تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 8 اولاول ... 45678
نمايش نتايج 71 به 76 از 76

نام تاپيک: رمان هستی من ( رضوان جوزانی )

  1. #71
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    هستي نفس زنان زنگ خانه پدرش را فشرد سرش درد مي كرد و به شدت سنگين شده بود. با باز شدن در مادر درايوان حاضر شد و با صداي بلند گفت
    - چه قدر دير بگشتي مهمانت رفت؟
    - امروز صبح رفت
    - انگار از مصاحبتش لذت بردي مي بينم كه گونه هايت رنگ گرفته و رنگ و ريت باز شده است
    - اره دختر خوب و مهرباني است به من كه خوش گذشت
    مادر اور را به سالن هدايت كرد و گفت
    - مهمان داريم. هومن و مهسا هستند
    هستي از اين كه توانسته نقاب خونسردي به چهره بزند و تشويش درونش را اشكار نسازد خوشحال وارد سالن شد با ديدن هومن و مهسا با خوشحالي به طرف آنها رفت و مشغول گفتگو شد. دلش براي برادرش مي سخوخت 5 سال بود از زندگي شان گذشته و هنوز صاحب فرزندي نشده بود. هومن كمي سر به سرش گذاشت و وقتي ديد كه هستي در جاي ديگري سير مي كند دست از سرش برداشت. دل هستي در تب و تاب بود مي خواست سخنان فرهاد را از ياد ببرد اما نمي توانست كاش شهلا يا ياسمن يا هديه ان جا بودند و او با انها درد و دل مي كرد انگار كه دلش گنجايش نگهداري پيشنهاد فرهاد را نداشت مي خواست ان را بيرون بريزد و به همه اعلام كند شايد هم كم ظرفيتي اش از خوشحالي اش بود ته دلش از اين كه با فرهاد ازدواج كند غنج مي رفت اما وقي سحر به يادش مي امد كه مثل يك سد بزرگ بين او و فرهاد ايستاده دلش از تب و تاب مي افتاد و به فكر فرو مي رفت انديشيد چه خوب كاري كردم كه به خانه ام نرفتم و به اين جا امدم مي دانم تماس هاي فرهاد در امانم نخواهد گذاشت حداقل فرهاد آبروداري مي كند و با اين جا تماس نمي گيرد هر چند كه فرهاد بي پرواتر از اين حرف هاست
    در اتاقش را گشود و خود را روي تخت انداخت سردرد عجيبي او را از پا انداخته بود برخاست و لباس هايش را عوض كرد. بوي عطر اشناي ديرينه اي را به يادش مي اورد ياد فرهاد كه 7 سال پيش او را از اين ازدواج منع كرد و به او التماس كرد كه عقدش را با حميد پس زند. اين عطر بوي فرهاد بوي عشق و بوي جواني اش را برايش تداعي مي كرد
    روي كاناپه ولو شد و سرش را به پشتي ان تكيه داد از پنجره به اسمان چشم دوخت پاهايش نيز ضعف مي رفت وحس مي كرد پاي راستش كمي بي حس شده است. در حالي كه پاهايش را كمي ماساژ مي داد انديشيد از بس راه رفته ام پاهايم درد گرفته اند.
    مادر در اتاقش را گشود و داخل شد هستي پاهايش را جمع كرد و پرسيد
    - هنوز نخوابيدي مادر؟
    مادر گفت
    - نه هومن و مهسا تازه رفته اند از تو هم خداحافظي كردند امدم كه بگويم تلفن اتاقت را وصل كن
    - چرا كسي با من كار دارد؟
    مادر عميق و كنجكاو به چشمان خوش حالت هستي خيره شد و كنارش روي تخت نشست و گفت
    -فرهاد بود گفت كه نيم ساعت ديگر دوباره تماس مي گيرد.
    هستي سرش را به زير انداخت و گفت:
    - پدر فهميد كه فرهاد زنگ زده؟
    - نه خيالت راحت باشد نه پدرت و نه هومن هيچ كدام متوجه نشدند.
    سپس مانند كسي كه بخواهد مچ مجرمي را بگيرد پرسيد
    - چه كارت دارد هستي؟ مي دانم كه مي خواهي برايم اسمان و رسيمان ببافي پس خيالت جمع بدان اگر بخواهي مرا دست به سر كني نمي تواني
    - نه مادر نه! من خيال دروغ گفتن ندارم من با خودم و قلبم رو راستم به شما هم صادقانه مي گويم كه فرهاد از من خواستگاري كرده همين
    بر خلاف تصور هستي لبخند عميقي روي لب هاي مادر نشست سر هستي را در سينه فشرد و گفت
    - مي دانستم دست از سرت بر نم دارد عشق واقعي همين است نظر خودت چيست ؟ موافقي؟
    هستي ناباورانه به مادر نگريست و گفت
    - باورم نمي شود مادر ان زماني كه بايد به عشق حقيقي من و فرهاد پي مي برديد طوفاني شديد و كلبه عشق ما را در هم شكستيد ولي حالا پاي سحر و سينا اين وسط است از من مي خواهيد كه دست از سر فرهاد برندارم؟
    - تو تازه 29 ساله شدي تا اخر عمر كه نمي تواني تنها بماني؟ چه كسي بهتر از فرهاد مي تواند روح خسته تو را ارام كند
    - در هر صورت جواب من منفي است مادر من از روي سحر خجالت مي كشم
    مادر برخاست و درحال خارج شدن از اتاق گفت
    - آن قدر بالغ و عاقل هستي كه صلاح خود را بداني من فقط نظرم را گفتم
    هستي ان شب گوشي اتاق را وصل نكرد نمي خواست زمزمه هاي شبانه فرهاد او را سست كند مي دانست اگر فهراد تماس بگيرد و در گوش او دوباره ايه هاي عشق بخواند به راحتي تسليم مي شود نه دلش نمي خواست با او ازدواج كند به همين دليل بالش را روي سرش گذاشت و خوابيد اهوي خيالش گاه دوان دوان به سوي فرهاد مي دويد اما او كمند عقلش را به دور گردن غزال احساسش مي افكند و او را از رفتن باز مي داشت بايد سعي مي كرد كه دور از دسترس فرهاد باشد و چند وقتي با او تماس نداشته باشد
    هستي گوشي تلفن را به گوش چپش چسباند از صداي مبهم ان طرف سيم نمي توانست متوجه شود كه چه كسي پشت خط است
    فرهاد بود كه مي گفت
    - هستي چرا جواب نمي دهي؟
    هستي گوشي را به گوش ديگرش چسباند و صداي فرهاد را شنيد
    ارام سلام كرد و گفت
    - حالا صدايت را مي شنوم حالت خوب است؟
    - ممنون از قصد جواب نمي دادي؟ يا خط خراب است؟
    - چه قصدي ؟ صدايت را با ان گوش نمي شنوم حالا با اين گوشم بهتر مي شنوم
    - چرا هستي؟ مگر براي گوشت مشكلي پيش امده؟ نگران شدم؟
    - مشكلي كه نه چند روزيست سرم درد مي گيرد و حالا گوشم سنگين شده
    - فرهاد يادش رفته بود كه اصلا براي چه موضوعي زنگ زده نگران گفت
    - يعني چه هستي ؟ سرت درد مي كند گوشت سنگين شده و تو خود را به دكتر نشان نداده اي و پيگير قضيه نشده اي؟
    - به نظرم مهم نبود
    - چرا براي سلامتي ات اهميتي قائل نيستي؟ من امروز عصر به دنبالت مي ايم و تو را به دكتر مي برم
    - نه نه من خودم با پدر مي روم شايد هم با هومن رفتم
    - اگر مي خواستي بروي تا حالا رفته بودي تعارف نكن من خودم مي ايم دنبالت
    - به زندگيت برس فرهاد سحر ناراحت مي شود
    - تو به فكر سحر نباش من فاميل تو هستم چه اشكالي دارد دختر دايي ام را به دكتر ببرم نگرانم كردي هستي
    - باشد قبول منتظرم
    - منتظرم باش هستي سلامتي تو برايم از هر چيز در دنيا مهم تر است
    هستي باورش نمي شد كه فرهاد هنوز بي پروا و صريح بودنش را ترك نكرده است
    هستي رام از پله ها پايين امد پاي راستش مي لنگيد تا به ان موقع خيلي با احتياط رفتار كرده بود كه پدر و مادرش متوجه لنگيدن پايش نشوند اما ان روز مادرش با بهت به او نظر انداخت و گفت
    - پايت به كجا خورده هستي؟
    - به هيچ جا نخورده
    - پس تصادف كردي؟
    - نه همين طوري مي لنگد
    - همين طوري مگر مي شود؟
    هستي كه خود تا حدي از بيماري اش نگران شده بود گفت
    - نمي دانم چرا مادر تازگي ها پايم مي لنگد سرم درد مي كند و گوشم ناشنوا شده
    چشم هاي مادر تا اخرين حد گشاد شد و گفت
    - چه مي گويي هستي براي چه؟
    هستي گريه اش گرفت و گفت
    - امروز فرهاد قرار است بيايد تا با هم به دكتر برويم اگر اصرار او نبود براي خودم اهميت نداشت
    - نگران نشدي و گريه مي كني؟ اخر تو كي مي خواهي به فكر خودت باشي هستي؟ من هم امروز با شما مي ايم
    دلشوره و هول به دل پري چنگ انداختند يعني هستي دختر معصومش چه بر سرش امده بود ؟ پري تا عصر كه فرهاد به دنبالشان امد نتوانست خود را كنترل كند و گوشه و كنار خانه مي گريست بايد اول مطمئن مي شد بعد به شوهرش مي گفت اه كاش هومن بود تا انها را به دكتر مي برد نمي خواست مزاحم فرهاد شود
    با صداي ترمز ماشين هستي در حياط را گشود و به طرف فرهاد رفت . فرهاد او را به دقت زير نظر گرفت لنگيدن محسوسي كه هستي در راه رفتن داشت فرهاد را منقلب ساخت پياده شد و در را براي هستي باز كرد هستي تسليم از اين همه اهميت و محبت فرهاد به داخل نشست و سلام كرد فرهاد گفت
    - چرا در را نبستي؟
    - مادرم هم همراهمان مي ايد امروز به او گفتم دلم طاقت نياورد ترسيدم كه...
    فرهاد پياده شد و به طرف زندايي رفت چشم هاي پري قرمز و متورم بود فرهاد سلام كرد و گفت
    - شما نياييد زندايي من خودم هستي را مي برم
    زندايي با اصرار گفت
    - نه من بايد با هستي باشم دلم شور افتاده تا شما برويد و برگرديد من نصفه جان شدم
    فرهاد گفت
    - مي خواهم بعد از ان هستي را به گردش ببرم ش ايد اگر شما باشيد رودربايستي كند من خودم مراقبم حواسم به او هست
    مادر تسليم شد و با بغض گفت
    - به جلال نگفته ام هومن هم نمي داند و گرنه مزاحم تو نمي شديم
    فرهاد سرش را تكان داد و گفت
    - اين چه حرفيه زندايي هستي براي من بيش از اين اهميت دارد.
    برگشت و پشت فرمان نشست نفس در گلوي هستي گره خورد.
    فرهاد كه حسابي حالش گرفته بود رو به هستي كرد و گفت
    - سهل انگاري كردي هستي. انشاء الله چيزي مهمي نباشد چند وقت است كه اين ور راه مي روي؟ يادم مي ايد كه ان روز در رستوران با قهر مرا ترك كردي سالم بودي
    - يك ماهي مي شود اول سرم درد مي كرد حالا هم مي كند بعد پايم دستم هم كمي بيحس شده و امروز فهميدم گوشم سنگين شده است
    فرهاد اه عميقش را از سينه بيرون داد پرده اشكي جلوي چشمش را پوشانده بود تا رسيدن به مطب دكتر هر دو ساكت و مغموم بودند براي فرهاد تمام حرف هايش گم شده و از ياد رفته بود به جز مشكل هستي چيزي مغزش را ازار نمي داد

  2. #72
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    هستي خسته بود با وجودي كه پياده روي نكرده بود اما پاهايش ضعف مي رفتند خود را به روي تخت انداخت و انديشيد به نظرش بيماري اش بايد جدي باشد چرا كه نگاه سوزناك فرهاد برايش اشنا بود گريه هاي گاه و بي گاه مادر وپدرش و زود به زود سر زدن هاي هديه و هومن همه از حاد بودن بيماري اش خبر مي داد چه قدر از اين اتاق به آن اتاق رفته بودند از تمام بندنش عكس گرفته بودند و چندين بار از سرش سي تي اسكن كرده بودن چند بار از او خون گرفته بودن و در تمام اين اتاق ها فرهاد و مادر به دنبالش روان بودند لبخند گرمي از يادآوري مهرباني هاي فرهاد روي لبش نشست دلش براي او هم مي سوخت فرهاد هم با آن قلب ناراحتش هيچ گاه مزه شيرين زندگي را حس نكرد دلش شديدا براي خودش و فرهاد سوخت
    - برخاست و قاب عكس نازنين را در آغوش گرفت تا بخوابد فردا نوبت دكتر داشت بايد به ديدن پزشك مي رفت تا نتيجه ازمايشها و عكس هايش را مي دانست خسته ديده بر هم نهاد و به خواب فرو رفت
    - دكتر سماواتي يكي از بهترين متخصصان مغز و اعصاب بود كه فرهاد و هومن با پرس و جوي فراوان و وسواس بسيار ادرس مطبش را پيدا كرده بودند و حالا با پدر و مادر هستي و خود او در مطبش حضور داشتند دكتر بعد از معاينه هستي و ديدن ازمايش و عكس هايش همه را به جز پدر هستي مرخص كرد اقا جلال در حالي كه نزديك بود قلبش بايستد نشسته بود و چشم به دهان دكتر دوخته بود دكتر با تاني و حالتي ناراحت به طور صريح گفت
    - - متاسفم آقاي مهرجو ، مويرگ هاي مغز دختر شما نازك شده و اين علائم همه نشان دهنده پاره شدن برخي از مويرگ هاي مغز مي باشند نه از تومور مغزي خبري هست و نه از زائده ديگري. خون در مغز دختر شما بيش از اندازه پر شده و همه اين بي حسي ها نشات گرفته از مختل شدن سيستم عصبي مغز در اثر پاره شدن مويرگ هاست
    - پدر با ناباوري به دكتر چشم دوخته بود عاقبت بعد از مكثي طولاني گفت
    - - با عمل جراحي نمي شود كاري كرد دكتر؟
    - دكتر گفت
    - نه ما عملا نمي توانيم مويرگ ها را به هم پيوند بزنيم طي روند اين بيماري بدن دختر شما لمس مي شود و خون مغزش را پر مي كند و ان گاه به اخر مي رسد شايد هم معجزه اي شود و اين روند رشد متوقف شود و در ان صورت است كه دختر شما در اين حالت باقي مي ماند.
    پدر هستي دلخور و ناراحت از صحبت هاي صريح دكتر گجفت
    - علت اين بيماري چيست دكتر؟ مي تواند از ضربه خوردن سر به وجود بيايد اخر سر هستي دوباره به شدت به زمين برخورد كرده.
    دكتر گفت
    - نه فكر نكنم از ضربه خوردن باشد اما بي تاثير هم نيست شايد ان ضربه عامل ايجاد كننده بوده باشد مي توانسته مويرگ هاي مغز را نازك و اسيب پذير كند
    اشك هاي پدر هستي باريدند و دل دكتر را به درد آوردند دكتر دلجويانه گجفت
    - متاسفم آقاي مهرجو من واقعيت را گفتم هر چند كه شما ناراحت شديد اما دعا كنيد كه دخترتان راحت شود چون اگر اين طور پيش برود شما يك عمر با يك بدن لمس و بي حس و دختري كه نه قدرت بينايي دارد و نه شنوايي...روبرو خواهيد بود. شايد انشاءا... معجزه شد و دخترتان شفا يافت در هر حال اگر مايليد عكس ها و سي تي اسكن را به دكتر متخصص ديگري نشان دهيد تا مطمئن شويد اين بيماري بيمارين ادري است كه از
    - چند ميليون دختر معصوم شما را نشان كرده است
    - پدر هستي زوري در بدن نداشت نيرويي در تن نداشت كه برخيزد پرونده را برداشت و با خستگي به بيرون از اتاق رفت فرهاد و هومن منتظرش بودند فرهاد گفت
    - - چه شده دايي جان
    - وقتي حال زار دايي اش را ديد اشك هايش را پاك كرد و گفت
    - تومور مغزي است؟ مي شود عمل كرد؟
    دايي اش سري تكان داد و گريه كنان براي او و هومن همه چيز را تعريف كرد و در اخر گفته هاي دكتر را افزود كه گفت
    - نهايت اين بيماري استفراغ است اگر بيمار استفراغ كند ديگر هيچ اميدي نيست و نشانه پايان عمر بيمار و فرو رفتن در كما استفراغ كردن است.
    هومن به ديوار تكيه داد و براي خواهر معصوم خود اشك ريخت فرهاد ناليد و گفت
    - الان هم كه از پله ها پايين مي بردمش به سختي پايين مي رفت سر انجام هومن مجبور شد كه بغلش كند
    جلال آهي كشيد و گفت
    - كاش تومور داشت ان وقت با يك عمل خيالمان راحت مي شد حالا چه؟ دختر دسته گلم جلوي رويم پرپر مي زند و از دست من هيچ كاري ساخته نيست
    هستي خود را به دست سرنوشت سپرده بود. مي دانست كه بيماري اش جدي است اجزاء طرف راست بدنش هم داشتند از كار مي افتادند داشت با خود كنار مي امد كه بيماري اش سلامتي به دنبال ندارد خود را به خدا سپرده بود كم حرف شده بود و بيشتر در خود فرو مي رفت تمام فاميلش از وقتي از بيماري او اگاهي يافته بودند به ديدنش امدند مريم در حالي كه دختر زيبا و كوچكي را در اغوش داشت مبهوت به هستي نظر انداخت باورش نمي شد كه اين دختر همان هستي سه ماه پيش باشد كه اين چنين با تني خسته و رنگ و روي زرد در مقابلش دراز كشيده باشد هستي لبخند كمرنگي زد و با دست ديگرش ارام صورت نوزاد را نوازش كرد مهران ديدگانش را به طرف ديگر چرخاند تا ديگران پي به گريه اش نبرند مريم گونه هستي را بوسيد و گفت:
    - يك ماه است كه به دنيا امده وقتي ديدم از تو خبري نشده خودم به اين جا امدم باورم نمي شد هستي چه بلايي سر خودت آورده اي؟
    هستي بي رمق خنديد و گفت
    - اسمش را چه گذاشته اي مريم؟
    مهران و مريم به هم نگاهي انداختند و با هم گفتند
    - هستي
    و مريم گفت
    - او تمام هستي ماست مثل تو كه تمام هستي مادر و پدرت هستي سعي كن خوب شوي هستي جان
    فرهاد انديشيد چه كسي مي گويد او هستي پدر و مادرش است او تمام هستي من است
    تمام تلاش فرهاد و هومن براي يافتن پزشكان مجرب و متخصص بود كورسي اميدي در دل فرهاد تابيدن داشت او ترجيح مي داد كه پرونده هستي را به پزشكان ديگر نشان دهد تمام كار و زندگي اش را رها كرده بود و با هومن به دكتر هاي مختلف مراجعه مي كردند تا شايد از زبان يك دكتر بشنوند كه اميدي است و دكتر هاي قبلي اشتباه تشخيص داده اند فرهاد نمي توانست هستي را ان طور خميده و زار ببيند و كارين كند قلبش فشرده مي شد دردر مي گرفت وسوزش قلب شكسته اش در تمام بدنش پراكنده مي شد قلبش براي هستي مي تپيد و حالا كه هستي را هستي مغرور و سركشش را اين طور ناتوان مي ديد در خود مي شكست سفارشات دكتر نيز همه از يادش رفته بود و او تنها به سلامتي هستي مي انديشيد.
    ياسمن زنگ زد و خبر ورودش را داد خدايا چه زماني ؟ وقتي كه فرهاد هستي را به خود تكيه داد و به فرودگاه رفتند مادر و پدر و عمه اش اشك ريزان ان دو را تماشا مي كردند هستي با قلت حواس و كمي سلامتي اش روزهاي شاد زندگي اش را با ياسمن به ياد مي اورد و لبخند مي زد ياسمن كه از طريق مادرش در جريان بيماري هستي قرار گرفته بود در حالي كه چشمانش از فرط گريه قرمز شده بود هستي را يك جا با دسته گلش در آغوش كشيد هستي ان قدر لاغر و رنجور شده بود كه ياسمن باورش نمي شد اين همان هستي شاد و سرخوش است بغض خود را زماني فرو داد كه مجبور بود كمي بلند تر از حد معمول با هستي صحبت كند وقتي فرهاد برادرش را ديد كه از ترس افتادن هستي او را به خود چسبانده و دستش را حائل او كرده و هستي به او تكيه كرده است به ياد روزهايي افتاد كه تنها ارزوي برادرش اين بود كه تكيه گاه و حامي و عشق و زندگي هستي باشد ولي حالا هستي از فرط رنجوري و بيماري به فرهاد تكيه داده بود. هديه و مادرش در حالي كه اشك هايشان را پاك مي كردند در خانه عمه ماهرخ به استقبال ياسمن رفتند فرهاد هستي را كه بسيار خسته مي نمود به اتاق خودش برد و مشغول تسلا دادن دايي و زن دايي و ديگران شد. خدا را شكر مي كرد كه سحر با وجود اطلاعش از بيماري هستي توسط فرهاد زياد پاپيچش نمي شد براي اولين بار از درك بالاي همسرش احساس رضايت مي كرد چرا كه عشق هست هيچ گاه نگذاشته بود او به اخلاق و رفتار همسرش بيانديشد
    ياسمن با دل پر خون و ديده اشكبار از فرهاد و هومن در مورد هستي و بيماري اش سوال كرد و فرهاد بيماري هستي را شرح داد و در اخر گفت
    - همان ما توكلمان به خداست شايد خدا بخواهد و معجزه اي روي دهد شايد هستي خوب شود......
    و جملاتي كه اين چنين اميدوارانه از قلب شكسته اش بر مي خاست و ديگران تاييد مي كردند اعضا خانواده هستي اشك ريزان يكديگر را تاييد مي كردند اعضا خانواده هستي اشك ريزان يكديگر را دلداري مي دادند در حالي كه صداي هق هقشان تا اتاق بالا ميرسيد سعي در ارام گريستن داشتند تا هستي پي به ضجه هاي انها نبرد
    نذرها بود كه در انديشه ها جان مي گرفت و زمزمه هايي كه زير لب ها با خدا مي شد گوسفندها بود كه نذر مي شد و خدا بود كه ورد زبان اعضا خانواده هستي بود و دلهاي شكسته و پر دردشان كه براي هستي مي تپيد هستي روي تخت فرهاد دراز كشيده بود خسته و نالان با صبوري بسيار سر در بالش فرهاد كرده بود و بوي ان را به جان مي كشيد و به گذشته سفر كرد . اعصابش ان قدر ضعيف شده بود كه با ورود فرهاد تكان سختي خورد فرهاد كه او را در ان حالت ديد روبرويش زانو زد و گفت
    - چه شده هستي جان خوشحال نيستي ياسمن امده
    - خوشحالم فرهاد ياد روزهاي بچگي مان به خير كاش قدر ان روزها را بيشتر مي دانستم اگر مي دانستم اين قدر زود به اخر مي رسم.....
    اشك ارام ارام در ان خلوت عاشقانه راه پيدا كرد فرهاد دست هاي هستي را در دست گرفت و بوسه اي بر انها نشاند و گفت
    - تو خوب مي شوي هستي جان من تو را به خارج مي برم بايد خوب شوي مگر من مرده ام هان؟ فرهادت مرده كه اين طور نا اميد شده اي؟ من بهترين دكتر را برايت پيدا مي كنم.

  3. #73
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    در اتاق انتظار منشي هستي را صدا كرد و گفت
    - نوبت شماست بفرماييد
    هستي رو به فرهاد كرد و گفت
    - تو هم با من بيا فرهاد
    دلهره به جانش افتاده بود چه قدر خوشحال بود كه فرهاد با اوست مثل يك تكيه گاه
    هستي شرح سردردها و ديگر علائم بيماري اش را كه ان چند وقت گريبانگيرش شده بود به دكتر داد و با دهان باز و اخم هاي درهم رفته فرهاد و چهره متفكر دكتر روبرو شد دكتر بعد از معاينه نمودن هستي پشت ميز نشست و گفت
    - معاينه كه چيزي را نشان نمي دهد من يك سري ازمايش و سي تي اسكن و عكس مي نويسم كه ترجيح مي دهم شما انها را به متخصص معز و اعصاب نشان دهيد
    فرهاد با نگراني گفت
    - فعلا تشخيص شما چيست دكتر؟
    دكتر اشاره خفيفي به هستي كرد كه فرهاد كاملا متوجه منظور شد
    دكتر گفت
    - همه چيز بعد از ديدن عكس و ازمايش روشن مي شود
    بعد از خداحافظي فرهاد به عمد كيفش را در مطب جا گذاشت وقتي از پله ها پايين رفتند به هستي گفت
    - تا تو در ماشين را باز كني من كيفم را بياورم
    سريع پله ها را دو تا يكي كرد و بالا رفت نفسش را ازد كرد و دوباره در اتاق دكتر را باز كرد و گفت
    - مشكل نگران كننده اي وجود دارد دكتر؟
    دكتر كه فكر مي كرد فرهاد همسر هستي است گفت
    - به طور يقين نمي توانم بگويم به احتمال زياد ايشان با دارو درمان مي شود ولي متاسفانه بايد بگويم اين نوع علائم نشان دهنده وجود تومور مغزي در سر همسر شما هستند اگر چنين چيزي باشد و پيشرفت نكرده باشد انشا ء ا.. با دارو درمان مي شود
    فرهاد گفت
    - و اگر با دارو درمان نشود؟
    - بايد عمل شود البته گفتم بعد از مشاهده عكس و اسكن معلوم مي شود بايد بگويم كه اين حد تشخيص در تخصص من نيست و شما بايد ايشان را به دكتر مغز و اعصاب نشان دهيد
    فرهاد سست و گيج از دكتر خداحافظي كرد انگار اب بدنش را كشيده اند. دهانش تلخ و گنده شده بود هجوم بغض گلويش را فشار مي داد و با خود گفت: خدا چرا اين دختر بايد اين قدر عذاب بكشد؟
    هستي با اصرار از فرهاد خواست كه او را به خانه اش برساند اما فرهاد پايش را روي پدال گاز فشار مي داد خودش مي دانست كاملا عصبي است قصد داشت عشق ديرينش را به رستوراني ببرد و شام مهمانش كند هر چند كه خود دل و دماغ درست و حسابي نداشت. در رستوران فرهاد نگاهش را به صورت هستي دواند هستي سرخ شد و سرش را به سوي ديگر چرخاند فرهاد گفت
    - فردا صبح اماده باش كه با هم به دنبال كارهايت برويم.
    - مزاحمت نمي شوم فرهاد با مادرم مي روم.
    فرهاد دلخور گفت:
    - هستي جان اگر هومن و دايي گرفتارند من كه نيستم من بايد در تمام اين رفت و امدها با تو باشم مي فهمي؟ اگر در شركت يا خانه باشم تا دايي يا كس ديگر خبر سلامتي تو را به من بدهند نيمه عمر مي شوم
    - اما فرهاد تو متاهلي و من دوست ندارم وقتي را كه بايد صرف سحر و سينا كني به من اختصاص دهي؟
    فرهاد گفت:
    - اين حرفا را بريز دور هستي جان من هميشه در اختيار انها هستم اتفاقي نمي افتد اگر دو سه روزي دنبال كارهاي تو باشم
    - سپس نگاه گرم و نافذش را به چشم هاي هستي دوخت سر پاي هستي اتش شد با اين نگاه خاكستري اشنا بود همان بود كه هميشه ديوانه اش مي كرد فرهاد غذا را جلوي هستي كشيد و گفت
    - اين چند وقت آن قدر غصه خوردي كه وقتي براي غذا خوردن حسابي براي خودت نگذاشته اي كه اين قدر ضعيف شده اي اگر من بالاي سرت بودم وادارت مي كردم كه ان قدر به خودت برسي كه به اين روز نيافتي
    - خدا رحم كرد و گر نه الان 20 گيلو اضافه وزن داشتم
    فرهاد صداي دلنشين و بم خود ارام گفت:
    - واقعا خدا رحم كرد هستي كاش اين رحم نبود و تو براي من بودي
    زندايي فرهاد دلواپس و نگران دم در خانه ايستاده بود و منتظر ان دو بود دايي نيز به حياط امد و به فهراد تعارف كرد كه به داخل بيايد اما فرهاد امتناع كرد و از دايي اش خواست كه فردا با او تماس بگيرد
    آقا جلال روي زمين تا شد و گفت
    - چند وقت است پري؟ چرا هستي زودتر از اين چيزي به ما نگفته
    پري دستش را روي دست ديگرش زد وبا گريه گفت
    - انگار يك ماهي است بچه ام ان قدر ملاحظه كار است كه به ما چيزي نگفته اگر فرهاد هم پا پيش نمي شد نمي فهميد فرهاد دنبال كارش را گرفت انگار هنوز هم با فرهاد راحت تر از ماست
    آقا جلال گفت:
    - پس فرهاد به اين خاطر مي خواهد با من صحبت كند من ساده را بگو كه فكر كردم مي خواهد از هستي خواستگاري كند فردا تو هم با انها مي روي؟
    پري گفت
    - البته كه مي روم امروز هم مي خواستم همراهشان بروم فرهاد نگذاشت اخر چرا من مادر بايد چند وقت از حال هستي بي خبر باشم ديدم كمي روحيه اش بهتر شده خيالم راحت شد ندانستم كه بچه ام مريض است و سرش به مريضي اش گرم است.

  4. #74
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    هستي خسته تر از هميشه گفت:
    - من خودم مي دانم كه سلامتي در كار نيست
    فرهاد دست هستي را روي قلبش گذاشت و گفت
    - به خاطر اين قلب كه عاشقانه دوستت دارد كمي اميدوار باش روحيه تو خيلي مهمتر از بيماري است . من هميشه با توام هستي. فداي ان اشك هايت به خدا توكل كن عزيز دلم
    هستي سرخوش از اين كه بار ديگر اين نجواهاي عاشقانه را مي شنيد لبخندي زد و گفت
    - برو به ياسمن بگو بياد پيشم كارش دارد
    فرهاد گفت
    - صداي قلب من با قلب تو كوك مي شود هستي من ! پس به خاطر قلب من و دل من هم كه شده روحيه داشته باش و مبارزه كن
    سپس سر هستي را در دستانش گرفت و پيشاني او را بوسيد و گفت
    - دراز بكش هستي جان، الان ياسمن را صدا مي زنم
    و هستي را ارام خواباند هستي نگاهش را به دور اتاق به چرخش در اورد و باز قاب عكس خود را ديد كه روي ميز فرهاد خودنمايي مي كند. زير لب شعر ان را دوباره زمزمه كرد
    هميشه در خيال من
    ز شعله گرم تر تويي
    چه گرم دوست دارمت
    ساز گيتار فرهاد روي كمدش خاك مي خورد نگاه هستي به ساز خورد و تمام ترانه هاي شاد و غمگيني كه فرهاد به هر مناسبت با سازش اجرا كرده بود را به ياد اورد و در مغزش يادآوري نمود دلش چه قدر براي ساز زدن و خواندن فرهاد تنگ شده بود چه قدر دلش مي خواست فرهاد دوباره برايش ساز بزند ارام و با درد بسيار از جايش بلند شد و به سوي ساز رففت دستانش را روي سيم هاي ان كشيد و با هر ناله ساز ناله اي پر درد از دل داغديده اش بيرون داد فرهاد پشت در اتاق آ«د و وقتي صداي يك در ميان سيم هاي گيتار را شنيد اشك ديدگانش را پاك كرد و با خود انديشيد
    حيف اين دختر آه خدايا حيف اين موجود دوست داشتني او هم مثل من با خاطره هايش زخمه به دل مي زند
    پشت در نشست و از بيماري هستي كه به سختي گريبان جواني اش را گرفته بود گريست فكر اين كه هستي او را تنها بگذارد ديوانه اش مي كرد بي امان و بي صبر از خدا سلامتي هستي را طلبكرد
    هستي ارام و پر درد در ااق به گردش امد و قاب عكس فرهاد را كه كنار قاب عكس خودش بود برداشت و به نزديك چشم هايش برد چشم هايش به شدت ضعيف شده بودند و قدار به تشخيص درست از فاصله دور نبود قاب عكس فرهاد را درلباس سواركاري نشان مي داد با ابهت و جذاب روي اسب نشسته بود و افسار اسب را در دست گرفته بود لبخندي جادويي به لب داشت كه دل هستي را مي لرزاند
    هستي به طرف كمد فرهاد رفت در ان را گشود و تمام وسايل او را بيرون ريخت البوم هاي فرهاد به نظرش امد تمام عكس هاي فرهاد كه در المان گرفته شده بود تنها بود. گاه گاه همراه دو سه مرد جوان بود كه هستي فكر كرد بايد همكارا يا دوستانش باشند به ياد بددلي خودش اتاد ان زمان كه فكر مي كرد فرهاد به همراه رها المان را مي گردد و در گوشه گوشه شهرهاي المان در پارك ها و اثار باستاني بارها عكس مي اندازند چه قدر زود به پايان زندگي اش نزديك شده بود چه قدر زود جواني اش به سر امده و او هنوز به ميان سالي نرسيده اين طور ضعيف و بي جان و داغان شده بود ضعف تمام وجودش را در بر گرفت افتاب بي رمق و كمرنگي از پنجره به درون مي تابيد و هستي مي دانست كه غروب نزديك است تمام بدنش درد مي كرد و سرش سنگين روي بدنش مي افتاد به سوي تخت رفت و روي ان دراز كشيد
    ياسمن در را گشود و به داخل امد فكر كرد هستي خواب است اما وقتي چشمان هستي گشوده شد ياسمن دستش را پشت هستي گذاشت و او را بلند كرد و نشاند ليوان شير را به دهانش نزديك كرد هستي ارام شير را خورد و دوباره خوابيد
    ياسمن كنار تخت روي زمين نشست و دستان كم جان هستي را در دست گرفت به سيماي معصوم دختر دايي زيبايش زل زد و در دل زاري نمود هستي چشمانش را ارم گشود ياسمن لبخدي زد و گفت
    - چيزي لازم داري هستي جان؟ اه نمي داني چه قدر دلم برايت تنگ شده بود
    - منتظر بودم كه با شكمي بر امده ببينمت ياسي قصد مادر شدن نداري؟
    ياسمن لبخند تلخي زد و گفت
    - من مادر شده ام هستي دو ماه است كه مادر شده ام
    خنده شاد و از ته دل هستي لبخند روي لبان ياسمن نشاند ارام گفت
    - خوشحالم ياسي خدارا شكر نمي داني چه قدر دلم براي هومن مي سوزد تو او را بخشيده اي نه؟
    - آره مطمئن باش جالا كه وقت اين حرف ها نيست.
    هستي نفس عميقي كشيد و گفت
    - از تو خواهشي دارم ياسي دلم مي خواهد اين حرف ها و صحبت هايي را كه با تو م كنم تا زماني كه زنده ام به كسي نگويي
    - چه حرف ها مي زني هستي جان؟ مگر قرار نبود كه تو با من به فرانسه بيايي من به همين خاطر امده ام امده ام كه موقع زايمانم تنها نباشم.
    هستي ارام دستش را بالا اورد و گفت
    - تعارف نداريم ياسمن دلم مي خواست اين وصيت را به مادر يا پدر و يا هومن مي كردم اما مي دانم كه انها طاقت شنيدن را ندارند ياسمن من خود مي دانم كه به چه درد لاعلاجي مبتلا شده ام روزي كه پدر با گريه جريان را براي عمو احمد شرح مي داد داشتم گوش مي كردم حالا ا تو خواهشي دارم كه دلم مي خواهد خوب گوش بدهي بلند شو و شماره مطب دكترم را بگير مي خواهم با دكترم صحبت كنم.
    ياسمن با هراس گفت:
    - براي چه هستي‌؟ تو نبايد عصبي شوي دراز بكش و بخواب
    هستي لجوجانه در جايش به سختي نشست و گفت
    - اين قدر از من حرف نكش نفسم دارد بند ميايد به حرفم گوش كن ياسي خواهش مي كنم خودت متوجه مي شوي
    ياسمن ناجار برخاست و گوشي را به دست گرفت و كارت مطب را از كيف هستي در اورد و شروع به صحبت با منشي دكتر كرد هستي كم جان و خسته اماده بود كه ياسمن گوشي را ه او بدهد ياسمن گوشي را كنار گوش سالم تر هستي گذارد هستي ارام با دكتر صحبت كرد نفسش بالا نمي امد و در سرش درد عجيبي مي پيچيد گوشش به وضوح صداي دكتر را نمي شنيد ارام گفت
    - دكتر من از جريان و روند بيماري ام اطلاع دارم مي دانم كه نهايت زندگي ام مرگ مغزي است و داوطلبانه حاضرم كه اعضا بدنم اهدا شود اقاي دكتر من جلوي روي دختر عمه ام به شما و او كه شاهد من است وصيت مي كنم كه اگر مرگ مغزي شدم اول از همه قلبم را در صورت لزوم به پسر عمه ام پيوند بزنيد اين طور كه فهميدم قلبش نياز به پيوند دارد
    نفس عميقي كشيد و ادامه داد
    - من شما را وكيل خودم مي دانم قلب من در سينه فرهاد ارام مي گيرد دكتر
    اشك مجالش نداد و ارام خود را روي بالش انداخت يك عمر او تمام هستي فرهاد بود و حالا مي خواست قلبش را كه تمام هستي خودش بود به او اهدا كند تمام بدنش در بي حسي و در عين حال درد فرياد مي كشيد ياسمن گريه كنان به سوالات پي در پي دكتر جواب مي داد وقتي تلفن قطع كرد رو به هستي كرد و گفت
    - هستي
    هستي دستش را به صورت خيس ياسمن كشيد و گفت
    - گريه نكن ياسي من از همه چيز خبر دارم اين پدر و مادرم اصرار دارند عمل شوم و دكتر به خاطر انها و روحيه خودم دستور عمل داده است خوشحالم كه حميد و نازنين را به زودي ملاقات مي كنم
    دوباره نفس عميقي كشيد و با خنده گفت
    - دلم مي خواهد قلبم در سينه فرهاد باشد مطمئنم كه جايش امن است دوست دارم قلبم را به او ببخشم تا ديگر از قلب شكسته اش درد نكشد اگر چه اميدوارم هيچ گاه فرهاد به اين پيوند نياز نداشته باشد ياسي تو شاهد هر وصيت من به دكتر هستي اگر لازم باشد اين وصيت را كتبي مي كنم هر چند كه دستم ياري قلم گرفتن ندارد دكتر گفت خودش همه كارها را جور ميك ند
    ارام شد كمي به سقف زل زد و ارام ناليد
    - دكتر عجيب ترين موجودات هستند خونسرد و منطقي ان قدر منطقي با مرگ برخورد ميك نند كه ادم متعجب مي شود ياسي گريه مي كني؟
    ياسمن به صورت هستي زل زد و گريست بي محابا گريست و در خود شكست. هستي ساكت شده بود و ياسمن از نفس كشيدن ارامش فهميد كه او زياد به خود فشار اورده و زياد صحبت كرده و خسته است سينه پر تلاطم هستي ارام بالا و پايين مي رفت و او خوابيده بود.

  5. #75
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    هستي را دوباره نزد دكتر بردند تا براي عمل اماده شود در مطب دكتر هستي از پدرش خواهش كرد يك لحظه اي او را با دكتر تنها بگذارد پدر راضي نشد دكتر كه متوجه منظور هستي شده بود با اطمينان به او گفت
    - مطمئن باشيد خانم مهرجو من هر كاري از دستم بر بيايد انجام داده و كوتاهي نمي كنم. خيالتان راحت انشاءا.. كه عمل با موفقيت انجام شود و من مجبور به عمل كردن به گفته شما نشوم
    پدر متعجب و مبهوت به هستي و دكتر خيره شد دكتر ارام سرش را تكان داد و اين به اين معني بود كه به موقع اش در اين مورد به پدر هستي توضيح خواهد داد
    دكتر هستي را مرخص كرد و گفت
    - تا روز عمل مي تواني در ميان جمع و خانواده ات باشي
    فرهاد ناراحت و پريشان از هومن در اين مورد سوال كرد هومن جواب داد دكتر عقيده دارد تا روزي كه هستي همين طور است نيازي به بستري شدن در بيمارستان نيست. در ميان خانواده باشد بهتر است اما به محض اين كه استفراغ كرد بايد او را به بيمارستان برسانيم تا عمل شود هم هومن و هم فرهاد و بقيه مي دانستند كه اين جز قطع اميد كردن و جواب كردن هستي چيزي نبود.
    شبي كه موهاي هستري را تراشيدند تا براي روز عمل اماده شود مادر با بغض روسري به سرش انداخت تا او خجالت نكشد فرهاد به چشمان خمار هستي كه از بيماري بي رنگ شده بود نگريست و وقتي ديد كه هستي چه طور بي رمق خوابيده است و انگار در اين دنيا نيست غم تمام وجودش را بر گرفت به پشت پنجره رفت و به طبيعت حياط خيره شد و زمزمه كرد
    به گريه گريه هاي غمگنانه
    هوايت را دلم كرده بهانه
    گرفته مه فضاي كوچه ها را
    نشسته گرد غم بر روي دنيا
    برايت واژه ها هم سوگوارند
    پيام تازه اي حرفي ندارد
    چه دلتنگم چه دلتنگم چه دلتنگ
    تو معناي سفر بودي گذشتي
    اسير اين توقف ها نگشتي
    تو مثل رود پيوستي به دريا
    رها كردي به دشت تشنه ما را
    بغض راه گلويش را بست دلش شديدا براي گذشته تنگ شده بود
    زندگي چه بي رحم شده بود هومن ارام امد و كنارش ايستاد هر دو در سكوت به طبيعت تاريك حياط خيره شدند هومن ديگر ان پسر شوخ و بذله گو نبود كه با بودن خود همه را به شادي مي كشاند ديگر حرفي براي گفتن نداشت كه ديگران را از خنده ريسه ببرد ان قدر درگير و دار زندگي خم شده بود كه تواني براي مبارزه نداشت . پنج سال از ازدواجش گذشته بود و او هنوز طعم فرزند داشتن را نچشيده بود. همه ازمايش ها هم از سلامت همسرش گواهي مي داد. هومن ديگر طاقت غر زدن هاي مهسا و كنايه هايش را نداشت ارزو مي كرد كه او به جاي هستي بود ارام گفت
    - كاش زندگي من اين طور ويران مي شد نه هستي كاش من به جاي هستي بودم او به ظاهر خوشبخت بود دلش به حميد و نازنين خوش شده بود داشت زندگي اش را مي كرد طفلك طوفاني امد و زندگي اش را از هم پاشيد
    فرهاد گرفته و غمگين گفت
    - همه ما به نوعي با زندگي مان درگير هستيم جرا؟ چرا هومن؟ ما از زندگي مان خير نديديم يادت مي آيد چه دوران خوش و خوبي داشتيم چه روزهايي كه من در اين خانه را با عشق و اميد مي زدم. چه شب هايي كه در اين خانه مهمان بودم و از همين پنجره به حياط نگريستم و تمام ارزوهايم را در اين خانه مي ديدم اخ حالا چه شد كه اين طور دلگرفته و غمگين شده ام؟
    هومن از يادآوري گذشته هاي زيبا و خوش جواني اش لبخند تلخي زد و گفت:
    - با خودم شرط كرده بودم كه اگر زماني بچه دار شوم هيچ وقت عقيده و راي خودم را به فرزندم تحميل نكنم كاري كه مادرم با ما كرد اما انگار خدا نمي خواهد من به اين ارزو برسم خسته ام فرهاد خيلي خسته
    فرهاد به چهره گرفته و ناراحت هومن نگاه كرد و در دلش افسوس خورد هومن به نيم رخ فرهاد نگاهي كرد و گفت
    - راستي تو با هستي چه كار داشتي يك بار در رستوران ديدمتان با دوستم قصد داشتيم داخل بياييم اما وقتي تو و هستي را پشت ميز ديدم منصرف شدم و با اصرار از دوستم خواهش كردم كه به رستوران ديگر برويم نمي خواستم با حضور من هستي خجالت بكشد
    فرهاد سرش را تكان داد و گفت
    - من از او خواهش كرده بودم از او خواستم كه ملاقاتي با هم داشته باشيم تا در مورد موضوعي با او صحبت كنيم .مي خواستم از او خواستگاري كنم
    - همان موقع هم همين حدس را زدم در واقع منتظر بودم
    فرهاد به فكر فرو رفت چه قدر اعمالش قابل پيش بيني بود اوازه عشقش در همه جا پيچيده بود حتي بعد از 7 سال.
    چه قدر دلش براي اين عشق تنگ شده بود در روياهايش غرق شد. چه خيال خوشي داشت كه مي خواست با هستي ازدواج كند حالا هستي جلوي رويش...صداي جيغ و گريه مادر هستي و هديه افكارش را پاره كرد با هراس زياد به بالاي سر هستي رسيد اه خدايا لباس هستي خيس بود. هستي استفراغ كرده بود دنيا در برابر ديدگانش تيره شد همان كور سوي اميد هم از بين رفت. مادر هستي موهاي خود را كند و هديه بر سر زنان پدر را صدا كرد هومن هستي را در رختخواب خواباند و با فرياد گفت
    - برايش لباس بياوريد تمام تنش خيس شده است
    فرهاد فقط ضجه هاي مادر هستي را مي شنيد و رنگ وروي زرد هستي را مي ديد. اه فرهاد! هستي را مي ديد كه دوان دوان بر لب ساحل در حركت است و برايش شغر مي خواند هستي را مي ديد كه سوار اسب شده و بي خيال مي تازد چشمان خمار و زيباي هستي را مي ديد كه اشك الوده به او دوخته شده والتماس كنان مي خواهد زودتر برگردد و او را از مادرش خواستگاري كند هستي را مي ديد كه غرش مي كرد و عشق فرهاد را براي خود مي خواست هستي را در لباس عروسي ديد هستي را ديد كه نازنين را در آغوش دارد هستي را ديد كه شب عروسي او گردنبندي به شكل قلب كه دور تا دورش را نگين سفيد گرفته به گردن انداخته و به او تبريك مي گويد هستي را ديد كه براي حميد و نازنينش خاك گور را به سر رويش مي ريزد. هستي را مي ديد كه از او مي خواهد به فكر سحر و سينا باشد و حالا هستي را ميد يد كه بدن لاغر و بيمارش در آغوش مادرش فشار داده مي شد. طفلك دايي اش را مي ديد كه بر سرش مي زند هومن و هديه كه مستاصل و گريه كنان اين سو ان سو كز كرده اند و زن دايي اش را مي ديد كه بي حال افتاده و سر هستي اش را در آغوش گرفته و صورت دختر زيبايش را مي بوسد و مي بويد. آه چرا هيچ كس به فكر او نبود قلبش مي سوخت بخار همه جار را فرا گرفته بود مه همه جا را پوشانده بود انگار در يك استخر بزرگ اب فرو رفته باشد تمام بدنش خيس بود قلبش داغ داغ مي سوخت و تمام وجودش را در خود مي چلاند. اه مسعود...آه بلندي كشيد و به روي زمين غلطيد مسعود دويد و قرص زير زبانش را گذاشت همه حواس ها به طرف او معطوف شد تنها حواس جمع در ان ميان مسعود بود كه به اورژانس زنگ زد تا فرهاد را به دست انها بسپارد
    عمه و ياسمن و خاله شهين گريه كنان پشت در اتاق Ccu براي فرهاد دعا مي كردند فرهاد سكته كرده بود و معجزه بود كه جان سالم به در برده بود و هنوز نفس مي كشيد شايد فرصتي خواسته بود تا از حال هستي اش اطمينان حاصل نمايد فرهاد و هستي در عشقي كه ارزويشان كنار هم گذاشتن اسم هايشان در كارت عروسي و بر روي كيك عقد و ترسيم ان به صورت دو كبوتر بر اتاق عقدشان بود حالا كنار هم در اسامي بيماران ان بيمارستان جاي گرفتند فرهاد در CCU و هستي در ICU . بخش هاي مراقبت ويژه دست دست كردن پزشك براي عمل هستي كاملا براي خانواده اش محرز بود چرا كه عملي در كار نبود و اين پيشنهاد صرفا به خاطر روحيه دادن به هستي و خانواده اش بود. سر تراشيده هستي بر روي بالش جگر مادر را اتش مي زد. قلبش تنها نشانه او و زندگي اش بود قفسه سينه اش ارام بالا و پايين مي رفت از ديشب كه استفراغ كرده بود و به بيمارستان اورده شده بود در كما فرو رفته بود در دهان و بيني اش لوله هاي زيادي فرو كرده بودند. خانواده اش پدر و مادرش به اندازه سن هستي خميده و شكسته شده بودند و هديه و هومن تنها اشك بود كه از چشم هايشان جاري مي شد هيچ كاري از دست هيچ كس بر نمي امد چرا كه خواهر كوچكشان دردانه خانه شان بي جان روي تخت خوابيده بود و اران نفس مي كشيد.
    راه روي هاي بيمارستان را فاميل هستي و فرهاد پر كرده بودند در ان سوي بيمارستان چند اتاق دورتر از هستي زير دستگاه هاي مخصوص قلب فرهاد خوابيده بود. حال خوشي نداشت دريچه هاي گشاد قلبش ديگر توان زندگي به او نمي دادند خيال فرهاد دور خيال هستي پرواز مي كرد و اميدوار بود كه قلبش از كار باز ايستد و او را به هستي اش برساند حتي نفس كشيدن با اين قلب كار دشواري بود و به كمك دستگاه ها و لوله ها امكان پذير بود او قلب عاشقش را با هستي مي خواست با تمام هستي اش.

  6. #76
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    دكتر در حالي كه تمام اعضا خانواده هستي و فرهاد را جمع كرده بود با تاني گفت
    - متاسفانه دختر شما مرگ مغزي شده فقط قلبش مي تپد اگر اجازه بدهيد تا قلبش مي تپد مي توانيم اعضاء اش را اهدا كنيم البته مي دانم تصميم گيري سخت است اما او ديگر از اين حالت خارج نمي شود. در واقع فوت كرده است. مغزش پر از خون شده است و رگ هاي مغزي اش پاره شده است. فقط خواهش مي كنم زودتر تصميم بگيريد و مرا در جريان تصميمتان قرار دهيد اين طور كه شنيده ام بيماري ديگري در بخش CCU داريد كه قلبش ناراحت است اگر نياز به پيوند داشته باشد اين مورد بهترين شانس است چيزي كه خود هستي از من خواست
    پدر هستي بي حال روي نيمكت نشست و مادر هستي ان قدر گريسته بود كه صدايش در نمي امد ان قدر خدا را به مقدسات و پاكانش قسم داده بود كه ديگر از خود خدا خجالت مي كشيد چرا كه مطمئن بود اگر صلاح بود و خدا صلاح مي دانست روي مادر دل شكسته را به زمين نمي اداخت
    ياسمن و هومن به اتاق دكتر وارد شدند و بعد از نشستن ياسمن وصيت هستي را بازگو و يادآوري كرد و هومن موافقت خانواده اش را اعلام نمود ياسمن در اخر با نا اميدي گفت
    - آقاي دكتر همان طور كه قبلا در جريان قرار گرفتيد هستي وصيت كرده كه اگر فرهاد به پيوند قلب نياز داشت قلبش را به فرهاد اهدا كنيد
    دكتر در حالي كه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت
    - خودش خبر داشت كه مي ميرد انگار به او الهام شده بود چرا كه وقتي از او تست مي گرفتيم تا براي عمل اماده اش كنيم بي رمق لبخند مي زد و مي گفت((زياد زحمت نكشيد دكتر حميد و نازنين منتظر من هستند هر شب به خواب مي بينم كه اماده و منتظر من هستند در حالي كه فرهاد با گريه به دنبالم مي دود))
    ياسمن اشك هايش را از گونه اش سترد و هومن هق هق كنان گفت
    - حالا مي شود قلبش را به فرهاد پيوند زد؟
    دكتر گفت
    - من با پزشك معالج فرهاد مشورت مي كنم اگر گروه خونشان جواب دهد و مشكلي نباشد مي توان اين پيوند را انجام داد چرا كه فعلا قلب هستي سالم است و مشكلي ندارد.
    ياسمن و هومن زير لب تشكر كردند و بقيه كارها را به دكتر سپردند انگار كه تنهاي تنها بودند انگار كه بدن هايشان را از يك كوه بلند پرت كرده باشند هر يك به بخش بيمار خود رفتند تا اين خبر را به خانواده هايشان بدهند.
    درست در اخرين لحظه هايي كه قلب هستي مي رفت كه به ضربان كند برسد كادر پزشكان او را به اتاق عمل بردند فرهاد در تخت ديگري بي هوش منتظر قلب عشقش بود كه در سينه اش جاي گيرد
    مادر هستي و مادر فهراد گريه كنان پشت در اتاق عمل دعا مي خواندند مادر فهراد منتظر پسرش بود كه با قلب دختر برادرش از اتاق بيرون آيد و مادر هستي پشيمان از ان همه سر سختي در مورد اين دو جوان سر به ديوار گذارده بود و ضجه مي زد
    اري قلب شكسته و بيمار فهراد خارج شد و قلب سالم و داغدار هستي درون سينه اش جاي گرفت حتي خود كادر پزشكي هم اشك مي ريختند كسي نبود كه قصه دلدادگي ان دو را نداند مادر هستي نجوا كنان گفت
    - بالاخره دركنار هم جاي گرفتند ، خدايا جگرم دارد مي سوزد.، هستي ام جوان بود عاشق بود چه زود پر پر شد خدايا
    همسر فرهاد سحر در نيمكتي گوشه اتاق به انتظار نشسته بود و دعا مي خواند مادر شوهرش را مي نگريست كه بي قرار انتظار بيرون امدن پسرش را مي كشيد از خدا خواستار سلامتي شوهرش بود. ساكت و مغموم زير لب دعا مي خواند از فداكاري هستي در تعجب بود. هيچ گاه از او خوشش نمي امد ان قدر و بالاي بلند و خوش فرم با موهاي بلند خرمايي و صورتي زيبا و مهربان كه شوهرش عاشقانه او را مي خواست سحر را مي ازرد عشق هستي در قلب شوهرش جاي براي او نگذاشته بود و مانع از روابط گرم او با فرهاد بود اما الان از گذشت هستي در تعجب بود از ياسمن شنيده بود كه حتي لحظه هاي اخر هم هستي فرهاد را به گرم كردن كانون زندگي اش سفارش كرده بود و حالا قلب عاشق خود را به معشوق هديه داده بود حالا هستي عشق را در حق فرهاد تمام كرده بود حتي سحر بعد از فوت حميد و نازنين هر لحظه انتظار خبر ازدواج آن دو را مي كشيد بارها شناسنامه شوهرش را چك كرده بود تا با بودن اسم هستي در ان خيال خود را بابت بي وفايي فرهاد راحت كند اما چنين نبود و حالا ... حالا او اصلا انتظار چنين پاياني را نداشت. براي هميشه از هستي ممنون بود از هستي پاك و مهربان و فداكار
    مادر هستي بر خلاف انتظار كشيدن مادر فرهاد براي ديدن پسرش منتظر گرفتن تن بي جان دخترش بود اه خدايا چه تفاوت عميقي بين ان دو مادر بود. با اتقال قلب هستي به سينه فرهاد ديگر هستي مرده بود ولي دل مادر هستي با اين فكر كه قلب عاشق دخترش در سينه معشوقه اش جاي مي گيرد كمي اسوده مي شد.
    دكتر برانكارد هست را بيرون اورد و پدر هستي را در آغوش گرفت و تسليت گفت . فضاي راهروي بيمارستان را فرياد و ناله هاي هديه و هومن و مادرش و ياسمن و عمه پر كرد. هومن ملحفه سفيد را از روي صورت هستي كنار زد و بوسه اي بر گونه خواهر زد و از او خداحافظي كرد. مادرش بي هوش به روي زمين افتاد و پرستارها نيز اشك ريزان برانكارد حامل فرهاد را از اتاق عمل بيرون اوردند و به اتاق CCU منتقل كردند و هستي را به سرد خانه بردند تا براي هميشه راحت و اسوده بخوابد.
    تن بي جان هستي در كنار حميد و نازنينش جاي گرفت عمل فرهاد موفقيت اميز بود و بدنش به قلب هستي جواب داده بود و ان را پس نزده بود و حال فرهاد رو به بهبود بود
    سه ماه از مرگ هستي و عمل موفقيت اميز فرهاد مي گذشت فرهاد خود پي به عمق فاجعه برده بود از رفتار مرموز و محتاط همسر و خانواده اش فهميده بود كه اتفاقي كه نبايد افتاده است وقتي بعد از سه ماه دايي و زندايي اش به ديدارش امدند از ديدن انها كه پيرتر و شكسته تر شده بودند فهميد كه هستي به اخر رسيده است دايي جلال سرش را روي سينه فرهاد نهاد و از عمق دل گريست فرهاد پي درپي در مورد هستي سوال كرد اما ياسمن گفت كه سر فرصت همه چيز را برايش تعريف خواهد كرد
    فرهاد كه خود از جريان پيوند قلبش خبر نداشت و مي انديشيد كه قلبش براي بار دوم عمل شده اشك هايش را از صورت زدود و نگاه سرگردانش را به زندايي دوخت پري خانم با شرمندگي و درماندگي بسيار سرش را به زير انداخت و گفت
    - بچه ام رفت فرهاد تو و ياسمن بايد مرا حلال كنيد من در حق شما بد كردم و دل شما را شكستم چه كنم مادر بودم و خوشبختي بچه هايم را مي خواستم مي دانم كه شما دو نفر از من دلگيريد هستي ام تاوان شد تا من پي به خودخواهي ام ببرم و اين طور مجازات شوم
    طنين هق هق جانسوزش بر قلب فرهاد نشست و او را نيز به گريه انداخت و ياسمن با اندوه فراوان در حالي كه مي گريست گفت
    - اين چه حرفي است زندايي ؟ من وفرهاد از شما كينه اي به دل نداريم اما حيف هستي حيف كه هستي رفت و ما را تنها گذاشت
    ياسمن ارام بدون ان كه هيجاني در فرهاد بر انگيز د از ان شب كه حال فرهاد و هستي توام با هم بد شد را تا بعد از ان براي فرهاد تعريف كرد فرهاد مات و حيرت زده دست به روي سينه اش گذارد و بي صبري ناليد:
    - قلب هستي در سينه من است
    ياسمن گريه كنان جواب داد:
    _اري فرهاد او به من و دكترش وصيت كرد مي دانست كه من براي تو از همه دلسوزترم مي ترسيد كسي به خواسته اش عمل نكند با اعتمادتر از من در اين امر كسي را نيافت اره فرهاد قلب هستيت در سينه تو مي تپد
    فرهاد فرياد كشيد و با تمام توان گريست و دستش را به روي قلبش گذارد باورش نمي شد كه قلب عشق و معشوقش در سينه اش بتپد و هستي چنين هديه اي در لحظات اخر به او داده باشد. هق هق گريه ياسمن در ناله هاي پر درد فرهاد گم شد ..



    پــایــان

صفحه 8 از 8 اولاول ... 45678

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •