نيكادلش ميخواست هر چه زودتر با او تنها شود، براي همين هم بسرعت با پدر ومادرش خداحافظي كرد و همراه كيانوش به راه افتاد.كيانوش در را باز كرد، او سوار شد.بعد روي گرداند يكبار ديگر براي دكتر و همسرش دست تكان داد و خداحافظي كرد كيانوش حركت كرد، قلب نيكا كم مانده بود سينه اش را سوراخ كند اما با اينحال سكوت كرده بود .دلش ميخواست او شروع كند كيانوش دستش را عقب برد و از روي صندلي عقب دسته گلسرخي را برداشت و بدست نيكا داد وگفت: براي گل هميشه بهار زندگيم
نيكا با اخم گل را گرفت كيانوش گفت: چيه خانم بي معرفت قهر كردي؟
- نه
- پس اخمات رو باز كن تا باورم بشه
نيكا پاسخي نداد وكيانوش دوباره پرسيد: چيه از دستم عصباني هستي؟ خوب منم از دست تو عصباني هستم، ولي اخم نمي كنم؟
نيكا فرياد زد: از دست من عصباني هستي چرا؟ مگه من چه كارت كردم .
كيانوش با خونسردي و بدون توجه به فرياد نيكا پاسخ داد: ببينم عروس خانوم اگر تا يه هفته ديگه هم از ما خبري نمي شد نبايد حالي ازمون بپرسي؟ نگفتي ببينم اين پسره مرده، زنده اس.
نيكا آهسته پاسخ داد: تو منو از خونه ات بيرون كردي بازم انتظار داري سراغت رو بگيرم
- من؟ من غلط كردم، اصلا مگه اونجا خونه منه كه بخوام تو رو بيرون كنم، يادت رفته خودت صاحبخونه اي؟
- اين سه روز كجا بودي؟
- توب تختخواب
- تمام سه روز؟
- بله
- چرا؟
- از سر درد، بدون پرستار از صبح تا شب، از شب تا صبح ناله زديم و هي اسم قشنگ سركار خانم رو تو خواب و بيداري برديم، بلكه پيدات بشه ولي نشد.
نيكا در حاليكه با رمان گلها بازي ميكرد، سرش را بزير انداخت، چشمانش مرطوب و بغضي آشكار در صدايش بود :ببين كيانوش من.......... من اصلا ناراحت نمي شم، براي من فقط خوشبختي و رضايت تو مهمه مي دوني من..........من
كيانوش با تعجب به نيكا نگاه كرد. كنار جاده پارك كرد، چانه نيكا را در دست گرفت سرش را بالا آورد و در حاليكه به اشكهايش خيره شده بود گفت: منظورت رو نمي فهمم.
- اگه.......اگه منو نميخواي..........اگه پشيمون شدي هيچ اشكالي نداره من خيلي راحت پامو از زندگيت بيرون ميكشم .
كيانوش چانه نيكا را فشرد ، شعله هاي خشم در چشمانش زبانه كشيد و در همان حال گفت : خوب گوش كن نيكا خانم، تو زن من هستي زن شرعي و رسمي. اگه بخواي شايد با همين دستام خفه ات كنم، ولي طلاقت نمي دم تو محكومي كه عمرت رو با من سر كني ، چون ميخوامت، چون دوستت دارم وحاضر نيستم تو رو از دست بدم ، مي فهمي ، تو مال مني، سهم مني، عشق مني، و بايد بموني
كيانوش سكوت كرد و دستش را عقب كشيد نيكا در ميان گلها يكي را كه از بقيه زيباتر بود جدا كرد و بدست كيانوش داد.اولبخندزدوگل رابوييد .نيكا سرش را بر شانه كيانوش گذاشت و گفت: حالا كجا مي ريم؟
- خونه خودمون عزيزم بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم
- بريم، هرجا كه تو دوست داري بريم
وقتي بخانه رسيدند با آنكه كلمات شيرين و زيباي كيانوش راه هر ترديدي را بر دل نيكا بسته بود، او هنوز مضطرب بود بعد از صرف عصرانه كيانوش چند لحظه اي نيكا را تنها گذاشت و به طبقه بالا رفت . بعد پايين آمد و از نيكا خواست كه همراه او به طبقه بالا برود .نيكا احساس كرد گامهايش سست ميشوند و ناي بالا رفتن از پله ها را ندارد وقتي به طبقه دوم رسيدند كيانوش در مخفي تالار مرمر را گشود و از نيكا خواست كه داخل شود خودش نيز پشت سر او قرار گرفت .نيكا با گامهاي سست و شمرده پيش رفت در مقابل چشمان حيرت زده او كسي كنار حوض كوچك مرمر نشسته بود و آب بازي ميكرد نيكا صورتش را نمي ديد ولي موهاي نرم و خوشرنگش را كه تا زير كمرش مي رسيد، بخوبي مي ديد .آهسته آهسته جلو رفت صداي پاتوجه دختر مو بلند را بخود جلب كرد ، چند لحظه اي دست از آب بازي كشيد، ولي بي آنكه بجانب صدا برگردد دوباره مشغول شد. نيكا بازهم جلوتر رفت دختر را دور زد و روبه رويش ايستاد او آهسته سر بلند كرد نيكا از آنچه مي ديد خشكش زده او نيلوفر بود ولي چرا به اين شكل؟ نيمي از صورتش متورم وكبود بود، طوريكه چشمش به زحمت باز مي شد .كنار لبش زخمي به چشم ميخورد كه خون روي آن لخته شده بود. آشفته وژوليده بود و بشدت رنگ پريده و خسته بنظر مي رسد .او هم چند لحظه اي به نيكا نگاه كرد و سپس لبخند زد.دندانهاي شكسته جلوي دهانش چهره اش را هولناكتر نشان مي داد.نيكا ديگر نتوانست تحمل كند بطرف كيانوش دويد و روبه رويش ايستاد و گفت: اون اينجا چكار ميكنه؟ تو چه بلايي سرش آوردي؟
كيانوش با خونسردي لبخندي زد وگفت: اون فقط داره تاوان كارهاش رو پس مي ده
نيكا برآشفت ، سيلي محكمي بصورت كيانوش نواخت و فرياد زد : تو يه حيووني كيانوش
كيانوش بي هيچ عكس العملي دستش را روي گونه اش گذاشت نيكا به گريه افتاد و بيرون دويد و كيانوش هم دنبالش دويد وگفت: كجا نيكا؟ صبركن
- ديگه نميخوام ببينمت تنهام بذار...........بذار برم
- صبركن نيكا بذار توضيح بدم
- لازم نيست، هرچي لازم بود فهميدم
كيانوش ايستاد و نيكا را كه گريه كنان مي رفت نگاه كرد
**********************
تمام روز گذشته را بي آنكه به كسي توضيح بدهد گريه كرده بود دكتر صبورانه به اين سكوت پر درد مي نگريست اما افسانه بي طاقت وخستهپيوسته بر بخت بد خود و دخترش لعنت ميفرستاد چندين مرتبه بر آن شده بود تا مساله را از كيانوش پي جويي نمايد، ولي دكتر بشدت مخالفت كرده بود واز او خواسته بود تا اجازه دهد نيكا خود به حرف آيد روز بعد نزديك غروب زنگ در خانه به صدا در آمد و دكتر ، جمالي را ديد كه براي نيكا پيامي از طرف كيانوش آورده نيكا نامه را گرفت و بسرعت به اتاقش رفت و آنرا گشود
نيكاي خوب من سلام
اميدوارم كه حالت خوب باشه ، صبركن نامه رو دور ننداز مي دونم داري ميگي چرا خودت جرئت نكردي نامه رو بياري و جمالي رو فرستادي الان توضيح مي دم ، مي دوني راستش ترسيدم مثل اون روز فرصت حرف زدن بهم ندي يا حتي نخواي منو ببيني براي همين هم اينكار رو كردم .مي دونم كه از دست من ناراحتي ، مي دونم پيش خودت تصور كردي من نيلوفر رو توي خونه ام حبس كردم تا اونو بابت زجرهايي كه كشيدم شكنجه كنم ولي نه اصلا اينطور نيست تو درباره من چطور فكر ميكني؟ شايد تصور كردي من انشان نيستم يا حس انتقام گيري آنچنان ديوونه ام كرده كه با وحشيگري دختر بي پناهي رو به اون روز بيندازم ، ولي عزيزم اشتباه ميكني الان همه چيز رو برات ميگم .