تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 11 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 108

نام تاپيک: رمان حریم عشق ( رویا خسرونجدی )

  1. #11
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    ****************
    نيكا در حاليكه فرياد مي كشيد) دير مي رسيم من مي دونم) قدم به حياط گذاشت از دور كيانوش و آقاي جمالي را در حال پاك كردن شيشه اتومبيل ديد.
    كمي جلوتر رفت . كيانوش دستمال را از جمالي گرفت و خود مشغول شد و جمالي به داخل ساختمان برگشت. در حالي كه دسته گلي را كه در دستش بود در هوا تكان مي داد بسوي او پيش رفت . كيانوش در آخرين لحظات متوجه اوشد، سرش را بالا آورد ، نيكا با شادي خنديد و گفت:
    - سلام آقاي مهرنژاد
    - سلام خانم شب بخير، جايي تشريف مي بريد؟
    - بله اگه پدر ومادذرم حاضر بشن .... من مي دونم دير مي رسيم، از اينجا تا فرودگاه اين همه راه.
    - آهان پس به استقبال عمه تون مي ريد؟
    - بله!
    - شما رو خيلي سرحال مي بينم.
    - تعجبي نداره ، چون بعد از ماهها عمه ام رو مي بينم.
    - ايشون مريض بودن؟
    - بله براي جراحي قلب رفته بودن، البته اونجا خونه دخترشون بود، شادي اونم مي آد.
    - كه اين طور عمه ، دختر عمه و پسر عمه درست گفتم.
    - بله!
    - مي تونم سوالي بكنم؟
    - البته!
    - شما نسبت ديگه اي هم با پسر عمه تون داريد؟
    - منظورتون رو نمي فهمم؟
    - نشنيده بگيريد.
    نيكا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت :" نه آقاي مهرنژاد... فعلا نه"
    - پس به زودي...
    -بله!
    - تصورش رو مي كردم ، شما اين روزها خيلي شاد هستين.
    نيكا خنديد . كيانوش به گلها نگاه كرد و گفت:" دسته گل قشنگيه!"
    - متشكرم ، مي دونيد من زياد از گل ميخك خوشم نمي آد
    - چه گلي رو دوست داريد؟
    - گل سرخ
    - خوب پس چرا گل ميخك خريديد؟
    - آخه ..... آخه.....
    - فهميدم مسلما مطابق سليقه پسر عمه تونه
    - همين طوره .
    كيانوش لبخند زد و طور به نيكا نگاه كرد كه او احساس كرد مسخره اش مي كند ، بعد مشغول كار خود شد. نيكا هم بطرف ماشين پدر رفت و يكباره فرياد زد:" خداي من!"
    كيانوش با سرعت به جانب او برگشت و پرسيد:" چي شده خانم معتمد؟"
    - لاستيك ماشين پدر پنچره.
    - خوب اشكالي نداره، حتما دكتر زاپاس دارن.
    - ولي آقاي مهرنژاد اين كار كلي وقت ميگيره.
    در همين لحظه دكتر وهمسرش نيز سر رسيدند نيكا با عصبانيت گفت:" مي بينيد جناب دكتر"
    - خداي من! نمي دونستم پنچره
    - دير ميشه .... ديرميشه ، من از اولم گفتم.
    - شلوغ نكن دختر ، پدرت الان لاستيك رو عوض ميكنه
    - متاسفانه نمي تونم افسانه جون
    - چرا؟
    - چون زاپاس هم پنچره
    - شنيديد مادر، واي حالا بايد چكار كنيم؟
    كيانوش جلو آمد و گفت "اينكه مسئله اي نيست دكتر" بعد سوئيچ اتومبيلش رااز جيب در آورد و مقابل دكتر گرفت و ادامه داد:" بفرماييد اين هم ماشين ، در اختيار شماست."
    - ولي كيانوش جان مثل اينكه شما خودتون مي خواستيد بيرون بريد؟
    - خوب نمي رم.
    - ولي اين درست نيست ما با آژانس ميريم.
    - دكتر شوخي مي كنيد؟ كار من واجب نبود. فقط ميخواستم براي هواخوري برم، باشه يه وقت ديگه .
    همسر دكتر گفت: كيانوش جان شما هم با ما بيا هم هواخوريه ، هم ما خوشحال مي شيم .
    - منم از مصاحبت شما خوشحال مي شم
    - پس ديگه مشكلي نيست ، نيكا ، افسانه سوار بشيد ، آقاي مهرنژاد زحمت مي كشند و ما رو مي رسونن . براي برگشتن هم يه فكري مي كنيم
    - دكتر اگه اجازه بديد ترجيح مي دم مزاحمتون نشم ، محيط پر سر و صداي فرودگاه غير قابل تحمله ، از او گذشته من با خودم عهد كردم هيچ وقت براي استقبال يا بدرقه كسي به فرودگاه نرم .
    دكتر با ترديد سوئيچ را گرفت و تشكر كرد ، كيانوش جلو رفت و درها را باز كرد و خود كنار ايستاد . دكتر و همسرش در صندليهاي جلو جا گرفتند و نيكا در حاليكه تمام حواسش متوجه آخرين جمله كيانوش بود، جلوي در ايستاد و به كيانوش كه رو به رويش ايستاده بود ، آرام گفت:" آقاي مهرنژاد فرودگاه هم برگه اي از اون دفتره؟"
    كيانوش جلو آمد ، لحظه اي نگاهش را بصورت نيكا دوخت و گفت:" بله ، به وقتش اون دفتر رو در اختيارتون مي ذارم ، با وجودي كه روزگاري ابدا مايل نبودم كسي حتي خطي از اون رو بخونه ... ولي ....
    كيانوش سكوت كرد ، نيكا نمي دانست ادامه جمله اش چيست ، ولي منتظر هم نماند و سوار شد. كيانوش در را بست و ماشين بحركت در آمد . نيكا برگشت و به پشت سرش نگاه كرد . دكتر از پنجره سرش را بيرون آورد و گفت:" بازم متشكرم، خدانگهدار"
    كيانوش دستش را بلند كرد و چون هميشه آن لبخند ساختگي بر لبش درخشيد و هنوز ماشين از خانه خارج نشده بود كه سلانه سلانه بطرف اتاقش رفت.
    دكتر در آينه نگاهي به نيكا كرد و گفت:" مرد جالبيه

  2. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #12
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نيكا با سر تصديق كرد و آرام گفت :" خيلي جالب!"
    مادر وارد گفتگوي آنها شد و گفت :" مسعود حالش خيلي خوب شده."

    - بله ولي هنوز سر دردهاي عصبي و تشنج دستها و پاهاش برطرف نشده و شايد تا يكي دو سال هم همين طور بمونه من اونو از صفر ساختم واقعا ويرونه بود."
    - نيكا نگاهي خريدارانه به دور و برش كرد و گفت: عجب ماشين قشنگي داره!
    - بله!
    - خيلي گرون قيمته ، نه؟
    - گمون كنم ، خوب اون صاحب يكي از بزرگترين شركتهاي بازرگانيه . قبل از اين بيماري يادم مي آد همه صحبت از اون مي كردند . من نقلش رو زياد شنيده بودم، باعث تعجب بود كه مرد جووني به سن و سال اون، چنين مدير لايقي باشه .
    - مي دوني مسعود من خيلي ازش خوشم مي آد خيلي آقاست، رفتارش خيلي مودبانه و متينه.
    - موافقم ، تو چطور نيكا؟
    نيكا كه در خود فرو رفته بود، با شنيدن اسمش گويا از خواب پريده باشه ناگهان بخود آمد و براي آنكه خود را متوجه نشان دهد بجاي پاسخ سوالي كه نشنيده بود گفت:" راستي رشته اش چيه؟"
    - فوق ليسانس مديريت بازرگاني
    - جدي؟ مسعود فوق ليسانسه؟
    - بله!
    - پس حتما از بس درس خونده و كار كرده به اين روز افتاده
    - تصور نمي كنم مادر ، مسئله بيشتر از اين حرفهاست
    دكتر با تعجب به نيكا نگاه كرد و پرسيد:" تو در اين مورد چيزي مي دوني؟"
    نيكا دستپاچه پاسخ داد:" نه .... فقط حدس ميزنم."
    - مسعود خيلي مونده؟ نيكا راست مي گه دير شد، خدا كنه بموقع برسيم
    - مي رسيم خانم ، نيكا خانم عجله داره زودتر نامزدش رو ببينه شما چرا؟
    هر دو با صداي بلند خنديدند نيكا كه از شدت شرم گونه هايش گل انداخته بود معترضانه گفت:"ا... پدرجون..
    بقيه راه تقريبا در حالت سكوت و اضطراب ناشي از تاخير گذشت ، ولي بالاخره وارد پاركينگ فرودگاه شدند. دكتر چندين مرتبه قفل درهاي ماشين را چك كرد و نيكا و افسانه را عصباني ساخت ، ولي او خونسردانه در مقابل فريادهاي اعتراض آنها گفت : امانت مردمه بعد با سرعت بطرف سالن انتظار به راه افتادند ، هنوز قدم اول را بداخل سالن نگذارده بودند كه بلندگو شماره پرواز ميهمانان را اعلام كرد . لحظات در نظر نيكا كند و كشدار مي گذشت . او دائما در ميان مسافريني كه از پشت شيشه مي گذشتند سرك مي كشيد ، ولي نشاني از مسافران خود نمي يافت . بالاخره انتظار پايان يافت و چشمان منتظر نيكا بر چهره عمه و دو نفر همراهش خيره ماند . عمه مانند هميشه بود همان صورت شكسته و نگاه مهربان ، ولي آن دو نفر را گويا هرگز نديده بود چهره شادي خيلي فرق كرده بود ، ولي نه به اندازه چهره عجيب ايرج با آن موهاي بلند و مسخره ، نيكا از ديدن هر دوي آنها يكه خورد ، ولي به روي خود نياورد . از ميان منتظران راهي به پشت شيشه جست و براي عمه و خانواده اش دست تكان داد . آنها نيز كه در ميان استقبال كنندگان بدنبال خانواده دكتر مي گشتند ، بلافاصله متوجه نيكا شدند و با لبخند برايش دست تكان دادند .
    لحظاتي بعد نيكا بطرف عمه دويد و خود را در آغوش او انداخت ، بعد از آن شادي را صميمانه بوسيد . دكتر خواهرش را در آغوش كشيد و از احوالش پرسيد . آنگاه در حاليكه بين خواهر و خواهر زاده هايش قرار گرفته بود ، بطرف پاركينگ به راه افتادند ، ايرج و نيكا چند قدمي با بقيه فاصله گرفته بودند و عقب تر حركت مي كردند ، ايرج گفت :" حال همه رو پرسيدي غير از من."
    - خوب اينكه ناراحتي نداره حال شما چطوره ايرج خان؟ سفر خوش گذشت ؟
    - خوبم ، ممنون جاي شما در تمام مدت خيلي خيلي خالي بود
    - دوستان بجاي ما
    - دوستان بسيار، ولي هيچ كدوم نمي تونند جاي شما رو بگيرن ، حتما بايد يه سفر با هم بريم اونطرفي
    نيكا لبخندي زد و چون نزديك ماشين رسيده بودند به وسط جمع پريد و گفت:" صبر كنيد ، اگه گفتيد ماشين ما كدومه "
    باوجودي كه ماشين كيانوش دقيقا مقابل چشمهاي آنها قرار داشت ، هيچكدام به آن اشاره نكردند . بالاخره وقتي نيكا به تمام پاسخهاي آنها جواب منفي داد، ايرج با انگشت به ماشين كيانوش اشاره كرد و به شوخي گفت: نكنه مي خواي بگي اينه؟
    نيكا با شيطنت پاسخ داد: چرا كه نه؟
    ايرج با نعجب به دكتر نگاه كرد. در اينحال نيكا سوئيچ را از پدرش گرفت و در را باز كرد و گفت: خواهش ميكنم بفرماييد
    ايرج در حين سوار شدن گفت:" خداي من! داي جان حسابي وضعت خوب شده! ماشين مدل بالايي داري.
    دكتر در حاليكه استارت ميزد گفت: بله البته فقط همين امشب .
    شادي كنار ايرج روي صندلي جلو نشست و گفت: ببينم نكنه بخاطر ما از آژانس ماشين كرايه كرديد؟
    نيكا خنديد و جواب داد : نخير اين ماشين به ما پيشكش شده
    ايرج ناباورانه پرسيد: از طرف چه كسي؟
    نيكا صدايش را بم كرد و گفت: از طرف هواداران
    عمه نگاهي به همسر دكتر كرد و گفت : نيكا چي مي گه افسانه جون؟
    - شوخي ميكنه الهه خانم . مي خواستيم بيايم ماشين مسعود پنچر بود آقاي مهرنژاد سوئيچش رو به ما داد تا بموقع برسيم .
    - ايرج برگشت و گفت: آقاي مهرنژاد، اون ديگه كيه زن دايي؟
    - همون پسري كه داره تو خونه مداواش مي كنه .
    - پس اسمش مهرنژاده .
    - نه آقا اسمش كيانوشه، مهرنژاد فاميليشه
    ايرج به نيكا نگاه كرد و گفت : با ما هم بله شيطون؟
    - چرا كه نه.
    همه خنديدند و ايرج گفت : پس لقمه بزرگي برداشتي دايي جون، طرف بايد خيلي پولدار باشه
    - پولدار كه هستند ، ولي به من ربطي نداره .
    - چطور به شما ربطي نداره؟
    - من اينكارو فقط بخاطر دوستم آقاي بهروزي قبول كردم ، نه منافع مادي

  4. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #13
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت سوم :

    ولي خوب ... حق معالجه رو كه بايد بگيري.
    دكتر پاسخي نداد و دنده عوض كرد. ايرج به خنده رو به خواهرش كرد و گفت: شادي دوست داشتي جاي اين ديوونه بودي؟
    شادي رو به نيكا كرد و گفت:" مي بيني چي ميگه؟ خدا نكنه من جاي اون باشم."
    - بيچاره پولداره! ماشينش رو ببين.
    - اگر كمي ديگه تبليغ كني ممكنه نظرم عوض بشه .
    نيكا نمي دانست چرا وقتي ايرج كلمه (ديوانه ) را آن هم با آن لحن زننده ادا كرد بي علت ناراحت شد، احساس كرد او به كيانوش توهين مي كند. عمه دستش را به شانه نيكا زدو او روي برگرداند ، عمه پرسيد: خيلي جوونه؟
    - بله عمه جون ، حدود 30، 31 سالشه
    - بميرم براي دل مادرش، حالش خيلي بده؟ ديوونه ديوونه است؟
    - نه حالا كه بهتر شده ، ولي ناراحتي شديد اعصاب داره .
    - چرا؟
    نيكا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: نمي دونم ، پدر چيزي نميگه .
    ايرج وارد بحث شد و گفت:" بايد آدم جالبي باشه ، دلم ميخواد ببينمش."
    - پدر ايرج مي تونه كيانوش رو ببينه؟
    - اگر كيانوش تمايل داشته باشه ما مي تونيم به خونمون دعوتش كنيم ، ولي مطمئن نيستم قبول كنه ، اون به تنهايي رغبت بيشتري نشون مي ده.
    شادي سرش را به عقب گرداند و آرام پرسيد:" نيكا خوشگله؟"
    - خيلي! هم خوشگل ، هم خوش تيپ ، هم مودب
    - پس حتما دعوتش كنيد.
    نيكا و شادي هر دو با صداي بلند خنديدند ، ايرج بطرف نيكا برگشت و گفت :" خانمها بلندتر ، اجازه بديد ما هم بخنديم ."
    - متاسفم ايرج جان مخصوص خانمها بود.
    افسانه نگاهي به شادي كرد و گفت:" خيلي حيف شد كه مازيار نيومد، كاش اون و پسرت رو هم مي آوردي."
    - زندايي به پاي اونا مي نشستم تا آخر سال هم نمي تونستم بيام ، هومن مدرسه داره ، گذاشتمش پيش مازيار ، بذار تنها بمونه بچه داري كنه تا قدر منو بفهمه.
    - دايي بيكار بودي اومدي حومه شهر، حالا اين همه راه رو بايد بريم .
    - در عوض دايي جان كلي با صفاست .
    - اصلا داداش اين چه زحمتي بود براي خودتون درست كرديد؟ مي رفتيم خونه خودمون ، مزاحم شما نمي شديم .
    - زحمت چيه الهه خانم؟ شما بايد استراحت كنيد. براي شما هم زندگي تو حومه شهر خوبه ، فعلا چند روزي خونه ما بد بگذرونيد.
    - زن داداش جون مگه با شما بدم مي گذره .
    - اه ! خانمها چه تعارفاتي تكه پاره مي كنن دايي .
    دكتر لبخند زد و گفت:" خوب رسيديم حتما خسته شديد؟
    - نه دايي جون اتفاقا بعد از مدتها ديدن خيابوناي تهران براي من كه جالب بود، حتما براي مادر و ايرج هم همين طور بوده مخصوصا تو اين ماشين كه كسي خسته نميشه .... نيكا فردا اين ماشين رو بر مي داريم مي ريم گردش .
    - نقشه نكش خواهر جون وگرنه صاحبش به حسابت ميرسه .
    - اتفاقا كيانوش اينطوري نيست .
    - مثل اينكه ديوونه ها خيلي به دلت مي شينن دختر دايي جون.
    نيكا از طعنه ايرج هيچ خوشش نيامد. در همان حال دكتر كه براي باز كردن در حياط پياده شده بود ، دوباره سوار شد . ماشين داخل حياط شد و مسافرين پياده شدند .
    نيكا بلافاصله به پنجره اتاق كيانوش نگاه كرد ، شياري از نور از لا به لاي پرده بيرون ميزد. او هنوز بيدار بود . به دكتر كه همراه مهمانان داخل مي شد نزديك شد و گفت:" پدر سوئيچ كيانوش رو امشب بهش مي ديد؟"

  6. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #14
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    فكر مي كني لازمش داشته باشه؟
    نيكا شانه هايش را بي تفاوت بالا انداخت و گفت:" نمي دونم"

    پدر سوئيچ را به دخترش داد نيكا گفت:" كيانوش بيداره ، ازش دعوت مي كنم بياد پيش ما؟"
    - فكر نمي كنم بياد ، ولي تعارفش كن.
    - شما بريد من زود مي آم .
    نيكا بطرف ديگر حياط دويد و در ساختمان را زد، پس از چند لحظه آقاي جمالي در را گشود و گفت: كاري داشتيد؟
    - شب بخير ، مي خواستم سوئيچ آقاي مهرنژاد رو پس بدم .
    -به من بديد. ايشون كسي رو نمي پذيرن، سرشون درد مي كنه.
    - به من بديد. ايشون كسي رو نمي پذيرن، سرشون درد ميكنه .
    - متاسفم اگه لازمه پدرم رو خبر كنم؟
    - نه لزومي نداره، دستور نفرمودند. حالا سوئيچ رو بديد و بريد
    نيكا از برخورد او تعجب نكرد، چون اين مرد هميشه با او همين طور رفتار ميكرد. گاهي اوقات كه به نيكا نگاه ميكرد، مي شد شعله پر فروغ نفرت را در نگاهش عيان ديد . نيكا سوئيچ را بالا آورد تا به او بدهد كه صدايي پرسيد:" جلال كيه؟"
    او به داخل برگشت و گفت :" دختر دكتر، سوئيچ رو آورده آقا، داشتن مي رفتن."
    - بگيد اگر كاري ندارن تشريف بيارن تو .
    - ولي ايشون مهمان دارن.
    نيكا واقعا عصباني شد ، ميخواست فرياد بزند( به تو چه ربطي داره اون با من صحبت ميكنه تو چرا جواب مي دي) اما چيزي نگفت فقط سوئيچ را بالاتر گرفت و با عصبانيت گفت: بگيريد.
    همين كه جمالي دستش را براي گرفتن سوئيچ پيش آورد ، دست ديگري او را كنار زد، كيانوش در آستانه در ظاهر شد . نيكا بنظرش رسيد كه او رنگ پريده و خسته است . وقتي نگاهش را به او دوخت چشمانش را ديد كه به شدت سرخ شده بود
    - شب بخير.
    - معذرت ميخوام آقاي مهرنژاد ، فكر كردم شايد به ماشين احتياج داشته باشيد سوئيچ رو آوردم ، قصد مزاحمت نداشتم .
    - حالا هم مزاحم نيستيد، بفرماييد تو مي دونيد كه منزل شماست ، من نبايد تعارف كنم .
    - متشكرم ، ولي مثل اينكه شما حالتون خوب نيست.
    - چيز مهمي نيست، كمي سردرد دارم. فكر مي كنم بزودي خوب ميشه.
    - پس بهتره من زودتر برم تا شما استراحت كنيد هر چند ميخواستم از شما بخوام اگه دوست داشته باشيد بياييد دور هم باشيم ، ولي ظاهرا شما نمي تونيد اين افتخار رو نصيب ما كنيد
    - از لطفتون ممنون ، در يه فرصت بهتر حتما به ديدن خواهر آقاي دكتر ميام
    - بفرمائيد اين هم سوئيچ.
    - احتياجي بهش ندارم ، لطفا ببريد، شايد بخوايد با مهمونا به گردش بريد.
    - به گمونم اونا خسته باشن ، مي خوان استراحت كنن ، ممكنه شما صبح به ماشين احتياج داشته باشيد، ولي ما خواب باشيم .
    - من صبح هم لازمش ندارم، شما سوئيچ رو ببريد تا صبح دكتر بتونن لاستيك ها رو به تعميرگاه ببرن.
    - ما امشب خيلي مزاحم شما شديم، بايد ببخشيد.
    - ابدا اينطور نيست خانم ، شب خوش
    - شب بخير
    نيكا به راه افتاد، اما هنوز چند قدم نرفته بود كه به عقب برگشت ، كيانوش همچنان بر آستانه در ايستاده بود نيكا گفت:" آقاي مهرنژاد شما مطمئن هستيد كه به پدر نيازي نداريد؟"
    - بله متشكرم ، شما نگران نباشيد
    - اميدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه.
    - شما خيلي لطف داريد
    - خدانگهدار
    - سلام منو به دكتر و مهمانها برسونيد و از جانب من عذرخواهي كنيد.
    - حتما متشكرم.
    - نيكا از پشت سر صداي بسته شدن در را شنيد ، با سرعت بطرف ساختمان خودشان رفت، وقتي داخل شد گويا صحبت بر سر كيانوش بود، زيرا او شنيد كه عمه گفت:" طفلك افسانه حق داشته مخالفت كنه، تو دختر جوون داري چطور جرئت كردي از اينكارا بكني؟
    ايرج دنباله حرف عمه را گرفت و ادامه دا:" مخصوصا مردي كه عقل سليمي نداره. اگر اتفاقي بيفته هيچ كس اونو محكوم نمي كنه، چون همه مي دونن ديوونه است"
    - قبلا هم گفتم اون طور كه شما تصور مي كنيد ديوونه نيست ، فقط ناراحتي اعصاب داره ... افسرده است.
    نيكا ديگر نتوانست تحمل كند در را بشدت باز كرد و داخل شد . با ورود او سكوت برقرار گرديد . دكتر براي آنكه چيزي گفته باشد ، رو به نيكا كرد و گفت :" دخترم سوئيچ رو دادي؟"
    - نه پدر.
    - چرا؟
    - گفت احتياجي به ماشين نداره ، باشه تا فردا شما بتونيد لاستيكها رو به تعميرگاه ببريد.
    مادر با سيني چاي وارد شد و گفت: نيكا جان پذيرايي نمي كني؟
    نيكا سيني چاي را از دست مادر گرفت و به تك تك حاضرين تعارف كردوقتي مقابل ايرج رسيد، او در حاليكه فنجانش را بر مي داشت گفت :" آقاي مهرنژاد تشريف نميارن؟"

  8. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #15
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نه ، سر درد داشت .
    دكتر شتابزده پرسيد:" كيانوش سردرد داره؟"

    - بله
    دكتر در حاليكه برمي خاست گفت:" چرا زودتر نگفتي بايد برم ببينمش ."
    - نه لزومي نداره
    - چطور؟
    - خودش گفت نيازي به شما نيست.
    دكتر نشست و ايرج با دلخوري گفت:" مثل اينكه تو اين خونه جز در مورد اين آقا حرفي زده نمي شه؟"
    افسانه گويا كاملا متوجه دلخوري او شده بود و براي عوض كردن موضوع صحبت گفت:" حق با ايرجه ، خوب شادي جان الهه خانم از سفر تعريف كنيد."
    شادي گويا منتظر همين كلام بود ، زيرا بلافاصله شروع به تعريف كرد و با آب و تاب بسيار از رخدادهاي سفر سخن گفت. نيكا كم كم احساس كرد خواب پلكهايش را سنگين مي كند ، خميازه اي كشيد . در همين لحظه نگاه شادي به او افتاد و به خنده گفت:" قصه كه نمي گم دختر خوابيدي ، بهتره بقيه تعريفها رو بذاريم براي فردا."
    همه با صداي بلند خنديدند و مادر گفت:" آره شما خسته ايد بايد استراحت كنيد."
    نيكا از جاي برخاست و گفت :" شادي بيا تو اتاق من."
    - خوب پس خانمهاي جوان به اتاقتون بريد.
    - شب همگي بخير
    شادي ونيكا بطرف اتاق نيكا رفتند، او در را باز كرد و گفت : "بفرماييد."
    شادي داخل شد دور خود چرخي زد و هيجان زده گفت:"خداي من! اين اسباب بازيها منو ياد دوران بچگي انداخت."
    نيكا عروسكي را بغل كرد . مقابل شادي ايستاد و گفت :" اين يادت مياد؟"
    - آره يادمه چقدر سر اين عروسك دعوا مي كرديم ....چه دوران خوشي بود! چه غلطي كردم شوهر كردم ، به هواي خارج رفتن 16 سالگي شوهر كرديم و راهي ديار غربت شديم بخاطر هيچي
    - كاش الان هم بچه بوديم !
    - خوش بحال تو ، سهيلا ، پريسا ، من بيچاره فقط 3-4 سال از شما بزرگترم ، اون وقت من يه پسر 7 ساله دارم تو تازه مي خواي عروس خانم بشي.
    - بس كن دختر ، تو هم خوشبختي ، مازيار مرد خوبيه ، هومن كوچولو هم باعث افتخار مادرش ميشه.
    - ولي نيكا دوري از شهر و ديار و خانواده خيلي سخته .
    در همين لحظه چند ضربه به در خورد ، ايرج در را گشود و گفت : " شما بيداريد
    -بله!
    - مي تونم بيام تو؟
    - البته دادش جون.
    - نمي يام.
    - چرا؟
    - چون نيكا دوست نداره
    - من دوست ندارم؟
    - بله صاحبخونه تويي ، چرا شادي بايد منو دعوت كنه؟
    - ايرج بچه نشو بياتو.
    ايرج داخل شد و در حاليكه در را مي بست رو به نيكا كرد و پرسيد :" راست بگو ببينم تو واقعا از ديدن ما خوشحال شدي؟"
    - اين چه سواليه؟ مسلمه كه خوشحال شدم .
    - ولي من اينطور فكر نمي كنم.
    نيكا توپ بادي كوچكي را برداشت و بسوي ايرج پرتاب كرد . او توپ را در هوا قاپيد و گفت :"نوكرتم"
    بعد توپ را بطرف شادي پرتاپ كرد و شادي توپ را با هر دو دست گرفت فرياد زد:" بگير نيكا ، دست رشته ... اگه راست مي گي بگيرش ايرج."
    به اين ترتيب دست رشته با هياهو و خنده شروع شد.
    ********************
    كيانوش بالش را روي سرش فشرد، براحتي مي توانست صداي نيكا را بشنود ، حتما پنجره اتاقش باز بود . صداي بازي آنان چنان در اتاق او پيچيده بود كه گويا بازي در همان اتاق جريان داشت . كيانوش روي تخت نشست . بالش را به گوشه اي پرتاب كرد و فرياد كشيد :" جلال"
    جمالي بسرعت داخل اتاق گرديد مضطرب پرسيد:" چي شده آقا؟"
    - قرصهام ، قرصهام كجاست ؟
    - او با سرعت از اتاق خارج شد ، لحظه اي بعد با يك ليوان آب و ظرفي كه درون آن چندين قرص قرارداشت ، بازگشت . كيانوش تمام قرصها را با هم به دهان ريخت و ليوان آب را لاجرعه سر كشيد ، جمالي جلو آمد و دستش را بر پيشاني كيانوش گذاشت . آنگاه بالش را از گوشه اتاق برداشت . بر روي تخت گذاشت و شانه هاي كيانوش را به عقب كشيد و او را وادار به دراز كشيدن كرد، آنگاه با سرعت از اتاق خارج شد . ولي هنوز چند لحظه اي نگذشته بود كه بار ديگر بازگشت ، در دستش حوله اي خيس و خنك بود . آن را بر روي پيشاني جوان گذاشت و او چشمانش را بزحمت گشود مرد پرسيد: آقا مي خواهيد دكتر رو خبر كنم؟
    - نه.
    - سعي كنيد بخوابيد.
    بعد بطرف پنجره رفت و در حاليكه زير لب غر ميزد( نصفه شب بازي، اون هم با اين همه سر و صدا ، عجب دختر بي فكريه!)
    آن را بست كيانوش بي اختيار به جانب پنجره برگشت ، لحظه اي به پرده ها خيره شد و گفت : متشكرم جلال ميتوني بري.
    - نه آقا ، تا شما نخوابيد نمي رم .
    - برو استراحت كن من بهتر شدم .
    - هر چي شما بفرماييد.
    آنگاه نگاه ديگري به صورت رنگ پريده جوان كرد و آهسته خارج شد . با خروج او كيانوش از جاي برخاست پشت پنجره رفت ، پرده را كنار زد و پنجره را باز كرد و مقابل آن ايستاد. بار ديگر موجي از هياهو وارد اتاق شد . كيانوش توپ رنگارنگ را مي ديد كه به اين طرف و آن طرف پرتاب مي گرديد. و صداي كودكانه خنده نيكا را مي شنيد، نسيم خنك بهاري به صورتش ميخورد و او احساس سرما ميكرد ، اين مناظر او را به روزهاي گذشته مي كشاند ولي او نميخواست دفتر خاطراتش را مرور كند ، خسته و سرخورده چشمانش را روي هم گذاشت .
    *******************
    توپ پشت تخت افتاد، نيكا بطرف توپ دويد،روي تخت خم شد و توپ را برداشت ، درحين بلند شدن چشمش به پنجره روبه رو افتاد كيانوش را پشت آن ديد . توپ را بطرف او پرتاب كرد، وقتي توپ به هوا رفت ، تازه فهميد كه چه كرده است و در دل آرزو كرد توپ به او نرسد ، ولي توپ دقيقا از پنجره روبرو گذشت و به تن كيانوش خورد و او را بخود آورد . او چشمانش را گشود و توپ را مقابل پاي خود و نيكا را پشت پنجره ديد ، خم شد توپ را برداشت . نيكا برايش دست تكان داد . او توپ را بطرفش پرتاب كرد و بسرعت از جلوي پنجره كنار رفت و پرده ها را كشيد . ايرج كنار نيكا آمد و پرسيد :" آقا اتاق شما رو تماشا مي كردن؟"
    نيكا دستپاچه گفت:" نه ، داشت پنجره اتاقش را مي بست ، من توپ رو براش پرت كردم."
    شادي هم جلو آمد و پرسيد:" كجاست ؟ كدوم پنجره؟
    نيكا به پنجره اتاق كيانوش اشاره كرد: اون پنجره
    - ولي اونجا كه كسي نيست.
    - كنار رفت
    - براي چي توپ رو براش پرت كردي؟
    - خودم هم نمي دونم خيلي مسخره بود به گمونم ناراحت شد
    - خودت رو ناراحت نكن دختر، فكر مي كنه توپ اتفاقي تو اتاقش افتاده
    ايرج با اخم روي كاناپه نشست . نيكا متوجه ناراحتي او شد خودش هم ناراحت و پشيمان بود ، ولي شادي راست مي گفت مسلما كيانوش تصور كرده بود كه توپ اتفاقي با او برخورد كرده است، او مطمئن بود كه كيانوش به اتاقش نگاه نميكرد . پس حتما نمي فهميد كه نيكا عمدا توپ را بسوي او پرتاب كرده است . اما مشكل ديگري نيز بود ايرج را چطور قانع كند
    - گوش كن ايرج باور كن من منظوري نداشتم
    - مي دونم
    - پس چرا اينطوري نشستي ؟ تو كه انقدر حساس نبودي!
    - حق داري ، منو ببخش ، منظوري نداشتم ... خوب دخترها ادامه مي ديد يا مي خوابيد؟
    - من كه خوابم گرفته.
    - اين از شادي خانم كه از دور خارج شد ، نيكا جان تو هم استراحت كن ، من هم مي رم تا شماها راحت باشيد.
    بعد از جاي برخاست ، بطرف در رفت . نيكا نيز بدنبال او براه افتاد ايرج در را باز كرد و خارج شد" بعد بطرف نيكا برگشت ، لبخندي زد و گفت: " خيالت راحت باشه رفتم" نيكا با ناز خنديد و ايرج ادامه داد:" نيكا تو كه سر قولت هستي نه؟"
    - مسلمه!
    - حتما؟
    نيكا با سر تصديق كرد و ايرج گفت :" پس شب بخير همسر آينده"
    -شب تو هم بخير
    - به اميد آينده اي شيرين .
    ايرج خنديد و رفت . نيكا در حاليكه لبخند ميزد به داخل بازگشت ، شادي با شيطنت گفت:" هميشه بخندي خانم"
    - متشكرم تو هم همينطور
    - خوب چي پچ پچ مي كرديد .
    - هيچي امان از دست اين برادرت
    - خيلي هم دلت بخواد ، هيچ عيبي نداره گيريم فقط عاشقه.
    نيكا خنديد و درحاليكه تخت را آماده ميكرد گفت:" تو روي تخت بخواب من روي زمين رختخواب پهن ميكنم.
    - نيازي نيست با هم مي خوابيم
    - جا نمي گيريم
    - يادت نيست وقتي بچه بوديم چهار نفره روي يه تخت مي خوابيديم
    - باشه اگه تو راضي باشي من حرفي ندارم .
    - شادي روي تخت دراز كشيد نيكا هم كنارش قرار گرفت شادي با خنده گفت:" ميبيني زيادم جا تنگ نيست، معلومه كه خيلي هم بزرگ نشديم."
    - راست مي گي
    - خوب حالا كه تنها شديم بگو ببينم براي چي توپ رو به كيانوش زدي؟
    نيكا به شادي چشم دوخت و گفت: حقيقتش خودم هم نمي دونم ، ديدم خيلي متفكر ايستاده ، انگار اصلا تو اين دنيا نيست . خواستم با اين كار اون رو هم به بازي دعوت كنم."
    -دلت براش مي سوزه؟
    - خيلي.
    - حق داري... تو مي دوني چرا ديوونه شده؟
    نيكا در يك لحظه تصميم گرفت ماجراي دفترخاطرات را بازگو كند، اما بسرعت منصرف شد و با سر پاسخ منفي داد.
    - خيلي دلم ميخواد ببينمش
    - امشب گفت كه به ديدنتون مياد..... خيلي شلوغ كرديم فكر مي كنم سر و صداي مارو شنيده.
    - حتما شنيده ، مگه اين پنجره ها چقدر با هم فاصله دارند
    - سرش درد ميكرد خيلي بد كرديم... اصلا حواسم نبود

  10. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #16
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت چهارم :

    شايد براي همين ميخواسته پنجره رو ببنده
    نيكا سكوت كرد ، او مي دانست كه كيانوش قصد بستن پنجره رانداشت فقط جلوي آن ايستاده بود خواست چيزي بگويد اما با ديدن چشمان بسته شادي منصرف شد و چشمانش را بر هم فشرد.
    ********************
    غروب سومين روز ورود مهمانان بود و جوانان قصد داشتند براي گردش بيرون بروند كه زنگ ساختمان بصدا در آمد مادر از آشپزخانه بيرون آمد در را بازكرد نيكا كنجكاو به در نزديك شد ، ولي مادر در را بست و برگشت.
    نيكا پرسيد : كي بود؟
    - آقاي جمالي
    - چه كار داشت؟
    - گفت آقاي مهرنژاد ميخواد به ديدن عمه بياد
    - كي؟
    - فكر مي كنم همين الان ، اگه بشه براي شام نگهش مي داريم بعد از شام چهارتايي بريد چطوره؟
    - خيلي خوبه
    - پس برو به پدرت و ايرج هم بگو.... آهان راستي به شادي هم بگو . خيلي اصرار داشت كيانوش رو ببينه.
    نيكا از آشپزخانه بيرون زد و داخل هال شد و با صداي بلند گفت :" خانمها ، آقايون برنامه گردش به بعد از شام موكول شد."
    - چرا؟
    - آقاي مهرنژاد ميخواد به ديدن شما بياد
    - ا پس بالاخره سعادت زيارت ايشون نصيب ما ميشه.
    - دخترم كي گفت؟
    - آقاي جمالي اومده بود ببينه ما خونه هستيم يا نه؟
    - پس به مادرت بگو براي شام كيانوش رو نگه مي داريم .
    - اتفاقا مامان هم همين رو گفت.
    - نيكا بيا بريم اتاقت
    - بريم شادي جون.
    شادي در حاليكه همراه نيكا از اتاق خارج مي شد گفت:" بريم به سر ووضعمون برسيم ، الان فكر مي كنه ما از جنگل اومديم."
    همسر دكتر ميز و ميوه ها را مرتب كرد و فنجانها را به آشپزخانه برد، در همين حال صداي زنگ برخاست و دكتر خود براي بازكردن در از جاي برخاست و در را گشود. كيانوش با ديدن دكتر فورا سلام كرد . يك سبد گل زيبا و يك جعبه بزرگ شيريني در دست داشت . دكتر در حاليكه جعبه و گل را از دستش مي گرفت گفت:" چرا خودتون رو به زحمت انداختيد ؟ اينطوري راضي نبوديم"
    - خواهش مي كنم قابل شما رو نداره
    - حالا بفرماييد چرا دم در ايستاديد؟ همه منتظرتون هستند
    همسر دكتر از آشپزخانه بيرون آمد . كيانوش بمحض ديدن او مودبانه سلام كرد افسانه جواب داد" سلام آقاي مهرنژاد شما كه سري به ما نمي زنيد وقتي هم كه مي آييد اينطور خودتون رو به زحمت مي اندازيد ، شرمنده كرديد."
    - خواهش مي كنم خانم اين حرفها چيه؟
    - خوب بفرماييد.
    دكتر و بدنبال او كيانوش و بعد از آنها افسانه وارد پذيرايي شدند . عمه و ايرج از جاي برخاستند . كيانوش شرمگينانه گفت:" خواهش مي كنم بفرماييد خانم معتمد ، تمنا مي كنم"
    سپس هر كس بر جاي خود نشست . كيانوش كنار دكتر قرار گرفت و صحبتها آغاز شد. مطابق معمول او بيشتر شنونده بود و بندرت صحبت ميكرد . نيكا و شادي داخل هال با هم صحبت ميكردند و براي داخل شدن آماده مي شدند .
    -صبر كن نيكا بذار اول يه سرك بكشم
    - سرك براي چي؟ يك مرتبه مي ريم تو ديگه
    - نه بذار ببينم .... يوهو چه خوشگله!
    - حالا برو تو
    - نه صبر كن يه دفعه ديگه
    - اگر كسي ببينه خيلي بد ميشه
    - نيكا يه صدايي بكن روش رو اينطرف كنه ، ميخوام درست ببينمش
    - اي بابا خوب بيا بريم تو
    - چه سربزيره بابا ، سرش رو بلند نمي كنه ، بريم تو
    نيكا و شادي با هم داخل شدند . كيانوش ابتدا متوجه ورود آنها نشد . ولي زمانيكه نيكا سلام كرد ، او رويش را بجانب آن دو كرد و به احترامشان از جاي برخاست و پاسخ سلام هر دو را داد اما نگاهش را از زمين برنداشت . دكتر رو به شادي كرد و خطاب به كيانوش گفت :" آقاي مهرنژاد ! شادي خانم دختر خواهرم"
    كيانوش تنها لحظه اي سربلند كرد و گفت " خيلي خوشوقتم خانم " و باز سرش را پايين انداخت شادي با آرنج به پهلوي نيكا زد و گفت :" حيف اين همه زحمت، يه لحظه هم نگاهمون نكرد."
    نيكا به خنده افتاد و پاسخي نداد ايرج رو به كيانوش كرد و گفت: " مستخدم شما بموقع رسيد مي خواستيم به گردش بريم"
    - خداي من ! پس چرا نگفتيد؟ واقعا متاسفم كه مزاحم شدم .
    شادي بجاي ايرج جواب داد:" اتفاقا بر عكس ما خيلي هم خوشحال شديم ، گفتيم شام رو در خدمت شما صرف كنيم و بعد به اتفاق هم به گردش بريم مگه نه نيكا؟
    نيكا نگاهش را از سبد گل زيباي روي ميز گرفت و گفت:" بله همين طوره"
    - ولي من به اندازه كافي مزاحم شما شدم ، اگه اجازه بديد برنامه شام رو منتفي كنيم
    - شايد مصاحبت ما براتون دل انگيز نيست
    - شادي خانم من در خدمت شما هستم ولي....
    دكتر نگذاشت كيانوش جمله اش را تمام كند و گفت :" ولي نداره پسرم ، قبول كن"
    كيانوش محجوبانه سر بزير انداخت و گفت:" هر چي شما و خانمها بفرماييد"
    -مثل اينكه دخترها شما رو محكوم كردند .
    كيانوش در پاسخ ايرج تنها لبخندي زد و او ادامه داد:" خوشحالم كه با ما همراه مي شيد ."
    صداي تلفن نيكا را مجبور ساخت كه از جاي برخيزد در ضمن عذرخواهي بطرف گوشي رفت. لحظه اي بعد برگشت و گفت:" پدرجان ، با شما كار دارن"
    دكتر از جاي برخاست و گفت:" ببخشيد زود بر ميگردم"
    ايرج نگاهي به كيانوش كرد و با لحني نيش دار گفت:" شنيدم شما صاحب يه شركت بازرگاني هستيد؟"
    كيانوش با سر تائيد كرد ايرج ادامه داد:" مي دونيد ، چطور بگم .... بقول معروف بهتون نمي آد "
    بر عكس لحن مغرضانه ايرج، كيانوش لبخندي دوستانه زد و با صميميت پاسخ داد:" حق با شماست، اين حرف رو قبلا هم از ديگران شنيده بودم نمي دونم شايد سنم براي اينكار كم باشه، شايد هم چيز ديگه اي"
    - شما كه يه بيمار رواني هستيد چطور مي تونيد امور مالي يك شركت رو اداره كنيد؟
    نيكا از اين سوال ايرج بر آشفت و به او چشم غره رفت . بعد به كيانوش چشم دوخت كه رنگش پريده تر از هميشه بنظر مي رسيد با اينحال زبان گشود و با صدايي مرتعش گفت :" ايرج خان من مدتيه به شركت نميرم"
    - واقعا پس در غياب شما امور مربوط بشركت رو چه كسي انجام ميده؟
    - مشاورام و عموم ، البته زير نظر پدرم كار مي كنند
    - پس زير بالتون رو ميگرن. مطمئن بودم كه مردي مثل شما به تنهايي از عهده اين كارها بر نمي آد.
    كيانوش چشمانش را تنگ كرد و نگاهي موشكافانه به ايرج انداخت و بعد به نيكا نگاه كرد . نيكا احساس كرد او با اين نگاه علت رفتار ايرج را مي پرسد . ناچار براي تغيير موضوع صحبت و گفت:" آقايون نگفتيد بعد از شام مارو به كجا خواهيد برد؟"
    نيكا به كيانوش نگاه كرد و منتظر پاسخ او شد. اين كار ايرج را خشمگين كرد كيانوش به ناچار پاسخ داد:" هر جا كه شما تمايل داشته باشيد"
    شادي پرسيد:" مثلا؟
    ايرج گفت :" يه جايي مي ريم ديگه ، چقدر عجوليد؟"
    شادي هم كه گويا از قصد نيكا آگاه بود گفت:" ولي ما بايد بدونيم كجا مي ريم تا مناسب همون جا لباس بپوشيم درست مي گم خانمها؟"
    عمه و همسر دكتر تصديق كردند . آنگاه مادر از جاي برخاست تا به آشپزخانه برود ، عمه نيز با او بلند شد ودر حاليكه مي گفت :" بهتره جوونها رو تنها بذاريم و به كارهامون برسيم " آنها را ترك كرد . نيكا گفت: نگفتيد تكليف ما چيه آقاي مهرنژاد؟
    او عمدا در آخر جمله اش از كيانوش نام برد ، زيرا قصد داشت جملات نيشدار ايرج را تلافي كند .
    - من كه عرض كردم خانم معتمد ، هر جا شما و ايرج خانم بفرماييد بنده در خدمتم .
    - ما دوست داريم شما بگيد
    - شما لطف داريد شادي خانم ، ولي من واقعا نمي دونم شما چطور جاهايي رو براي گردش مي پسنديد شايد من پيشنهادي بدم كه شما موافق نباشيد....
    ايرج اجازه نداد كيانوش جمله اش را تمام كند و به طعنه گفت :" هيچ كار سختي نيست شما مي تونيد يكي از جاهايي رو كه سابقا با دوستانتون مي رفتيد پيشنهاد كنيد ، مسلما جاهاي زيادي رو بلديد "
    كيانوش نگاه غضب آلودي به ايرج انداخت ولي بزودي برخود مسلط شد ، رو به نيكا كرد . وعصبانيتش نيكا را به فراست از چهره اش دريافت و براي آنكه دختر جوان بيش از اين ناراحت نشود به ناچار گفت:" اگر موافق باشيد به يه رستوران دنج و باصفا مي ريم ."
    شادي هيجان زده با گفتن كلمه " عاليه" اعلام موافقت كرد. در اينحال دكتر وارد شد ، ضمن عذرخواهي مجدد برجاي خود نشست . نيكا از اتاق خارج شد و به ايرج اشاره كرد كه دنبال او برود . اشاره او از چشمان تيز بين كيانوش دور نماند و او بي اختيار با نگاهش ايرج را تا بيرون از پذيرايي دنبال كرد. نيكا در گوشه اي از هال انتظار او را مي كشيد . ايرج بطرفش رفت و گفت:" بفرماييد خانم امري داشتيد؟"
    نيكا ابروانش را درهم كشيد و گفت:" اين چه طرزحرف زدنه ايرج؟ چرا با اين بيچاره اينطوربرخورد ميكني ؟" - مگه من چي گفتم ؟
    - من چه مي دونم ، چرا اذيتش مي كني؟
    - بس كن انقدر نازك نارنجيش نكن ، من شوخي كردم.
    - اين چه جور شوخي كردنه كه بقيه رو ناراحت مي كنه؟
    - اصلا مگه تو وكيل مدافع مردمي؟ اگه ناراحت مي شه چرا خودش چيزي نمي گه؟
    اين حرف خشم نيكا را بيش از پيش بر انگيخت و با عصبانيت گفت:" اون بتو احترام مي ذاره نمي فهمي؟

  12. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #17
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    و بعد با همان حالت به آشپزخانه رفت تا در چيدن ميز به عمه و مادر كمك كند لحظاتي بعد شادي نيز به جمع آنان پيوست و آنها با هم ميز شام را چيدند . البته در تمام مدت نيكا متوجه صحبتهاي آقايان در داخل پذيرايي بود. بعد از آماده شدن ميز، آقايان براي صرف شام دعوت شدند و همگي پشت ميز جاي گرفته و مشغول خوردن غذا شدند . در حين صرف شام صحبت خاصي پيش نيامد ، تنها عمه با ديدن خورشت قورمه سبزي بياد همسر مرحومش افتاد و از محاسن او داد سخن راند . او كيانوش را مخاطب قرار داده بود و نيكا مي ديد مرد جوان در عين آنكه هيچ متوجه صحبتهاي عمه نبود و چون هميشه در خود فرو رفته بود ظاهرا خود را مشتاق شنيدن نشان مي داد و اين برايش تعجب آور بود كه چگونه يك نفر مي تواند به اين خوبي نقش بازي كند . بعد از شام ، مادر چاي را زودتر آماده كرد تا جوانها بتوانند زودتر به گردش بروند قبل از همه كيانوش برخاست شادي با تعجب به او گفت:" از اومدن با ما منصرف شديد؟"
    نيكا با خود انديشيد : با رفتار ايرج اگر تا حالا هم نرفته است باعث تعجب است ."

    اما بر خلاف انتظارش كيانوش با همان لبخند كمرنگ هميشگي گفت:" خير با اجازه شما ميرم اتومبيل رو آماده كنم ."
    - كيانوش جان با ماشين من بريد.
    - مگه فرقي هم داره آقاي دكتر؟
    - نه فرقي نداره
    - پس با اجازه ، من توي حياط منتظر شما هستم .
    و بعد با احترام براي خانمها سر خم كرد و شب بخير گفت، جلوي در از دكتر و همسرش تشكر كرد و خارج شد . با خروج او شادي رو به نيكا كرد و گفت:" بهتره زودتر آماده بشيم . درست نيست زياد معطل بمونه"
    بعد هر دو از جاي برخاستند ايرج نيز براي تعويض لباس برخاست .
    شادي جلوتر از پله ها بالا رفت. نيكا خواست قدم بر پله اول بگذارد كه ايرج مچش را كشيد و گفت:" خدا به دادمون برسه اين ديوونه رانندگي بلده؟"
    نيكا با غيظ پاسخ داد:" خيلي بهتر از تو"
    ايرج نيز به طعنه گفت:" واقعا؟ معلوم مي شه كه قبل از اين خيلي باهاش همسفر بودي كه اينطور با اطمينان حرف مي زني."
    نيكا خسته از اين بحث بي مورد گفت:" بخاطر خدا بس كن . اگه مي خواي اينطور ادا در بياري من نمي آم ، خودتون بريد"
    تهديد نيكا كارگر افتاد و ايرج اينبار با لحن آرامي گفت:" معذرت مي خوام ، باور كن منظور نداشتم ."
    نيكا نيز با تبسمي دلنشين گفت:" مطمئن باش بار اوله كه سوار ماشينش مي شم."
    ايرج هم با رضايت خنديد و گفت:" برو آماده شو منتظرت هستم ."
    چون كار دخترها بطول انجاميد ، ايرج در ساختمان را باز كرد ، سرش را به داخل كشيد و فرياد زد :" عجله كنيد بابا سحر شد، عروسي كه نمي ريد."
    شادي پاسخ داد :" اومديم "
    ايرج در را بست و دوباره به حياط بازگشت و رو به كيانوش گفت:" امان از دست اين زنها ، موجودات غريبي هستند"
    كيانوش لحظه اي به نقطه نامعلومي خيره شد و زير لب نجوا كرد:" خيلي عجيب"
    ايرج با تعجب به او نگريست و خواست چيزي بگويد كه سر و صداي شادي و نيكا او را متوجه آنها كرد، رو به آن دو كرد و گفت :" كجاييد؟ زير پامون علف سبز شد، من و آقاي مهرنژاد يك ساعته معطليم ."
    - لابد ساعت شما خرابه ، هنوز نيمساعت هم نشده .
    - اي بابا ، خوب حالا سوار شيد
    كيانومش بطرف ماشين رفت در عقب را باز كرد ، كنار ايستاد و گفت:" بفرماييد"
    اول شادي و پس از او نيكا سوار شدند . كيانوش با همان احترامي كه دررا گشوده بود آنرا بست ، بعد سوئيچ را بطرف ايرج گرفت و گفت :" ايرج خان"
    ايرج نگاهي به سوئيچ كرد و پاسخ داد:" قربانت ، بزن بريم."
    ايرج و كيانوش سوار شدند . كيانوش ماشين را روشن كرد و حركت كرد. جلوي در ايستاد . جمالي با سرعت در را باز كرد و براي آنها دست تكان داد .
    كيانوش هم چراغي زد و با حركت سر تشكر كرد . نيكا به پشت سر خود نگاه كرد و جمالي را ديد كه با همان حالت رسمي هميشگي در را مي بست .
    كيانوش پايش را روي پدال گاز فشرد و ماشين با سرعت بحركت در آمد. شادي بازوي نيكا را فشرد و گفت :" واي چقدر تند ميره، من ميترسم"
    نيكا به او نگاه كرد و تنها لبخند زد او هم از سرعت ماشين كمي ترسيده بود، چون پدرش هميشه آهسته مي راند و او به اين سرعت عادت نداشت. ايرج سكوت را شكست و گفت:"اينجا خيلي ساكته ، پخش نداري؟"
    كيانوش بجاي پاسخ با لبخند پخش ماشين را روشن كرد ، از آينه نيم نگاهي به شادي و نيكا كرد و گفت :" خانمها صدا اذيتتون نمي كنه؟"
    آنها پاسخ منفي دادند ، ايرج به خنده گفت:" شما هميشه از اين نوارها گوش نمي كنيد؟"
    ظاهرا او از نوار كيانوش خوشش نيامده بود . خواننده يك غزل مي خواند و نيكا سعي ميكرد بياد آورد اين شعر از كيست ؟كيانوش سرش را بطرفين تكان داد، ايرج دوباره پرسيد:" مگه شما شاعريد؟"
    -من هيچ وقت فرصت اين كارها رو نداشتم !از زماني كه يادم مي آد يه دفتر كل و يه دفتر روزنامه جلوي دستم بود و من اعداد رو ماشين مي زدم و حسابها رو كنترل مي كردم ،براي من زندگي تقريبا صفحه ماشين حسابم بود و آرزوم اعداد نجومي بود.
    شادي و ايرج خنديدند ، ولي نيكا تنها به كيانوش نگريست و احساس كرد، او با حسرت سخن مي گويد. ايرج گفت:" پس حالا كه اينطوره با اجازه شما من نوارتون رو عوض مي كنم . اين لالايي شما آدم رو خواب ميكنه. جوون بايد آهنگهاي شاد و با نشاط گوش كنه كه سرحال بياد."
    بعد كاست ديگري رااز جيبش خارج كرد و درون پخش گذاشت . صداي يك خواننده خارجي كه با سر وصدا و سوز و گداز مي خواند ، فضاي ماشين را پركرد . نيكا احساس كرد نوار قبلي با حالت آنها همخواني بيشتري داشت،خواست بگويد ) لطفا همان قبلي را بگذار)اما منصرف شد. حوصله بحث با ايرج را نداشت. نگاهي به كيانوش كرد، بنظرش رسيد سر و صداي داخل ماشين او آزار مي دهد ، ولي به هر حال او شكايتي نكرد
    - خوب نگفتيد كجا بريم آقاي مهرنژاد؟
    - شادي خانم من يه رستوران خوب و دنج سراغ دارم . اگر موافق باشيد مي ريم اونجا ، جاي باصفاييه.
    - كجاست؟
    - شميران
    - اين همه راه؟
    - بله فقط عيبش اينه كه بمنزل شما دوره ، اگه جاي ديگه اي در نظر داريد كه نزديكتره اونجا بريم .
    - نه ايرج اشكالي نداره دور باشه ، مي دونيد آقاي مهرنژاد ما فقط قصد گردش داريم ، پس هيچ اشكالي نداره كه كمي هم دور باشه
    - پس اگه خانم معتمد هم موافق باشن همون جا مي ريم؟
    - چطور شد شما شادي رو شادي صدا مي كنيد ولي منو خانم معتمد؟
    - منو ببخشيد من نام خانوادگي شادي خانم را نمي دانم .
    - اشتباه نكنيد ، منظورم اين بود كه منو هم نيكا صدا كنيد.
    كيانوش آينه را كمي حركت داد تا صورت نيكا را در آن ببيند ، بعد لبخندي زدو گفت:" از حالا، خوب نيكا خانم بالاخره نگفتيد موافقيد؟
    - بله موافقم.
    - ايرج كاملا برگشت و رو به دخترها نشست. نيكا از پنجره به بيرون خيره شد . شب زيبا و دل انگيزي بود . آسمان پر از ستارگان درخشان بود و مهتاب كه بر روي پرده شب نقره مي پاشيد ، جلوه بيشتري به آن مي بخشيد . ايرج شروع به صحبت كرد . گاهي صحبتهاي او نيكا و شادي را به خنده مي انداخت . در اين حال نيكا بسرعت به كيانوش نگاه ميكرد، ولي گويا صداي آنها را نمي شنيد، هيچ عكس العملي نشان نمي داد. وارد اتوبان كه شدند كيانوش آنچنان با سرعت مي رفت كه نيكا احساس ميكرد پرواز ميكند، ولي اكنون به اندازه اول راه نمي ترسيد ، زيرا مي ديد او بسيار تند، ولي حساب شده مي راند ، نه ترمزي بشدت آنها را تكان مي داد ، نه پيچي بطرفي پرتابشان ميكرد. تنها صداي لاستيكها بود كه بگوش نيكا مي رسيد . شادي متوجه حالت غريب كيانوش شد و به ايرج اشاره كرد ايرج هم نگاهش را با تعجب به او دوخت و آرام گفت:" رفته تو عالم هپروت" نيكا اشاره كرد(( ساكت!)) و بعد به كيانوش چشم دوخت . بنظرش رسيد چشمان او را اشك پر كرده است شادي آرام گفت:" صداش كن ايرج نذار اينطوري بره تو خودش ، شايد براش خوب نباشه"
    ايرج شانه هايش را بالا انداخت و بي تفاوت گفت:" به من چه؟"
    نيكا كه چنين ديد آهسته گفت:" آقاي مهرنژاد."
    ولي او تكان نخورد نيكا اين بار بلندتر گفت :" كيانوش خات."
    جوان بخود آمد . متعجب از آنكه نيكا او را بنام خوانده بود به او نگريست و گفت :"بله!"
    ايرج نگذاشت اين حالت بطول بيانجامد و گفت:" پسر خوابيده بودي؟"
    - نه ... فكر ميكردم.
    -به صورت حساب سود و زيان يا تراز نامه هاي نخونده ؟
    كيانوش لبخند اندوهبار زد و پاسخ داد:" به تراز نامه زندگيم كه هيچ وقت نخونده"
    ايرج اين بار با صداي بلند خنديد و گفت:" مدير مقتدري مثل تو چطور نمي تونه تراز زندگيش رو ميزون كنه؟"
    - گاهي سرنوشت انقدر پرقدرته كه مقتدرترين آدمها رو به زانو در مي آره ما كه در مقابل اونها هيچيم .
    شادي گفت:" آقاي مهرنژاد ما مايليم لااقل امشب كه با ما هستيد شما رو شاد ببينيم."
    - معذرت مي خوام ، فكر مي كنم وجود من برنامه هاي شما رو خراب مي كنه .
    - باور كنيد منظورم اين نبود ، من فقط بخاطر خودتون گفتم .
    - مي دونم .
    كيانوش سعي كرد لبخند بزند ماشين در كوچه پس كوچه هاي شميران حركت ميكرد نسيم خنكي از لاي پنجره بداخل مي دويد شهر تقريبا در سكوت آخر شب غرق بود . كيانوش به خيابان زيبا و پردرختي اشاره كردو گفت:" نيكا خانم خونه من تو اين خيابونه ، يه روز با شادي خانم و ايرج خان تشريف بيارييد.
    - حتما شركتتون هم همين طرفهاست .
    - نه بعدا آدرس شركت رو بهتون مي دم .... اگر دوست داريد همين الان هم مي تونيم بريم خونه .
    - نه ممنون ، مزاحم نمي شيم ، باشه براي يه فرصت ديگه .
    - هر طور شما مايليد
    ايرج در حاليكه وانمود ميكرد از طولاني بودن راه كسل شده رو به كيانوش كرد و گفت:" كيانوش جان خيلي مونده ؟"
    - نه تقريبا رسيديم .
    - اين خيابونا خيلي با صفاست آدم از گشتن اينجاها خسته نمي شه مخصوصا تو شبي به اين قشنگي
    - نيكا چي مي گي كجاي اين خيابونا قشنگه؟ بايد پات رو از مرز بيرون بذاري تا بهشت رو تو اين دنيا ببيني .
    - ولي من ايران رو خيلي دوست دارم .
    - اشتباه مي كني .
    نيكا عصباني شد و معترض گفت:" ايرج"
    ايرج نگاهش كرد و با لحن مسخره اي گفت:" معذرت ميخوام ."
    كيانوش براي آنكه به بحث خاتمه دهد گفت:" خوب رسيديم ." آنگاه ماشين را به كنار خيابان هدايت كرد . در مقابل يك در بزرگ دو نگهبان ايستاده بودند كه با خم كردن سر اداي احترام نمودند كيانوش داخل حياط پيچيد نيكا از داخل ماشين به بيرون نگاه كرد مقابل او وسط يك محوطه باز و پر درخت يك ساختمان سفيد چند طبقه به چشم مي خورد كه با چراغهاي الوان تزئين گرديده بود . كيانوش گوشه پاركينگ پارك كرد و با سرعت خارج شد و در را براي شادي گشود و شادي پياده شد و تشكر كرد نيكا در حال پياده شدن شنيد كه ايرج گفت:" انقدر خانمها را لوس نكن خودشون در رو باز مي كنن."
    وقتي پياده شد به ايرج چشم غره اي رفت و از كيانوش تشكر كرد . كيانوش درها را بست و به راه افتاد بقيه نيز بدنبال او حركت كردند كيانوش آرام گفت:" خانمها اغلب از اينجا خوششون مياد. اميدوارم نظر شما هم مثبت باشه.
    شادي پاسخ داد:" حتما ما به حسن سليقه شما ايمان داريم ."
    كيانوش تشكر كرد و گفت :" اگه مايل باشيد داخل ساختمون نريم بيرون قشنگتره"
    نيكا از دور حوضي بزرگ با فواره هاي بلند ديد كه داخل آن چراغهاي رنگارنگ روشن و خاموش ميشد با ديدن اين صحنه به وجد آمد و گفت :" موافقم ."

  14. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #18
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت پنجم :

    پس از طي كردن تعدادي پله به كنار حوض رسيدند دور تا دور آن آلاچيق هاي كوچك چوبي قرار داشت كه ميزهايي زير آنها چيده شده بود . زير سقف هر آلاچيق فانوس كوچكي سوسو ميزد هر چند نور ناقابل آن در مقابل آن همه چراغهاي رنگي بحساب نمي آمد ولي منظره دلپذيري به آلاچيق هاي كوچك داده بود .
    پيشخدمت كه كناري ايستاده بود بمحض ديدن آنها جلو آمد تعظيمي كرد و خطاب به كيانوش گفت:" آقاي مهرنژاد بعد از مدتها قدم رنجه فرموديد، خيلي خوش آمديد خوشبختانه جاي هميشگي شما خاليه همونجا تشريف مي بريد؟
    كيانوش سرد ومحكم پاسخ داد: خير!
    - پس در اينصورت يكي از بهترين ميزهامون رو در اختيار شما قرار مي دم . لطفا بفرماييد خانمها خواهش مي كنم .
    او آنها را بسمت يك ميز چهار نفره كنار حوض راهنمايي كرد آن ميز در انتهاي سكوي حوض بزرگ قرار داشت و چشم انداز زيباي شهر از آنجا به خوبي هويدا بود، طوري كه بنظر مي رسيد شهر زير پاي انسان است . گارسون ديگري بسرعت آمد . او نيز كيانوش را مي شناخت با او صحبتي كرد و ليست دسرها را در اختيار آنان گذارد كيانوش به آرامي گفت:" خانمها هر چي مايليد سفارش بديد."
    - من كرم كارامل مي خورم تو چي نيكا؟
    نيكا فكري كرد و پاسخ داد:" منم موافقم ."
    - وديگه؟
    - كافيه .
    - خوب براي خانمها كرم كارامل ، بستني ميوه اي و نوشيدني ، شما چطور ايرج خان؟
    - اگه برنامه خانمها اينه منهم موافقم .
    گارسون از كيانوش پرسيد : شما هم مثل هميشه؟
    با زهم چهره كيانوش تغيير كرد ، لحنش سرد گرديد و گفت : خير مثل بقيه
    - چشم آقا!
    گارسون با سرعت دور شد . نيكا مردي را با كت و شلوار مشكي ، پيراهن سفيد كراواتي زرشكي ديد كه بطرف آنها مي آمد نزديكتر كه شد با آن قد كوتاه و اندام فربه به چشم نيكا خپل و بامزه آمد او با تعجب گفت: اون آقا بطرف ما مياد؟
    كيانوش به آنسو نگاه كرد، لحظه اي چشمانش را برهم فشرد و با ناله گفت:" خداي من مدير رستوران!"
    مرد پيش آمد كيانوش با بي ميلي برخاست و با او دست داد. مرد رو به كيانوش كرد و گفت :" چه عجب يادي از ما كرديد؟
    - گرفتاري زياده
    - مي دونم .... ايران نبوديد؟
    - مدتي نبودم ، مدتي هم استراحت ميكردم .
    - آقاي مهندس چطورند؟ مادر و عمو خوبند؟ سلام منو برسونيد
    - خوبند متشكرم
    - بفرماييد داخل شام ميل كنيد.
    - متشكرم شام صرف شده ، ما فقط براي دسر اومديم
    - به هر حال من در هر مورد در خدمتم
    در همين لحظه گارسون با چرخي كه سيني پر از سفارشات بر روي آن قرار داشت به كنار ميز رسيد و خواست ظرفها را بچيند ، ولي مدير رستوران گفت : خودم اين كارو ميكنم تو برو.
    سپس تمام ظروف را با احترام بر روي ميز چيد و با لبخند گفت: (( بفرماييد)) بعد رويش را به كيانوش كرد و گفت:" من فكر مي كنم وجودم اينجا ضرورتي نداره اگر اجازه بدين زمت رو كم كنم شما راحت تر خواهيد بود ، ولي اگر امري داشتيد حتما منو خبر كنيد.
    - متشكرم .
    مرد بار ديگر با احترام سر خم كرد و رفت در حاليكه نيكا از برخورد رسمي و خشك كيانوش با او متعجب شده بود . او حتي مدير رستوران را تعارف به نشستن هم نكرد و اين بر خلاف تواضع هميشگي او در برخورد با خانواده دكتر بود . وقتي تنها شدند كيانوش با همان لحن قبلب از بچه ها خواست شروع كنند شادي گفت:" تصور مي كنيد ما بتونيم اين همه رو بخوريم ؟"
    - هر قدر كه مي تونيد بخوريد اگر چيز ديگه اي هم خواستيد خواهش مي كنم بي تعارف سفارش بديد.
    ايرج گفت:" خيلي وقته به اينجا نيومدي؟"
    - بله خيلي وقته .
    - جاي خوبيه ولي خيلي خلوت و آرومه .
    - خوبيش هم در همينه ولي اين خلوتي فقط در روزهاي غير تعطيله
    - مي دوني كيانوش من جاهاي شلوغ رو ترجيح ميدم .
    - خيلي خوبه ، فكر مي كنم علتش اينه كه هنوز جوونيد وقتي مقل ما سن و سالي ازتون گذشت از سر و صدا و شلوغي گريزون مي شيد.
    همه خنديدند و شادي در ميان خنده گفت:" مگه شما چند سالتونه؟"
    - خيلي بيشتر از شما
    - دل بايد جوون باشه
    - پس در اين صورت نزديك به هزار سال .
    شادي و ايرج خنديدند ، ولي نيكا لحظه اي به چهره افسرده كيانوش نگريست و تنها لبخند زد شادي در حاليكه قاشقي از بستني كاكائويي بر مي داشت گفت:" من پسري به سن شما دارم كه فقط بستني كاكائويي مي خوره"
    - مثل نيكا خانم كه فقط قسمت شاه توتي بستني خودشون رو خوردند .
    نيكا با تعجب به كيانوش نگاه كرد . او تصور نميكرد اين مرد كه در ظاهر به هيچ چيز توجه ندارد اينگونه با دقت كارهاي اطرافيانش را زير نظر داشته باشد كيانوش كه نوز از بستني خود نخورده بود آنرا جلوي نيكا گذاشت و گفت: لطفا قسمت شاه توتي اين رو هم برداريد.
    - متشكر كافي بود.
    - خواهش ميكنم برداريد
    - پس شما هم هر قسمتي رو كه بيشتر دوست داريد از بستني من برداريد چون من بقيه رو نمي خورم .
    - براي من فرقي نداره طعم همه چيز براي من يكسانه
    نيكا به خواسته او عمل كرد بچه ها همه مشغول بودند به استثناء كيانوش كه تنها بازي ميكرد. با سر چاقو نقشهايي بر روي كرم كاراملش مي كشيد ولي فورا آنها را پاك ميكرد . در اينحال گارسون پيش آمد و در مقابل كيانوش خم شد و گفت : فرمايشي داشتيد؟
    نيكا اصلا متوجه نشد او چه وقت به گارسون اشاره كرد ظاهرا ايرج و شادي هم نفهميده بودند چون آنها نيز با تعجب به گارسون نگاه ميكردند كيانوش در گوش جوان يونيفورم پوشيده چيزي زمزمه كرد . نيكا شنيد كه او پاسخ داد(( الساعه قربان!)) و سپس رفت. كيانوش به هيچ كدامشان نگاه نكرد شايد نمي خواست توضيحي بدهد. تنها در همان حال عذر خواهي مختصري كرد چند لحظه بعد پيشخدمت بازگشت و به كيانوش گفت:" بله قربان!" كيانوش بلافاصله از جاي برخاست و گفت:" منو ببخشيد، مجبورم چند لحظه اي شما رو تنها بذارم زود بر مي گردم. از خودتون پذيرايي كنيد." و بعد رفت نيكا احساس كرد كه رنگ چهره اش پريده و دستانش مي لرزيد، حتي صدايش نيز مرتعش بود . علاوه بر آن بسيار دستپاچه و هيجانزده بنظر مي آمد حس كنجكاويش تحريك شد . دلش مي خواست دنبال او برود اما وجود همراهانش مانع شد . شادي با تعجب پرسيد:" كجا رفت؟"
    - نمي دونم
    - من احساس كردم طور خاصي شده بود . نيكا بنظر تو اينطور نبود؟ چهره اش خيلي وهم انگيز شده بود.
    - نيكا با سر تائيد كرد. و ايرج گفت :" خيالبافي نكن دختر ، اصلا شما چه كار داريد؟ حتما كاري داره ، نوشيدني هاتون رو بخوريد."
    شادي دستانش را بهم زد و گفت:" خيلي چسبنده بود، اينطوري نمي تونم بخورم ، دستشويي كجاست؟"
    نيكا و ايرج به اطراف خود نگاه كردند ، ولي چيزي دستگيرشان نشد . نيكا گفت:" بهتره از گارسون ها بپرسيم
    - من تنها نميرم ايرج بلند شو.
    - خوب نيكا تنها مي مونه.
    - راست مي گي نميخواد خودم ميرم .
    - نه مساله اي نيست ، ايرج همراهش برو
    - ولي ....
    - ولي نداره تنها نمي تونه بره.
    شادي از جايش برخاست . ايرج نيز بالاجبار با او همراه شد . نيكا دور شدن آندو را تماشا كرد، بعد با چاقو بر روي كرم كارامل كيانوش كه همچنان دست نخورده باقي مانده بود ، نوشت (( نيلوفر)) چند لحظه ديگر هم نشست ناگهان فكري بخاطرش رسيد، از جاي برخاست و به اولين گارسوني كه برخورد كرد پرسيد:" مي بخشيد ، يكي از همكارهاي شما الان سر ميز ما با آقاي مهرنژاد صحبت كردند ، مي تونم ايشون رو ببينم؟"
    - كدوم رو خانم؟
    - همون جوان قد بلند لاغر
    - خوب با ايشون چه كار داريد؟
    - مي خواستم بدونم آقاي مهرنژاد كجا رفتند ؟
    - منم مي تونم بشما كمك كنم اينجا همه مي دونن ايشون كجا هستند ، شايد نزديك به هفت ، هشت سال باشه كه به اينجا ميان و هميشه هم جاشون مشخصه
    - پس منو راهنمايي مي كنيد؟
    - بله ، ولي من اجازه ندارم مزاحمشون بشم ، بايد تنها بريد
    - اشكالي نداره ، خيلي ممنون

  16. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #19
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نيكا بدنبال پيشخدمت به راه افتاد ، يكبار به پشت سرش نگاه كرد ، ولي اثري از ايرج و شادي نديد . كارسون در حاليكه از چند پله سرازير شده بود گفت:" دفعه اول كه آقاي مهرنژاد خانمشون رو اينجا آورده بودند ، هيچ وقت يادم نمي ره ، باورتون نميشه به همه انعامهاي حسابي داد."
    نيكا با تعجب به او نگاه كرد، تا آنجا كه او خبر داشت كيانوش مجرد بود، ولي چيزي نگفت هر دو وارد باغ شدند . پيشخدمت به گوشه اي از باغ اشاره كرد وگفت:" اونجا پشت اون بيد مجنون جاي خيلي قشنگيه ! خوش منظره ترين قسمت اين رستوران."

    - متشكرم ، لطفا اگه دوستاي من سراغم رو گرفتند چيزي بهشون نگيد.
    - چشم خانم
    با رفتن پيشخدمت نيكا آهسته بطرف درخت حركت كرد. نزديكتر كه رسيد صداي گفتگويي را شنيد ، ظاهرا كيانوش با كسي صحبت ميكرد قلب نيكا بي جهت به تپش افتاد و احساس كرد مخاطب كيانوش دختري است گوشهايش را تيز كرد:
    - زندگيمو تباه كردي آخه چرا؟ من براي تو دنيايي از سعادت و خوشبختي مي ساختم، تو براي من همه چيز بودي ، فراموش كردن تو سخت تر از اوني بود كه تصور ميكردم... نمي تونم ، نمي تونم فراموشت كنم . چشماي تو جهنم آرزوهاي من بود. ولي من فكر ميكردم كه ميتونم آلونك خوشبختيم رو ميون سبزه زار چشمات بنا كنم.... تو همه چيز رو خراب كردي ، چرا رفتي چرا؟
    صداي بغض آلود كيانوش خاموش شد و نيكا صداي هق هق گريه اش را شنيد ، تاكنون نديده بود كه مردي اينگونه گريه كند. باورش نميشد . كمي جلوتر رفت، چشمانش از تعجب گرد شده بود . كيانوش را ديد كه سرش را بر زانو گذارده بود و شانه هايش از شدت گريه مي لرزيد اما هر چه نگاه كرد كس ديگري را نديد بي اختيار پيش رفت، درخشش آتش سيگار لاي انگشتان او توجهش را بخو جلب كرد هرگز او را در حال كشيدن سيگار نديده بود. كيانوش سرش را از روي زانو برداشت قطرات اشك بر گونه اش درخشيد پك محكمي به سيگارش زد و دودش را فرو خورد ، چشمانش را بر هم فشرد لحظاتي به همان حال ماند و باز چشمانش را گشود. با مشت محكم روي تخت كوبيد و فرياد زد" لعنت بر تو! بعد سرش را بالا آورد در يك لحظه چشمش به چهره بهت زده نيكا افتاد. نيكا احساس كرد، خشم عضلات صورت مرد جوان را منقبض مي كند ، خواست بگريزد اما پايش حركت نميكرد ، اين دومين بار بود كه در مقابل كيانوش به اين حالت دچار ميشد،كيانوش با تعجب و خشم گفت:" شما اينجا چكار مي كني؟"
    - من ..... من برات نگران شده بودم
    - براي من؟ شما فقط براي ارضاء حس كنجكاويتون به اينجا اومديد
    نيكا به لحن پر طعنه كيانوش اعتنايي نكرد و گفت:" باوركن با اون حالتي كه ما رو ترك كردي نگرانت شدم"
    - خوب پس بيا و بنشين
    نيكا با قدمهاي نا مطمئن پيش رفت .
    - بنشين!
    او گويا مسخ شده باشد آرام نشست
    - با پسر عمه عزيزتون چكار كرديد؟
    - شادي رو برد به دستشويي ، ميخواست دستاش رو بشوره
    - خوب دستشويي زياد دور نيست ، حتما الان برگشتند نمي ترسيد از اينكه منو با شما ببينه ناراحت بشه؟
    - ناراحت نميشه.
    - دروغ مي گيد، اون مرد مو بلند با اون لباسهاي هزار رنگش خيلي بشما حساسه
    نيكا پاسخي نداد و او ادامه داد:" خيلي وقته اينجا هستيد؟
    - نه!
    - باز هم دروغ ميگيد.
    - نه باور كن دروغ نمي گم ، تازه اومده بودم ، فكر ميكردم با كسي صحبت ميكنيد جلو نيامدم
    كيانوشسيگارش را در جاسيگاري خاموش كرد و با لحن ملايمتري گفت:" معذرت ميخوام ، فراموش كردم خاموشش كنم خانمها چندان علاقه اي به دود ندارند.
    - شما سيگار مي كشيد؟
    - بله خيلي زياد
    - من نميدونستم
    - توقع كه نداريد من در مقابل پدرتون سيگار روشن كنم.
    نيكا سري تكون داد و كيانوش باز گفت:" بلند شيد ، فكر نمي كنم صلاح باشه مهمانها رو معطل كنيم .؟
    نيكا هنوز به دور و برش نگاه ميكرد ، كيانوش كمي به او نزديك شد و گفت: اينجا رو خوب تماشا كن ، روزي معبد من بود. هفته اي يك شب با الهه ام به اينجا مي اومدم و شب بعد براي ستايش جاي پاهاش تنها مي اومدم . نيكا به خود جرات داد و پرسيد: خيلي دوستش داشتيد؟
    كيانوش سري تكان داد و گفت :" خيلي؟.... نه اين كلمه چندان مناسب نيست هيچ كلمه مناسبتري هم پيدا نمي كنم .
    نيكا با اندوه نگاهش كرد و از جاي برخاست كيانوش گفت: صبر كن مي خوام باهات حرف بزنم"
    نيكا از لحن خودماني او تعجب كرد و گفت: بفرمائيد.
    - گوش كن خانم كوچولو هيچ وقت خودت رو درگير عشق نكن ، به هيچ كس و هيچ چيز دل نبند و پايبند نشو ، عشق مثل تار عنكبوته و تو مثل پروانه ، نذار بالهات در اين حصار چسبناك گير كنه كه در اون صورت زندگيت تباه ميشه . نيكا انديشيد تشبيه عشق به تار عنكبوت چه تشبيه زشتي است گرچه با صحبتهاي كيانوش موافق نبود ، ولي مخالفتي نيز نكرد و در سكوت همراهش شد . از دور بميز نگاه كرد ايرج و شادي برگشته بودند اكنون بايد پاسخي مناسب براي ايرج مي يافت. وقتي چشم ايرج به نيكا افتاد كه دوشادوش كيانوش پيش مي آمد در چشمانش شعله هاي خشم زبانه كشيد و با تنفري آشكار به كيانوش نگاه كرد. بمحض آنكه بميز نزديك شدند كيانوش لب به سخن گشود و قبل از آنكه كسي فرصت صحبت بيابد گفت: " چرا نيكا خانم رو سرگردون كردين؟ اگر من ايشون رو نمي ديدمتا آخر باغ رفته بود"
    ايرج با تعجب پرسيد:" تو دنبال ما اومدي!؟"
    نيكا چاره اي جز ادامه دروغ كيانوش نداشت بنابراين گفت: بله
    كيانوش فورا جمله نيكا را اينطور ادامه دادكه:" يكي از گارسونها به خام گفته بود كه دستشويي ته باغه ، غافل از اينكه شما به داخل ساختمون رفته بودين درسته؟"
    چهره ايرج رفته رفته آرام شد و گفت:" بله ..... چطور شد دنبال ما اومدي؟
    - دير كرديد حوصله ام سر رفت
    ظاهرا همه چيز بخوبي تمام شده بود . كيانوش و نيكا بر جاي خود نشستند كيانوش نگاهي بميز كرد و گفت:گ خوب چيزي سفارش بديد. چي مي خوريد؟"
    ولي ناگهان چهره اش تغيير كرد . نگاهي به ظرف كرم و نگاهي غضب آلود به نيكا انداخت . نيكا فورا متوجه منظور او شد . او فراموش كرده بود نام نيلوفر را از روي كرم كارامل كيانوش پاك كند . او همچنان به نيكا نگاه ميكرد و نيكا سنگيني نگاهش را بخوبي حس ميكرد . ولي جرات نميكرد سرش را بلند كند كيانوش از جاي برخاسا ظرف كرم كارامل را برداشت يكراست بطرف سطل زباله كنار حياط رفت و آنرا با ظرف داخل سطل انداخت هر سه بهت زده به او نگاه كردند او برگشت و گفت: پشه توش افتاده بود.

  18. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #20
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    شادي و ايرج خنديدند و ايرج گفت: تو كه نمي خوري لااقل اون بخوره
    بعد از آن كيانوش ديگر سكوت كرد و در چند جمله بعدي كه رد و بدل شد دخالتي نكرد تا آنكه شادي مستقيما اورا مخاطب قرارداد و گفت: " آقاي مهرنژاد مايليد كمي قدم بزنيم"

    ولي كيانوش تنها با حركت سر اعلام موافقت كرد، آنگاه همگي از جا برخاستند و به آرامي حركت كردند . چهره كيانوش نيكا را عذاب مي داد. نمي دانست چه بايد بكند؟ امشب دو مرتبه اين جوان را آزرده بود و اكنون سكوت مبهم او شكستني نبود ، بالاخره نيكا تصميم گرفت از ديگران بخواهد كه به اين گردش كسالت آور خاتمه دهند، لذا رو به ايرج كرد و گفت:" فكر نمي كني براي امشب كافي باشه؟ بهتره بريم خونه ، من خيلي خوابم مي ياد."
    - حالا زوده .
    كيانوش نگاهي به نيكا كرد و گفت:" خسته شديد؟"
    نيكا از اينكه بالاخره او به سكوتش خاتمه داد خوشحال شد و گفت:" بله فكر مي كنم شما هم خسته شديد."
    - من خسته نيستم ، ولي اگر شما خسته ايد بهتره برگرديم ، موافقيد ايرج خان؟
    - حالا زوده ، ياد بگير كمي تحمل كني.
    نيكا عصباني شد و فرياد كشيد:" ولي من بر مي گردم."
    صدايش پيچيد، خودش هم نفهميد چرا فرياد كشيده . ايرج از فرياد او جا خورد ولي او بي اعتنا رو به كيانوش كرد و گفت:" آقاي مهرنژاد لطفا سوئيچ ماشينتون رو به من بديد . من اونجا منتظر مي مونم ، شما هم هر وقت اين آقا خسته شد بيايد.
    كيانوش بي معطلي سوئيچ را مقابل نيكا گرفت. نيكا آنرا برداشت
    ايرج گفت: منم مي آم
    - لازم نيست
    - فقط تا كنار ماشين
    - گفتم لازم نيست
    - نمي شه كه تنها بري.
    كيانوش پا در مياني كرد و گفت:" اگر اجازه بديد من همراهتون مي آم.
    شادي گفت:لااقل با كيانوش خان برو
    نيكا در سكوت به راه افتاد . كيانوش نيز نگاهي به شادي و ايرج كرد و با اشاره سر شادي به دنبال نيكا حركت كرد. وقتي چند قدمي دور شدند، شادي با غيظ به ايرج گفت: تو چرا اين كارها رو مي كني ، نمي توني جلوي اين پسر كه مي بيني نيكا بهش حساسه بهتر برخورد كني؟
    - مگه من چي گفتم؟
    شادي با دلخوري روي گرداند و پاسخي نداد.
    كيانوش و نيكا در سكوت حركت مي كردند. نيكا دلش ميخواست كيانوش اين سكوت را بشكند . ولي او چيزي نگفت ، حتي وقتي كه نزديك ماشين رسيدند كيانوش دستش را پيش برد و نيكا دانست كه او سوئيچ را مي خواهد . او چند قدم جلوتر رفت، در ماشين را باز كرد، خم شد و صندلي را خواباند و به نيكا اشاره كرد كه داخل شود نيكا نيز در سكوت داخل ماشين شد و روي صندلي دراز كشيد كيانوش از درديگر كاپشن خود را از روي صندلي برداشت و برروي او كسيد او نيز با نگاهش تشكر كرد بعد چشمانش را روي هم گذارد رايحه عطري كه تمام ريه هايش را پركرده بود دور شد كيانوش خارج شد نيكا از زير چشم او را ديد كه پايين مي رود، آرام گفت:" كيانوش"
    كيانوش بازگشت و نيكا لبخندي را روي لبانش ديد ، بر روي صندلي نشست و با صدايي آرام و نرم گفت:"بله!"
    - بنظر شما من دختر بدي هستم؟
    - شما يه فرشته هستيد، مهربون و خوش قلب
    - مسخره ام مي كني؟
    - نه
    - گوش كن، من نمي خواستم دنبال شما بيام ، نمي خواستم با نوشتن نام .........
    كيانوش نگذاشت جمله اش را تمام كند و گفت:" مي دونم ، استراحت كنيد"
    - من شما رو ناراحت كردم؟
    - نه اينطور نيست من مي خواستم از شما بپرسم چرا ناراحت شديد مگه اسم شما روي اون كرم بود كه از دست من عصباني شدين؟
    - من فقط از دست خودم عصباني هستم كه باعث شدم شما ناراحت بشيد.
    - بس كنيد من كه گفتم ناراحت نشدم
    - به من دروغ نگيد شما تغيير كرديد.
    - بله ولي علتش اونچه كه شما فكر مي كنيد نبود ، اين رستوران منو بياد خاطرات زجر آوري مي اندازه
    - پس چرا ما رو به اينجا آورديد؟
    - دوست داشتم شمام اينجا رو ببينيد فكر ميكردم خوشتون مي ياد
    - اتفاقا همين طورم هست، اينجا خيلي قشنگه!
    در اين حال كيانوش خم شد تا از كنار صندلي چيزي بردارد، نيكا نمي دانست به دنبال چه مي گردد ، ولي حرفش را ادامه داد:"امشب براي شما شب بدي بود ، از يه طرف حرفهاي ايرج و از طرف ديگه كارهاي من، حسابي كلافه شديد."
    كيانوش در داشبورد را باز كرد و فنجاني را از داخل آن بيرون آورد ، نيكا دردست ديگرش فلاسك كوچه طلايي رنگي را ديد. كيانوش فنجان را پر كرد و به دست نيكا داد و گفت:" بخوريد، حالتون رو جا مي آره.... من واقعا معذرت مي خوام."
    - براي جي؟
    - چون باعث شدم شما عصباني بشيد و با ايرج خان اونطور صحبت كنيد و به قول معروف دق ودل منو سر ايشون خالي كنين.
    نيكا لبخند زد ، كيانوش هم خنديد، لحظه اي به چهره مهتابي دختر جوان نگريست و بعد گفت:" بهتره من زياد اينجا نمونم مي دونم كه همسرتون خوش ندارن زياد با شما هم صحبت بشم."
    بعد پايين رفت نيكا با صداي بلند گفت:" آقاي مهرنژاد واقعا از شما ممنونم."
    كيانوش خم شد سرش را داخل ماشين كرد و خيلي آرام گفت:" كاش همون كيانوش صدام مي كردين، مثل چند دقيقه قبل"
    سپس بي درنگ در را بست . نيكا زير لب زمزمه كرد"كيانوش" و چشمانش را برهم نهاد

  20. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •