تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 5 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 48

نام تاپيک: رمان عاشقم باش ( نجمه پژمان )

  1. #1
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض رمان عاشقم باش ( نجمه پژمان )

    قسمت اول
    به سرعت پله ها را دو تا یکی پیمودم و بی توجه به فاطمه که تو حیاط دبیرستان دنبالم می دوید و فریاد میزد وایسا دختر باهات کار دارم راهی منزل شدم.گامهایم را بلند تر برمی داشتم و به سرعت قدمهایم می افزودم،به خاطر عشق،به خاطر وجود نازنینی که داشت از راه می رسید اما نه،حتما" تا به حال رسیده بود.
    ناراحت بودم از اینکه چرا نتوانسته بودم به خاطر این امتحان لعنتی به استقبال عزیزترین فرشته زندگیم بروم،دوست داشتن هر چه زودتر به منزل برسم.
    شوق دیدار حواسم را پرت کرده بود و بی توجه به عابران پیاده تنه میزدم تا جائیکه یکی برگشت و با لحنی پر از تمسخر غضبناک نگاهم کرد و گفت:
    - معذرت می خوام که به شما تنه زدم!
    بر گشتم و تند نگاهش کردم انگار من از او طلبکار بودم،در حالیکه سعی می کردم دوباره به خود مسلط شوم خیلی سریع گفتم،ببخشید عجله دارم ودوباره راهم را در پیش گرفتم حتما در دلش کلی بد وبیراه نثارم می کرد.
    انگار این راه امروز انتهایی نداشت چون هرچه می رفتم به مقصد نمی رسیدم خدایا این مسیر طولانی پس کی تمام می شود؟
    دلم برایش تنگ شده بود،کمتر از دو هفته می شد که او را ندیده بودم اما انگار برایم سالی گذشته بود!
    وقتی بوی محله مان به مشامم رسید نفس راحتی کشیدم و تقریبا تمام طول کوچه را دویدم.خانهء ما،در جنوب شهر تهران در یکی از کوچه های قدیمی قرار داشت.در آن محله همهء منازل دارای بافت قدیمی بودند البته ما این اواخر دستی بر سر وروی منزلمان کشیده بودیم که تقریبا نو نوار شده بود.
    نگاهی به دیوار های خانه انداختم که چندین پارچه روی آن نصب شده بود، می دانستم کار کیست؟جلوی خانه خون ریخته شده بود. با خود گفتم : خدارا شکر که از دست سر وصدای این گوسفنده خلا ص شدیم.بعد دستم را روی زنگ فشردم نمی دانم چند بار این عمل را تکرار نمودم که بالاخره صدای خواهرم را از پشت آیفون شنیدم که گفت مگه سر آوردی چه خبرته؟
    چون آیفون خراب بود بعد از اینکه صدای لیلی خواهرم را از پشت ایفون شنیدم انتظار داشتم خود او در را به رویم بگشاید اما بر عکس شوهرش احسان را در مقابل خود ،دیدم،چهار شانه وبلند قد وسبزه رو و مثل همیشه متین وبا وقار بود.سلام کردم او هم جوابم را داد خواهرم را دیدم که از پشت سر شوهرش سرکی کشید و گفت:
    - نگفتم خودشه!از تو بعیده آخه این چه طرز زنگ زدن دختر؟
    احسان کنار رفت ومن داخل شدم با خوشحالی زاید الوصفی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود گفتم: ببخشید آنقدر ذوق زده ام که نگو،حالا کجاست؟
    خواهرم گفت:کی کجاست؟
    - مامان دیگه کو؟کجاست؟
    احسان با شیطنت گفت:
    - هنوز نیامده هواپیما تاخیر داشته فردا میاد!
    خنده روی لبهایم ماسید وبا حالتی زار وغمگین روی اولین پله پائین در نشستم و گفتم:آه،نه!
    با بدجنسی گفت:
    چیه؟ دلت هوای سوغاتی کرده؟
    با غضب گفتم:نخیر دلم هوای مامان رو کرده.اشکم که سرازیر شد صدای احسان مرا از عالم خود بیرون کشید:
    - لیلی اذیتش نکن بابا،شقایق خانم سرتون رو بالا بگیرید و نگاهی به روبرو بندازید!
    با چشمانی اشک آلود روبه رویم را نگریستم. خدای من خودش بود عزیزم،زندگیم، مادر مهربانم روبرویم ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. نمی دانم چگونه خود را از زمین کندم و به آغوش مهربانش رساندم و بوسه بارانش کردم.
    - مادر الهی قربونتون برم.الهی فداتون بشم کجا بودین؟دلم براتون یه ذره شده بود مامان خیلی دوست دارم.
    او هم متقابلا جواب بوسه هایم را می داد و سرم را روی سینه اش می فشرد.وقتی هر دو به هم نگاه کردیم دیده هایمان اشک باران شده بود.
    احسان گفت:
    - مادر جان بیشتر از همه به شقایق بد گذشت آخه اون خیلی به شما وابسته است.
    دقایقی بعد همگی سرخوش و خندان بودیم،مادر از سفرش تعریف می کرد و من با شوق دیده بر دهانش دوخته بودم.
    زمانی که ده ساله بودم پدرم را از دست داده بودم. پدر کارمند موفق اداره دارایی بود وهمه چیز خوب و ایده آل پیش می رفت.زندگی تقریبا متوسطی داشتیم تا آنکه آن بلای شوم بر سرمان نازل شد و خوشبختیمان را از ما گرفت،او در اثر سانحه تصادف در گذشت و مارا تنها در این دنیا رها کرد.از آنروز به بعد بار مشکلات به دوش مادر افتاد چون در سانحه تصادف پدرم مقصر شناخته شد و هیچ گونه دیه ای به خانواده ما تعلق نگرفت با پول ماهیانه پدرم و حق بیمه او مادر زندگی را می چرخاند.
    سال پیش هم یک چرخ بافندگی خرید و چون در این کار مهارت داشت مشتری های زیادی به او مراجعه می کردند باز جای شکرش باقی بود که پدر قبل از مر گش برایمان سر پناهی خریده بود.وای از این روزگار نامرد، از این تقدیر شوم که دستهای جفا کارش حتی نگذاشت پدر نوزاد پسری را که سالها در آرزوی داشتنش به سر می برد را به چشم ببیند.گفتم پسر!
    بله روز های آخر بارداری مادر بود که آن بلای... آه خدایا وقتی نگاه به رضا این بچه شش ساله می اندازم که گوشه اتاق نشسته و فارغ از هیاهوی دنیا با اسباب بازیهایش سرگرم بازی است زمان دوباره برایم به عقب باز می گردد و مادر را در بیمارستان به یاد می آورم که بی تابانه فریاد میزد و نام پدر را که علی بود به زبان می آورد.وقتی نوزاد را در آغوش او نهادند فریاد برآورد،کجایی علی آقا؟کجایی همدمم بلند شو وسر از خاک بیرون بیار وببین که بالا خره پسر دار شدی.مگه نمی خواستی اسمش را رضا بگذاری؟ مگه به من قول ندادی که تنهام نذاری وپیشم بمونی؟خدایا به فریادم برس، چرا علی رو ازم گرفتی.حالا من با این سه تا بچه چه کنم؟به کی پناه ببرم این عدالت نبود خدا.....
    آنقدر ناله و شیون سر داد که همه پرستاران و پزشکان خبر دار شدن و در غم ما شریک مادر.
    هنوز در عالم واوهام خویش به سر می بردم که تکان دستی مرا از گذشته خارج نمود نگاهم را به مادر دوختم. حواست کجاست دختر؟ببین این پارچه را برای تو آوردم دوستش داری؟
    پارچه را از دست مادر گرفتم و گفتم:چرا زحمت کشیدید مامان جان من جز سلامتی شما چیزی نمی خوام.
    - شقایق جان ببخش که زحمت رضا این مدت روی دوش تو بود همین طور لیلی جان و شما آقا احسان من نمی دونم چطوری زحمات شما را جبران کنم؟
    احسان گفت:این چه حرفیه مادر جان من که کاری نکردم هر چه بوده وظیفه یک پسر بوده مقابل مادرش.
    - زنده باشی پسرم!
    نگاهی دقیق روی پارچه انداختم از حسن سلیقه مادر به وجد آمده بودم.با ذوق نگاهم را به اطراف چرخاندم تا بقیه سوغاتیها را دید بزنم،پارچه ای که خواهرم در دست داشت درست مانند پارچه من بود تنها تفاوتش در زمینه پارچه ها بود.
    مادر لبخندی زد وگفت:
    - سعی کردم زمینه پارچه ها با رنگ چشمان شما جور باشه آخه من زیباترین دخترای دنیا رو دارم.
    لیلی قهقهه ای سر داد و گفت:
    - مامان جریان همون بقال است دیگه؟
    احسان دستش را روی شانه همسرش گذاشت و گفت:
    - یادت رفته عزیزم تو با همین زیبایی بی نظیرت منو محصور خودت کردی.
    لیلی با ناز و اخم گفت:
    - چیه ؟ناراحتی؟
    - ناراحت؟عزیزم من تو را با دنیا عوض نمی کنم اگه یه لحظه نبینمت دیوونه می شم.
    - خوبه...خوبه!من شوهر دیوانه می خوام چیکار؟
    احسان نفس گرم خود را به صورت او پاشید و گفت:
    - دیونتم به خدا!تو لیلی،من مجنون،حالا می فهمم مجنون بیچاره چی کشید که آواره کوه و بیابان شد.
    لیلی سفید رو با چشمانی به رنگ دریا بود،رنگ موهایش هم قهوه ای روشن بود که در آن تارهایی از بلوند دیده می شد ،درست مثل اینکه به آنها رنگ و مش پاچیده باشند.
    با اینکه پنج سال از من بزرگتر بود ولی هم قد بودیم.از وقتی ازدواج کرده بود کمی تپل شده بود .اما به خاطر قد بلندش زیبائیش دو چندان شده بود.
    احسان عاشق خواهرم بود و او را در راه دبیرستان دیده و سخت شیدای او شده بود و بر خلاف میل باطنی خانوادهاش با او ازدواج کرده بود. او دارای خانواده ای متمول و بزرگ بودکه در بالای شهر تهران زندگی می کردند اما احسان هیچ احتیاجی به خانواده اش نداشت و حتی بدون کمک آنها زندگی اشرا فی داشت. او چند شرکت بازرگانی و یک کارخانه را می چرخاند و یک خانه مجلل در شمال شهر داشت.
    زمانی که برای عروس زیبایش جشن مفصلی بر پا نمود به وضوح حسادت در چشمان دوست و آشنا دیده می شد.همه به زیبایی او غبطه می خوردند و اینکه این شوهر پولدار از کجا به تور این دختر سطح متوسط خورده بود.
    از حق نگذریم احسان هم جوانی بود بلند بالا با قامتی ورزیده و سبزه روبا ابروانی پیوندی که لیلی همیشه با او شوخی میکرد و سر به سرش می گذاشت و می گفت،اگر یک ردیف از زیر ابروهات رو برداری محشر میشی!و احسان هم همیشه به شوخی بی مزه همسر خود می خندید.
    او مترجمی زبان خوانده بود اما مانند پدرش راه تجارت را در پیش گرفته بود زیاد به کشور های اروپایی سفر می کرد و خیلی اوقات همسرش را هم با خود می برد.من در درس زبان کمی می لنگیدم و همیشه این داماد مهربان و خوش قلب بود که به دادم می رسید و مرا کمک می نمود تا نمره خوبی از این درس بگیرم.
    اما شاید شما بخواهید کمی از چهره من بدانید ،هر گاه خود را در اینه می نگریستم فقط یک زیبایی معمولی می دیدم که هیچگاه نسبت به آن احساس غرور نمی کردم.من دارای پوستس گندمگون،ابروانی کمانی و مشکی و چشمانی درشت بودم که به قول مادرم دو تیله عسلی در آن می درخشید ،قدی بلند و اندامی متناسب داشتم.
    درست قیافه ای بر عکس لیلی،هیچکس باور نمی کرد که ما با هم خواهر باشیم چون من هیچ شباهتی به او نداشتم.در واقع شبیه پدر خدا بیامرزم بودم،اما لیلی و رضا به مادرم رفته بودند.
    ****************
    با تکان دست و صدای مادر بیدار شدم:
    - شقایق مادر چرا اینجا خوابیدی؟برو سر جات بخواب بلید فردا زودتر از خواب بلند شی خیلی کار داریم . سر بلند کردم وبه قیافه دوست داشتنی اش خیره شدم و گفتم:
    - چشم مادر،اصلا نفهمیدم کی پشت میز خوابم برد.
    - اینقدر سر توی این کتاب و دفترا نکن چشمات از بین میره دخترم.
    با رفتن مادر من هم از پشت میزم بلند شدم و بدن خسته ام را کش و قوسی دادم و دفتر خاطرات را بستم تمام طول شب را نوشته بودم.سه روز بود که از آمدن مادر می گذشت و من طی این سه روز فرصت نکرده بودم سراغی از دفترم بگیرم در عوض دیشب به طور کامل تمام جزئیات را نوشتم و نماز صبح را خواندم اما هر چه تلاش نمودم نتوانستم بخوابم انگار خواب به من نیشخند می زدو می گفت،دیگه کافی است دوست ندارم جسم تورا در بر گیرم تا فردا شب بای بای.
    ساعت هشت صبح بود که برای بیرون رفتن آماده شدم مادر کارت های ولیمه را به دسام داد و گفت:
    - زودتر برگرد خوب؟
    - چشم گلاب خانم امر دیگه ای نیست قربان؟
    - نه عزیزم برو به سلامت!
    - ولی مادر کاش کارت های عمو وعمه اینارو یکی دیگه می برد به خدا من امروز خیلی کسلم!
    در حالیکه مرا هول می داد گفت:
    - تو که اینقدر تنبل نبودی.کس دیگه ای نیست ،رضا بچه ام که عقلش به این حرفها نمی رسه. خان عمویت هم که ماشالا هنوز کینه به دل گرفته،یادته برای خداحافظی به او تلفن زدم اما اصلا تحویلم نگرفت او سایه احسان و لیلی را با تیر می زنه،فعلا با تنها کسی که از در آشتی درآمده تویی پس دیگه اینقدر نق نزن و راه بیفت.
    نمیدانم چرا بعد از چندین سال هنوز مادرم را مقصر می دانستند،خواستم از در خارج شوم که رضا با دو دست کیفم را محکم چسبید و گفت :
    - منم با تو می آم آجی!
    - عزیزم من که نمی تونم تورو با خودم ببرم چون خیلی کار دارم تو بمون خونه با اسباب بازیات بازی کن در عوض من برات پشمک می خرم .
    با اینکه پشمک از تنقلات مورد علاقه اش بود اما راضی نشد و با نق گفت:
    - پشمک نمی خوام ،منم می خوام بیام.
    نگاهی عاجزانه به مادر انداختم که به دادم رسید و در حالیکه موهای رضا را نوازش می کرد بغلش نمود و گفت:
    - تو دیگه مرد شدی و باید حرف آجی تو گوش کنی تازه من وتو امروز می خوایم کلی بازی کنیم.
    از ترس اینکه دوباره دنبالم بیام با سرعت خود را به کوچه رساندم و در را آرام بستم.
    اولین مکانی که باید میرفتم منزل خان عمو بود گرچه او چهار سال تمام به منزل ما پا نگذاشته بود وگاهی در مهمانیها و عروسی های فامیل او را می دیدیم اما من و خانواده ام وظیفه خود می دانستیم که او را به عنوان اولین نفر دعوت کنیم چون بالاخره بزرگ فا میل بود و همه احترام خاصی برایش قائل بودند.
    ***
    ربع ساعتی بود که از راه رسیده بودمو روی مبلی روبه روی خان عمو نشسته بودم،زن عمو کنار من و مسعود پسر ته تغاریش هم درست در نقطه مقابل من نشسته بو که خریدارانه مرا بر انداز می کرد.
    از نگاهش معذب بودم کمی خودم را جمع وجور نمودم جسته و گریخته از فامیل شنیده بودم که خیلی هیز و بی چشم ورو شده اما نمی دانستم این شیوه در مورد فامیل هم صدق می کنه. بالاخره سکوت شکسته شد و خان عمو با کشیدن آهی کوتاه شروع به صحبت کرد:
    - خوب پس داماد پولدارتون گلاب خانم را مکه فرستاده!
    وقتی سکوت مرا دید دوباره ادامه داد:
    - حتما همین طوره چون فکر نمی کنم مادرت اونقدر استطاعت مالی داشته باشه که بتونه به زیارت خونه خدا بره.
    شنیدم می خواسته براتون یه آپارتمان بخره اما مادرت اجازه نداده. گلاب همیشه لجباز بود و دلش می خواست خودش بار مسئولیت زندگیش را به دوش بکشه هیچ وقت هم حاضر نشد از کسی کمک بخواد،اما در این مورد اشتباه می کنه این آقا پولش از پارو بالا میره خوب چه اشکالی داره که به شما هم کمک کنه.لابد خرج سالن و پذیرایی رو هم او به عهده گرفته.
    به سختی خشم خود را فرو خوردم ولب به دندان گزیدم.احترامش واجب بود اما زبان تلخی داشت که انسان را وادار می کرد که هر چه زودتر از آن محیط خفقان آور فرار کند.ترجیح دادم مثل همیشه شنونده باشم و سکوت کنم
    زن عمو گفت:
    - شقایق جان برای خودت خانمی شدی ماشاالله به زنم به تخته خیلی هم خوشگل شدی!
    - ممنون حاج خانم نظر لطف شماست!
    - ببینم هنوز درس می خونی؟سال چندمی عزیزم؟
    - دوم دبیرستان !تازه امتحاناتم تموم شده.
    زن عمو نگاهی به من انداخت و دوباره گفت:کاش مسعود هم درسش رو تموم می کرد آخه تنها یک سال مونده بود تا دیپلمش رو بگیره !
    مسعود گره ای به ابروان خود انداخت و گفت :
    - مادر درس به چه درد من می خوره؟ول کن تورو خدا باز شروع کردی؟همان آقای مهندس که درس خونده کجای این مملکت رو گرفته جز اینکه خودشو آواره دیار غربت کرده؟الان پنج ساله که آقا رفته ،یادت نیست وقتی می رفت گفت یک ساله بر می گردم اما انگار هوای اونجا حسابی بهش مزه کرده و دل نمی کنه . اصلا برای چی رفت هان؟رفت که یکسال در یکی از کارخانجات خودرو سازی ژاپن کار کنه تا مثلا تجربه پیدا کنه و برگرده اما حالا...مسعود این بار سری تکان داد و گفت:
    - نه مادر یک داغ دل بس است.
    زن عمو با شعف گفت: اما سعید قول داده که بزودی برگرده!
    مسعود با پوز خند گفت:
    - به خاطر بی تابیهای شما می خواد بیاد ایران اما خیالتون رو راحت کنم اون اینجا بمون نیست.
    گفتم:
    - آقا سعید قصد بازگشت دارند؟
    زن عمو گفت:
    - نمی دونم یک قولهایی داده!بیچاره پسرم دیگه دل و دماغ موندن تو ایران رو ندارهیعنی بهش اجازه ندادن.
    خوب می دانستم منظورش چیست؟به ناچار سکوت کردم،زمانی که لیلی چهارده سال بیشتر نداشت خان عمو اورا برای پسرش که در دانشگاه مهندسی می خواند خواستگاری نمود که پدر گفت، باید صبر کنید اون درسش رو بخونه ،فعلا ازدواج براش زوده!
    خان عمو هم در جواب پدر گفته بود که صبر می کنیم تا لیلی ادامه تحصیل دهد و دیپلمش رابگیرد فقط می خوام شیرینی خورده هم باشند تا زمانی که دانشگاه سعید هم تمام شود و بتواند شرایط زندگی را فراهم سازد.
    وقتی پدر نظر لیلی را جویا شد با اینکه خودش راضی نبود اما به خاطرعشقی که احساس می کرد دخترش نسبت به پسر عموی خود دارد قبول کرد،در ضمن پدر برای خان عمو احترام خاصی قائل بود.بدین تر تیب آنها نشان کرده هم شدند و مراسم نامزدی مختصری برای آنها گرفته شد.هر دو خوشحال و راضی بودند چرا که از کودکی به یکدیگر علاقه داشتند و یک سال بعد هم سعید برای کسب تجربه راهی ژاپن شد.
    خوب به یاد دارم خواهرم زمان رفتن نامزدش چشمهای دریائیش پر از اشک بود و آن شب را تا صبح نخوابید.البته هیچکس نفهمید این همه علاقه و دلبستگی چگونه یکباره فرو ریخت و لیلی پشت پا به همه چیز زد و گفت که قصد دارد با احسان ازدواج کند.
    مادرم هم که قلبا راضی به ازدواج دخترعمو و پسرعمو نبود او را حمایت نمود و در مقابل اعتراض خان عمو که گفته بود برادرم قبل از مرگش به من قول داده جواب داد که علی آقا هم با وصلت فامیلی موافق نبود اما به خاطر شما سکوت کرد اما من نمی توانم مانع خوشبختی دخترم بشم.
    به این تر تیب خان عمو خانه مارا برای همیشه ترک کرد و دیگر هیچ سراغی از ما نگرفت فقط گه گداری او و خانواده اش را در مراسم مختلف فامیل می دیدیم که همیشه با ما رفتاری خشک و سرد داشتند. نگاهی به خان عمو انداختم او بار دیگر لب به سخن گشود و گفت:
    - لیلی با ما بد کرد، بیچاره پسرم سعید وقتی بهش گفتم ، باور نمی کرد شوکه شده بود اما خوب گذشته ها گذشته و دیگه زمان به عقب بر نمی گرده،چه می شه کرد دنیا تا بوده بی وفا بوده!از قول من به مادرت بگو من اونا رو بخشیدم به خاطر برادرم که همیشه خوابش رو می بینم البته دیدن کسی که به حج رفته واجب است و ما برای ولیمه او می آییم....
    انتظار چنین سخنانی را از خان عمو نداشتم نگاه حاکی از تعجبم را به حاج خانم و مسعود انداختم،فکر کردم شاید این جملات او از روی تمسخر بوده اما در چهره هیچکدامشان نشانی از تمسخر نبود و خیلی خونسرد مرا نگاه می کردند.
    با لبخند گفتم:
    - ممنون خان عمو که دعوت ما رو پذیرفتین مادرم حتما خوشحال می شه پس ما منتظرتون هستیم.
    بعد بلند شدم و عزم رفتن نمودم،زن عمو گفت:
    - کجا شقایق جان ؟نهار همین جا باش بالاخره یه چیزی پیدا می شه دور هم بخوریم.
    - ممنون زن مو خیلی کار دارم هنوز کارتهای عمه راضیه و عمه مرضیه هم مونده که باید به دستشون برسونم،مادر تاکید کرده که زود برگردم.
    زن عمو گفت:
    - صبر کن مسعود تورو می رسونه آخه تازگیها حاج آقا براش پراید خریده.
    منظورش خان عمو بود،کلمه پراید را طوری ادا کرد که نزدیک بود خنده ام بگیره. عمو در بازار حجره فرش فروشی داشت و توانسته بود مال ومنالی به هم بزند. اما حتی به گرد پای احسان هم نمی رسید. اصلا نمی شد احسان را با این آدمهای تازه به دوران رسیده مقایسه کرد.چون او حتی با داشتن این همه دارایی و ثروت همیشه متواضع و فروتن بود.
    هرچه خواستم از همراه شدن با مسعود خود داری کنم نشد،در مقابل اصرار آنها نتوانستم واکنشی از خود نشان دهم به ناچار سوار شدم.مسعود با گذاشتن کاستی آرام و دلنواز درون ضبط صوت ذهن مشوش مرا آرام ساخت.وقتی به خود آمدم سنگینی نگاهش را روی خود حس کردم ،نگاهی کوتاه به او کردم و دوباره خیابان را نگریستم.
    صدایش را شنیدم که گفت:
    - شقایق؟
    - بله؟
    - هیچ می دونستس خیلی زیبایی؟
    با شرم سرم را پائین انداختم احساس می کردم گونه هایم سرخ شده ولی از شنیدن تعریفش قند توی دلم آب نشد.همانطور که دنده ماشین را عوض می کرد گفت:
    - نمی دونم چرا همه فامیل لیلی را زیبا می دونند در حالیکه به نظرم تو خیلی زیباتری! دو قیافه متضاد خیلی جالبه یکی مانند دخترای غربی یکی هم زیباترین دختر شرقی.
    آرام گفتم:
    - بهتره حواستون به رانندگیتون باشه ،خیابون روبه روته نه تو صورت من.
    خندید و گفت:
    - هیچ کس از دیدن این قیافه ملیح و دوست داشتنی خسته نمی شه زیبایی لیلی هوس انگیزه شاید هر کس در نگاه اول طالب به دست آوردن اون باشه اما این هوس به مرور کاهش پیدا می کنه. اون بیشتر به ساحره می مونه که در یک لحظه اطرافیانش و جادو می کنه اما همین که نیروی جادوش از بین رفت دیگه تو قلب آدما جایی نداره اما تو شبیه هنر پیشه های هندی هستی با ان چشمان جذاب و دل نشینت!
    با صدایی که خشم و ناراحتی از آن زبانه می زد گفتم:
    - شما به درد بازی تو فیلم می خورید چون خوب بلدید به هر کس هر طور که دلتون می خواد شخصیت بدید واقعا که !شما خجالت نمی کشید در حضور من ،خواهرم رو جادوگر خطاب می کنید؟لیلی زیباست و همه هم اینو می دونند ولی امثال شماها هنوز کینه هاتون رو فراموش نکردین، به نظر شما خواهرم برادرتون رو بد بخت کرده اما اگر کمی فکر کنید می فهمید هر کس حق داره در مورد زندگیش خودش تصمیم بگیره. نه آقای محترم خواهر من هوس باز نبود بلکه عاشق احسان شد و شکر خدا الن هم زندگی خیلی خوبی داره.
    در حالیکه صدایم از خشم می لرزید و صورتم بر افروخته شده بود دوباره گفتم:
    - اگر ممکنه همین جا نگه دارید پیاده می شم،از اینکه مزاحم شدم عذر می خوام.
    از قیافه اش معلوم بود خیلی جا خورده شاید از من انتظار چنین بر خوردی را نداشت چون من از همان دوران کودکی دختر آرام وصبوری بودم خیلی کم پیش می آمد که کسی عصبانیت مرا ببیند.به آرامی گفت:
    - معذرت می خوام منظور بدی نداشتم. حالا چرا اینقدر عصبانی شدی خانم خانما!
    نزدیک منزل عمه رسیده بودیم،مسعود داخل کوچه پیچید و ماشین را گوشه ای پارک نمود.به سرعت پیاده شدم و گفتم:
    - ممنون حداحافظ.
    اما دیدم او هم پیاده شد و گفت:
    - منم میخوام یک سری به عمه راضیه بزنم همیشه گله منده که چرا یادی ازش نمی کنم.
    عمه با دیدن ما خیلی خوشحال شد و به زور مارا داخل خانه برد و از ما پذیرایی نمود. او سه فرزند داشت که هر سه پسر بودند، آنها ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده بودند که به ترتیب نامشان احمد،ایرج و تورج بود. زمان خداحافظی عمه نگاهی به مسعود انداخت و سر توی گوشم نمود و گفت:
    - چقدر به هم می آیید! من توی چشماش علاقه وافری به تو می بینم.
    هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:عمه خواهش می کنم!
    خندید وگفت:
    - خیلی خوب بابا شوخی کردم عزیزم،می دونی وقتی تورو می بینم به یاد بابات می افتم با او هم همیشه شوخی و مزاح داشتیم.تو خیلی به پدرت رفتی!وقتی پدرت ،مادرت رو آورد تو طایفه ما از زیبایی تک بود اما خوب این رسم روزگار دیگه ببین الان چقدر بیچاره شکسته شده!
    با شنیدن حرفهای عمه هاله ای از غم چهره ام را پوشاند وقتی به مادرم فکر می کنم به یاد می آورم که واقعا شکسته روز گار شده بوداما هنوز هم با اینکه تارهای سپید در موهای زیبایش پدیدار شده بود زیبا و دوست داشتنی بود .در واقع خواهرم زیبایی بی حد وحصرش را از مادرم به ارث برده بوداما اخلاق و صبر مادر را نداشت.بعد از خداحافظی با عمه راضیه مسیر مورد نظرم رادر پیش گرفتم و بدون اینکه به بوقهای ممتد و پشت سر هم مسعود توجهی کنم می خواستم پیاده بروم اما او دست بردار نبود کاری کرد که یکی از همسایه ها بیرون آمد وگفت:
    - آقا چه خبرته اینجا که جای دختر بازی و این کارا نیست اگه می خوای دختر رو سوار کنی برین تو خیابون عجب دوره زمونه ای شده خدایا توبه!
    من که دیدم اگه سوار نشم کار به جاهای باریک میکشد،در ضمن مسعود هم خیلی سمج تر از این حرفاست وبه آسانی دست بر دار نیست. بالاجبار سوار شدم .
    نگاهی گذرا به او انداختم و در دل گفتم:
    - من با این خیکی کجا به هم می آییم؟ عمّه هم خوب هوای برادرزاده اش رو داره.
    مسعود به جای اینکه هیکل ورزیده داشته باشد بر عکس چاق و درشت بود به طوری که شکمش برآمده بود،در واقع خیلی نامتناسب بوداما نمی توان از این نکته چشم پوشی کرد که چهره اش بد نبود.
    مسعود سکوت را شکست و گفت:
    - تو به زن عمو خیلی علاقه داری حتما به خاطر غم دوریش اینقدر لاغر شدی؟
    آنقدر از دستش ناراحت بودم که بدون خجالت گفتم: در عوض شما روز به روز به وزنتون اضافه می کنیدبهتر نیست کمی ورزش کنید. این طوری برای سلامتی تون ضرر داره.
    کمی ودش را جمع و جور کرد و گفت:
    - می دونی من چند کیلو هستم؟
    - نه یعنی برام اهمیت نداره که بدونم.
    بادی به غبغب انداخت و گفت:
    - یکصد کیلو تمام .البته من خیلی مواظب هستم و اگه جلوی خوردن خودمو نگیرم از اینم چاق تر می شم. می دونی من مقصر نیستم این یک استعداد خدادادی که اگه همین طوری پیش بره دیگه همه آقا غوله صدام می کنن.نکنه تا حالا هم شما دخترای فامیل اسمم رو بر گر دوندید به غول چراغ جادو؟
    گفتم:
    - دیگران رو نمی دونم اما من و خانواده ام عادت نداریم پشت سر دیگران حرف بزنیم و لقبهای ناشایست به اونا بدیم بر عکس خیلیها!
    کنایه ام را شنید اما به روی خود نیاورد،دوباره ادامه دادم:
    - در ضمن غول چراغ جادو فقط آرزوهای مردم رو بر آورده می کرد فکر نمی کنم شما توانایی چنین کاری رو داشته باشین!
    - از کجا می دونی؟ شاید بتونم. امتحانش ضرری نداره در ضمن مگه فراموش کردید غول چراغ جادو فقط آرزوهای صاحبش رو بر آورده می کرد. حالا شقایق خانم چه آرزویی دارند که من برآورده کنم؟
    لب به دندان گزیدم و ساکت شدم و با خود فکر کردم هرچه با او بگو مگو کنم گستاخ تر میشود.انگار امروزه را باید یه جوری تحملش می کردم، پسره مسخره همیشه دلقک فامیل بود و اخلاق های خاصی داشت یا دوست داشت دیگران را بخنداند یا برنجاند، هیچکس نمی توانست به ماهیت واقعی او پی ببرد و بفهمد او چگونه آدمی است. شیرین دختر عمه مرضیه همیشه اورا موجودی دو شخصیتی می دانست. به یاد دارم در دوران کودکی چون از او کوچکتر بودم همیشه موهای مرا می کشید و آزارم می داد که من یک بار در کمال ناباوری بازویش را گاز گرفتم ان روز ها با یاد آوری کاری که کرده بودم شرمگین می شدم اما حالا در دلم ذوق می کردم و با خود گفتم،حقش بود. من به خاطر کاری که کردم تنبیه شدم او هم یاد گرفت که دیگه سر به سر من نگذاره فکر می کرد چون دختر گوشه گیری هستم می تواند آزارم دهد اما من به او فهماندم که کاسه صبر هر کسی اندازه ای دارد.
    ***

  2. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    12

    قسمت دوم
    عمه راضیه و عمه مرضیه با هم دو قلو بودند، فرزندان عمه مرضیه هم که شامل دو دختر و سه پسر بودند همگی ازدواج کرده بودند به غیر از داوود پسر ته تغاری عمه که هنوز همسر مورد علاقه اش را نیافته بود برای همین با پدر و مادرش زندگی می کرد.
    وضع کامران خان شوهر عمه ام بد نبود و به اصطلاح دستش به دهنش می رسید . داوود پسری محجوب و سر به زیر بود که از چندین سال پیش شغل معلمی را انتخاب کرده و مشغول تدریس بود. در واقع بسیار مذهبی و پایبند به اصول و موازین دینی بود شخصا جزء کسانی بودم که اورا می ستودم چون همیشه حرف و عملش یکی بود و هرگز حاضر نمی شد به خاطر ظواهر دنیا پا روی اعتقاداتش بگذارد، درست بر عکس خان عمو که دیدگاه خوبی نسبت به او نداشتم.
    داوود بعد از سلام و احوالپرسی با من و مسعود گفت:
    - چشمتان روشن دختر دایی.
    - چراغ دلتان روشن پسر عمه.
    - خانم دایی چطورن؟زیارت خانه خدا نصیب هر کسی نمی شه امیدوارم مارو هم دعا کرده باشند.
    - ممنون پسر عمه.مطمئنا همه را دعا کردند
    چون هرگز کسی را با نام کوچک صدا نمی کرد من هم خجالت می کشیدم او را با نام صدا کنم!
    - عمه کجاست؟
    - رفته بیرون ،در واقع رفته دیدن یکی از دوستان قدیمی اش همان خانمی که آموزشگاه خیاطی دارن. بفر مائید داخل او هم کم کم پیداش می شه.
    کارت را به دستش دادم و از او تشکر نمودم،می دانستم اگه داخل بروم باید یکی دو ساعت هم منزل آنها معطّل شوم بنابر این تمام کارهایم باقی می ماند.
    با معذرت خواهی گفتم:
    - شرمنده باید برم این روزها خیلی کار داریم سلام منو به عمه برسونید. قدم روی چشم ما می گذارید اگه تشریف بیارید.
    - ممنون دختر دای اگه کاری از دست ما ساخته است خواهش می کنم بگید خوشحال می شیم.
    - شما لطف دارید فعلا همه چیز خوب پیش میره اگه نیاز به کمک داشتیم حتماً به شما اطلاع می دهیم.
    مسعود که تا آن لحظه سکوت کرده بود بالاخره نطقش باز شد وگفت:
    - راستی داوود جان توو هنوز نماز شب می خونی؟بابا یک دفعه می بینی فرشته های آسمونی اومدن و گفتن تو برای این دنیا ساخته نشدی اونوقت ممکنه تورو با خودشان به ابدیت ببرند!
    داوود که اخلاق او را خوب می دانست تبسمی بر لب آورد و گفت:
    - فکر نمی کنم چنین موهبت الهی نیب من بشه توی این دنیا آنقدر انسانهای زاهد و پاک وجود دارند که من رو سیاه در مقابل آنها هیچم.
    - شکسته نفسی می کنی داوود جان تو از ده سالگی تسبیح به دست بودی.یادم نرفته هیچکس نمی تونست تو رو از مسجد جدا کنه البته خوب نمی شه همه کسانی روکه تسبیح به دستشون می گیرن خداشناس و پاک دونست امّا حساب جنابعالی جداست چون دینداری شما به همه اثبات شده است. در واقع بچه حلال زاده به دائیش میره مثل بابای خودمی.
    می دانستم فضای موجود برای داوود ناراحت کننده است.برای همین خیلی زود با یک خداحافظی به این مسئله خاتمه دادم و منتظر مسعود نشدم و راه افتادم.او هم به سرعت به دنبال من حرکت کرد،وقتی درون ماشین نشستیم تلفن همراه آقا مسعود زنگ زد.با دستپاچگی جواب تلفن را داد و گفت:
    - خودم باهات تماس می گیرم.
    می دانستم سرو گوشش می جنبد ،در دل گفتم خدا می دونه کدوم بیچاره ای رو با حرفهای عاشقانه اش امیدوار ساخته ،لبخندی زدم که از نگاه او دور نماند.
    به ناگاه با صدایش مرا متوجه خود کرد:
    - به چی می خندی؟
    - خنده ؟مگه من خندیدم؟
    - البته بیشتر شبیه نیشخند بود تا خنده!و می دونم که به من زده شد،داشتی تو دلت منو مسخره می کردی نه؟
    متعجب بودم نمی دانستم چگونه افکارم را خوانده بود مجبور شدم سکوت کنم واز او رو برگردانم.
    - شقایق؟تو چند سال داری؟
    - یعنی نمی دانی پسر عمو؟
    - آه بله فراموش کرده بودم من از تو 6سال بزرگترم ،من 22سال دارم پس تو 16سال داری.به نظر تو 22سال سن خوبیه برای ازدواج؟
    هاج وواج نگاهش کردم در واقع یکه خورده بودم وقتی به خودم مسلط شدم گفتم :
    - چرا این سؤال رو از من می کنی؟فکر نمی کنم مشاور خوبی برای ازدواج باشم.
    خندید و گفت:
    - تو صاحب غول چراغ جادو هستی!
    دیگه از دستش کلافه شده بودم. آرزو می کردم که زودتر به خانه برسم تا از نگاههای خیره و حرفهای عاشقانه اش نجات پیدا کنم.
    صورتم را به طرف خیابان چرخاندم تا حد اقل از نگاههای عاشقانه اش در امان باشم،پشت چراغ قرمز توقف کرده بودیم که شیشه را پائین کشید.صدای بچه گانه ای به گوشم رسید که می گفتآقا گل دارم گلهای قشنگ،گل مریم،رز،داوودی لطفاً برای خانمتان گل بخرید.آنقدر از دست مسعود عصبانی بودم که برنگشتم صورت آن بچه را نگاه کنم صدای مسعود را شنیدم که می گفت:
    - داوود را در خانه جا گذاشتیم پس داوودی نمی خوایم،مریم و رز هم دوست ندارم ببینم گل شقایق نداری؟
    - خیر آقا!
    گوشهایم را تیز کردم تا ببینم درست شنیدم خدایا این پسر عموی دیوانه از جان من چه می خواست؟عجب غلطی کردم با او همراه شدم!
    - حیف شد اگر گل شقایق داشتی حتما ازت می خریدم البته اشکال نداره چون ما خودمون گل اصلیه رو داریم ایناهاش اینجا نشسته.
    با خود گفتم،مسعود بیچاره فکر کردی بچه گیر آوردی و می تونی با این الفاظ عاشقانه قلب منو تسخیر کنی بهتره دمت را روی کولت بذاری و بری پیش همونایی که دلشون برات غش و ضعف می ره.
    گاهی خودم متعجب می شدم که چرا تا حالا نگذاشته ام هیچ عشقی به دلم نفوذ پیدا کنه من نجواهای عاشقانه را از گوشه و کنار می شنیدم اما همیشه خونسرد نظاره گر بودم دوست نداشتم هیچ مردی به من ابراز علاقه کند زیرا دردی در دل داشتم که ناگفتنی بود و همان باعث شده بود تا دریچه قلبم را به رو هیچ کس نگشایم .
    خواهرم همیشه منو به باد مسخره می گرفت و می گفت تو قلبی از سنگ داری،من زمانی که به سن تو بودم با هر کلمه عاشقانه ای صورتم گل می انداخت اما تو انگار نه انگار که جنس مخالفی به تو ابراز علاقه می کند خیلی بی تفاوتی، و من در دل می گفتم، دردی در سینه دارم که اگر گویم زبان سوزد ورنه مغز و استخوان سوزد.
    آنقدر سکوت کردم و حرف نزدم که او هم تسلیم شد و بدون هیچ کلامی مرا به منازلی که می خواستم رساند وقتی جلوی منزل خودمان نگه داشت هر چه اصرار نمودم که داخل شود قبول نکرد و رفت.
    داشتم کفشهایم را جلوی پادری درمی آوردم ، در جواب مادرم که از من سؤال می کرد چرا دیر کردی گفتم تازه باید از مسعود تشکر کنید که لطف کرد و منو به جاهایی که می خواستم رسوند وگرنه باید تا بعد از ظهر به این خانه و آن خانه سرک می کشیدم.
    مادر موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
    - خان عمو چیزی نگفت؟
    - گفت که حتما می آد و به شما سلام رسوند به نظرم گذشته ها رو فراموش کرده و
    می خواد با ما آشتی کنه .خصوصا که شازده پسرش تا یکی دو ماه دیگه به ایران می آد اصلا مامان خوب شد که لیلی عروس اونا نشد من که حاضر نیستم ثانیه ای با این خانواده زندگی کنم.
    مادر دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت:
    - هیس لیلی و شوهرش اینجا هستند یواشتر صحبت کن!
    تازه متوجه کفشهای آنها شدم لبخندی زدم وگفتم چقدر دلم براشون تنگ شده بود، اصلا احسان با خانواده عمو اینا قابل قیاس نیست خواهرم بهترین انتخاب و کرد.
    خواستم وارد سالن شوم که لیلی را دست به سینه جلویم حاضر دیدم به آرامی سلام کردم، جوابم را داد، می دانستم حرفهایم را کم وبیش شنیده اما علت ناراحتی و چهره درهمش را نمی فهمیدم . در حالیکه در فکر فرو رفته بود خود را روی مبل رها کرد و گفت:
    - شقایق در مورد دیگران زود قضاوت نکن . زمانی که اون رفت تو یازده سال بیشتر نداشتی.
    خواستم در دفاع از خودم حرفی بزنم که دیدم احسان در حالیکه دستهایش را خشک می نمود از دستشویی خارج شد،بعد از شنیدن پاسخ سلامم گفتم:راستی آقا احسان شما ماموریت مامان را انجام دادید و کارتها رو رسوندید؟
    لبخندی زد و گفت:
    - بله ماموریت تمام و کمال همانطور که مادر جان گفته بود انجام شد.
    به اتاقم رفتم تا لباسم را تعویض کنم بیشتر لباسهایم سوغاتیهای لیلی و احسان بود که از کشور های اروپائی برایم آورده بودند. همه زیبا بودند اما من انها را مناسب مهمانی مادر نمی دانستم چون این مهمانی جنبه معنوی داشت و من برایش احترام خای قائل بودم برای خواهرم فرقی نمی کرد چون خانواده شوهرش رفتاری اروپایی و اشرافی داشتند اما من هنوز بچه جنوب شهر بودم و راضی نمی شدم هر لباسی را در این مهمانی به تن کنم . خلاصه یک دست لباس شکلاتی به همراه یک شال همرنگش انتخاب کردم که دارای پوششی کامل بود. احسان خیلی به مادرم اصرار کرده بود که این مجلس در منزل او بر پا شود اما او قبول نکرد وگفت:
    - دوست دارم دو خانواده را یک جا و در مجلسی خارج از خانه شما دعوت کنم چون اگه این مهمانی در خانه احسان برگزار بشه ممکنه خان عمو و خانوادهاش حضور پیدا نکنند.
    بالاخره روز موعود فرا رسید و من و مادر حاضر وآماده منتظر احسان بودیم که زنگ در به صدا درآمد و بعد از چند دقیقه مادر به همراه دختر و دامادش وارد شدند، نگاهی به خواهرم انداختم و گفتم چقدر خوشگل شدی.او لباسی آبی رنگ پوشیده بود و موهایش را خیلی زیبا آراسته بود آرایش زیبایی هم به چهره داشت.
    آرام نزدیک من آمد و گفت:
    - تو چرا آرایش نکردی حداقل یه رژبه لبات می زدی .
    مادر که کنار من ایستاده بود گفت:
    - دخترم شقایق احتیاج به آرایش نداره با همین قیافه ساده هم زیباست.فکر نمی کنم تو فامیل کسی خماری و زیبایی چشمان خواهرت را داشته باشه ،آخه این مژه های برگشته ریمل و خط چشم می خواد؟
    لیلی در جواب گفت:
    - یعنی من که آرایش می کنم احتیاج به آرایش دارم؟
    - دختر تو که حرف نداری چه با آرایش چه بی آرایش زیبایی، اما شرایط شقایق فرق می کنه.
    لیلی پشت چشمی نازک کرده و گفت:
    - صلاح مملکت خویش را خسروان دانند، هر طور مایلید.من که آرایش را خیلی دوست دارم یعنی خودم از آرایش کردن لذت می برم اما یه کم تقصیر این داماد گل شما هم هست که کاری به کار من نداره باید با چماق بالا سرم می ایستد و حکم می کرد که حق ندارم آرایش کنم.
    احسان نگاه پر از تحسینش را به همسرش دوخت و گفت:
    - تو مینیاتور زندگی من هستی وهر چی تو دوست داری منم دوست دارم ،من در زندگی یاد گرفتم که کاری به کار آراستگی خانمها نداشته باشم. حالا خوشگل خانم زود باش که دیر می شه ناسلامتی ما باید زودتر از بقیه در سالن باشیم.
    ***
    کم کم سالن داشت شلوغ می شد، پدر و مادر احسان به همراه تک دخترشان المیرا از راه رسیدند و با مادر گرم گفتگو شدند.چند دقیقه بعد هم محبوبه دختر خان عمو به همراه شوهر و پسر کوچکش،دایی عطا به همراه خانواده و ... وارد شدند و بالاخره خان عمو در مقابل سلام و عرض ادب مادر تنها به گفتن زیارت قبول اکتفا کرد.ماهرخ و فاطمه که از دوستان صمیمی من بودند نیز از راه رسیدند با آمدن آنها از تنهایی در آمدم و گرم گفت وگو شدم.
    ماهرخ مرتباً سر به سرم می گذاشت و می گفت:
    - ای کلک سوغاتیهارو تنهایی خوردی؟ خوب بالاخره به هم می رسیم بذار مامان جون من بره مکه آنوقت من هم تلافی می کنم.
    صدای زن عمو را شنیدم که با مادر خوش وبش کرد وگفت:
    - زیارت قبول گلاب خانم خوش گذشت؟
    - خدا قبول کنه حاج خانم،خانه خدا بری و بد بگذره ؟شما که زودتر از ما مشرف شدید خوب می دونید که چقدر آدم تغییر می کنه.اگه به خاطر بچه ها نبود گه اصلا دلم نمی خواست برگردم فقط دلتنگی اونا آزارم می داد.
    زن عمو آهی کشید و گفت:
    - کاش خدا باز قسمت من وحاجی می کرد و مارو هم می طلبید.
    - از شنیدن کلمه حاجی که زن عمو به کار برد خنده زیر لبی کردم خوب می دانستم که دوست دارد همه بدانند آنها مکه رفتند و حاجی شدند حتی گاهی وقتها که کسی در فامیل به آنها حاج خانم و حاج آقا نمی گفت اخمهایشان در هم می رفت اما حد اقل جای شکرش باقی بود که امروز از ناراحتیهای گذسته که آنها با خانواده ما داشتند خبری نبود.کلی تغییر کرده کرده بودند و انگار نه انگارکه سالها بود با ما قطع ربطه کرده بودند.من که سر از کار این جماعت در نمی آورم .سالن پر از آدمهای جور وواجور شده بود و مادر هر از گاهی چند دقیقه ای بر سر هر میزی که متشکل از خانواده ای می شد می نشست و جویای احوال آنها می شد، من و ماهرخ و فاطمه از آن جمع فاصله گرفته بودیم و هر کدام وارد بحث دانشگاه شده بودیم. فاطمه و ماهرخ دوست داشتند وکیل شوند . اما من به رشته روانشناسی علاقه وافری داشتم . فاطمه رو ترش کرد و گفت:
    - آمدی با ما نسازی شقایقاز خر شیطون بیا پائین .از دبستان تا دبیرستان با هم بودیم بهتره تو هم رشته حقوق را انتخاب کنی بین دو به یک رای با اکثریته.
    برای اینکه بحث را قیچی کرده باشم گفتم :
    - حالا کو تا دانشگاه هنوز دو سال مونده تا دیپلم بگیریم .
    ناگهان ماهرخ نگاه عمیقی به لیلی و شوهرش انداخت و گفت:
    - چقدر خواهرت زیباست !درست مثل عروسک های چشم آبی که پشت ویترین می ذارن، شما دو تا خواهر اصلا به هم شبیه نیستید .
    من هم بر گشتم و به میز روبه رویم نگاه کردم و گفتم :
    - خوب بله!همه همین نظر و دارند من بیشتر شبیه پدر خدا بیامرزم هستم. در ضمن خیلی خوشحالم من تنها کسی هستم که به او رفتم.
    فاطمه به جانبداری از من گفت:
    - به نظر من شقایق از خواهرش زیباتره ،دوست ما زیبایی معصومانه ای داره که هیچکس نداره.
    گفتم:
    - دیگه داری اغراق می کنی عزیزم قیافه من خیلی هم معمولیه در ضمن من از چهره ای که خدا بهم داده راضیم.
    صدایی از پشت سرم گفت:
    - اما به نظر من دوستتون درست می گه !
    به طرف صاحب صدا برگشتم مسعود را دیدم در حالیکه دستهایش را به هم قلاب کرده و به من چشم دوخته بود.مسعود این بار لبخندی زد و گفت:
    - مثل همیشه متین و خانم، تو همه رو کشتی دختر!
    وقتی نگاهمان در هم گره خورد با خود فکر کردم که چگونه از نگاههای مشتاق و تیکه های عاشقانه اش که بی پروا به زبان می آورد فرار کنم. با تلنگری به خود از افکارم خارج شدم وبه معرفی پرداختم
    - بچه ها معرفی می کنم پسر عموم مسعود !فاطمه و ماهرخ هم از دوستان نزدیک من!
    مسعود با گشاده رویی با آنها به احوال پری پرداخت و گفت:
    - خوب خانمها مثل اینکه شما هم با نظر من موافقید که دختر عموی من از خواهرش زیباتره اما خودش اونقدر خوب و مهربونه که حاضر نیست قبول کنه . راستی ببینم کی بود که گفت اون زیبایی معصومانه ای داره؟
    فاطمه آرام گفت : من!
    - آهان قربون آدم چیز فهم، منم همین رو می گم اما نمی دونم چرا همه لیلی ر ا برتر می دونند.
    فاطمه که صورتش از شرم گلگون شده بود سرش را پائین انداخت و گفت:
    - درته شقایق زیباست اما سیرتش زیباتره1
    مسعود در حالیکه اجازه می گرفت صندلی را عقب کشید و به جمع ما پیوست من که از حضور او در کنارم ناراحت بودم سکوت کردم وسعی کردم از نگاهش پرهیز کنم . دختر عمع مرضیه که شیرین نام داشت با نزدیک شدن به ما مرا از دست این جوجه مزاحم خلاص کرد و رو به مسعود گفت :
    - پسر دایی مثل اینکه مادرم با شما کار داره.
    به این ترتیب مسعود از روی صندلی بلند شد و با یک معذرت خواهی لز ما دور شد، در حالیکه شیرین جای اورا اشغال می نمود. من خوشحال بودم که بیشتر از این آبرویم جلوی دوستانم نمی رود. اما انگار وضعیت برایم بد تر شد چون حرفهایی شنیدم که اصلا برایم قابل درک نبود.
    شیرین نیشخندی زد و گفت:
    - دختر دایی از حالا خودت و آماده کن چون فکر می کنم تا چند وقت دیگه برات یه خواستگار خوب بیاید.
    - خواستگار؟
    - بله به نظر می رسه خان دایی در موردت خیالاتی داره درسته که لیلی عروس اونها نشد اما انگار اونا تورو نشون کردن . همین امروز زمانی که با مادرم صحبت می کردن متوجه شدم ، خان دایی خیلی از تو تعریف می کرد و می گفت شقایق همانند نداره . خوب خوشگلی هم درد سر داره . خوش به حالت فکر کنم گلوشون بد جوری پیش تو گیر کرده البته عروس خان دایی شدن هم یک نعمته.
    باحالت ناباوری نگاهش کردم و گفتم :
    - چی؟ من برای مسعود؟
    شیرین نیشخندی زد و گفت:
    - زکی نه جانم مسعود کیلویی چنده اونکه هنوز دهنش بوی شیر می ده و قدش به این حرفها نمی خوره . تورو برای مهندس ژاپنی کنار گذاشتن مگه خبر نداری تا چند وقت دیگه به ایران بر می گرده البته خودش گفته قصد نداره مدت زیادی اینجا بمونه وی خان دایی می گفت اگه دستشو بذارم تو حنا دیگه عزم رفتن نمی کنه.
    انگار دنیا داشت روی سرم خراب می شد خدایا چه می شنیدم آیا حقیقت داشت به خود نشر زدم نه حتما شیرین قصد شوخی با مرا دارد.گفتم:
    - اصلا شوخی با مزه ای نبود شیرین جان!
    - خیلی هم جدی گفتم شوخی شوخی با خانواده خان دایی هم شوخی؟
    در درونم آشوبی به پا شده بود که با هیچ آرام بخشی تسکین نمی یافت از خدا خواستم کمکم کند تا از این دردسر جدید جان سالم به در ببرم. اصلا حالم خوب نبود بلند شدم و گفتم:
    - بچه ها ببخشید من می رم آبی به صورتم بزنم بر می گردم.
    دستم را به صندلی تکیه دادم تا از افتادن خودم جلوگیری کنم زمین و زمان دور سرم می چرخید و همه چیز در نظرم مات ومحو شده بود. فاطمه و ماهرخ به کمکم شتافتند،ماهرخ گفت:
    - چی شد حالت خوب نیست؟ چرا یکدفعه این طوری شدی؟
    - بچه ها کمکم کنید باید به دستشویی برم حالت تهوع دارم.
    ماهرخ و فاطمه زیر بازو هایم را گرفتند و من با پاهای سست به طرف دستشویی حرکت کردم. خواهرم با دیدن این صحنه به طرفم آمد و گفت:
    - چی شده؟
    - هیچی فقط کمی حالم خوش نیست.
    - تو که تا چند دقیقه پیش خوب بودی؟
    - نمیدونم یکدفعه چم شد تو برو منم الان بر می گردم.
    وقتی بر سر میز برگشتم شیرین در گوشم زمزمه کرد:
    - شقایق جان نگفتم که از هول حلیم بیفتی تو دیگ کمی خودتو کنترل کن خوب البته حق داری،می خاهی عروس خان دایی بشی باید هم شوکه بشی.
    تمام وجودم از خشم می لرزید ،دلم می خواست بر سرش فریاد بزنم و بگویم من از تمام چیز هایی که شما ان را خوشختی می دانید متنفرم چطور به خودتان اجازه دادید بدون مشورت من تصمیم بگیرید اما سکوت کردم درست مثل آدم های مسخ شده ! دقایقی بعد سر میز خان عمو و خانواده اش نشسته بودم یعنی عمو جان منو به وسیله همسرش به سر میزشون دعوت کرده بود.
    خان عمو با نگاهی پر از گلا یه گفت :
    - از ما دوری می کنی دخترم؟
    - اختیار دارید منو ببخشید سر گرم بچه ها شدم.
    - خدا رحمت کنه برادرم و وقتی تورو می بینم یاد اون می افتم درست مثل خودش آرام و صبور و متین و باوقار هستی . می بینی حاج خانم شقایق چطور حرمت این مجلس و نگه داشته حتی موهاش رو پوشونده!در عوض خواهرش و نگاه کن از موقعی که آمدم با دیدنش اعصابم به هم ریخته ،انگار از توی سطل رنگ بیرون آمده یکی نیست به این دختر بگه اخه تو که زیبا هستی پس این چه قیافه ای که برای خودت درست کردی. ماشا ءالله شوهرش هم که بویی از مردانگی و غیرت نبرده. البته اگه غیرتی داشت اول جلوی خواهرش رو می گرفت .اسغفر الله!
    زن عمو با لحنی پر از نخوت گفت:
    - خلایق هر چه لایق حاجی شما خون خودتو کثیف نکن.لیلی دیگه بالا شهری شده و مثل خانواده شوهرش اروپایی رفتار می کنه به قول معروف کلاس می ذاره.تازه نبودید ببینید خواهر شوهرش چی می گفت،دائم می گفت حوصله ام سر رفته اینجا خیلی آروم و کسل کننده است . خوب اینا اینجورینددیگه اما در عوض شقایق با خمشون فرق می کنه .ما نباید بذاریم دختر به این دسته گلی جای دیگه ازدواج کنه می بریمش تو طایفه خودمون!
    خان مو در جوابش گفت:
    - حاج خانم این حرفا چیه که می گی شقایق راه که می ره متانت و وجاهت از قد وبالاش می باره.برای همین بود که من روش رو زمین ننداختم و بعد از سالها مادرشو بخشیدم در حالیکه خدا می دونه چقدر از دست این مادر و دختر ناراحت بودم . اونا بودن که پسرم رو آئاره دیار غربت کردن اما دخترم شقایق با همه فرق می کنه از همان دوره کودکی بیشتر از بقیه بچه ها بهش علاقه داشتم.
    عمو نطقش را تمام کرد ولی من همانند آدمهای گیج و منگ در حالیکه به ماهیت و نقشه آنها پی برده بودم سکوت اختیار کردم. احساس می کردم خون در رگهایم منجمد شده و قدرت حرکت و صحبت را از من گرفته، می توانستم لرزش لبها و دستانم را احساس کنم. خیلی دوست داشتم به آنها بگویم شما که دم از دین و اسلام می زنید چرا غیبت مردم رو می کنید؟ من تعارف و تمجید شما رو نمی خوام در ضمن دوست ندارم پشت سر مادر و خواهرم بد گویی کنید.
    خوب به یاد دارم زمانی که پدرم از دنیا رفت خان عمو به منزل مت زیاد رفت و آمد می کرد به قول خودش می خواست بچه های برادرش را زیر بال و پر خودش بگیرد تا احساس کمبود نکنند. اما کم کم پچ پچ های در و همسایه و فامیل شروع شد. مادرم زن جوان و زیبایی بود این باعث شده بود هر کس و ناکسی در گوش زن عمو زمزمه ای سر دهد که مواظب شوهرت باش چون ممکن است سرت هوو بیاورد!
    در یکی از همان روز ها بود که داشتم توی حیاط به باغچه کوچکمان آب می دادم و با رفتاری بچگانه آب بازی می کردم،خان عمو هم روی تخت نشسته بود مادرم هم یک صندلی کنار تخت گذاشته بود و روی آن نشسته بود و به حرفهای خان عمو گوش می داد، در حالیکه رضای شیر خوار را در آغوش داشت سرش را به پایین انداخته بود ولی من رنگ به رنگ شدن صورت مادرم را به وضوح می دیدم اما درک نمی کردم چرا مادرم ناراحت است که ناگهان در باز شد و همین حاج خانم عین اجل معلق ظاهر شد و شروع به بدو بیراه گفتن کرد .
    اشک در چشمان مادرم حلقه زد اما حتی بدون گفتن یک کلام در جواب او دست مرا گرفت و در حالیکه با یک دست مواظب رضا بود که نیفتد ما را به داخل ساختمان برد و در را از پشت بست.مادر بیچاره من پشت در زار می زد و نام پدرم را صدا می کرد آنقدر آن صحنه رنج آور و دردناک بود که حالا هم قادر نیستم آنرا توصیف کنم فقط لیلی را خوب به خاطر دارم که به یک سینی چای متعجب نظاره گر همه چیز بود.
    از آن روز به بعد مادر به خان عمو پیغام فرستاد که دیگر هرگز بدون همسرش به خانه ما رفت و آمد نکند .نمی دانم این حاج آقا با چه زبانی همسرش را آرام ساخت که زن عمو آمد و از مادرم معذرت خواهی کرد.
    انگار لیلی متوجه خیلی چیزها شده بود که من آنها را درک نمی کردم اما می توانستم شعله های انتقام را در چشمان دریائیش ببینم.از همان روز تخم کینه در وجودش کاشته شد بعدها برایم تعریف نمود که چگونه خان عمو با ووقاهت از مادرم خواستگاری نموده و جواب رد شنیده بود.
    بله این مردی که اینجا نشسته بود و برای من از حرمت و وجاهت ومتانت حرف می زد در اوج ناراحتیها مارا تنها گذاشت.چرا که نتوانسته بود همسر زیبای برادرش را تصاحب کند. گاه و بی گاه نگاهی به ساعتم می انداختم و انتظار می کشیدم تا این شب کذایی به پایان برسد . من هم مانند دیگران برای خان عمو احترام قائل بودم اما او را انسان متظاهری بیش نمی دانستم.
    ***
    جلوی آینه ایستاده بودم و داشتم موهای بلندم را شانه می زدم.گاهی اوقات آنهارا وجب می کردم تا ببینم رشدشان چقدر بوده کم کم داشتند به زانوم می رسیدند، موی بلندم را خیلی دوست داشتم چون اینطوری یاد پدرم بودم که همیشه می گفت ((دخترم موهات رو کوتاه نکنی دوست دارم تا پشت پایت برسند.))
    خواهرم با کسب اجازه وارد اتاق شد طبق روال همیشه یکدیگر را بوسیدیم و بعد او لبه تخت من نشست و در حالیکه دست زیر چانه زده بود به من خیره شد.
    - چقدر موهات بلند شده خیلی بهت می آد.
    - ممنون تو چرا نمی ذاری بلند بشن مثل اینکه این دفعه خیلی کوتاهشون کردی؟
    - من اصلا حوصله موی بلند و ندارم .موی بلند رسیدگی می خواد. تازه وقتی خونه هستس مجبوری برای جمع کردنشون اونارو ببافی که با سلیقه من اصلا جور نیست و من اصلا نمی پسندم دوست دارم طبق مد روز پیش برم.
    - اما رنگ موهای من به قشنکی مال تو نیست فکر نکنم هیچ آرایشگری بتونه یه همچین رنگی درست کنه. من که خواهرتم گاهی وقتا حسرت موهای تورو می خورم موهات رنگ شده خداییه.اما مال من مثل پر کلاغ سیاهه.
    لیلی دست تو موهای کوتاهش کشید و گفت :
    - آره احسان هم رنگ موهای منو خیلی دوست داره فقط در رنگ کردن اونا با من مخالفت می کنه و می گه اگه رنگشون کنی زیباییشونو از دست می دن ولی در زمینه های دیگه همیشه حرف منو قبول می کنه .خوب بگذریم راستی دیشب خان عمو به تو چی گفت؟
    اشاره خواهرم همه چیز را از نو برایم تداعی کرد و باعث شد تا حرفهای خان عمو وخانواده اش جلوی چشمم به رقص در آید.از توی آینه نگاهی به خواهرم انداختم و گفتم: چطور مگه؟
    - هیچی آخه دیدم خیلی دمق و ناراحت بودی هر بار که نگاهت می کردم دلم برات می سوخت.حالت و رنگ صورتت مثل کسی بود که تازه به خواستگاریش اومدن و اون این خواستگارو قبول نداره.
    من این دختره زرنگ و زیرک را می شناختم با هم خواهر بودیم و از کودکی با هم بزرگ شده بودیم او نمی توانست به همین سادگی سر من شیره بمالد. می دانستم دیشب یک بوهایی از این قضیه به مشامش رسیده چون او هم با خیلی از دختر های فامیل گرم گرفته بود پس به احتمال زیاد کسی به او چیزی گفته که او را نگران ساخته و مجبورش کرده بود که به نحو زیرکانه ای از زیر زبان خودم حرف بکشد. تبسمی کردم و گفتم:
    - خیالت راحت باشه چون من ذره ای با این خانواده جور نیستم پس جای نگرانی نیست.
    از اینکه به این زودی دستش را خوانده بودم متحیر شد. اما بعد لبخندی از رضایت بر لبش جاری شد و گفت:
    - می دونستم که تو دختر فهمیده ای هستی و احتیاج به نصیحت نداری این خانواده وصله تن ما نیستند.
    برای اینکه کمی سر به سرش بگذارم گفتم:راستی پسر عمو سعید خوشگل و خوش تیپ هم هست یا نه؟
    اخمی به صورتش انداخت و گفت:
    - مگه تو یافه اونو به یاد نداری؟
    - نه زیاد،من فقط اشکای تو در خاطرمه که وقتی رفت تا مدتها عکس اونو نگاه و گریه می کردی.اما بعد ها این عکس پاره شد و سر از آشغالی درآورد.راستی تو دوستش داشتی؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - دوران بچگی خیلی زیباست .همین طور عشق کودکی فارغ از غم و ناراحتی،فارغ از دروغ و ریا.اما همین که پا به نوجوانی می ذاری تازه با بدیها ی دنیا و اطرافت آشنا میشی. اونوقت می فهمی برای زندگی کردن باید تو هم مثل اونا بشی.این جماعت مرده پرست اگه تو رو ضعیف ببینند زیر پاهاشون له ات می کنند!
    - اولا شما جواب سوال منو ندادی،ثانیا این فرضیه اشتباه است هرکس باید خودش باشه نه اینکه به خاطر دیگران ماهیت زندگی خودش رو تغییر بده.
    مکثی کرد و گفت:
    - هنوز برای هضم کردن حرفهای من بزرگ نشدیبعدها می فهمی که من چی گفتم گاهی انسان عشق خودش و به خاطر دیگران فدا می کنه. منم همین کار و کردم،فداش کردم تا دیگران رو رنج بدم و خودم به آرامش برسم.
    خواهرم خواست حرف دیگری بزند اما انگار پشیمان شد و ادامه نداد بعد به یکباره بلند شد و عزم رفتن کرد. من حلقه اشک را در چشمان زیبایش دیدم اما برای سوالاتی که در ذهن داشتم جوابی نمی یافتم زمانی که لا لیوان شبت از احسان پذیرایی نمودم بعد از تشکر گفت:
    - امتحانات چطور بود؟
    - از خوب هم بهتر بود خیلی عالی خصوصا درس زبان که اصلا فکر نمی کردم به این خوبی جواب بدم.
    - آفرین تو دختر باهوش و درسخونی هستی مطمئنم به هدفت می رسی و در همان رشته ای که دوست داری موفق می شوی.از وقتی داماد این خانوده شدم تو همیشه سر توی کتاب داشتی .
    - من فراموش نمی کنم که نمرات خوب زبان را مدیون زحمات شما هستم.
    - خواهش می کنم خدا کنه بتونم همیشه برات مید و مثمر ثمر باشم مگه ما چند تا خواهر خانم داریم فقط خدا کنه باجناق خوبی نصیبمون بشه درست مثل خودت که خیلی خانمی.
    نگاهش کردم چشمان گیرایی داشت و نگاهی نافذ که تا مغز استخوان رسوخ می کرد انگار من سالها با این نگاه آشنا بودم.در حالیکه روی مبل می شستم نگاهم را به گلهای قالی دوختم و در دل خواهرم را به خاطر انتخابش تحسین کردم.احسان با اینکه مردی ثروتمند بود و از کودکی در ناز و نعمت بزرگ شده بود اما پوست سبزه و چشمان مشکی و ابرو ها پیوندی اش با آن قامت ورزیده و بلندهمیشه مرا به یاد مردان کوه و دشت که چابک سوار بودند می انداخت،او اصلا به خواهر ومادرش که سفیدرو بودند شبیه نبود.
    ***
    روز های متوالی پشت سر هم می گذشت و چه زود فصل تابستان تمام شد و پائیز فرا رسید. همیشه در نوشته هایم از پائیز به عنوان فصل غم یاد می کردم و بعد ها برایم ثابت شد.با آمدن فصل پائیز سه ماه استراحت من نیز تمام شد.در حالیکه تازه از شمال باز گشته بودیم.تقریبا تمام ده روز را در ویلای احسان گذارنده بودیم این برنامه هر سال احسان بود.مدارس باز شد و من که وارد 17 سالگی شده بودم احساس بزرگی می کردم راهی دبیرستان شدم. روز اول کلاسها تق ولق بود و ما سه دوست با وفا چون مدت ها بود که یکدیگر را ندیده بودیم حرفهای گفتنی زیاد داشتیم که تمام نشدنی بود. برای ماهرخ خواستگار آمده بود و او بر خلاف میل خانواده اش جواب رد به آنها داده بود. فاطمه هم غمگین و افسرده بود چون برادرش در کارگاهی که کار می کرد عصب دستش قطع شده بود و دیگر قادر به انجام کاری نبود.فاطمه را دلداری دادیم و به او امید دادیم که بعد از عمل جراحی دستش به خوبی روز اول می شود.ماهرخ در ادامه گفت:
    - راستی شقایق جریان خواستگاری پسر عموت به کجا رسید بالاخره آمدند یا نه؟
    - نه خدا رو شکر انگار پسر عموی ما قصد بازگشت به ایران رو نداره چون دیگه حرف و حدیثی از آمدن او نیست. فکر کنم سعید خان ترجیح داده همانجا بماند و با یکی از همون چشم باامیها ازدواج کند!
    ماهرخ باخنده گفت:
    - ولی بهتره با اون ازدواج کنی و با همدیگه به ژاپن برید.
    - برای چی؟
    - خوب برای ازدیاد نسل چشم درشت و زیبا،خوب ژاپنی ها بد بخت هم حق دارند بچه های چشم درشت داشته باشند.به نظرم بهتره در ژاپن مرتبا بچه به دنیا بیاری و اونارو مجبور کنی یک همسر ژاپنی بگیرند اونوقت بچه های دورگه و زیبایی از تو به وجود می آد!
    با خنده و ریسه زدم به پشتش و گفتم ،خیلی بی مزه ای ماهرخ!
    ***
    تقریبا پانزده روز از ماه مهر می گذشت ،درسهای دبیران شروع شده بود و من سخت تلاش می کردم که امسال هم بتوانم جزو شاگردهای نمونه دبیرستان شوم .وقتی دبیرستان تعطیل می شد من و فاطمه و ماهرخ هر سه مسیر های جداگانه ای را در راه منزل داشتیم بنابر این مجبور بودیم به تنهایی به راه خود ادامه دهیم. طی این چند روز متوجه حضور جوانی شده بودم که هر روز از سر خیابان تا منزل پشت سرم می امد بدون اینکه کلامی سخن بگوید.روزهای اول اینکار او برایم اهمیتی نداشت و با خود می گفتم بالاخره خسته میشه و می ره دنبال کار خودش اما بعد از گذشت چند روز دیدم دست بردار نیست. این بار برگشتم و نگاه تند و غضب آلودی به او انداختم و گفتم:آقا بیکارید هر روز دنبال من راه می افتید اگه یکی دنبال خواهرتون راه بیفته خوشتون می آد؟
    سرش رو پایین اندخت و گفت:
    - من واقعا قصد بدی نداشتم ببخشید باید زودتر از این خودمو معرفی می کردم . من فرزاد مطلبی هستم صاحب رستوران سر خیابان.راستش یک روز شما رو از پشت شیشه دیدم و از آنروز هر روز منتظر اومدنتون بودم تصمیم گرفتم شما رو تعقیب کنم تا آدرس منزلتان را یاد بگیرم تا با خانواده مزاحم بشیم.
    سر تا پایش را نگریستم بلند بالا و سفید رو بود،با اخم گفتم: برای آدرس پیدا کردن لازم نیست دو هفته وقت خودتون رو تلف کنید یکساعته هم می شه اینکار و انجام داد نه اینکه هر روز دنبال طرف راه بیفتی و اونو اسکورت کنی. شما فکر نمی کنی در وهمسایه چه حرفهایی پشت سر من می زنند وقتی شما هر روز تا در منزل پشت سر من می آیین. در ضمن آقای محترم بنده قصد ازدواج ندارم خداحافظ.
    با ناراحتی وارد منزل شدم و کیفم را به گوشه ای انداختم و خودم را در مبل رها کردم خواستم تا در افکارم غرق شوم که رضا با سرعت خودش را در آغوشم انداخت و صورتم را غرق بوسه کرد.از داخل کیفم آبنبات چوبی بیرون آوردم و به دستش دادم و گفتم:خوشگلم مامانی کجاست؟
    - داره با تلفن حرف می زنه،آجی من گوشی را بر داشتم زن عمو بود.
    بلند شدم و به طرف اتاقی که مادرم در حال صحبت بود رفتم صدای اورا شنیدم که می گفت،حتما مزاحمتون می شیم،انگار آخر صحبت هاش بود چون وقتی نزدیک مادر رسیدم گوشی تلفن را سر جایش گذاشت.
    - سلام
    - سلام عزیزم خسته نباشی کی اومدی؟
    - همین الان از راه رسیدم،داشتید با زن عمو صحبت می کردید؟
    - بله فردا شب منزل خان عمو دعوت داریم مثل اینکه آقا سعید دیشب تشریف آوردند به همین مناسبت خان عموت می خواد در منزلش جشن مفصلی بگیره.
    با ناراحتی لب به دندان گزیدم و گفتم:
    - تازه داشت همه چیز درست می شد و همه داشتن فراموش می کردن که این آقا دوباره پیداش شد .حداقل می گفتن تا می رفتیم پیشواز این شازده پسر.
    این کلام را با لحنی مسخره گفتم ،مادر با شنیدن حرفم لبخندی زدو گفت:
    - بهتره اینقدر نسبت به سعید بدبین نباشی من می دونم که همه جا صحبت از تو و اونه اما این دلیل نمیشه که اون بیچاره رو محکوم کنی.سعید پسر بدی نیست عزیزم،تو پنج ساله که اونو ندیدی پس زود ضاوت نکن. تازه از کجا معلوم که اون بخواد با تو ازدواج کنه؟
    - پس چه بهتر! اینطوری یکی به نفع من.
    مادر خندید و گفت:
    - می ترسم از همون چیزی که بدت می آد سرت بیاد.حالا برو زودتر لباست رو عوض کن تا غذا رو بکشم.
    ***


  4. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12

    سلام عزیزم......
    مرسی از رمان قشنگی که داری میزاری................
    دستت درد نکنه شدیدا ......
    میشه لطفا سایز+رنگشو تغییر بدی گلم.........

  6. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #4
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    قسمت سوم
    خیلی برایم عجیب بود تا نام سعید را می شنیدم بی دلیل وجودم می لرزید و این باعث می شد کسی را که تا به حال آزاری به من نرسانده را دشمن خود بدانم. آنقدر فکر های ناراحت کننده به ذهنم خطور کرده بود که آن شب سعید را به شکل گرگی درنده دیدم که دندان هایش را تیز کرده و قصد داشت به من حمله کند. وقتی به طرفم حمله ور شد پا به فرار گذاشتم اما به یکباره مسیرش را عوض کرد ،دیدم که به طرف خواهرم حمله ور شد.در خواب فریلد می زدم وکمک می طلبیدم چرا که نظاره گر تکه تکه شدن خواهرم بودم.اگر مادر به فریادم نرسیده بود و مرا از خواب بیدار نکرده بود حتما سکته کرده بودم.
    - چته عزیزم خواب دیدی؟
    - بله چه خوب شد بیدارم کردی.
    مادر لیوان آب را به دستم داد و گفت:
    - فکر کنم دیشب پر خوری کردی یا شاید هم فکر های بیهوده می کنی که شب خواب بد می بینی؟
    ناگهان هر دو صدای جیغ گریه رضا را شنیدیم،مادر بلند شد و دوان دوان خود را به اتاق او رساند من هم به دنبالش روان شدم.انگار او هم خواب دیده بود چرا که خیلی ترسیده بودو در حالیکه می لرزید خود را در آغوش مادر پنهان می کرد.مادر موهایش را نوازش نمود و بوسه ای به صورتش زد و گفت:
    - عزیزکم،پسر خوشگلم گریه نکن مامانی اینجاست از چی می ترسی مادر؟مثل اینکه شما خواهر و برادر قصد ندارید بذارید من امشب یک خواب راحت بکنم!
    رضا در آغوش مادر آرام گرفت و به خواب رفت من هم اورا بوسیدم و به اتاقم بازگشتم.
    ***
    فکر نمی کردم خواهرک بخواهد در جشن خان عمو شرکت کند. گرچه او هم دعوت بود اما این جشن به مناسبت بازگشت سعید به ایران بود.اما بر خلاف تصور من لیلی و شوهرش اعلام کردند که آنها هم در مهمانی خان عمو شرکت می کنند. خواهرم گفت،گذشته ها گذشته و من زندگی خوبی دارم و راضی هستم اما این نباید باعث شود که رابطه فامیلی ما به هم بخورد. حالا که خان عمو همه چیز رو فراموش کرده پس دیگه دلیلی نمی بینم که ما این قضی را کشدار کنیم.احسان خبر داره که سعید روزی خواستگار من بوده و نسبت به این قضیخ خیلی بی خیال و راحته اون می گه دختر قبل از ازدواج خواستگارهای زیادی داره ،مردزندگی نباید نسبت به این مسائل حساس باشد. شایدم به خودش مغرور چون تونسته این وسط برنده باشه!
    به چشمان لیلی خیره شدم، من همیشه خیلی چیزها رو از نگاه او می فهمیدم هر گاه ناراحت بود یا خوشحال حتی زمانی که دروغ می گفت من از چشمان دریائیش همه چیز را می خواندم به طوری که خودش شگفت زده می شد.گاهی وقتها هم می گفت:اگه همه حس ششم دارند تو حس هفتم هم داری من مطمئنم!
    اما این بار نگذاشت به راز درون چشمانش پی ببرم سریع رویش را از من برگرداند و دور شد.
    هردو تصمیم گرفتیم سوغاتیهای مادر که همان پارچه های زیبا بود و خیاط آنهارا تازه برایمان آماده ساخته بود را بپوشیم.همراه با کفشهایی که آنهارا هم مادر به ما هدیه داده بود.برای اولین بار به اصرار خواهرم با او به آرایشگاه رفتم.سپیده خانم آرایشگر دائمی لیلی بود چون کارش حرف نداشت حتی گاهی برای مجالس مهم و جشن های با شکوه احسان به دنبال او می فرستاد و همسرش را در منزل آرایش می نمود بعد هم با پول کلانی که آقای مظاهر(احسان)به او می داد راهی منزل می شد.برای همین خیلی مارو تحویل می گرفت و مرتبا به هنرجویان و مربیانش دستور می داد از ما پذیرایی کنند. همان زمان بود که با خودم گفتم ،پدر پول بسوزه اگر خواهرم یه زندگی معمولی داشت باید تا مدتها توی نوبت می ماندیم تازه بعدش هم به دست یکی از مربیانش درست می شدیم ولی حالا بدون وقت قبلی زیر دست سپیده خانم بودیم.وقتیآرایش خواهرم به پایان رسید واقعا زیبا شده بود. موهای طلائیش را حلقه حلقه درست کرده بود و روی شانه ریخته بود طوری که بعد از اتمام کار همه برایش کف زدند و او را عروسکی زیبا نامیدند. اما من به سپیده خانم سفارش کردم که دست توی صورتم نبرد و فقط موهایم را درست کند او کمی از اخلاق من ناراحت و دمق شد اما به روی خود نیاورد .خوب می دانستم در دل مرا امل می خواند.
    ***
    منزل خان عمو اگرچه کهنه ساخت بود اما دارای حیاطی نسبتا بزرگ و چندین اتاق بسیار طویل بود که به م راه داشتند و یک سالن پذیرایی با فرشهای دست بافت،پنجره های رنگی و درهای چوبی.تین ساختمان ناخودآگاه انسان را به یاد زنان چارقد به سر قلیون به دست می انداخت. این خانه ارثیه پدریشان بود که به گفته بعضی از فامیلها خان مو با حیله و نیرنگ سهم پدرم را با مبلغ کمی خریده بود.اما من هرگز از زبان پدرم نشنیدم که برادر خود را متهم کند جز اینکه همیشه احترام برادر بزرگ خود را داشت.داخل حیاط یک حوض بزرگ بود و درختی کهنسال که دوستان چندین ساله بودند،این درخت همیشه توسط آب حوض آبیاری می شد و در عوض او هم سایه اش را روی آب انداخته بود.
    محبوبه ومیترا دختر عموهای من قبل از ازدواجشان مرتبا به خان عمو اصرار می کردند که این خانه قدیمی را بفروشد و برایشان آپارتمانی لوکس بخرد اما هرگز موفق به راضی کردن پدرشان نشدند.در بدو ورود ما لیلی ایستاد و با کشیدن آهی گفت:
    - چقدر خاطره از این خونه داریم ،یادش بخیر!
    خان عمو که وسط حیاط ایستاده بود و مرتبا به همه دستور می داد به محض دیدن ما جلو آمد و بعد از اینکه به سلام و احوال پرسی ما پاسخ گفت تعارف کرد:
    - بفرمایید داخل همه منتظر شما هستند چرا دیر کردین؟
    مادر معذرت خواهی کرد و بعد همگی وارد ساختمان شدیم. محبوبه و میترا جلو آمدند و با آغوش باز به ما خوش آمد گفتند.همین طور محمود و مسعود در حالیکه خیره خیره مرا می نگریستند. در دل با خود گفتم ،کاشکی چشماتون از کاسه در بیاد. بعد نگاهم را به اطراف چرخاندم تا مهره اصلی این جشن را پیدا کنم،میترا را دیدم در حالیکه دست سعید را می کشید جلو آمد و گفت:
    - این هم آقای مهندس گل ما!
    سعید با همه دست داد و خوش آمد گفت حتی با لیلی و شوهرش بدون اینکه کوچکترین عکس العمل و تغییری در چهره اش هویدا شود.
    گروه ارکستر که شروع به نواختن کرد همه به رقص و پایکوبی پرداختند. خان عمو سنگ تمام گذاشته بود انگار با خود فکر کرده بود که یک شب هزار شب نمی شود. مادر با بزرگتر ها مشغول صحبت بود،لیلی و شوهرش به اصرار میترا دختر عموی کوچکم به جمع جوانان پیوستند من هم گوشه ای را انتخاب نمودم و نشستم تا بلکه بتوانم همه را خوب ببینم .
    صدایی از بغل دستم به گوش رسید که گفت:
    - چقدر بزرگ شدی دختر عمو!
    برگشتم ،سعید بود که در کنارم نشسته بود .این بار کمی دقیق تر سر تا پایش را نگریستم قدی متوسط داشت و وجود ریش پرفسوری و عینکی با قاب طلایی چهره اش را زیباتر کرده بود.لیوان شربتی به دستم داد و گفت:
    - چرا شما به بقیه ملحق نمی شین؟
    لبخندی زدم و گفتم :ممنون ،راحتم.
    - شنیده بودم خیلی آرام و محجوب هستید اما نه تا این حد.ببینم سال چندمید؟
    - سوم دبیرستان.
    تبسم کوتاهی کرد و گفت:
    - برای آیندتون چه تصمیمی دارید؟می خواین ادامه تحصیل بدین؟
    - بله!من رشته روانشناسی رو خیلی دوست دارم البته نه در حد ساده بلکه پیشرفته!منظورم همون هیپنوتیزم و خوندن افکار دیگرانه اما فکر می کنم همش خواب وخیاله و امکان پذیر نیست پس مجبورم به همون روانشناسی ساده اکتفا کنم.
    - نه زیاد هم خواب و خیال نیست.شاید تو کشور ما امکانش کم باشه اما در کشورهایی مثل ژاپن و چین استادان خیلی بزرگی هستند که این رشته رو آموزش می دن و مریدان زیادی هم دارند.بعد از اخذ دیپلم می تونید روی کمک من حساب کنید هر طور شده امکان تحصیلتون در زاپن را فراهم می کنم.من خودم سالها پیش مدتها دچار افسردگی بودم که با هیچ دارویی خوب نشدم اما به وسیله یکی از دوستان با استاد بزرگی آشنا شدم که او با همین علم هیپنوتیزم منو درمان کرد.
    لبخند تشکر آمیزی به او زدم و گفتم: از لطفتون سپاس گذارم،راستش از پیشنهادتون خوشحال شدم حتما در موردش فکر می کنم و به شما اطلاع می دم.
    در همان لحظه سیما دختر خاله سعید به ما نزدیک شد و گفت :
    - شقایق خانم مثل اینکه شما فراموش کردید که در این مجلس افراد دیگه ای هم هستن که می خوان از آقای مهندس کسب فیض کنند.
    در ادامه حرفهایش لبخند اغوا کننده ای به صورت سعید پاشید و گفت :
    - امشب پدرتون به خاطر شما چشم روی خیلی از مسائل بسته،معلومه خیلی بهتون علاقه داره؟
    سعید لبخندی زد وگفت:
    - پدر مادر ها همیشه نگران بچه های خودشون هستند حتی اگه اونا پنجاه سالشو ن هم بشه باز هم پدر ومادر نگرانند.اما این ما بچه ها هستیم که هیچ وقت بزرگ نمی شیم و قدر اونا رو نمی دونیم.
    سیما در حالیکه خودش را روی صندلی در کنار سعید جای می داد گفت:
    - قد دارید ایران بمونید یا دوباره برگردید؟
    - مشخص نیست من هنوز تصمیم نگرفتم اما فکر نمی کنم ایران بمونم چون دیگه تقریبا توی ژاپن جا افتادم و زندگی خوبی دارم پس برای موندن تو ایران باید هدفی والا داشته باشم.
    - اما به نظر می آد خیلی ها علاقه مندن شما رو به هر نحوی که شده اینجا نگه دارن!؟
    کلامش زهر دار بود،در حالیکه سیما با نگاهی که حسادت از آن می بارید مرا می نگریست بلند شدم و گفتم،خواهش می کنم منو ببخشید می رم داخل حیاط تا هوایی تازه کنم با اجازه.بعد در دل گفتم این آقای مهندس دربست در اختیار شما اینقدر نگران نباش سیما خانم!
    بعد آندو را تنها گذاشتم و به حیاط رفتم.روی لبه حوض نشستم و به درون آب نگریستم پر از ماهی های قرمز و نارنجی بود که دوست داشتند به خواب برونداما امشب روشنایی بیش از حد و رفت وآمد افراد این خانه خواب وآرامش را از آنها ربوده بود.نگاهی به اطراف حیاط کردم چندتا از بچه های فامیل با هم سرگرم بازی بودند و صدای جیغ وخنده آنها فضا را پر کرده بود . دستم را روی آب زدم و با ماهی ها به بازی پرداختم. اما چند لحظه بعد سنگینی نگاهی را روی خودم حس نمودم.فکر کردم اشتباه می کنم اما خوب که دقت کردم سایه اش را درون آب دیدم برگشتم و نگاهش کردم داوود بود که با قیافه ای محزون مرا می نگریست.بلند شدم و گفتم :سلام.
    - سلام دختر دایی،چرا تنها نشسته اید؟نکنه با ماهی ها خلوت کردین؟
    - احساس کردم نیاز به هوای تازه دارم آخه امشب ها خیلی عالیه.شما چی؟نکنه شما هم اومدید هوا خوری؟
    - راستش نمی دونستم دایی یه چنین جشنی برای پسرش میگیره ،با خودم عهد کردم که دیگران را راحت بگذارمچون هر کسی مسئول رفتار خودشه . به نظر من انسان باید یا زنگی زنگ باشه یا رومی روم،من سالهاست که تفریحات معنوی رو جایگزین تفریحات دنیوی کردم و بین محرم و نامحرم حریم قائلم.
    توی این مجالس انسان مجبور میشه زیر دستورات دینیش بزنه ،شاید خیلی ها منو تارک دنیا بدونند.اما برای من حرف دیگران مهم نیست من آخرت رو می خوام نه این دنیا فانی و زود گذر را.
    - اما پسر عمه اینطوری همیشه تنهایید،به غیر از خدای بزرگ انسان احتیاج به همنشین و مونس داره،اگه شما این شیوه رو ادامه بدید کم کم فامیل به خاطر اینکه مبادا با رفتارشون باغث آزار و اذیت شما بشن ازتون فاصله می گیرن.
    - شما چی؟حتما شما هم منو تارک دنیا می دونید؟
    گفتم :اتفاقا بر عکس من شما را تحسین می کنم.یک مسلمان واقعی باید مواظب رفتارش باشه ما فقط اسم اسلام رو یدک می کشیم ولی به هیچ کدام از دستوراتش درست عمل نمی کنیم. از وقتی به یاد دارم شما همیشه سعی کردین یک مسلمان واقعی باشید به خاطر همون ایمان پاکتون هم بوده که شغل معلمی رو انتخاب کردید و چندین سال داوطلبانه در روستاهای دور افتاده تدری کردید در حالیکه نیاز مالی نداشتید باید به شما افتخار کرد،شما مرد شریفی هستید.
    - شما خیلی زیبا حرف می زنید،من اینقدر هم قابل تقدیر نیستم!
    - اما من حقیقت رو گفتم.
    آهی کشید و گفت:
    - ممنون،اما به قول شما کم کم دارم اطرافیانم رو از دست می دم و از دور خودم پراکنده می کنم اما ناراحت نیستم و حرف شما رو هم قبول دارم که انسان نیاز به مونس وهمدم داره اما کسی که حرفت رو بفهمه و به حرفات نخنده،کسی که دوستت داشته باشه وتو هم دستش داشته باشی...
    کلامش را خورد و با سکوت نگاهش را به زمین دوخت اما زیر نور ماه و روشنایی حیاط به طور کامل می شد قرمزی صورت او را دید که حاکی از شرمش بود.برای یک لحظه که سربلند کرد در چشمانش برق عجیبی را دیدم اما او فورا نگاهش را به زمین دوخت .کوت سنگینی بین ما حکم فرما شده بود اما بالاخره خودش سکوت را شکست و گفت:
    - شقلیق خانم؟
    برایم عجیب بود که منو با اسم کوچکم خواند حتی متوجه لرزش صدایش هم شدم اما با این حال جواب دادم: بله ؟
    - شما می خواین با سعید ازدواج کنید؟
    با تعجب گفتم :چه کسی این حرف رو به شما زده؟
    - امشب همه با نگاه ها و حرفهای در گوشی در مورد شما و سعید صحبت می کردن.شنیدم که یکی گفت حاج عباس ،شقایق رو برای سعید در نظر گرفته مثل اینکه او هم مخالفتی نداره البته قبلا زن دایی قرار بوده در مورد سیما خانم با خانواده اش صحبت کند اما بعد پشیمان می شود چون سعید اونو نپسندیده و گفته که سیما رو دوست نداره اما نگار در مورد شما نظرش مساعده.
    لبخند تلخی زده و گفتم:عجب ،که اینطور!من واقعا نمی دونم که این شایعه از کجا نشات گرفته چون هیچکس در این مورد حرفی به من نزده و نظر خواهی از من نکرده،شما تا حالا خواستگاری به این شکل دیده بودید که فقط خانواده داماد اطلاع داشته باشن؟البته پسر عمو سعید پسر بدی نیست ولی حتی اگه این مسئله حقیقت داشته باشه که نداره و اونا حق خواستگاری از منو داشته باشن،جواب من منفیه چون قصد ازدواج ندارم. فعلا ازدواج برای من زوده من تازه وارد هفده سالگی شدم و هیچ عجله ای برای ازدواج ندارم.
    در حالیکه شادی در صورتش نمایان شده بود گفت:
    - خیالم راحت شد.
    - خیالتون راحت شد ؟منظورتون چیه؟
    - هیچی!من هم فکر می کنم ازدواج برای شما زوده خوب فعلا با اجازه رفع زحمت می کنم ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم.
    - خواهش می کنم ،ولی مگه شما برای شام نمی مونید؟
    - نه خیلی وقته که از افراد داخل ساختمان اجازه رفتن گرفتم اما با دیدن شما تصمیم گرفتم چند دقیقه ای باهاتون اختلاط کنم ،با دختر عموی مهربونی که همه جا حرف از خوبی و نجابتشه!..
    - ممنون شما لطف دارین،منم از اینکه باهاتون هم صحبت شدم خوشحالم.
    - خوب با اجازه و به امید دیدار.
    او رفت اما مرا با دریایی از ابهام وشگفتی باقی گذاشت. وقتی وارد سالن شدم خواهرم جلویم سبز شد وگفت:
    - هیچ معلومه کجایی؟یواشکی کجا جیم شدی؟
    - همین بیرون!رفتم هوایی عوض کنم.
    - حالا خوبه که خونه خان عمو یک درخت بیشتر نداره و حیاطش هم زیاد بزرگ نیست اگه غیر از این بود باید پشت درختها دنبالت می گشتیم. آخه الان وقت هوا خوریه؟
    با بی میلی گفتم:چقدر گیر می دی لیلی،حالم اصلا خوش نیست باور کن نیاز داشتم از این محیط خارج بشم.
    وقتی کنارش روی مبلی جای گرفتم آرام پرسید:
    - سعید رد چه موردی داشت باهات صحبت می کرد؟
    خونسردانه جواب دادم :پسر مو به من پیشنهاد کرد که برای ادامه تحصیل به ژاپن برم اونم برای تحصیلات دانشگاهی،می گفت اونجا می تونم به ارزوهایم که تحقیق و گرفتن تخصص در رشته روانشناسیه جامعه عمل بپوشانم مثل اینکه دوستان زیادی داره که می تونن به من کمک کنن.خلاصه همه جوره قول کمک و یاری داد،به نظرم پسر خوبیه!
    لبخند تلخی زد وگفت:
    - مبارکه ایشاالله ،آقا به این زودی برنامه سفرتون رو هم ردیف کردن،پس حسابی دل و قلوه رد وبدل کردید،خوبه...خیلی خوبه...
    نگاه شماتت بارم را به او انداختم و گفتم:همه چیز در حد یک پیشنهاد بود،من اصلا علت ناراحتی تو رو نمی فهمم.بینم تو هنوز گذشته ها رو فراموش نکردی و نسبت به همه بدبین هستی در حالیکه این وسط بیشتر از همه به سعید ظلم شده ولی اون اصلا به روی خودش نمی آره و رفتاری آرام و خونسرد داره حتی نگاه مستقیمی هم روی تو نینداخت مگه ندیدی چقدر گرم و صمیمانه با احسان برخورد کرد. تازه چه اشکالی داره من برای ادامه تحصیل به خارج از ایران برم واز سعید کمک بگیرم البته باید با مامان مشورت کنم ببینم اون چی میگه؟فکر می کنی خیلی خرج بر می داره؟
    پوزخندی زد وگفت:
    - من از شما پوزش می خوام که در مورد مسائل خصوصی شما و آقای مهندس مداخله کردم امیدوارم خوشبخت بشین فقط دوست ندارم روزی برسه که پشیمونیت رو ببینم.
    - این چرت وپرت ها چیه که می گی؟کی خوشبخت بشه،اصلا تو چرا اینطوری شدی؟هیچ معلوم چت شده؟
    - من هیچیم نیست این تویی که چیزیت شده!
    صورتش از فرط ناراحتی قرمز شده بود وقتی احسان در کنارش نشست لبخند تصنعی بر لب آورد و با او گرم صحبت شد وسعی نمود بر خود مسلط شود اما تا آخر شب با من حرف نزد. در مغزم سوالاتی بود که جوابش را نمی یافتم و نمی دانستم علت این حساسیت چیست؟لیلی زندگی خودش را داشت زندگی که همه حسرت آنرا می خوردند چرادوست نداشت سعید به من نزدیک شود. اصلا چرا همه رفتارشون تغییر کرده بود،داوود یک جور دیگه سخن می گفت و لیلی با من رفتاری تلخ و گزنده پیدا کرده بود انگار که من برای او رقیب بودم. گاهی با خود می گفتم آیا او به من حسادت می کند؟اما بعد بر خودم نهیب می زدم که خواهرم فقط نگران آینده من است.مسعود با اینکه از گوشه و کنار حرف من و برادرش را شنیده بود اما باز هم با چشمان هیز و درنده اش همه جا دنبالم می کرد،سعید مرا ترغیب نمود که خوب درس بخوانم وخود را آماده رفتن به ژاپن کنم.
    ***
    روی تخت دراز کشیده بودم ودر حالیکه افکارم با پروازشان به همه جا سرک می کشیدند ناگهان رضای کوچک خودش را در آغوشم انداخت و با خنده گفت:
    - آجی بیا بازی!
    نگاهم را از سقف گرفتم و بلند شدم و در آغوش فشردمش و در حال نوازش به او گفتم:شیطون بلا،مگه تو هنوز نخوابیدی؟
    - خوابم نمی آد می خوام بازی کنم.
    - اما الان وقته خوابه بلند شو با هم بریم بخوابیم فردا صبح با هم بازی می کنیم باشه؟
    - قول می دی؟
    - آره عزیز دلم.
    رضا را بغل کردم و او را سر جایش در کنار مادر خواباندم،مادر چشم گشود و با بی حالی گفت:
    -چرا هنوز نخوابیدی؟
    - مگه شازده کوچولوی شما می ذاره آدم کمی بخوابه،مثل اینکه خیلی خسته بودید که از بلند شدنش بیدار نشدین.
    مادر برگشت به طرف رضا و او را در آغوش گرفت و با چشمکی به من اشاره کرد که بروم.
    صبح روز بعد به خاطر قولی که به رضا داده بودم یک ساعتی با او به بازی پرداختم.روز تعطیلی بود بعد از پایان بازی سراغ دفتر خاطراتم رفتم وآنرا گشودم وقلم را روی آن به حرکت در آوردم. گاهی به فکر فرو می رفتم وسعی می نمودم همهچیز را به یاد بیاورم تصمیم داشتم تمام خاطرات روزمره ام را در ذهنم مرور کنم.یک ساعتی می شد که لیلی به تنهایی بدون احسان به منزل ما آمده بود،صدای داد و بیداد لیلی مرا از افکارم خارج نمود و باعث شد که با تشویش و نگرانی خودم را به آنها برسانم برای اولین بار بودکه می دیدم خواهرم صدایش را روی مادرم بلند نموده.با قدمهای تند وسریع سرتاسر سالن کوچک را می پیمود و دوباره باز می گشت و با عصبانیت فریاد می زد:
    - من نمی گذارم...نمی گذارم،اصلا این خانواده از جان ما چی می خوان؟
    مادر در حالیکه سر در گریبان فرو برده بود و زانوی غم در بغل گرفته بود با چهره ای مغموم وساکت فقط نظاره گر رفتار او بود.پرسیدم:چی شده مامان؟
    - چیزی نیست دخترم،الهی زبونم بسوزه فقط یک کلام گفتم می خوام خانواده خان عموت رو به خاطر ورود سعید به ایران دعوت کنم،ببین چه الم شنگه ای راه انداخته ،هر چی بهش میگم زشته خوبیت نداره همه فامیل دارن دعوتشون می کنند به خرجش نمی ره. آخه پس فردا فامیل پشت سرمون هزار و یک جور حرف درمی آرن یه شب که هزار شب نمی شه می گه نباید دعوتشون کنیم.
    لیلی قهقهه مسخره ای سر دادو گفت:
    -من الم شنگه راه انداختم یا شما؟مثل اینکه فراموش کردید این خانواده بهد از مرگ پدر چه به روزمون آوردن؟مادر اگه شما یادتون رفته من هنوز یادمه که در و همسایه سر از خونه هاشون بیرون آورده بودند وبه بد و بیره های همین زن عمو گوش می دادند.من همه چیز رو به خاطر دارم و فراموش نکردم که هرکس منو می دید ازم سوال میکرد، مثل اینکه مادرت می خواد همسر خان عموت بشه ولی از قول من به مادرت بگو خوب نیست آدم آتیش پشت دست کسی بذاره.یادتون نیست چقدر بد وبیراه پشت سرمون گفتن؟من دوست ندارم پای این خانواده به خونه پدریم باز بشه،مطمئنم پدر هم راضی و موافق نظر منه!
    رو به روی خواهرم ایستادم و گفتم :درسته که فرزند ارشد این خانواده هستی اما تو حق نداری صدات رو روی مادر بلند کنی اون همیشه بهترین کار و برای ما انجام داده.اگر کمی فکر کنی متوجه میشی بعد از مرگ پدر،مادر می تونست ازد.اج کنه و سایه ناپدری رو سرمون بیاره ولی اون تمام زندگیش رو وقف ما کرد.حالا تو چطور راضی می شی اینطوری باهاش صحبت کنی مادر خودش صلاح کارو بهتر از من وتو می دونه پس بهتره کینه هارو فراموش کنی و همه چیز رو به دست خدا بسپاری.
    در همان لحظه لیلی چشمان آبیش را به من دوخت،دیگر زیبایی گذشته در آنها دیده نمی شد بلکه فقط خشم و ناراحتی درآن موج می زد.بی درنگ دستش را بالا برد و سیلی محکی به گونه ام نواخت انگار منتظر این بود تا عقده هایش را سر من خالی کند!
    - خفه شو،هرچی می کشم از دست توست.خوب می دونم توی کله پوک و بی مغزت چی می گذره،فکر ازدواج با سعید و از سرت بیرون کن همین طور فکر ژاپن رفتن و چون من نمی گذارم.فهمیدی؟
    در حالیکه دستم را روی گونه ام گذاشته بودم فقط نگاهش کردم او هم کیفش رابرداشت و خانه را ترک کرد.بعد از انکه مادر چندین بار صدایم نمود برگشتم و نکاهش کردم،با چشمانی اشکبار مرا می نگریست و بعد از من پرسید:
    - حالت خوبه؟
    مانند ادم های مسخ شده جواب دادم:خوبم نگران نباشید.بعد راه اتاقم را در پیش گرفتم . صدای مادر را شنیدم که با خود می گفت،نمی دونم خدایا چه بر سر این دختر اومده که مثل دیوونه ها رفتار می کنه.
    درون اتاقم ساعت ها اشک ریختم.چقدر جای پدرم را خالی می دیدم اگر بود لیلی هرگز جرات سیلی زدن به من را نداشت.چند روزی از آن ماجرا گذشت و طی این مدت هچ خبری از لیلی نشد.آنروز دوباره آان جوان را سر راهم دیدم با خواهش و التماس از من خواست تا شماره تماس منزل را به او بدهم تا با مادرم صحبت کند،من هم بعد از اینکه برایش شرط گذاشتم که دیگر سر راهم قرار نگیرد شماره تماس را به دستش دادم و گفتم: بی خود وقت خودتون رو تلف نکنید من که به شما گفتم قصد ازدواج ندارم.
    در جوابم گفت:
    - من صبرم زیاده خانم،ببخشید می تونم اسمتون رو بپرسم ؟
    سرم را به زیر انداختم و گفتم:شقایق اقبالی.چند بار نام شقایق را زیر لب زمزمه کرد و بعد گفت:
    - اونقدر صبر می کنم تا بالاخره جواب مثبت بدین.
    سرم را تکان دادم وگفتم :بی فایده است.بعد راهم را در پیش گرفتم. وقتی سر کوچه رسیدم از دور پرادوی سیاه رنگ احسان را شناختم،او چندین ماشین آخرین سیستم و زیبا داشت اما نمی دانم چرا همیشه او را پشت این ماشین زیباتر می دیدم.چندین بار از لیلی خواسته بود رانندگی بیاموزد اما خواهر من همیشه طفره می رفت و می گفت از رانندگی وحشت داره،شاید به خاطر مرگ پدرم بود که دوست نداشت پشت رل بنشیند. برای من و مادر عجیب بود که دختری که همیشه از خانه کوچکمان شکایت می کرد و مادر را مجبور می نمود هر ساله اورا در دبیرستان غیر انتفاعی بالای شهر ثبت نام کند حاضر نبود رانندگی رابیاموزد و یکی از آخرین مدلهای ماشین را سوار شود.خواستم زنگ بزنم که به خاطر آوردم کلید دارم،در را بازنمودم و داخل شدم.وقتی داخل ساختمان شدم احسان را گرم گفت وگو با مادریافتم به محض دیدن من بلند شد ،به آرامی سلام کردم و گفتم:
    - خوش آمدید ،خواهش می کنم بفرمایید!
    می خواستم وارد اتاقم شوم که گفت:
    - کجا خانم>نکنه با من هم قهری؟
    - این چه حرفیه ؟من با هیچکس قهر نیستم!
    بعد نزدیکتر آمد وگفت:
    - نمی خواد کتمان کنی من میدونم که با لیلی مشکل پیدا کردی. خوب حق هم داری چون برام تعریف کرده که چه رفتار ناپسندی باهات داشته ،من از جانب او از تو معذرت می خوام.این روزها حال و روز خوبی نداره باور کن رفتارش با من هم تغییر کرده اما حالا از کاراش پشیمون شده چون خجالت می کشید از من خواست که پیش تو بیام و ازت بخوام اونو ببخشی؟
    - من از دست لیلی ناراحت نیستم چون خواهر بزرگمه هرچی بگه قبول دارم.
    احسان لبخندی زد و گفت:
    - همین صبر و استقامتته که زبونزد فامیل شده تو در همه شرایط آرامش داری خوش به حالت!من واقعا به تو غبطه می خورم لیلی اگه کمی از اخلاق تو رو داشت دیگه من هیچ مشکلی نداشتم اما متاسفانه اون خیلی زود عصبانی می شه حالا برو آماده شو برای نهاردر یک رستوران شیک و مجلل توی هتل مهمون من هستید. خواهرت هم اونجا منتظر شماست بعد هم از اونجا به منزل ما می ریم فکر می کنم اگه چند روزی پیش لیلی بمونید حالش بهتر می شه انگار تنهایی خیلی رو اعصابش فشار آورده.
    مادر مداخله کرد و گفت :
    - احسان جان چرا شما فکر آوردن یک بچه نیستید،الان پنج ساله که با هم ازدواج کردید اگه مشکل خاصی هست باید به پزشک مراجعه کنید.لیلی که همیشه از جواب طفره می ره تو راستش رو بگو؟
    - مادر جان نیازی به پزشک نیست چون نه من مشکلی دارم نه لیلی فقط دختر خانم شما و همسر بنده زیر بار بچه دار شدن نمی ره. هر بار بهونه در می آره و میگه اگه بچه دا ر بشیم تو بچمون رو بیشتر از من دوست داری،من هم مجبورم سکوت کنم چون به همین وسیله است که می تونم عشقم رو به اون ثابت کنم.
    مادر با ناراحتی گفت :
    - وا خاک عالم!این چه حرفیه که این دختره می زنه اصلا قابل قبول نیست یعنی اون به بچه خودش هم حسودی می کنه. خدایا توبه این دیگه از اون حرفاست!
    احسان خندید و گفت:
    - خوب برای اینکه منو خیلی دوست داره واسه همین حسودی می کنه،منم اون خیلی دوست دارم برای همین تا الان به تموم خواسته هاش تن دادم. بچه برای من مهم نیست من دوست دارم همسرم رو همیشه خوشحال و راضی ببینم.
    **
    وقتی وارد سالن شدیم خواهرم را نشسته و منتظر دیدم،در همان نگاه اول حال پریشان او را دریافتم. به محض دیدن ما بلند شد وخودش را در آغوش مادر رها کرد و گریه سر داد و بعد رو به من کرد و گفت:
    - ببخش دست خودم نبود الهی دستم بشکنه!
    با لبخند گفتم:بخشیدم چند دونگ از این رستوران رو می خوای؟
    - بی مزه!
    بعد از آن یک جمع سر خوش و سر حال بودیم و از غذاهای متنوعی که احسان سفارش داده بود صرف کردیم.لحظه ای بینمان سکوت برقرار شد برای آنکه حال و هوای ان جمع را عوض کنم گفتم:
    - آقا احسان به نظر شما درآمد رستوران خوبه؟
    - چطور مگه ؟نکنه می خوای رستوران بزنی؟
    با خجالت گفتم:
    - نه راستش یک خواستگار دارم که نزدیک دبیرستان خودمون یک رستوران بزرگی داره.
    چند لحظه ای سکوت بین همه برقرار شد و هر کس انگشت به دهان مرا می نگریست.مادر اخمی کرد و گفت:
    - شوخی می کنی؟
    - نه مامان جان خیلی هم جدی دارم می گم،خیلی وقته که می خواد با شما صحبت کنه اما من مانع می شدم و اجازه نمی دادم.هرچی بهش گفتم قصد ازدواج ندارم قبول نکرد به خاطر همین بالا خره مجبور شدم که شماره منزل رو به او بدم.
    احسان هوم بلندی کشید و گفت:
    - مبارکه پس بالاخره ما هم باجناق دار شدیم آنهم باجناق رستوران دار.
    - نه چون من قصد ادامه تحصیل دارم و می خوام مدارج بالا را طی کنم البته اگه خدا بخواد.
    لیلی در ادامه بحث گفت:
    - عزیزم تو خبر نداری شقایق خانم ما قصد ادامه تحصیل در خارج از کشور رو داره.
    با اینکه لحنش کنایه آمیز بود اما به روی خودم نیاوردم وگفتم،من به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواجه دوست دارم درس بخونم و پیشرفت کنم حالا هر کجا راه برام باز باشه که بتونم پله های ترقی رو یکی یکی طی کنم برای من فرقی نمی کنه.من هیچ علاقه ای به ازدواج ندارم به طور کلی از ازدواج فراریم.
    نمی دانم چرا نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و اعتراف کردم که از ازدواج گریزانم اما احسان پاسخی به من داد که باعث شد تا مدت ها به آن فکر کنم.گفت:
    - چون فرد مورد علاقه ات را پیدا نکردی هنوز گرمای عشق را احساس نکردی. عشق موهبتی است که خدا به انسان عنایت کرده به شرط آنکه پاک و بی آلایش باشه متاسفانه خیلی ها از این کلمه زیبا سؤاستفاده می کنند و اونو لکه دار می سازند.شقایق جان اگر روزی عاشق بشی آنروز پشت پا به تمامی درس و مدارج بالا می زنی مطمئن باش.
    منزل احسان و لیلی درون یک خیابان خلوت در بالای شهر قرار داشت،ساختمانهای زیبا و درختان سر به فلک کشیده سرتاسر آن خیابان را فرا گرفته بود.من همیشه فکر می کردم احسان زیبا ترین خانه مسکونی آنجا را دارد.این خانه درون باغ بزرگی بود که سرتاسر آنرا درختهای کاج و سروو درختهای میوه سیب وگیلاس پوشانده بود.
    آنطور که خواهرم تعریف می نمود این باغ از آن یکی از ثروتمندان قدیمی بوده که بعد از مرگش به دست وراث می افتد و فرزندانش که خارج از کشور به سر می بردند آنرا در معرض فروش می گذارند و احسان آنرا به بالاترین قیمت خریداری می کند و بعد ساختمان قدیمی آنرا خراب می کند و منزل باشکوهی با نقشه یک مهندس ایتالیایی که برای او می کشد ،می سازد.البته حاضر نمی شود درختان کهن سال را قطع کند.وقتی وارد می شدیم و جاده طولانی باغ را می پیمودیم از لای درختان نمای زیبای آن خانه که بیشتر شبیه به قصر بود به هر بیننده ای چشمک می زد.گلهای پیچکی که اطراف خانه کاشته شده بود از دیوارهای مرمرین این ساختمان بالا رفته و اطراف آنرا احاطه و منظره ای بدیع و جالب به وجود آورده بود.داخل ساختمان هم زیبایی خاص خودش راداشت.لوستر های بزرگ با الوانهای زیبا و دکوراسیون فوق العاده ای این خانه را مزّین کرده بود.کف ساختمان با گرانیت های زیبا پوشیده و به همراه مبل های زیبا که به سبک ایتالیایی ساخته شده بودند. هر وقت به این خانه می آمدم یکی از اتاقهای طبقه بالا که مشرف به باغ بود را انتخاب می کردم چون از انجا می توانستم تمامی باغ را دید بزنم و ساعتها پشت پنجره بشینم و به این منظره زیبا چشم بدوزم.
    با ضربه ای که به در اتاقم زده شد به خودم آمدم لیلی وارد اتاق شد و گفت:اجازه هست؟
    - بفرمایید.
    - چیکار می کردی؟
    - داشتم منظره این باغ رو تماشا می کردم هیچ وقت از دیدنش سیر نمی شم خوش به حالت که تو این باغ رویایی زندگی می کنی. واقعا که احسان خیلی با سلیقه است در واقع برات کاخی ساخته و تو هم ملکه زیبای اونی.
    آرام آرام به من نزدیک شد و کنار پنجره آمد و او هم باغ را نگریست بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - عجیبه که این باغ با همه توصیفی که تو از اون داری برای من هیچ جاذبه ای نداره!
    با تعجب گفتم :منظورتو نمی فهمم یعنی تو اینجا رو دوست نداری؟یا چیزی بالاتر از این می خوای؟
    - نه جانم درسته که من دوست دارم همه چیز داشته باشم اما همه چیز هم مال وثروت نیست خیلی ها تصور می کنند من به خاطر ثروت احسان باهاش ازدواج کردم امااینطوری نیست هدف من چیز دیگه ای بود.
    گفتم :می دونم که مال و ثروت خوشبختی نمیاره برای منهم مهم نیست اما آیا تو واقعا زیبایی این باغ رو نمی بینی؟این همه شکوه وجلال و عظمت خدا رو.
    لبخند تصنعی بر لب زد و گفت:
    - گاهی انسان در زندگی خلعی احساس می کنه که با هیچ کدام از زیبایی های دنیا پر نمی شه.
    زمانی که می خواست از در خارج شود به آرامی پرسیدم :لیلی؟
    - بله.
    - هدفت از ازدواج بااحسان عشق و علاقه ای بود که به اون داشتی درسته؟من میدونم که تو اونو عاشقانه دوست داری.
    بدون اینکه جوابم رابدهد گفت:
    - شام حاضره زودتر بیا پایین.
    ****






  8. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    12

    قسمت چهارم
    سر میز شام خواهرم تنها با غذایش با زی می کرد .انگار افکارش در جای دیگری سیر می کردند.احسان که متوجه تغییر حال همسرش شده بود گفت:
    - عزیزم چرا غذات رو نمی خوری؟
    - اشتها ندارم.
    مادر با نگرانی گفت:
    - حالت خوبه؟ نکنه سرما خوردی؟
    - نه مادر فقط اشتها ندارم اگه اجازه بدین برم استراحت کنم ببخشید که تنها تون می ذارم.بعد بلند شد و میز را ترک کرد و به اتاق خود رفت.احسان که بی ادبی می دانست به دنبال همسرش روان شود بی بی جان را صدا نمود و به او گفت:
    - برو بالا ببین خانم حالشون خوبه یا نه؟
    فراموش کردم که بگویم در این خانه چهار نفر مشغول به کار بودند،بابا علی باغبان باغ به همراه همسرش و خاتون که از اهالی بندر عباس بود و صورت آفتاب سوخته ای داشت و بسیار بسیار دختر فضول و آب زیر کاهی بود.بارها احسان خواسته بود او را به خاطر فضولی هایش اخراج کند اما خواهرم مانع شده بود و همین امر باعث شده بود به خانم خانه وفادار بماند و به قول خودش همه زندگیش لیلی خانم باشد.چهارمین خدمتکار بیوه زنی بود که مرجان نام داشت و یک دختر همسن و سال رضا داشت که بیشتر اوقات هم بازی رضا بود. او مهربانتر از خاتون به نظر می رسید . صورتی رنگ پریده و استخوانی داشت که حکایت از رنج های کودکی و نوجوانی و جوانیش داشت.شوهرش که ده سال از او بزرگتر بود سالها قبل بر اثر بیماری سرطان در گذشته بود.
    شب هنگام خواب به چشمانم نیامد به خاطر همین شروع به در س خواندن کردم و نمی دانم چه وقت پلک هایم سنگین شد و به خواب رفتم.صبح زود بلند شدم و به سرعت لباسهایم را پوشیدم و از پله ها پایین آمدم اگر دیر می جنبیدم به اتوبوس واحد نمی رسیدم و ممکن بود دیر به دبیرستان برسم.چون راه خیلی دور بود،دبیرستان تقریبا نزدیک خانه خودمان بود.خواستم از سالن خارج شوم که صدای مرجان را شنیدم کنار در آشپز خانه ایستاده بود،گفت:
    - شقایق خانم صبحانه حاضره.
    وقتی به طرفش برگشتم اینبار گفت:
    - سلام صبح بخیر.
    - صبح شما هم بخیر،نمی خورم عجله دارم دیرم می شه.
    - اما آقا گفتند صبحانتان را بخورید در ضمن ایشون در باغ منتظر شما هستند تا شما رو به مدرسه برسونند.
    - مگه ایشون بیدار شدن؟
    - بله!خیلی وقته!آقا خیلی سحر خیزند درست بر عکس خانم!
    می دانستم حقیقت را می گوید چون اگر لیلی را از خواب بیدار نمی کردی حتما تا ظهر می خوابید.
    چند لقمه ای خامه و عسل به دهان گذاشتم و بعد از تشکر از مرجان به داخل حیاط رفتم.در ابتدا هیچ اثری از احسان ندیدم اما همین طور که جاده طویل باغ را می پیمودم صدای بوق ماشین احسان را شناختم که پشت سرم در حرکت بود.برگشتم و او را دیدم که مهربانانه مرا می نگریست بعد سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت:
    - خانم مگه شما نمی دونید باید از محل خط کشی عبور کنید.
    وقتی نگاهم را متعجب دید دوباره گفت:
    - سوار شو نکنه می خوای ظهر به دبیرستان برسی؟
    - ببخشید راضی به زحمت شما نبودم با عث شد از خوابتون بزنید، شرمنده!درسته که راهم دور شده اما اتوبوس شرکت واحد می آد می تونم خودم برم.
    - دیگه از این حرفها نشنوم که ناراحت می شم تو هنوز هم بعد از این همه سال با من مثل غریبه ها رفتار می کنی ولی تو برای من مثل خواهرم المیرا هستی.در ضمن باید از خواهرت تشکر کنی که دیشب به من یادآوری کرد وگرنه حتما فراموش می کردم.
    بابا علی در باغ را گشود و احسان اشین را خارج نمود وقتی داشت رانندگی می کرد به نیم رخ صورتش نگاه کردم و در دل لیلی را ستودم و به او حق دادم که عاشق احسان شده باشد.درست است که او در خانواده ای ثروتمند بزرگ شده اما قد بلند او واندام ورزیده اش و چشمان مشکی و نافذش اصلا با خانواده او جور نبود. با نگاه کردن به او همیشه یاد مردان ایل می افتادم و خودم هم گاهی از تصورم خنده ام می گرفت.همانطور که رانندگی می کرد پرسید:
    - اوضاع درس زبان انگلیسی چطوره؟
    - فعلا که خوبه و به لطف شما مشکلی ندارم.
    - اگه به مشکل برخوردی حتما خبرم کن.مبادا خجالت بکشی تو باید منو برادر خودت بدونی من به اندازه المیرا دوستت دارم،تو لیاقت داری پیشرفت کنی پس دست از تلاش بر ندار اما در کنارش هم کمی به خودت فکر کن و سعی کن طعم عشق را بچشی و نسبت به آن بی اهمیت نباشی هرطور شده به دستش بیار تا مبادا در آینده پشیمون بشی.
    با خود اندیشیدم آیا چیزی که من در دل دارم عشق است ؟چقد دیدگاهمان نسبت به عشق با هم متفاوت بود . من عشق را گناهی می دانستم که نباید بروز می کرد و او آنرا موهبتی الهی.چون به قول خودش طعمش را چشیده و به خواسته دلش رسیده بود .وقتی از احسان خداحافظی نمودمو از ماشین پیاده شدم.سمیرا یکی از همکلاسی هایم رادیدم ،او آرام به بازویم زد و گفت:ای کلک با از ما بهترون می گردی؟
    - بی خود کردی دامادمون بود شوهر خواهرم .
    هوم بلندی کشید و گفت:
    - جدی می گی؟بابا ایول شنیده بودم قاپ یک پسر پولدار و دزدیده اما باورم نمی شد!عجب ماشین قشنگی داشت ،حالا خواهرت بع اندازه تو خوشگل هست؟
    - خیلی بیشتر از من!
    در حالیکه هاله ای از غم صورتش را پوشانده بود گفت:
    - باید حدس می زدم تو این دنیا یا باید زیبایی فوق العاده داشته باشی یا ثروت فراوان تا شوهر خوب نصیبت بشه که در هر حال ما هیچ کدومش رو نداریم.معلوم نیست درآینده کدوم آسمون جلی بد بخت تر از خودم نصیبم بشه.
    گفتم:سمیرا جان ناشکر نباش.خدا به تو هم به اندازه کافی زیبایی داده ولی مطمئن باش زیبایی باطنی بهتر از ظاهری است .این سیرت آدمهاست که اونارو زیبا می کنه نه صورتشون . همیشه شاکر خداباش که بهت نعمت سلامتی داده.
    سمیرا با همان لحن متعرض گفت:
    - مگه به تو خواهرت نداده ،چرا شما هم زیبایی دارید هم سلامتی و هم تو اینده شوهر خوب.تو فقط بلدی شعار بدی برو بابا حال داری با ما چکار داری بذار به درد خودمون باشیم.
    سرم را به حالت تاسف تکان دادم و راهی کلاس شدم .سمیرا از دخترانی بود که همیشه نگران آینده او بودم چون هیچ وقت به حق خودش قانع نبود.
    ***
    سه روز متوالی را در خانه خواهرم سپری کردیم،روز چهارم مادر عزم رفتن کردو گفن باید به خانه باز گردیم اما از لیلی خواست که با ما بیاید اما او نپذیرفت و گفت که قرار است به همراه احسان سری به خانواده اش بزنیم.با اینکه باغ را خیلی دوست داشتم اما دلم برای خانه کوچک خودمان تنگ شده بود و دوست داشتم هر چه زودتر برگردیم.وقتی به منزل خودمان رفتیم فرزاد چندین بار با مادر تماس گرفت و اجازه خواست که به همراه خانواده اش به خواستگاری بیاید ،بالاخره به اصرار مادر قبول کردم تا با خانواده او آشنا بشم چون می دانستم فرزاد دست بردار نیست و حتما می خواد به خواستگاری بیاید به همین خاطر تر جیح دادم در حظور خانواده اش جواب منفی ام را اعلام کنم.
    یک روز وقتی از دبیرستان به منزل آمدم خانه کوچکمان را بسیار تمیز و با صفا یافتم لیلی به سلیقه خود آنرا آراسته بود و روی تخت حیاط دوپشتی و یک قالیچه پهن کرده بود.سلام کردم و با تشکر روی هر دوی آنها را بوسیدم.وقتی داشتم میوه ها را می شستم رضا به آشپزخانه آمد و با حالتی زار گفت:
    - آجی تو می خوای عروس بشی؟می خوای از اینجا بری؟
    سیبی از داخل میوه ها جدا نمودم و به دستش دادم وگفتم :نه عزیزم من همین جا کنج دل داداشی جون می مونم خاطر جمع باش نفسم .
    خندید و گفت:
    - خوبه که نمی ری آخه من دلم برات تنگ می شه اگه تو هم بری من دیگه تنهای تنها می شم.
    از کلامش خنده ام گرفت صورتش را بوسیدم و گفتم:داداشی آجی لیلی کجاست؟
    - تو حیاط داره با تلفن حرف می زنه یعنی با موبایلش ،من توی حیاط بودم داشت گریه می کرد فکر کنم با حسان دعوا کرده!
    با تعجب پرسیدم :داشت گریه می کرد ؟مطمئنی داداشی؟
    - خ.دم دیدم داشت پشت تلفن گریه می کرد تازه وقتی ازش پرسیدم دروغکی گفت سرما خوردم.
    وقتی تلفن لیلی به پایان رسید به نزدش رفتم .از چشمان سرخ و صورتش فهمیدم که رضا درست می گوید،گفتم:لیلی جان چیزی شده؟تو چرا گریه کردی؟
    - نه یک آلرژی فصلیه نمی دونم یه دفعه چی شد که آب از چشم و بینیم سرازیر شد،ببینم تو هنوز حاضر نشدی مهمونا یک ساعت دیگه از راه می رسن.
    می دانستم دروغ می گویداما ترجیح دادم کنجکاوی نکنم با خود فکر کردم شاید با احسان گفت وگوی لفظی داشته،گفتم:احسان کجاست نمی یاد؟
    - چرا خیالت راحت باشه تو راهه به زودی می رسه.
    همگی انتظار حد اقل یک خانواده سه چها نفری را می کشیدیم اما با تعجب دیدیم که فرزاد به همرا یک پیرزن تقریبا شصت ساله که او را عمع خانم معرفی می کرد وارد شدند،مادر که حسابی جا خورده بود پرسید:
    - پدر و مادر آقا فرزاد کجا هستند؟نکنه منزل ما رو قابل ندونستند؟
    عمه خانم لب به سخن گشود و گفت:
    - خواهش می کنم دولت سراست!اما فرزاد به غیر از من کسی را نداره .8 سال بیشتر نداشت که برادرم و همسرش در یک سانحه تصادف در گذشتند. من بزرگش کردم چون خودم هم بچه ای نداشتم فرزاد شد پسرم بعد از مرگم تمام دارائیم به او می رسه،من هیچ کم و کاستی براش نذاشتم.
    مادر با حالتی غمبار گفت:
    - خدا رحمتشان کند . ایشاالله که صدو بیست سال عمر کنید و سایتون بالا سرش باشه.
    - ممنون خدا رفتگان شما را هم بیامرزه.
    وقتی جلوی عمه خانم چای گرفتم لبخندی از رضایت بر لبانش جاری شد و سرش را به عنوان تایید برای فرزاد تکان داد.بعد استکان چای رابرداشت و گفت:
    - سفید بخت بشی دخترم.فرزاد گفته بود تو خیلی قشنگ و ماهی ،حالا می فهمم حق داشته یک دل نه صد دل خاطرخواه بشه.
    زنگ خانه که به صدا در آمد رضا گفت ،عمو احسانه و دوان دوان خودش را به در رساند. وقتی احسان وارد شد از جمع عذر خواهی نمود،وقتی با فرزاد دست می داد انگار هر دو یکدیگر را شناخته بودند چون احسان گفت:
    - آقای فرزاد مطلبی شما کجا اینجا کجا؟
    - دست تقدیره دیگه چه می شه کرد!
    احسان لبخندی زد و گفت:
    - دست تقدیر شما رو به اینجا کشوند یا زیبایی خواهر خانم ما؟اما بهت گفته باشم باید از هفت خان رستم رد بشی تا جواب بله رو از شقایق خانم بگیری.
    مادر گفت:
    - شما همدیگر و میشناسید؟احسان در حالیکه می نشست گفت:
    - چهار سال دبیرستان با همدیگه همکلاس بودیم .البته مدت زیادیه که از ایشون اطلاعی نداشتم. پس آقایی که رستوران دارن شمائید!
    دقایقی بعد عمه خانم لبخندی نثار جمع کرد وبا صدای بلندی گفت:
    - از نظر من که دختر شما حرف نداره و همچنین خانواده اش حالا اگه اجازه بدید فرزاد می خواد چند کلمه ای با شقایق خانم صحبت کنه.
    با اینکه رغبتی به صحبت کردن با او نداشتم اما به اشاره مادر و احسان به حیاط رفتم و فرزاد هم به دنبالم روان شد،هر دو لبه تخت نشستیم . سکوتی سنگین بینمان حکم فرما شده بود،او بود که قفل سکوت را شکست و گفت:
    - شما کم وبیش با زندگی من آشنا شدید با اینکه در کودکی خانواده ام را از دست دادم اما در پناه مهر ومحبت عمه خانم بزرگ شدم .باور کنید من هیچ مشکلی از نظر مادی ندارم شاید به اندازه داماد بزرگتون ثروتمند نباشم اما می تونم زندگی ایده آلی براتون فراهم کنم . عمه خانم اونقدر برام گذاشته که حتی بچه هام هم می تونند در رفاه زندگی کنند،من به شما قول می دم که نذارم کمبودی در زندگی احساس کنید.
    نگاهش کردم در نگاهش صداقت موج می زد می دانستم که هر کس با او ازدواج کند خوشبخت می شود اما حیف که او گمشده من نبود. کاش می توانستم دردم را به او بگویم . ولی در عوض گفتم:آقای مطلبی من توقع زیادی از زندگی ندارم و همه ارزش انسانها رو در شخصیت اونها می بینم نه در ثروت . من قبلا هم به شما گفتم من قصد ازدواج ندارم بازم می گم من می خوام ادامه تحصیل بدم و نمی تونم با شما ازدواج کنم.میان حرفم پرید و گفت:
    - من با تحصیل شما هیچ مشکلی ندارم حتی خودم کمکتون می کنم.
    - ممنون اما خواهش می کنم درک کنید و بیشتر از این اصرار نکنید. من نه با شما نه با هیچکس دیگه ای ازدواج نمی کنم امیدوارم همسر ایده آلی نصیبتون بشه.
    با ناراحتی گفت:
    - اما من ازدواج نمی کنم و صبر می کنم.به من قول می دید اگه یک روز تصمیم به ازدواج گرفتید منو انتخاب کنید.
    سرم را به زیر انداختم و گفتم:نه آقای مطلبی من نمی تونم چنین قولی بدم هیچکس از آینده خبر نداره برای آینده باید در آینده تصمیم گرفت نه حالا،بهتون سفارش می کنم به دنبال زندگیتون برید و نخواین پاسوز من بشید.
    با جواب صد در صد منفی من فرزاد دیگه سر راهم قرار نگرفت. احسان او را جوان شایسته ای می دانست و لیلی بیشترین اصرار را داشت که من با او ازدواج کنم.اما وقتی مخالفت مرا دیدند دیگر کسی اجبارم نکرد در نهایت تصمیم به عهده خودم گذاشته شد.
    همه چیز همراه شده بود با اتفاقات جالبی که پشت سر هم می آمدند.غروب پنج شنبه بود که از سر خاک پدر باز می گشتیم تلفن از لحظه ورودمان شروع به زنگ زدن کرد مادر گوشی را برداشت و با حاج خانم همسر خان عمو به گفت و گو پرداخت.وقتی تلفن را قطع کرد گفت:
    - خیلی بد شد شقایق اونقدر صبر کردیم و دعوتشون نکردیم تا خودشون تماس گرفتن.
    گفتم:زن عمو چی می گفت؟
    مادر آهی کشید و گفت:
    - مثل اینکه آقای مهندس تصمیم گرفته سری به خونه عموش بزنه و دیداری تازه کنه حاج خانم گفت اگه اشکالی نداشته باشه جمعه شب مزاحمتون می شیم.
    - مامان اگه لیلی بفهمه باز هم سروصدا راه می اندازه!
    مادر لحظه ای به فکر فرو رفت وبعد گفت:
    - راضی کردن لیلی با من به احسان می گم باهاش صحبت کنه رگ خوابش دسته شوهرش.
    ***
    خانواده خان عمو با دسته گلی بزرگتر از خودشان وارد خانه شدند. خان عمو رضا را در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد وگفت:
    - بوی برادر خدا بیامرزمو می ده.
    بعد از داخل کیسه توی دستش ماشین پلیس اسباب بازس را بیرون آورد که باعث شد رضاخوشحال و ذوق زده شود.مسعود و سعید کنار خان عمو نشسته بودند محبوبه و میترا هم کنار شوهرانشان آقای جدیدی و حشمتی جا گرفته بودند. محبوبه که همیشه در پرچانگی زبانزد خاص و عام بود گفت:
    - شما که دیگه بعد از جشن خان داداش ما دیگه پشت سرتون رو هم نگاه نکردین و به ما افتخار ندادین که بیشتر سری به ما بزنید اما ما دلمون براتون تنگ شده بود ،این بود که پروئی کردیم و خودمون خودمون رو دعوت کردیم.
    مادر با خجالت گفت:
    - باعث افتخار ماست واقعا باید مارو ببخشید.آخه من چند وقتیه که درگیر شقایق هستم براش خواستگار اومده پسر خوبیه اما این دختر حاظر نمی شه باهاش ازدواج کنه و می گه می خوام درس بخونم ولی او سمج تر از این حرفاست.
    با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بودند به مادرم نگاه کردم و در دل گفتم :مامان خانم چرا گناه لیلی رو گردن من می اندازی دیواری کوتاهتراز من پیدا نکردی.خیلی ناراحت شده بودم .اما می دانستم مادر مجبور به گفتن این دروغ شده بود.حاج خانم پشت چشمی نازک کرد و گفت:به به مبارک است!خان عمو با تشر گفت:
    - چی چی رو مبارکه خانم پس ما اینجا برگ چغندریم درسته که سالها رفت وآمد مون به خاطر اشتباه یه الف بچه قطع شده اما هر چی باشه بزرگتره فامیلیم یعنی شما نباید با ما صلاح مشورت می کردین؟
    مادر دست پاچه گفت:
    - به خدا خبری نبود،در همون جلسه اول دختر ما جواب رد رو داد شما ببخشید شرمنده.
    بعد مادر به سرعت بلند شد و شروع به پذیرایی نمود. من هم به آشپزخانه رفتم و با سینی چای بازگشتم. وقتی سینی را جلوی خان عمو گرفتم لبخند مغرورانه ای زد و گفت:
    - مگه من میذارم دست گل برادرم رو به غریبه بدین؟
    نگاهم با نگاه سعید تلاقی کرد تبسم مهربانی به صورتم پاشید،سرم را پایین انداختم و گفتم :بفر مایید!
    زمانی که محیط حال و هوای طبیعی پیدا کرد محبوبه گفت:
    - آقا جون بهتره بریم سر اصل مطلب .
    خان عمو بی پرده گفت:
    - اصل مطلب اینه که ما شقایق خانم رو برای آقای مهندس در نظر گرفته بودیم.غافل از اینکه مسعود خان خیلی وقته خاطرخواه دختر عموی خودش شده . سه روز پیش بود که آقا اعتراف کردن و ما هم برای اینکه بین دو تا برادر شکر آب نشه گفتیم بیایم اینجا و از این خانم گل بخوایم خودش انتخاب کنه.البته پسرم سعید خیلی راحت با این مسئله کنار اومد و گفت من به مظر شقایق احترام می ذارم اگه اون منو نخواد من حرفی ندارم.
    من ومادر متعجب خشکمان زده بود لحظه ای سکوت سنگینی برقرار شد تا اینکه خان عمو تک سرفه ای کرد و گفت:
    - تعجب کردین؟مادرم در جواب گفت:
    - والله چه عرض کنم؟شوکه شدم!آخه ...تا به حال نشنیده بودم دو برادر با هم به خواستگاری یک نفر برن.
    مسعود خنده ای کرد و گفت:
    - خوب زن عمو جان همه خواستگاری ها که نباید طبیعی باشه کمی غیر طبیعی تنوع ایجاد می کنه تازه ممکنه در تاریخ هم ثبت بشه.
    در دل گفتم،تو دیگه ساکت شو چون سرم هم بره حاضر نیستم زن تو یکی بشم.بازم گلی به جمال سعید،تورو چه به این حرفها.
    زنگ در که زده شد طبق معمول رضا خودش را به در رساند و به همراه لیلی و شوهرش بازگشت.آندو وارد سالن شدند و با همگی گرم و صمیمی احوالپرسی کردند و بعد هر دو کنار هم روی مبلی نشستند.محبوبه که به خواهرم نزدیک بود گوشه چشمی نازک کرد و گفت:
    - لیلی جان نون و پنیر آوردیم دخترتون رو بردیم.
    خواهرم که شگفت زده شده بود پرسید:
    - منظورت چیه؟
    بعد از اینکه مادر تمام ماجرا را از سیر تا پیازبرای آنها تعریف کرد .احسان با خنده گفت:
    - خیلی جالبه !دو برادر با هم توافق کنند که به خواستگاری یک دختر برن،آفرین این برادری رو باید تحسین کرد.باید صبر کنیم و ببینیم کدومشون برنده می شن!
    وقتی نگاهم به خواهرم افتاد دیدم رنگش به زردی گرائیده و لرزش دستانش که به روی مبل گذاشته بود به وضوح دیده می شد.خوب به این امر واقف بودم که خواهرم راضی نیست ما با این خانواده وصلت کنیم.چند لحظه بعد خان عمو رو به من کرد وگفت:
    - خوب دخترم نظر تو چیه؟
    گفتم خان عمو من شما رو دوست دارم وبراتون احترام قائم خواهش می کنم جواب منو حمل بر بی نزاکتی نکنید من قصد ازدواج ندارم دلیلش هم همون جوابیه که به خواستگار قبلیم یعنی آقای مطلبی دادم.این بار میترا پیش دستی کرد و گفت:
    - شقایق جان درسته که هردوی این آقایون برادرای تنی من هستند اما من پیشنهاد می کنم سعید را انتخاب کنی چون با یک تیر دو نشون زدی هم ازدواج موفق هم ادامه تحصیل با کمک سعید.
    مسعود مداخله کرد و گفت:
    - اِ...اِ قرار نشد که دیگه پارتی بازی کنید.
    سعید که تا ان زمان سکوت اختیار کرده بود لبخندی زد و گفت:
    - بهتره ما شقایق خانم رو لای منگنه نگذاریم اون باید فرصت کافی داشته باشه تا خوب فکرکنه بعد جواب بده الان هم بهتره از این معقوله خارج شده و وارد بحث دیگری بشیم.
    بعد از صحبت های سعید دیگه هیچکس راجع به ازدواج سخنی نگفت.اما آن محیط همچنان برای من خفقان و ناراحت کننده بود.نمی توتنستم بشینم و به آن جمع مسخره نگاه کنم بنابر این از همه پوزش خواستم و به اتاقم پناه بردم بیست دقیقه ای در اتاق بودم که مادر به سراغم آمد و گفت:
    - می دونم ناراحتی ولی یه همین امشب را تحمل کن.الانم بلند شو بیا بیرون اینجوری زشته خان عمو از دستمون ناراحت میشه و فکر می کنه عمدا به او بی اعتنایی کردی.
    با نظر مادر موافق بودم بنابراین بلند شدم و به آنها پیوستم اما مرتبا خودم را در آشپزخانه سرگرم می ساختم.بعد از شام هر کسی شروع به صحبت از موضوعی کرد تا اینکه بحث به خاطرات دوران کودکی رسید.مسعود گفت:من هنوز آن گازی که شقایق ازم گرفته یادم نرفته آخ...آخ هموز جاش درد می کنه.
    احسان گفت:
    - مگه شقایق شما رو گاز گرفته ؟من که باور نمی کنم!
    - بله این دختر آرومی که اینجا نشسته آن موقع ها از این هم کم حرف تر و سر به زیر تر بود چون خیلی گوشه گیر بود و وارد جمع کودکی می نمی شد سعی داشتم یه طوری باهاش ارتباط برقرار کنم ولی اون همیشه یه گوشه می نشست و در حالیکه عروسکش را در بغل داشت ما رو نگاه می کرد.هر بار که می دیدمش موهای خرگوشیش رو می کشیدم .یادمه یه روز در کمال ناباوری تا دست به موهاش زدم گازم گرفت.مگر نشنیدید که می گن ازآن نترس که های و هوی دارد ازآن بترس که سر به تو دارد.
    مادر وارد بحث شد و گفت:
    - شقایق دختر آرام و صبوریه بر عکس لیلی که خیلی زود عصبانی می شه اون تمام ناراحتی هاش رو درون خودش می ریزه و بروز نمی ده و این خیلی بده چون اینطوری خودشو آزار می ده اما به من ثابت شده که اگه کاسه لبرزش سرریز بشه دیگه کسی جلودارش نیست.البته من خیلی کم عصبانیت اونو دیدم.
    سعید در ادامه حرف مامان گفت:
    - در گذر گاه زمان عشق خا می میرند،رنگ ها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه تلخ و چه شیرین دست نخورده باقی میمانند.
    لحظه ای همه ساکت شدند و من به این می اندیشیدم که سعید چه جمله زیبایی ادا کرد و وقتی نگاه لیلی را دنبال کردم دیدم با سعید نگاهشان روی هم ثابت مانده.مطمئن بودم این جمله را برای بی وفایی لیلی به زبان آورد اما بعد خیلی زود بر خود مسلط شد و نگاه از او گرفت.
    ***




  10. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    قسمت پنجم
    یک هفته از آمدن خان عمو و خانواده اش می گذشت نه من جوابی به آنها داده بودم نه آنها تماس گرفتند.شاید منتظر بودند که ما خودمان به آنها تلفن کنیم.هر گاه که مادرم از من سوال می کرد از جواب دادن طفره می رفتم و می گفتم من قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم.روز جمعه فرا رسید گرچه روز تعطیل و استراحت بود اما برای من روز غم انگیزی بود چون همیشه غروب جمعه ها دلم می گرفت اما نمی دانم چرااین جمعه اینقدر برایم سخت وطاقت فرسا شده بود.ساعت تقریبا نه صبح بود و من بی دلیل دلشوره عجیبی داشتم .شروع به درس خواندن کردم اما نتوانستم حتی یک کلمه به خاطرم بسپارم بلند شدم و دفتر خاطراتم را باز کردم و اتفاقات چند روز پیش را درون آن نوشتم .ناگهان فکری به مغزم خطور کرد،دلم برای خانه باغ لیلی و احسان تنگ شده بود.به نزد مادر رفتم و گفتم :می خوام سری به لیلی بزنم شما هم می آیین؟
    - نه عزیزم چند دست لباس بافتنی روی دستمه تو برو بچه ام رضا خیلی تنهاست اونم با خودت ببر تا کمی توی باغ بازی کنه .برای نهار میمونی؟
    - نمی دونم شاید .کمک لازم تدارید؟
    - نه عزیزم کاری ندارم.
    طبق روال هر روز موهایم را شانه کردم و آنهارا چند دور بالای سرم چرخاندم تا همش روی هم جمع شود بعد یک گل سر زیبا به رنگ صورتی به آنها زدم .یک بلوز پائیزی آستین بلند صورتی به همراه یک شال مشکی و شلواری جین از کمدم خارج نمودم و بر تن کردم، مانتو ام را پوشیدم .آستین های تنگ وچسبان بلوز از مانتویم بیرون زده بود و به آن شال و مانتوی مشکی جلوه ای زیبا داده بود .وقتی به درون اینه نگریستم از این حسن سلیقه که به خرج داده بودم لبخندی رضایت بخش به لب آوردم.مادر در حالیکه دست رضا را در دست من می گذاشت گفت:
    - مواظب خودتون باشید و سعی کنید زود برگردید.
    صورتش را بوسیدم و با خداحافظی از در خارج شدیم تصمیم داشتم با اتوبوس بروم.برای همین به ایستگاه مخصوص رفتیم و خیلی زود سوار شدیم اما چون اتوبوس شلوغ بود هر چه نگاه کردم جای خالی پیدا نکردم.بنابراین با یک دست،دست رضا را محکم در دست گرفته بودم با دست دیگه میله آهنی وسط اتوبوس را، در حالیکه مواضب بودم رضا زیر دشت و پا له نشود در دل به خودم لعنت می فرستادم که چرا خساست به خرج دادم و سوار تاکسی نشدم.در حالیکه اتوبوس حرکت می کرد با هر ترمز یک سکندری می خوردم ،اگر کمی دستی را که به میله گرفته بودم شل می نمودم حتما روی صندلی کنارم می افتادم.
    سنگینی نگاهی را روی خودم حس نمودم از زیر زاویه دستم نگاهی به همان صندلی کنارم انداختم،مرد جوانی بود که کمی موهای جلوی سرش ریخته بود و کت وشلوار سرمه ای زیبایی بر تن کرده بود و چشمان خاکستریش را به من دوخته بود.خواستم از او رو برگردانم که گفت:بفرمایید خانم جای من بنشینید.
    - متشکرم شما راحت باشید، من راحتم!
    بلند شد و گفت:
    - خودتون شاید اما این بچه گناه داره بفرمایید تعارف نکنید.
    اوبلند شد وایستاد در حالیکه از او تشکر می نمودم سر جایش نشستم و رضا را در کنار خود جای دادم،بغل دستم پیرمردی اخم آلود نشسته بود و انگار با کسی بحث و جدل کرده باشد مدام زیر لب غر می زد.
    با تکان دست رضا به خود آمدم که گفت:
    - آجی نگاه کن گل سرت افتاده اونجا.
    با چشم حرکت دستش را نگاه کردم درست جای قبلی که ایستاده بودم جلوی پای آن مرد افتاده بود ناگهان متوجه شدم موهایم را که بالای سرم جمع کرده بودم مانند یک طناب از زیر شال آویزان شده بودند تقریبا روی زانوهایم افتاده بودند. وقتی به مرد نگاه کردم دیدم او هم به موهایم خیره شده چاره ای نداشتم دست بردم و آنها را از پشت داخل مانتوام کردم. بعد از اینکه خودم را مرتب کردم دیدم که آن مرد بدون اینکه چیزی بگوید گل سر ار جلویم گرفت و گفت:
    - بفرمایید.
    با شرم انرا گرفتم و گفتم:ممنون.
    ایستگاه بعد پیرمرد پیاده شد و من از مرد جوان خواستم که جای او بنشیند وقتی در کنارم نشست بعد از کمی سکوت گفت:چه پسر با نمکی راستش اول فکر کردم پسرتونه و با خود گفتم چرا خانمها اینقدر زود ازدواج می کنند اما بعد دیدم شما رو آبجی صدا کرد پی به اشتباهم بردم ولی اصلا شبیه شما نیست!
    دستی روی موهای قهوه ای رضا کشیدم ،همه می دانستیم که بیشتر شبیه لیلی است.لبخندی زدم و گفتم:بله به خواهر بزرگم شباهت داره.
    مرد جوان لبخندی زدو گفت:
    - کجا پیاده می شید؟
    وقتی مسیرم را گفتم ،گفت:
    - عجب حسن تصادفی!اتفاقا مسیر من هم اونجاست خوب پس با هم همسفریم . شما منزلتون در آن خیابان؟
    - خیر خواهرم اونجا زندگی می کنه.
    - من قبلا در ان منطقه شاگردان زیادی داشتم و تقریبا همه را می شناسم ممکنه نام شوهر خواهرتون رو بپرسم ؟
    - احسان مظاهر.
    کمی فکر کرد و گفت:
    - چقدر فامیلشون برام آشناست.حالا یادم اومد من درست چند منزل پائین تر از آنها در منزل آقای امیری به دخترشون پیانو یاد می دم با اینکه منازل اون اطراف همه زیبا هستند اما من وصف زیبایی منزل آقای مظاهر و زیاد شنیدم حتی یادم می اد شیدا خانم دختر آقای احمدی اونو کاخ سفید می نامید.
    - بله واقعا زیباست، شما استاد موسیقی هستید؟
    - استاد که نه ....این لقب شایسته من نیست من مربی موسیقی ام!در اصل اهل ساوه ام اما از وقتی که در دانشگاه هنرهای زیبا قبول شدم در تهران ماندگار شدم و برای امرار معاش و ادامه تحصیل تدریس خصوصی می کنم.در این مدت خیی دوست داشتم خانه آ قای مظاهر رو از نزدیک ببینم می گن خیلی باشکوهه!
    - خاهرم و آقای مظاهر خوشحال می شن در خدمتتون باشند حتما تشریف بیارید.
    - ممنون از لطفتون شاید یک روز مزاحم شدم.
    - خواهش می کنم!
    وقتی از اتوبوس پیاده شدیم مجبور بودیم قسمتی از راه را تاکسی بگیریم بنابر این با هم درون یک تاکسی نشستیم و راهی ان منطقه اعیان نشین شدیم . هر دو به مقصد رسیده بودیم و با هم پیاده خیابن خلوت و سرسبز را طی می کردیم در حالیکه آرام آرام قدم بر میداشتم و دست رضا را در دست داشتم صدایش را شنیدم که گفت:
    - ببخشید فراموش کردم خودمو معرفی کنم ،من اردشیر سلیمانی هستم و شما؟
    آرام گفتم :شقایق اقبالی!
    - اسم زیبایی دارین که خیلی هم با چهرتون جوره !
    در حالیکه سرخ شده بودم سرم را پایین انداختم اما نگاههای دزدانه اش را روی خودم حس می کردم دست رضا را محکم در دست فشردم طوری که فریادش به هوا برخواست و گفت:
    - آجی دستم!
    - ببخش عزیزم!
    او که متوجه حالم شده بود لبخند موذیانه ای بر لب آورد و گفت:
    - چقدر شما خجالتی هستید؟
    ساکت شدم و هیچ کلامی به زبان نیاوردم تا زمانی که من به خانه لیلی رسیدم نمی دانستم او در کدام یک از خانه ها مشغول به تدریس است برایم مهم نبود بدون اینکه در این مورد از او سوالی کنم به سرعت از او خداحافظی کردم و گفتم:از ملاقات با شما خوشحال شدم ،امیدوارم موفق باشید.
    - من بیشتر به امید دیدار دوباره!
    وقتی خواستم زنگ بزنم با تعجب دیدم در بزرگ باغ باز است،داخل شدیم و من در را پشت سرم بستم.سکوت همه جارا فراگرفته بود و فقط صدای گنجشک ها بود که این سکوت را می شکست.آنطرف باغ بابا علی مشغول جارو کردن برگها بود زهره دختر مر جان هم روی تخته سنگی نشسته بود و با عروسکش مشغول بازی بود.رضا به سرعت خودش را به او رساند وگفت:سلام من اومدم.
    با دیدن رضا گل لبخند به روی لبهای بچه گانه زهره شکفته شد،بابا علی ایستاده بود و مرا نگاه می کرد.
    گفتم:سلام ،خسته نباشی،چرا در باغ باز بود؟
    - زنده باشی دخترم مگه باز بود؟
    - اگه باز نبود پس من چطوری اومدم تو؟
    - لعنت بر شیطون هرچی به این زن می گم وقتی می خوای بری بیرون درو پشت سرت ببند انگار نه انگار که من چی میگم.این روزا پاک حواس پرتی پیدا کرده اگه آقا بفهمه حسابی دعوا راه می اندازه آخه اون خیلی از بی نظمی بدش می آد.شما که خودتون اخلاقشو می دونید!
    - نگران نباش من به ایشون چیزی نمی گم فقط بعد از این بیشتر مواظب باش.راستی خواهرم کجاست؟
    - فکر کنم خانم توی اتاق خودشون باشند من امروز ایشون رو ندیدم.
    - بابا علی مواظب رضا باش من می رم داخل ساختمان یه وقت نره طرف استخر؟
    - چشم خانم خیالتون راحت باشه.
    مسیر ساختمان را در پیش گرفتم. آرام و بی صدا وارد ساختمان شدم خاتون را دیدم که با یک دستمال و شیشه پاک کن داشت آینه بزرگ سالن را تمیز می کرد.به محض اینکه منو دید کمی جا خورد اما به خود آمد وگفت:
    - سلام شقایق خانم شما کی آمدید؟
    - سلام همین الان!
    - بفرمایید بنشینید الان به خانم اطلاع می دم.
    خودم را به پله ها رساندم و گفتم:لازم نیست می خوام غافلگیرش کنم خودم می رم بالا.
    - اما من باید قبلش به ایشون اطلاع بدم نمی تونم به شما اجازه بدم که....
    برای اولین بار برگشتم و به تندی نگاهش کردم و گفتم:لیلی خانم قبل از آنکه خانم شما باشه خواهر بنده است نکنه فراموش کردین؟
    با اکراه سر جایش ایستاد و من به طرف اتاق خواهرم حرکت کردم در حالیکه در دل خوشحال بودم که این دختر بی ادب و فضول را ساکت کرده بودم.
    وقتی پشت در اتاقش رسیدم خواستم در بزنم اما صدای لیلی مرا سر جای خود میخکوب کرد.نمی خواستم استراق سمع کنم اما آنقدر بلند و با تحکم سخن می گفت که نا خواسته شیطان وسوسه ام کرد که گوش فرا دهم .او بلند بلند می گفت:باید به من فرصت بدی من نمی تونم به این سرعت کارها رو راست وریس کنم زمان می بره تو چرا اینقدر عجله داری؟
    نمی دانم چه جیز شنید که با استیصال زیادی گفت:نه خواهش می کنم اینکارو با من نکن تو اگه ازدواج کنی من خودم رو می کشم ،وباز فریاد زد:نگو دوستت ندارم ،به خدا دوست دارم خودت هم خوب می دونی حاضرم به خاطر تو دست به هر کاری بزنم.من فقط به خاطر تو می خوام دست از این رفا ه و آسایش که می گی بکشم،فقط یه کم صبر کن خواهش می کنم.
    سرم به دوران افتاده بود خدایا چه می شنیدم!این حرفها از زبان خواهر من خارج می شد؟نه...نه امکان نداشت حتما اشتباه شنیدم !لیلی و خیانت وای نه!خدا کمکم کن دارم دیوانه می شم.حتما طرف صحبت او یک زن بوده و من نباید در مورد خواهرم فکرای بد بکنم.کمی به خود امید دادم اما بیش از این نتوانستم صبر کنم تقه ای به در زدم وقتی جوابی نشنیدمدوباره زدم انگار این بار متوجه شد چون گفت:بله؟
    - منم شقایق!
    در را به رویم گشود و گفت:
    - سلام خوش آمدی مامان کجاست؟
    - نیومد من و رضا دلمون براتون تنگ شده بود اما انگار بد موقع مزاحم شدم ،داشتی با تلفن صحبت می کردی؟
    وقتی به گوشی اشاره کردم ،گوشی را بالا آورد و گفت:یکی از دوستان دوران تحصیلیه چند لحظه صبر کن.
    گوشیه تلفن را روی گوشش گذاشت و گفت:
    - نادیا جان من مهمان دارم خواهرم اینجاست خودم بعدا باهات تماس می گیرم خداحافظ .
    با گفتن نام نادیا آرامش از دست رفته ام را باز یافتم گرچه حرفهایی که من شنیده بودم مشکوک تر از این بود که تصور کنی طرف مقابل یک جنس مونث است اما هر طور بود به خود امیدواری دادم و سعی نمودم دیگر به آنچه شنیده بودم فکر نکنم .وقتی هر دو روی کاناپه داخل سالن نشستیم لیلی گفت:
    - کاش مامان هم آمده بود چطوره با احسان تماس بگیرم و بگم بره دنبالش.
    - فکر نمی کنم بیاد چون زمستون نزدیکه و جند دست لباس بافتنی سفارش گرفته.
    لیلی با ناراحتی گفت:
    - کی بشه این مامان چرخ بافندگیشو برای همیشه جمع کنه .
    - اون دوست نداره سربار کسی باشه و از کسی کمک بخواد،همیشه حرفش اینه که کار عار نیست منم حرفش رو قبول دارم.تازه اون به بافندگی خیلی علاقه داره یادت نیست روز اولی که چرخ و خرید چقدر خوشحال بود.اینطوری کمتر به گذشته فکر می کنه اون رنج های زیادی کشیده.
    لیلی سری از روی تاسف تکان داد وگفت:
    - چه کسی بلور می کنه گلاب خانم بافنده ،دختر داره که توی مال و ثروت جولان می ده در حالیکه اون حاضر نمی شه کمکی از دخترش قبول کنه!
    - می دونی لیلی جان ،مادر کمک مکه رفتنش را هم به خاطر اصرار زیاد احسان قبول کرد. تو هم نباید سعی کنی لطمه ای به غرور و شخصیت اون بخوره اگه همیشه بهش اینطوری بگی فکر می کنه از داشتن چنین مادری خجالت می کشی.
    - بله حق با توست مثل اینکه انتظاراتم بالا رفته و خودم رو توی زرق و برق این زندگی گم کردم ،من نباید فراموش کنم که کی بودم و به کجا رسیدم.دوست ندارم شخصیتم تغییر کنه و شخص دیگه ای بشم.کاش زمان به عقب بر می گشت و من همون دختر کو چه محله خودمون می شدم.یادمه روز های اولی که خانواده احسان رو می دیدم تو جمعشون معذب بودم چون همه چیز اونا با ما فرق داشت!
    حرفهای خواهرم برام تازگی داشت خیلی عجیب بود طرز حرف زدنش هم تغییر یافته بود یعنی او از زندگیش راضی نبود.آرام بلند شد و به کنار پنجره رفت در حالیکه بیرون را نگاه می کرد گفت:
    - شقایق ببین رضا و زهره چطوری دنبال هم بازی می کنند،چقدر دنیای کودکی شیرینه کاش انسان همیشه کودک باقی بمونه .رضا دنبال زهره می دود و دوستش دارد انگار نه انگار که این دختر خدمتکار خواهرشه و خواهرش خانم این باغه و بین آنها دیوار بلندی فاصله است.
    بلند شدم و کنار خواهرم ایستادم و گفتم:گیرم که پدر را فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل؟
    - منظورت چیه؟
    - خوب دارایی تو و احسان چه ربطی به رضا داره درسته شرایط زندگی ما با مرجان فرق می کنه اما خوب به هر حال ما هم در سطح خانواده ای متوسط هستیم .اگر روزی رضا عاشق زهره بشه باید به نظرش احترام گذاشت.
    لیلی خنده زیبایی سرداد و گفت:حالا کو تا این داداشی ما بزرگ بشه !من نظرم اینه که کبوتر با کبوتر باز با باز،هر کس باید سعی کنه با هم تراز خودش ازدواج کنه.
    خواستم ازش بپرسم یعنی تو اشتباه کردی اما ترجیح دادم سکوت کنم چون حرفهای لیلی زیاد برایم خوش آیند نبود.
    هر دو ترجیح دادیم داخل حیاط بشینیم با اینکه هوا سرد بود اما با فنجان قهوه ای که خاتون برایمان آورد احساس گرما کردیم.احسان برای رضا دوتا دوچرخه خریده بود یکی برای منزل خودمان و یکی برای زمانی که به باغ می آمد تا بتواند بازی کند.وقتی داشتم قهوه ام را می نوشیدم از دیدن رضا خنده ام گرفت.او سعی داشت به زور زهره را سوار دوچرخه کند ولی او پشت سر هم فریاد می زد من می ترسم...می ترسم اما بالاخره رضا پیروز شد و او را سوار کرد مثل اینکه تصمیم داشت دوچرخه سواری را به زهره یاد بدهد.بلند شدم به کنارشان رفتم و گفتم:داداشی مواظب باش ممکنه زهره زمین بخوره حالا چه اصراری داری به اون دوچرخه سواری یاد بدی؟
    با لحن بچه گانه اش گفت:
    - می خوام وقتی اینجا نیستم زهره نره عروسک بازی آخه گناه داره تنهایی غصه دار میشه در عوض می خوام دوچرخه سواری کنه تا یه وقت پپرس نشه.
    با تعجب گفتم:پپرس دیگه چیه؟
    - همون که بزرگترا وقتی تنها و غصه دار میشن می گن پپرس شدیم.
    تازه متوجه شده بودم که منظورش چیست ،صورت هر دو را بوسیدم و گفتم:ای داداشی شیطون بلا پپرس نه،دپرس یعنی افسرده و غمگین حالا کی گفته دپرس شدم؟
    - آجی لیلی همیشه میگه حالم خوب نیست پپرس شدم.
    - اِ...بازم که اشتباه گفتی اصلا ولش کن هرچی تو می گی حالا هردوتون بیاین میوه بخورین.
    رضا با خوشحالی در حالی که دست زهره را می کشید او را به طرف میزی که لیلی پشت آن نشسته بود برد و از هر میوه ای که می خورد اول یکی به زهره می داد که باعث تعجب منو خواهرم شده بود. می دانستم رضا علاقه زیادی به این دختر کوچک و رنگ پریده دارد ولی آیا این عشق و علاقه فردایی هم دارد یا اینکه وقتی بزرگ شدند هر دو فراموش می کنند.به اصرار احسان برای نهار ماندیم بعد از نهار کتاب انگلیسیم را در اوردم و چند تا از اشکالات درس جدیدم را از او سوال نمودم،او هم مثل همیشه برایم توضیح کامل داد.وقتی علاقه ام را به یاد گیری دید از من خواست به همراه او به کتاب خانه اش بروم قبلا انجا را دیده بودم ،پر بود از کتابها تاریخی ،رمان،آموزشی و غیره...
    دست برد و از داخل قفسه ها دو جلد کتاب بیرون کشید و گفت:
    - خوندن این کتابها مکالم زبانت رو قوی می کنه و برات مفیده می دونم که دوست داری برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بری می تونی روی کمک من هم حساب کنی.
    با تعجب گفتم:کی به شما گفته که من می خوام به خارج از کشور برم؟
    چشمان سیاه و نافذش را به من دوخت و ابرو های پیوندیش را جمع نمود احساس کردم در زیر نگاهش در حال ذوب شدن هستم سرم را پایین انداختم و سکوت کردم .احسان گفت:لازم نیست کسی چیزی به من بگه ،من میدونم که تو به درس و ادامه تحصیل علاقه زیادی داری و فکر می کنم می خوای از بین خواستگارات سعید رو انتخاب کنی چون اون می تونه تورو به هدفت نزدیک کنه،درست حدس زدم؟
    هیچ کلامی به زبان نیاوردم ،می ترسیدم لب به سخن باز کنم و راز درونم آشکار شود مهر سکوت بر لب زدم و چشم به زمین دوختم.احسان دست برد زیر چانه ام و مجبورم ساخت که به چشمانش زل بزنم،آرام گفت:دوستش داری؟
    اشک درون چشمانم حلقه زده بود و آرام آرام از گوشه آنها فرو می ریخت.وقتی اشکهایم را دید دستش را پایین آورد و گفت:چرا گریه می کنی دوست داشتن که گناه نیست تو نگران خواهرت نباش درسته که اون با این وصلت مخالفه اما من باهاش صحبت می کنم فقط تو به من بگو ببینم آیا ئاقعا بهش علاقه داری یا می خوای به وسیله اون به آرزوهات برسی؟
    در مقابل سوالات او هیچ جوابی نداشتم پس ترجیح دادم مثل همیشه ساکت باشم.
    احسان این بار با صدایی تحکم آور گفت:من نمی فهمم تو چرا اینقدر ساکتی؟چرا برای هیچ کس دردو دل نمی کنی !مادر جان راست می گه تو همیشه همه چیز رو تو خودت میریزی.سعید پسر خوبیه می دونم که اونم تورو دوست داره تو هم به دوست داشتن خودت شک نکن البته اگه دوستش داری.تو دختر زیبایی هستی و هر جا پا بذاری تعداد زیادی خواستگار بارت پیدا میشه پس اینقدر خودتو آزار نده و سعی کن اگه به پسر عموت علاقه داری اونو بروز بدی.یعنی اگه به هر کی علاقه داری نگذار تو دلت مخفی بمونه این طوری از بین می ری دختر.
    آرام میان صندلی نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم دیگر نمی توانستم سراپا بایستم و قدرت گفتن هیچ کلامی را نداشتم . یکی از کتابها را گشودم و شروع به ورق زدن نمودم بدون آنکه به نوشته هایش توجهی بکنم.لرزش دستانم آنقدر زیاد بود که می دانستم احسان هم متوجه آنها شده بالای سرم ایستاده بود ومرا نگاه می کرد با اینکه حضورش را حس می کردم اما قدرت اینکه برگردم و نگاهش کنم را نداشتم.انگار حالم را درک نمود چون گفت:دوست ندارم از حرفام ناراحت بشی تو به اندازه المیرا برام عزیزی و نمی خوام همیشه با قیافه مغموم و افسرده ات روبرو بشم .تو الان در عنفوان جوانی هستی و باید از زیبایی های دنیا لذت ببری.بگو،بخند،شاد باش چرا همیشه زانوی غم بغل می گیری در صورتی که می تونی بهترین استفاده رو از لحظات زندگی بکنی.روی حرفام فکر کن من تنهات می ذارم.
    او رفت و مرا غرق در افکارم تنها گذاشت انگار که بعد از مدتها مأوایی امن به دست آورده باشم نگاهی به اطراف کتاب خانه انداختم و آرام آرام شروع به گریستن نمودم قلبم به تقلا افتاده بود و حالی منقلب داشتم.احسان راست می گفت من برای هیچ کس درددل نمی کردم دردوران کودکی همه به مادرم می گفتند:(این بچه اجتماعی نیست) اما به مرور زمان که بزرگ شدم و وارد مدرسه و کلاس و جمع دوستان،کمی از گوشه گیری و انزوا بیرون آمدم اما هنوز نمی توانستم با کسی از راز درونم سخن بگویم.ماهرخ و فاطمه که از دوستان نزدیک من بودند همیشه حرفشان این بود که تو از همه ما کمتر حرف میزنی وبعد می گفتند ما هیچ وقت نمی توانیم شقلیق را بشناسیم .ماهرخ همیشه به تمسخر می گفت:تو چگونه گل همیشه عاشق هستی که حتی عاشق یک نفر هم نشدی؟!
    بلند شدم و کتابهارا از روی میز بر داشتم و به سالن رفتم،خواهرم و احسان کنار هم نشسته بودند و گرم گفت وگو با هم بودند .وقتی ورودم را احساس کردند هردو نگاهشان به طرفم چرخید،گفتم:با اجازه می خوام رفع زحمت کنم.احسان بلند شد و گفت:تو اینجا باش من خودم می رم و مادر و می آرم.
    - فکر نمی کنم حاضر بشه که با شما بیاد چون کار داشت من هم درس زیاد دارم و کتاباموهمرا ه خودم نیاوردم حتما باید برم.
    لیلی گفت:
    - حالا چه عجله ای داری خوب بمون دیگه راضی کردن مامان با من در مورد درساتم حالا اگه یه شب نخونی چی میشه؟
    - ممنون باور کن نمی تونم بمونم.
    احسان دستش را داخل موهایش کرد و مرجان را صدا نمود.
    - بله آقا؟
    - برو به عبدالله بگو آماده باشه تا شقایق و رضا رو به مقصد برسونه.
    - چشم قربان.
    عبدالله راننده مخصوص احسان بود اما در آن خانه زندگی نمی کرد. هرگاه احسان و لیلی با او کار داشتند سر ساعت حاضر می شد و دوباره به منزل خویش باز می گشت.
    وقتی درون ماشین نشستیم و حرکت کردیم من پیوسته باید مواظب رضا بودم که سرش را از پنجره بیرون نکند چون تا زمانیکه از دید راس همبازیش دور شود برای او دست تکان می داد.و من در دل به این عشق کودکی و بدون خدشه غبطه می خوردم.عشق برای من چیزی نبود جز گناه و من باید با آن مبارزه می کردم اما چگونه نمی دانستم،شاید هر گز ازدواج نمی کردم و عشقم را در دل مدفون می ساختم تا زمانی که مرگم فرا رسد و من آنرا با خود به گور ببرم یا اینکه...
    ****

  12. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    14

    پيش فرض

    سلام عزیزم
    این رمان نویسنده اش کیه و چند قسمت داره؟
    مرسی از رمانت

  14. #8
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    14

    پيش فرض

    باز هم سلام من میخواستم تشکر کنم ولی جایی که مثل بقیه سایتها بشه تشکر کرد رو نمیبینم در همین جا از زحمت شم تایپگر محترم متشکرم

  15. #9
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    اسم نویسنده :نجمه پژمان 406 صفحه
    قسمت ششم
    زمستان با تن پوش سفیدش از راه رسیده بود،در حالیکه شال گردنم را تا روی بینی ام کشیده و خود را در پالتو پوست فرانسوی که هدیه خواهرم بود پیچیده بودم به مقصد یعنی دبیرستان رسیدم. وقتی داخل راهرو شدم جلوی تابلوی اعلانات را شلوغ دیدم،میان آن جمعیت ماهرخ را شناختم و دستم را روی شانه اش گذاشتم ،بر گشت و گفت :اِ....تویی؟
    - سلام ابنجا چه خبره ؟
    - خبرای خوب برای شاگردان اول تا پنجم.
    - یعنی چی؟
    با خنده و شعف گفت:
    - قراره کسانی که ترم گذشته شاگرد اول تا پنجم شده اند را به یک اردوی هشت روزه به مشهد ببرن،اسم شما خانم خوشگل تو برد زده شده به عنوان شاگرد اول البته من رتبه سوم را آوردم اما خیلی خوشحالم که با تو همسفرم.
    - حالا کی گفته من می خوام با شما بیام؟
    - مگه جرات داری که نیای!خانم راوری گفت که آخر همین هفته حرکت می کنیم پس خودتو آماده کن.بس که تو این تهران آلوده موندیم شدیم شکل آدمهای خاکستری.
    - باید با مادرم صحبت کنم اگر رضایت داد منم با شما میام حالا بهتره به کلاس بریم چون النه که دبیر ادبیات پیداش بشه.
    مشهد را به خاطر نداشتم بنا به تعریف مادرم سه ساله بودم که حرم آقا امام رضا را زیارت کردیم ،پدرم آن زمان هنوز در قید حیات بود.وقتی جریان اردوی مشهد را برای مادرم تعریف نمودم گفت:
    - خودت چی؟راضی هستی بری؟
    - خوب اگه شما اجازه بدین...... دوست دارم که برم.
    - مثل اینکه طلبیده شدی از نظر من اشکالی نداره حالا شما نخبگان کشور کی به سلامتی عازم هستید؟
    - آخر هفته پنج شنبه!
    غروب بود که ماهرخ تماس گرفت می خواست از آمدن من مطمئن شود وقتی به او گفتم که مادرم موافقت کرده از پشت تلفن هورای بلندی کشید و گفت:
    - خیلی خوشحالم ،آخه من فقط به تو عادت کردم و تنها تویی که می تونی این اخلاق سگی منو تحمل کنی.
    خندیدم و گفتم:بلا نسبت این چه حرفیه که می زنی تو خودت دختر ماهی هستی درست مثل اسمت،ولی حیف شد که فاطمه نمی تونه با ما بیاد.
    - فاطمه زیاد دل به درس نمیده البته تقصیر نداره چون مشکلات خانوادگیش این اجازه رو بهش نمی ده که فکرشو مشغول درس خوندن کنه ،مثل اینکه قراره عید نوروز با پسر همسایه اشون ازدواج کنه.
    - نظر خود فاطمه چیه؟
    - فکر نمی کنم نسبت به اون بی میل باشه انگار می خواد قید درس خوندن رو برای همیشه بزنه،این طور که می گفن جوون خیلی خوبیه و سر کوچشون مغازه لوازم تحریر داره.
    - دعا می کنم خوشبخت بشن فاطمه دختر مهربون و خوبیه.
    مادرم با خواهرم تماس گرفت و موضوع سفرم را برایش توضیح داد.لیلی هم با عقیده مادر موافق بود و گفت:
    - خوب کاری کردین که بهش اجازه دادین به این سفر بره چون شقایق به تغییر آب و هوا نیاز داره.
    یک هفته گذشت و بالاخره روز حرکت فرا رسید.از وقتی که مادر جریان را برای لیلی تعریف کرده بود هر روز انتظار آمدنشان را می کشیدم اما آنها نیامدند،بنابراین تصمیم گرفتم تلفنی خداحافظی کنم تماس که گرفتم بی بی جان گوشی را برداشت.
    - الو...سلام بی بی جان آقا احسان و خواهرم منزلند؟
    - نه مادر جان چند دقیقه ای میشه از خونه بیرون آمدن فکر می کنم آمدن طرف شما!
    از بی بی جان خداحافظی کردم و به انتظار آنها نشستم،مادر به نزدم آمد و گفت:
    - با خاهرت تماس گرفتی؟
    - آره اما مثل اینکه بعد از یک هفته می خوان سری به ما بزنند!
    - قدمشان روی چشم لابد تو این یک هفته گرفتار بودند ما نباید انتظار داشته باشیم که اونا هر روز به دیدن ما بیان.
    - راست می گی مامان جان،اما خوب تقصیر خودشونه که مارو بر عادت کردن برای همین اگه یک روز اونارو نبینم حسابی دلتنگشون میشم.
    وقتی صدای زنگ در بلند شد رضا گفت:
    - آجی لیلی آمده،من می رم درو باز کنم.
    بعد دوان دوان خود را به در رساند،من هم به داخل اتاق رفتم تا آماده شوم دیگه وقتی نمانده بود،لباسهایم را پوشیدم و به چمدانم نظری دوباره انداختم که مبادا چیزی را جا گذاشته باشم.وقتی داشتم ارام آرام چمدان را داخل سالن می اوردم صدای احسان به گوشم رسید کخ گفت:
    - لیلی؟حالا وقتش نیست بذار شقایق بره بعد.
    مادر با صدای لرزانی گفت:دق مرگ شدم بگو چه اتفاقی افتاده؟شقایق داخل اتاقشه چیزی نمی فهمه منم قول می دم چیزی بهش نگم فقط شمارو به خدا بگید چی شده؟
    لیلی بگو این چه وضعیه که تو داری این چمدون چیه نکنه تو هم می خوای با شقایق بری؟
    لیلی گفت:
    - نه مادر من هیچ کجا نمی رم اومدم برای همیشه بمونم.
    - یعنی چه؟من منظورتو نمی فهمم.
    - من و احسان قصد داریم از هم جدا بشیم،من طلاق می خوام.
    با افتادن چمدان از دستم دیگران متوجه حضورم شدند،احسان نگاهی گذرا به من انداخت و با قیافه غم آلود روی مبل نشست و دو دستش را جلوی چشمانش گرفت و سر در گریبان فروبرد.مادر به طرف لیلی رفت و با تحکم گفت:
    - بگو که دروغ گفتی؟
    لیلی فریاد زد:
    - نه دروغ نگفتم درست شنیدید من دیگه نمی تونم با احسان زندگی کنم این یک هفته هم که به شما سر نزدیم با هم مشکل داشتیم چون حاضر نبود طلاقم بده اما امروز صبح خودش به اتاقم آمد و گفت که به این کار راضی شده.
    مادر با گریه گفت:
    - شما دو نفر بهترین زندگی رو دارید و همه حسرت شما رو می خورن اصلا معلوم هست چی میگید؟من که باورم نمی شه پس کجا رفت اون عشق وعلاقه یعنی به یکباره پشت پا یه همه چیز زدین ؟احسان مگخ تو ادعا نمی کردی که عشق لیلی هستی پس کجا رفت اون همه شیدایی؟خدایا من چی میشنوم بگین که دروغ گفتین بگین که شوخی کردین.
    مادر چند بار سیلی محکمی به صورت خود زد و گفت:
    - خدایا منو از این خواب بیدار کن.
    اما او بیدار بود آنقدر شیون و زاری به راه انداخت که رضا هم خود را در آغوش او رها کرد و با او شروع به گریستن نمود،این وسط تنها من بودم که مات و مبهوت و متحیر ایستاده ونظاره گر همه بودم بدون اینکه تکان بخورم. آن جه را که شنیده بودم هنوز باور نداشتم.در ذهن هیچ کس نمی گنجید که لیلی و احسان که عشق آنها زبانزد فامیل بود بخواهند روزی از هم جدا بشوند. احسان به طرف مادر رفت و دو دستش را در دست گرفت و گفت:
    - مادر جان تو رو خدا گریه نکنید من هنوز هم لیلی رو دوست دارم.این یک هفته اون باغ بهشتی که همه دوستش داشتیم برام جهنم شده بود چون بهش گفتم که حاضر نیستم طلاقت بدم و تو باید برام دلیل بیاری قانون هم دلیل می خواد مگه چه بدی از من دیدی که می خوای ترکم کنی؟اما اون مرتب می گفت که طلاق می خوام و هیچ دلیلی هم ندارم من هم گفتم حاضر نیستم طلاقت بدم تا اینکه دیشب به من گفت تنها دلیلش اینه که دوستت ندارم و این همه سال فقط نقش یک زن خوشبخت رو بازی کردم.مادرجان من نمی تونم کسی رو که دوستم نداره به زور پیش خودم نگه دارم کسی که این همه سال به من دروغ گفته!یک هفته کارم این بود که فکر طلاق رو از سرش بیرون کنم ولی دیگه نمی تونم چون به حقیقتی پی بردم که سالها ازش غافل بودم من کور بودم که عشق دروغین اونو باور کردم .کاش هرگز پا به اون خیابون لعنتی نمی گذاشتم که لیلی رو ببینم و عاشقش بشم. کاش اون روز ماشینم تصادف کرده بود و نابود شده بودم!
    هنوز گفته هایشان را باور نداشتم و مانند مجسمه ای بی روح به انها می نگریستم دوست داشتم حرف بزنم اما انگار لبهایم به هم دوخته شده بود و صدایم در نمی امد.
    لیلی جلوی احسان ایستاد و با خشم فریاد زد:
    - می دونم که به تو دروغ گفتم از دیشب تا حالا این مسئله رو چماق کردی و داری می کوبی تو سرم ولی بسه دیگه به خاطر دروغی که بهت گفتم از همه حقم میگذرم و مهریه ام رو می بخشم تا فکر نکنی به خاطر ثروت باهات ازدواج کردم،من هیچی از تو نمی خوام جز اینکه هر چه زودتر آزادم کنی.
    مادر روبروی لیلی ایستاد و سیلی محکمی به کونه اش نواخت وگفت:
    - همیشه به خاطر داشته باش که نباید صدات رو روی شوهرت بلند کنی پدرت اگه زنده بود از داشتن چنین دختری خجالت می کشید.فکر می کنی من می ذارم زندگیتو خراب کنی تو اگه احسان و دوست نداشتی چرا باهاش ازدواج کردی؟تازه بعد از چند سال یادت افتاده که نسبت به شوهرت هیچ احساسی نداری؟زودباش ازش معذرت بخواه و چمدونت و بردار و به خونت برگرد.
    لیلی موهای طبقه طبقه اش را که به مدل روز کوتاه کرده بود از روی صورتش کنار زد و بعد چمدانش را برداشت و گفت:
    - می رم اما نه به خونه حسان،من و اون تمام حرفامونو با هم زدیم.می رم به جایی که بتونم راحت و بی دغدغه زندگی کنم و مجبور به تحمل زندگی که ذره ای علاقه نسبت به اون ندارم نباشم.
    خواهرم با سرعت خانه را ترک کرد،مادر حتی قدمی برای مانع شدن او برنداشت.من که تا آ« زمان ساکت بودم به زور قدمهایم را حرکت دادم و خواستم دنبال او بروم اما مادر سد راهم شد و گفت:
    - کجا؟
    باصدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفتم:می رم برش گردونم.
    - لازم نکرده بذار هرجا می خواد بره این دختره قد علم کرده که منو رسوای خاص وعام کنه.چند سال زحمت کشیدم و خون دل خوردم تا شما رو بزرگ کنم .یک عمر آبرو داری کردم حالا جوابش اینه؟من حتی از دامادم هم هیچ کمکی قبول نکردم.نمی دونم چه اتفاقی برای این دختر افتاده که می خواد زندگیشو خراب کنه و با آبروی من بازی کنه؟احسان پسرم اون کم سن و سال و هیچی سرش نمی شه اما تو که مرد جاافتاده و تحصیل کردهای هستی فکر طلاق رو از سرت بیرون کن ،خودش خسته می شه و بر میگرده سر زندگیش.
    مادر به پای احسان افتاد و با عجز و التماس از او خواست که تن به طلاق ندهد،او با ناراحتی مادر و بلند کرد و من برای اولین بار اشک را در آن چشمان جسور مردانه دیدم!صدای زنگ تلفن مرا مجبور ساخت تا این صحنه غم انگیز را ترک کنم و گوشی را بردارم.صدای خانم راوری را شناختم که گفت:
    - الو ،منزل اقبالی؟
    - بله بفرمایید،خانم راوری،من شقایق هستم.
    - شقایق؟دختر تو چرا هنوز اونجایی همه منتظرت هستن.
    به زحمت توانستم جلوی ترکیدن بغزم را بگیرم با عجز گفتم:
    - شما برید خانم راوری من یک مشکل خانوادگی دارم متاسفانه نمی تونم همسفرتون بشم.
    - واقعا؟کمکی از دست من بر می آد؟
    - ممنون فقط خدا می تونه به ما کمک کنه،شما نگران نباشید.لطفا به همه سلام برسونید التماس دعا.
    - محتاجیم به دعا عزیزم زیاد اصرار نمی کنم اما از امام رضا می خوام که کمکتون کنه امیدوارم مشکلتون هر چه زودتر حل بشه.
    خانم راوری معاون دبیرستان بود وقتی خداحافظی کرد آهی از نهادم برخاست دیگه برایم مشهد رفتن مهم نبود به تنها چیزی که می اندیشیدم زندگی خواهرم بود که ستونهایش ترک خورده و در حال فرو ریختن بود.
    احسان به من نزدیک شد و گفت:
    - من دارم می رم می تونم تورو هم به اتوبوس برسونم.زودتر حرکت کن بریم نباید به خاطر ما از رفتن منصرف بشی.
    گفتم :من با فهمیدن این اوضاع نمی تونم تا سر کوچه برم چه برسه به مشهد از شما خواهش می کنم دنبال لیلی برید و اونو به خونتون برگردونید.
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - لیلی دیگه به من تعلق نداره ،روزی که بهم گفت فریبم داده و دوست داشتنش دروغی بیش نبوده متوجه شدم دیگه برام وجود خارجی نداره.می خوام از حالا به قلبم یاد بدم که دیگه به هیچ زنی اعتماد نکنه .می خوام خودم رو از قید و بند عشق لیلی خلاص کنم.بعد رو به مادر کرد و گفت:
    - ممکنه این آخرین باری باشه که شما و شقایق رو می بینم اما بدونید من هیچ کینه ای از شما به دل ندارم شما برای همیشه خواهر و مادر من باقی می مونید.این واقعه برای من درس عبرتی شد که دیگه هرگز هوس عاشق شدن نکنم دیگه از هرچی عشقه متنفرم.
    احسان آخرین خداحافظی را کرد در حالیکه من نفرت و انزجار را جایگزین عشق و مهربانی در چشمان او دیدم.مردی که همیشه به خاطر مهر و محبتش برایم اسطوره شده بود اینکه خشم را در چشمانش می دیدم با اینکه ابروان پیوسته و مشکی او و چشمان درشتش همیشه مرا به یاد مردان سالار و غیور می انداخت.اما در این چند ساله و اکنون با مهربانی و گذشت ثابت کرده بود که روحیه ای مضاعف چهره اش دارد..
    ساعتها طول کشید تا مادر بر خود مسلط شد در حالیکه دستمالی به دور پیشانی خود بسته بود و از سر درد می نالی. می ئانستم که دوباره آن میگرن لعنتی به سراغش آمده دلم برای مادرم می سوخت و می دانستم در دلش آشئبی به پاست.
    مادر پای تلفن نشست و قبل از اینکه گوشی را بردارد گفت:
    - باید پیداش کنم و هر طور شده برش گردونم پیش شوهرش.
    ناراحتی مادر حدو حصر نداشت ،با دستانی لرزان تک تک شماره دوستان وآشنایانی که فکر می کرد لیلی به خانه آنها رفته باشد را گرفت اما همه اضهار بی اطلاعی کردن.دایی عطا که نگران شده بود گفت:
    - اتفاقی برای لیلی افتاده؟
    - نه داداش زنگ زدم منزلشون گفتن نیست.آخه قرار بود یه سری به شما بزنه گفتم شاید امروز پیش شما باشه.
    مادر هر جایی که به نظرش می رسید حتی منزل خان عمو تماس گرفت اما هیچکس خبری از لیلی نداشت.آسمان چادر مشکیش را پوشیده بود ومثل آسمان خانه ما غمبار و دلگیر بود.توی حیاط درون هشتی نشسته بودم و چون هوای بیرون سرد بود پالتویم را خوب به دور خود پیچاندم تا از نفوذ سرما جلوگیری کنم.ناسازگاری لیلی و شوهرش زندگی را به کام ما تلخ کرده بود.با خود می اندیشیدم خواهرم چطور دلش آمد احسان این مرد نازنین را که که خیلی ها آرزوی زندگی کردن با اورا دارند نابود کند.مادر بالای سرم ایستاد و گفت:
    - تو این گیر ودار تو هم می خوای سرما بخوری و بیفتی رو دستم بلند شو برو داخل یه چیزی درست کن بده به برادرت بخوره تا گرسنه خوابش نبره من حالم خوش نیست یه آرام بخش خوردم و می خوام بخوابم .
    - چشم مامان فقط شما خودتونو ناراحت نکنید براتون اصلا خوب نیست.
    آهی کشید وگفت:
    - کاش من هم همراه پدرت مرده بودم و این روزگار رو نمی دیدم.
    بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و گفتم :خدا اون روز رو نیاره که سایه شما از سر ما کم بشه.توکل بر خدا مادر انشا...لیلی سر عقل می اد و همه چیز درست می شه نگران نباشید.
    طبق دستور مادر غذای رضا را دادم و بعد کتاب قصه ای را که دوست داشت برداشتم و برایش قصه گفتم تا خواب به چشمان نازش نفوذ کرد.آرام صورتش را بوسیدم و قبل از آنکه به اتاق خود برم سری به مادر زدم بل چهره ای درمانده و پریشان به خواب رفته بود.دفتر خاطراتم را گشودم و داخلش نوشتم:
    ای تنها امید نا امیدان،ای نجات دهنده بشریت،ای مهربانترین مهربانان.من به اراده تو قدم بر می دارم وپیش رفت می کنم تو به من قدرت دادی تا بر شیطان غلبه کنم و تا کنون آلوده گناه نشوم،ابراز عشق برای من گناه است اما من نمی خواهم برای شوهر خواهرم نفرت انگیز شود. می دانم که تنها تو از راز درونم آگاهی و بس چون لبهای من هرگز باز نخواهد شد تا حقیقت را افشا کند زندگی خواهرم را به گذشته باز گردان و مگذار احسان نابود شود.به تمامی مقدسات سوگند می خورم که این راز را برای همیشه در دلم مدفون سازم همانطور که تا کنون چنین کردم.
    سجاده ام را پهن نمودم تا دم دمای صبح به در گاه خدا دعا و طلب بخشش نمودم تا بالاخره خوابم برد نمی دانم چند ساعت خوابیده بودم که مادرم بیدارم کرد و گفت:
    - عمه مرضیه آمده بلند شو تا من با او صحبت می کنم یک چای درست کن.
    در حالیکه کش و قوسی به خود می دادم گفتم:این وقت صبح؟
    - ساعت ده صبح دختر بلند شو!
    با سرعت بلند شدم و تختم را مرتب نمودم و از اتاق بیرون آمدم به عمه که در حال صحبت با مادرم بود سلام کردم،او هم جوابم را داد و صورتم را بوسید و گفت:
    - ماشا الله به این قد رعنا و چهره دلربا روز به روز زیبا تر می شوی عمه جان!
    لبخندی به او زدم و به آشپزخانه رفتم زمانیکه همراه سینی چای باز می گشتم شنیدم که مادر می گفت:
    - شما می گید دست روی دست بگذارم تا دستی دستی خودشو بد بخت کنه؟خودتون می دونید که چه زندگی داشت نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای زهر چشم به زندگی اش پاشید.
    وقتی چای را به عمه تعارف کردم گفتم:از لیلی خبری شده؟
    مادر سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
    - خواهرت دیشب رو منزل عمه ات بوده و مزاحم آنها شده.
    - این چه حرفیه گلاب جان؟اون که غریبه نیست دختر برادرمه اونجا هم خونه خودشه !من نمی گم لیلی از شوهرش جدا شه حرف من اینه که به اون فرصت بدیم تا در مورد زندگی اش فکر کنه.بهتره مدتی رو منزل ما سپری کنه من هم سعی می کنم هر طور شده راضی اش کنم برگرده سر زندگی اش تو هم اینقدر خودت را آزار نده این بچه ها هیچ وقت به حرف ما بزرگتر ها گوش نمی کنند و همین که به سن بلوغ می رسند فکر می کنن خودشو راه درست رو تشخیص می دن.
    نمونه اش همین داوود ببین چطوری از همه زیباییهای دنیا خودشو محروم کرده و حاضر نیست ازدواج کنه .من حتی حاضر شدم یه دختری که در حوزه علمیه درس می خوند رو برایش خواستگاری کنم اما می گه نمی خوام ازدواج کنم یکی نیست بهش بگه هر چی اندازه داره!
    مادر سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
    - مرضیه جان فقط تورو خدا فکر طلاق رو از سرش بیرون کن من تمام امیدم به تو.
    - من تمام تلاش خودمو می کنم،انشاا... همه چیز حل می شه.دیشب هرچی باهاش صحبت کردم به خرجش نرفت که نرفت می گفت قادر به ادامه زندگی با احسان نیست،بهش گفتم آخه چه علتی داره نکنه مشکلتون بچه است؟اما اون گفت تنها دلیلش اینه که دوستش ندارم.باور کن خودم هم گیج شدم اصلا باورم نمی شد که این حرفها را از زبان لیلی بشنوم؟
    عمه با صحبتهایش کمی مادر را تسکین داد بعد از رفتن او به سراغ کتابهایم رفتم و به مرور آنها پرداختم ،در این شرایط بحرانی فقط با درس خواندن می توانستم خودم را سرگرم کنم که دو مورد لیلی فکر های بیهوده نکنم.
    چند روزی گذشت اما لیلی نه به نزد احسان بازگشت نه به خانه پدریش با اینکه مادر برایش پیغام فرستاده بود که به نزد ما باز گردد اما خواهر یک دنده من منزل عمه را ترجیح داد .چندین بار تصمیم گرفتم به خانه عمه بروم و جویای حال او باشم اما مادرم مانع رفتنم شد.
    آنروز وقتی سر سفره نشسته بودیم و نهار می خوردیم،مادر گفت :
    - امروز عصر برو منزل عمه ات ببین اوضاع از چه قراره. آیا خواهرت سر عقل آمده یا نه؟
    - من که حرفی ندارم اما بهتر نیست خودتون برید شما مدتهاست که به خانه عمه نرفتین هم سری بزنید هم اینکه خودتون دوباره باهاش حرف بزنید و براش منطق و دلیل بیارید با دعوا مرافه که کار درست نمی شه.
    - نه مادر جان من حالم مساعد نیست خودت تنهایی برو و سعی کن هر طور شده راضی اش کنی که حد اقل بیاد خونه خودمون درست نیست که اونجا بمونه.عمه ات زن خوب و مهربونیه اما دخترش شهره زبانش چفت و بست محکمی نداره اگه لیلی رو انجا ببینه همه فامیل را خبر می کنه.
    - اما شهره که اینجا نیست شیرازه فکر نمی کنم به این زودی ها به تهران بیاید با این حال چشم هر چه شما بگید!
    مادر با آهی سوزناک گفت:
    - خیلی برام عزیزی از همون کودکی تا حالا هیچ وقت رو حرفم حرف نزدی و همیشه احترامم را داشتی اما خدا کنه تا آخر همین طوری باقی بمونی.می ترسم تو یه روز مثل لیلی بشی !
    بلند شدم و شروع به جمع کردن سفره نمودم و در همان حال گفتم :
    - مطمئن باشین حتی اگر روزی به خوام ازدواج کنم تا شما رضایت ندید این کار و نمی کنم .
    - ایشاالله زنده باشی دخترم دعای خیرم همیشه پشت سرته.
    احساس می کردم در این چند روز مادرم شکسته تر از قبل شده کاش لیلی اینقدر او را آزار نمی داد مادر چقدر باید غصه زندگی را می خورد.
    صدای داوود را از پشت آفون شناختم و گفتم :باز کنید منم شقایق!
    خانه عمه تقریبا شبیه منزل ما بود اما کمی بزرگتر وقتی داخل شدم داوود به استقبالم آمد و گفت:
    - خوش آمدید دختر دایی فکر کنم راه گم کردید!
    با شرمساری گفتم:ببخشید این مدت خیلی به شما زحمت دادیم در واقع زندگی آرام شما را به هم ریختیم .
    - اختیار دارید بفرمایید داخل!
    وقتی وارد سالن شدم عمه به استقبالم آمد و رویم را بوسید .اما هر چه به اطرافم نگاه کردم خواهرم را نیافتم.وقتی نشستم گفتم :عمه جان لیلی کجاست؟
    - خیلی وقته رفته بیرون گفت که می خواد پیش یکی از دوستاش بره اتفاقا الان باهاش تماس گرفتم گفت داره راه می افته که بیاد .
    گفتم :عمه جان باهاش صحبت کردین حاضره با احسان آشتی کنه و بر گرده سر زندگیش؟
    سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
    - هر چی می گم اون حرف خودشو می زنه دیشب هم فکر کرد اصرار من به خاطر اینه که دوست ندارم اون اینجا بمونه در حالی که خدا می دونه که هم من و هم داوود و هم پدرش چه قدر خوشحالیم که پیش ماست.اما بیش تر دوست داریم برگرده سر زندگیش من اصلا باورم نمی شه زندگی به اون خوبی اینقدر راحت از بین بره!او یک باره پشت پا به همه چیز زد به قول مادرت زندگی اش چشم خورده .فکر کنم کسی کاری در حقشون کرده جادویی ،جمبلی،چیزی.
    - نه عمه جان خدا به آدم عقل داده این حرفها چیه من اینارو قبول ندارم .لیلی فکرهایی تو سرشه که هیچ کدوم ما از انها خبر نداریم کاشکی می تونستم افکارش را بخوانم و بدونم چرا می خواد یک همچین کاری بکنه.
    داوود که تا آن زمان ساکت نشسته بود گفت :
    - این ازدواج از همان اول هم اشتباه بود لیلی خانم نباید عشق و فدای غرورش می کرد و به خاطر آزار دادن خان دایی و خانواده اش تن به ازدواج با مردی می داد که هیچ علاقه ای به او نداشت .آقای مظاهر مرد بسیار خوب و فروتنی است اما خوب واقعیت اینه که نتونست قلب دختر دایی ما را تسخیر کنه!
    مادر و پسر صحبت می کردند و من فقط یک شنونده بودم حرفی برای گفتن نداشتم گاهی در دل لیلی را مسبب سرافکندگی و شرمساری می خواندم.اما بعد دوباره به خود نهیب می زدم که معلوم نیست خواهرم چرا می خواد زندگی به این خوبی را رها کند حتما مشکلی داره که قادر نیست به زبان بیاره شاید واقعا نمی تونه با احسان زندگی کنه.
    وقتی لیلی از راه رسید مرا در آغوش کشید و سر روی شانه ام نهاد و گریه کرد بعد از اینکه کمی آرام شد چشمان آبی و زیبایش را به من دوخت و گفت :
    - مامان حالش خوبه؟
    - نه اصلا خوب نیست لیلی جان تو باید برگردی به خونه خودمان اینطوری مامان بیشتر عذاب می کشه.
    - نمی تونم ،من تا از احسان جدا نشم پا توی اون خونه نمی گذارم .همین امروز صبح رفتم و دادخواست طلاقم را به دادگاه دادم .
    نگاهی حاکی از تعجب به عمه و داوود انداختم ،عمه سرش را پایین انداخت و داوود هم بلند شد و جمع ما را ترک کرد .گفتم:اگر مامان بفهمه دیوونه می شه تو چیکار کردی لیلی ؟فریاد زد:
    - آخرش چی؟بالاخره باید بدونه!
    با ناراحتی گفتم:لیلی جان خواهش می کنم زندگیتو خراب نکن احسان مرد شریف و خوبیه هنوز هم دیر نشده اونقدر بهت علاقه داره که اگه برگردی تورو می بخشه.
    با گریه گفت:
    - نمی تونم چرا متوجه نیستی خوب البته تقصیر هم نداری چون تو اصلا معنی عشق و دوست داشتن و درک نمی کنی.تو هرگز عاشق نشدی و نمی دونی چه رنجیه انسان با کسی که زندگی می کنه ذره ای علاقه بهش نداره و تازه مجبور باشه تظاهر به دوست داشتن کنه این همه سال دروغ گفتم دیگه بسه نمی تونم!
    حرفهای لیلی پتکی بود بر سرم ،حلقه اشکم را از دیدگانش پنهان کردم و بلند شدم و عزم رفتن نمودم عمه بلند شد و گفت:
    - شقایق جان شب را هم اینجا بمان.
    - ممنون مامان تنهاست باید برم .
    در حالیکه ناراحتی و غم تمام وجودم را گرفته بود اما او سر در گریبان خود فرو برده بود و جوابم را نداد از عمع خواستم بیرون نیادچون همیشه از درد پا می نالید و بالا و پایین شدن از همین سه و چهار پله ساختمان دردش را زیاد می کرد.
    پالتوی بلندی پوشیده بودم ،شالم را روی سرم انداختم و به حیاط رفتم و خواستم در را باز کنم که داوود گفت:
    - دختر دایی؟
    - بله؟
    - مثل اینکه شما فراموش کردید دکمه پالتویتان را ببندید.
    نگاهی به سر تا پایم انداختم و بعد با تشکر از او به سرعت شروع به بستن آنها کردم خواستم بروم که بی مقدمه گفت:
    - فکر می کنم شخص سومی در کار باشد .
    دستم از روی در پایین افتاد برگشتم و متعجبانه نگاهش کردم .
    - منظورتون چیه؟
    بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - درسته که لیلی خانم به آقا احسان علاقه نداره اما برای طلاق از کس دیگه ای خط می گیره .
    - شما دیگه چرا؟شما که اهل دین و ایمان به خدایید ،چرا پشت سر دیگران حرف می زنید در حالیکه خواهرم مهمان شماست از شما انتظار نداشتم.
    سرش را پایین انداخت و گفت:
    - من هرگز تا مطمئن نباشم حرفی را نمی زنم،من مطمئن مطمئنم!
    با بغض نالیدم :یعنی شما سر از کار خواهرم در آوردید ؟
    - خواهش می کنم بیش از این از من نخواین که بگم یه روز خودتون متوجه همه چیز میشید.
    دیگه نمی توانستم جلوی سیل اشکانم را بگیرم فقط گفتم :
    - دروغه...دروغه محض و
    بعد بدون خداحافظی خانه را ترک نمودم.هوا سرد بود و سوز و سرما به صورتم شلاق می زد اما من می دویدم و اشک می ریختم در حالیکه درونم آتش گداخته ای بود که خاموش نمی شد توی این سالها داوود را شناخته بودم و می دانستم که نسنجیده حرفی را به زبان نمی آورد انگار در این چند روز متوجه چیزی شده بود که ما همه از آن بی خبر بودیم .تا وقتی به منزل رسیدم با خدا حرف زدم و از او خواستم نگذارد آبروی مادرم برود سعی کردم بر خود مسلط شوم تا مادرم بویی از ماجرا نبرد،در مقابل سوالش هم گفتم:حاضر نشد که برگردد.
    *****



  16. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #10
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    14

    پيش فرض

    عزیزم سلام
    ممنونو مرسی از زحمتت
    اگه امکان داره روزی که قسمت جدید رو میذاری اطلاع بده چون من الان یه هفته است که هر روز دو بار میام ولی خبری نیست.
    سعی کن خیلی بیشتر بذاری
    موفق باشی

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •