود را در آغوش مادر انداخت بيشتر به جاي بوسيدن مادر را مي بوئيد. سپس مرا در اغوش گرفت و گفت:
    -
    الهي قربونت برم هستي در عرض دو سه شب كه از شما دور بودم انگار صد سال است نديدمتان!
    مسعود دستم را فشرد و گفت:
    -
    نگفتي؟ فاميل مي شويم يا نه؟
    -
    اگر بميرم هم محال است عروس خاله ات شوم اين را به پسر خاله ات هم بگو
    مسعود ابروانش را بالا برد و گفت:
    -
    اوه چه قدر خشن شدي هستي جان!
    وقتي فرهاد وارد شد نفسم در سينه ام گره خورد خدايا چه قدر دوستش داشتمجلو آمد و با همه سلام و احوالپرسي نمود روي مبل نشست و به من اشاره كردكه به اتاقم بروم در يك فرصت خلوت به اتاقم رفتم و ده دقيقه بعد وارداتاقم شد و گفت:
    -
    واي هستي اخر قلب من با ديدن تو يك روز ايست مي كند
    -
    خدانكند فرهاد
    دستش را روي قلبش گذاشت و گفت:
    -
    جدي مي گويم چند وقتي است خيلي درد مي كند فكر كنم از دوري توست.
    -
    كار مشكل شده مامان چپ وراست مي گويد دختر به فاميل نمي دهم جدي مي گويدفرهاد. قبل از امدن مهمان ها با من اتمام حجت كرد و گفت كه اين پنبه را ازگوشم در بياورم كه مرا به تو بدهد.
    -
    ندهد! دستت را مي گيرم و فرار مي كنم
    -
    نه بابا بچه شدي؟ مثل بچه ها فرار كنيم؟
    -
    نه بابا شوخي كردم مگر مي تواند مخالفت كند؟ غصه نخور به وقتش راضي مي شود . فردا ساعت چند كلاس داري؟
    -
    ساعت 3
    -
    كي تمام مي شود
    -
    ساعت 5
    -
    خوب است منتظرم باش باهات كار دارم
    -
    چي شده ؟ الان بگو
    -
    نگران نشو موضوعي است كه بايد بهت بگويم فردا مي آيم دنبالت
    از پله هاي كلاس پايينآمدم نفهميدم آن دو ساعت را چه طور خط تمرين كردم گوش به زنگ بودم كهزودتر كلاس تمام شود و من بفهمم كه فرهاد با من چه كار دارد؟
    فرهاد را ديدم كه منتظر به ماشين تكيه داده بود حواسم ناگاه به دو سهدختري رفت كه آن طرف تر فرهاد را زير نظر داشتند جلو رفتم و سلام كردمجوابم را داد و در ماشين را گشود تا من سوار شوم. نشستم و او ماشين راروشن كرد و گفت:
    -
    چه طوري؟ خوبي؟
    -
    ممنون تو حالت خوبه؟
    -
    مگه مي شود آدم هستي خانم را ببيند و بد باشد؟ خوب كجا برويم؟
    -
    ترو خدا بگو چي شده فرهاد؟
    -
    مي گويم كمي صبر داشته باش
    -
    از شهر خارج شديم فرهاد وارد جاده اي شد كه دو طرف ان را درختان بيدمجنون پوشانده بود و خورشيد در انتهاي ان ارغواني شده بود پاييز بود و هواكمي سرد شده بود برگ هاي درختان زرد و نارنجي ادم را به ياد كارت پستالهاي مغازه ها مي انداخت فرهاد ماشين را نگه داشت. پياده شديم و روي نيمكتينشستيم فرهاد خورشيد را نشان داد و گفت

    - پاييز خيلي فصل قشنگيه مخصوصا غروب هايش كه خورشيد رنگ خون مي گيرد.
    -
    آره بگو فرهاد بگو كه چي شده؟ تو مي خواهي خبر ناراحت كننده اي به من بدهي نه؟
    دستش را پشت من تكيه داد و به طرف من چرخيد و گفت:
    -
    مي داني كه به پيشنهاد اميري جواب مثبت دادم و يك ماهي است كه روي انفكر كردم. ديروز به كارخانه اش رفتم خيلي خوشحال شد! قرار شد كه يك هفتهدر كارخانه باشم و با قانون و مقررات ان جا اشنا بشوم و تا 10 روز ديگر بهان ماموريتي بروم كه اميري از ان حرف مي زد يك سفر كاري كه مي تواند تجربهخيلي خوب براي من باشد من هنوز به مادرم هم نگفتم مي خواستم اول از همه توبداني خودم خيلي مايلم كه به اين سفر بروم نظر تو چيست؟
    -
    نه فرهاد دلم نمي خواهد تو بروي اگر نظر مرا بخواهي مي گويم نه! من فكرمي كردم تو يادت رفته كه اميري چه پيشنهادي به تو كرده! اما مي بينم رهاشب عروسي هديه كار خودش را كرده
    -
    منظورت چيه هستي؟ مگر من مي خواهم با رها به خارج بروم؟ در ضمن بدان كهاز همان اول در شمال من در فكر سنگين و سبك كردن اين پيشنهاد بودم وقتي بهكارخانه اميري رفتم ديدم اين همان كاري است كه با روحيه من سازگار استمنطقي باش هستي من هميشه دلم مي خواست كه چنين موقعيتي داشته باشم به فكراينده مان باش
    -
    اما من چنين اينده اي را نمي خواهم كه چشمم به در باشد و گوشم به تلفناگر تو دوست داري به خارج بروي چرا از پدرت نمي خواهي كمكت كند او ميتواند چنين موقعيتي را در اختيارت بگذارد
    -
    مگر من مي خواهم براي تفريح بروم المان؟ منظور من موقعيت شغلي است كه بارشته من در ارتباط است من مي خواهم مستقل باشم و روي پاي خودم بايستم ميخواهم زحمت بكشم و پول در بياورم نه اين كه مثل جوان هاي ديگر پول لباسعروسي تو و خرج عروسي ام را از پدرم بگيرم
    نه نمي توانستم قبول كنم فكر اين كه ازفرهاد دور باشم ديوانه ام مي كردفكر اين كه فرهاد به حرف هاي پدر رها اهميت داده و شايد دائم جلوي روي رهاباشد ديوانه ام مي كرد بهانه هايم الكي بودند. مي دانستم رها با موقعيتيكه پدرش در اختار فرهاد گذاشته دست از سر فرهاد بر نمي دارد و اين موضوعمثل روز برايم روشن بود.
    بغض گلويم را فشرد خيلي سعي كردم كه اشك هايم پايين نريزد اما بي فايدهبود فرهاد به انتهاي جاده خيره شده بود بدون اين كه نگاهش را از جاده برگيرد گفت:
    -
    فكر نكن براي من راحت است فكر اين كه بروم و برگردم و موقعيت تو فرقكرده باشد ديوانه ام مي كند مخصوصا با مادري كه تو داري حاضر است مارغاشيه ببيند و مرا نبيند دلم برايت تنگ مي شود اما خواهش مي كنم اينموقعيت را از من نگير براي من مهم است كه تو موافق باشي هستي من
    آه بلندي كشيدم و گفتم:
    -
    اگر دلت شور مي زند كه مادرم مرا شوهر دهد پس براي چه مي روي؟
    -
    مطئن هستم كه تو اگر به من قول بدهي زير ان نمي زني و تو هم قول مي دهي كه فقط به من فكر كني باشد هستي جان
    سرم را به طرف او چرهاندم و گفتم:
    -
    چه مدت است؟
    -
    چون بار اول است كه براي اموزش دستگاه هاي مي روم 6 ماه است اما دفعه بعد كمتر است
    - 6
    ماه؟؟؟؟؟ مگر دفعه بعدي هم وجود دارد؟
    به طرفم چرهيد صورتش را نزديك صورتم اورد و نفس گرمش به صورتم خورد بويعطرش مستم مي كرد چشمان نافذش مسخم مي كرد بله كار خودش را كرد و مراراضيكرد و گفت
    -
    براي خودم هم سخت است كه 6 ماه نبينمت هستي اما قبول كن به نفع هر دومان است به نفع اينده مان
    -
    اينده؟ اگر نيامد چي؟ مي ترسم فرهاد ما كه چيزي كم نداريم مي توانيم مثل خيلي ها عادي زندگي كنيم مثل هديه و مسعود مثل......
    -
    قول بده هستي بگو كه راضي هستي.
    -
    باشد هر چه تو بخواهي فرهاد كي قرار است بروي؟
    ده روز ديگر درست پنج شنبه هفته ديگر.
    -
    به عمه گفتي؟
    -
    امشب مي گويم
    -
    پس همه كارهايت را رديف كردي و ديگر مخالف من دليلي ندارد چون تو واقعا تصميمي خودت را گرفتي
    -
    ته دلت راضي هستي؟
    -
    نمي خواهم مانع پيشرفتت باشم اره راضي ام
    -
    افرين دختر خوب حالا بلند شو برويم چيزي بخوريم.
    وقتي در ماشين نشستم كلافه از اين كه فرهاد به زودي راهي مي شد از اين كه 6 ماه نمي ديدمش پخش ماشين را روشن كردم و سرم را به طرف پنجره چرخاندمصورتم از اشك هايم خيس شده بود دلم گرفته بود دست خودم نبود باور نمي كردمتا پنج شنبه ديگر فرهاد براي 6 ماه از من دور مي شود. قلبم فشرده مي شد واشك مي ريختم دستان فرهاد دستم را جستجو كرد ان را در ميان انگشتانش فشردسرم را برگرداندم و نگاهش كردم صورتش از اشك خيس بود. به چشممانم خيره شدو گفت:
    -
    اتشم نزن هستي اشك هايت ويرانم مي كند قول بده كه منتظرم مي ماني
    ميان گريه خنديدم و گفتم:
    -
    براي 6 ماه منتظر بمانم؟ نكند مي خواهي بيشتر بماني و به من گفتي 6 ماه مخالفت نكنم

    - من به تو دروغ نمي گويم عزيز دلم اما محض اطمينان اين قول مي خواهم
    -
    قول مي دهم فرهاد زود برگرد.
    (ادامه دارد.....)

  2. #32
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    هستی من
    قسمت بيست و هشتم
    در فرودگاه بغض گلويم رامي سوزاند از ترس مامان جرات گريستن نداشتم مي دانستم تا به خانه پابگذارم اماج سرزنش هايش مي شوم. فرهاد در حالي كه با تك تك اعضاي فاميلخداحافظي مي كرد هر از چند گاهي نگاه پر از غمش را به من مي انداخت همراهفرهاد كه او هم يكي از مهندسين كارخانه بود با خانواده اش مشغول وداع بودفرهاد بي پروا و محك جلوي روي من ايستاد و گفت
    -
    خداحافظ هستي! مواظب خودت باش و منتظر من به زودي بر مي گردم.
    پرده اشك در چشمانش مي رقصيد بغض بي امانم اجازه هيچ سخني نداد فقط نگاهش كردم و به زحمت گفتم:
    -
    به سلامت
    ياسمن را بوسيد و آهسته گفت:
    -
    مواظبش باش.
    تا لخظه آخر به پشت سرش نگاه كرد تا اين كه از ديدگان محو شد و به قسمتديگر فرودگاه رفت. عمه خوددار بود اما ياسمن مي گريست. از ياسمن خواستم كهبه خانه ما بيايد و فورا قبول كرد
    وقتي پا به درون اتاقم گذاشتم به تلخي گريستم و ياسمن هم به خاطر دوري از تنها برادرش همراه من گريست
    ياسمن به دنبالم امده بود كه براي خريد عيد با هم برويم 4 ماه از رفتنفرهاد گذشته بود دل و دماغ هيچ كاري نداشتم اما ديدن خيابان هاي شلوغ وهيجان مردم براي خريد عيد مرا از ان حال و هواي كسل در اورد. در اين 4 ماهفرهاد بارها تماس گرفته بود و از حال خود ما را با خبر كرده بود دوباروقتي مادر نبود من زنگ زده و حالش را پرسيده بودم شنيدن صدايش هر باربرايم با هجوم دلتنگي همراه بود از اين كه تا 2 ماه ديگر بر ميگ شت سر ازپا نمي شناختم و هم از اين كه در كارش به موفقيت رسيده باشد بهش افتخار ميكردم . با ياسمن كمي خريد كردم و براي نهار به خانه عمه رفتيم عمه با شاديدر آغوشم كشيد و گفت
    -
    تبريك مي گويم هستي جان مسافرت قصد بازگشت دارد
    ناباور به عمه نگريستم و گفتم:
    -
    فرهاد؟ كي گفت؟ حودش گفت؟
    -
    اره همين يك ساعت پيش تماس گرفت و گفت،سعي مي كنم تا عيد ايرانباشم! گفت كه اموزش هاي دستگاه ها را با موفقيت طي كردند و اميري ازكارشان رضايت كامل داشته و اجازه داده كه زودتر از موعد مقرر بر گردندالبته بعد از اين كه چند دستگاه خريداري كردند.
    ياسمن دور خودش مي چرخيد و گفت:
    -
    آخ جون پس عيد دور هم جمعيم
    -
    بله بهش گفتم كه ما براي عيد به لواسان مي رويم گفتم كه منتظرش هستيم. فرهاد هم گفت خودش به ان جا مي آيد
    گفتم:
    -
    خوب صبر مي كنيم بيايد تا با هم برويم
    -
    فرهاد گفت معلوم نيست چه روزي پرواز داشته باشد يا اول عيد يا چند روزبعد بستگي دارد خريد دستگاه ها چه قدر طول بكشد... غصه نخور عزيزم بالاخرهمي آيد
    ياسمن با ذوق گفت:
    -
    اگر مي دانستم فرهاد تا عيد مي ايد اين قدر پول براي لباس و كيف و كفش خرج نمي كردم و منتظر سوغاتي هاي او مي ماندم نه هستي؟
    -
    من منتظر هيچ چيز نيستم فقط انتظار ديدن خودش را مي كشم
    -
    با همين حرف هايت برادر مرا مجنون كردي
    نهار ان روز دلچسب ترين نهار بود كه در عمرم خوردم.
    **
    پدردر چشمانم خيره شد و گفت
    -
    خوشحالي؟
    -
    بله خيلي وقت است لواسان نرفته ايم دلم براي باغ تنگ شده
    بيني ام را كشيد و گفت
    -
    خوب بلدي خودت را به آن راه بزني منظور من چيز ديگري است
    شرم زده سرم را پايين انداختم پدر خنديد و گفت
    -
    پدر عشق بسوزد هستي خانم
    دستش را در دستم گرفتم و بوسيدم از اين كه پدر مرا درك مي كرد خوشحال بودمكاش مادر هم مثل پدرم به عشق من احترام مي گذاشت كاش لج نمي كرد از اين كهانتظارم داشت به آخر مي رسيد لبريز از شوق بودم اه انتظار انتظار ديدنفرهاد . آخ كه چه قدر انتظار روزهاي اخر كشنده است.
    روز هاي اول و دوم عيد سرگرم تحويل سال نو و صحبت كردن و ديد و بازديدبودم اما روز سوم عيد ! وقتي به ويلاي لواسان رفتيم بي حوصله بودم انگاركه كارم فقط چشم دوختن به در شده بود ياسمن و هومن به دور از چشم مادر لابه لاي درختان باغ قدم مي زدند و شهلا كه خود تنها با ما امده بود وقتي بيحوصلگي مرا مي ديد خود را با ياسمن سرگرم كرد. عمه شهين نيامد قرار بودفاميل شوهرش از شهرستان مهمان منزلشان باشند. مادر و عمه هر روز غذاهايخوب و لذيذ مي پختند و عمه به انتظار فهراد چشم از در باغ بر نمي داشتهومن به شوخي به عمه مي گفت
    -
    عمه به جاي زل زدن به در باغ به پر چين ها و ديوارها زل بزن چون فرهاد عادت دارد از روي پرچين ها بپرد و به باغ بيايد.
    دلم مي خواست استقبال خوبي از او مي كردم به فرودگاه مي رفتم و زيباترينگل هاي دنيا را نثار قدم هايش مي كردم اما....چه سود كه من تابع پدر ومادرم بودم
    هر روز بي حوصله از روز پيش مي شدم به پشت بام مي رفتم و از بالا جاده رانگاه مي كردم كه اگر فرهاد امد اولين نفر باشم كه ببينمش انگار كه تمامدلتنگي هاي عالم در دلم زبانه مي كشيد.
    يكي از همين روزها كه بي خبري به سر مي بردم و انتظار مي كشيدم هومن صدايم كرد و گفت
    -
    بيا مي خواهم برايت فال بگيرم
    با شهلا و ياسمن روبرويش نشستيم شهلا گفت:
    -
    حوصله ات سر رفته و مي خواهي ما را سر كار بگذاري؟
    -
    من؟ نه! فال بلد بودم گفتم براي شما هم بگيرم ببينيد راست مي گويم يا نه؟ بد است مي خواهم اينده تان را پيش بيني كنم؟
    گفتم:
    -
    تو اگر فال درست و حسابي بلد بودي اول تكليف خودت را مي دانستي
    گفت:
    -
    تكليف خودم را مي دانم تكليفم زياد است معلممان زياد مشق مي دهند
    ياسمن خنديد و گفت:
    -
    حالا چه فالي مي خواهي بگيري
    -
    قهوه اين قهوه اي را كه دم كرده ام كوفت كنيد و فنجان هايتان را برگردانيد تا فالتان را بگيرم
    در همين حين مادر و عمه هم امدند و روبروي ما نشستند اول از همه فال شهلا را گرفت و گفت:
    -
    يك غول در فنجانت مي بينم به احتمال زياد شاهرخ است كه در خانه تانزندگي مي كند. يك طناب دار هم مي بينم كه فكر كنم اخر و عاقبت را نشان ميدهد بگويم كه يك وقت نگويي طالعت زياد خوشايند نيست. بيشتر نحس هستي تاسعد. خوب شايد از اخلاق خراب و بيخودت باشد يك سوسك هم در فنجان مي بينمفكر كنم شوهر تاست كه با دعا و جادو و جنبل سوسكش مي كني خوب ديگر تمام شد
    شهلا گفت:
    -
    برو گم شو با اين فال گرفتنت هر چه لياقت خودت بود براي من گفتي حالا براي هستي بگو
    هومن فنجان مرا نگاه كرد و گفت
    -
    فاتحه ات خوانده است. درست بشو نيستي! زندگي ات بر وفق مراد نيست ازچيزي ناراحتي و شديدا انتظار مي كشي! نه هستي جان فالت خوب نيست بويحلوايت به مشام مي رسد
    ياسمن گفت
    -
    ديدي مسخره بازي در مي اوري همه اين ها را كه مي توان از قيافه هستي دانست
    -
    به من چه ديگر فال نمي يگرم
    مادر گفت:
    -
    عيبي ندارد هومن جان فال مرا بگير
    هومن نگاهي به فنجان مادر كرد و گفت
    -
    يك ادمي در زندگيت است كه خيلي اذيتش مي كني به احتمال زياد شوهرت است. نكن خانم اين كارها عاقبت ندارد در جواني ات زبان مي بينم اره فكر كنمزبان دراز بودي؟ اره؟ يك خانم مي بينم كه تقريبا قدش كوتاه است تپل وزيباست. موهايش خرمايي است و چشم هايش عسلي است يك گرز به دست گرفته ودائم به سرت مي كوبد از بس كهزبانت دراز است...
    مادر گفت:
    -
    پاشو پاشو معركه ات را جمع كن
    همه از خنده ريسه فته بودندتمام مشخصات ان خانم با چشم هاي عسلي اش كههومن در ته فنجان ديد جز عمه كسي نبود. مادر كه كمي از حرف هاي هومن دلخوربه نظر مي رسيد برخاست و رفته. عمه هم با خنده به دنبالش رفت . هومن گفت
    -
    كجا عمه؟ مي خواهم فالت را بگيرم
    -
    براي مارت گرفتي بس است دلم نمي خواهد برايم فال بگيري
    شهلا گفت:
    -
    حالا فال ياس را بگير
    هومن با دقت در فنجان نگاه كرد و گفت
    -
    به زودي ازدواج مي كني خيلي هم خوشبخت مي شوي شوهرت يك پسر قد بلند وزيباست. اه يك كيسه نمك در بغلش گرفته فكر كنم خيلي با نمك است. چه قدرشبيه من است اره خودم هستم ببين...
    و فنجان را نشان ياسمن داد ياسمن ساده هم سرش را داخل فنجان كرد شهلا حرصش گرفت و گفت
    -
    خواهر برادر پاك قاطي كردند اين يكي از عشق فرهاد مجنون شده و اون يكيهم فال بين و رمال شده هومن از جلوي چشمانم دور شو تا نزدم نكشتمت
    هومن دستهايش را بالا گرفت و رفت و در حال رفتن گفت
    -
    بد بود زندگي اينده ات را پيش بيني كردم؟ بيچاره ! من كه مي دانم با اين اخلاقت ترشيده مي شوي مي خواستم كمي اميد به تو بدهم
    شهلا لنگه كفشش را در اورد و به طرف هومن پرتاب كرد خنده ام گرفت جنگ بين اين دو تمامي نداشت! شهلا گفت
    -
    كاش مي رفتيم كمي قدم مي زديم.
    گفتم:
    -
    من حوصله ندارم
    ياسمن دست من را گرفت و خواهش كرد كه سه تايي تا ده نزديك باغ برويم و برگرديم.
    ارام ارام قدم مي زديم و صحبت مي كرديم تا به ده رسيديم گله اي گوسفند ازچرا بازگشته و به جايگاهشان مي رفتند ديدني بود هر گوسفندي مي دانست بهكدام خانه تعلق دارد فورا به داخل خانه مي رفت و به سوي جايگاهش و ديگر همجنسانش با ديدن اهالي ده سلام كرديم و همين طور كه قدم زنان پيش ميرفتيميكي از زنان ده مرا مي شناخت نزديك امد و سلام كرد و احوالپرسي نمود نگرانبود از او پرسيدم چرا اين قدر گرفته و نگران هستي؟
    -
    گاوم دارد زايمان مي كند هيچ كس نيست كه كمكم كند
    -
    اگر كاري از دست ما بر مي ايد انجام دهيم
    -
    كار شما نيست ممنون منتظر شوهر و پسرم هستم كه بازگردند.
    -
    مي شود گاوتان را ببينيم؟
    -
    بله با من بياييد.
    (ادامه دارد.....)

  3. #33
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    هستی من
    قسمت بيست و نهم
    سه نفري همراه زن به داخلخانه اش رفتيم بوي نان تازه اشتهايمان را تحريك كرد ما را به طرف طويلهبود يك زمين نسبتا كوچك كه با كاه و علف پوشيده شده بود گاو بي زبان باآمدن ما احساس غريبي كرد ان قدر زيبا بود كه دلم نيامد روي بدنش دست نكشمباورت نمي شود شكمش ان قدر بزرگ و بر آمده بود كه من به قدرت خدا احسنتگفتم به روي شكمش دست كشيدم و او كه معني نوازش را فهميده بود نگاهم ميكردو من مطمئن شدم كه حيوانات هم محبت را درك مي كنند
    وقتي به باغ برگشتيم هوا تاريك شده بود روز ديگري هم گذشت و خبري از هرهاد نشد.
    روز بعد ياسمن و شهلا به كنارم امدند و شهلا با اعتراض نگاهي به قيافه در هم من انداخت و گفت:
    -
    آه هستي شورش را در آورده اي مرده شور عاشقي ات را ببرند نا سلامتي عيداست آمديم كه كمي خوش باشيم مثل كنيزهاي كتك خورده دائم يك گوشه نشستيبلند و بالاخره فرهاد هم بر مي گردد اگر جنب و جوش داشته باشي انتظارتكوتاه تر مي شود.
    گفتم:
    -
    خب بلند شوم چه كار كنم؟
    -
    هومن از بچه هاي ده يك اسب گرفته و مي خواهد ما را سوارش كند، بلند شو برويم خوش مي گذرد.
    برخاستم و سه تايي به طرف اسبي رفتيم كه هومن سوارش شده بود. خنده ام گرفتهومن ژست بازيگران سينما را گرفته بود و ادا اطوارهايي در مي آورد كه آدمرا به خنده وا مي داشت. شهلا و ياسمن يكي يكي سوار شدند و حيوان ارام آنهارا سواري مي داد نوبت من شد چند نفر از بچه هاي شلوغ و شر ده به دور اسبجمع شدند. حيوان نا آرامي مي كرد و كمي ترسيده بود من خودم از ترس سوارنمي شدم اما هومن آن قدر اصرار كرد كه ناچار بر روي اسب جاي گرفتم شهلا وياسمن جيغ مي كشيدند و دنبالم با خنده و سر وصدا روان شدند هومن افسار اسبرا به دستم داد . گفتم:
    -
    مي ترسم هومن تو هم بيا
    گفت:
    -
    ارام باش اگر تو بترسي او هم رم مي كند من پشت سرت مي آيم. به علاوه سرو صداي ياسي و شهلا بچه هاي ده نيز با هياهو دنبالم امدند. اسب بيچاره كهفكر مي كرد هر لحظه مورد هجوم قرار مي گيرد شروع به دفاع از خود نمود وراه رفتنش را سريع كرد و من از ترس گردن اسب را چسبيدم. تندتر كرد و من خمشدم و محكم تر گردنش را گرفتم. ان قدر تند مي رفت كه من سرازير شدم. صندلهايم را از پايم افتاد و روي پا و ساق پاي راستم به زير شكم پر موياسب ميخورد. از تماس پشم هايش به پايم بيشتر جيغ كشيدم و هراس فراياد ميزدم، چندشم مي شد. فقط يادم مي ايد كه از ترس چشم هايم را بستم لحظه هاياخر صداي هومن و ياسي و شهلا را مي شنيدم كه در هم ادغام شده بود من چيزينمي فهميدم . هومن فرياد كشيد:
    -
    هستي حيوان رم كرده خودت را پايين بينداز جلوتر يك سرازيري است هستي؟ هستي....هستي.
    در آن لحظه اخر فقط وقتي با نا اميدي و هراس سرم را بلند كردم فرهاد راديدم كه مات و مبهوت از ماشين پياده شد و به طرفم امد و فرياد كشيد
    -
    هستي خودت را پرت كن پايين
    و من خودم را با شدت تمام پرت كردم اما متاسفانه همزمان اسب بيچاره هم رويدو پايش بلند شد و من به جاي روي زمين صاف قل خوردم و به طرف سرازيري رفتمكه به شيب جاده منتهي مي شد درد شديدي در بدنم پيچيد سرم به تخته سنگيخورد و بي هوش شدم.
    ***
    اين طور كه از فرهاد وديگران شنيدم بعد از افتادنم بيهوش شدم. فرهاد بغلم كرده بود و با همانماشيني كه او را رسانده بود مرا به بيمارستان شهر بردند. با سرزنش به هومننگريسته و بر سر ياسمن و شهلا فرياد كشيده بود، به جاي ابغوره يك كم عاقلباشيد مثل بچه هاي تخس دنبال حيوان بيچاره دويديد و جيغ مي كشيد هر كسديگري هم بجاي اين حيوان بود رم مي كرد و مي ترسيد.
    از اين كا به بعد را بمادر با فرهاد و هديه بعد از بهبودم برايم تعريفكردند. انگار بعد از رسيدگي گروه اورژانس در پشت سرم چند بخيه خورده بود. مرا به سي تي اسكن فرستاده بودند تا از سلامت جمجمه و مغزم مطمئن شوند كهخدا را شكر اسيبي به سرم نرسيده بود اما فقط چون با قسمت پشت سرم به زمينخورده بودم چند ساعتي بي هوش بودم.
    هديه گفت:
    -
    وقتي به هوش امدم از ديدن قيافه هاي انها تعجب كرده بودم. راست مي گفتيادم مي آيد كه قيافه هاي نا اشنا كه دور تختم حلقه زده بودند گيجم ميكرد. دكتر سرم دستم را تنظيم كرده و پرسيد
    -
    خوب دخترم خدا را شكر كه به هوش امدي حالت خوب است؟
    -
    خوبم كمي سرم ضعف مي رود
    با چراغ قوه اش چشمم و گوشم را كنترل كرد با بي حالي به پدر و مادر و هومنو هديه و عمه و فرهاد نگاه كردم در صورت همه شان يك نوع نگراني و دلشورهپيدا بود مادرم صورتش را به صورتم چسباند و گريست. هومن دستم را گرفت وپدر رو به اسمان كرد و خدا را شكر نمود اما من بي حال و بي رمق دوباره بهخواب رفتم. وقتي دوباره بيدار شدم باز پدر و مادرم و هومن و ياسمن و فرهادرا كنارم ديدم. اين طور كه ياسمن بعد ها برايم گفت فرهاد رو دربايستي راكنار گذاشته بود و كاري نداشت كه ديگران چه واكنشي نشان مي دهند دائما دورو برم مي گشت و اظهار نگراني مي كرد گاهي به من خيره مي شد و اشك درچشمانش جمع مي شد
    از اين كه به هوش امده بودم خيال همه راحت شده بود به جمجمه ام اسيبينرسيده بود و شكستگي نداشتم بنابراين نوبت خوش آمدگويي و توجه به فرهادبود اما به گفته دكتر كه به انها خبر داده بود من به نوعي فراموشي خفيفمبتلا شده ام همه خشكشان زده بود دكتر وقتي با سوالات بي مورد من در بارههويتم مواجه شد و سوالاتش در مورد من با سكوت مواجه شد پي به فراموشي امبرد و با اعلام اين خبر همه را شوكه كرده بود
    يادم مي ايد پدر و مادرم با نگراني از من پي در پي سوالاتي مي پرسيدند ومرا سخت كلافه كرده بودند. وقتي مرخص شدم و به خانه رفتم ديدار دوستان واقوام هم تاثيري در ياد آوري من نداشت. دكتر عقيده داشت فراموشي من از نوعحاد نيست فراموشي موقتي است كه بر اثر ضربه به سرم ايجاد شده است و رفع ميشود فقط اگر همراه با شوك باشد جوابدهي اش بالاتر است وفقط از شوك به يادآوردن ناگهاني خاطرات گذشته بود كه مي توانست حكارساز باشد از ان موقع بودكه سيل يادآوري ها و خاطرات بر سرم ريخته شد و من مات و مبهوت فقط نگاه ميكردم. مادر گاهي خودداري را از دست مي داد و گريه مي افتاد ياسمن و شهلامرا به مكان هايي مي بردند كه قبل از ان با هم زياد رفته بوديم و از ان جاخاطره داشتيم هومن زياد با من صحبت مي كرد و هديه وسايلم را به من نشان ميداد و در مورد هر كدام توضيح مي داد تنها اتاقم بود كه دلگرمي خاصي بهم ميداد يك نوع حس امن اشنايي نسبت به لوازم داشتم بيشتر اوقات خود را دراتاقم حبس مي كردم و يا روي تراس مي نشستم و در مورد هويتم مي انديشيدم يكنوع بي خبري از تمام ان چه كه در اطرافمن بود داشتم كه هم خوشايند بود وهم ناخوشايند خوشايند به اين دليل كه بي خبري گاه ادم را تا مسير ابرها ميبرد يك نوع سبك بالي و اين كه تعلقي به هيچ چيز و هيچ كس ندارد وناخوشايند به اين دليل كه خودت هم نمي داني كيستي؟ گيج و منگ به ادم هاياطرافت مي نگري و از محبت خالصانه اش مي ترسي
    يك روز در تراس نشسته بودم و به گنجشكاني كه با سر و صداي فراوان از شاخههاي درختان به سوي هم مي پريدند نگاه مي كردم . بهار بود و ريش گل و شكوفهادم را سر مست مي كرد نگاهم به در حياط افتاد كه پدر و فرهاد وارد شدندوقتي فرهاد وارد حياط شد همان حس مبهمي كه هميشه با ديدنش در دلم مي افتادپيدا شد. فرهاد به بالا نگاه كرد و سرش را به علامت سلام تكان داد لبخندمحسوسي روي لبانم نشست مادر شاهد امدن فرهاد و لبخند من شد سريع از جايمبرخاستم مادر فكر كرد كه من با ديدن فرهاد نكته اي را به يادم اوردم بهكنارم امد و گفت:
    -
    يادت مي ايد هستي؟ پسر عمه ماهرخت است. يادت است عيد منتظرش بودي كه از المان برگردد؟ دوستش داري نه؟
    دست هاي مادربه روي شانه هايم فشرده شد نگاه گنگ و مبهمي به مادر انداختم و گفتم
    -
    نه نمي شناسمش
    تنها جرقه اي در مغزم روشن شد و زود به خاموشي گرائيد مادر نااميد به پدر و فرهاد كه به طبقه بالا امده بودند گفت:
    -
    چه شد دكتر چه گفت:
    پدر با مهرباني نگاهم كرد و گفت:
    -
    دكتر مي گويد بايد يك مدت هستي را به مسافرت ببريم گفت برويم جايي كه برايش جالب است شايد ايد آور خاطراتش باشد
    مادر گفت
    -
    ما كه يك هفته تمام در باغ لواسان بوديم از ان جا بيشترين خاطرات را دارد ديگر كجا ببريمش كه بتواند كمكش كند؟
    -
    خوب مي شود پري جان دكتر گفت اگر يك مدت دور از هياهو زندگي كند شايد بتواند فكر كند و حافظه اش را به دست بياورد
    فرهاد گفت
    -
    چه طور است يك مدت به شمال ببريمش پارسال به او خيلي خوش گذشت شايد كار ساز باشد
    پدر و مادر نگاهي به هم انداختد و موافقت كردند.
    (ادامه دارد....)

  4. #34
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    هستی من
    قسمت سي ام


    فرهاد به زحمت پدر و مادررا راضي نمود كه خودش مرا به شمال ببرد مادر به سختي رضايت داد به ايناميد كه فرهاد با عشق بي حدش بتواند مرا از ان بلاتكليفي نجات دهد. خودشهم مي خواست همراهم بيايد اما پدر گفته بود اگر تنها باشم بهتر است وليباز دلش راضي نشده بود و ياسمن را همراهمان روانه كرد. ياسمن شوخ و شادبود به دلم مي نشست و مي توانست مرا از ته دل بخنداند و فرهاد هم همين رامي خواست.
    منظره هاي بديع و زيباي شمال مرا به رويا فرو برد كوهاي مه گرفته ارامشيعميق در درونم ايجاد مي كرد فرهاد ترانه هاي اشنا را همراه با خواننده اشو با صداي بلند مي خواند. صداي گرم و گيرايش به دلم مي نشست و تا قلبمرسوخ مي كرد. هر از چند گاهي نگاهي نافذ به من مي انداخت و لبخند مي زد. قيافه اش برايم آشنا بود. حس سر در گمي در وجودم احساسم را به اين طرف وآن طرف مي كشاند.
    كوه هايي كه درختان رويشان نشسته بودند و ابرهايي كه به صورت مه بالايسرشان در پرواز بودند هر لحظه نويد بارش باران را مي دادند. بوي رطوبت وبرگ برايم دلچسب بود. نفس عميقي كشيدم و سرم را از پنجره ماشين بيرونبردم. فرهاد محزون مي خواند و ياسمن خوابيده بود. با صداي رعد و برق از جاپريدم و سرم را به داخل ماشين اوردم. به نيم رخ فرهاد نگاه كردم ابروهايشدر هم گره خورده بود. آه چه قدر نيم رخ جذابش خواستني بود وقتي متوجه نگاهعميق من شد لبخندي زد كه چشم هايش نيز خنديدند. گفت:
    -
    دلم براي نگاه هايت تنگ شده هستي ! يادت هست؟ آن روز كه خبر رفتنم را به تو دادم چه قدر گريه كردي؟
    -
    يادم نيست
    و دوباره سرم را به طرف شيشه ماشين چرخاندم. نم نم باران مرا به حال وهواي زيبايي فرو برد باران هاي شمال هميشه اول ارامند و بعد مثل آبي كه ازابكش رد مي شود سرعت مي گيرند.... باران شدت گرفت. تابلوي زيبايي در جلويرويم قرار داشت جنگل مه گرفته و بارش باران چيزي كه من هميشه عاشقش بودم. دلم بي قرار شد فرهاد كه انگار از درونم با خبر بود فكرم را خواند و ارامارام ماشين را به گوشه جاده هدايت نمود و كنار قهوه خانه كوچكي كه مثل يككلبه در وسط يك جاده زير بارش باران شسته مي شد توقف كرد.
    فرهاد پياده شد و مرا با سرعت و در حال دويدن به قهوه خانه رساند بويقليان و عطر چاي دم كرده از گرفتگي چهره ام كاست. از پنجره كلبه آسمان وطبيعت بكر جاده را نگريستم. فرهاد كنارم ايستاد و دستي لابه لاي موهاينمناكش كشيد و سپس با انگشتانش موهاي روي پيشاني مرا به بغل گوشم كشاند وگفت:
    -
    تا نيم ساعت ديگر مي رسيم و تو مي تواني استراحت كني .بيا يك چاي بخور تا گرم شوي.
    به اسمان نگريستم و گفتم:
    -
    مادرم راست مي گويد كه من شما را دوست داشتم؟
    -
    مادرت گفته؟
    -
    بله گفت كه من شما را دوست دارم
    -
    درسته هستي! قبل از اين كه اين بلا به سرت بيايد مرا دوست داشتي ولي حالا را نمي دانم. فكر كن ببين قلبت برايم تندتر مي زند؟؟
    از گفته اش شور و هيجاني در قلبم به پا شد. دست هايش را روي شانه هايم گذاشت و محكم گفت:
    -
    من دوستت دارم هستي جان ما براي اينده امان با هم قرار گذاشتيم! يادت ميآيد من به تو گفتم كه زود بر مي گردم و تو به من قول دادي مواظب خودتباشي؟ چرا به قولت عمل نكردي هستي من؟ آة هستي من.
    هستي من چه قدر اين كلمه برايم آشني بود. چه قدر اين مردجوان شيرين سخن مي گفت! پرده هاي مبهمي در ذهنم در هم مي پيچيدند.
    انگار كه خاطراتم با اين پرده ها به اين طرف و آن طرف ذهنم كشانده مي شد. سرم را در دستانم گرفتم فرهاد گفت:
    -
    خستي شدي؟ برويم؟
    سرم را تكان دادم و هر دو دوان دوان به طرف ماشين رفتيم. ياسمن چشمانش را گشود و با بي حالي گفت:
    -
    كجا بوديد؟
    روبروي دريا ايستادم و به ابي بيكرانش خيره شدم. زير لب گفتم:
    -
    دريا؟ تو كه پاك و زلالي تو كه مغرور و مشوشي ! تو كه ابي هستي و من كه ارغواني ام و زندگي كه بي رنگ و مبهم است.
    موج هاي سرگشته و اسير دريا مانند دختري خشمگين كه موهاي بافته اش را رهاكرده باشد كف آلود به جلوي پايم مي رسيدند و خسته و پر التهاب پا پس ميكشيدند
    ياسمن ژاكت نازكي به روي شانه ام انداخت لبخند گرمي زد و گفت:
    -
    هستي جان خسته شدي؟ كافي است ديگر بيا برويم توي ساختمان
    با چشم اطرافم را كاويدم و گفتم:
    -
    برادرت كو؟
    -
    الان بر مي گردد رفته خريد.
    بعد با حسرت نگاهم كرد و گفت:
    -
    يادت مي ايد هستي؟ پارسال سيزده بدر با شهلا و تو پسرها را در اب انداختيم؟ و بعد هم در حمام را به رويشان قفل كرديم؟
    از سخنان ياسمن گرمي خاصي در وجودم پر شد و گفتم:
    -
    من و تو اين كارها را كرديم؟
    ياسي دستش را دور كمرم حلقه كرده و گفت:
    -
    بله هستي جان با من و شهلا دختر عمه شهين ! يادت بياور هستي كمي فكر كن!
    خنديدم و گفتم:
    -
    چه قدر كارهاي شيطنت باري كرديم نه يادم نمي آيد.
    ذهنم پر از ابهام بود روي پله هاي ويلا نشستم و سعي كردم كه به يادمبياورم كه چند پسر را به وسط اب پرد كرده باشم و بعد هم انها را در حمامزنداني كرده باشيم. در سرم ابرهاي سفيد پديدار شدند تمركز كردم از ويلاييكه در ان بوديم به طور مبهم چفت در حمام در خاطرم امد اما ان هم با سرعتمحو شد
    فرهاد كنار ساحل برايم زير اندازي انداخت هوا صاف بود و ستارگان ميدرخشيدند ياسمن به داخل ويلا رفت تا تخمه و چاي بياورد فرهاد چوب ها راروي هم گذاشت و انها را اتش زد چهره اش در پناه نور اتش معصومانه به نظرمي رسيد گفت:
    -
    دو سال پيش يادت هست كه چهارشنبه سوري از روي اتش پريديم؟
    و چون جوابي نشنيد با ژست خاص خودش گيتارش را در دست گرفت و شروع بهنواختن آن كرد. اواي جادوئي اش سحرم كرد.و به دريا نگريستم ترس مبهمي ازصداي دريا در جانم نشست . پاهايم را در بغل جمع كردم دست هايم را به دورپاهايم قلاب نمودم فرهاد دست از نواختن كشيد و به من نگريست و در كنارمجاي گرفت
    لبخندي زد و گفت
    -
    هنوز هم هنگام شب از صداي دريا مي ترسي؟
    گفتم:
    -
    آره
    -
    من كه بهت گفتم تا من در كنارت هستم از چيزي نترس هستي من
    در كنارش انگار در پناه امني بودم گفتم:
    -
    برايم بزن
    -
    چه آهنگي
    ياسمن از راه رسيد و سيني بيسكويتي و فلاكس چاي را روي زير انداز نهاد و گفت:
    -
    برايش همان ترانه اي را بخوان كه در خانه ورد زبانت است
    فرهاد لبخند محوي زد و نگاه ارام و نافذش را به من دوخت و شروع به خواندن كرد
    ساغر هستي من
    همه هستي من
    مثل يك كبوتر عشقي نشستي به دل من
    همه بود و نبود
    بهترين شعر سرود
    تو عزيزي واسه كوي قلبم مثل رود
    شب و روزم
    ساز و سوزم
    خط به خط غزل غزل
    تو رو خواندن
    با تو موندن دل به دل بغل بغل
    او با چشمان بسته مي زد و مي خواند و من در درياي ارام كه در تاريكي شب و همناك مي نمود مي نگريستم.
    سرم به شدت درد مي كرد ازگرماي تنم مي سوختم. هر چند لحظه خنكي دلچسبي را روي پيشاني ام احساس ميكردم و خنكاي اب كه پاهايم در ان غوطه ور بودند صداي فرهاد دلواپس و نگرانبود. دائم زير لب دعا مي خواند و صداي ياسمن كه پر از تشويش بود و ازفرهاد مي پرسيد:
    -
    پس اين دكتر كجا مانده ؟ چرا نيامد؟
    -
    دير نكرده مگر باران اين جا را نمي بيني؟ مثل سيل روي سر ادم خراب ميشود
    و ياسمن غريد:
    -
    اگر طوري اش بشود جواب دايي و زندايي را چه بدهيم؟ تقصير تو بود نبايدبا ان ساز و اوازت اين قدر به او فشار مي اوردي بعد از خواندن تو اين طورشد
    و فرهاد گفت:
    -
    خوب مي شود نگران نباش به نظر من كه اين تب علامت خوبي است
    با تزريق امپول به خواب رفتم . خوابي عميق و ارامش بخش در خواب ديدم كه منو فرهاد بالاي كوهي ايستاديم زير پاهايمان جنگلي انبوه بود. تكه هاي ابردر زمينه اسمان جا به جا مي شدند و مه غليطي از دامنه كوه سينه خيز خود رابه جنگل مي رساند. صداي شر شر ابشاري موسيقي زيبايي مي نواخت من و فرهادسرخوش و شاد به دنبال هم مثل قطعات ابر شناور در مه غليظي حركت مي كرديماما دققه اي بعد من فرهاد را در ميان جنگل مه الود گم كردم. از ترس ودلهره فرياد كشيدم او را صدا زدم آن قدر احساس تنهايي ام وحشتناك بود كهپي در پي فرهاد را مي خواندم ناگهان با ديدن دختري كه به دنبال فرهاد روانبود خشكم زد. خودش بود. رها بود كه دست فرهاد را در دست داشت و محكم او رامي كشيد. قدم هاي فرهاد گاه به سوي من و گاه به سوي رها مي رفت تا اين كهرها قدرذتمند و پر زود فرهاد را به دره پايين جنگل پرتاب كرد از خنده هايوحشتناك رها من مي ناليدم فرهاد را ديدم كه زخمي و مجروح پايين سنگ هاافتاده است و من ان بالا فقط جيغ مي كشيدم و فرهاد را صدا مي زدم
    سرم پر درد و سنگين و تنم لرزان و خسته در اغوش كشي فشرده مي شد. نوازشدست هايي را به روي سرم احساس مي كردم چشم هايم را گشودم فرهاد كنارمنشسته بود و به ارامي مي گريست. ياسمن به زود اب پرتغال را به دهانم نزديككرد و با صداي بغض الود گفت:
    -
    هستي جان بخور حالت را جا مي اورد.
    چشم هاي هر دو نگران و اشك الود به من دوخته شده بود در رختخواب دراز كشيدم وياسمن ارام بالش را زير سرم نهاد كه فرهاد گفت:
    -
    آن قدر جيغ مي كشيدي و مرا صداي مي زدي كه كم مانده بود من هم از ترس از دست دادنت سكته كنم
    حرف هاي فرهاد باعث خجالت من مي شد دور گردنم زنجيري كشانده مي شد. دستبردم و زنجير را از دور گردنم باز كردم در دستم قلب فرمزي بود كه دور تادور آن را نگين هاي سفيد احاطه كرده بود اه كشيدم فرهاد و ياسمن به دقتمرا زير نظر داشتند به سقف خيره شدم يادم امد كه رها دختر داريوش اميريبود همان كسي كه با چشم هايش فرهاد را مي طلبيد و موقع حرف زدن با فرهادادا و اطوارهايش تمام ناشدني بود اه كشيدم از ياد اوري ويلاي پدر مسعود وبعد از ان باغ لواسان و سوار شدنم بر اسب و افتادنم به تلخي گريستم. فرهادو ياسمن كه فكر مي كردند ديدن گردنبند كمي به ذهنيت من كمك كرده استخوشحال روبرويم نشستند و فرهاد گفت:
    -
    هستي جان خدا را شكر كه تبت قطع شده خوبي؟
    سرم را تكان دادم و او ادامه داد:
    -
    يادت هست هستي گوشواره هايت را امانت به من سپردي ان شب در اشپزخانه ماو من عيد همان سال اين گردنبند را برايت عيدي خريدم و قول دادم انگشترش راروز نامزديمان در انگشتت بنشانم؟
    دلواپس و نگران چشم به دهان من دوخت همه چيز مثل پرده در برابر چشمانمكشيده مي شد با خود انديشيدم ان روز كه من از اسب افتادم و سرم به سنگخورد اخرين لحظه فرهاد را ديدم اره من منتظر بودم كه او از سفر بيايد ازياداوري انتظار تلخ و كشنده و دوباره هجوم اشك به ديدگانم امد گريستم و باديدن فرهاد و ياسمن كه به من چشم دوخته بودند گفتم:
    -
    چه قدر انتظار ديدنت طول كشيد فرهاد من خيلي چشم انتظارت بودم دلم برايت تنگ شده بود
    فرهاد ناباورانه دستان مرا از هم گشود و روي صورتش گذاشت و گفت:
    -
    آه هستي! يادت امد كه من سفر بودم؟
    سرم را تكان دادم ياسمن از خوشحالي مرا در آغوش گرفت و گريست هر سه با هممي گريستيم ديدني بود! ياسمن پي در پي مرا مي بوسيد و فرهاد خدا را شكر ميكرد بعد رو به ياسمن كرد وفگت
    -
    نگفتم؟ هستي با ديدن گردنبند پي به خاطراتش مي برد؟ بايد با ديدن گردنبند به ياد عشق و قرارمان مي افتاد
    و سپس سرزنش كنان رو به من كرد و گفت:
    -
    تو چه كار كردي دختر همه مار ا نصف جان كردي.
    (ادامه دارد....)

  5. #35
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    هستی من قسمت سي و يكم


    گوسفند قرباني جلوي پايم به زمين زده شد مادر در آغوشم كشيد و پدر خدا را صدها بار شكر مي نمود. عمه ها و عمويم مرا به نوبت بوسيدند و اظهار خوشحالي مي كردند. هومن دستش را دور گردنم حلقه كرد و مرا به طرف خود كشيد و گفت: - تا تو باشي هوس اسب سواري نكني ببين چه كار كردي كه حيوان هم از دست تو رم كرد و هديه با سرزنش كنان به هومن گفت: - همه تقصير تو بود هومن نمي دانم كي مي خواهي بزرگ شوي. نگاهم در جمع چرخيد و به فرهاد افتاد با مهر و سپاس نگاهش كردم و گفتم: - شايد اگر ياسمن و فرهاد خان اين قدر تلاش نمي كردند و به بهانه هاي مختلف خاطرات مرا ياد آور نمي شدند حالا حالا ها گيج و سردرگم بودم. مادر گفت: - خدا را شكر همه ما اول از خدا و سپس از فرهاد و ياسمن ممنونيم اميدوار بودم با اين حسن ظن ، مادر كمي به خود بيايد و دست از محالفت با من و فرهاد بردارد شهلا دستم را گرفت و گفت - حالا نوبت ماست كه به قول فرهاد جانور بازي در اوريم. چند وقت است خانم شده ايم بس است ياسي هستي اماده؟ حركت... و هر سه به طرف اتاق من دويديم صداي گفتگوي داغ پدر و مادر به وضوح تا اتاقم مي رسيد مادر قاطع ايستادگي مي كرد و پدر سعي در قانع كردنش داشت به پايين پله ها كه رسيدم هر دو نگاهم كردند و ساكت شدند. هومن گفت - يعني چه؟ چرا به خودش نمي گوييد كه عمه براي فرهاد از او خواستگاري كرده؟ پدر نفس عميقي كشيد و گفت - البته اگر سركار خانم مادرتان بگذارد و به طرف من آمد و گفت: - هستي جان لابد خبر داري كه فرهاد دوباره مي خواهد براي ماموريت جديدش به المان برود و عمه مي خواهد قبل از رفتنش شما دو تا را با هم نامزد كند. در حاليك ه به شدت ناراحت شده بودم و گفتم: - نه من خبر ندارم كه فرهاد مي خواهد برود هومن گفت: - چه فرقي مي كند؟ حالا كه خبردار شدي مادر گفت: - آره من بهت نگفتم گفتم كه اجازه چنين وصلتي را نمي دهم . در ثاني پسره ان قدر تو را ادم حساب نكرد كه خودش به تو اين خبر را بدهد. گفتم: - فرقي ندارد حتما وقت نكرده بگوييد، فرهاد را مي شناسم قصد رنحاندن من را ندارد مادر چشم و ابرويي امد و رويش را طرف ديگر كرد پدر گفت: - چرا مخالفي پري؟ اين دو تا جوان همديگر را دوست دارند چرا باعث گناه مي شوي؟ - من قبلا هم به تو گفته بودم هم به تو هم به خواهر هاي عزيزت كه دختر بهشان نمي دهم وقتي دختردار شدم اين عهد را با خودم بستم اگر قرار است هستي با فاميل ازدواج كند توي فاميل خودم خيلي ها خواهانش هستند من كه فكر نمي كردم مادر به اين شدت سخت و غير قابل نفوذ باشد گفتم: - اما من فرهاد را دوست دارم و مي دانم كه با او خوشبخت مي شوم مادر طبق عادت هميشگي دستش را زير چانه اش گره كرد و گفت - ا، ا ، ببين چه پرو شده جلال! رو در روي من ايستاده و مي گويد فرهاد را دوست دارد و سپس برخاست و به طرف من آمد و گفت - تو جواني حالي ات نمي شود من خودم عروس اين خانواده بودم ، الان نگاه نكن كه با من خوب رفتار مي كنند و عزت و احترام دارم. از خدا بيامرز مادر شوهرم گرفته تا دو خواهر شوهرم زجرها كشيدم. دلم نمي خواهد تو را هم به اين قوم بدهم هومن با شيطنت گفت - ببخشيد مامان چان، اگر اين قدر سر و زبون دار بوديد حقتان بود كه مادر شوهر و خواهرهاي شوهر بلا سرتان بياورند. و قهقهه سر داد مادر جدي گفت - من شوخي نمي كنم خومن خان. تو هم اگر خيلي دلت براي ياسمن پر مي كشد بدان كه من دوست ندارم ياسمن عروسم شود و همين طور هستي عروس عمه اش شود حالا ديگر خود دانيد اگر مي خواهيد مادرتان شب عروسي تان به جاي دعاي خير برايتان اه بكشد بفرماييد اين پدرتان و ان هم عمه و بچه هايش.. و خود را روي مبل انداخت و قلبش را در دستانش گرفت و اه و ناله اش به هوا برخاست رو به پدر و هومن كردم و گفتم - فعلا در اين مورد حرفي نزنيد دلم نمي خواهد ناراحتي قلبي مادر عود كند - مادرتان حق دارد من جوان بودم و گوشم پي حرف مادر و خواهرهايم بود مادرت زياد سختي كشيد اما ببينيد حالا عمه هايت مثل پروانه دورش مي گردند خودشان شرمنده اند و دوستش دارند گفتم: - خوب انها هم صبر مادر را ديدند و خجالت كشيدند مي دانم كه جواني است و ناداني انها ذاتا بدجنس نيستند. مادر ناليد: - تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي برد اگر جواني است و ناداني پس تو چرا مي خواهي خودت را به دام فرهاد بياندازي؟ انتظارم به پايان يافت و بعد از زنگ زدن هاي متوالي فرهاد گوشي را برداشت صداي گرمش در گوشي پيچيد. - جانم بفرماييد - سلام، خوبي؟ چه خبر؟ - سلامتي هستي خانم چه عجب ياد ما كردي - شنيدم دوباره مي خواهي به المان بروي - پس براي همين است كه اين قدر سرسنگين صحبت مي كني؟ - من بايد اخر نفر باشم كه بدانم؟ - خب ان دفعه اولين نفر بودي اين به ان در - شوخي ندارم فرهاد مي خواهم بدانم كه كي اين ماموريت هاي مسخره تو تمام مي شود؟ - براي چه مي خواهي بداني؟ - حق ندارم بدانم؟ تو چت شده فرهاد؟ به نظرم يادت رفته چه حرف هايي به من زدي؟ - نه يادم نرفته تو يادت رفته كه قرارمان چه بود؟ تا وقتي كه مامان جونت برايت تعيين تكليف مي كند من همه چيز يادم مي رود. مي داني به مادرم رك و صريح جواب رد داده؟ نكند مي خواهي بگويي يك هفته است از جريان خواستگاري خبر نداري؟ - چرا فرياد مي كشي؟ من همين ديشب فهميدم موضوع چيست. انگار من ادم نيستم كه تازه ديشب بايد از خواستگاري و ماموريت تو با خبر شوم. اگر مادرم به من نگفت تو چرا زنگ نزدي؟ - ا، ببخشيد اگر شما هم بوديد زنگ مي زديد؟ نه دختر خانم غرور من برايم بيش از اين ها با ارزش است. - باور كن فرهاد من ديشب فهميدم مادر هيچ به من نگفت از تو هم خبر نداشتم اگر مادر تو بود چه كار مي كردي؟مادرماست نمي توانم روي حرفش حرف بزنم. - مادرت بي جهت مخالفت مي كند اگر مادرم مخالف بود دستت را مي گرفتم و مي بردم عقدت مي كردم هستي خانم كسي نمي تواند براي من تكليف تعيين كند تو تكليف خودت را با مادرت روشن - مادرم دوست ندارد من با فاميل ازدواج كنم خشمگين فرياد كشيد: - پس چه طور شهريار به خواستگاري ات امد مادرت در دلش قند اب شد؟ او هم فاميل است چرا مادرت اين قدر با غرور شخصيت من بازي ميك ند. - او فاميل مسعود است نه فهاميل شوهر مامان يك كم حساسيت مادرم را درك كن - انگار خودت هم پشيماني كه جوابش كردي بد هم نيست فكر كنم هنوز منتظر توست از مسعود شنيدم كه گفته تا هستي ازدواج نكند من ازدواج نمي كنم - به من چه فرهاد؟ چرا اين قدر عصباني هستي من به تو قول مي دهم وقتي برگردي مامان راضي شده باشد من فقط تو را مي خواهم فرهاد - هستي بدان فقط زماني مي روم و پشت سرم را نگاه نمي كنم ه خودت بهم بگويي مرا نمي خواهي فهميدي؟ - اره فهميدم چت شده فرهاد؟ چرا مي نالي چرا با درد حرف مي زني؟ - هيچ قلبم چند روز است كه درد مي كند ان چنان مي سوزد كه دستم قلج مي شود و نفسم مي گيرد - دكتر رفتي؟ چرا مواظب خودت نيستي؟ - قبل از رفتنم مي وم خودم را نشان مي دهم شايد هم در المان به دكتر مراجعه كردند. - مي دانم هستي جان خدا نگهدار. (ادامه دارد.)

  6. #36
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت سی و دوم

    /* /*]]>*/
    هستی من
    قسمت سي و دوم






    خوابم نمي برد. فرهاد ميخواست راهي شود و من دلم شور مي زد ان قدر در اتاقم راه رفتم كه پاهايمدرد گرفت از احساس انتظاري كه براي برگشتنش خواهم كشيد مي ترسيدم دلم نميخواست به سفر برود دلم مي خواست بيايد رو در روي مادرم بايستد و بگويد
    ((
    من هستي را مي خواهم بايد او را به من بدهيد و گرنه او را با زور با خودم خواهم برد))
    اما نه مادر از خر شيطان پايين مي آمد و نه فرهاد چنين كاري را مي كرد. براي او فعالا ماموريتش و رضايت اميري مهم بود. شايد هم به حرف و گفته مناعتماد داشت كه گفتم مادر را تا بازگشت او راضي مي كنم.
    انگار صدايي ريز در اتاقم پيچيد. صدايي مانند زدن سنگي بر شيشه .پنجره راگشودم.آه، فرهاد را ديدم كه به درخت تكيه داده بود و به بالا و به اتاق منمي نگريست.خنديد و گفت:
    -
    خواب بودي هستي؟
    -
    تو اين جا چه كار مي كني فرهاد؟ مگر فردا پرواز نداري؟
    -
    دلم برايت تنگ مي شود هستي! فردا به فرودگاه مي آيي؟
    -
    حتما برو فرهاد برو كه فردا به موقع بيدار شوي
    نگاهش را از آن فاصله به چشمانم دوخت و گفت
    -
    دوستت دارم هستي من
    خنديدم و گفتم:
    -
    خداحافظ
    دستش را تكان داد و دور شد. اه خدايا سرنوشت من چه مي شود. نكند سرانجاماين عشق پايان نداشته باشد؟ يعني مي شود كه روزي من بدون چشم هاي فرهادزندگي كنم؟ نه خدايا ان روز نيايد.
    چشم هاي رها مي درخشيد و پيروزي اش را به رخم مي كشيد. هيچ توقع همراهيرها و پدرش را در اين سفر با فرهاد نداشتم. عصبي و دلخور به فرهاد نگاهكردم ظاهرا به جاي سفر ماموريتي سفر سياحتي در پيش داشتند چرا كه از همكارقبلي فرهاد نيز اثري نبود. ان قدر در درون حرص خوردم كه فرهاد فهميد و بهكنارم امد و گفت
    -
    هستي جان باور كن من نمي دانستم اميري و دخترش با من مي ايند من تازه ديروز فهميدم.
    -
    و به خاطر همين وجدانت ناراحت بود و ديشب زير پنجره اتاق من سبز شدي؟
    -
    باور نمي كني؟ به جان خودت قسم نمي دانستم.
    -
    براي من مهم نيست حتما اين سفربا رها خانم تشريف مي بري و سفر بعد....
    نگذاشت ادامه دهم گفت:
    -
    اگر مهم نيست اخم هايت را باز كن با اخم هايت محكومم مي كني؟
    -
    مگر ريگي در كفش داري كه محكوم مي شوي؟ برو خوش بگذرد. فرهاد مثل بچه اي سمج كه مي دانست مادر حرفش را باور نكرده است گفت
    -
    بخند تا بروم اگر بخواهي همين الان با تو بر مي گردم.
    -
    خدا رحم كرد مادر اين صحنه را نديد و گرنه چه متلك ها كه بارم نمي كرد من مانع پيشرفت تو نمي شود. يادت هست ؟ خودت اين را خواستي!
    -
    ولي او اصلا به من كاري ندارد او با پدرش مي خواهد به خانه عمه اش برود. ما تا فرودگاه المان با هم هستيم
    -
    خوش باشيد
    از سالن فرودگاه خارج شدم و روي نيمكتي در محوطه فرودگاه به انتظار هومن وعمه و ياسمن نشستم. بعض گلويم را مي سوزاند كاش از هومن خواهش نمي كردم كهصبح زود مرا به فرودگاه بياورد. اشك گرمم روي گونه هايم غلطيد با همهدلخوري از فرهاد از اين كه بي خداحافظي ازش جدا مي شدم ناراحت بودم. حرفهاي ياسمن كه دو روز پيش به من گفته بود ديوانه ام مي كرد. اين كه اميريپيشنهاد ازدواج با دخترش را به فرهاد داده و گفته است، من به تو اطمينانكامل دارم و مي توانم تو را مثل پسر نداشته ام بدانم تو كارداني و صداقت ولياقت خود را به من ثابت كردي. رها هم به اين ازدواج بي ميل نيست. او تنهافرزند من است و هر چه بخواهد براي من نيز اهميت دارد و او تو را مي خواهدفرهاد و اگر تو با اين وصلت موافقت كني من با خيال راحت تمام مسنوليت هايكارخانه را به تو مي سپارم. و فرهاد تنها يك جمله گفته بود.اين همه لطفشما ممنونم.اما بايد بدانيد دختر دايي ام هستي نامزد من است. همين! نهجنگي و نه دلخوري هيچ! من ته قلبم مي دانستم اين از سياست رها است كهفرهاد را با زود نمي خواهد كم كم او را به خود وابسته مي كند و من مي مانمو چشم انتظاري بي پايان.
    حالا رها قدم اول را برداشته بود به همين خاطر چشمان پرغرورش مي درخشيد ومن با مخالفت هاي بي دليل مادرم گام به گام به عقب پس رفته بودم. هومن دستبه شانه ام گذاشت و گفت:
    -
    رفت هستي؟ چرا اين طور رفتار كردي؟ دلش شكست! لحظه آخر اشك در چشمانشحلقه زده بود موقع رفتن گفت كه به تو بگويم قولت يادت نرود چه قولي بهشدادي؟
    -
    قول دادم كه مامان را تا آمدن اوراضي كنم
    هومن با نا اميدي سرش را تكان داد و گفت
    -
    مامان راضي نمي شود چون ديشب به من گفت اگر هستي با فرهاد ازدواج كندراه براي تو و ياسمن باز مي شود و اين چيزي است كه من نمي خواهم.
    -
    باور نمي كنم دل مامان اين قدر سنگ شده باشد مادر خيلي كينه اي است. چه كار كنين هومن.؟
    -
    به خدا توكل كن شايد معجزه اي شد و دل مامان نرم شد بلند شو عمه و ياسمن منتظرند
    برخاستم و به دنبال هومن روان شدم زير لب زمزمه كردم:
    حال خود گفتي، بگو بسيار و اندك هر چه هست
    صبر اندك را بگويم يا غم بسيار را؟


    (ادامه دارد....)


  7. #37
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت سی و سوم

    /* /*]]>*/
    هستی من
    قسمت سي و سوم

    ناباورانه به مادر خيره شدم و گفتم:
    -
    چي؟هديه باردار است؟ يعني من دارم خاله مي شوم؟
    -
    بله باردار است. طفلك بدجور ضعيف شده اگر ميخواهي به ان جا بروي اين ظرفغذا را برايش ببر نمي تواند غذا درست كند با خوشحالي لباس هايم را پوشيدمو سر راه براي هديه كادوئي تهيه كردم و با يك سبد گل در خانه شان را بهصدا در اوردم تا در را گشود بوسه اي بر گونه اش نشاندم و گفتم:
    -
    مبارك باشد خواهر عزيزم نمي داني چه قدر انتظار اين روز را مي كشيدم.
    كنار رفت و من به داخل خانه رفتم كادوام را به دستش دادم به نظرم كمي لاغرتر شده بود دستم را در دستش گرفت و گفت
    -
    چه خبر هستي جان؟ مادر و پدر و هومن خوبند؟
    -
    همه خوبند اين غذا را مادر برايت فرستاد و گفت كه هر روز برايت غذا مي فرستد.
    مسعود وارد شد برخاستم و سلام كردم خنديد و گفت
    -
    خوشحالي هستي خانم
    -
    دارم خاله مي شوم مگر تو خوشحال نيستي؟
    -
    من؟ دارم روي ابرها سير مي كنم راستي خوب حال پسر خاله ما را گرفتي هنوز تصميمت عوض نشده
    -
    نه لطفا بهش بگو پايش را از زندگي من بيرون بكشد همين طوري هم هر روز با مادر مرافعه دارم
    -
    تسليم هستي جان من بروم برايت چاي و ميوه بياورم
    نفسم را با آه بلندي بيرون دادم هديه پرسيد
    -
    از فرهاد چه خبر؟
    -
    با اين كه يك ماه از رفتنش مي گذرد دلم به اندازه ده سال برايش تنگ شده خبر دارم كه به عمه تلفن كرده است
    -
    به تو چي؟
    -
    نه هنوز با رفتاري كه من در فرودگاه با او كردم توقع تماس گرفتن را ندارم همين كه بدانم حالش خوب است كافي است.
    -
    اشكالي ندارد هستي جان گاه قهر و عتاب بيشتر از مهر و محبت چاره ساز است. مادر چي؟ نتوانستي راضي اش كني؟
    -
    نه اصلا به من رو نمي دهد كه در اين مورد با او صحبت كنم. حرفش يك كلاماست تا پدر هم حرفي مي زند زود دستش به روي قلبش مي رود و شروع مي كند بهفيلم بازي كردن و داد و فغان راه مي اندازد. طفلك هومن هم اگر از منطرفداري كند زود او را متهم مي كند كه سنگ خودش را به سينه مي زند ماجراييداريم هديه
    -
    در مورد مادر اين طور حرف نزن او مادر است و صلاح تو را مي خواهد
    -
    براي همين دوست ندارم علي رغم ميل مادر ازدواج كنم من به دعاي خير پدر ومادر اعتقاد دارد. فرهاد برايم خيلي عزيز است اما به همان اندازه مادر هممحترم است
    هديه گفت
    -
    مي دانم عزيز دلم به خدا توكل كن و گشودن اين گره را به خدا و زمانبسپار زمان همه چيز را حل مي كند حالا هم بلند شو تا نهار خوشمزه مادر رابخوريم
    مادر و پدر و هومن به جشن عروسي پسر همكار پدرم رفته بودند و من در خانهتنها بودم به سراغ دفتر رفتم و عكس فرهاد را از لابهلاي گلبرگ هاي فراوانيكه خشك شده بودند برداشتم و نگريستم دلم گرفته بود شديدا نياز به هم صحبتياش را داشتم
    از فكر اين كه فرهاد الان كجاست ايا واقعا راست گفته و به ماموريت رفته يااين كه با رها است ديوانه وار گريه مي كردم. مي دانستم كه رها تعلق خاطرعميقي به فرهاد پيدا كرده است و دست بردار نيست. با امكانات و ثروتي كهپدرش داشت راحت مي توانست فرهاد را به طرف خود بكشاند نه اين كه ثروت پدرشخودش كم بود اما پدر رها چيزي داشت كه فرهاد به دنبالش بود و او موفقيتشغلي دلخواه فرهاد در رابطه با تحصيلش بود
    ياد اخرين نگاه غمگينش در فرودگاه اتش به دلم مي زد خيلي وقت بود كه بامادر جدي صحبت نكرده بودم به نظرم با داشتن رقيبي چون رها دلاش كردن بيفايده بود و اين خود فرهاد بود كه بايد به طور جدي براي به دست اوردن منتلاش مي كرد نمي دانستم چرا اين قدر يقينم نسبت به عشق فرهاد كم شده بودشايد به اين خاطر كه نزديك به دو ماه بود از رفتنش مي گذشت و حتي تلفني بهمن نكرده بود
    با صداي زنگ تلفن از جا پريدم حتما مادر بود كه مي خواست دلشوره اش را باتلفن كردن كاهش دهد. وقتي گوشي را برداشتم اول صداي در هم تلفن و بعد صدايفرياد گونه فرهاد در گوشم پيچيد
    -
    الو هستي سلام منم فرهاد
    از خوشحالي نزديك به غش كردن بودم ولي شديدا خود را كنترل كردم و گفتم
    -
    سلام حالت چه طوره؟
    -
    خوبم توچه طوري؟ خوش مي گذره؟ چه خبر؟
    پوزخندي زدم و گفتم:
    -
    فكر كنم به تو بيشتر خوش مي گذرد.
    فرهاد از لحن سرد و بي اعتناي من وا رفته بود گفت
    -
    انگار بد موقع مزاحمت شدم هستي. ياسمن گفت كه اين موقع تنهايي مي خواستم با تو صحبت كنم ولي انگار حوصله نداري
    -
    از راه دور با تلفن پر هزينه چه مي خواهي بگويي؟ در ضمن من يك كم خسته ام
    -
    خسته اي؟ خستگي سر كار از بابت پذيرايي از خواستگار جديد است؟
    -
    باز اين ياسمن نتوانسته جلوي زبانش را بگيرد ببينم چه طور وقتي شما بايك دختر خانم به سفر مي رويد من در مورد پذيرفتن خواستگارم بايد خسته باشم؟
    -
    تو چت شه هستي؟ حالا فهميدم خيلي عوض شدي به من كه اميري با دخترش همراهمن بود مگر من ازشان دعوتكردم؟ انها به خانه خواهر اميري رفتند و من ازشانخبر ندارم باور كن هستي
    -
    باشه گفتم كه براي من مهم نيست
    -
    باشه هر طوري راحتي من زنگ زدم كه موفقيتم را بهت اطلاع بدهم
    -
    تبريك مي گويم ممنون كه زنگ زدي خداحافظ
    و گوشي را محكم به روي دستگاه كوبيدم باورم نمي شد كه اين من بودم كهسرسختانه با فرهاد لجبازي مي كردم انگار نه انگار كه يك ربع پيش به خاطردلتنگي او مي گريستم و حالا اين قدر سرد و جدي با او برخورد كرده بودم. دست خودم نبود فكر همراهي رها با فرهاد ديوانه ام مي كرد حداقل مي دانستمدلم سنگ اين بار مثل دل مادرم شده...سرم را روي بالشم گذاشتم و از ته دلگريستم.

    (ادامه دارد......)

  8. #38
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    قسمت سی و چهارم در ادامه ....

  9. #39
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    هستی من
    قسمت سي و چهارم




    موضوع تماس فرهاد را به ياسمن گفتم. ياسمن مثل خواهري دلسوز از حق برادرش دفاع كرد وگفت:
    -
    يعني چه هستي اين چه رفتاري است كه با فرهاد در پيش گرفته اي؟ چرا مثل بچه ها شدي؟
    -
    ببخشيد كه يك چيزي هم بدهكار شدم. چه طور بار اول كه رفت تند تند زنگ ميزد و از من خبر مي گرفت و حالا اقا بعد از دو ماه كه انجا سرش گرم بودهناگهان با شنيدن اسم خواستگارم به ياد من افتاده؟
    ياسمن هاج و واج به من نگاه كرد و گفت
    -
    اما فرهاد چند بار زنگ زده و مادرت گفته تو خانه نيستي وقتي فرهاد گفتهبه هستي بگوييد من زنگ زدم مادرت گفته هستي سرش شلوغ است و در تداركپذيرفتن خواستگار جديد است. تو هم اصلا پيگير نشدي و نخواستي كه بدانيفرهاد چي ......
    حيران و ناباور از رفتار مادرم شرمنده شدم ياسمن حرف را عوض كرد و گفت
    -
    حالا اين خواستگارت كي قرار است بيايد ؟ همان مهران دوست هومن است؟
    -
    چه مي دانم اره همان مهران است كه چند بار دم در خانه با هم ديديمش چندوقتي است كه پيله شده است من به خود هومن گفتم كه بهش بگويد جواب من منفياست اما خودش زنگ زده به مادرم و قرار گذاشته.
    -
    و مادر تو هم كه از خدايش است كه همه به خواستگاري تو بيايند جز فرهاد.
    -
    اين هم از شانس بد من است همه خواستگارانم به دل مامان مي نشينند الا فرهاد.
    -
    دلم براي فرهاد مي سوزد طفلك برادرم
    محكم پاسخ دادم:
    -
    اما من زير بار نمي روم ان قدر لجبازي مي كنم تا مادر را شكست بدهم
    ياسمن با شادي گفت:
    -
    خدا كند كه تو و فرهاد به هم برسيد
    با شيطنت گفتم:
    -
    تو غصه من و فرهاد را مي خوري؟ يا دلت شور خودت و هومن را مي زند؟
    -
    بگذار اول تكليف شما دو تا مشخص شود تا بعد نوبت ما برسد
    با اين وضع و اوضاع دارم فكر هومن را از سرم بيرون مي كنم . نه هومن مثلفرهاد كشسته و مرده من است و نه من مثل تو مي توانم به پاي مادرت بيافتممادرت زن سرسخت و يكدنده اي است! طفلك من و برادرم
    **
    خوشبختانه تا مدتي مادر از ترس جواب منفي من به مهران سر به سرم نمي گذاشتو من خود را اماده مي كردم كه به استقبال فرهاد بروم خوشحالي از تمامزواياي چهره ام پيدا بود. صورتم برق مي زد و چشمانم هر لحظه انتظار ديدنفرهاد را مي كشيدند خود را قانع كرده بودم كه فرهاد راست مي گويد دليلينداشته كه با رها همراه شود و المان را بگردد. ولي وقتي ياد نگاه هايملتمس و گيراي رها به فرهاد مي افتادم و ياد پيشنها د اميري به او تمامبدنم به لرزشي مي افتاد كه دلشوره خفه ام مي كرد. وقتي كه عمه با سادهلوحي تمام به من زنگ زد و گفت فرهاد فردا به ايران باز مي گردد جيغ كشيدمو از خوشحالي دستم را گاز گرفتم اما وقتي گفت با رها و پدرش مي ايد كه ايكاش نمي گفت تمام ذوق و شوق من فرو نشست و مثل توپ پربادي خالي شدم. تمامسو ظن هايم شدت گرفت مطمئن بودم كه اين ها همه نقشه هاي رهاست كه فرهاد رادر رودربايستي گير بياندازد و دل مرا بسوزاند . روز موعود از لح فرهاد بهفرودگاه نرفتم مي دانستم كه فرهاد ناراحت مي شود و رها يك قدم ديگر جلو ميايد اما دلم نمي خواست بروم مادر كه از حسياسيت من نسبت به رها اگاه شدهبود دائم كوكم مي كرد كه مردها همه همين طور هستند خود سر و بي وفايند حيفتو! نگفتم كه فرهاد مرد زندگي نيست! اون رهاي ني قيلان و بي رنگ و رو كهبا يك من كرم پودر و سرخاب سفيد اب خود را رنگ و لعاب مي دهد از تو ارزششبيشتر است؟
    خود را به نشنيدن مي زدم اما از درون مي سوختم. اه خدايا چه قدر عمه منساده بود روزي كه فرها د مي خواست بيايد دوباره با سادگي تمام زنگ زد وهمه ما را براي شام دعوت نمود و گفت كه فرهاد در كارش موفق شده و مي خواهداز اميري و دخترش نيز دعوت كند كه هم تشكر كند هم به نوعي دم اميري راببيند. و من دوباره روي دنده لج افتادم . نمي ايم.
    مادر و پدر و هومن شيك و اماده در حالي كه سبد گل بزرگي را كه سفارش دادهبودند تا دم در حمل مي كردند از خانه خارج شدند. هومن چه قدر سعي نمود كهمرا به رفتن راضي كند و گفت نبايد حساسيت الكي به خرج دهم و رها هم مثل مامهمان است. من به خانه عمه ام مي روم و او در هر حال يك غريبه است و مننبايد با اين لجبازي هايم راه را براي رقيب صاف كنم. و پدر حرص مي خورد واز من مي خواست به احترام عمه ماهرخ هم كه شده حاضر شوم و بروم و مادر سرهر دوي انها داد كشيد كه:
    -
    خوب نمي ايد راحتش بگذاريد به نفعش هم هست كه نيايد در دلم از همه متنفربودم از پدر مادر عمه رها و فرهاد كه احساسم را نمي فهميد به اتاقم رفتم وخود را سرگرم ساختم به طور حتم الان رسيده بودند و خانه عمه شلوغ وپرجمعيت بود صداي زنگ تلفن بلند شد ياسمن بود كه گله مي كرد چرا نرفته امگفتم
    -
    حوصله ندارم خودم فردا مي ايدم و از دل فرهاد در مياورم
    ياسمن ناراحت شد و گفت:
    -
    خيلي عوض شدي هستي!
    گوشي را شهلا قاپيد و گفت
    -
    خاك تو سرت هستي ناز مي كني و ميدان را براي عشوه هاي طرف خالي مي گذاريبيا ببين چه اور و اطوارهايي ميايد مادرت مي گويد مريض هستي اره؟
    -
    نه بابا حوصله ديدن رها را ندارم
    -
    يعني چه ؟ لوس بازي در نيار بلند شو و بيا
    -
    فرهاد چه كار مي كند
    -
    قيافه ديدني است.پكر يك گوشه نشسته و حرص مي خورد. وقتي تو به فرودگاهنيامدي و ديد كه همراه دايي اينا نيستي به اتاقش رفت فكر كنم تا من تلفنرا قطع كنم او زنگ بزند هستي ديوانه اي به خدا فرهاد خيلي دوستت دارد
    -
    رها چه مي كند
    -
    هيچ ناخن مي جود. چشم به پله ها دوخته كه كي فرهاد پايين مي ايد عصبي و چشم انتظار است
    تلفن را بعد از خداحافظي قطع كردم و دو شاخه را نيز كشيدم كه فرهاد فرصتتماس نداشته باشد علت اين همه دلگيري ام را از فرهاد نمي دانستم . البتهچه علتي بهتر از رها؟
    آن قدر در فكر بودم و ارام به ساندويچم گاز مي زدم كه انگار زمان از حركتباز ايستاده بود با صداي زنگ در حياط به شدت از جا پريدم هراسان ساندويچرا به روي ميز پرت كردم و به طرف ايفون رفتم. فرهاد پشت در بود دگمه ايفونرا فشار دادم و با خونسردي به خوردن بقيه ساندويچم مشغول شدم. در دلمغوغايي به پا بود قلبم تندتر از هميشه مي زد و ان قدر هيجان داشتم كهدستانم يخ كرده بود. در باز شد و قامت بلند و هيكل ورزيده اش چارچوب راپوشاند. برخاستم و سلام كردم به نظرم صورتش لاغرتر و كشيده تر شده بود كميهم رنگ و رويش پريده به نظرم مي امد يك دسته گل مريم را به طرفم گرفت و گفت
    -
    سلام هستي خانم خير مقدم خوش امديد
    سپس خود را روي مبل انداخت و گفت
    -
    دفعه اول كه از سفر برگشتم با افتادنت از اسب از من استقبال كردي اين هماز دفعه دوم فكر نمي كردم اين قدر بي معرفت باشي انتظار داشتم در فرودگاهيا حداقل زودتر از همه در خانه مان ببينمت!
    -
    چه پر توقع!مريض بودم
    لنگه ابرويش را بالا داد و نگاهم كرد وگفت
    -
    اهان مريض هستي! مريضي و ساندويچ با اين همه سس مي خوري؟
    و گازي به ساندويچ زد و گفت
    -
    خوشمزه است خوب بگذريم حالا حالت خوب است؟
    خوبم تو چه طوري؟
    -
    از احوالپرسي هاي تو بد نيستم! چرا نيامدي خانه مان؟ حتما بايد به دنبالت بيايم حالا من پر توقع ام يا تو؟
    -
    ازت دلخور بودم حوصله نداشتم با دلخوري ازت استقبال كنم
    -
    ازم دلخوري؟ چرا؟
    پاسخي ندادم برخاست و با دلخوري كمي قدم زد و گفت
    -
    چرا جواب نمي دهي گفتم چرا از من دلخوري؟
    -
    خودت مي داني براي چه مي پرسي؟
    -
    هم مي دانم هم نمي خواهم در موردش حرف بزنيم تو را به خدا امروز را خرابنكن هستي امده ام دنبالت كه برويم من ....باور كن تمام فكر و حواس من پيشتو بوده و هست حالا هم كه امده ام داري اذيتم مي كني
    دل من هم برايش تنگ شده بود و حالا هم دلم برايش پر مي كشيد پس ارام گفتم
    -
    اذيت نمي كنم كمي دلخورم كه ديگر هم مهم نيست ... ميروم اماده شوم
    مي خواستم بروم كه گفت
    -
    من هميشه با نگاه تو زنده ام نگاهت را ازمن نگير
    سريع پله ها را بالا رفتم و او گفت
    -
    توي ماشين منتظرم سريع اماده شو مادرم و همه مهمان ها منتظرند
    و از در خارج شد به سرعت لباس پوشيدم از قبل لباس هماهنگي تهيه كرده بودمبلوز سفيد استين كوتاهي كه يقه اش از تور سفيد بود كه گردنم را مي پوشاندوشلوار سفيد زيبايي كه اندامم را كشيده تر نشان مي داد فرهاد در ماشين رابرايم گشود و خود پشت فرهان نشست و گفت
    -
    كاش مي شد خانه نمي رفتيم و خودمان دو نفر جشن مي گرفتيم
    -
    امكان ندارد اگر مي خواهي مادرم سكته كند اين كار را بكن
    جدي؟ شنيده ام مادرت بدجوري خشن شده
    اره بدجوري گير مي دهد و پيله مي كند
    از مهران خان چه خبر
    اگر بدانم اين خبرها را كي به تو مي رساند در جا خفه اش مي كنم
    چرا؟ هومن گناه دارد
    هومن به تو جريان خواستگاري مهران را گفته؟
    -
    مگر بد است كه حساب كار را دستم داده؟ هومن گفت اگر نجنبم مادرت به زوديشوهرت مي دهد چرا كه شديدا از مهران خوشش امده است خدا شانس بدهد كاشمادرت گوشه چشمي هم به من مي انداخت
    -
    براي من فرق نمي كند اگر مادرم بخواهد به اين كارهايش ادامه دهد خودم را مي كشم
    -
    نه تورو خدا هستي! حيف تو نيست هر كاري چاره اي دارد اگر مادرت بخواهداين طور لج كند امشب نمي گذارم به خانه تان برگردي فردا مي برمت محضر وعقدت مي كنم
    -
    كاش به همين راحتي بود كه تو مي گويي
    ماشين را پارك كرد و گفت:
    (ادامه دارد....)

  10. #40
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    قسمت سی و پنجم در ادامه ...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •