- خيلي خوبه ، به اصطلاح عروس پاگشا.
- بله! بقول شما اينطور.
- خوب من ديگه بايد برم حتما كارهاي زيادي داري بايد بهشون برسي
- به اين زودي ميري؟
- نميخوام مزاحمت بشم
- بمونيد عمو جان نهار با ما باشيد
- تو كه ساعت 12 جلسه داري.
- حق با شماست ولي از كجا مي دونيد؟
- از منشي ات شنيدم.......... ولي من دلم مي خواست شام با ما باشي
- چه خبره؟
- هيچي مادر و پدرت ميان
- مهمان داري؟
- خب بله، شما
- نه، غير از ما
- بله!
- مي دونستم ، اجازه بديد من حدس بزنم مهمونتون كيه؟
- بگو.
- بي ترديد سرهنگ عبدي
- از كجا فهميدي؟
- وقتي شما به اينجا بياي و منو به شام دعوت كني معلومه كه حضور من خيلي با اهميته و زماني حضور من اهميت پيدا مي كنه كه پاي دختري در ضيافت شام بميون بياد و چه دختري براي شما مناسب تر از دختر سرهنگ عبدي ، سركار خانم كتايون
- خوب مگه چه عيبي داره، با يك مشت پيرزن و پيرمرد اون دختر بيچاره حوصله اش سر ميره بهتره يه جوون هم در جمع ما باشه تا با هم صحبت بشن
- من هيچ علاقه اي به اين مصاحبت ندارم.
- علاقه پيدا ميشه صبر كن
- نميخوام هيچ علاقه اي به هيچ موجودي پيدا كنم . ديگه از دل بستن متنفرم
- عصباني نشو پسر، من نمي خوام با تو بحث كنم ولي دوست دارم بياي، مياي؟
- اگه اصرار داري، باشه
- خيلي خوشحالم كردي
- ولي بذار از همين حالا بگم من هيچ علاقه اي به كسي ندارم خواهش مي كنم شايعه پراكني نكنيد.
- مطمئن باش ، پس براي شام منتظرت هستيم
- حتما
- سعي كن بموقع بياي
- سعي ميكنم ، ولي من مي دوني كه كار دارم .
- اميدوارم خوش باشي
كيانوش با تمسخر تكرار كرد:"خوش!" كيومرث خداحافظي كرد و رفت او بار ديگر پشت ميزش قرار گرفت و شروع به وارسي پرونده ها كرد و باز صداي زنگهاي پي در پي تلفن و پاسخهاي خسته كننده و كارهاي هميشگي آغاز شد
************************************
خود را روي كاناپه انداخت و چشمانش را برهم فشرد و به نظرش آمد كه اين روزها خيلي خسته و بي حوصله شده . جنگ و جدالهاي مختلف بر سر موضوعات كم اهميت اعصابش را خرد كرده بود . هرگز تصور نميكرد اين ازدواج اينقدر پر دردسر باشد و بين او و ايرج تا اين حد اختلاف نظر وجود داشته باشد ولي اكنون بينشان دريايي از اختلاف قرار گرفته بود گويا آن دو او دو دنياي مختلف به هم رسيده بودند.
سه ماه تمام در كشمكش گذشته بود و او در سكوت رنج مي كشيد و به روي خود نمي آورد . ولي رنگ پريده چهره اش نشان مي داد كه روزهاي سختي را مي گذراند . تقريبا پاسخ به اين سوال در هر برخورد برايش عادي شده بود كه "چرا لاغر شده اي؟" شب گذشته وقتي پدرش او را مستقيما مخاطب خود قرار داد و از وضع رابطه اش با ايرج پرسيد . او سكوت اختيار كرده بود و زبان به شكوه نگشوده بود اما خوب مي دانست كه پدر تقريبا همه چيز را مي داند ولي بظاهر وانمود ميكرد كه از ايرج بسيار راضي است.
حلقه اش را در انگشت چرخاند، چشمانش را اشك پر كرد و بغض گلويش را سوزاند و با خو انديشيد:" من بايد تحمل كنم بخاطر پدر، بخاطر مادرم ، و از همه مهم تر بخاطر عمه و شادي"
شايد ايرج او را دوست داشت و در اين مورد دروغ نمي گفت ، ولي با رفتارش آزارش مي داد و او سر در نمي آورد اين چه نوع دوست داشتن است كه انسان حتي ذره اي از خواسته هاي خود بخاطر كسي كه دوستش دارد نگذرد. شايد او فقط ادعا ميكرد، چون اكنون سه روز بود كه قهر كرده بود و حتي تماس مختصري نيز نگرفته بود و نيكا ميترسيد با ادامه اين روند بزودي همه متوجه اختلافات ميان آن دو شوند بنابراين مي خواست به اين مساله خاتمه دهد اما غرورش به او اجازه نمي داد كه قدم پيش بگذارد.
ناگهان صداي زنگ تلفن برخاست از صدا ترسيد گويا قلبش در سينه فرو ريخت . شايد ايرج باشد . با اين فكر بطرف گوشي دويد و آنرا برداشت و نفس نفس زنان گفت:"........ ب ....... بله"
- عصر سركار بخير منزل دكتر معتمد؟
- بله بفرماييد
- معذرت ميخوام سركار خانم ، جناب دكتر تشريف ندارن؟
بي حوصله پاسخ داد:خير.
- خيلي عذر مي خوام كه مزاحمتون شدم ، شما زحمت رسوندن پيامي رو تقبل مي فرماييد؟
- بله ........ ولي شما؟
- منو نمي شناسيد . خانم معتمد؟
- نخير شما؟
- من مهرنژادم ، كيانوش مهرنژاد
- آه بله ، آقاي مهرنژاد چرا زودتر خودتون رو معرفي نكردين؟ حالتون چطوره؟
- خوبم ممنون . بنظرم رسيد حوصله نداريد صحبت كنيد. گفتم زياد مزاحمتون نشم.
- واقعا معذرت ميخوام ، شما رو بجا نياوردم....
- خواهش مي كنم ، حق داريد اين اولين مرتبه است كه تلفني مزاحم شما مي شم ؟
- لطف داريد ، خوب چه مي كنيد؟