داستانی از مهرنوش مزارعی
سنگام
دوشنبه،9 آگست 1999
امروز بالاخره بعداز یک هفته انتظار، در اولین جلسه بررسی پروژه، با افرادی که قرار است با آنها کار کنم، آشنا شدم؛ کتی، ساندرا، مایک و شالپا. کتی لاغر وبلند قداست با موهای بلوند. ساندرا نژاد چینی دارد و هیکلی کوچک. مایک در عوض بلند قد است با سبیلهای بور و باریکی که تا دقت نکنی نمیتوانی آن را تشخیص بدهی. شالپا هندی است. موهای مشکی و براقی دارد با پوستی روشن، چشمانی درشت و دو حلقه سیاه دور چشمانش. در اوایل جلسه قیافه اش تلخ و اخمو بود. بعد از چند لحظه موهایش را به یک طرف برد و روی شانه چپ انداخت. بعد، انگار که گرمش شده باشد، موها را با سنجاقی دربالای سرجمع کرد. وقتی دید نگاهش میکنم، لبخندی زد که همه تلخی صورتش را گرفت و چهره اش دلپذیر و جذاب شد. بعد از اتمام جلسه با هم به طرف اتاق کارمان راه افتادیم. پرسید: اهل کجایی؟ اما قبل از آن که جوابش را بدهم خودش گفت. اول فکر کرده بود هندی هستم، بعد از لهجهام فهمیده بود ایرانی هستم. گفتم ما شرقیها شباهتها ی زیادی با هم داریم. گفت خیلیها فکر میکنند دخترش مینا ایرانی است. برایش از علاقه ام به فیلمهای هندی در دوران تین ایجری، و از خاطراتی که از این فیلمها داشتم گفتم، به خصوص از فیلم سنگام. بعد صدایم را نازک کردم و یک سطر از آواز فیلم سنگام را خواندم. نمیدانم چطور این سطر به یادم مانده. معنی آن را اصلا نمیدانم. مطمئنم که بیش تر کلماتش را عوضی تلفظ کردم. هر دو به شدت خندیدیم. بعد، چند دقیقه درمورد مثلث عشقی فیلم و دختر قهرمان داستان که در انتخاب دو مردی که عاشقش بودند نقشی نداشت، صحبت کردیم. شالپا گفت خودش به سینما چندان علاقه ای ندارد، اما شوهرش عاشق سینماست. گفت همراه با او چند فیلم خوب ایرانی دیده است، یک فیلم از کیارستمیو یکی هم از مخملباف. برایم جالب بود که یک هندی سینمای پیشروی ایران را بشناسد.