****************
نيكا در حاليكه فرياد مي كشيد) دير مي رسيم من مي دونم) قدم به حياط گذاشت از دور كيانوش و آقاي جمالي را در حال پاك كردن شيشه اتومبيل ديد.
كمي جلوتر رفت . كيانوش دستمال را از جمالي گرفت و خود مشغول شد و جمالي به داخل ساختمان برگشت. در حالي كه دسته گلي را كه در دستش بود در هوا تكان مي داد بسوي او پيش رفت . كيانوش در آخرين لحظات متوجه اوشد، سرش را بالا آورد ، نيكا با شادي خنديد و گفت:
- سلام آقاي مهرنژاد
- سلام خانم شب بخير، جايي تشريف مي بريد؟
- بله اگه پدر ومادذرم حاضر بشن .... من مي دونم دير مي رسيم، از اينجا تا فرودگاه اين همه راه.
- آهان پس به استقبال عمه تون مي ريد؟
- بله!
- شما رو خيلي سرحال مي بينم.
- تعجبي نداره ، چون بعد از ماهها عمه ام رو مي بينم.
- ايشون مريض بودن؟
- بله براي جراحي قلب رفته بودن، البته اونجا خونه دخترشون بود، شادي اونم مي آد.
- كه اين طور عمه ، دختر عمه و پسر عمه درست گفتم.
- بله!
- مي تونم سوالي بكنم؟
- البته!
- شما نسبت ديگه اي هم با پسر عمه تون داريد؟
- منظورتون رو نمي فهمم؟
- نشنيده بگيريد.
نيكا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت :" نه آقاي مهرنژاد... فعلا نه"
- پس به زودي...
-بله!
- تصورش رو مي كردم ، شما اين روزها خيلي شاد هستين.
نيكا خنديد . كيانوش به گلها نگاه كرد و گفت:" دسته گل قشنگيه!"
- متشكرم ، مي دونيد من زياد از گل ميخك خوشم نمي آد
- چه گلي رو دوست داريد؟
- گل سرخ
- خوب پس چرا گل ميخك خريديد؟
- آخه ..... آخه.....
- فهميدم مسلما مطابق سليقه پسر عمه تونه
- همين طوره .
كيانوش لبخند زد و طور به نيكا نگاه كرد كه او احساس كرد مسخره اش مي كند ، بعد مشغول كار خود شد. نيكا هم بطرف ماشين پدر رفت و يكباره فرياد زد:" خداي من!"
كيانوش با سرعت به جانب او برگشت و پرسيد:" چي شده خانم معتمد؟"
- لاستيك ماشين پدر پنچره.
- خوب اشكالي نداره، حتما دكتر زاپاس دارن.
- ولي آقاي مهرنژاد اين كار كلي وقت ميگيره.
در همين لحظه دكتر وهمسرش نيز سر رسيدند نيكا با عصبانيت گفت:" مي بينيد جناب دكتر"
- خداي من! نمي دونستم پنچره
- دير ميشه .... ديرميشه ، من از اولم گفتم.
- شلوغ نكن دختر ، پدرت الان لاستيك رو عوض ميكنه
- متاسفانه نمي تونم افسانه جون
- چرا؟
- چون زاپاس هم پنچره
- شنيديد مادر، واي حالا بايد چكار كنيم؟
كيانوش جلو آمد و گفت "اينكه مسئله اي نيست دكتر" بعد سوئيچ اتومبيلش رااز جيب در آورد و مقابل دكتر گرفت و ادامه داد:" بفرماييد اين هم ماشين ، در اختيار شماست."
- ولي كيانوش جان مثل اينكه شما خودتون مي خواستيد بيرون بريد؟
- خوب نمي رم.
- ولي اين درست نيست ما با آژانس ميريم.
- دكتر شوخي مي كنيد؟ كار من واجب نبود. فقط ميخواستم براي هواخوري برم، باشه يه وقت ديگه .
همسر دكتر گفت: كيانوش جان شما هم با ما بيا هم هواخوريه ، هم ما خوشحال مي شيم .
- منم از مصاحبت شما خوشحال مي شم
- پس ديگه مشكلي نيست ، نيكا ، افسانه سوار بشيد ، آقاي مهرنژاد زحمت مي كشند و ما رو مي رسونن . براي برگشتن هم يه فكري مي كنيم
- دكتر اگه اجازه بديد ترجيح مي دم مزاحمتون نشم ، محيط پر سر و صداي فرودگاه غير قابل تحمله ، از او گذشته من با خودم عهد كردم هيچ وقت براي استقبال يا بدرقه كسي به فرودگاه نرم .
دكتر با ترديد سوئيچ را گرفت و تشكر كرد ، كيانوش جلو رفت و درها را باز كرد و خود كنار ايستاد . دكتر و همسرش در صندليهاي جلو جا گرفتند و نيكا در حاليكه تمام حواسش متوجه آخرين جمله كيانوش بود، جلوي در ايستاد و به كيانوش كه رو به رويش ايستاده بود ، آرام گفت:" آقاي مهرنژاد فرودگاه هم برگه اي از اون دفتره؟"
كيانوش جلو آمد ، لحظه اي نگاهش را بصورت نيكا دوخت و گفت:" بله ، به وقتش اون دفتر رو در اختيارتون مي ذارم ، با وجودي كه روزگاري ابدا مايل نبودم كسي حتي خطي از اون رو بخونه ... ولي ....
كيانوش سكوت كرد ، نيكا نمي دانست ادامه جمله اش چيست ، ولي منتظر هم نماند و سوار شد. كيانوش در را بست و ماشين بحركت در آمد . نيكا برگشت و به پشت سرش نگاه كرد . دكتر از پنجره سرش را بيرون آورد و گفت:" بازم متشكرم، خدانگهدار"
كيانوش دستش را بلند كرد و چون هميشه آن لبخند ساختگي بر لبش درخشيد و هنوز ماشين از خانه خارج نشده بود كه سلانه سلانه بطرف اتاقش رفت.
دكتر در آينه نگاهي به نيكا كرد و گفت:" مرد جالبيه