تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 11 از 11 اولاول ... 7891011
نمايش نتايج 101 به 108 از 108

نام تاپيک: رمان حریم عشق ( رویا خسرونجدی )

  1. #101
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نيكادلش ميخواست هر چه زودتر با او تنها شود، براي همين هم بسرعت با پدر ومادرش خداحافظي كرد و همراه كيانوش به راه افتاد.كيانوش در را باز كرد، او سوار شد.بعد روي گرداند يكبار ديگر براي دكتر و همسرش دست تكان داد و خداحافظي كرد كيانوش حركت كرد، قلب نيكا كم مانده بود سينه اش را سوراخ كند اما با اينحال سكوت كرده بود .دلش ميخواست او شروع كند كيانوش دستش را عقب برد و از روي صندلي عقب دسته گلسرخي را برداشت و بدست نيكا داد وگفت: براي گل هميشه بهار زندگيم
    نيكا با اخم گل را گرفت كيانوش گفت: چيه خانم بي معرفت قهر كردي؟
    - نه
    - پس اخمات رو باز كن تا باورم بشه
    نيكا پاسخي نداد وكيانوش دوباره پرسيد: چيه از دستم عصباني هستي؟ خوب منم از دست تو عصباني هستم، ولي اخم نمي كنم؟
    نيكا فرياد زد: از دست من عصباني هستي چرا؟ مگه من چه كارت كردم .
    كيانوش با خونسردي و بدون توجه به فرياد نيكا پاسخ داد: ببينم عروس خانوم اگر تا يه هفته ديگه هم از ما خبري نمي شد نبايد حالي ازمون بپرسي؟ نگفتي ببينم اين پسره مرده، زنده اس.
    نيكا آهسته پاسخ داد: تو منو از خونه ات بيرون كردي بازم انتظار داري سراغت رو بگيرم
    - من؟ من غلط كردم، اصلا مگه اونجا خونه منه كه بخوام تو رو بيرون كنم، يادت رفته خودت صاحبخونه اي؟
    - اين سه روز كجا بودي؟
    - توب تختخواب
    - تمام سه روز؟
    - بله
    - چرا؟
    - از سر درد، بدون پرستار از صبح تا شب، از شب تا صبح ناله زديم و هي اسم قشنگ سركار خانم رو تو خواب و بيداري برديم، بلكه پيدات بشه ولي نشد.
    نيكا در حاليكه با رمان گلها بازي ميكرد، سرش را بزير انداخت، چشمانش مرطوب و بغضي آشكار در صدايش بود :ببين كيانوش من.......... من اصلا ناراحت نمي شم، براي من فقط خوشبختي و رضايت تو مهمه مي دوني من..........من
    كيانوش با تعجب به نيكا نگاه كرد. كنار جاده پارك كرد، چانه نيكا را در دست گرفت سرش را بالا آورد و در حاليكه به اشكهايش خيره شده بود گفت: منظورت رو نمي فهمم.
    - اگه.......اگه منو نميخواي..........اگه پشيمون شدي هيچ اشكالي نداره من خيلي راحت پامو از زندگيت بيرون ميكشم .
    كيانوش چانه نيكا را فشرد ، شعله هاي خشم در چشمانش زبانه كشيد و در همان حال گفت : خوب گوش كن نيكا خانم، تو زن من هستي زن شرعي و رسمي. اگه بخواي شايد با همين دستام خفه ات كنم، ولي طلاقت نمي دم تو محكومي كه عمرت رو با من سر كني ، چون ميخوامت، چون دوستت دارم وحاضر نيستم تو رو از دست بدم ، مي فهمي ، تو مال مني، سهم مني، عشق مني، و بايد بموني
    كيانوش سكوت كرد و دستش را عقب كشيد نيكا در ميان گلها يكي را كه از بقيه زيباتر بود جدا كرد و بدست كيانوش داد.اولبخندزدوگل رابوييد .نيكا سرش را بر شانه كيانوش گذاشت و گفت: حالا كجا مي ريم؟
    - خونه خودمون عزيزم بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم
    - بريم، هرجا كه تو دوست داري بريم
    وقتي بخانه رسيدند با آنكه كلمات شيرين و زيباي كيانوش راه هر ترديدي را بر دل نيكا بسته بود، او هنوز مضطرب بود بعد از صرف عصرانه كيانوش چند لحظه اي نيكا را تنها گذاشت و به طبقه بالا رفت . بعد پايين آمد و از نيكا خواست كه همراه او به طبقه بالا برود .نيكا احساس كرد گامهايش سست ميشوند و ناي بالا رفتن از پله ها را ندارد وقتي به طبقه دوم رسيدند كيانوش در مخفي تالار مرمر را گشود و از نيكا خواست كه داخل شود خودش نيز پشت سر او قرار گرفت .نيكا با گامهاي سست و شمرده پيش رفت در مقابل چشمان حيرت زده او كسي كنار حوض كوچك مرمر نشسته بود و آب بازي ميكرد نيكا صورتش را نمي ديد ولي موهاي نرم و خوشرنگش را كه تا زير كمرش مي رسيد، بخوبي مي ديد .آهسته آهسته جلو رفت صداي پاتوجه دختر مو بلند را بخود جلب كرد ، چند لحظه اي دست از آب بازي كشيد، ولي بي آنكه بجانب صدا برگردد دوباره مشغول شد. نيكا بازهم جلوتر رفت دختر را دور زد و روبه رويش ايستاد او آهسته سر بلند كرد نيكا از آنچه مي ديد خشكش زده او نيلوفر بود ولي چرا به اين شكل؟ نيمي از صورتش متورم وكبود بود، طوريكه چشمش به زحمت باز مي شد .كنار لبش زخمي به چشم ميخورد كه خون روي آن لخته شده بود. آشفته وژوليده بود و بشدت رنگ پريده و خسته بنظر مي رسد .او هم چند لحظه اي به نيكا نگاه كرد و سپس لبخند زد.دندانهاي شكسته جلوي دهانش چهره اش را هولناكتر نشان مي داد.نيكا ديگر نتوانست تحمل كند بطرف كيانوش دويد و روبه رويش ايستاد و گفت: اون اينجا چكار ميكنه؟ تو چه بلايي سرش آوردي؟
    كيانوش با خونسردي لبخندي زد وگفت: اون فقط داره تاوان كارهاش رو پس مي ده
    نيكا برآشفت ، سيلي محكمي بصورت كيانوش نواخت و فرياد زد : تو يه حيووني كيانوش
    كيانوش بي هيچ عكس العملي دستش را روي گونه اش گذاشت نيكا به گريه افتاد و بيرون دويد و كيانوش هم دنبالش دويد وگفت: كجا نيكا؟ صبركن
    - ديگه نميخوام ببينمت تنهام بذار...........بذار برم
    - صبركن نيكا بذار توضيح بدم
    - لازم نيست، هرچي لازم بود فهميدم
    كيانوش ايستاد و نيكا را كه گريه كنان مي رفت نگاه كرد
    **********************
    تمام روز گذشته را بي آنكه به كسي توضيح بدهد گريه كرده بود دكتر صبورانه به اين سكوت پر درد مي نگريست اما افسانه بي طاقت وخستهپيوسته بر بخت بد خود و دخترش لعنت ميفرستاد چندين مرتبه بر آن شده بود تا مساله را از كيانوش پي جويي نمايد، ولي دكتر بشدت مخالفت كرده بود واز او خواسته بود تا اجازه دهد نيكا خود به حرف آيد روز بعد نزديك غروب زنگ در خانه به صدا در آمد و دكتر ، جمالي را ديد كه براي نيكا پيامي از طرف كيانوش آورده نيكا نامه را گرفت و بسرعت به اتاقش رفت و آنرا گشود
    نيكاي خوب من سلام
    اميدوارم كه حالت خوب باشه ، صبركن نامه رو دور ننداز مي دونم داري ميگي چرا خودت جرئت نكردي نامه رو بياري و جمالي رو فرستادي الان توضيح مي دم ، مي دوني راستش ترسيدم مثل اون روز فرصت حرف زدن بهم ندي يا حتي نخواي منو ببيني براي همين هم اينكار رو كردم .مي دونم كه از دست من ناراحتي ، مي دونم پيش خودت تصور كردي من نيلوفر رو توي خونه ام حبس كردم تا اونو بابت زجرهايي كه كشيدم شكنجه كنم ولي نه اصلا اينطور نيست تو درباره من چطور فكر ميكني؟ شايد تصور كردي من انشان نيستم يا حس انتقام گيري آنچنان ديوونه ام كرده كه با وحشيگري دختر بي پناهي رو به اون روز بيندازم ، ولي عزيزم اشتباه ميكني الان همه چيز رو برات ميگم .


  2. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #102
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    اون روز بعد از رفتن تو شهريار با من تماس گرفت و گفت : كه با نيلوفر برگشته گفت كه ميخواد نيلوفر رو تو يه كلينيك روانپزشكي بستري كنه و براي اينكار به كمك من احتياج داره، چون‌آه در بساط نداره و بعد از افتضاحي كه با نيلوفر پيش آورده ديگه حتي روي مراجعه به خانواده و دوستانش رو هم نداره از من كمك خواست تا او و نيلوفر رو ببخشم و به ديدنشون برم منم همين كارو كردم اونا رو در يه مسافرخونه كثيف وارزان قيمت پيدا كردم وضعيت نيلوفر رو كه خودت ديدي باوركن وقتي تو اون حالت ديدمش نه احساس رضايت بلكه احساس اندوه و ترحم كردم و بي اختيار تصميم گرفتم بهش كمك كنم چون فهميدم كه شهريار قصد داره اين مريض وبال گردنش رو بنوعي از خود سرباز كنه وخودش برگرده، چرا كه مسلما جايي براي اونا توي ايران وجود نداره . بعد نيلوفر رو بخونه آوردم وبراش پرستار گرفتم و بردمش دكتر، اون حتي منو هم نمي شناسه ، مي دوني شهريار و نيلوفر و مادر دائم الخمرش تويكي از شهرهاي اروپايي تصادف كردن، مادرش همون لحظه بر اثر ضربه مغزي مرده ونيلوفر هم بر اثر ضربه اي كه بر سرش وارد شده دچار اختلال حواس شده بهر حال هر چه هست نيلوفر الان دختري بي پناه و بيماره كه محتاج كمك من وتوئه اين كه ميگم تو تعجب نكن چون همه چيز به ميل و رضايت تو بستگي داره. من با تمام رنجهايي كه ازدست اين دختر كشيدم حاضرم با كمال ميل بهش كمك كنم هرچند دكتر معتقده اون زياد زنده نمي مونه، ولي من دلم ميخواد در اين مدت خوب وراحت زندگي كنه اما باز همه چيز بستگي به خواست تو داره، بدون رضايت تو هيچكاري نمي كنم اگه تو بخواي اونو به يه كلينيك مي سپارم و هرگز سراغش رو نميگيرم تا در گمنامي و غربت بمره
    نيكاي عزيزم گوش كن ميخوام باور كني كه من به نيلوفر كمك ميكنم، اما نه به اين خاطر كه روزي عشق وزندگي تنها محبوبم بوده و روزي بنا بود عروس روياهام بشه، بلكه فقط وفقط به اين دليل كه يه انسانه و درمونده به همون علتي كه روزي به پدرش كمك كردم حالا همه چيز به دست توست فاتح زندگي پردردسر من. به جمالي گفتم يه ساعت بعد از رسوندن نامه براي گرفتن جواب برگرده اگه خواستي فقط يه كلمه آره يا نه، فقط همين اگر هم فكر ميكني براي فكر كردن روي اين موضوع به زمان بيشتري احتياج داري اصلا مانعي نداره به جمالي بگو كي بياد .
    من هيچ توصيه اي نمي كنم ، تو كاملا آزادي..............اما نه يه توصيه داره، دفعه ديگه تو گوش كسي نزن، آخه دستاي ظريف و قشنگ تو براي اينكارها ي سنگين آفريده نشده دستاي نازت درد ميگيره
    خداحافظ محبوب من، كيانوش چشم انتظار تو
    نيكا احساس كرد حرارت اشك چشمانش را به سوزش وا ميدارد روح بزرگ ودل پاك اين جوان او را هم شديدا تحت تاثير قرار داده بود.از جا برخاست ، كاغذ و قلمي آماده كرد و مهياي نوشتن شد ، اما نمي دانست چگونه آغاز كند ؟ چطور بنويسد كه هم كار او را تمجيد كرده باشد و هم رضايت خود را اعلام نمايد چند لحظه اي فكر كرد، بعد از جا برخاست كاغذ را مچاله كرد و در سطل زباله انداخت لباس پوشيد وپايين رفت مادرش با تعجب به او نگاه كرد وگفت: چه عجب پايين اومدي!
    - مادر چاي حاضره؟
    - آره بشين تا برات بيارم.......... جايي ميخواي بري؟
    - آره الان آقاي جمالي مياد دنبالم ، راستي ممكنه شام نيام ، منتظرم نباشيد
    نيكا پشت ميز آشپزخانه نشست ومادر در حاليكه چاي را روي ميز مي گذاشت گفت: بفرماييد اينم چاي...... قهر وناز تموم شد .
    - مي دوني مادر من هنوز هم كيانوش رو نمي شناسم اون بهترين انسان روي زمينه
    مادر با تعجب به نيكا نگاه كرد صداي زنگ كه برخاست او با شتاب استكان چاي نيمه كاره را روي ميز گذاشت و در حاليكه بطرف حياط مي دويد گفت: بعدا براتون همه چيز رو ميگم ، فعلا خدانگهدار .
    جمالي با آنكه از ديدن نيكا تعجب كرده بود، چيزي نپرسيد و در سكوت او را به خانه كيانوش رساند بمحض ورود به حياط نيكا كه براي ديدن كيانوش بي تاب شده بود با سرعت پياده شد و به داخل ساختمان دويد اول به اتاق خواب سرك كشيد و چون آنجا را خالي ديد بطرف اتاق كار كيانوش رفت، از لاي در نور قرمز كمرنگي بيرون مي تابيد ، اتاق نيمه تاريك بود و صداي آرام موزيك بگوش مي رسيد در تاريك و روشن اتاق كيانوش را ديد كه پشت ميز كارش نشسته ، سرش را در ميان هر دو دست مخفي كرده بود و نور سرخ رنگ سيگار در جا سيگاري كنارش جلب توجه ميكرد آهسته داخل شد و بطرف او رفت ، ولي او آنچنان در خود غرق بود كه صداي پاي نيكا را نشنيد نزديك ونزديكتر رفت. وقتي كاملا پشت سرش ايستاد دستهايش را برشانه هاي او گذاشت ، صورتش را پايين برد و آهسته گفت: سلام.
    كيانوش با تعجب رو گرداند . چشمانش كه از فرط تعجب گرد شده بود در نور سرخ رنگ اتاق برق ميزد لبانش بسختي تكان خورد و گفت: تو هستي نيكا؟
    - بله، منتظرم نبودي؟
    - من هميشه منتظر تو هستم....... نامه ام رو خوندي؟
    - بله
    - هنوز از دستم عصباني هستي؟
    - نه برعكس اومدم عذر خواهي
    - نيازي به اينكار نيست عزيزم فقط نظرت رو بگو .
    - معلومه كه براي گرفتن جواب خيلي عجله داري
    - نه اگه حالا نميخواي جواب بدي هيچ اشكالي نداره
    - نه ميگم

  4. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #103
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    كيانوش سكوت كرد و نيكا ديد كه چشمانش پر اضطراب وهراسان است بعد به آرامي زمزمه كرد: هركاري كه مي دوني درسته ، انجام بده كيانوش ، من هيچ مخالفتي ندارم نيلوفرميتونه اينجا بمونه حتي اگر چندين سال هم طول بكشه
    كيانوش خنديد و دستهايش را بالا آورد و بر شانه خود روي دستهاي نيكا گذاشت و گفت: مي دونستم ........ مطمئن بودم كه دل شيشه اي و نازكتر از گل تو بجز اين چيزي نميگه ، ازت متشكرم نيكاي من، ولي........ ولي من فكر ميكنم حق نداشتم چيزي رو از تو بخوام ، ظاهرا نگه داشتن يه بيمار رواني توي خونه كار آسوني نيست امروز سه ساعت تموم نعره كشيد اگه تو بودي حتما ناراحت ميشدي و من طاقت ديدن ناراحتي تو رو ندارم دائما خودش رو به در و ديوار ميكوبه و هرچي دستش مي آد به حياط پرت ميكنه و شيشه ها رو ميشكنه تحمل كردنش خيلي مشكله !

    - پس ميخواي چكار كني؟
    - خودمم نمي دونم
    - ببين كيانوش فعلا بذار اينجا باشه، شايد تونستيم از پدر براي درمونش كمك بگيريم يا لااقل آرومش كنيم من تحمل ميكنم چون دوست دارم تو اون كاري رو بكني كه دلت به انجامش راضيه
    كيانوش آهسته گفت: تو خيلي خوبي ، خيلي
    ******************
    باران بشدت ميباريد و باآنكه برف پاك كن ماشين پيوسته در حال حركت بود حتي لحظه اي شيشه از باران پاك نمي شد غروبي بهاري ولي به دلتنگش پائيز بود. باد بشدت مي وزيد و درختان را بحركت وا مي داشت صداي رعد و برق در شهر مي پيچيد و هراسي در دل ايجاد ميكرد . نيكا بي صدا در كنار كيانوش نشسته بود چهره كيانوش آنچنان درهم ومضطرب بنظر مي آمد كه نيكا را دچار دلهره ميكرد، دلش ميخواست بخندد و از خريد كارتهاي دعوت عروسيشان صحبت كند ولي كيانوش به هيچ عنوان خوشحال بنظر نمي رسيد نيكا ميخواست سكوت را بشكند و در وجود سرد و يخ زده كيانوش شور و اشتياقي بر انگيزد اما نگاه پر اندوه او اجازه هيچكاري را نمي داد بالاخره بزحمت سكوت را شكست وگفت: ابتكارت خيلي جالب بود نوشتن متن كارتها روي آينه ........... خيلي با سليقه اي كيانوش!
    كيانوش با بي حوصلگي پاسخ داد: ابتكار من نبود ، انتخابم بود حالا ازشون راضي هستي؟
    - آره خيلي
    كيانوش باز هم در آن سكوت گنگ فرو رفت و نيكا را نيز وادار به سكوت كرد چند لحظه اي به همين حال گذشت نيكا كه از سكوت كلافه شده بود بالاخره معترض وعصبي گفت: تو چت شده كيانوش؟ ناسلامتي پس فردا عروسي ماست رفتيم كارت دعوتهامون رو گرفتيم ، ولي تو انگار به مجلس ختم مي ري ، همچين اخم كردي كه آدم ميترسه نگاهت كنه.
    كيانوش به زحمت لبخند زد نيكا احساس كرد لبخندش حتي بمراتب دردناكتر از سكوتش است بالاخره لب باز كرد و پاسخ داد: معذرت ميخوام نيكا خودمم نمي دونم چم شده ، ولي دلم شور ميزنه ، يه اضطراب عجيب تو دلم افتاده شايد علتش اينه كه چشمش ترسيده حالا كه مي بينم با خوشبختي فقط يك قدم فاصله دارم دلم شور ميزنه كه نكنه همه چيز خراب بشه ........ بازم اين قدم آخر
    نيكا با ترديد به او نگاه كرد و گفت: فقط همين؟
    - بله همين
    - مطمئني؟
    - چطور؟ تو چيز ديگه اي فكر ميكني؟
    - آره بنظرم رسيد تو چيزي رو از من پنهون ميكني
    - نه اينطور نيست
    كيانوش چند لحظه اي مكث كرد و سپس با ترديد گفت: نيكا ، ميتونم خواهشي بكنم؟
    - البته.
    - اشكالي نداره اول سري به خونه بزنيم ، اونوقت بريم؟
    - الان؟ ما نصف بيشتر راه رو اومديم بايد دوباره برگرديم
    - اشكالي نداره ، زود مي ريم و برميگرديم
    نيكا با نارضايتي سرش را بعلامت موافقت تكان داد. كيانوش به همين موافقت ضمني بسنده كرد و با سرعت دور زد . او كه تاكنون بي حال و خسته رانندگي ميكرد اكنون چنان با سرعتي پيش مي راند كه نيكا احساس ترس كرد، اما ترس برايش مهم نبود فكر اينكه كيانوش به او دروغ گفته باشد ، چون خوره به جانش افتاده لبود، كيانوش نگران نيلوفر بود.اگر غير از اين بود چرا به خانه باز مي گشت مسلما بخاطر نيلوفر بود با اين فكر احساس گنگي از تنفر وحسادت وجودش را پر كرد .به كيانوش پشت كرد و دستش را ستون چانه اش كرد و به در تكيه داد و به خيابان خيره شد .كيانوش نيم نگاهي به كرد و متوجه ناراحتيش شد ولي هرچه كرد نتوانست كلمات تسلي بخشي بيابد او اصلا نمي توانست حرف بزند، فقط ميخواست زودتر بخانه برسد و از اين دلشوره خلاصي يابد .
    وقتي به داخل خيابان پيچيدند از همان فاصله درهاي گشوده باغ را ديدند كيانوش دست نيكا را در دست گرفت و بشدت فشرد نيكا احساس كرد تكه اي يخ روي دستانش قرار گرفته است نگاه پر ترحمش را به چهره رنگپريده كيانوش دوخت از ميان لبهاي بيرنگ شده او به زحمت اين كلمات را شنيد: حتما اتفاقي افتاده
    ماشين كه وارد حياط شد .نيكا دو ماشين سياه رنگ آژيردار و يك آمبولانش را مقابل در ورودي ديد. كيانوش احساس كرد گلويش از خشكي به سوزش افتاد نزديك ماشين ها توقف كرد و بسرعت از ماشين خارج شد و نيكانيز به دنبالش دويد چشمش به پرستار نيلوفر افتاد كه در كنار پله ها مي گريست از لا به لاي جمعيتي كه در حياط جمع شده بودند جسته وگريخته شنيد: مي گن از بالا افتاده
    - اون خانم كه اونجاست پرستارشه مي گفت خودش رو پرت كرده
    - مريض بوده، اختلال حواس داشته
    - حالا مرده؟
    - آره بابا من ديدمش كله اش رو سنگها خورده و تركيده
    نيكا با ناباوري جلو رفت، يك نفر بايد به او مي گفت چه شده؟ ولي در همان حال بياد كيانوش افتاد، به او نگاه كرد، همچنان سرجايش ايستاده بود ومي لرزيد .صورتش چنان بي رنگ شده بود كه گويي تمام خون رگهايش را كشيده بودند. نيكا تصور كرد او در حال احتضار است، چهره اش به جسدي شبيه بود كه به نقطه اي خيره باشد .هنوز اولين گام را بسوي كيانوش برنداشته بود كه ديد دو نفر برانكاري را از پشت ساختمان مي آورند . به روي برانكار ملحفه اي سفيد بود، زير ملحفه برآمدگي به چشم ميخورد و در قسمت بالاي آن ملحفه سرخرنگ شده بود . نيكا احساس تهوع كرد با ترس و دلهره پيش رفت و كنار برانكار ايستاد دستي روكش سفيد را كنار زد، در مقابل چشمان متحير او چهره نيلوفر عيان گرديد . صورتش را خون پوشانده بود استخوانهاي جمجمه اش شكافي بزرگ برداشته بود ، از بيني خوش تراشش هيچ نمانده بود، چشمانش كاملا از حدقه بيرون زده بود ولي لبانش........ گويا ميخنديد. به دستي كه روكش را كنار زده بود نگاه كرد. دست كيانوش بود.او كنار برانكار ايستاده بود ، ولي كم كم توانش را از دست داد و بشدت بر روي زانو افتاد، دست نيلوفر را در دست گرفت، سرش را به جسد بي صدا او تكيه داد و با صداي بلند شروع به گريستن كرد ، نيكا شانه هايش را مي ديد كه بشدت تكان ميخورد و صداي پر سوزش را كه دل سنگ را به درد مي آورد مي شنيد .
    باران بشدت ميباريد و بر سر و روي كيانوش تازيانه ميزد، كم كم قطرات باران ملحفه را خيس خيس كرد و خون روي چهره نيلوفر را بحركت وا مي داشت و آن لبخند وحشتناك و پر تمسخر لحظه به لحظه آشكارتر مي شد . نيكا بي اختيار عقب عقب رفت ، براي آخرين نگاهي به حياط كرد همه چيز در ماتم فرو رفته بود صداي گريه كيانوش را مي شنيد كه چون طفلي مادر از دست داده ضجه ميزد .
    بطرف در باغ دويد و بسرعت خارج شد وارد خيابان شد و سراسيمه شروع به دويدن كرد . نيلوفر همچنان مي خنديد، كيانوش عاجزانه مي گريست ، نيكا هراسان مي دويد و باران همچنان می بارید.

  6. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #104
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    پایان


  8. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #105
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    با تشکر از مریم گل عزیز ، کل رمان به صورت پی دی اف

  10. 5 کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #106
    در آغاز فعالیت ruya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    پست ها
    19

    پيش فرض

    كيانوش تنها لبخند زد، از همان لبخندهاي تصنعي هميشگي ! آنگاه دستش را پيش برد و فنجاني چاي برداشت، دكتر قهوه انتخاب كرد . نيكا مقابل آنها نشست و سيني را روي ميزش گذاشت . مادر با ظرفي از كيك شكلاتي وارد شد و در ضمن نشستن آن رابدست نيكا داد و گفت :" دخترم به آقاي مهرنژاد تعارف كن، شايد با چاي دوست داشته باشند."
    نيكا بلافاصله برخاست و كيك را تعارف كرد. كيانوش تنها برش كوچكي برداشت پدر معترض شد و برش بزرگتري در بشقاب او گذاشت و خواست تا او تعارفات را كنار بگذارد . مادر نگاهي به كيانوش انداخت و گفت:چه عجب آقاي مهرنژاد بعد از هفت ،هشت ماه بالاخره افتخار ميزباني شما نصيب ما شد."
    كيانوش با شرمندگي سر به زير انداخت و گفت :" كم سعادتي بنده خانم بوده ."
    - خواهش ميكنم به هر حال ما دوست داريم بيشتر در خدمتتون باشيم ."
    - شما لطف داريد ، ولي من به اندازه كافي مزاحم شما هستم .
    - اين حرفا چيه؟ براي من شما و نيكا هيچ فرقي نداريد.
    كيانوش اين بار تنها با تكان دادن سر تشكر كرد و در سكوت به بخاري كه از روي فنجان چاي بلند مي شد ، خيره گشت . دكتر گويا تمايلي به سكوت او نداشت دستي به پشتش زد و گفت :" سرد شد پسر."
    كانوش سعي كرد لبخند بزند . آنگاه فنجان چاي را برداشت و جرعه جرعه مشغول نوشيدن شد . در آن حال آهسته گفت :" مي خواستم عرض كنم كه اگه اجازه بديد به تهران برگردم."
    - تهران؟
    - بله مي دونيد توي شركت كارهاي زيادي انتظارم رو مي كشند .
    لبخند رضايت بر لبان دكتر نشست، زيرا او ميدانست ماههسات كيانوش حتي نامي از شركت هم نبرده ، تا چه رسد به آنكه قصد كار داشته باشد، ولي با اين حال مي ترسيد براي آغاز كار كمي زود باشد لذا گفت:" كار هميشه هست ، بنظر من بهتره شما يه كم ديگه استراحت كنيد."
    - مي ترسم اونوقت حسابي تنبل بشم و ديگه هيچ وقت بشركت برنگردم.
    همه خنديدند و دكتر گفت:" شما جوون و پرانرژي هستيد و براي كار كردن وقت زياد داريد."
    - اگر شما صلاح نمي بينيد من اعتراضي ندارم.
    - البته كيانوش جان شما آمادگي كار رو داريد و هر وقت كه خودتون بخواين مي تونيد شروع كنيد، ولي اگر نظر منو بخوايد چند هفته صبر كنيد . كار شما تو شركت سنگينه و نياز به آمادگي كامل داره.
    نيكا بي اختيار پرسيد:" شما چه كاره هستيد؟"
    هنوز جمله اش تمام نشده بود كه پشيمان شد. خودش هم نفهميد چرا اين سوال را پرسيد وقتي كه جوابش را مي دانست . كيانوش لحظه اي به نيكا خيره ماند . نيكا انتظار داشت او بگويد( شما كه خونديد ديگه چرا ميپرسيد؟) ولي او با متانت پاسخ داد:" توي يه شركت بازرگاني كار مي كنم ، كارمندم اما نه تو آبدار خونه."
    پدر اضافه كرد:" ايشون مدير هستند."
    و اين چيزي بود كه نيكا بخوبي مي دانست حتي متوجه كنايه كيانوش نيز شد.
    كيانوش به ساعتش نگاه كرد و آرام گفت :" خوب من بايد كم كم رفع زحمت كنم ، امشب حسابي شما رو به زحمت انداختم ."
    همسر دكتر پاسخ داد:" تازه سر شبه ، شما كه شام نخورديد ، لااقل بفرماييد ميوه بخوريد."
    - به اين زودي خوابت گرفته جوون؟
    كيانوش رو به دكتر كرد و گفت:" شما كه بهتر مي دونيد من اغلب تا نيمه هاي شب بيدارم ، ولي خانم ها حتما خسته هستند و بايد استراحت كنند."
    بعد بي آنكه اجازه پاسخ به كسي بدهد از جاي برخاست بار ديگر تشكر كرد، شب بخير گفت و به راه افتاد. دكتر تا دم در او را مشايعت كرد. نيكا به صندلي خالي او نگريست ، ناگهان چيزي توجهش را جلب كرد. نزديكتر رفت درخشش يك خودنويس بود . آن را برداشت مسلما متعلق به كيانوش بود. نگاهي به بدنه آن كرد بر بالاي لوله آن كنار گيره حروف (ك . م) به لاتين حك شده بود . با سرعت به طرف در رفت ، در بين راه با پدر كه داخل ميشد برخورد كرد ، دكتر متعجب پرسيد :" كجا؟"
    و او در حاليكه مي دويد خودنويس را در هوا تكان داد و گفت: خودنويسه كيانوشه ، ميخوام بهش بدم."
    بعد بطرف حياط دويد . كيانوش را ديد كه آرام آرام به آن سوي باغ مي رفت فرياد زد:" آقاي مهرنژاد... آقاي مهرنژاد."
    كيانوش بطرف او برگشت ، از ديدنش يكه خورد و برجاي متوقف شد نيكا به او رسيد . كيانوش پرسشگرانه نگاهش كرد. نيكا دستش را بالا آورد، خودنويس را به او نشان داد و در حاليكه نفس نفس ميزد، بريده بريده گفت: " خودنويس ... شماست روي مبل... افتاده بود."
    - چرا انقدر دويديد؟ خوب فردا صبح مي آورديد، عجله اي در كار نبود.
    نيكا پاسخي نداشت لحظه اي سكوت كرد ، ولي ناگهان توجيهي به ذهنش رسيد و گفت:" فكر كردم شايد بهش نياز داشته باشيد."
    كيانوش لبخندي زد و گفت: به هر حال متشكرم .... لطف كرديد.
    آنگاه سرش را پايين انداخت تا برود ولي نيكا باز او را صدا كرد:" آقاي مهرنژاد!"
    او بار ديگر برگشت و گفت:"بله!"
    نيكا سكوت كرد كيانوش گفت:"نكنه پشيمون شديد."
    - نه !
    - پس بفرماييد.
    - شما 000 شما هنوز هم بخاطر مسئله امروز از من دلگيريد؟ ... خيلي لطف كرديد كه به پدر چيزي نگفتيد ، ناراحت ميشد.
    كيانوش با صداي بلند خنديد نيكا جا خورد و كمي ترسيد ، ولي او بخود آمد ناگهان ساكت شد و گفت:" شما كاري نكرديد كه من ناراحت بشم ، كه گفتم مي تونيد بقيه اون دفتر رو هم بخونيد. من فقط كمي عصباني شدم و حالا عذر مي خوام "
    نيكا سرش را پايين انداختو گفت : من بايد عذر خواهي كنم ، منو ....
    اما كيانوش نگذاشت ادامه دهد و گفت :" گفتم كه نيازي نيست آنگاه خودنويس را در ميان انگشتانش چرخاند و ادامه داد: مي دونيد نيكا خانم ....
    لحظه اي مكث كرد و باز تكرار كرد: نيكا خانم هيچ مي دونيد نام خيلي قشنگي داريد؟
    نيكا پاسخي نداد و او ادامه داد: حتما متوجه شديد كه من جمله ام رو تغيير دادم؟
    - بله.
    - مي دونستم مي فهميد براي همين هم اعتراف كردم.
    - يعني اسم من قشنگ نيست.
    - چرا، خيلي هم زيباست . ولي جمله من اين نبود.
    نيكا پرسيد:" حالا نمي خواهيد جمله اصلي رو بگيد."
    - چرا ، مي خواستم بگم هيچ مي دونيد كه اين خودنويسم برگي از اون دفتره.
    - پس خوب شد كه بلافاصله براتون آوردم ، مسلما خيلي با ارزشه
    كيانوش لحظه اي درنگ كرد و زير لب گفت:" شايد"
    بعد بدون هيچ كلام ديگري راه افتاد، نيكا در حاليكه دور شدنش را تماشا ميكرد ، حس كرد با حرفش او را رنجانده است .

  12. این کاربر از ruya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #107
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    دوست عزیز ruya نمیدونم هدف شما ازپست قبلی چی بود ولی حتما هدفی داشتید اگه برا ماهم توضیح بدید ممنون میشم

  14. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #108
    در آغاز فعالیت ruya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    پست ها
    19

    پيش فرض

    شرمنده گل مریم عزیز
    این قسمت شبیه یکی از خاطرات من است خواستم این قسمت رو بزرگتر بنویسم و تشکر کنم از شما ولی بعد از ارسال این قسمت اینترنتم قطع شد و نتونستم ادامه مطلب رو بنویسم

    بابت داستان زیبایتان ممنون و خسته نباشید

صفحه 11 از 11 اولاول ... 7891011

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •