تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 11 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 108

نام تاپيک: رمان حریم عشق ( رویا خسرونجدی )

  1. #21
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت ششم :

    آقاي رئيس.
    - بله
    - يه فاكس از ايتاليا، فروشندگان كالاهاي جديد اعلام كردند بانك هنوز براشون گشايش اعتبار نكرده.
    - چطور ممكنه ؟ من هفته گذشته به آقاي پير هادي گفتم دنبال كار گشايش اعتبار باشه. فورا جريان رو با ايشون درميون بذاريد و نتيجه رو به من اطلاع بديد.
    - بله قربان ، در ضمن آقاي رئيس جناب آقاي صديقي مي خواستن بدونن شما فردا در سيمنار صادرات وواردات شركت مي كنين.
    - چه ساعتيه؟
    - 5/8 صبح
    - بله بگين آماده باشن
    - آقاي مهرنژاد براي عقد قرار داد خريد صنايع دستي خودتون شخصا به اصفهان تشريف مي بريد؟
    - بله برام بليط رزرو كنيد.
    - براي فردا؟
    - بله
    - چه ساعتي
    - 10 رفت و 4 برگشت
    - ساعت 6 با تجار داخلي جلسه داريد
    - مي دونم بموقع ميرسم فراموش نكنين براي پس فردا 8 صبح بليط دو سره براي تبريز لازم دارم
    - اونجا خودتون تشريف مي بريد؟
    - بله! فراموش نكنين همه چيز بايد سر وقت آماده باشه
    - البته امر ديگه اي نيست.
    - خير!
    هنوز منشي خارج نشده بود كه صداي زنگ تلفن برخاست (بله)
    - 00000 آقاي رئيس از شركت حمل ونقل افق
    - وصل كنيد صحبت ميكنم.
    چند جمله اي كه با گوشي اول صحبت كرد صداي زنگ تلفن ديگر شنيده شد (( بله))
    - خريداران صنايع دستي از اروپا.
    - وصل كنيد صحبت ميكنم
    جمله اي با اين تلفن و سخني با ديگري . بالاخره گوشيها را زمين گذاشت . چند لحظه اي چشمانش را برهم فشرد ، احساس خستگي مي كرد، تصميم گرفت از منشي هايش بخواهد كه براي ساعتي هم كه شده او را آسوده بگذارند ولي ظاهرا آنها پيش دستي كردند و اين بار صداي زنگ آيفون برخاست:" بله"!
    - جناب آقاي مهندس كيومرث مهرنژاد اينجا تشريف دارن اجازه مي ديد......
    - البته ...... صبر كنيد ، لطفا كسي مزاحم ما نشه ، تلفنها رو به اتاق آقاي صديقي وصل كنيد
    - چشم ، امر ديگه نيست؟
    - متشكرم
    ضربه اي به در خورد از پشت ميز برخاست و به استقبال عمويش رفت
    - سلام آقاي رئيس.
    - سلام كيومرث جان خوش اومدي، چه عجب!
    - چطوري عمو؟ مثل اينكه خيلي گرفتاري
    - مثل هميشه كارهاي اين شركت هميشه همين طور زياد و در همه
    - حالت چطوره؟
    - خوبم.
    - ولي رنگ پريده بنظر ميرسي
    - طوري نيست
    - خيلي به خودت فشار نيار عمو جان.
    - مطمئن باش...... خوب شما چه مي كني؟
    - خوبم ، نگفتي چرا بي حال و خسته اي؟ ..... كارت زياده؟
    - نه ، ديشب تا صبح نخوابيدم
    - چرا؟
    - نمي دونم
    - اگر لازم مي بيني با دكتر معتمد تماس بگير.
    - نه لزومي نداره
    - داروهات رو بموقع مي خوري؟
    - آره ، راستي گفتي دكتر معتمد، ياد چيزي افتادم
    بعد شاسي تلفن را فشار داد صداي منشي بگوش رسيد كه پرسيد: " امري بود آقاي رئيس؟"
    - لطفا با رئيس بانك تماس بگيريد و به اتاق من وصل كنيد
    - همين الساعه.
    كيانوش سرش را بلند كرد و نگاهش رابه كيومرث دوخت او پرسيد:"بالاخره جشن نامزدي دختر دكتر رفتي؟"
    -نه
    - چرا ؟ ميرفتي پسر ، برات مفيد بود، هوايي تازه ميكردي؟
    - حوصله جشن و اين حرفا رو ندارم
    - يعني عروسي منم نمياي؟
    - از شما گذشته ، نكنه در مرز پنجاه سالگي هوس بيچاره گي كردي؟
    - نه پسر جون، من اگه ميخواستم مرتكب اين اشتباه بشم در جواني مي شدم.
    كيانوش خنديد و صداي زنگ او را متوجه خود كرد:"بله؟"
    - آقاي مهرنژاد رئيس شعبه پشت خط هستند.
    - صحبت مي كنم.
    - ......... الو.
    - الو، سلام كيانوش مهرنژاد هستم.
    - سلام آقاي مهرنژاد حال شما؟
    - متشكرم، مي بخشيد كه مزاحم شدم.
    - خواهش مي كنم، امري باشه در خدمتم.
    - مي خواستم بدونم ظرف اين هفته چكي از حساب شخصي من نقد شده؟
    - اين هفته؟
    - بله.
    - اجازه بفرمائيد.
    كيانوش منتظر ماند لحظاتي بعد صدا گفت:" آقاي مهرنژاد!"
    - بله ، بله
    - دو روز قبل چكي در وجه شخصي بنام دكتر معتمد ببانك تسليم شده.
    - منظورم همون چكه مي تونم مبلغش رو بپرسم؟
    - منو ببخشيذ قربان شايد شوخي يا اشتباهي در كار بوده.
    - چطور؟
    - آخه مبلغ اين چك 500 رياله.
    - چقدر؟
    - 500 ريال گفتم كه حتما اشتباهي .....
    - خير ، درسته ممنونم.
    - امر ديگه اي نيست؟
    - متشكرم، خدانگهدار
    كيانوش گوشي را گذاشت لحظه اي ساكت و متفكر به آن خيره ماند و بعد لبخند زد كيومرث گفت:" ميتونم بپرسم دكتر چه مبلغي حق الزحمه براي خودشون در نظر گرفتن؟"
    - خيلي زياد!
    - بايد مبلغ خيلي بالايي باشه كه تو مي گي زياد.
    - بله ،500 ريال
    - چقدر؟
    - 500 ريال
    - خداي من!چرا اينقدر كم؟
    - نمي دونم
    - خوب دكتر بهروزي قبلا گفته بودكه ايشون ديگه طبابت نميكنن واگه قبول كنه فقط روي حساب دوستيه.
    - دكتر معتمد هم مرد خيلي خوب هم حاذقيه، بايد به نوعي محبتهاشون رو تلافي كنم
    - حتما........ كيا چطوره دعوتشون كنيم يه روز بيان دور هم باشيم؟
    - اتفاقا چنين قصدي هم دارم اونا رو همراه دامادشون يه روز جمعه به نهار دعوت ميكنم ،‌چطوره؟


  2. #22
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - خيلي خوبه ، به اصطلاح عروس پاگشا.
    - بله! بقول شما اينطور.

    - خوب من ديگه بايد برم حتما كارهاي زيادي داري بايد بهشون برسي
    - به اين زودي ميري؟
    - نميخوام مزاحمت بشم
    - بمونيد عمو جان نهار با ما باشيد
    - تو كه ساعت 12 جلسه داري.
    - حق با شماست ولي از كجا مي دونيد؟
    - از منشي ات شنيدم.......... ولي من دلم مي خواست شام با ما باشي
    - چه خبره؟
    - هيچي مادر و پدرت ميان
    - مهمان داري؟
    - خب بله، شما
    - نه، غير از ما
    - بله!
    - مي دونستم ، اجازه بديد من حدس بزنم مهمونتون كيه؟
    - بگو.
    - بي ترديد سرهنگ عبدي
    - از كجا فهميدي؟
    - وقتي شما به اينجا بياي و منو به شام دعوت كني معلومه كه حضور من خيلي با اهميته و زماني حضور من اهميت پيدا مي كنه كه پاي دختري در ضيافت شام بميون بياد و چه دختري براي شما مناسب تر از دختر سرهنگ عبدي ، سركار خانم كتايون
    - خوب مگه چه عيبي داره، با يك مشت پيرزن و پيرمرد اون دختر بيچاره حوصله اش سر ميره بهتره يه جوون هم در جمع ما باشه تا با هم صحبت بشن
    - من هيچ علاقه اي به اين مصاحبت ندارم.
    - علاقه پيدا ميشه صبر كن
    - نميخوام هيچ علاقه اي به هيچ موجودي پيدا كنم . ديگه از دل بستن متنفرم
    - عصباني نشو پسر، من نمي خوام با تو بحث كنم ولي دوست دارم بياي، مياي؟
    - اگه اصرار داري، باشه
    - خيلي خوشحالم كردي
    - ولي بذار از همين حالا بگم من هيچ علاقه اي به كسي ندارم خواهش مي كنم شايعه پراكني نكنيد.
    - مطمئن باش ، پس براي شام منتظرت هستيم
    - حتما
    - سعي كن بموقع بياي
    - سعي ميكنم ، ولي من مي دوني كه كار دارم .
    - اميدوارم خوش باشي
    كيانوش با تمسخر تكرار كرد:"خوش!" كيومرث خداحافظي كرد و رفت او بار ديگر پشت ميزش قرار گرفت و شروع به وارسي پرونده ها كرد و باز صداي زنگهاي پي در پي تلفن و پاسخهاي خسته كننده و كارهاي هميشگي آغاز شد

    ************************************
    خود را روي كاناپه انداخت و چشمانش را برهم فشرد و به نظرش آمد كه اين روزها خيلي خسته و بي حوصله شده . جنگ و جدالهاي مختلف بر سر موضوعات كم اهميت اعصابش را خرد كرده بود . هرگز تصور نميكرد اين ازدواج اينقدر پر دردسر باشد و بين او و ايرج تا اين حد اختلاف نظر وجود داشته باشد ولي اكنون بينشان دريايي از اختلاف قرار گرفته بود گويا آن دو او دو دنياي مختلف به هم رسيده بودند.
    سه ماه تمام در كشمكش گذشته بود و او در سكوت رنج مي كشيد و به روي خود نمي آورد . ولي رنگ پريده چهره اش نشان مي داد كه روزهاي سختي را مي گذراند . تقريبا پاسخ به اين سوال در هر برخورد برايش عادي شده بود كه "چرا لاغر شده اي؟" شب گذشته وقتي پدرش او را مستقيما مخاطب خود قرار داد و از وضع رابطه اش با ايرج پرسيد . او سكوت اختيار كرده بود و زبان به شكوه نگشوده بود اما خوب مي دانست كه پدر تقريبا همه چيز را مي داند ولي بظاهر وانمود ميكرد كه از ايرج بسيار راضي است.
    حلقه اش را در انگشت چرخاند، چشمانش را اشك پر كرد و بغض گلويش را سوزاند و با خو انديشيد:" من بايد تحمل كنم بخاطر پدر، بخاطر مادرم ، و از همه مهم تر بخاطر عمه و شادي"
    شايد ايرج او را دوست داشت و در اين مورد دروغ نمي گفت ، ولي با رفتارش آزارش مي داد و او سر در نمي آورد اين چه نوع دوست داشتن است كه انسان حتي ذره اي از خواسته هاي خود بخاطر كسي كه دوستش دارد نگذرد. شايد او فقط ادعا ميكرد، چون اكنون سه روز بود كه قهر كرده بود و حتي تماس مختصري نيز نگرفته بود و نيكا ميترسيد با ادامه اين روند بزودي همه متوجه اختلافات ميان آن دو شوند بنابراين مي خواست به اين مساله خاتمه دهد اما غرورش به او اجازه نمي داد كه قدم پيش بگذارد.
    ناگهان صداي زنگ تلفن برخاست از صدا ترسيد گويا قلبش در سينه فرو ريخت . شايد ايرج باشد . با اين فكر بطرف گوشي دويد و آنرا برداشت و نفس نفس زنان گفت:"........ ب ....... بله"
    - عصر سركار بخير منزل دكتر معتمد؟
    - بله بفرماييد
    - معذرت ميخوام سركار خانم ، جناب دكتر تشريف ندارن؟
    بي حوصله پاسخ داد:خير.
    - خيلي عذر مي خوام كه مزاحمتون شدم ، شما زحمت رسوندن پيامي رو تقبل مي فرماييد؟
    - بله ........ ولي شما؟
    - منو نمي شناسيد . خانم معتمد؟
    - نخير شما؟
    - من مهرنژادم ، كيانوش مهرنژاد
    - آه بله ، آقاي مهرنژاد چرا زودتر خودتون رو معرفي نكردين؟ حالتون چطوره؟
    - خوبم ممنون . بنظرم رسيد حوصله نداريد صحبت كنيد. گفتم زياد مزاحمتون نشم.
    - واقعا معذرت ميخوام ، شما رو بجا نياوردم....
    - خواهش مي كنم ، حق داريد اين اولين مرتبه است كه تلفني مزاحم شما مي شم ؟
    - لطف داريد ، خوب چه مي كنيد؟

  3. #23
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - مثل هميشه مشغول و گرفتار ، شما چه مي كنيد؟ ايرج خان چطورند؟
    - خوبه سلام مي رسونه
    - زندگي جديد خوش مي گذره؟
    - اي .......... چي بگم؟
    - مدتي زمان مي برع تا عادت كنيد
    - بله حق با شماست
    - خانم و آقاي معتمد چطورند؟
    - خوبند، سلام مي رسونن
    - خيلي دلم براشون تنگ شده.
    - پس چرا سري به ما نمي زنيد؟
    - من تلفني جوياي احوالات شما هستم ، ولي چون به اندازه كافي مزاحم شدم و پدرتون با نپذيرفتن حق معالجه و زحمتشون منو خيلي شرمنده كردند، ديگه نتونستم بازم مزاحم بشم.
    - اين حرفا چيه؟ شما مثل غريبه ها حرف مي زنيد.
    - لطف داريد خوب نيكا خانم غرض از مزاحمت............
    - بفرماييد در خدمتم
    - راستش مي خواستم از شما و خانواده تون و ايرج خان و خانواده دعوت كنم روز جمعه نهار در خدمتتون باشيم.
    - خدمت از ماست ، ولي چرا خودتون رو به زحمت مي اندازيد؟
    - مي خواستم از مصاحبت شما بهره مند شم . اگه قبول كنيد خوشحال مي شم
    - البته ، ولي شادي رفته عمه هم حالش مساعد مهماني نيست ، اگه اشكالي نداره خودمون مزاحم مي شيم.
    - هر جور خودتون صلاح مي دونيد، پس حتما ايرج خان رو هم بياريد . از زيارتشون خوشحال مي شيم.
    - حتما اونم خوشحال ميشه ، حالا آدرس رو بديد........ چند لحظه اجازه بديد.
    نيكا خودكاري از روي ميز برداشت و دوباره بطرف تلفن رفت . خودكار را روي كاغذ فشرد و گفت:"خوب بفرماييد."
    - خانم معتمد؟
    - بله!
    - پيشنهادي داشتم.
    - بفرماييد.
    - چون ممكنه شما منزل رو راحت پيدا نكنيد، اجازه بديد من راننده ام رو بفرستم دنبالتون موافقيد؟
    - با اين حساب ديگه خيلي اسباب زحمت مي شيم.
    - تعارف نكنيد
    - ولي خودمون مي آييم.
    - هر طور ميلتونه، ولي بنظر من اونطوري بهتره.
    - باشه . اگر شما اصرار داريد من حرفي ندارم.
    - پس روز جمعه ده و نيم صبح من يه ماشين مي فرستم دنبالتون تا شما رو به كلبه خرابه ما بياره
    - ممنونم
    - امري نيست؟
    - عرضي نيست.
    - به همه سلام برسونيد، جمعه مي بينمتون.................... فعلا خدانگهدار.
    - متشكرم خداحافظ.
    نيكا گوشي را گذاشت و با خود گفت ( اين هم بهانه لازم براي تماس با ايرج او فكر خواهد كرد مجبور شده ام كه به او اطلاع دهم براي همين هم تماس گرفتم)) فورا گوشي را برداشت و با سرعت شماره خانه عمه را گرفت صداي بوق چندين مرتبه شنيده شد ، ولي ارتباط برقرار نشد نيكا نا اميدانه خواست گوشي را بگذارد كه صداي خفه اي پاسخ داد:" بله!"
    - سلام ، كجايي؟
    - سلام نيكا خانم
    - خواب بودي ايرج؟
    - بله.
    - معذرت مي خوام ولي الان تقريبا غروبه
    - ديشب تا دير وقت بيدار بودم، صبح هم جايي كار داشتم مجبور شدم زود از خونه بزنم بيرون ، براي همين هم از ظهر تا حالا خواب بودم.
    - نيكا با خود فكر كرد پس او هم چون من ناراحت است، من راجع به او اشتباه ميكردم بعد پرسيد:" خوب چرا ديشب نخوابيدي؟"
    - با دوستام به مهموني رفته بوديم تا ديروقت طول كشيد
    نيكا از پاسخ او رنجيد . انتظار چنين جوابي را نداشت:" به من نگفته بودي مهمان هستي؟"
    - اگه مي گفتم هم فرقي نميكرد تو از دوستاي من خوشت نمي آد پس نمي اومدي، مي اومدي؟
    - نه.
    - ديدي حدسم درست بود
    - پس بيخود نيست كه سراغي از ما نم گيري، سرت شلوغه.
    - نه بابا يه ديشب رو رفته بودم.
    - خوش بگذره
    - جات خالي خيلي خوش گذشت. حالا چطور شد يادي از ما ميكردي؟
    - ميخواستم خبري بهت بدم.
    - اِ پس زنگ نزده بودي حال منو بپرسي.
    نيكا پاسخي نداد ايرج ادامه داد:" خوب حالا چه خبره؟"
    - براي جمعه به مهماني دعوت شديم.
    - چه خوب .............. كجا؟
    - منزل آقاي مهرنژاد.
    - كي؟
    - كيانوش، ما و شما رو به نهار دعوت كرده.
    - متاسفانه من روز جمعه با دوستام قرار دارم ، مي خوايم بريم كوه
    - خوب اگه اينطوره باهاش تماس مي گيرم برنامه رو مي ذاريم براي شما
    - نه لزومي نداره
    - پس مي آي؟ راستي عمه هم دعوته
    - حال مادر زياد مساعد نيست، ما نمي تونيم بيايم.
    - ظاهرا تو دنبال بهانه مي گردي، اول مي خواي بري كوه حالا هم مي گي حال عمه مساعد نيست. بگو نمي خوام شما رو ببينم. من اشتباه كردم كه با تو تماس گرفتم
    - اصلا اينطور نيست ، باور كن نيكا من همين امشب مي خواستم بيام خونه شما ، البته هنوز هم تصميم دارم . ولي قبول كن كيانوش ميزبان كسل كننده ايه تحمل اين مرد خشك و جدي برام مشكله. نمي تونم دعوتش رو بپذيرم من اصلا حوصله مهماني رفتن ندارم.
    - هر طور خودت مي خواي با من كاري نداري؟
    - صبر كن نيكا
    - خداحافظ
    - نيكا گوشي را روي تلفن كوبيد و فرياد كشيد:" براي هرزه گردي با رفقاي احمقت وقت داري ، ولي براي مهماني سالم نه، به جهنم كه نمي آي" و بعد با صداي بلند شروع به گريستن كرد.
    ***************************************

  4. #24
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    صبح جمعه زماني كه نيكا كاملا آماده به طبقه پايين امد ساعت ديواي دقيقا ده و نيم را نشان مي داد . صداي زنگ در نيز در همان لحظه برخاست و دكتر براي گشودن در به حياط رفت. نيكا اميدوار بود كه ايرج باشد نمي خواست بدون او برود حتي در تمام مدتي كه در اتاقش آماده مي شد ، هر چند لحظه يكبار به صداهايي كه از پايين مي آمد گوش مي داد اما ايرج نيامد . و او همچنان منتظرش بود، گرچه براي پدر و مادرش كار ضروري او را توجيه كرده بود ولي باز هم دلش ميخواست او بيايد . از شيشه به حياط نگريست بازگشت دكتر به تنهايي نشان مي داد كه راننده كيانوش پشت در ايستاده است . حدسش درست بود ، زيرا دكتر بمحض ورود گفت كه راننده منتظر آنهاست و چند لحظه بعد با هم از خانه خارج شدند . در حاليكه نيكا پيوسته به پشت سرش نگاه ميكرد ، مبادا ايرج در آخرين لحظات بيايد و او متوجه نشود ولي او نيامد و نيكا نا اميدانه به صندلي تكيه داد و چشمانش را بر هم نهاد چند لحظه صحبتهاي راننده توجه نيكارا بخود جلب كرد.
    - 000آقاي مهرنژاد از صبح تابحال چندين مرتبه منوخبركردند وراجع به ماشين سوال كردند يه مرتبه فرمودند ماشين نقص فني نداره؟ دفعه ديگه بنزين داري؟ بازچندلحظه بعد مجددا فرمودند ماشين رو حسابي چك كن.


    منم عرض كردم آقا مگه سفر قندهار در پيشه؟ تا حومه تهران كه راهي نيست اما ايشون دستور اكيد دادند كه همه چيز آماده باشه معلوم ميشه كه آقا خيلي بشما علاقمندند،چون امروز واقعا سرحال بودند، بعد از مدتها آقا مثل گذشته ها بودند.
    نيكا چشمانش را گشود و از پنجره به بيرون خيره شد و با خود فكر كرد آيا واقعا براي كيانوش مهم است كه آنها بمنزلش بروند؟ بتصور او اين اقدام كيانوش تنها براي اداي احترام نسبت به پدرش و انجام يك رسم بود بداخل ماشين نگاه كرد اين آن ماشيني نبود كه آنشب آنها را به رستوران مورد علاقه كيانوش رسانده بود كمي از پنجره بدنه ماشين را نگاه كرد رنگ آن قرمز و زيبا بود ولي بنظر او ابهت ماشين سياهرنگ كيانوش را نداشت ، پس كيانوش در زندگيش حسابي تنوع داده بود، ماشينش را هم عوض كرده و يك رنگ شاد انتخاب كرده بود....... ناگهان فكري بمغزش خطور كرد شايد تاكنون ازدواج كرده باشد. ولي خودش چيزي نگفته بود شايد علتش اين بود كه نيكا سوال نكرده بود . عطش دانستن جواب اين سوال آنچنان او را تحريك ميكرد كه دلش ميخواست در همان لحظه از راننده بپرسد ولي خود را كنترل كرد. راه بنظرش طولاني وخسته كننده ميآمد ووقتي بالاخره ماشين جلوي در بزرگي متوقف شد .نفس راحتي كشيد، راننده چراغي زد و در باز شد و آنها وارد يك باغ بزرگ شدند، مسافتي را در ميان باغ طي نمودند. سرانجام ماشين توقف كرد و راننده با سرعت پايين آمد و در ماشين را گشود . نيكا ومادرش پياده شدند . نيكا نگاهي به دور وبر خود كرد . در اولين نظر ماشين كيانوش توجهش را جلب كرد و بعد نگاهش به ساختمان سبز رنگ وسط باغ افتاد . نماي آن شايد از بهترين سنگهاي مرمر ساخته شده بود . همانطور كه به ساختمان زل زده بود كيانوش را ديد كه بسرعت بسوي آنها مي آمد. تاكنون او را به اين زيبايي نديده بود شلواري برنگ سبز تيره و پيراهني برنگ سبز روشن ، زيبايي خاصي بر اندامش بخشيده بود و موهايش كه بنحو زيبايي آراسته شده بود متانتي عجيب به چهره اش مي داد. از چند قدمي رايحه دلنشين هميشگي عطرش مشام نيكا را پر كرد . او نزديك شد و با احترام سلام كرد و خوشامد گفت ، سپس آنان را بسمت ساختمان راهنمايي كرد. هنوز چند قدمي نرفته بود كه رو به نيكا كرد و گفت:" خانم معتمد ايرج خان لايق ندونستند؟"
    - اين چه حرفيه آقاي مهرنژاد؟ متاسفانه حال عمه خوب نبود. ايرج مجبور شد خونه بمونه
    - خيلي متاسفم. دلم ميخواست ايشون هم در جمع ما بودند . مصاحبتشون باعث انبساط خاطره.
    - شما لطف داريد.
    كيانوش سكوت كرد. آنها از در برزگي عبور كردند و وارد خانه اي بسيار مجلل گرديدند . خانه اي كه از نظر نيكا همچون قصري جلوه كرد . داخل ساختمان نيز تماما از سنگهاي مرمر سبز روشن ساخته شده بود، پرده هاي مخمل سبز رنگ از پنجره ها آويخته شده بودند و پلكاني با نرده هاي مرمرين از وسط هال مي گذشت و راه عبور به طبقه دوم را نشان مي داد. كيانوش بسمت راست اشاره كرد و گفت:" لطفا از اينطرف" آنها وارد سالن بزرگي شدند كه ديوارهاي آن با تابلوهاي نقاشي گرانقيمت با قابهاي زيبا تزئين گشته بود و مبلمان و فرشهاي سبز رنگ به آن جلوه اي چشم نواز بخشيده بود. با ورود آنها همه حاضرين از جاي برخاستند وكيانوش شروع به معرفي آنها كرد:" عموجان كه معرف حضور دكتر و خانمها هستند . ايشون مادرم و ايشون مهندس مهرنژاد پدرم . مادر ، مهندس خانواده محترم دكتر معتمد."
    مراسم معارفه انجام پذيرفت و مهمانان نيز در كنار ميزبان جاي گرفتند و خدمتكاران مشغول پذيرايي شدند. عموي كيانوش در همان نظر اول بچشم نيكا مرد جالبي آمد و احساس كرد از اين مرد خوشرو وخوش زبان خوشش مي آيد. در ادامه ارزيابي اطرافيانش نيكا اينبار پدر كيانوش را از نظر گذراند. او مردي متين و موقر بنظر مي رسيد . موهايش كاملا سفيد بود ولي صورتش شاداب و جوان مي نمود. آخرين نفر مادر كيانوش بود كه نيكا بي جهت از همان اولين لحظات نسبت به او احساس علاقه ميكرد . او زن زيبايي بود و چشماني روشن داشت و شايد رنگ چشمان كيانوش كمي به او و كمي به عمويش كيومرث شباهت داشت. خانم مهرنژاد ظاهري برازنده داشت و وقتي صحبت ميكرد بي اختيار توجه شنونده را بخود جلب مي نمود. عموي كيانوش رشته كلام را در دست گرفت و بخنده گفت:" از صبح تا بحال اين كيانوش خان پوست از سر ما كنده ، انقدر منتظر شما بود كه نمي دونيد دكتر جان. من كه تا حالا كيانوش رو اينطور نديده بودم. از صبح ده مرتبه به آشپزخونه سرك كشيده به تمام موارد شخصا رسيدگي كرده برنامه غذايي رو هم خودش تنظيم كرده . درست مثل ترازنامه هاي مالي آخر سال.
    همه خنديدند و كيانوش كه گونه هايش كمي سرخ شده بود معترضانه گفت:" كيومرث خواهش مي كنم!"
    پدر كيانوش گفت:" انقدر كه كيانوش براي آقاي دكتر و خانواده شون مزاحمت ايجاد كرده بايد خيلي بيشتر از اين حرفها پذيرايي كنه. جناب دكتر ما تا پايان عمر شرمنده الطاف شما هستيم."
    - آقاي مهرنژاد خواهش ميكنم تعارف نفرمائيد منكه كاري نكردم.
    مادر كيانوش چشم از نيكا بر نمي داشت . در همان حال آهسته بمادر گفت:" نمي دونيد چقدر مشتاق بودم شما و دختر خانمتون رو زيارت كنم واقعا دختر شايسته اي داريد. هم زيبا، هم متين و باوقار اميدوارم خوشبخت بشند."
    - متشكرم لطف داريد خانم
    - كيانوش جان غذاها ته نگيره عمو سري به آشپزخونه بزن
    بار ديگر صداي خنده حاضرين برخاست و كيانوش گفت:" شما كه نمي دونيد، دست پخت خانم معتمد انقدر خوبه كه من مجبورم تو غذاهاي امروز وسواس بخرج بدم"
    - ما كه زياد در خدمت شما نبوديم.
    - خواهش مي كنم همون چند مرتبه كافي بود.
    - عروس خانم گويا بنا بود در خدمت آقاي داماد هم باشيم؟
    - متاسفانه كاري پيش اومد نتونست خدمت برسه
    - خوب وقت زياده مهندس در فرصت ديگه اي حتما از حضور ايشون هم فيض ميبريم.
    نيكا از پا در مياني كيانوش خوشحال شد چون بيش از اين توجيهي نداشت در عين حال از اين كه او پدرش را با نام مهندس مهرنژاد مي خواند. تعجب كرد و با خود انديشيد چه جالب خواهد بود كه مثلا او نيز پدرش را با عنوان دكتر معتمد بخواند و از اين تصور لبخندي بر لبهايش نشست . ناگهان بخود آمد و كيانوش را ديد كه با تعجب به او نگاه مي كند نيكا فورا نگاهش را به خانم مهرنژاد دوخت كه مشغول صحبت با مادرش بود و خود را بظاهر متوجه صحبت آنها نشان داد. تا زمان صرف نهار هيچ جمله اي ميان او و كيانوش رد و بدل نگرديد . سررشته كلام در دست عموي كيانوش بود و كيانوش در بعضي موارد اظهار نظر ميكرد . بيشتر مسائل مورد گفتگوي آنها مربوط به كارهايشان بود و كيانوش ناله ميكرد كه مشغله هاي كارش بسيار است. و او دمي در تهران و لحظه اي ديگر در شيراز است، گاهي نهار را داخل مرز صرف مي نمايد در حاليكه وقت شام خارج از كشور است و نيكا از صحبتهايش به اين نتيجه رسيد كه او تصميمش را عملي كرده است و خود را در ميان كارهاي شركت چنان غرق ساخته كه ديگر لحظه اي نتواند به كسي يا چيزي جز مسائل كاري خود فكر كند. با اين تصور ناگهان نسبت به او احساس ترحم كرد . هنگام صرف نهار همه به سالن غذاخوري رفتند ميز نهار چنان با دقت و سليقه چيده شده بود كه دهان نيكا از تعجب باز ماند . غذاهاي رنگا رنگ و متنوع اختيار انتخاب را به آنها نمي داد و خصوصا تعارفهاي پي در پي خانواده مهرنژاد باعث مي شد نيكا نتواند غذا بخورد . نهار تقريبا در سكوت صرف شد، ولي در اواخر صرف غذا كيانوش رو به دكتر كرد و گفت : آقاي دكتر دختر خانم شما در رژيم هستند؟
    دكتر خنديد و پاسخ منفي داد و او ادامه داد:" پس چرا غذا نمي خورند، البته مي پذيريم كه غذاهاي ما بخوش طعمي دست پخت مادرتون نيست ، اما اين يك روز رو بايد تحمل بفرماييد."
    نيكا پاسخ داد: آقاي مهرنژاد من خيلي بيشتر از هميشه غذا خوردم ."
    خانم مهرنژاد در پاسخ نيكا گفت:" كي دخترم كه ما نديديم؟"
    بعد از صرف غذا همگي بسالن پذيرايي بازگشتند . عموي كيانوش فورا پيشنهاد داد كه آقايان كمي استراحت كنند. آنها نيز پذيرفتند و بدنبال كيانوش از اتاق خارج شدند . افسانه و خانم مهرنژاد نيز مشغول صحبت شدند . نيكا احساس ميكرد بي حوصله شده ، صحبتهاي خانمها برايش جاذبه اي نداشت سعي كرد خود را تزئينات اتاق سرگرم كند كه كيانوش وارد شد . نيكا از ديدن او خيلي خوشحال شد . او مي توانست مصاحب مناسبي براي نيكا باشد . او آمد و نشست ، اما حتي نگاهي به نيكا نكرد خانمها همچنان در حال صحبت بودند كه خانم مهرنژاد پيشنهاد كرد به باغ بروند و در هواي آزاد صحبت كنند ، آندو برخاستند نيكا نيز ناچار برخاست، اما زماني كه براه افتادند ، كيانوش سكوتش را شكست و گفت:" اگه اشكالي نداره شما بمونيد؟"
    نيكا بجانب او برگشت و با تعجب نگاهش كرد . او ادامه داد:" ميخواستم خونه رو بشما نشون بدم."
    نيكا نگاهي بمادرش كرد و او با سر رضايت داد. خانم مهرنژاد تاكيد كرد:" فكر مي كنم اينطوري بهتره دخترم، ظاهرا صحبتهاي ما براي شما كسالت آوره."
    - نه اينطور نيست ولي..................
    - بمون دخترم ، ما ناراحت نمي شيم.
    پس از آن مادر و خانم مهرنژاد از سالن خارج شدند . نيكا بر جاي نشست كيانوش با اخم گفت:" اگه مايل نبودين بمونين ، مي رفتين."
    - اين چه حرفيه؟ من فقط از اين جهت اين حرفها رو زدم كه اونها رو نرنجونده باشم.
    - شما زيادي بفكر ديگران هستيد، ولي من فكر نمي كنم خودتون تمايلي به مصاحبت با من داشته باشيد.
    - شما خودتون بهتر مي دونيد كه صحبتهاي اونها حوصله منوسر برده بود.
    - باور كنم؟
    نيكا از لحن پرترديد كيانوش عصباني شد ، در حاليكه بر مي خاست گفت:" اصلا من ميرم شما مردها همتون از يك قماشيد، من ديگه از بحث و جدل بي مورد خسته شدم نميخوام با هيچ كدومتون حرفي بزنم."
    در همان حال بطرف دررفت. كيانوش با سرعت بدنبالش رفت و گفت:" خواهش مي كنم بمون نيكا خانم، خواهش مي كنم."
    او ايستاد و چيزي نگفت بغض گلويش را ميفشرد ، مي ترسيد اگر كلامي بگويد اشكهايش راز پنهانش را برملا سازد .
    - منو ببخش ، باور كن قصد نداشتم ناراحتتون كنم........... من خيلي بي ملاحظه هستم بازم عذر ميخوام منو ميبخشي؟ نيكا با سرت سر پاسخ مثبت داد و او ادامه داد :" خيلي خوشحالم. حالا بياييد بجايي بريم كه شايد ديدنش براتون جالب باشه"
    كيانوش در را براي نيكا گشود و او خارج شد . خودش نيز گامي عقب تر از او بحركت درآمد. نيكا كمي برخود مسلط شده بود گفت:" بيخودي عصباني شدم....... مي دونيد من و ايرج .........."
    ولي ناگهان مكث كرد و جمله اش را ادامه نداد. كيانوش هم سوالي نكرد و نيكا فهميد كه او خود تا آخر جمله را خوانده است. لبخندي زد، و ادامه داد:" آقاي مهرنژاد هنوز كه دست چپتون خاليه، فكر كردم ازدواج كرديد و سرتون حسابي شلوغ شده كه ديگه سراغ ما رو نمي گيريد؟"
    - ازدواج؟ مگه عقلم رو از دست دادم.
    نيكا در حاليكه به راهنمايي كيانوش از پله ها بالا ميرفت گفت:" حق با شماست، هيچوقت ازدواج نكنيد كه بيچاره مي شيد."
    كيانوش ايستاد و نگاه پر تحسري به نيكا كرد . نيكا كه از توقف ناگهاني او تعجب كرده بود بناچار ايستاد ." او گفت متاسفم اميدوار بودم شما از زندگي جديدتون راضي باشيد."
    - راضي؟
    نيكا سرش را بطرفين تكان داد و در حاليكه براه مي افتاد گفت:" بهتره چيزي نگم، گمون كنم سكوتم شايسته تر باشه."
    - سكوتتون هم به اندازه كلماتتون گوياست، چهره شما بخوبي نمايانگر روزگار شماست، ولي من بهر حال اميدوار بودم اشتباه حدس زده باشم شما خيلي لاغر و نحيف شديد، ديگر از اون شورو نشاط در چهره شما اثري نمي بينم ، در اين سه ماه انقدر تغيير كرديد كه من در نظر اول كه شما رو ديدم جا خوردم .
    - ظاهرا روزگار با ما سر ناسازگاري داره.
    كيانوش حرف ديگري نزد . قدمي به جلو برداشت و دري را گشود و از نيكا خواست تا داخل شود و نيكا داخل شد و در مقابل خود اتاق بزرگي ديد كه دور تادور آن را كمدها و قفسه هاي چوبي پر از كتاب احاطه كرده بود. ظاهرا اينجا كتابخانه قصر كيانوش بود . نيكا از ديدن آنهمه كتاب بوجد آمد و گفت:" خداي من چقدر كتاب! كيانوش دررا بست و به نقطه نامعلومي خيره شدو پرسيد:" شما به كتاب علاقه داريد؟"
    - خيلي زياد!
    او گويا در خواب حرف ميزند آهسته گفت:" ولي نيلوفر هيچ علاقه اي به كتاب نداشت ، بنظرش اينجا مزخرفترين قسمت اين خونه بود" در اينحال با حالتي مسخ شده بحركت در آمد و گفت:" دنبالم بياييد."

  5. #25
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت هفتم :

    آنها به انتهاي كتابخانه رفتند. كيانوش دستش را زير قابي كه به ديوار آويخته بود برد و گفت:" شما رو به اينجا نياوردم كه كتابخانه رو ببينيد."
    در مقابل چشمان حيرت زده نيكا يك قفسه از كتابها بر پايه خود چرخيد و كيانوش داخل شد نيكا چنان شگفت زده شده بودكه نمي توانست ازجاي خودحركت كندكيانوش روبه او كرد و با تحكم گفت:" بيا ديگه."
    نيكا با گامهاي سنگين بدنبال او براه افتاد و از مدخل پنهاني گذر كرد ، لحظه اي احساس نمود به عالم رويا قدم گذارده است. منظره اي كه مقابل خود مي ديد بيشتر به يك تابلوي زيباي نقاشي شباهت داشت تا سر سرايي در واقعيت . تمام آنچه در سالن قرار داشت ، از سنگهاي مرمرين سبز روشن ساخته شده بود . گلدانهاي بزرگ سنگي با گلهاي اركيده ، مجسمه هاي كوچك و بزرگ مرمرين و از همه زيباتر حوض سه طبقه كنار سرسرا بود كه فواره هاي كوچك درون آن خودنمايي مي كردند. دور تادور سالن پيچكهاي نيلوفر از سقف آويزان بود و در لا به لاي آنها مرغان عشق و قناريها آزادانه پرواز ميكردند. نيكا نتوانست احساسات خود را كنترل كند و هيجانزده گفت:" خداي من اينجا چقدر زيباست!"
    آنگاه با نگاهش بدنبال كيانوش گشت . او گوشه اي از سالن بر روي ميز و نيمكت سنگي نشسته بود و از پشت دود سيگارش به نيكا نگاه ميكرد، نيكا از اينكه چون كودكان بوجد آمده بود ، احساس شرم كرد و آهسته بطرف كيانوش بحركت در آمد . او آهسته پرسيد:" نظرتون چيه؟"
    - خيلي قشنگ و روياييه!
    - مي دونيد اسم اين سالن چيه؟
    - نه
    - حدس كه ميتونيد بزنيد شما دختر بسيار باهوشي هستيد.
    نيكا ميدانست كه نام اين سالن بنحوي با نيلوفر در ارتباط است نمي توانست حدس بزند . كيانوش اجازه نداد سكوت او بطول بيانجامد و گفت:" روزي به اينجا سراي نيلوفري مي گفتند. كل اين خونه رو براي اون ساختم مطابق سليقه اون . اما اين سالن رو جداي از بقيه بنا كردم . نقشه اش رو كيومرث كشيد ، بمناسبت اولين سالگرد آشناييمون اينجا رو آذين بستيم و جشن گرفتيم . به اون ميز كه كنار حوضه نگاه كن، ظروف وسايل عصرونه اونروز هنوز دست نخورده اونجاست . اون علاقه خاصي به سنگهاي مرمر داشت، براي همين همه چيز اين خونه رو از سنگ ساختم درست مثل قلبش " كيانوش بميز مقابلش اشاره كرد و ادامه داد:" اين گلدون گل سرخ رو بخاطر شما و علاقه تون به گل سرخ اينجا قرار دادم وگرنه هميشه گلهاي مورد علاقه نيلوفر يعني گل اركيده اينجا مي ذارم ."
    نيكا آهسته در سالن قدم زد و كيانوش بيش از اين چيزي نگفت ناگهان قاب عكس زيبايي توجه نيكا را بخود جلب كرد او با سرعت بطرف قاب رفت ولي داخل آن بجاي عكس يك پروانه كوچك با بالهاي رنگين و پر نگين قرار داشت. نيكا لحظه اي به آن خيره شد . مسلما اين همان گلسري بود كه كيانوش در دفترش راجع به آن نوشته بود. كمي جلوتر رفت قاب بعدي روي ديوار يك كار خطاطي بود كه بر روي آن نوشته شده بود:
    " نيلوفري كه روزي خزانم را بهار كرد ....... روز دگر........ بهارم را خزان نمود"
    نيكا با تعجب به اطرافش نگريست ، هرچه بيشتر دقت ميكرد بيشتر متعجب مي شد ، باورش نمي شد اين همه احساس در وجود اين مرد خشن و عصبي نهفته باشد . آنگاه به كنار حوض رفت و بر لبه آن نشست و دستهايش را از آب پر كرد و به هوا پاشيد و دنبال ماهيها كرد، نگاهش را به كيانوش دوخت كه در عالم خود غرق شده بود و مسلما به نيلوفر فكر ميكرد و نيكا بي آنكه بداند چرا دلش نميخواست او به نيلوفر فكر كند . براي آنكه او را از عالم خود بيرون بكشد گفت:" كسي هم اينجا رفت و آمد ميكنه."
    كيانوش بخود آمد لبخندي زد و گفت:" نه ، من اينجا تنها زندگي مي كنم ."
    - پدر و مادرتون چي؟
    - اونا تو خونه خودشون زندگي مي كنند
    - واقعا.......... هيچ كس از سر اينجا مطلع نيست؟
    - هيچ كس بجز من و شما ، كيومرث ، نيلوفر و صميمي ترين دوستم شهريار .
    نيكا احساس كرد كيانوش هنوز هم نام نيلوفر را با حالت خاصي ادا مي كند. لحظه اي مكث كرد و متفكرانه پرسيد:" منو براي چي به اينجا آورديد ، من كه نه صميمي ترين دوستتون هستم، نه مثل عموتون با شما همدل و نه چون نيلوفر عشقتون ، من اينجا چه مي كنم منو به اينجا آورديد تا عذاب بكشم؟

  6. #26
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - عذاب بكشيد!چرا؟
    - شايد به اين علت كه مرد زندگي من حاضر نيست چنين عشقي رو بپاي من بريزه و شما مي خواهيد صداقت عشقتون رو به رخ من بكشيد.
    نيكا سكوت كرد. در حاليكه اين خانه و كارهاي كيانوش را در ذهن خود با اعمال ايرج مقايسه ميكرد و بحال نيلوفر غبطه ميخورد كيانوش از جا برخاست مقابل نيكا ايستاد و گفت:" بلند شيد بريم."
    نيكا دانست كه سخنش كيانوش را عصباني ساخته، نگاهي به او كرد و از جاي برخاست . او با همان لحن عصباني گفت:" من قصد نداشتم شما رو ناراحت كنم . شما فكر مي كنيد من چون از دخترها دل خوشي ندارم قصد كردم با آوردن شما به اينجا عذابتون بدم و بقول خودتون كاري كنم كه شما احساس شكست كنيد ، اما اينطور نبوده و نيست من ..... من......... ( رويش را برگرداند) و ادامه داد: " شما دخترها هر مسئله اي رو به نفع خودتون تفسير و توجيه مي كنيد، براي شما زبون آدما مهمتر از دلشونه ، براتون فرقي نداره كه تو دل يه انسان چه نيتي نهفته ، اگه با حرفهاي كذايي شما رو شاد نكنه ، اون رو از خودتون مي رونيد من راز نهفته اي رو كه حتي از مادرم پنهون كردم براي شما آشكار كردم و شما در مقابل منو بكاري محكوم مي كنيد كه هر گز قصدم نبوده . اين انصاف نيست شما زنها بر عكس ظاهر مهربونتون خيلي بي رحميد ."
    نيكا چرخي به دور او زد و مقابلش ايستاد و گفت:" منو ببخشيد آقاي مهرنژاد خودم مي دونم كه اشتباه كردم ولي باور كنيد ارادي نبود. اين روزها تمام كارهاي من عجيب و غريب شده. خودم هم نمي دونم چي مي گم با اعصاب در هم ريخته من بيش از اين هم نبايد انتظار داشت ، اما گذشته از اين حرفها به شما بخاطر داشتن اين همه احساس و در عين حال سليقه تبريك مي گم."
    - متشكرم نيكا ، نمي دونم چطور ديگران قادرند فرشته مهربوني مثل شما رو عذاب بدن من كه چنين قدرتي ندارم . خوب حاضريد با هم يه قهوه بخوريم؟"
    - البته.
    - پس بفرماييد.
    در اينحال با دست بميز اشاره كرد. نيكا نشست در مقابل او يك سرويس چايخوري از مرمر قرار داشت ، كيانوش مشغول آماده كردم قهوه شد. نيكا شاخه اي از گلهاي سرخ داخل گلدان مرمر روي ميز را بوييد . بعد نگاهي به گلهاي اركيده كرد. ميخواست ميان سليقه خود و نيلوفر قياس كن كه كيانوش با قهوه جوش آمد و مقابل او نشست و گفت:"ميخواستم بجاي تمام گلهاي اركيده گل سرخ بذارم . اما فكر كردم شايد شما مايل باشيد اينجا رو همونطور كه هست ببينيد."
    - واقعا از لطف شما ممنونم .
    - من بيش از اينها بشما مديونم.
    نيكا دستش را پيش برد ، شاخه اي از گلهاي سرخ را كه بطرف پايين سرخم كرده بود، بالا آورد و به آن خيره شد . كيانوش فنجان را پر كرد و قهوه جوش را روي ميز گذاشت بعد دستش را در ميان گلها فرو برد و زيباترين آنها را در دست گرفت و خواست آنرا بچيند كه خار گل بدستش فرو رفت، لحظه اي دستش را عقب كشيد و دو طرف محل خراش را فشرد قطره خوني از دستش بيرون جست ، نيكا نگاهي به انگشتش كرد و گفت:" واي انگشتتون"
    - مهم نيست اين گلها ميخواستند تلافي كنند خاطرتون هست آخرين روز اقامتم در منزلتون برام گل آورديد و گفتيد خار به انگشتتون فرو رفته.
    هردو با صداي بلند خنديدند نيكا دستمالي به كيانوش داد و او تشكر كرد و آنرا به دور انگشتش پيچيد و بارديگر ولي اينبار با احتياط بيشتري دستش را بطرف گل دراز كرد و آنرا چيد و مقابل نيكا گرفت. نيكا لبخند مليحي بر لب نشاند و آنرا گرفت كيانوش براي لحظه اي به نيكا خيره شد. نگاهش بنحوي بود كه نيكا حدس زد او چهره نيلوفر را در چهره اش مجسم ميكند . سرش را بزير انداخت كيانوش خنديد و گفت:" قهوه تون سرد ميشه نيكا خانم ، ميل بفرماييد."
    و نام او را با حالتي ادا كرد كه گويا فكرش را خوانده بود ، نيكا فنجانش را برداشت و قهوه آنرا مزه مزه كرد. بنظرش خوش طعم آمد و چهره اش حالت رضايت بخود گرفت . كيانوش بحالت او خنديد ، نيكا دستپاچه نگاهش كرد و گونه هايش سرخ شد . در همين حال شنيد كسي از بيرون مي پرسيد:" اجازه دخول مي ديد آقاي مهرنژاد؟"
    - بله كيومرث جان بيا.
    نيكا دستپاچه شد كيانوش نگاهش كرد و گفت :" چي شد خانم معتمد؟ عمو جان از خودمونه . تمنا مي كنم راحت باشيد."
    كيومرث خان پيش آمد . او نيز ظاهرا از ديدن نيكا جا خورده بود با تعجب پرسيد: شما هم اينجا هستيد سركار خانم؟
    - بله با اجازه شما.
    - خوب خوش اومديد. بفرماييد. خواهش ميكنم.
    در اينحال نگاهش را از نيكا گرفت و بصورت كيانوش دوخت و ادامه داد:" كيا منو با پيرمردها رها كردي؟
    - آخه شما از همه پيرتري كيومرث جون.
    - من هنوز داماد نشدم تو چي مي گي؟
    - شايد تا صد سال ديگه هم نخواستي ازدواج كني.
    - خوب مردي كه در دام ازدوج گرفتار نشه تا آخر عمر جوون مي مونه.
    - پس من هم بشما اقتدا خواهم كرد.
    - لازم نكرده چون من خودم هم قصد دارم استعفا بدم ، ديگه پيرو نميخوام.تو لازم نيست اشتباه منو تكرار كني . درست ميگم خانم معتمد؟
    نيكا از اين نظرخواهي ناگهاني جا خورد و بناچار گفت:" نمي دونم....... چه عرض كنم؟
    - كيا پسر خوبيه ، فقط گاهي كمي فازهاش با هم تداخل پيدا ميكنه، اونوقت هركس از ده كيلومتريش رد بشه دچار برق گرفتگي ميشه.
    - پس بايد مراقب باشم در اين موارد سر راهشون قرار نگيرم.
    - البته توصيه دوستانه رو من قصد داشتم خدمتتون بگم
    - از لطف شما سپاسگزارم.
    - ظاهرا شما دو نفر مصاحبين خوبي براي همديگه هستيد، هر چي دلتون ميخواد از من بد بگيد . خيلي خوب كردي كه اومدي كيومرث خان نيكا خانم از مصاحبت من خسته شده بود. نيكا خواست اعتراضي كن ، ولي كيومرث پيش دستي كرد و گفت:" حق هم دارند كسل كننده اي."

  7. #27
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - مي بينيد نيكا خانم، كيومرث زيادي نسبت به من لطف داره.
    - خواهش ميكنم ، نپرسيدي براي چي مزاحم شدي؟
    - چون احساس جواني كردي اومدي خودت رو با جوانها همنشين كني.
    - اشتباه مي كني اومدم خبر خوشي بهت بدم.
    - تو و خبر خوش از عجايبه
    - اي بي معرفت!
    - حالا بگيد بدونيم چه خبره
    - كيا جان سرهنگ عبدي تلفن فرمودند با داداش كاري داشتند. من گفتم ما اينجا هستيم و داداش در حال استراحته بعد از ايشون هم دعوت كردم به جمع ما بپيوندند. ايشون هم با كمال ميل پذيرفتند . گمون كنم تا ساعتي ديگه ميان.
    نيكا به انتظار شنيدن پاسخي از كيانوش نگاهش را به او دوخت و دانست اين خبر نه تنها او را خوشحال نكرد، بلكه آثار خشم نيز در چهره اش عيان گرديد وگفت:" خواسته بودم امروز كسي اينجا نياد."
    - مي دونم ولي فكر نمي كنم آشنايي دكتر و سرهنگ اشكالي داشته باشد.
    - نمي خوام بيان( اين را فرياد كشيد و از جاي برخاست)
    كيومرث بالحني دلسوزانه در حاليكه سعي ميكرداورا آرام كندگفت: چرا عصباني مي شي؟بشين..... حالا كجا؟
    - ميرم بگم نيان.
    نيكا خواست پا در مياني كند، شايد او آرام گردد به همين دليل آهسته گفت:" آقاي مهرنژاد تا ساعتي ديگه ميريم هيچ لزومي نداره بخاطر راحتي ما برنامه تون رو بهم بزنيد."
    - مي ريد؟ شما شب اينجا هستيد. . من هم قصد ندارم كس ديگه اي رو بپذيرم. سرهنگ هم اگه قصد داره مهندس مهرنژاد رو ببينه در فرصت ديگه اي بمنزلش بره.
    اين را گفت و بسرعت رفت. نيكا با تعجب به كيومرث خان نگاه كرد و او گفت:" اين جوون هميشه همينطوره عصبي و كله شقه."
    - چرا اينقدر عصباني شد؟
    - فكر مي كنم بهتره بشما حقيقت رو بگم . چون ظاهرا كيا بشما ارادت خاصي داره.
    چشمان نيكا از تعجب گرد شدو پرسيد:" چطور؟"
    - تعجبي نداره ، چون مي بينم كه شما اينجا هستيد . اون هيچوقت كسي روبه اينجا راه نميده. اما شما رو در اولين دعوت به اينجا آورده ، مي دونيد چرا؟
    - نه.
    - متاسفانه من هم نمي دونم...... شما قبلا از وجود اين مكان مطلع بوديد؟
    - خير
    - خيلي عجيبه اون هيچ علاقه اي به افشاي رازهاش نداره، آدم تو داريه . من كيانوش رو بيش از هر كسي توي زندگيم دوست دارم . رابطه ما تنها رابطه عمو و برادر زاده نيست . ما با هم دوست هستيم.
    نيكا لحظه اي انديشيد ، علت اين عمل كيانوش ، مطالعه دفتر خاطراتش بود ، نيكا خود راز را بر ملا كرده بود و او همانطور كه عمويش مي گفت چيزي بروز نداده بود.
    -به چي فكر مي كنيد خانم معتمد؟
    صداي كيومرث خان نيكا را بخود آورد. او لبخندي زد و پاسخ داد: هيچي ، چيز خاصي نبود.
    - ميخواهيد بگم چرا اومدن سرهنگ كيانوش رو عصباني كرد؟
    - البته
    - مي دونيد سرهنگ دختري داره مثل شما خانم و شايسته ، ما اونرو براي كيا در نظر گرفتيم ، ولي هربار كه صحبتش پيش مياد ، همينطور بلوا رو بر پا ميكنه و حاضر نيست در اينمورد حتي كلامي بشنوه.
    نيكا آهسته گفت:" حدس ميزدم." و در همانحال احساس كرد حس حسادتش تحريك ميشود البته نه نسبت به دختر سرهنگ بلكه نسبت بدختري كه مدتها پيش اين مرد را رها كرده بود، نيكا در دل آرزو كرد كاش جاي نيلوفر بود، كيانوش داخل شد بلافاصله رو به نيكا كرد و گفت:" واقعا عذر ميخوام خانم معتمد."
    - كار خودت رو كردي؟
    كيانوش با شنيدن صداي عمويش بسوي او برگشت و با لحني خشك و جدي پاسخ داد:"بله"
    - تلفن كردي؟
    - بله
    - چطور تونستي مهمانت رو جواب كني؟
    - همونطور كه شما تونستي بدون اجازه ميزبان، مهمان دعوت كني.
    - نمي خواستي كتايون با نيكا خانم آشنا بشه؟
    كيانوش بي حوصله و قاطع گفت:" نه"
    و نيكا متوجه شد كه او از اينكه عمويش در حضور او نام كتايون را برد عصباني تر شد. اما كيومرث بي اعتنا ادامه داد:" چرا؟"
    - چون لايق مصاحبت با نيكا خانم نيست، از اون عزيز دردونه خوشم نمياد.
    - بس كن كيا تو حق نداري راجع به ديگران اينطور صحبت كني
    - من هرچي بخوام ميگم.
    - هيچ مي دوني اگه اين حرفها به گوشش برسه چي ميشه؟
    - هرچي ميخواد بشه.
    نيكا از بحث بين آنها خسته شده بود. نمي دانست چرا كيومرث قصد كرده بود تا هر طور شده كيانوش را محكوم نمايد و با لجبازيهايش او را عصبي ميكرد. دستان لرزان كيانوش حتي سيگارش كه بشدت ميان انگشتانش تكان ميخورد، حس ترحم نيكا را بر مي انگيخت . براي آنكه بيش از اين شاهد ماجرا نباشد از جاي برخاست و آهسته گفت:" منو ببخشيد."
    برخاستن او هر دو مرد را وادار به سكوت كرد كيومرث فورا بخود آمد رو به نيكا كرد و گفت:" ما رو ببخشيدخانم معتمد."
    - خواهش ميكنم ، فكر ميكنم بهتره تنهاتون بذارم
    كيانوش برافروخته و عصبي نگاهش را به نيكا دوخت و با تحكم گفت:" بنشينيد، كيومرث ميره"
    نيكا با آنكه از تحكم كلام كيانوش ترسيده بود، خواست اعتراضي كند ولي برخاستن كيومرث فرصت اعتراض را از او گرفت:" خوب خانم معتمد شما رو پايين مي بينم."
    - حتما
    - با اجازه
    - خواهش ميكنم
    او با سر تعظيم مختصري كرد و بدون آنكه به كيانوش نگاه كند رفت . نيكا همانطور كه ايستاده بود كيانوش را مخاطب قرار داد و با عصبانيت گفت: " واقعا كه آقاي مهرنژاد روي شما بيش از اينها حساب ميكردم."
    - چطور؟
    - رفتار شما با عموتون اصلا صحيح نبود
    - ولي به نفعش بود.
    - اين نفع رو شما تعيين مي كنيد؟
    كيانوش لبخندي زد و گفت:" اگر اجازه بديد توضيح ميدم."
    نيكا سكوت كرد او با دست اشاره كرد و گفت:" خواهش ميكنم بفرماييد من اينطور معذبم، خيلي زشته كه مردي در حضور خانمي كه ايستاده بنشيند."
    نيكا در حاليكه مي نشست به طعنه گفت:" بنظر نمي‌آد تا اين حد كه ادعا مي كنيد مبادي ادب باشيد."
    كيانوش اهميت نداد و با همان لحن صميمي و لبخند زيبا گفت :" مي دونيد كيومرث دوست نداره در مقابل من كوتاه بياد . گاهي اوقات حتي زمانيكه حق مسلم رو به من مي ده با من لج ميكنه ، درست يا غلط ، ولي تز او در برخورد با من اينه چون معتقده نبايد در مقابل من كسي كوتاه بياد ، بلكه بايد مقاومت كنن تا من سعي كنم با دليل حرفم رو توجيه كنم، از طرفي چون مي دونه من وضعيت عصبي مناسبي ندارم ، دلش نميخواد بحثها طولاني بشه از اين بابت اون نه تنها از حرف من نرنجيد ، بلكه خوشحال هم شد،چون از ديد اون من محكوم شدم و براي گريز از اين محكوميت ازش خواستم ما رو بحال خودمون بذاره وبره...... شما آثار رنجش رو در چهره اش ديديد؟"
    نيكا با سر پاسخ منفي داد و فكر كرد شايد حق با كيانوش باشد . هر چه بود او عمويش را بهتر از نيكا مي شناخت.صحبتهاي آنها نيمساعت ديگر بطول انجاميد . اما در اين مدت كيانوش هيچ نامي از نيلوفر نبرد و اين دقيقا برخلاف ميل نيكا بود . زيرا او بيش از هرچيز تمايل داشت از او بشنود ، ولي گفتگوهاي آنها بيشتر در مورد ساختمان، تزئينات آن و كار كيانوش بود . ورود آقاي جمالي رشته صحبتشان رااز هم گسيخت ، نيكا او را از صبح نديده بود و از ديدن او متعجب شد چهره جمالي نيز نشان ميداد كه او هم از ديدن نيكا تعجب كرده است .جمالي در مقابل كيانوش سري خم كرد و با بي ميلي به نيكا روز بخير گفت ، نيكا به او خيره شد. مثل هميشه كت و شلوار مشكي و پيراهن سفيد پوشيده بود و كفشهاي واكس خورده اش برق ميزد لحنش هم مثل هميشه بود، خشك و رسمي.
    او در حاليكه به نيكا چشم غره ميرفت . به كيانوش اطلاع داد كه مهمانها براي صرف چاي و عصرانه در باغ منتظر آندو هستند آنها نيز از جاي برخاستند و با هم بباغ رفتند از آن لحظه كه كيانوش صندلي را براي نيكا عقب كشيد ، او را به نشستن دعوت كرد . ديگر هيچ برخوردي ميان آندو صورت نگرفت .
    با اصرار فراوان كيانوش و خانواده اش دكتر پذيرفت شام را هم در منزل آنها صرف نمايد و بعد با كيانوش نزد نيكا آمد و سوال كرد برنامه اي در منزل ندارد؟ نيكا به دكتر براي پذيرفتن اين دعوت اعتراض كرد و گفت:" ممكن است ايرج براي شام بمنزل آنها بيايد."
    ناگهان چهره كيانوش تيره گرديد، غضبناك به نيكا نگريست و گفت:" با منزل تماس بگيريد اگر ايشون بودند ، خودم ميرم دنبالشون."
    و بعدباهمان لحن خشك و عصبي كه نيكا رامي رنجاند از اوخواست تاهمراهش شود و تلفن كند . نيكا تشكر كرد و اظهار داشت كه بامستخدمين هم ميتواند اينكاررا انجام دهد.ولي كيانوش تنهاباتحكم گفت:" راه بيفتيد."
    آنها بار ديگر بداخل ساختمان بازگشتند . اينبار كيانوش در سكوت كامل حركت ميكرد و نيكا بدنبال او روان بود. كيانوش او را به اتاقي راهنمايي كرد. داخل اتاق يك ميز چوبي برنگ قهوه اي تيره با كنده كاري هاي زيبا قرار داشت . پشت آن يك صندلي گردان چرمي و بر رويش يك تقويم رو ميزي ، يك قلمدان بسيار زيبا،

  8. #28
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    چند جلدكتاب و چند پوشه و در گوشه ديگرش كنار گوشي تلفن يك كامپيوتر بچشم ميخورد نيكا حدس زد آنجا اتاق كار كيانوش باشد. او به تلفن اشاره كرد و خود بر روي مبل چرمي كنار اتاق نشست و پلكهايش را روي هم فشرد ، نيكا پيش رفت و گوشي را برداشت و شماره خانه را گرفت . در حاليكه مطمئن بود هيچ كس گوشي را بر نخواهد داشت . چند لحظه اي گوشي را در دستش فشرد ، ولي بيهوده بود بالاخره ارتباط را قطع كرد . رو به كيانوش كرد. او چنان بيحركت نشسته بود كه گويا بخواب رفته است. نيكا آرام آرام به او نزديك شد و آهسته گفت: " كسي جواب نميده."
    كيانوش بي آنكه چشمهايش را باز كند زمزمه كرد:"خيالتون راحت شد؟" نيكا بجاي آنكه پاسخي دهد گفت:" ميتونم برم؟"

    - به اين زودي از اينجا خسته شديد؟
    - نه اين چه حرفيه؟
    - براي چي اصرار كرديد كه بريد؟ من سعي كردم امروز بشما خوش بگذره ولي ظاهرا موفق نبودم .
    - اصلا اينطور نيست باور كنيد به من خيلي خوش گذشت.
    - پس براي چي بهانه مي آريد كه بريد؟
    - بهانه نبود ، من فقط نظرم رو گفتم.
    - هم شما و هم من خوب مي دونيم كه علت عدم حضور ايرج خان در جمع ما چيه؟ اون نظر مساعدي نسبت به من نداره، جز اينه؟
    نيكا نمي دانست چه بگويد . بنابراين سكوت كرد. او چشمانش را گشود و ادامه داد:" شما مي دونستيد ايشون منزلتون نيستند . پس به اين نتيجه مي رسيم كه صحبتهاي شما بهونه ايه براي رفتنتون."
    - من نميخواستم بيش از اين مزاحم شما بشم . شما از مصاحبت با ديگران زود دلتنگ مي شيد . اين رو از ظاهرتون براحتي ميشه فهميد.
    - اين هم يه بهانه ديگه...... خوب راه رو كه بلديد ، لطفا منو تنها بذاريد.
    نيكا پاسخي نداد و در سكوت از اتاق خارج شد . از همان راهي كه آمده بود بازگشت و بباغ رفت و مساله نبودن ايرج را با مادر در ميان گذاشت آنگاه در گوشه اي تنها نشست ساعتي گذشت ، ولي از كيانوش خبري نشد و ظاهرا براي كسي هم مهم نبود، زيرا دكتر با مهندس مهرنژاد و كيومرث خان و افسانه با خانم مهرنژاد سرگرم بودند. و در اين ميان تنها او بود كه هم صحبتي نداشت و منتظر كيانوش بود . ولي اين انتظار بطول انجاميد و او تا زمان صرف شام مهمانانش را تنها گذارد . وقتي بر سر ميز غذا نشست عذرخواهي مختصري نمود و از مهمانان خواست تا از خود پذيرايي نمايند.
    ميز غذا چون وقت نهار مملو از غذاهاي متنوع و رنگارنگ بود، و شام نيز در محيطي دوستانه صرف شد اما در حين صرف شام نيز كيانوش كلامي با نيكا سخن نگفت، چهره اش را غباري از اندوه پوشانده بود . نگاهش بر عكس صبح خسته مي نمود. بعد از صرف چاي مهمانها كم كم براي رفتن آماده شدند ومهندس مهرنژاد از خدمتكار خواست به راننده اطلاع دهد براي رساندن مهمانها آماده شود. خانواده مهرنژاد بگرمي با دكتر و خانواده اش وداع كردند، تنها در اين ميان كيانوش باز هم غايب بود وقتي آنها داخل باغ شدند نيكا كيانوش را ديد كه انتظار آنان را مي كشيد . دكتر پيش آمد تا با او نيز خداحافظي كند اما كيانوش لبخند زد و گفت:" در خدمتتون خواهم بود."
    نيكا دانست كه او قصد دارد آنها را شخصا بمنزل برساند و اين برايش لذتبخش بود . بزودي آنها داخل اتومبيل كيانوش جاي گرفتند و ماشين درحاليكه خانم مهرنژادپيوسته ازكيانوش ميخواست آرام براند براه افتاد.

    ماشين سكوت دلنشين خيابانهاي شب زده را درهم مي شكست و پيش مي رفت كيانوش در سكوت مي راند، نيكا در آينه صورت مغموم او را مي ديد و لبهايش را كه گويي بهم دوخته شده بودند . از سكوت خسته شده بود . دلش ميخواست كيانوش را وادار به صحبت كند . براي همين آهسته پرسيد:" آقاي مهرنژاد شما چرا خودتون رو بزحمت انداختيد؟"
    كيانوش لحظه اي سربلند كرد و از آينه نگاهي به نيكا انداخت . او احساس كرد در اين نگاه كلام و مفهوم خاصي نهفته است كه او نميتواند بفهمد:" دلم براي منزلتون تنگ شده، ميخواستم يه باره ديگه اونجا رو ببينم " بعد رو به دكتر كرد و ادامه داد:" خيلي كه تغيير نكرده؟"
    - نه، مثل سابق، شما كه سري بما نمي زنيد.
    - از اين به بعد مزاحمتون خواهم شد، فرصت زياده.
    بازهم سكوت برقرار شد ، تكانهاي آرام ماشين نيكا را به عالم خواب مي كشاند در اينحال او بي اختيار آنچه را كه از دفتر خاطرات كيانوش خوانده بود، مرور ميكرد و همه آنچه را از او شنيده بود در ذهن خود تصوير مي نمود، با آنكه هرگز عكسي از نيلوفر نديده بود، براحتي اورا در ذهن خود مجسم مي نمود. دكتر به آهستگي با كيانوش شروع به صحبت كرد. شايد راجع به وضعيت روحي و بيماريش سوال ميكرد اما نيكا اشتياقي به شنيدن نداشت و بيشتر ترجيح مي داد به روياي خود بپردازد حتي آرزو ميكرد راه طولاني تر شود تا او همچنان در اينحال باقي بماند وقتي چشمانش را گشود تا خانه راهي نمانده بود.
    ***********************************
    - همين كه گفتم .
    نيكا رودر رويش ايستاد و فرياد زد:" بيخود گفتي."
    ايرج كمي جا خورد، ولي بروي خود نياورد و اوهم فريادكشيد:" توهمسرمن هستي ، هرجا برم باهام مي آيي."
    - من پا اون طرف مرز نمي ذارم، حتي اگه تو به من وعده بهشت بدي!
    - گوش كن دختر، ما مي ريم پيش شادي ، تو تنها نخواهي بود.
    - اون كه رفته پشيمونه، حالا تو نمي خواي بري پيشش.
    - من مطمئنم تو پشيمون نمي شي.
    - من به تظمين تواعتمادندارم، ازاون گذشته توچطوري ميتوني مادرت روبا اينحال مريض رها كني و بري؟
    - اون ديگه بخودم مربوطه.
    - پس حرفهاي اساسي كه ميخواستي بزني اينها بود، تو در اين چند ماه منو ديوونه كردي، ديگه نميتونم تحمل كنم، هر روز يه ساز ميزني، ببين ما قبل از ازدواج راجع به اين مساله به توافق رسيده بوديم.
    - مي دونم ، ولي تو بايد كمي منطقي باشي، من اينجا نمي تونم كار كنم.
    - قحطي كار اومده؟
    - كاري كه مناسب من باشه، بله.
    - مگه حضرت والا كي هستي؟ چقدر پر مدعا!
    - با من بحث نكن.
    - جدي؟
    - اگه نميايي باشه مساله اي نيست من تنها ميرم.
    - به جهنم هر قبرستوني دوست داري برو.
    - باشه ميرم و تا زمانيكه قول اومدن ندي، برنميگردم.
    - مطمئن باش اين خبرو تو خوابم نخواهي شنيد.
    - ما مي ريم مي بيني.
    - نِ ....... مي ....... ريم
    - نيكا از درخارج شد و آنرا محكم به هم كوفت. ايرج نيز بدنبال او دويد . او پله ها را با سرعت طي كرد و از روي مبل داخل هال كيفش را برداشت . ايرج مقابلش ايستاد و گفت:" حالا كجا؟"
    - ميرم خونه خودمون
    - صبر كن تا مادرت بياد
    - هروقت اومد بگو من رفتم خونه.
    - مادرت شب اينجا مي مونه.
    - بمونه ، من نمي مونم .
    - هر طور ميل خودته ، ولي سعي كن به حرفهام فكر كني
    خون نيكا بجوش آمد و فرياد زد:" ساكت شو!"
    و بعد بي آنكه خداحافظي كند دوان دوان از منزل خارج شد. وقتي پايش را به كوچه گذاشت ديگر نتوانست خود را كنترل كند و بشدت شروع به گريستن كرد . عابرين با تعجب به او نگاه ميكردند. او نگاهش را به آسمان پر ابر دوخت و باز هم گريست. احساس شكست و خستگي ميكرد. قدمهايش چنان سست و لرزان بود كه گويا در ميان ابرها قدم بر ميداشت . زماني به اين سو و آني بسوي ديگر متمايل ميشد و تنه اي از عابري ميخورد و بي اعتنا به راهش ادامه مي داد. در اين لحظات به سر چهارراهي رسيد ، ولي همچنان بي تفاوت و بي حوصله قدم به خيابان گذاشت . راننده اي كه از مقابل مي آمد عابري را ديد كه گويا در خواب قدم بر ميدارد با آنكه فهميد او ابدا متوجه خيابان نيست، اما از آنجا كه سرعتش بسيار زياد بود نتوانست بموقع اتومبيلش را متوقف سازد و در مقابل ديدگان حيرتزده اش دخترجوان به هوا پرتاب شد و با شدت بر زمين خورد. راننده لحظه اي به جسم بيهوش او نگريست، و شيارهاي خون كه تا چندين متر آنطرف تر پاشيده شده بود توجهش را بخود جلب كرد. ديدن مصدوم در ميان آن همه خون باعث شد كه ناگهان ترس بر وجودش چنگ بيندازد.بي اختيار پايش را برپدال گاز فشردوقبل ازآنكه ناظرين بتوانندكاري انجام دهندازصحنه گريخت.

  9. #29
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    ******************************
    در بخش اورژانس بيمارستان تمام وسائل مصدوم بررسي گرديد، اما آدرسي از او بدست نيامد . تنها در داخل كيف پولش كارت ويزيتي بنام شركت بازرگاني مهرنژاد و آقاي كيانوش مهرنژاد پيدا شد. مسئولين بيمارستان بلافاصله باآن شماره تماس گرفتندومنشي شركت از پشت خط پاسخ داد:" شركت بازرگاني مهرنژاد بفرماييد."

    - ببخشيد خانم اونجا آقايي بنام كيانوش مهرنژاد كار مي كنند؟
    - بله ايشون رئيس شركت هستند
    - ميتونم با اين آقا صحبت كنم؟
    - شما؟
    - از بيمارستان تماس مي گيرم
    - وقت قبلي داشتيد؟
    - خيرخانم
    - در اينصورت متاسفم ، ايشون الان در جلسه مهمي شركت دارند
    - يعني در شركت نيستند؟
    - چرا هستند ، اما تاكيد فرمودند كسي مزاحمشون نشه
    - خانم محترم الان وقت اين حرفا نيست مساله مرگ و زندگي در ميونه
    - ولي..............
    - ولي نداره خواهش ميكنم عجله كنيد.
    منشي با اكراه از جاي برخاست و بطرف اتاق كنفرانس رفت و در زد و داخل شد ماجرا را با كيانوش در ميان گذاشت مرد جوان ناگهان احساس دلهره كرد و بسرعت اتاق كنفرانس را ترك كرد و گوشي را برداشت.
    - الو وقت بخير، من كيانوش مهرنژاد هستم، با من امري بود؟
    - پس آقاي مهرنژاد شماييد؟
    - بله
    - من از بيمارستان.......... زنگ ميزنم ساعتي پيش مصدومي رو به اينجا آوردند، ايشون تصادف كرده و بشدت مجروح شده، در وسايلش ما كارت شما رو پيدا كرديم، اگر امكان داشته باشه سري بما بزنيد و مصدوم رو شناسايي كنيد.
    - الساعه خدمت ميرسم، ولي ميشه لطف كنيد و مشخصات مصدوم رو بگيد.
    - خانمي هستند بنظر بيست و دو سه ساله، ولي متاسفانه نشونه خاص ديگه اي نيافتيم
    - مي تونم سوالي بكنم؟
    - البته.
    - لطفا سوال كنيد در دست ايشون انگشتر برلياني با حروف((n )) وجود داره؟
    - اجازه بديد.
    كيانوش احساس كرد صداي ضربان قلب خود را ميشنود هر لحظه آرزو ميكرد كه پاسخ منفي بشنود بالاخره بار ديگر صدا برخاست كه مي گفت:" بله آقا ، درسته"
    سرش گيج رفت و ديگر وقت را تلف نكرد و با گفتن جمله " همين الان مي آم." تماس را قطع كرد.
    خودش هم نفهميد مسير بين شركت و بيمارستان را چگونه طي كرد، آنقدر با عجله از شركت خارج شد كه حتي فراموش كرد ماجرا را براي منشي خود توضيح دهد.
    در طي مسير با آخرين سرعت حركت ميكرد، بي محابا از چراغ قرمزها مي گذشت و خيابانهاي يكطرفه را ورود ممنوع طي ميكرد، تا آنكه بالاخره مقابل بيمارستان رسيد با سرعت پياده شدو بداخل بيمارستان دويد. يكراست به قسمت اطلاعات رفت و سراغ نيكا را گرفت . سرپرستار بخش به او اطلاع داد كه دختر جوان بايستي هر چه سريعتر به اتاق جراحي روانه شود و زمانيكه او كنجكاوانه حالش را پرسيد ، پرستار وضعيت بيمار را وخيم و بحراني اعلام كرد. كيانوش با سرعت به دنبال كارهاي تشكيل پرونده رفت. لحظاتي بعد او نيكا را بر روي برانكار ديد، چهره اش خون آلود و رنگ پريده بنظر مي رسيد، لحظه اي به لكه هاي بزرگ خون روي ملحفه سفيد خيره شد و احساس دل آشوبه كرد، بدنبال برانكار به راه افتاد ، پشت در اتاق بالا و پايين رفت و با حالتي عصبي سيگار كشيد، مردي كه كنار سالن ايستاده بود و به او مي نگريست نزديكر آمد و پرسيد:" مصدم چه نسبتي با شما داره؟" كيانوش لحظه اي سكوت كرد نمي دانست چه بايد بگويد ، بي اختيار گفت:"خواهرمه"
    - تصادف كرده؟
    - بله
    - راننده كجاست.
    اين جمله بخاطر كيانوش آمد كه فراموش كرده جزئيات قضيه را پي جويي نمايد بنابراين ضمن عذر خواهي از مرد بطرف اطلاعات بيمارستان رفت و از پرستار بخش راجع به مساله سوال كرد و چون او اظهار بي اطلاعي نمود. طبق راهنماييش به نگهباني بيمارستان رفت. در اتاقك نگهباني مرد جواني برايش توضيح داد كه راننده مجرم از محل حادثه گريخته، ولي مسئولين با استفاده از اطلاعات شاهدين حادثه بدنبال او هستند ، در حين صحبت او، چشم كيانوش به گوشي تلفن خورد و بياد آورد كه بايد خانواده دكتر را در جريان قرار دهد. از نگهبان اجازه خواست و با موافقت او شماره منزل دكتر را گرفت و منتظر پاسخ ماند اما هرچه انتظار كشيد پاسخي نشنيد. نااميدانه گوشي را برجاي خود گذاشت و به جلوي در اتاق عمل بازگشت.
    **********************************
    - ايرج مادر، پس چرا نيكا نيومد؟
    - چه مي دونم
    - يعني چه؟
    - ايرج جان نيكا چيزي بشما نگفت؟
    - نه.
    - حرفتون شده
    - نه بابا، چرا انقدر سوال پيچم مي كني؟
    - من دلم شور ميزنه الهه خانم، نيكا عادت به اين كارها نداره، هيچوقت بي اطلاع من تا دير وقت جايي نمي مونه.
    - حالا هم كه دير نشده زن دايي، مي آد
    - نه ايرج جان، من ديگه نمي تونم منتظر بمونم، ميرم خونه شايد اونجا باشه.
    - ايرج بلند شو ماشين رو روشن كن، منم مي آم افسانه جون، شايد حدست درست باشه.
    - زياد عجله نكنيد الان اون مياد اينجا، ما مي ريم اونجا ، هر دو سرگردون مي شيم.
    - ايرج هم بي ربط نميگه افسانه جون اگه موافقي نيمساعت ديگه منتظرش بمونيم ، اگه نيومد اونوقت همه با هم مي ريم منزل شما، هر جا باشه پيداش مي كنيم.
    افسانه با ترديد پذيرفت و بار ديگر برجاي نشست و چشم به عقربه هاي ساعت دوخت
    **************************
    با آنكه عقربه هاي ساعت ديواري بيمارستان بسيار كند حركت ميكرد، اكنون بيش از 4 ساعت از زماني كه نيكا را به اتاق عمل برده بودند، مي گذشت . كيانوش دو بار ديگر با منزل دكتر تماس گرفته بود،ولي هر دو بار بي نتيجه بود. او احتمال مي داد كه عيب از خطوط تلفن باشد، بنابراين تصميم گرفته بود بمحض پايان عمل بمنزل آنها برود. و در همان حال سعي ميكرد افكار درهم ريخته اش را سامان دهد كه ناگهان در اتاق عمل باز شد، بطرف در دويد و اما بيرون آمدن برانكار او را برجاي ميخكوب كرد، خيره خيره به تخت روان نگاه كرد و نيكا را با سري پانسمان شده و صورتي متورم و كبود بر چهره اش را چنان هول انگيز ساخته بود كه سيگار از لاي انگشتان كيانوش بر زمين افتاد . چهره نيكا نشان مي داد كه در جدالي سخت با مرگ دست و پنجه نرم مي كند . كيانوش به قطرات سرم كه آهسته آهسته از شيلنگ مي گذشت خيره شد و مسير آنرا تا دستان نحيف دخترجوان دنبال كرد ناگهان درخشش نگين انگشتري روي دستش توجهش را بخود جلب كرد، اين همان انگشتري بود كه به نيكا هديه كرده بود ولي تا كنون آنرا در دستش نديده بود، با اينحال امروز زماني كه نشانه هاي بيمار را مي پرسيد بي اختيار سراغ آنراگرفته بود و دست لرزانش را پيش برد و ملتمسانه گفت:" بخاطر خدا طاقت بيار دختر" با رسيدن به اتاق مراقبتهاي ويژه با ديگر ناچار به توقف گرديد، درست در همان حال بخاطر آورد بايد سري به دكتر بزند. فراموش كرده بود نتيجه عمل را جويا شود و در دل خود را بخاطر اين قصور سرزنش كرد و سراسيمه بسوي اتاق دكتر دويد. قبل از آنكه سوالي كند با ديدن چهره دكتر وضعيت بيمار را دريافت ، با اينحال ضمن تشكر از دكتر احوال نيكا را پرسيد، دكتر ابتدا پرسيد:" شما چه نسبتي با بيمار داريد؟"
    - ايشون دختر يكي از دوستان بنده هستند.
    كيانوش عمدا جمله اش را بي تفاوت بيان كرد تا اعتماد دكتر را براي بيان واقعيت بخود جلب كند دكتر درحاليكه به چهره رنگ پريده و لرزان جوان مي نگريست گفت:"واقعا؟ شما آنچنان آشفته ايد كه من تصور كردم همسر يا نامزد شماست."
    - خير اينطور نيست
    - پس حتما به دوستتون و دخترش خيلي علاقمنديد؟
    - من زندگيم رو مديون ايشون هستم
    دكتر سري تكان داد و با تاسف گفت:" گوش كنيد آقاي....
    - مهرنژاد هستم
    - چي فرموديد؟
    - مهرنژاد، كيانوش مهرنژاد.
    - شما با آقاي كيومرث مهرنژاد نسبتي داريد؟
    - بله ايشون عموي بنده هستند.
    - مي دونيد بيشتر از 50% سهام اين بيمارستان متعلق به ايشونه؟
    كيانوش نام بيمارستان را با محتويات حافظه اش چك كرد، ناگهان بخاطر آورد و دستپاچه گفت:بله ، بله
    - پس چرا زودتر آشنايي نداديد؟ رئيس بيمارستان از ديدن شما خرسند خواهند شد.
    كيانوش بي حوصله پاسخ داد:" متشكرم ، فعلا از اون بگيد."
    - بله همونطوركه عرض كردم خيلي متاسفم كه نمي تونم خبر خوشي بشما بدم ما هر چه از دستمون مي اومد انجام داديم ، ولي تا زماني كه به هوش نياد نمي تونم اظهار نظر قطعي كنم، وضعش خيلي وخيمه ، يك شكستگي عميق در جمجه، دو شكستگي شديد در ران و زانوي پاي راست كه باعث شده استخوان حتي از گوشت پا بيرون بزند و اين وضع بسيار وخيمه ، بعلاوه كوفتگي شديد در ناحيه شانه، بازو ، پاي چپ و همينطور دو دنده شكسته ، اما آنچه منو بيش از همه نگران كرده ، وضعيت ترك جمجمه و آسيب احتمالي به مغزه و بعد از اون شكستگي هاي وحشتناك پا، اگر هم جان سالم به در ببره، گمونم بايستي تا مدتها بستري باشه و درد كشنده اي رو تحمل كنه كيانوش سرش را بزير انداخت و بزحمت از روي صندلي برخاست و بي آنكه كلامي بگويد از اتاق خارج شد در همين حال پرستار بخش بسوي او آمد و گفت:" همراه بيمار، نيكا معتمد شما هستيد؟"
    - بله
    - بيمارتون نياز شديد به خون داره، شما مي تونيد بهش خون بديد؟
    - البته
    - گروه خونتون چيه؟
    - +o
    - پس مشكلي نيست دنبال من بياييد
    كيانوش بدنبال پرستار براه افتاد و با خود انديشيد :" بعد از اين كار بايد حتما بمنزل دكتر بروم، آنها مسلما نگران هستند."

  10. #30
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت هشتم :

    افسانه گوشي را بر زمين گذاشت و بانگراني گفت:"الهه خانم جواب نمي ده چه خاكي بر سرم كنم؟"
    - شايد تلفنتون خرابه خيلي وقتها اينطور ميشه اون هفته يادته ما هي زنگ ميزديم فكر كرديم خونه نيستيد ، ولي شما گفتيد خونه بوديد، تلفنتون قطع بوده....... نگران نباش ، نيكا يا اينجا مي آد يا ميره خونه خودتون ، جاي ديگه اي نداره
    - من هم از همين ميترسم اينطور كه معلومه اون نه اينجاست نه خونه حالا چه كنم؟
    - خونسرد باش زن، الان ايرج رو خبر ميكنم ، ميريم سري به خونتون مي زنيم، من مطمئنم اونجاست
    - ساعت از 9 گذشته ، چرا نيكا زنگ نميزنه؟
    - لابد فكر كرده شما شام اينجا مي موني ، از اون گذشته اين وقت شب اگه تلفن خراب باشه چطور از خونه بياد بيرون و تو اون خيابون تلفن گير بياره؟
    - اگه خونه هم باشه باز دل من شور ميزنه، خونه ما كه حفاظ درست و حسابي نداره ، خدا اين مسعود رو خير بده با اين بلايي كه بسر ما آورد و آواره مون كرد.
    عمه از آشپزخانه بيرون آمد و فرياد زد:" ايرج ....... ايرج"
    ايرج از پله ها پايين آمد، اكنون آثار نگراني در چهره او نيز هويدا بود، ولي با اينحال اميدوار بود نيكا صرفا بخاطر لجبازي با او آنها را بي خبر گذاشته باشد. نزديك مادرش شد و گفت:" بله"
    - ايرج جان آماده شو بريم خونه دايي
    - چشم من آماده ام اگه شما حاضريد ماشين رو روشن كنم؟...... زن دايي شام خورد؟
    - نه بابا ، زن بيچاره با اين همه دلهره مگه ميتونه شام بخوره....... كاش لااقل مسعود اينجا بود!
    - حالا دايي نيست، من كه هستم ، امر بفرماييد
    - فعلا بريم خونه دايي ، شايد اونجا باشه.
    چند لحظه بعد هر سه در سكوت بسوي منزل دكتر مي رفتند ، چنين بنظر مي آمد كه اضطراب لبهاي هر سه نفرشان را بهم دوخته بود، هرچه به مقصد نزديكتر مي شدند ، دلهره مادر نيكا افزون مي گرديد، هر چه سعي ميكرد بخود بقبولاند كه او در منزل است ، دلش گوهي نمي داد . كم كم نماي خانه از دور هويدا شد افسانه از همان جا دريافت كه چراغ اتاق نيكا خاموش است، اما شجاعت ابراز اين حقيقت را نداشت و آشكارا مي لرزيد و بخود اميد مي داد كه دخترش در طبقه اول باشد. ايرج جلوي در توقف كرد. بازهم نوري از هيچ روزني خارج نمي شد . افسانه سراسيمه بطرف در حياط دويد و چندين مرتبه بطور ممتد زنگ زد ، ولي پاسخي نشنيد ، آنگاه ديوانه وار خود را بردر كوفت و فرياد كشيد:" نيكا ، نيكا"
    ايرج ومادرش سعي كردند او را آرام سازند ، الهه خانم گفت:" افسانه جان آروم باش هنوز كه اتفاقي نيفتاده.
    - زن دايي كليد رو بديد شايد خواب باشه.
    افسانه در ميان گريه ضجه زد:" خواب اون هم 10 شب؟ نيكا هميشه تا ديروقت بيداره."
    با اينحال دست در كيفش كرد و كليد را بسمت ايرج گرفت، ايرج در را باز كرد و با سرعت وارد شد ، افسانه ناي برخاستن از روي زمين را نداشت ، الهه خانم زير بغل او را گرفت و ياريش كرد ، افسانه به او تكيه كرد و داخل حياط شد ، اما هنوز چند گامي نرفته بودند كه ايرج با چهره اي درهم بازگشت و گفت:" نيست بريم ، اينجا موندن بي فايده است . دستمون از همه جا كوتاهه"
    افسانه احساس سر گيجه كرد و چشمانش سرگيجه كرد و چشمانش سياهي رفت ، تعادلش را از دست داد و نقش بر زمين شد . الهه خانم و ايرج بزحمت او را بداخل ماشين بردند و كمي آب به صورتش پاشيدند بمحض آنكه چشمانش را باز كرد با صداي بلند شروع به گريستن كرد و گفت :" جواب مسعود رو چي بدم؟ دخترم كجاست؟
    - آروم باش زن دايي ، خودتون رو كنترل كنيد.
    - نمي تونم ..... نمي تونم
    - ايرج سوئيچ را گرداند و ماشين بحركت در آمد . افسانه سعي كرد آرام باشد با دقت بخيابان نگاه كرد، شايد در اين دقايق نيكا مي آمد . هنگاميكه به پيچ سر خيابان رسيدند . ماشيني از مقابلشان پيچيد و برايشان بوق زد، اما ايرج بي اعتناد به راهش ادامه داد افسانه خانم گفت:" ايرج جان مثل اينكه با ما كار داشت."
    - بعد رو به عقب برگشت، ماشين دور زده بود و بدنبال آنها مي آمد وبرايشان چراغ ميزد، ناگهان چيزي بخاطر افسانه رسيد و فرياد زد:" نگه دار كيانوشه."
    - خوب باشه ، تو اين موقعيت اون رو كم داشتيم.
    در اين لحظه ماشين به كنار آنها رسيد شيشه پايين آمد و چهره كيانوش نمايان شد كه مي گفت: ايرج خان، منم كيانوش
    ايرج بظاهر لبخند زد و ماشين را به كنار خيابان هدايت كرد. كيانوش نيز چند متر جلوتر از او توقف كرد. ايرج قبل از آنكه كيانوش به جلوي پنجره برسد:" فعلا بهش چيزي نگيد."
    در همين لحظه كيانوش جلوي پنجره رسيد خم شد و چون هميشه مودبانه گفت: سلام شب خوش.
    ايرج بي حوصله پاسخ داد: سلام شب شما هم بخير
    كيانوش نمي دانست چطور آغاز كند . بنابراين با من و من گفت:" منزل بوديد؟
    ايرج با همان لحن قبلي پاسخ داد :" بله حالا هم جايي مي ريم ، خيلي هم عجله داريم ."
    با وجود سفارشات ايرج ، افسانه خانم ادامه داد:" كيانوش جان به ما كمك كن نيكا گمشده."
    ايرج به زن داييش چشم غره رفت وخواست چيزي بگويد كه كيانوش گفت:" اتفاقا من هم براي همين مسئله مي خواستم خدمت برسم."
    برق اميدي در چشمان افسانه درخشيد ، ولي ايرج بر آشفت و گفت:" پس به خونه تو آمده؟"
    - نه
    - پس چي؟
    - من امروز شركت بودم كه......
    - كه چي؟
    - اگر موافق باشيد به ماشين من تشريف بياريد در راه همه چيز رو توضيح ميدم.
    افسانه پياده شد. الهه خانم و ايرج هم از او تبعيت كردند . مادر نگران بلافاصله پرسيد:" فقط يك كلمه بگيد كه بر سر نيكا چي اومده؟ حالش خوبه؟"
    - آروم باشيد خانم معتمد ، متاسفانه نيكا خانم تصادف كردند ، ولي حالا حالشون خوبه.
    افسانه بازهم بگريه افتاد و ايرج با پرخاش گفت:" چرا تو رو خبر كرده؟
    - منو خبر نكرده ، ظاهرا كارت ويزيت من توي كيف نيكا خانم بود ، مسئولين بيمارستان منو خبر كردن.
    - كارت ويزيت شما؟ حتما خودتون بهش داديد نه؟ شايدم پيش شما اومده.
    كيانوش ديگر نتوانست خونسردي خود را حفظ نمايد و اينبار با عصبانيت پاسخ گفت: خير من هرگز ايشون رو ملاقات نكردم، حتي تماس تلفني هم با هم نداشتيم ، فعلا هم تصور نمي كنم وقت اين حرفها باشه ، اگه الان شما نمي آيي من خانم معتمد رو ميبرم."
    افسانه خانم نيز به تائيد گفته هاي كيانوش گفت:" بريم كيانوش خان، عجله كنيد..... خواهش ميكنم زودتر، ميخوام دخترم رو ببينم ."
    كيانوش و افسانه خانم براه افتادند ، پس از آنها الهه خانم با چهره اي متعجب بحركت در آمد و ايرج نيز بناچار درهاي ماشبن را قفل كرد و به سوي ماشين كيانوش حركت كرد . آنها با سرعت سوار شدند و كيانوش براه افتاد. افسانه بلافاصله پرسيد: خوب آقاي مهرنژاد از نيكا بگيد.
    - همونطور كه گفتم نيكا خانم امروز بعد از ظهر با يه اتومبيل تصادف كردند و آسيب ديدند ، ايشون رو به بيمارستان منتقل كردند .
    - خيلي آسيب ديده؟
    - نه خانم معتمد نترسيد، فقط استخوان پاي راستشون شكسته.
    - فقط همين يعني واقعا دخترم زنده است؟
    - من بشما اطمينان مي دم .
    - شما چه ساعتي خبردار شديد؟
    كيانوش بي آنكه به ايرج نگاه كند پاسخ داد:" ساعت 5/3"
    پس چرا زودتر بمن خبر ندادي ؟

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •