تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 76

نام تاپيک: رمان هستی من ( رضوان جوزانی )

  1. #41
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض هستی من قسمت سی و پنجم

    هستی من
    قسمت سي و پنجم
    - فكرش را نكن فعلا امشب را خوش باش راننده شخصي داشتن كه بد نيست هستيخ انم؟
    خنديدم و بيني اش را كشيدم و گفتم:
    -
    دختر دايي خوشگل داشتن اين دردسرها را هم دارد
    دستش را كنار ابرويش گذاشت و گفت
    -
    ما چاكريم هستي خانم!
    به محض ورودمان اسفند عمه دور سرمان چرخيد. يك لحظه ارزو كردم كاش نامزدبوديم يا با اين كار عمه مثل عروس و دامادي وارد خانه مي شديم عمه قربانصدقه ام رفت مادر لبخندي گوشه لبش بود كه به نظرم مي امد در دل به سادهلوحي ام مي خنديد . قيافه درهم و گرفته رها خبر از اندوه درونش را مي دادتوقع نداشت فرهاد او را بگذارد و به دنبال من بيايد دلم برايش سوخت چرا كهشديدا تنها بود و دلبستگي اش به فرهاد طبيعي بود. بالاخره فرهاد جوان خوشتيپ و جذاب و موفقي بود و اين امر طبيعي بود كه هر دختري دلباخته اش شود ( از لادن و نسترن خيالم راحت شد گير اين رها افتم. براي منlبا خودم گفتممهم فرهاد بود كه در اين ميان به گفته هايش عمل كند و خودش تصميم بگيرداما ته دلم فرهاد را حق مسلم خود مي دانستم هر چه بود پسر عمه ام بود
    ياسمن و شهلا نجواكنان سر به سرم مي گذاشتند بعد از شام هر سه نفر به كمك ثريا خانم رفتيم در همين لحظه فرهاد به آشپزخانه امد و گفت:
    -
    هستي جان نمي خواهي يك نگاهي به اتاقم بياندازي؟
    -
    چطور مگه؟
    شهلا گفت:
    -
    حتما ان قدر به هم ريخته است كه احتياج به تميز كردن دارد و كي بهتر از تو براي اين كار؟
    فرهاد براي اين كه لح شهلا را در اورد گفت:
    -
    نه اصلا اين طور نيست دلم مي خواهد هستي خودش ساك سوغاتي هايش را باز كند
    شهلا سوتي كشيد و گفت:
    -
    مباركش باشد اگر فكر كردي من الان از حسودي مي تركم اشتباه كردي
    فرهاد با شيطنت موهاي شهلا را كه بافته بود گرفت و كشيد و بلافاصله از درخارج شد . شهلا در حالي كه ابروداري مي كرد كه جيغ نزند و از شدت حرص ودرد قرمز شده بود زير لب هر چه ناسزا و بد و بيراه بود به فرهاد گفت و دراخر به من و ياسي گفت:
    -
    شاهد باشيد چه كار كردببينيد چه موقع حالش را جا بياورم.
    و به من وياسي كه از خنده روده بر شده بوديم گفت
    -
    زهر مارخرس گنده ها برويد از جلوي چشمم گم شويد.
    براي شهلا بين خودم و ياسمن جا باز كردم و به قصد دلجويي گفتم:
    -
    بيا بنشين شهلا هربلايي خواستي سر فرهاد در اوري كمكت مي كنم
    -
    لازم نكرده زحمتت مي شود
    فرهاد كه حواسش به ما بود لبخند شيطنت اميزي به شهلا زد و شهلا دوباره بدو بيراه نثارش كرد كه فقط خودش و من مي شنيدم. در همين لحظه رها به فرهدگفت
    -
    فرهاد خان ؟ مي شود يك كم برايمان گيتار بزنيد.
    و سپس رو به مهمان ها كرد و گفت
    -
    المان كه بوديم نواي گيتار فرهاد خان با ان صداي گرمشان حال و هواي ايران را برايمان زنده مي كرد
    اميري سخن رها را تاييد كرد و گفت
    -
    خواهرم عاشق ساز فرهاد خان است
    هومن گفت
    -
    جسارتا اقاي اميري خواهرتان چند سالشان است؟
    -
    نزديك به 40 سال شوهرش در يك درگيري در المان كشته شد و مژگان تنها زندگي مي كند.
    -
    ببخشيد من فكر كردم خواهرتان 50، 60 سال داشته باشد
    دوباره رها با سماجت گفت:
    -
    فرهاد ، گيتار مي زني؟
    آخ چه پر رو بود اين دختر ! شهلا گفت
    -
    نه پسوندي نه پيشوندي نه اقايي چه خودماني به نظرم عمدا جلوي تو اين طور رفتار مي كند اهميت نده
    من با اندوه گفتم:
    -
    نه شهلا ببين چه قدر رابطه شان صميمي بوده كه فرهاد در خانه عمه رهاگيتار زده و برايشان خوانده است به نظرم روابطشان گسترده تر از اين حرفهاست
    ياسمن اعتراض كنان گفت:
    -
    شهلا ترو خدا اينقدر ذهن هستي را خراب نكن شما چه قدر نكته سنج شديد
    شهلا گفت:
    -
    وا كور كه نيستيم عشوه هاي رها خانم را نبينم. چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است؟
    فرهاد از ثريا خانم خواهش كرد تا گيتارش را از اتاقش بياورد رها با پرروييتمام از ثريا خانم خواست چراغ هاي پذيرايي را خاموش كند و فقط اباژورها راروشن بگذارد از گستاختي و پر رويي اش دهان من و شهلا و ياسي باز ماند! مادر نگاه پيروزمندانه اي به من انداخت و عمه سرش را تكان داد خدا را شكركه لادن در ان شب نبود و گرنه چه قدر به من مي خنديد چراغ ها خاموش شدند وفرهاد كه درس روبروي من نشسته بود الو همان اهنگي را كه در دوران بيماريمن و لب دريا برايم خواند اجرا كرد.
    فرهاد نگاه مهربانش را در اطراف دور چرخاند و از همه كه به خاطر او كفميزندند تشكر كرد. سپس نگاه نافذش را به چشمانم دوخت از نگاهش مي خواندمكه منظورش من هستم. نگاهم را به نگاه رها خيره كردم مي خواستم بدانم چهقدر احساس پيروزي مي كنم. بر خود لرزيدم چرا كه نگاه رها پر از خواهش و درعين حال پر از تكبر بود برخاستم و به طبقه بالا رفتم. در اتاق فرهاد راگشودم و كليد برق را زدم تا به حال به جز يكي دو بار ان هم چند سال پيش بهاتاق او نيامده بودم. روبروي در روي ميز عكس من بود كه قاب شده خودنماييمي كرد عكس زيبايي از من كه ژست زيبايي گرفته بودم يادم افتاد كه اين عكسرا چند سال پيش در باغ لواسان از من انداخت زير عكسم با خطي خوش نوشته بود:
    هميشه در خيال مني ز شعله گرم تر تويي
    چه گرم دوست دارمت
    احساساتم به طرز غير قابل كنترلي بر من غلبه مي كرد. بغض مهار ناشدني امگلويم را مي سوزاند. از اين كه فرهاد اين قدر به من لطف داشت و من ان گونهسرد با او برخورد كرده بودم شرمنده بودم از رفتار مادر خسته بودم. رويتختش نشستم و سرم را درون بالشش فرو بردم و گريستم بوي اشناي فرهاد درنفسم پيچيد. اه فرهاد روبرويم ايستاده بود و مرا مي نگريست! جلوي پايمزانو زد و گفت
    -
    چي باعث شده تمام هستي من اين طور با غم گريه كنه؟
    -
    مي ترسم فرهاد نمي دانم چرا اين دلشوره لعنتي از دلم بيرون نمي رودازپايان اين عشق مي ترسم از مادرم از رها از مهران از تو از همه مي ترسمدلم به پايان اين عشق روشن نيست
    گفت:
    -
    ارام باش هستي من فرهاد فداي ان اشك چشمهايت شود چرا روشن نيست پايان اين عشق جز وصال تو و من نيست
    اشك هايم را از گونه ام پاك كردم فرهاد لبخند زد و گفتم:
    -
    برو فرهاد برو پيش مهمان هايت خوب نيست انها را تنها بگذاري.
    -
    كجا برم از اين جا بهتر؟ انها مهمان هاي مادر و پدرم هستند مهمان من فقط تويي هستي
    صحبت كردنش ادم را ديوانه مي كرد. موضوعي را كه مي خواستم ازش بپرسم يادم افتاد و گفتم:
    -
    قلبت چه طور است؟ در المان به دكتر مراجعه كردي؟
    -
    اره عزيز دلم باهاش مي سازم تو نگران نباش گاه گاهي درد مي گيد و بعد خوب مي شود دكتر مي گفت عصبي است.
    -
    ولي تو لاغر شدي فرهاد مطمئني كه به من دروغ نمي گويي؟ نكند مشكلي براي قلب نازنينت پيش امده است؟
    خنديد و گفت:
    -
    نه بابا چه دروغي لاغري من دليلش دوري از توست.
    برخاست و ساك تقريبا كوچكش را جلوي رويم گذاشت. گفتم:
    -
    مطمئن باشم كه راست مي گويي؟
    با خنده گفت
    -
    بازش كن هستي اين ساك فقط متعلق به توست
    زيپ ساك را كشيدم گفت
    -
    در ضمن حساسيت تو در مورد رها بي مورد است اگر يك كم تو و شهلا و ياسمنبا او گرم بگيريد مي بينيد ان قدرها هم خشك و بي احساس نيست.
    -
    من مي دانم بي احساس نيست و اين احساس اوست كه مرا مي ترساند و باعث عذابم ميشود
    -
    اگر انها به من لطف كردند و يك شب دعوتم كردند گناه كرده اند؟ هستي تو به من اعتماد نداري؟
    -
    چرا دارم اما به من حق بده فرهاد
    -
    باشد حق مي دهم حالا باز كن ببين از سليقه ام خوشت مي ايد؟ هر چند سليقه من حرف ندارد چون تو را انتخاب كرده ام.
    يكي يكي هديه ها را از ساك بيرون مي اوردم كه شهلا و ياسمن وارد اتاقشدند. شهلا مثلا قهر بود و رويش را از فرهاد گرفت و به سوغاتي ها نگاهيگذرا انداخت فرهاد برخاست و از بالاي كمد جعبه بزرگي را اورد و جلوي شهلاگذاشت ياسمن گفت
    -
    اين براي شهلاست.
    فرهاد گفت:
    -
    بله چه طور مگه؟
    ياسي گفت:
    -
    فكر كردم چنين كادويي را فقط براي من اوردي اخر مثل مال من است
    فرهاد گفت
    -
    نه سه تا اوردم براي تو هستي و شهلا
    -
    پس با اين حساب شهلا و هستي هم مثل خواهرت هستند؟
    فرهاد گفت:
    -
    داري مچ مي گيري ياسي؟ عالم و ادم مي دانند باز هم بگويم؟ شهلا شايد اما هستي نه! هستي هستي من است تمام وجود من است. عشق.....
    و شهلا وسط حرفش پريد و گفت:
    -
    بگو.... جه قدر تو رو داري فرهاد هستي چيه؟ مي خواهيي بگويي عشق من است ديگر؟ نه ؟ خوشم مي ايد مادرش حالت را مي گيرد.
    همه خنديدند جعبه مزبور ست كاملي از لوازم ارايش به همراه دو عطر كوچك بود شهلا خوشحال گفت
    -
    حالا چون پسر خاله خوبي هستي و به فكر من هم بودي از انتقام منصرف مي شوم و گرنه مي خواستم انتقام سختي ازت بگيرم
    هداياي من دو سه بلوز و يك شلوارك جين و يك سرويس نقره و صندل هاي زيبابود كه همراه همان جعبه لوازمي بود كه براي ياسمن و شهلا هم اورده بودشهلا با ارنج به پهلوي من زد و قاب را در امتداد نگاهش نشانم داد و لبخندزد ياسمن گفت
    -
    برويم بچه ها پايين. زشت است همه بالا جمع شديم.
    شهلا به فرهاد گفت
    -
    خوشم امد فرهاد با شعري كه خواندي حال بعضي ها را اون پايين نشستند خوب گرفتي
    فرهاد دوباره موهاي شهلا را در دست گرفت و گفت
    -
    اگر بخواهي شر به پا كني ان چنان موهايت را مي كشم كه از بيخ و بن كنده شوند.
    شهلا دست ياسمن را گرفت و گفت
    -
    بيا برويم ياسمن! فرهاد خيلي قلدر شده همين كه زندايي حالت را مي گيرد برايت كافي است
    بعد از رفتن انها فرهاد رو به من كرد و گفت:
    -
    ديگر دوست ندارم چشم هايت را باراني ببينم.
    -
    باشد فرهاد.
    فرهاد گفت:
    -
    حالا برو تا من بيايم.
    موقع خداحافظي به توصيه فرهاد عمل كردم و به سوي رها رفتم و گرم و خودمانياز او خداحافظي كردم اما او ان قدر خشك و رسمي همراه با عشوه جوابم را دادكه شديدا پشيمان شدم. به نظر مي امد از اين كه فرهاد يك ساعتي را در اتاقشبوده و من هم ان جا بودم شديدا دلخور است.
    (ادامه دارد....)

  2. #42
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    /* /*]]>*/




    هستی من
    قسمت سي و ششم




    روز ها به سرعت گذشتند يكماه از آمدن فرهاد گذشته بود و مادر ديگر كلافه بود چرا كه مهران اجازهخواستگاري رسمي مي خواست و من چنين اجازه اي را به مادر نمي دادم. مي گفتماگر پاي مهران يا هر خواستگار ديگر به درون سالن برست به خانه عمه مي رومو ديگر باز نمي گردم. مادر دستش را روي قلبش مي گذاشت اما براي من اهميتنداشت. فرهاد هم دنبال كارهايش بود. تا حرف از خواستگاري مي زدم مي گفت
    -
    بگذار مادرت كمي از يك دندگي دست بردارد تا موقعش برسد. اين وسط منبلاتكليف بودم و هر لحظه اعصابم متشنج مي شد. فرهاد سف و سخت به كارشچسبيده بود و سمت جديدي كه اميري به عنوان معاون مدير عامل كارخانه به اوداده بود او را سخت تر از پيش مشغول كرده بود.و فرهاد در يك سوم از سهامكارخانه اميري شريك شده بود و اميري به او سمت معاون مدير عامل كارخانه راداده بود و اين بيش از پيش فرهاد را اغوا مي كرد. دلم شور مي زد انگار كهتمام كارهاي اميري دامي بود براي كشاندن فرهاد به طرف رها اميري بدجورفرهاد را به خود وابسته كرده بود و اين براي من اصلا خوشايند نبود يك تنهجلوي مادرم و رها و پدرش ايستاده بودم مادرم با مخالفت هاي بي مورد واميري و دخترش با پيشنهادهاي رنگارنگ بين من و فرهاد ايستاده بود فرهاد دريكي از همين روزهاي پر اضطراب به من زنگ زد و گفت:
    -
    تمام موقعيت شغلي ام را مديون صبر و بردباري توام هستي
    -
    نه فرهاد اين از پشتكار و لياقت تو بوده حقت است كه پست مهم تري را به عهده بگيري
    با كمي مكث گفت:
    -
    فردا به خانه مان مي ايي؟
    -
    اگر تو بخواهي حتما
    -
    پس منتظرم فردا ظهر خدانگهدار
    از شنيدن سخنان فرهاد بي اختيار صدايم بلند شد و گفتم
    -
    اما ته به من قول دادي كه بعد از سفر آخيرت تكليف مرا روشن كني فرهاد ديدي كه من به قولم عمل كردم و مادرم را تا حدودي راضي كردم
    فرهاد دست هايش را در هوا تكان داد و گفت
    -
    كمي درك كن هستي من به عنوان معاون مدير عامل بايد در اين سفر همراهاميري باشم تمام دار و ندارم را داده ام و يك سوم سهام كارخانه را خريدهام فكر مي كني او عاشق من شده و اين ست را به من محول كرده ؟ من مسئوليتقبول كرده ام
    گيج و بي قرار پاسخ داد:
    -
    مرده شور اميري و كارخانه اش را ببرند كه از وقتي با تو اشنا شده زندگيمرا سياه كرده من نمي دانم من با مادرم اتمام حجت كرده ام كه اگر مانعازدواج من با تو شود اسبابم را جمع مي كنم و به اينجا مي ايم. حالا كه اوكمي نرم شده تو به من مي گويي كه براي پس فردا بليط داري؟
    -
    من خودم هم همين ديروز از رفتنم خبر دار شدم خواهش مي كنم هستي اين دفعهلج نكن من و مادر و پدرم امشب براي خواستگاري به خانه تان مي اييم اگر اينطور كه مي گويي مادرت راضي شده باشد انگشتري نشان مي كنيم تا من بر گردم
    سرسختانه مخالفت كردم و گفتم:
    -
    ان موقع كه با هزار منت و خواهش به خاستگاري ام امدي مادر به عشق توايمان نداشت چه برسد به امشب كه اين طور با شتاب و عجله و بدون مقدمه چينيمي خواهي مرا نامزد كني! چه سرزنش ها و كنايه ها ازمادرمو ديگر خواهم شد. نكند فكر كردي من دختر ترشيده اي هستم كه روي دست مادر و پدرم مانده ام؟در ضمن اي ن روز ها مادر دلواپس زايمان هديه است و نگران اوست
    -
    تو بگو من چه كار بايد بكنم.
    پوزخندي زدم و گفتم:
    -
    مگر تو كاري هم جز سر كار گذاشتن من داري؟ تقصير خودم است كه گول حرفهايت را نمي خوردم و خواستگارهايم را راحت رد نمي كردم اين طور با غرور لهشده جلوي تو نمي ايستادم كه التماس كنم تكليف مرا روشن كن
    قرهاد با خشم فرياد كشيد
    -
    اين قدر خواستگارهايت را به رخ من نكش
    سپس شروع به راه رفتن در اتاق كرد و ارام گفت
    -
    من قول مي دهم هستي اين سفر سفر آخر من باشد از همين فردا به اينشرط با اميري همكاري مي كنم خوب است؟ فقط اين فرصت را از من نگير
    نگاهش كردم و با بي رحمي گتم":
    -
    اگر امدي ديدي من ازدواج كردم از من گله نكن من به تو قولي ندادم كهپايبندش باشم توقع هم انداشته باش كه براي بدرقه يا استقبال به فرودگاهبيايم. گفتم كه وقتي مرا ديدي متلك پراني كني تو هم برو خوش باش اقايمعاون من هم جاي تو بودم رها را اول نمي كردم
    از عمد اين طور گفتم مي دانستم همه حرف هايم دروغ است اگر مي دانم محالاست كه با كس ديگري ازدوا ج كنم از روي قصد داشتم غرور فرهاد را جريحه دارمي كردم كه از رفتن منصرف شود به زور و زحمت مادر را راضي به اين ازدواجكند. در اخر حرفهايم مادر به من گفت
    -
    خود داني از من زياد توقع داشته باش ايناين تو و اين عمه ات و فرهاد

    (ادامه دارد)

  3. #43
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض


    هستی من
    قسمت سي و هفتم



    آه چه مي دانستم اين بازي جز لجبازي فرهاد نا فرجامي عشقمان حاصل ديگري نخواد داشت
    فرهاد ناباورانه به من خيره شد و گفت:
    -
    حرف آخرت همين است؟ پس تمام حرف هاي قبلت دروغ بود؟ قولت چه مي شود هستي؟
    -
    من به تو قولي ندادم هر باز كه خواستي از من قول بگيري من از قول دادنطفره رفتم. حالا گيرم قول هم دادم تو چي؟ تو به قولهايت عمل كردي؟ من بهتو اعتماد داشتم اما از روزگار و سرنوشت مي ترسيدم و حالا مي بينم كه حقداشتم. اميري و المان و كارخانه اش و .... رها به قدر كافي دل از تو بردهاند ديگر من چه كاره ام كه با پيشرفت تو مخالف باشم
    با صداي بلند غريد:
    -
    فكر كردي من اين قدر عوضي ام؟ تو ديوانه شدي هستي! اعصابم را خرد كردي و به من توهين مي كني؟
    دستش را روي قلبش گذاشت و ارام ناليد:
    -
    خيلي بي انصافي هستي! حال كه من به موقعيت شعلي ثابتي و دلخواهم رسيدم اين طور لجبازي مي كني و چشم به روي اينده قشنگمان ميبندي.
    -
    آره آينده زيبا اره! اما اين اينده زيبا را هم مي توانستي در كنار درتداشته باشي تو به رها فكر مي كني و پدرش برايت جاده ثاف مي كند.
    برخاست و به طرفم امد به چشم هايش زل زدم و گفتم:
    -
    خودم شنيده ام كه پدرش پيشنهاد ازدواج با او را به تو داده چه غمي داري! هم دامادش مي شوي هم پسرش و هم جانشينش. هلو برو تو گلو. در ضمن كور نيستمكه نگاه هاي عاشقانه و پر از تمناي رها را نبينم حودت بدت هم نمي ايدبرايش ساز بزني و اواز بخواني....
    دستش را بالا برد تا به دهانم بكوبد دوباره با صداي بلند فرياد كشيدم:
    -
    بزن بايد هم به خاطر ايك دختر مكار و حيله گر و پر ادا و اطوار به دهنمن بكوبي. ته مانده عشمان را زير پايت له كن فرهاد هستي تو مرد فرهاد برايهميشه هستي تو مرد فهميدي!!!!!!!!!!!!
    رويش را از من برگرداند و مشتش را به ديوار كوبيد و گفت:
    -
    باشد هر چه تو بگويي اگر فكر مي كني من به خاطر رها به سفر مي روم همينفردا براي هميشه استعفا مي دهم از كارخانه از اميري از همه چيز جدا مي شومچون تو مي خواهي مي روم و كنار پدرم مشول به كار مي شوم تا خيال تو راحتشود راضي شدي؟
    برخاستم و كيفم را برداشتم و همان طور كه پشتم به او بود گفتم:
    -
    حسم به من دروغ نمي گويد در المان چيزي است كه در ايران نيست. شايد رهاو پدرش و كارخانه بهانه باشد. اما بدان فرهاد اگر در اين ميان تو بخواهيبا حساس و غرور من بازي كني من دور اين عشق را خط مي كشم براي هميشه من بهقيمتي پاي اين عشق مي ايستم كه تو نفروشي اش.
    با ناله گفت:
    -
    گفتم كه فردا همان كاري را مي كنم كه تو مي خواهي حالا برو و راحتم بگذار
    به روي زمين نشست و قلبش را در دستانش گرفت رنگش پريده بود اه خدايا چرادلم از سنگ شده بود ان قدر دل زده و عصباني بودم كه فكر نكردم ممكن استبلايي سرش بيايد و من نبايد او را تا اين حد عصباني مي كردم عجيب بين مادرسر سختم و فرهاد گير كرده بودم بايد تكليف خود را روشن مي كردم هر دو يكدنده و لحباز بودند دوان دوان از پله ها پايين رفتم و به عمه و ياسمن گفتم
    -
    حال فرهاد بد است
    عمه و ياسمن هراسان بالا رفتند و من از خانه شان خارج شدم. مثل ادم هاي گيج تا منزلمان پياده رفتم و به زندگي خودم و فرهاد فكر كردم.
    روزبعد از اين جريان وقتي يادم مي افتاد كه فرهاد مهربان من مي خواست بهصورتم سيلي بزند غرف در اندوه مي شدم ولي وقتي به ياد قولش مي افتادم كهگفت به خاطر تو من از اميري جدا مي شوم مي توانستم ببخشمش البته بدجوريعصباني شده بودم و كنترل درستي روي رفتارم نداشتم تنها كاري كه كردم بهياسمن زنگ زدم و حال فرهاد را پرسيدم ان روز حال درست و حسابي نداشت و مندر بد وضعيتي رهايش كرده بودم ياسمن گفت:
    -
    بعد از رفتن تو داروهايش را خورد و از منزل خارج شد و تا اخر شب برنگشت
    -
    حالش بهتر شد؟
    -
    اره بهتر شد اما خيلي عصباني
    -
    كار سفرش به كجا كشيد؟
    -
    من از برنامه اش اطلاعي ندارم از كارهايش چيزي به ما نگفته است.
    -
    بليطش براي فردا است؟
    -
    اين طور كه خودش مي گفت بله فردا ساعت 11 شب
    -
    ممنون ياسمن به عمه سلام برسان
    -
    به من نمي گويي نتيجه چه شد؟ نتيجه صحبت هايتان؟
    -
    من تا جايي كه مي توانستم تلاش خودم را كردم ديگر بستگي به خود فرهاد دارد كه چه تصميمي بگيرد
    آه بلندي كشيد و گفت
    -
    نمي دانم چرا از عاقبت اين موضوع مي ترسم مواظب خودت باش هستي
    -
    باشد خدانگهدار
    ساعت 10 شب بود دلم شور مي زد در ترسا نشستم و به تاريكي حياط زل زدماگرفرهاد قصد سفر داشت بايد الان درفرودگاه باشد. تا يك ساعت ديگرپروازداشت و من مطمئن بودم كه فرهاد نرفته است. اما دلتنگي و اضطراب حالم رادگرگون مي كرد ديوان حافظ در دستانم مي لرزيد هيچ كاه فرامو نمي كنم كه آنلحظات چه قدر به من سخت گذشت با يك تماس با خانه عمه مي توانستم از موضوعاطلاع بيابم ببينم فرهاد به حرفش عمل كرده است يا نه؟ ديوان حافظ را بافاتحه اي گشودم و خواندن اين شعر تمام غم هاي عالم را به دلم ريخت
    دل از من برد و روي از من نهان كرد
    خدا را با كه اين بازي توان كرد
    چرا چون لاله خونين دل نباشم
    كه با نرگس او سرگران كرد
    كه را گويم كه با اين درد جانسوز
    طبيبم قصد جان ناتوان كرد
    ميان مهربانان كي توان گفت
    كه يار ما چنين كرد و چنان كرد
    عدو با جان حافظ ان نكردي
    كه تير چشم ان ابرو كمان كرد
    در همين لحظه به طرف تلفن خيز برداشتم و شماره خانه عمه را گرفتم. صدايگرفته و محزون عمه از پشت خط غم به دلم نشاند سلام كردم و گفت:
    -
    خوبي هستي جان؟ مادر و پدرت چه طورند؟
    -
    چه شده عمه صداتون چرا گرفته؟
    عمه زير گريه زد و هق هق كنان گفت:
    -
    فرهاد رفت هستي دو ساعت پيش رفت فرودگاه هر چي بهش اصرار كردم به قوليكه به تو داده عمل كند زير بار نرفت. مي گفت به اميري قول دادم و مسئوليتقبول كردم هستي جان من شرمنده ام وقتي داشت ميرفت حال و رزوش هم خوب نبوداز بابت قلبش خيلي نگرانم من هم نرفتم بدرقه اش اقا كاظم و ياسمن رفتهاند.
    بهت زده گوشي را در دستم فشردم و گفتم:
    -
    اما او به من قول داد كه نرود. گفت كه اگر قرار شد برود براي خواستگارياقدام مي كند گفت حالا كه مامان راضي شده حتما براي نامزدي نشان مي اوردباورم نمي شود كه رفته باشد ان هم بدون خداحافظي
    عمه گفت
    -
    اصلا قرار نبود برود وقتي تو رفتي به من گفت كه مي خواهد انگشتر بخرد وبا هم به خانه تان بياييم امروز ظهر اين دختر اميري زنگ زد و يك ساعت بااو صحبت كرد بعد هم تند تند وسايلش را جمع كرد و رفت. گفتم پس هستي چي؟گفت: خودم بهش زنگ مي زنم و علت رفتنم را توضيح مي دهم
    قلبم فشرده شد . دنيا بر سرم خراب شد پس اين دختره دوباره زير پايش نشستهو هوايي اش كرده بود از عمه خداحافظي كردم و درمانده سرم را روي پاهايمگذاشتم و گريستم خدايا اين چه سرنوشتي بود اين چه عشقي بود؟ حسي در درونممي گفت فرهاد بر نمي گردد و اگر هم برگردد مال تو نيست.
    مادر را در اتاقم ديدم گفت
    -
    چي شد رفت؟ ديدي چه قدر سنگش را به سينه مي زدي؟ خيالت راحت! ان رها ديگر نمي گذارد فرهاد برگردد
    -
    خواهش مي كنم مادر اين قدر ذهن مرا خراب نكن لطف كن و تنهام بگذار
    -
    تنهايت بگذارم كه چه شود؟ بنشيني و براي كسي كه قدر محبت و عشق تو را ندانست زار بزني؟
    -
    هنوز كه چيزي نشده مادر گفته كه زنگ مي زند و خودش برايم توضيح مي دهد
    -
    اين همه براي من خط و نشان مي كشيدي كه راضي شوم نامزد كنيد كو؟ امد خواستگاري و نامزدت كرد؟
    جوابي نداشتم كه بدهم مادر از اتاق خارج شد . مشت هايم را به در و ديواركوبيدم و به زمين و زمان ناسزا گفتم. به نظرم منطقي ترين دلايل فرهادبرايم غير قابل توجيه بود اخر چه طور توانست مرا گلو بزند؟ به من بگويد كهنمي روم و حالا رفته؟
    هر روز به انتظار تماس گرفتن فرهاد به شب مي رسيد و من سردر گم و مايوس تراز هر روز به خانه عمه تلفن مي كردم اما متاسفانه عمه هم از او خبري نداشت.

    (ادامه دارد....)

  4. #44
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    نبود؟.........

  5. #45
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    /* /*]]>*/
    هستی من
    قسمت سي و هشتم






    با زايمان هديه حال وروزم كمي بهتر شد . سرگرمي جديدي كه شيرين و خواستني بود دختر هديه كاملاشبيه مسعود بود هاله اسمي بود كه من پيشنهاد دادم و بالافاصله مورد پسندقرار گرفت مادر با به دنيا امدن هاله هديه را به خانه خودمان اورد هالهموهبتي از طرف خدا بود كه باعث كاهش اندوه من مي شد بي وفايي كه فرهاد درحقم روا داشت بود رنجور و افسرده ام كرده بود به موقعيت شغلي دلخواهش واعتماد اميري به او ساختن اينده اي زيبا به همه و همه مي خنديدم و از همهبيشتر به ساده لوحي خودم.
    دو هفته از زايمان هديه مي گذشت كه مادر دوباره مهماني هايش را به راهانداخت و بهانه اين مهماني و ليمه دادن بچه هديه بود شهلا و ياسمن ازديدنم تعجب كردند كاهش وزنم مشهود بود و قيافه ام به كساني مي ماند كههستي خود را باخته اند عمه ماهرخ شرمنده و ناراحت در آغوشم كشيد و گفت
    0
    همه چيز درست مي شود هستي جان عصه نخور
    قاطع و جدي گفتم:
    -
    من منتظر درست شدن چيزي نيستم عمه جان براي من همه چيز تمام شده است
    ياسمن ملتمسانه گفت
    -
    نگو هستي جان شايد فرهاد دليلي براي كارش داشته باشد بار اولش نبود كه رفت توقبلا اين قدر حساس نبودي كه الان هستي
    -
    حداقل مي توانست به من خبر دهد با يك تلفن كوتاه مي توانست مرا زا رفتنش با خبر كند مي توانست به من بگويد منتظرش باشم يا نباشم
    شهلا گفت
    -
    چه حرفي مي زني هستي مگر نمي خواهي منتظرش بماني؟
    -
    من با او اتمام حجت كردم كه اگر برود نه من نه او اما انگارر كه اين حرفمن اصلا برايش اهميتي نداشت او غرور مرا به بازي گرفت دو ماه سا تكه رفتهاگر مي خواست تماس بگيرد تا حالا خبري ميشد
    اشك هايم بي اختيار صورتم را پوشاند و من در خود فرو رفتم.
    شهلا گفت:
    -
    خدا بزرگ است هستي جان تحمل كن ببين چه پيش مي ايد نگاهم به لادن افتادكه پر نفرت نگاهم مي كرد و گاه گاهي با خاله مسعود صحبت مي كرد مادرشهريار را مي گويم. به نظر مي امد كه بدجوري مخ مادر شهريار را به كارگرفته است . در نگاهش مي خواندم كه مي گفت: بي عرضه نتوانستي نگهش داري؟لياقت تو همين است حيف فرهاد!
    مادر با غيظي صدايم كرد كه به كمكش بروم به وضوع سردي رفتارش را با عمهاحساس مي كردم هيچ رفتار معيني نداشت و من نمي دانستم با ادم هاي اطرافمچه رفتاريك نم مگر اين همان مادري نبود كه قاطع و محكم مانع وصلت ما بود وحالا كه فرهاد رفته بود خيالش راحت شده و اين طور به عمه بي اع تنايي ميكرد شايد به خاطر من ناراحت بود چرا كه ديدن من كه اين طور بلاتكليف ودرمانده بودم ناراحتش مي كرد.
    بعد از مدت ها ياسمن به دنبالم آمد كه با همسري به خيابان ها بزنيم ميخواست به بهانه خريد كردن مرا كمي سرگرم كند مي دانستم برايم دلواپس است وهمه اين كارها را به خاطر بردارش انجام مي دهد وقتي از در خانه خارج شديمهومن با سرعت زياد جلوي پايمان توقف كرد هومن به همراه مهران پياده شدمهران با نجابت سلام كرد و من و ياسمن همزمان جواب داديم تا به حال درست وحسابي نگاهش نكرده بودم دليلي براي اين كار نداشتم اما حالا دلم مي خواستموشكافانه نگاهش كنم قد و قامت متوسطي داشت. صورتش مردانه و جذاب بودابروهاي پيوسته و در زير ان چشماني گيرا و دماغ و دهاني متناسب صورتش راريشي انكارد شده پوشانده بود در واقع براي هر دختري دلخواه و متناسب بودياسمن به پهلويم كوبيد هومن دستش را جلوي صورتم گرفت و گفت
    -
    كجايي هستي ؟ سوار شو
    -
    نه من و ياسمن مي خواهيم پياده روي كنيم حوصله مان سر رفته
    مهران با لبخند گفت:
    -
    اگر اجازه بدهيد من و هومن هم با شما همراه شويم
    -
    برويم سينما
    همگي موافقت كرديم و سوار شديم هومن از صندلي جو رويش را به طرف ما كرد و گفت:
    -
    چه عجب هستي بيرون اومدي خسته نشدي اين قدر در خانه نشستي؟
    -
    امروز هم به اصرار ياسمن و مامان امدم و گر نه حوصله بيرون امدن نداشتم
    سرم را بهطرف پنجره ماشين چرخاندم و همزمان چشمم به ايينه جلو افتاد كهمهران نگاهم مي كرد. در سينما ازفيلمي كه ديديم هيچ نفهميدم صداي چيپسخوردن ياسي و هومن اعصابم را خرد مي كرد بعد زا ديدن فيلم به پيشنهادمهران به رسيتوران رفتيم و شام خورديم خوش به حال هومن و ياسمن چه قدرراحت و شاد بودند ولي من انگار تمام كشتي هايم غرق شده اند و مثل بيمارانرواني دائما دستمال كاغذي خرد مي كردم چرا كه دائما زير نگاه كنجكاو ونگران مهران بودم. حتي جوك ها و حرف هاي خنده دار هومن فقط لبخند كمرنگيبه لبم مي نشاند برخاستم و به بيرون رستوران رفتم . خنكاي دلنواز پاييزيبه صورتم خورد. نفس عميقي كشيدم و به طبيعت نيمه لخت پارك كنار رستوراننظري انداختم دست هايم را بر سينه گره كردم و به ماه خيره شدم. اه خداياكاش الانفرهاد اينجا بود ان وقت من غمي نداشتم و ان قدر بي حوصله نبودم
    دنيا انگار برايم به اخر رسيده بود و فقط خبري از فرهاد مي توانست راهگشاي زندگي بي روحم باشد متوجه مهران شدم كه كنارم ايستاده بود موشكافانهو كنجكاو نگاهم مي كرد گفت:
    -
    مي توانم كمي با شما صحبت كنم؟
    -
    در مورد چي؟
    -
    در مورد خودت به نظر كلافه و عمگين هستي
    -
    تا جايي كه مي دانم رشته شما در دانشگاه داروسازي است
    -
    بله درست است البته تقريبا رو به اتمام است
    -
    پس با اين كه اين موضوع به رشته شما ربطي ندارد مي توانيد حدس بزنيد كه ناراحتي و غم من از چيست؟
    -
    بله حدس مي زنم در دريايي از غم دست و پا مي زنيد و روحتان در گير و خسته است
    -
    خوبه درست حدس زديد اما مي توانيد دقق تر بگوييد روح من درگير چيست؟
    -
    درد عشق
    و به چشمانم خيره شد گفتم
    -
    بله درست است پس با اين حساب من عاشقم و مي دانيد كسي كه عاشق است نميتواند محبت كس ديگري را درقلب خود جاي دهد تعجب مي كنم مي دانم كه درد عشقمن همين الان براي شما روشن نشده و خيلي وقت است كه هومن و مادر بيوگرافيمرا در اختيارتان قرار داده اند پس چرا دست از سرم بر نمي داريد و اين قدرسماجت به خرج مي هيد سماجت شما مادر را به جان من مي اندازد
    مهران دستي به صورتش كشيد و گفت:
    -
    من سماجت نمي كنم هستي خانم، و به نظر شما كاملا احترام مي گذارم امامنتظر فرصتي مناسب بودم كه شخصا با خود شما در اين مورد صحبت كنم من ازوجود شخصي به اسم فرهاد خبر نداشتم گناه هم نكردم كه به شما علاقه مند شدماگر مي دانستم دلبسته فرهاد هستي به خودم اجازه خواستگاري را هم نمي دادماما حالا كه او رفته و اين طور كه شنيدم شديدا به كارش در المان وابستهشده و قصد بازگشت ندارد....
    بي اختيار فرياد كشيدم:
    -
    كي گفته؟ كي اين مهملات را سر هم كرده ؟ فرهاد بر مي گردد
    روي زانوانم نشستم و از ته دل زار زدم
    -
    مي دانم كه با رفتنش مرا خرد كرده اما دلم مي خواهد برگردد اگر چهبازگشتن او ديگر فرقي به حال من ندارد مگر اين كه توضيح قانع كننده ايداشته باشد اما من دوست ندارم او براي هميشه ان جا بماند دل من شكستهمهران اما هنوز نتوانستم در دلم كينه فرهاد را جاي دهم.
    مهران كنارم نشست و گفت
    -
    اگر دوستش داري نبايد اين طور در موردش فكر كني دانسته هاي من چيزهاياست كه هومن و مادرت گفته اند من قصد ناراحت كردن تو را نداشتم و ندارم. فقط دلم مي خواهد مرا مثل هومن بداني زندگي هميشه طبق خواسته ادم ها جلونمي رود. اگر روزي حس كردي كه مي تواني به من اعتماد كني من در خدمتتهستم. خدا را چه ديدي؟ شايد سرنوشت طوري جلو رفت كه روزگاري توانستي مرامثل فرهاد بخواهي اگر ان روز رسيد خبرم كن من منتظر هستم.
    صورت خيس از اشك را به طرف او برگرداندم و گفتم:
    -
    من تازگي ها خيليا فسرده و عصبي دشم و شما باعث شديد دق دلم را سر شماخالي كنم. ببخشيد من واقعا نمي دانستم شما اين قدر منطقي و فهميده هستيد وگر نه در اين مدت از شما در ذهن خود يك هيولا نمي ساختم همه اش تقصيرمادرم است او براي اين كه من به فرهاد نيانديشم دائما در خانه حرف از شماو شهريار مي زند من هم دست خودم نيست يا با مادر درگير مي شوم يا در خودمفرو مي رم. بهنظر مادر يا شما يا شهريار ناجي من از اين حالتها هستيد
    مهران خنديد و گفت:
    -
    خوب او هم يك مادر است و نگران تو اما روش خوبي را در پيش نگرفته است ميدانم دوران سختي را مي گذراني اما تعجب مي كنم كه مادرت با توجه به عشقعميق شما دو نفر چرا اين قدر مخالفت مي كند و در عين حال نگران تو نيز هست.
    -
    يك رنجش قديمي كه به مرور زمان ريشه دار شده و تبديل به كينه شده مادرماز عمه هايم كينه به دل گرفته و مي گويد وقتي من و هديه به دنيا امديم قسمخورده كه ما را به پسرهاي عمه ام شوهر ندهد. مادر مي گويد ان وقت ها كهكوچك بوديم حتي از اين كه شاهرخ فرهاد و فرامرز با ما بازي مي كردند خوششنمي امده و حالا از ازدواج من و فرهاد خون خونش را مي خورد چه كنم؟ قسمتمن هم اين است تا مادر را راضي كردم البته به هزار زود و تهديد و زحمت،فرهاد گذاشت و رفت و اين براي من يك توهين يك شكست بود مي فهمي مهران؟
    مهران اهي كشيد و گفت
    -
    اين قدر خودت را عذاب نده حل تمام اين مسائل را به زمان بسپار از اين كهبه حرف هايم گوش دادي ممنونم تا موقعي هم كه خودت نخواهي ديگر نه مرا ميبيني و نه خبري از من مي شنوي اميدوارم اوضاع مطابق ميلت پيش رود
    نگاه بسيار مهرباني به او افكندم و گفتم:
    -
    ممنونم مطمئن باش اگر زماني نظرم عوض شد مزاحمت مي شوم اما زياد روي اين حرفم حساب نكن
    خنديد و گفت
    -
    مطمئنم
    برخاستمي و با هم به طرف ماشين رفتيم هومن و ياسمن در ماشين نشسته و منتظرما بودند ظرف غذاي يك بار مصرف در دست ياسمن بود با خنده گفت
    -
    غذا كه نخوردي برايت اوردم كه گرسنه نماني
    از او تشكر كردم و سر بر شانه اش گذاشتم و گفت
    -
    ياسي من خيلي بدبختم
    -
    خدا نكند خوب چه شد ؟ چه گفت:
    - -
    هيچ خيالش را راحت كردم
    -
    افرين خوب كاري كردي همه اش مي ترسيدم مبادا به سرت بزند و امشب بله را به او بگويي
    -
    نه خيالت راحت


    (ادامه دارد....)

  6. #46
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض


    هستی من
    قسمت سي و نهم





    سرماي بدي در تنم خانهكرده بود به نظرم در زمان گفتگوي با مهران زياد در معرض باد قرار داشتم وچون لباس گرمي تنم نبود به شدت سرما خورده بودم. اهميتي ندادم.
    چند روز گذشت و به دكتر مراجعه نكردم هر چه مادرم حرص مي خورد برايث اينكه حرفم را به كرسي بنشانم حتي از خوردن يك فرص هم خودداري كردم تا اين كهروز چهارم ضعف شديدي تمام بدنم را گرفت. پاهايم بي حس بودند و قدرت بلندشدن از بسترم را نداشتم اه و ناله هايم را فقط خودم مي شنيدم تا اين كه تبشديدي تمام بدنم را در خود سوزاند انگار كه در عالم ديگري بودم هاله اي ازمه در اطرافم بود خسته بودم و ضعف و درد قدرت جسماني ام را كاهش داده بودان قدر گرمم بود كه دهانم خشك شده بود فرهاد را مي ديدم كه پشت به من كردهو آهسته قدم بر مي دارد دنبالش دويدم مي خواستم تمام عقده هاي دلم را يكحا سرش خالي كنم با شدت تمام دستم را به بازويش چسباندم و به طرف خودمكشاندمش آه خدايا چه مي ديديم؟ۀ فرهاد من قلبي در سينه نداشت و جاي قلبشدر سينه خالي بود و به طرز چندش آوري خودنمايي مي كرد وحشت زده فريادكشيدم و فرهاد را صدا زدم اه سرم به قدر خنك شد انگار كه پاهايم را هم دراستخر اب فرو كرده بودم. گيج و سردرگم به دنبال رويايم مي گشتم اما در سرمصداي مادر بود. ناي گشودن چشم هايم را نداشتم اما گوشهايم صداي مادر را ميشنيد كه غمگين و ناراحت با مردي كه دكتر مي ناميدش صحبت مي كرد و دست پرمهر پدر را كه موهايم را نوازش مي داد و آرام قربان صدقه ام مي رفت احساسمي كردم.
    بعد از لحظاتي دوباره به خواب عميقي فرو رفتم كه همه متاثر از داروهايتزريق شده بود يك روز و يك شب هيچ نفهميدم وقتي حالم بهتر شد كاملا زار وزرد شده بودم از مادر شنيدم كه دكتر بيماري ام را تب و لرز همراه با شوكعصبي تشخيص داده است مادر لباس مناسبي به تنم پوشاند و مار روي صندلي تراسنشاند برايم چاي داغي آورد و گفت:
    -
    بعد از سه چهار روز خوابيدن در رختخواب هواي تازه برايت خوب است
    حياط سوت و كور از صداي پرندگان بود درختان لخت و عور خود را اماده خوابزمستاني مي كردند مادر كنارم نشست و ژاكت را محكم تر به دورم پيچيد و بغضكنان گفت
    -
    تا كي مي خواهي با خودت اين طور كني كافي نيست؟
    نگاه بي رمقيرا به شاخه هاي خشك درختي كه كلاغي روي آن لانه كرده بود دوختم و گفتم:
    -
    گيجم مامان درتس است كه راه مي روم نفسم مي كشم و زندگي مي كنم اما سردرگم و گيجم شما بگوييد من چه كار كنم
    -
    آخر اين چه زندگي است هستي؟ تو داري خودت را از بين مي بري هم خودت راهم من و پدرت را. اين چند روز كه در خواب آه و ناله مي كردي و فرهاد راصدا مي زدي من و پدرت از غصه مرديم اخر چرا بايد دختر دسته گلمان راببينيم كه اين طور غصه مي خورد تو ديگر وفاداري را به عشقت ثابت كردي اينقدر كه تو غصه خوردي فرهاد به فكر تو بود؟ اگر لحظه هاي اخر رفتن فرهادراضي شدم كه با او نامزد شوي به خاطر اين بود كه بشناسي اش ولي اگر الانبيايد و جلوي پايم زار بزند محال است كه دستت را در دستش بگذارم.
    -
    چرا؟ براي اين كه بي خبر رفت؟ شايد دليلي داشته مادر چرا كينه شما تمام نا شدني است؟ چرا گناه مادرش را به پاي او مي نويسيد؟
    دستش را بي حوصله در هوا تكان داد و گفت:
    -
    من نمي دانم هستي نمي دانم چرا؟ اصلا دلم راضي به اين ازدواج نمي شود
    نگاهم را امتداد دادم و به اسمان خيره شدم افتاب بي رمق اخر پاييز دلچسببه پوستم مي خورد سرم را پايين انداختم و با دگمه لباسم بازي كردم تا مادرمتوجه پرده اشكي كه چشمانم را پوشانده بود نشود مادر با احتياط و ارامادامه داد:
    -
    مهران يواشكي چند باز از هومن حالت را رسيده و گفته كه به تو نگويد اينطور كه از گفته هايش پيداست به تو قول داده كه تا خودت نخواهي پيدايش نشود
    -
    پسر فهميده و با شخصيتي است هيچ نمي دانستم اين قدر منطقي است
    مادر با اشتياق گفت:
    -
    خوب عزيز دلم اگر پسر خوبي است چرا ردش مي كني ؟ بگذار بيايد جلو باوركن هستي اوست كه تو را مي فهمد و خوشبخت مي كند همين اول كاري ديدي با چهشعور و درك بالايي با تو صحبت كرد؟
    -
    فرهاد....
    نگذاشت بقيه جمله ام را ادامه دهم و گفت
    -
    بس كن هستي اين قدر سنگ اين پسره حيله گر را به سينه نزن نديدي چه طوربا رها رفت و امد مي كرد؟ بار اخر هم كه خوب براي رها جانش زد و خواند. توچه قدر ساده اي هستي تو نمي بيني كه با پدر رها و حتي خود رها به المان ميرود مي آيد؟ ان وقت باز هم هوادارش هستي؟ تا كي مي خواهي بنشيني و تماشاكني كه اين طور با احساسات بازي كند دست اخر هم با يك عطر و دو تا بلوزدهنت را ببندد؟ مهران را قبول كن و تو دهني محكمي به فرهاد بزن.
    با بي حالي به مادر نگريستم با اشتياق منتظر جواب من بود اما من خسته بودماز غرغرهاي مامان از پيله كردن هايش از نگاه هاي دلسوزانه اش و از كينهتمام ناشدني اش از عمه از همه خسته بودم از خواهش هاي ياسمن كه دائما زيرگوشم مي خواند كه نا اميد نشوم از دلسوزي هاي شهلا از سماجت شهريار ومهران و در آخر از بي خبري از فرهاد آه چه قدر قلبم مي سوخت دلم مي خواستمي سوزانمش فكر اين كه الان با رها در المان خوش است و من اين طور نا اميدو خسته در ياس و سردرگمي دست و پا مي زنم و يكه و تنها جلوي همه به خاطرعشقمان ايستادم قلبم را به اتش مي كشيد و دلم مي خواست غرورش را مي شكستموزماني كه باز مي گشت و من و مهران را با هم مي ديد من غرور و احساس خردشده اش را مي ديدم و آن قوت تكه هاي غرور و احساس پاك من به هم پيوند ميخورد. مادر منتظر عكس العمل من بود برخاستم و با خونسردي گفتم:
    -
    من موافقم مادر. بگو همين امشب بيايد بي سر و صدا اول خواستگاري و بعد هم نامزدي همين امشب تمام شود مادر همين امشب.
    مادر با خوشحالي برخواست و مرا در اغوشش گرفت و گفت:
    -
    خدا را شكر كه سر عقل امدي برو استراحت كن كه براي امشب اماده باشي من ناهارت را برايت مي اورم
    مادر را به عقب راندم و با بغض به اتاقم رفتم خودم را در ائينه تماشا كردم
    -
    تو چت شده هستي يعني اين قدر ضعيف شدي كه مي خواهي با كمي فشار مادرت عشقت را بفروشي؟
    اشك هايم سر خورد و پايين امدند انگار طلسم شده بودم انگار قلبي در سينهبراي فرهاد نداشتم هر چه بود غرور له شده و احساس بازي داده شده و لجبازيبود چشمم به قاب اهدايي فرهاد خورد با مشت به شيشه اش كوبيدم و گفتم:
    -
    لعنت به تو فرهاد لعنت به عشق مسخره ات لعنت به شاه بيت زندگي ات لعنت به تو...
    دستم را خون پوشاند و شيشه هاي قاب به روي زمين ولو شده بود مادر ناهارمرا اورد و چشمش به قاب و تكه هاي خرد شده شيشه افتاد سرش را تكان داد ورفت وسايل پانسمان را اورد با خودش غر مي زد و به بخت و اقبال خودش و منناسزا مي گفت
    هديه به اتاقم امد هاله را به روي پاهايم خواباند و گفت
    -
    با عجله تصميم نگير هستي مهران پسر خوبي است نمي دانم به اندازه فرهاددوستت دارد يا نه اما تو چه؟ به اندازه اي دوستش داري كه بتواني مهر فرهادرا از قلبت بيرون كني؟ هر چه باشد تو او را به حريم خودت راه مي دهي اياحريم تو براي مهران خواهد بود؟ منظورم حريم فكر و ذهن و قلب و دلت استخواهر عزيزم.
    به صورتش كه از خوشبختي برق مي زد نگاه كردم چه قدر برايش از احساس منگفتن اسان بود كسي نمي دانست چه به روز من امده بود از وقتي فرهاد بااميري اشنا شده بود زندگي ام به هم ريخته بود. دست هاي كوچك هاله را دردست گرفتم انگشتم را محكم در مشتش گرفت و با چشمان عسلي اش به صورتم نگاهكرد و دست و پا زد بغلش كردم و بوسيدمش هديه منتظر جواب من بود گفتم:
    -
    من راضي ام هديه! عشق را بعد از ازدواج مي خواهم بيابم ديگر به عشق واحساس قبل از ازدواج اعتقادي ندارم شايد مهران بتواند مرا خوشبخت كند واگر هم چنين نشود حداقل از اين بلاتكليفي و از همه مهمتر از پيله هاي مادرخلاص مي شوم باور كن ديدن قيافه مادر دلم را به شور مي اندازد ديگر حوصلهموعظه هايش را ندارم بگذار با مهران نامزد شوم و واقعا راحت شوم
    سرش را تكان داد و گفت
    -
    يعني به خاطر مادر داري از عشق و احساست چشم مي پوشي؟
    -
    آره هديه من خودم را كشتم تا مادر دلش نرم شد كه فرهاد جلو بيايد اما چهشد؟ فرهاد بي خبر رفت ديگر خسته شدم مرگ يك بار شيون هم يك بار حوصله عشقو عاشقي را ندارم و بگذار برود پي كارش
    هديه گفت:
    -
    اميدوارم خوشبخت شوي
    و مرا در اغوش گرفت و كمي نگه داشت سپس شروع كرد به موهايم ور رفتم مادرلباسم را به اتاقم اورد و به تنم پوشاند نمي دانم در عرض يك نصف روز چهطور خانه را تميز كرد و ميوه و شيريني گرفت ودايي و عمو و عمه هايم رادعوت كرد كارهايي كه اگر وقت عادي بود از يك هفته قبل برنامه ريزي مي كردو وسواس نشان مي داد زنگ تلفن اتاقم خبر از پايان انتظارم مي داد اه نه! كاش به جاي ياسمن كه گريه كنان از من مي خواست اين اشتباه را مرتكب نشومفرهاد بود فرهاد بود كه مي گفت هستي ما داريم به خانه تان مي اييم امادهباش اما نه ياسمن بود و سپس عمه كه گوشي را گرفت و گفت
    -
    هستي جان فهراد را به من ببخش عزيزم من مطمئنم كه مشكلي برايش پيش امدهكه نتوانسته تماس بگيرد كاري نكن كه يك عمر حسرت را براي خودت و فرهادبخري... هستي؟ چرا جواب نمي دهي؟ هستي؟
    گوشي را روي دستگاهش قرار دادم دلم از سنگ شده بود باز هم فرهاد را ميخواستم اما او كجا بود به تنها چيزي كه فكر مي كردم خريدن دوباره ابرو وغرورم بود.

    (ادامه دارد....)

  7. #47
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    قسمت چهلم در ادامه .......

  8. #48
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    /* /*]]>*/
    هستی من
    قسمت چهلم





    مهران به همراه تنها خواهر و شوهر و بچه اش امده بود. عذر خواهي كرد و گفت
    -
    شما تاكيد داشتيد كه حتما همين امشب ما خدمت برسيم بنابراين فرصت نشد كه به پدر و مادر و فاميلم در شيراز خبر دهم.
    مادر خنديد و گفت
    -
    هستي جون اصرار داشت همين امشب كار صورت گيرد انشاء الله بعدا خدمت خانواده محترم مي رسيم.
    مهمان هاي ما دايي و عمويم به همراه عمه شهين و شوهرش بودند. عمه ماهرخ همكه نيامد حق داشت نيايد. ديدن نامزدي من برايش اسان نبود مخصوصا كه پسرشهم نبود و دلش خون بود
    هديه و هومن در رفت و امد و پذيراييي بودن دكه هومن هم ناراحت بودم. دوستانش را به خانه مي اورد و بالاي جان ما مي كرد ان از مسعود و اين ازمهران نگاهم كرد وگفت:
    -
    چيه؟ نكند مار هم مقصر مي داني؟
    -
    خوب شد خواهر ديگري نداري و گر نه تمام دوستان تو داماد مي شدند
    -
    بد است؟ خوب خواهر هاي خوشگل و خانم داشتن اين دردسر ها را هم دارد چه كنم زحمتش با من است.
    آرام به صورتش زدم و گفتم:
    -
    برو هومن برو كه مي دانم توي دلت چه خبر است حداقل خدا كند تو به ارزويت برسي
    با ناراحتي گفت
    -
    من هم از ارزويم دست مي كشم با مادري كه ما داريم ارزوي وصلت با فاميل محال است.
    مادر صدايم كرد دستم را به بازوي هديه چسباندم و با او وارد سالن شدم لباسصورتي ام كمي از رنگ پريدگي ام مي كاست روي مبل مچاله شدم پدر از من درمورد مهريه و جشم عقد و عروسي نظر خواست اما من هيچ اشتياقي براي پاسخنداشتم براي من تفاوتي نداشت عروسي بودم كه بيشتر به مرده متحرك شباهتداشتم. حلسه خواستگاري مهران مثل يك فيلم مبهم از جلوي چشمانم رد مي شد ومن تنها در زماني به خودم امدم كه مهران گفت
    -
    اجازه مي دهيد هستي خانم؟
    خودم را جمع و جور كردم و گفتم
    -
    در چه مورد؟
    مادر گفت :
    -
    مي تواني در اتاقت با اقا مهران صحبت كني. مهران خان مايلند كه با تو خصوصي صحبت كنند
    برخاستم و جلو راه افتادم و مهران خودش را به دنبالم به اتاق كشان روي تختنشستم و سرم را پايين انداختم مهران صندلي را جلوي رويم گذاشت و روي اننشست و نگاهي به دور اتاق انداخت كتابخانه كوچكي كه گوشه اتاق پر از كتابجا خوش كرده بود ميز و ايينه ام كه روي ان را از عطرهايي كه فرهاد برايماورده بود پر كرده بودم و تختي كه رويش نشسته بودم و قاليچه كوچكي كهصندلي رويش جاي گرفته بود م هران روي ان نشسته و به اتاقم زل زده بود. نگاهش روي ديوار به چرخش در امد پرده هاي اتاقم را كشيده بودم و عكس هايزيبايي از غروب و طلوع خورشيد بر لب دريا وجنگل به در و ديوار چسباندهبودم نگاهش روي قاب خوشنويسي فرهاد ثابت ماند. برخاست و به طرف قاب رفتخرده هاي شيشه زير پايش صدا كرد نوشته قاب را زير لبش زمزمه كرد و در اخراسم فرهاد را كه گوشه اي نوشته شده بود بلند خواند سپس نگاهي به گوشه اتاقانداخت كاناپه و ميز كوچكي كه رويش اباژور عكس من و هومن و ياسمن و شهلا وفرهاد بود كه همگي بالاي درخت نشسته بوديم و توت مي خورديم . قاب عكس رادر دستش گرفت و به فرهاد نگاه كرد و گفت
    -
    پسر عمه خوش قيافه و جذابي داري هستي اين طور نيست؟ امد و سر جايش نشست و خم شد و به صورتم نگريست و گفت
    -
    با خودت چه كردي ؟ پاي چشم هايت گود رفته هيچ نشاني از طراوت و شادي يك نو عروس در صورتت نمي بينم بهتر شدي هستي؟ نگرانت بودم
    سرم را به زير انداختم و سكوت كردم پاش را روي پاي ديگرش انداخت و ادامه داد:
    -
    مي دانم كه مجبور شدي مرا بپذيري با تمام احترامي كه برايت قائل بودم وهستم اما دلم نمي خواهد از من اين طور استقبال كني گفتم كه روزي مي ايم كهتو خودت مرا بخواهي اما حالا مطمئنم كه از فشار مادرت يا فشار روحي شديديكه داري... و يا شايد فشار غرورت مرا خوانده اي هر چه هست عشق نيست فشارعشق نه؟
    سرم را تكان دادم و گفتم:
    -
    آمده اي كه براي من بحث روان شناسي راه بياندازي؟ مگر نگفتي كه مثل هومنو يا يك دوست رويت حساب كنم؟ الان هم شديدا حس مي كنم كه به يك دوست نيازدارم.
    -
    يك دوست، نه يك همسر درست است؟
    -
    چه فرقي مي كند مهران؟ مهم اين است كه تو مرا مي خواهي
    -
    بله من تو را مي خواهم؟ ايا تو هم مرا مي خواهي؟ ببين هستي من امشب بهقصد خواستگاريت امدم مادرت زنگ زد و گفت كه تو خودت چنين چيزي خواسته اي ومن هم امدم فقط به خاطر تو اما وقتي شتاب تو براي تمام شدن خواستگاري ونامزدي را در همين امشب را ديدم و وقتي قيافه پكر تو هديه و هومن و پدرترا ديدم حساب كار دستم امد
    سپس جعبه كوچكي را از جيبش بيرون آورد و جلوي رويم گرفت درش را باز نموددرونش انگشتري با نگين درشت و چند نگين ريز در اطرافش بود گفت
    -
    اين هم انگشتري كه برايت خريدم مي خواهم مطمئن شوي قصد من از امدن بهاين جا چه بوده اما بدان كه من نمي توانم چنين طلمي را در حق خودم روادارم . عشق تو به فرهاد ان قدر عميق و پر رنگ است كه قابل مقايسه با بيتفاوتي تو براي مرسم امشب نيست درد عشق فرهاد به اين زودي از رو ح توبيرون نمي رود من مي دانم كه همه كاره خانه شما مادرت است و مطمئنم كهدوباره ان قدر در گوش تو از فرهاد خوانده تا به امدن من راضي شدي درست نميگويم؟
    درست مي گفت از دل من سخن مي گفت گفتم:
    -
    من خودم راضي شدم كه تو امشب اين جا هستي
    -
    اما من دلم نمي خواهد در بدترين شرايط روحي تو خودم را به تو تحميل كنممن مي دانم در چه برزخي دست و پا مي زني تو عاشق فرهاد هستي روح و دلت بهاو تعلق دارد مي فهمي! تو با اين اوضاع بايد منتظرش بماني تو نمي تاني بامرد ديگري جز فرهاد زندگي كني مگر ان كه نفرت جاي عشق او را در دلت بگيردگوش مي دهي هستي ؟ كمي ديگر صبر كن!
    ناباورانه به مهران خيره شدم و گفتم
    -
    پس منظورت اين است كه با من ازدواج نمي كني؟
    -
    نه هستي من نمي خواهم ان كسي باشم كه تو به وسيله او غرور و شخصيت و احساست را ترميم مي كني
    و سپس به عكس فرهاد اشاره كرد و گفت:
    -
    او فاميل توست دوست ندارم در هر زمان و در هر مهماني و مراسمي در چشمانمنگاه كند و با زبان بي زباني بگويد كه چرا عشقش را دزديده ام. روح و روانتو براي من مهمتر از ازدواج با تو است و روح و احساست تو فرهاد است
    چشمانش به دست باند پيچي ام افتاد و گفت:
    -
    چرا باعث شوم كه تو يك عمر حسرت اي را بخوري كه چرا عاقلاته تر فكرنكردي حسرت بخوري كه چرا قاب شعر خوشنويسي فرهاد را در شب نامزدي ات شكستيو قلب شكسته ات را هزاران تكه كردي نه هستي از من نخواه كه مرهم قلب وروحت باشم
    -
    فكر نمي كردم مهران باور نمي كردم تو اين قدر شريف و با وجدان باشي. خيالم راحت شد خدا را شكر كه من و تو امشب با هم اين مسئله را حل كرديم. واي مهران تو چه قدر مرد با اخلاقي هستي
    خنديد و سرش را تكان داد
    -
    اگر جه دست كشيدن از تو سخت است اما خوشحالم كه يك مزاحم را از سرت بازكردي من امدنم را در امشب به حساب عيادت از تو مي گذارم اميدوارم به عشقيكه لايقش هستي برسي
    آهي كشيد و گفت
    -
    آرزو مي كردم زودتر از فرهاد با تو اشنا شده بودم اما اين ارزو محال استچرا كه تو و او از بچه گي با هم بوديد و من در اين ميان هيچ شانسي نداشتم
    به چشمك عم گرفته اش نگاه كردم و گفتم
    -
    هيچ وقت لطف امشب تو را فراموش نمي كنم مهران اميدوارم همسري شايسته تراز من قسمتت شود تو لياقت بهتر از من را داري خنديد و برخاست با هم از پلهها پايين امديم تنها چشمان منتظر و مشتاق چشمان مادر و خواهر مهران ميترابود كه امدن ما را نظاره مي كردند به ياد همراهي ام با فرهاد افتادم كه هرزمان با هم وارد مجلسي مي شديم چشمان عمه مي درخشيد و مادر نگاهش را بهسوي ديگري مي چرخاند نشستم و ديدم كه مادر ظرف شيريني را به دست گرفته ودور مي چرخاند چه مطمئن بود از اين كه تا چند لحظه ديگر پكر و گرفته مي شددلم خنك مي شد لبخندي زدم و مهران به خواهرش اشاره كرد كه برخيزد عمو احمدگفت
    -
    خوب نتيچه صحبت هايتان چه شد ما را هم مطلع كنيد
    مهران برخاست و گفت
    -
    با احازه شما ما رفع زحمت مي كنيم هستي خانم همه چيز را برايتان توضيح مي دهند
    مادر و پدر و بقيه هاج و واج به مهران و خواهرش نگاه كردند كه برخاسته ومشغول خداحافظي بودند مادر و پدر هم برخاستند تا انها را بدرقه كنند ازخواهر مهران تشكر كردم ميترا لحظه خداحافظي گفت
    -
    نمي دانم نتيجه صحبتهايتان چه بود كه ما مجبور به ترك اين خانه با دستخالي مي شويم اما هر چه بود حتما خيري در ان نهفته اميدوارم هميشه شاد وخوشبخت باشي
    صورتش را بوسيدم و از او تشكر كردم مادر و پدر و هومن براي بدرقه شان به حياط رفتند خودم را راحت و شاد روي مبل انداختم عمه شهين گفت
    -
    چه شد هستي او كه خيلي سمج بود چرا رفت؟
    سكوت كردم منتظر شدم تا مادر و پدر هم بيايند حوصله نداشتم يك مطلب را براي هر كدام جدا توضيح بدهم. هديه نگاهم كرد و با چشمكي گفت
    -
    چه كردي پسره دمش رو رو كولش گذاشت و رفت؟
    مادر سراسيمه كنارم نشست و چشم به دهانم دوخت لبخندي گوشه لبهاي پدر خودنمايي مي كرد اشفته تر از همه در ان جمع مادرم بود .

    (ادامه دارد......)

  9. #49
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    قسمت چهل و یکم در ادامه ....

  10. #50
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض


    هستی من
    قسمت چهل ويكم



    با خونسردي گفتم:
    -
    خودش گفت كه امشب به قصد خواستگاري از من نيامده به عيادتم آمده گفت كهنمي خواهد با من ازدواج كند پشيمان شده. چه مي دانم گفت به احترام حرفمادر آمده
    مادر محكم به پشت دستش كوبيد و گفت:
    -
    رفتي آن بالا مخش را كار گرفتي؟ چه قدر گريه كردي و از فرهاد آسمان و ريسمان بافتي كه اين طور پشيمان شد و رفت؟
    و دوباره دستش را زير چانه اش حلقه كرد و گفت:
    -
    ا ، ا ، هومن؟ بگو پسره چه سماجتي براي اين ازدواج داشت؟ معلوم نيست انبالا در گوشش چه خواند كه اين طور مثل لشگر شكست خورده و تاراج زده ازخانه بيرون رفت.
    همه به حرص و جوش حوردن مادر نگاه مي كردند و سكوت كرده بودند دلم خنگ شدمادر جلوي عمه و عمويم حسابي خجالت كشيد به حساب خودش امشب دخترش را نامزدمي كرد دلم به ضايع كردن مادر راضي نبود اما غر زدن ها و حرص خوردنش تمامينداشت و ديگر داشت خسته ام مي كرد برخاستم و با لج گفتم:
    -
    خوب شد كه رفت به كدام زبان بگويم دلم نمي خواهد ازدواج كنم چرا دست ازسرم بر نمي داريد اگر از من خسته شديد كافي است به خودم بگوئيد كه ترشيدهشدم يا دختر مانده در خانه هستم كه اين طور وقت و بي وقت برايم خواستگاررديف مي كنيد از دست اداهايتان خسته شدم امروز خيالتان از بابت مهراناسوده شد حتما فردا به سراغ شهريار مي رويد و پس فردا به سراغ پسر همكارپدر و روز ديگر يكي ديگر از دوستان هومن به چه زباني بگويم من نمي خواهمازدواج كنم. خسته ام كرديد.
    بغض كنان به طرف اتاقم رفتم در حين بالا رفتن از پله ها صداي عمو و پدرمرا مي شنيدم كه مادر را اماج سرزنش هايشان كرده بودند و نصيحت بود كه برسر مادر هوار مي شد از مادر مي خواستند كه كمتر سر به سر من بگذارد و مراچند وقتي به حال خودم بگذارد تا زمان درست تصميم گرفتن من فرا برسد
    تا چند روز با مادر سر سنگين بودم ناهارم را در اتاقم مي خوردم و شام رابه اصرار پدر به سر ميز مي رفتم. يك روز صبح قبل از اين كه پدر از خانهخارج شود به سراغش رفتم و از او خواهش كردم كه سوئيچ ماشينش را ان روز بهمن قرض بدهد پدر لبخندي زد و گفت
    -
    هر كجا مي خواي بروي خودم مي رسانمت
    گفتم:
    -
    جايي كه مي خواهم بروم ماشين رو ندارد و گرنه با تاكسي يا اژانس مي رفتم مي خواهم تنها باشم و كس ديگري نباشد
    پدر مي كدانست اگر پرس و جو كند روي دنده لج مي افتم و شايد از دستش دلگير شوم گفت
    -
    باشد اما مراقب باش دوسال است كه پشت فرمان ننشسته اي
    -
    مراقبم لطفا سوئيچ را بدهيد
    پدر سوئيچ را كف دستم گذاشت و گفت:
    -
    همه چيز رديف است اب و روغن و بنزين فقط احتياط كن
    -
    مراقبم پدر نگران نباشيد
    مادر كنچكاوانه نگاهم كرد دلم شديدا گرفته بود قصد داشتم به مكاني كهفرهاديك بار مرا به آن جا برده بود بروم همان جا كه براي اولين بار از همكارياش با اميري و سفر رفتنش با من حرف زد.
    لباس پوشيدم و اماده خروج از خانه بودم كه هديه وارد خانه شد كمي هاله را بالا و پايين انداختم و حسابي چلاندمش تا اين كه هديه گفت:
    -
    كجا هستي؟ ان هم با ماشين
    -
    حوصله ام سر رفته مي خواهم كمي بگردم
    -
    من هم بيايم؟
    -
    نه مي خواهم تنها باشم تو كه دائما با مسعود در گشت و گذاري. نمي تواني ببيني من هم يك روز به گردش بروم؟
    ابرويش را بالا انداخت وقيافه متفكري به خود گرفت و گفت:
    -
    چه مي دانم وا.... كمي مشكوك مي زني اخه ادم تنها هم به گردش مي رود از اين كه ياسمن و شهلا با تو نيستند تعجب مي كنم
    -
    ياسمن كه ديگر در اين خانه رفت و امد نمي كند فعلا مادر پاي عمه اينهارا از اين خان هبريده مبادا من به ياد فرهاد بيافتم حوصله سر و صداي شهلارا هم ندارم دلم مي خواهد ساكت و ارام به حاي خلوتي پناه ببرم
    گونه ام را بوسيد و گفت:
    -
    پس مواظب خودت باش خواهر كوچولي من اين قدر هم فكر و خيال نكن خودت راباخته اي وا.... اگر فرهاد يك دهم ان چه كه تو برايش سوز و گداز مي كني بهفكرت باشد . برو خدا نگهدار
    آه خدايا چرا آه و ناله همه دنبال فرهد بود ؟ ماشين را روشن كردم و ازحياط به خيابان بردم و ارام ارام در همان مسيري راندم كه مورد نظرم بودبعد از ساعتي به همان مكان رويايي رسيدم جاده اي بي انتها كه دور تا دورشرا درختان نارون و بيد مجنون پوشانده بود روي نيمكتي نشستم و در موردزندگي ام فكر كردم جاي خالي فرهاد روي نيمكت و از همه بيشتر در قلب من مرابه گريستن وا مي داشت. از سرنوشتم گله داشتم مگر من چه چيزي از زندگي ميخواستم يعني داشتن فرهاد اين قدر زياد بود؟ ديگر حوصله و توان جنگيدن بامادر را نداشتم دلم از حس كينه اش گرفته بود اخر چه كينه اي بود كه دخترشرا فداي ان مي كرد
    يك ساعت نشستم و با خودم خلوت كردم و فكر كردم ارام شده بودم زن و مردجواني با هم از جلوي رويم گذشتند و من در حسرت سوختم كم كم محيط شلوغ شدان جا بيشتر ميعادگاه زنان و مردان جوان و دختر ها و پسرها بود برخاستم وبه طرف اتومبيلم رفتم و به قصد خانه راندم خيابان ها شولغ و پر ترافيك بوددر دهنم تصميم گرفتم كه به خانه عمه شهين و ديدن شهلا بروم رفتن به خانهزود بود چرا كه نه من با مادر حرف مي زدم و نه او روي خوش به من نشان ميداد دور زدم و به سمت خانه عمه شهين راندم وقتي به خانه شان رسيدم و زنگزدم شاهين از پشت ايفون گفت هيچ كس در خانه نيست و او تنهاست مادرش و شهلابه خانه عمويش رفته اند هر چه اصرار كرد بالا نرفتم و دوباره به سمت خانهخودمان حركت كردم خيابان ها شلوغ و پر دود بود پشت چراغ قرمز بودم وقتي كهچراغ سبز شد و مي خواستم حركت كنم يك موتور سوار با سرعت جلوي ماشين پيچيدمي خواست به خيابان روبرو برود كه بي محابا جلوي ماشين سبز شد من كه تازهكلاچ ار رها كرده و گاز پر به پدال داده بودم فرصت ترمز نداشتم و با موتورسوار برخورد كردم پسر جوان به زمين خورد پاهايم سر شده بودند و ناي حركتنداشتم با خود انديشيدم حتما پاهايش شكسته قلبم ان قدر تند تند مي زد كهداشت ديوانه ام مي كرد. بدتر از ان جمع شدن عابرين و آدم هاي بيكاره بودكه يا متلك مي گفتند يا سرزنش مي كردند. مخصوصا وقتي مي ديدند راننده يكزن است ديگر حرف زدن هايشان را تمام نمي كنند و انواع و اقسام متلك است كهبار آن راننده مي كنند. پياده شدم و به طرف موتور سوار رفتم. دراز كشيدهبود و ساق پايش را مي ماليد با قيافه حق به جانبي گفت:
    -
    اين هم شد رانندگي؟ نزديك بود به كشتنم بدهي.
    صديام را بلند كردم و گفتم:
    -
    مي خواستي مثل جن جلوي ماشين ظاهر نشوي به من چه كه تو مي خواستي انحراف بروي و راهت را كوتاه كني. درست بران تا كسي به كشتنت ندهد
    فرياد كشيد:
    -
    چه قدر پر رويي مرا له كرده اي تازه طلبكار هم هستي؟
    -
    من مقصر نبودم تو ناگهان جلوي ماشين من پيچيدي همه شاهد هستند همان جاروي زمين بخواب تا افسر بيايد خدا را شكر انگار صدمه آن چناني هم نديدي كهمثل بلبل حرف مي زني.
    مردم هم كه جمع شده بودند چيزي مي گفتند و نظر مي دادند خود موتور سوار خنده اش گرفت و گفت
    -
    من منتظر افسر نمي شوم اگر خسارتم را بدهي راضي مي شوم كه بروي
    آخ كه چه قدر پر رو بود. حرصم گرفت و گفتم :
    -
    عجب رويي داري؟ حتما گواهي نامه نداري كه نمي خواهي منتظر افسر شوي. نهخير آقا چون من نه خسارت مي دهم نه رضايت مي دهم كه بروي منتظر باش
    مثل طلبكارها بر خاست و ايستاد و گفت
    -
    بايد خسارت بدهي
    خونسرد گفتم
    -
    تو كه از من سالم تري خسارت چه بدهم
    به طرفم امد قصد دعوا داشت ناگهان صدايي از پشت سرم گفت
    -
    آروم ، چه خبرت است؟ خسارتت چه قدر مي شود بگو و برو
    نگاه كردم شهريار بود كه ارام به من سلام كرد و به رف موتور سوار رفت مشتي اسكناس در دستش چپاند و روانه اش كرد
    موتور سوار در حال رفتن گفت
    -
    اين دفعه مواظب باش تو كه نه اهل خسارت دادن هستي نه از خر شيطان پايين مي آيي چرا رانندگي مي كني؟
    و خنديد و رفت. از حرص سر مردم بيكار كه جمع شده بودند داد كشيدم.
    -
    چه را تماشا مي كنيد مگر شما كار و زندگي نداريد؟
    همه به سمت ماشين هايشان رفتند رو به شهريار كردم و گفتم
    -
    چرا به او پول داديد، تقصير من نبود او عمدا اين كار را كرد كه پول بگيرد فكر كرديد من خودم پول نداشتم كه به او بدهم؟
    مي خواستم رويش را كم كنم
    شهريار ارام گفت
    -
    حركت كنيد هستي خانم راه را بند اورده ايد ان طرف چهاررا منتظر شما هستم.
    سپس سوار ماشين شيك و خوشرنگش شد و راه افتاد با حرص پايم را روي پدال گازفشردم ماشين از جا كنده شد و حركت كرد. پشت ماشين شهريار پارك كردم وپياده شدم دست در كيفم كردم و مشتي پول در اوردم و روي داشبورت ماشينشگذاشتم و گفتم:
    -
    شما مرد ها همه جا زن هاي بدبخت را ضايع مي كنيد من هم زبان داشتم همپول كه از پس ان لات بي سر و پا بر ايم اما نمي دانم شما از كجا مثل رحمتجلوي رويش سبز شديد و كاسبي امروز او را راه انداختيد بفرماييد اين هم پولشما، كم و زيادش را ببخشيد
    با حرص نگاهش كردم و آمدم پشت فرمان ماشين نشستم او با حركتي سريع درماشين را از طرف ديگر گشود و كنارم نشست و در حالي كه پول ها را در كيف منمي ريخت گفت:
    -
    نگفتم بيايي اين طرف چهارراه كه پولم را پس بدهي پول اهميتي ندارد كه توبا آن لات بي سر و پا دهن به دهن بوشي و يك مشت ادم بيكار دوره ات كنندهستي خانم
    -
    تمام اين مسائل به خودم ربط دارد اگر صلاح مي دانستم زودتر خودم را ازآن مخمصهرها مي كردم نه اين كه منتظر شوم تا شما مثل زورو سر بر سيد ومرا از چنگال ان ادم نجات دهيد مگر من دست و پا چلفتي هستم كه شما از حقمدفاع مي كنيد؟
    صدايم به فرياد تبديل شده بود گفتم:
    -
    چرا دست از سرم بر نمي داريد هر جا مي روم يا خودتان هستيد يا اوازه تانيا صحبت خواستگاري تان به چه زباني بگويم كه من قصد ازدواج ندارم
    -
    من دنبالتان نكرده بودم كه به اين جا برسيد و من از شما طرفداريكنم.گذري رد شدم كه ماشين پدرتان به چشمم آشنا امد و ايستادم و شما راديدم كه ايستاده اي و ده ها چشم محو خشم و ژست زباي طلبكارانه ات شده اند. مطمئنم كه اگر مسعود يا هومن هم بودند همين عكس العمل مرا انجام مي دادندو اجازه نمي دادند كه تو با ان جوان دهن به دهن شوي در ضمن من به قصدخواستگاري تو در خيابان به اين طرف چهار راه نكشاندمت. خيلي وقت است كهسعي مي كنم خيالت را از سرم بيرون كنم. دفعه آخر كه مادرم زنگ زد و بامادرت صحبت كرد فهميدم چه بلايي به سر مهران آوردي كه از خانه تان فرارياش داده اي من هم اين عشق را نسبت به فرهاد تحسين مي كنم و در عين حال بهاو حسودي ام مي شود مطمئن باش ديگر به سراعت نمي آيم .
    عشق و علاقه يك طرفه زياد جالب نيست همان طور كه مي بيني چيزي از يك مردايده ال كم ندارم لب تر كنم همان دختر عمويت لادن برايم جان مي دهد اما مناز سر سختي و غرور تو خوشم امده كه اين طور سماجت مي كردم.
    (
    ادامه دارد...)

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •