تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 11 اولاول 12345678 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 108

نام تاپيک: رمان حریم عشق ( رویا خسرونجدی )

  1. #31
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    كيانوش كه از سوالات كسل كننده ايرج به تنگ آمده بود ، بي حوصله گفت: چطور مي تونستم بشما اطلاع بدم؟ چندين مرتبه با منزل دكتر تماس گرفتم ، اما كسي جواب نداد، از شما هم آدرسي نداشتم . حالا هم به اميد خراب بودن تلفن به اينجا اومدم و تصادفا شما رو ديدم............ راستي خانم معتمد آقاي دكتر كجا تشريف دارند؟
    - اون با يك گروه تحقيق رفته شمال كشور ........... بايد بهش اطلاع بدم.
    - فردا اينكار رو ميكنيم
    - بله ، بله..... آقاي مهرنژاد شما با نيكا صحبت كرديد ؟ چي گفت؟ چطور شد كه تصادف كرده؟
    - متاسفانه من با ايشون صحبت نكردم خانم
    - چطور؟
    - ايشون بيهوش بودند.
    افسانه فرياد كشيد :" بيهوش ، شما كه گفتيد....."
    - بله ، ولي نترسيد، چون علت بيهوشي عمل پاش بوده فقط همين ....... متاسفانه راننده متواريه، ولي شاهدين ماجرا گفتند كه ظاهرا نيكا خانم خيلي بي توجه از خيابان عبور ميكردن و غرق در افكار خودشون بودند ، يكي از شاهدين به مامورين گفتند چندين متر قبل از چهارراه با دختر جواني برخورد كرده كه در خيابون گريه ميكرده ، اون حتي احتمال داده كه دختر قصد خودكشي داشته، مامورين دراينمورد از من سوال كردند ولي من كاملا رد كردم....... معذرت ميخوام خانم معتمد امروز اتفاقي براي نيكا خانم افتاده بود؟
    افسانه و الهه خانم هر دو به ايرج نگريستند و پاسخي ندادند . ايرج كه متوجه نگاههاي آندو شده بود ، دستپاچه گفت: نه هيچ اتفاقي نيفتاده"
    كيانوش همه چيز را دانست . با خشم به ايرج نگاه كرد و پايش را تا آخرين حد بر روي پدال گاز فشرد . ماشين از جا كنده شد و زوزه كشان سينه جاده را شكافت و پيش رفت.
    *******************************
    دو هفته بود كه دختر جوان در اتاق مراقبتهاي ويژه در جدال با مرگ تلاش مي نمود، ولي ظاهرا مرگ پنجه هاي هولناك خود را براي ربودن بيماري كه چون فرشتگان با سري باند پيچي شده و رخساري مهتابي بر روي تخت خفته بود گشوده بود. در اين مدت او غرق در ميان تجهيزات پزشكي توسط سرم و لوله تغذيه مي شد، ولي با اينحال از اندام زيبايش تنها پوستي براستخوان مانده بود.
    هر روز پرستاران بخش زن جواني را مي ديدند كه از صبح زود پشت در اتاق او مي ايستاد . به اميد ديدن او از پشت شيشه لحظه شماري ميكرد، اما زمانيكه اين اجازه به او داده مي شد، او تنها قادربودآني چشم بر چهره جوانش بدوزد. جواني كه اينك شايد تمام بخش مي دانستند در آستانه مرگ است . و پدرش، قامت او خميده تر از روز اول مي نمود . او از دو سو آماج غصه ها بود، از سويي همسرش كه مي بايست در اين شرايط بحراني تكيه گاه او مي شد و از سوي ديگر دختر جوانش كه تنها ثمره زندگيش بود، مرد چنان ماتم زده بود كه حتي قدرت فراهم نمودن مايحتاج پزشكي دخترش را هم نداشت. در اين موقع آن جوان مي آمد با آمدن او نگاه پرستارها خصوصا پرستاران جوان بسويش جلب مي شد. جواني زيبا، متين ، مودب ، ابتداي امر آنها تصور ميكردند او نامزد بيمار است ، اما در برخورد هاي بعدي با ايرج همه متوجه شدند كه او تنها دوست اين خانواده است و آنها نمي دانستند چگونه است كه اين دوست اينطور دلسوزانه آنها را ياري مي نمايد؟ او از صبح يار و نديم خانواده مجروح بود، براي تهيه مايحتاج بيمار به او مراجعه ميشد و او بدون از دست دادن وقت همه چيز را مهيا مي نمود. هر شب ساعتي پس از آنكه ستارگان درخشش هميشگي خود را در آسمان از سر مي گرفتند ، او خانواده دكتر را بمنزل مي رساند و پس از آن نگهبان بيمارستان جواني را مي ديد كه در ميان اتومبيل خود زير پنجره هاي ساختمان بيمارستان شب را به صبح مي آورد ، گاهي نيمه شبها او را مي ديد كه در خيابانهاي خالي قدم ميزند و چشم بر پنجره اتاقها مي دوزد. در اين ميان پيرمرد ، جوان را به صرف چاي دعوت ميكرد. او ساعتي را در اتاقك نگهباني ميگذراند ، اما كمتر جمله اي بينشان رد و بدل ميشد.پيرمردگويا حال كسي را كه عزيزي در بيمارستان آنهم درحال احتضارداشته باشدخوب مي دانست براي همين هم او را چندان بحرف نمي كشيد و جالب آن بود كه هرگز نپرسيده بود بيمار با او چه نسبتي دارد؟
    صبح روز پانزدهم او خسته تر از هر روز از پله هاي بيمارستان بالا آمد در اين مدت ديگر همه او را مي شناختند او جسته و گريخته نامش را از اين و آن مي شنيد و ناچار بود با آنها احوالپرسي نمايد
    چون روزهاي گذشته سبد زيبايي از گلسرخ در دست داشت. اينكار هر روز او بود كه به اميد به هوش آمدن بيمار برايش گل مي آورد ، ولي گلها پژمرده مي شدند. بي آنكه نگاه بيمار حتي بر شاخه اي از آنها بيفتد، ولي او نا اميد نمي شد. و هر روز اين عمل را تكرار ميكرد. آنروز هم جلوي در اتاق ايستاد، هنوز ملاقات كنندگان ديگر بيمار نرسيده بودند ، با كسب اجازه از پرستار مثل هر روز داخل اتاق شد لحظه اي بر چهره نيكا خيره ماند و پس از آن سبد گل را كنار تختش نهاد و آهسته گفت:" امروز ديگه نذار اينها خشك بشن. با يه نگاه به ما و اين گلها جون بده ، خواهش ميكنم نيكا ، فقط يك لحظه چشمات رو باز كن."

  2. #32
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    بعد آهسته دررا گشود، همچنان كه نگاهش بر روي صورت رنگ پريده دخترجوان ثابت مانده بود ، از اتاق خارج شد و با نارضايتي در را بست. از انتهاي راهرو پرستاري بسمت اتاق مراقبتهاي ويژه آمد و در را گشود، اما قبل از آنكه داخل شود كيانوش خود را به او رساند، صبح بخير گفت و از وضعيت بيمار پرسيد . پرستار سري تكان دادو داخل شد.به كيانوش نيز اشاره كرد كه دنبالش برود واو بار ديگر وارد اتاق شد. پرستار وضعيت دستگاهها را چك كرد و چيزهايي يادداشت نمود. روبه كيانوش كرد و گفت:"آقاي مهرنژاد متاسفانه فعاليت مغزي بيمار خيلي ضعيفه."
    - به من بگيد خانم ....... بگيد كه اون ............. زنده مي مونه .
    پرستار شانه هايش را بالا انداخت و براي سرباز زدن از جواب قاطع گفت:" مرگ و زندگي دست خداست."
    كيانوش بطرف تخت نيكا رفت بالاي سر او ايستاد و زمزمه كرد:" تو زنده مي موني، من مي دونم." بعد بدنبال پرستار از اتاق خارج شد . در انتهاي راهرو دكتر ، همسرش و ايرج را ديد كه بطرفش مي آمدند با سرعت به استقبال آنها رفت.
    *************************
    بر فراز دره اورا مي ديد پاي بر سنگهاي سست نهاده بود و به بيكرانه هاي آسمان چشم دوخته بود. ميخواست فرياد بزند و او را از خطر آگاه سازد، ولي تنها دهانش را باز ميكرد و صدايي از حنجره اش خارج نمي شد. ناگهان سنگ زير پايش لغزيد و او بر زمين افتاد و بسوي دره سرازيرشد ، اما در آخرين لحظه به شاخه خشكي چنگ زد و آويزان شد . او فرياد مي كشيد و كمك ميخواست ، بطرفش دويد ، دويدن بر روي صخره هاي سخت كار آساني نبود و پيوسته بر زمين مي افتاد ، ولي باز برمي خاست و مي دويد خون از كف دستهايش جاري بود و سوزشي شديد در زانوانش احساس ميكرد و باز همچنان مي دويد ، ولي او ديگر فرياد نمي كشيد بلكه در سكوت به شاخه مي نگريست كه ريشه اش لحظه به لحظه از دل خاك بيرون مي آمد، به نزديكش رسيد ، ناگهان شاخه از ريشه در آمد بطرف شاخه خيز برداشت و در آخرين لحظه با تمام قوا به آن چنگ زد، او موفق شده بود.
    با دستان خون آلودش مچهاي دستش را گرفت و فرياد كشيد:" بيا بالا نيكا، بيا بالا."
    از خواب پريد بجاي كوهستان در ميان اتومبيلش بود. چند لحظه اي طول كشيد تا بخود آمد ناباورانه به اطرافش نگاه كرد، ساختمان بيمارستان زير باران پاييزي دلگيرتر از هميشه بنظر مي رسيد. با وجودي كه تمام تنش را عرق خيس كرده بود احساس گرما ميكرد. كاپشنش را از روي صندلي عقب برداشت وتنش كرد و زيپ آنرا تا انتها بالا كشيد . در ماشين را باز كرد و قدم بخيابانهاي خيس و باران خورده گذاشت . صداي ترانه باران و آهنگ ناودانها كوچه و خيابانهاي خالي از رهگذر را پر كرده بود. باران با شدت به سرو صورتش خورد، تمام تنش مي لرزيد . با تمام قدرت بسوي بيمارستان شروع به دويدن كرد. نفس زنان به ساختمان رسيد . دربان با تعجب به او نگريست ، ولي او آنچنان آشفته شده بود كه دربان بخود جرات نداد چيزي بپرسد منتظر آسانسور نماند و با سرعت از پله ها بالا رفت. طي كردن 5 طبقه آنهم با آن سرعت سبب شد چندين مرتبه ساق پايش با پله ها برخورد كند و درد زمين خوردنهاي عالم رويا را برايش تداعي نمايد . با اينحال باز هم دويد . به راهروي طبقه پنجم كه رسيد پرستار بخش حيرت زده به سويش دويد و گفت :" آقاي مهرنژاد شما چتون شده؟
    - بايد..... بايد نيكا رو ببينم...... حالشون چطوره؟
    - خوبه ، شما خيس شدي . بذاريد براتون حوله بيارم
    - لازم نيست
    - سرما مي خوريد
    - خواهش ميكنم خانم پرستار اجازه بديد ببينمش
    - اول....
    - نه اول اون
    - حالا كه اصرار داريد ، باشه ، بيايد
    پرستار همچنان متعجب همراه كيانوش وارد اتاق شد ، جوان يكراست بسوي تخت بيمار رفت . بالاي سرش ايستاد . پرستار كنارش آمد و پرسيد:" خيالتون راحت شد؟"
    - بله متشكرم........ مي دونيد من................. من خواب بدي ديدم و نگران شدم
    - شايد علتش آشفتگي اعصابتونه، شما به استراحت نياز داريد
    كيانوش بي آنكخ نگاهش را از صورت نيكا بردارد پاسخ داد:" بله ، امكان داره."
    ناگهان احساس كرد پلكهاي نيكا ميلرزد ، دستپاچه گفت:" مي بينيد پلكهاش ميلرزه."
    - تصور مي كنيد ، اون در شرايطي نيست كه چشماش رو باز كنه
    - ولي من ديدم اين جمله را در حال نشستن كنار تخت ادا كرد و بسيار آرام ادامه داد:" نيكا..... نيكا چشمات رو باز كن."
    بازهم پلكهاي بيمار لرزيد و اين بار آنچنان مشهود بار كه حتي پرستار هم متوجه شد ، نزديكتر آمد و گفت:" بازهم صداش كنيد ظاهرا عكس العمل نشون مي ده."
    كيانوش با صدايي لرزان بار ديگر زمزمه كرد: نيكا..... نيكا چشمات رو باز كن ، سعي كن."
    بيمار اين بار به وضوح پلكهايش را برهم فشرد پرستار گفت: ممكنه به زودي بهوش بياد اين نشونه خيلي خوبيه من بايد به دكتر اطلاع بدم.
    كيانوش ذوق زده گفت: مي دونستم ، مي دونستم موفق مي شه.
    پرستار وضعيت دستگاهها را چك ميكرد كه بار ديگر در مقابل چشمان حيرتزده و پر اشك كيانوش پلكهاي بيمار لرزيد و بالا رفت ، او براي لحظه اي چشمانش را گشود ، ولي تنها آني و باز پلكهاش روي هم افتاد، كيانوش سرش را بر لبه تخت بيمار گذاشت . او اكنون بوضوح گريه ميكرد.
    ***************************
    با آنكه خفتن بر روي صندلي اتومبيل عضلاتش را خسته و دردناك نموده بود، احساس نشاط ميكرد. از زمانيكه بيدار شده بود سرحال بود، يادآوري و تجسم صحنه اي كه نيكا چشمهايش را گشود به او اميد مي داد و به وجدش مي آورد و احساس ميكرد آنروز ، روز خوشي خواهد بود. اول از همه چون هر روز سري به نيكا زد و از وضعيتش پرسيد. پرستار به او خبر داد كه فعاليتهاي مغزي بيمار در حد چشمگيري افزايش يافته و او اين خبر را به فال نيك گرفت و شادمان سري بشركت زد . حتي منشي ها و مشاورينش نيز دانستند كه او پس از 20 روز سر حال و قبراق بشركت امده، ولي او تنها ساعتي آنجا ماند و دوباره به بيمارستان بازگشت و با دكتر ، همسرش و ايرج پشت در اتاق نيكا برخورد كرد. با گشاده رويي با آنها احوالپرسي نمود. او چنان سرحال مي نمود كه تعجب ديگران را برانگيخت تا آنجا كه علت اين نشاط ناگهاني را از او جويا شدند. كيانوش لبخندي چون هميشه كمرنگ بر لب نشاند و پاسخ داد:" من خبر خوشي براتون دارم."

  3. #33
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - اينكه فعاليت مغزي دخترم افزايش يافته؟
    - اينكه بله ، ولي من ميخواستم بگم دختر شما شب گذشته لحظه اي بهوش اومدند.
    هر سه نفر با حيرت به او نگاه كردند و افسانه با بغض وترديد پرسيد: " راست مي گيد؟"
    - بله.
    ايرج در حاليكه سعي ميكرد صحبتهاي كيانوش را رد كند .گفت:" اگه اينطوره چرا پرستار بما چيزي نگفت."
    - نمي دونم شايد چون اون لحظه پرستار شيفت شب اينجا حضور داشتن...... ولي اين مسئله بايد در پرونده شون ذكر شده باشه.
    بازهم نگاههاي آنها پرترديد بود كيانوش با تعجب گفت:" حرفهاي منو باور نمي كنيد؟"
    خانم معتمد پاسخ داد:" باور مي كنم، باور مي كنم."
    و بعد از شادي به گريه افتاد. ايرج به كيانوش نزديك شد و پرسيد:" شما اين چيزها رو از كجا مي دونيد؟"
    كيانوش لحظه اي ترديد كرد آنگاه گفت:" با پرستار تماس گرفتم."
    - كدوم پرستار؟
    - پرستار شيفت شب
    - چه وقت؟
    - معلومه ديشب
    - يعني شما نيمه شب با بيمارستان تماس گرفتيد
    - بله چون در روز فرصتي پيش نيومد........... حالا مگه اشكالي داره؟
    - نه ولي دلم ميخواد بدونم شما براي چي انقدر نگران نيكا هستي و حتي نيمه هاي شب از خواب بلند مي شي و احوالش رو ميپرسي. در حاليكه من چنين كاري رو نمي كنم.
    كيانوش نگاهي غضبناك به او كرد و پاسخ داد:" شما هرچه ميخواهيد مي كنيد بمن مربوط نيست ولي من زندگيم رو به پدر اين دختر مديونم و بايد به او كمك كنم."
    آنگاه بي آنكه منتظر جواب او بماند چند قدم بسمت دكتر كه مشغول صحبت با پرستار بود برداشت. دكتر روي گرداند و گفت:" كيانوش جان خانم مي گن همين روزها نيكا بهوش مياد."
    كيانوش با خود گفت:" شايد همين امروز."
    - چيزي گفتيد.
    - گفتم اميدوارم بزودي بهوش بيان
    اما آنروز هم خورشيد با آسمان آبي وداع گفت و اختيار را بدست شب سپرد، ولي او بهوش نيامد . ايرج بعد از ظهر بمنزل رفت، كيانوش نيز نزديك غروب دكتر وهمسرش را كه اكنون روزنه اي از اميد در دلشان مي درخشيد به منزلشان برد، ولي خود بار ديگر به بيمارستان بازگشت و يكسره به اتاق نيكا رفت و بالاي سرش ايستاد . لحظه اي درنگ كرد. پرستار داخل شد و گفت:آقاي مهرنژاد شما منزل نمي ريد؟
    - ميرم يه ساعت ديگه
    - بريد استراحت كنيد. ما مراقب بيمار شما هستيم
    - مي دونم ، اما فكر ميكنم امروز بهوش بياد.
    - ولي الان تقريبا روز تموم شده
    - نه هنوز وقت هست . من يكساعت ديگه با اجازه شما منتظر مي مونم اگه بهوش نيومد ميرم.
    - هر طور ميل شماست
    پرستار سرم خالي را با سرم پرديگري تعويض كرد و شتاب قطرات را كنترل نمود. هنگام خروج بار ديگر رو به كيانوش كرد و گفت: فراموش نگنيد اگه بيمار بهوش اومد ما رو خبر كنيد.
    - حتما
    - شب بخير
    - شب شما هم بخير
    با رفتن او كيانوش بار ديگر كنار تخت دختر جوان نشست . دقايق در سكوت سپري مي شد و او در انتظاري سرد و كشنده بسر ميبرد نگاهش بر روي صورت مهتابي بيمار ميخكوب شده بود و در انتظار عكس العملي از او مضطربانه لحظات را ميشمرد. نگاهي بساعتش كرد دقايقي بيشتر تا 9 نمانده بود. ديگر بايد ميرفت ظاهرا حدس او اشتباه بود و امروز همچون ديگر روزها سپري شد و او بهوش نيامد . با خستگي بسيار از جاي برخاست ، براي آخرين بار نگاهش را بر روي ملحفه سفيد بالا برد تا بصورت رنگ پريده بيمار رسيد ، احساس كرد كسي او را به ماندن ترغيب مي كند ، اما ديگر نمي توانست درنگ كند بايد مي رفت ، اولين قدم را كه برداشت بنظرش رسيد در آخرين لحظات پلكهاي بيمار لرزيد، براي همين دوباره سر گرداند، ولي او همانطور آرام خفته بود . گامي دگر برداشت ، اما نتوانست سومين قدم را بردارد بار دگر بازگشت و بالاي سر او ايستاد. ناگهان ديد كه او سعي ميكند چشمانش را بگشايد ، صورتش را نزديكتر برد و با دقت به او نگريست ، سپس آرام صدايش كرد:" نيكا، نيكا" تلاش بيمار سبب شد او با اميد بيشتري بازهم نامش را بر زبان آورد . دختر جوان بسختي چشمانش را گشود و لبهايش لرزيد، گويا ميخواست چيزي بگويد ، اما كيانوش صدايي نشنيد ، باز هم صدايش كرد.
    نيكا همه جا را تار مي ديد، تمام نيرويش را در چشمانش جمع كرد، چهره اي مقابلش شكل گرفت و آن خطوط درهم به سيماي انساني تبديل شد، اما او نشناخت. بزحمت لبانش را تكان داد. كيانوش كلماتي گنگ شنيد و احساس كرد او مادرش را ميخواند . كنار تخت نشست و با لحني نوازشگر گفت:" نيكا منم كيانوش."
    نيكا باز هم ناله كرد و چشمانش را برهم نهاد. كيانوش انديشيد كه او بار ديگر از هوش رفته ولي او باز هم چشمانش را باز كرد و اين بار كلام ديگري گفت كه كيانوش تعبير كرد آب ميخواهد ولي نمي دانست چه بايد بكند، آيا مي توانست به او آب بدهد؟ ناگهان بخاطر آورد كه بايستي پرستاران را مطلع كند ، بطرف در دويد و فرياد زد:" پرستار........ پرستار."
    پرستار اطلاعات به او چشم غره رفت و پرستار شيفت شب از اتاقي بيرون دويد و پرسيد:"چي شده؟"
    - اون...........اون بهوش اومده و............ آب ميخواد، چكار بايد بكنم؟
    - دنبال من بياييد
    پرستار و پس از او كيانوش با سرعت وارد اتاق شدند. پرستار بطرف بيمار دويد و علائم حياتي او را چك كرد، اما بيمار هيچگونه حركتي نكرد پرسيد:"واقعا بهوش آمده بود؟
    - بله............حتي با من صحبت كرد
    - ولي حالا كه اينطور بنظر نمي آد؟
    كيانوش جلوتر آمد و به نيكا نگريست و با تعجب گفت:"نمي دونم."
    پرستار نگاه خاصي به كيانوش كرد، گويا با نگاهش مي گفت:" خيالاتي شدي!" اما اينبار هم بيمار خيلي بموقع چشمانش را گشود و باز ناله كرد:"آب."
    پرستار دستمالي را مرطوب كرد و روي لبهاي او گذاشت و زنگ را فشرد و گفت:" بايد دكتر رو خبر كنيم."
    كيانوش حيرت زده وسط اتاق ايستاده بود، در يك لحظه چندين پرستار و دكتر اتاق نيكا را پر كردند، دكتر با سرعت او را معاينه كرد. او بشدت دچار تهوع شده بود و پرستاران دستپاچه سعي ميكردند به او كمك كنند. دقايقي بعد آرام گرفت. او را بار ديگر روي تخت خواباندند. سكوت اتاق را فرا گرفت تنها گاهي نجواي آرام پرستاران سكوت را مي شكست. پرستار آمپولي را به داخل سرم او فشرد. رنگ سرم به زردي گراييد . كيانوش جلو رفت و از دكتر پرسيد:"بازم بيهوش شد؟"
    دكتر با تعجب به او نگاه كرد و گفت:" شما هم اينجاييد آقاي مهرنژاد؟
    كيانوش پاسخي نداد دكتر ادامه داد: "نه ، فقط خوابيده، بشما تبريك ميگم بالاخره بهوش اومد. از فردا براش آبميوه بياريد. كم كم بايد غذا بخوره و براي اينكار از مايعات شروع مي كنيم."
    كيانوش با سر جواب مثبت داد. بعد با ترديد پرسيد: يعني خطر رفع شده؟
    - گمان مي كنم.
    - خدا رو شكر ، باور نمي كنم ، چه وقت به بخش مي بريدش؟
    - اگه حالش مساعد باشه بزودي ، شايد همين فردا، پس فردا.
    - خيلي خوبه، عاليه
    كيانوش منتظر جوابي از دكتر نشد و در حاليكه با خود كلماتي نامفهوم را زمزمه ميكرد، از اتاق خارج شد و بطرف اتومبيلش رفت، نگهبان دم در او را ديد كه با چهره اي شاد بطرف در خروجي مي رفت، سرش را از پنجره بيرون كرد و گفت:" بفرما شام جوان"
    - چشم پدر الان ميرم شام ميگرم هر دو با هم ميخوريم
    - احتياج نيست بيا حاج خانم سيب زميني و تخم مرغ آب پز گذاشته، فكر كنم به هر دومون برسه.
    - نه پدرجون، اون رو بذار براي صبحانه فردا، بساط چاي رو آماده كن تا من بيام.
    - باشه پسرم زود بيا
    - حتما
    كيانوش بطرف ماشين دويد ، فورا ماشين را روشن كرد و بسوي اولين رستوران راند. هنوز نيمساعت نگذشته بود كه او در اتاقك مشغول چيدن سفره بر روي زمين بود. او در مقابل پيرمرد روي زمين نشست و هر دو شروع كردند. كيانوش احساس كرد مدتهاست چيزي نخورده . غذا بنظرش بسيار دلچسب و خوش طعم مي آمد، پيرمرد در حين صرف شام از هر دري سخن مي گفت. يكبار هم احوال نيكا را پرسيد . كيانوش احساس كرد ميتواند با او براحتي صحبت كند. بنابراين ماجراي بهوش آمدن نيكا را برايش تعريف كرد. بعد از شام پيرمرد در دو ليوان لب پريده زرد رنگ چاي ريخت ولي كيانوش با ميل بسيار آنرا نوشيد. مرد جعبه شيريني را كه او با خود آورده بود بازكرد و روي زمين گذاشت . و تشكر كنان بار ديگر ليوانها را پركرد. كيانوش ليوان دوم را هم با همان تمايل اولي نوشيد . پيرمرد با آن چهره آرام و مهربان به او لبخند ميزد و او احساس ميكرد وجودش از شادي لبريز گرديده است.
    ***********************************
    صبح روز بعد با وجودي كه صبح يك روز پاييزي بود، به ديد كيانوش پر طروات تر از يك صبح بهاري مي نمود . او صبح زود اتومبيل دكتر را ديد كه مقابل در بيمارستان توقف كرد و سرنشينان آن يكي پس از ديگري خارج شدند اما كيانوش از جاي خود حركت نكرد ، تنها لحظه اي چشمانش را بر هم گذاشت و صحنه بيدار شدن نيكا را در حضور خانواده اش تجسم كرد آنها مسلما خيلي خوشحال مي شدند، ايستادن در مقابل بيمارستان بيهوده بود، او بايد مي رفت. اكنون ديگر كاري در آنجا نداشت با بي ميلي سوئيچ را گرداند و ماشين را روشن كرد و يكراست بخانه رفت.

  4. #34
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت نهم :

    نيكا بار ديگه پلكهايش را گشود و آب طلب كرد، مادرش فورا چند قاشق آبميوه در گلويش ريخت ، او بسختي آن را فرو داد و بار ديگر ناليد:"پام، پام" مادر چشمان پر اشكش را برصورت نحيف و رنگ پريده دخترش دوخت و زير لب دعا كرد. دختر در حالتي نيمه بيهوش پيوسته ناله ميكرد. تنها گاهي بر اثر تزريق مسكني لحظاتي آرام ميگرفت ولي چون تاثير آن از بين ميرفت باز ناله را از سر مي گرفت، تقريبا تمام طول شب نيز وضع او چنين بود با آنكه از انتقال او به بخش سه روز ميگذشت هنوز كاملا به هوش نيامده بود. مادش در تمام اين مدت بي قرار و مضطرب بر بالينش مي نشست و پدرش هر غروب خسته و دل آزرده راه خانه خالي را در پيش ميگرفت و ميرفت تا در سكوت خانه به تماشاي جاي خالي همسر ودخترش بنشيند و ديوانه وار بگريد. ايرج نگران آينده و حال وخيم همسرش هر روز به بيمارستان مي آمد و شب هنگام بازگشت ، درحاليكه نمي توانست هيچ پاسخ اميدوار كننده اي بمادر بيمارش بدهد و اما كيانوش، او كارهاي خسته كننده هروز شركت را دنبال ميكرد اما ديگر به بيمارستان نمي رفت و تنها به گرفتن گزارشات تلفني از دكتر اكتفا ميكرد
    با گذشت روزها بيمار كم كم به حالتهاي اوليه خود باز مي گشت.صبح روز هفتم وقتي چشمانش را گشود مادرش را بنام خواند ، دكتر با شادي اعلام كرد كه حافظه بيمار فعال است و او ميتواند همه چيز را بياد آورد پس از آن او ، پدرش و حتي ايرج را نيز بازشناسي كرد. دكتر از آنها خواست تا بيمار را خسته نكنن ، ولي سعي نمايند خاطرات گذشته را بيادش بياورند . اكنون اندك اندك وضعيت عمومي او رو به بهبود مي رفت تا آنجا كه حتي صحنه تصادف و ماجراي دعواي آنروز را با ايرج بخاطر آورد، اما تصميم گرفت در اينمورد صحبتي نكند. از مادرش خواست تا آنچه در اين مدت بر او گذشته برايش شرح دهد، مادر همه چيز را تعريف كرد، در هر جمله صحبتي از كيانوش و زحمات و لطفهايش آورد. ولي با اينحال نيكا مي انديشيد چگونه است كه اكنون بعد از گذشت 20 روز از بستري شدنش در بخش او حتي يكبار نيز به ملاقاتش نيامده بود!
    نگاهي به ساعتش نمود تا نيم ساعت ديگر ساعت ملاقات آغاز ميشد ، فكر ديدن پدر و ديگران وجودش را از اشتياق پر كرد و سعي نمود چهره اي شاد بخود گيرد تا پدر از ديدن او خرسند گردد. سپس چشم به در دوخت تا زماني كه دكتر با دسته گلي زيبا در آستانه آن ظاهر شد، آنگاه لبخند رضايت صورتش را پوشاند پس از پدر ايرج از راه رسيد . هنوز نيمساعت نگذشته بود كه اتاق از عيادت كنندگان پر شد، نيكا در ضمن صحبتهايش با پدر از او خواست تا مادرش را به همراه خود بمنزل ببرد زيرا احساس ميكرد محيط بيمارستان و اين پرستاري دراز مدت او را خسته و رنجور نموده ، مادر با شنيدن سخنان نيكا بشدت مخالفت كرد و گفت كه هرگز او را تنها نخواهد گذاشت . اما وقتي اصرار بيش از حد نيكا را ديد با گفتن جمله فعلا تا زمان رفتن خيلي مانده ، به بحث خاتمه داد ، نيكا هنوز سرگرم بحث بود. ناگهان صداي مردي كه پدرش را دكتر معتمد ميخواند توجهش را جلب كرد. احساس كرد لحن كلام برايش آشناست . رويش را بسمت در گرداند و از لا به لاي عيادت كنندگان چشمش بمردي جلوي در افتاد، اشتباه نكرده بود او كيومرث خان بود. انديشيد كه بعد از كيانوش وارد خواهد شد ، اما برخلاف تصورش بعد از او مهندس مهرنژاد و همسرش ، با سبد گل بسيار زيبايي وارد شدند و بطرف تخت نيكا آمدند و نيكا باز انديشيد ، كيانوش پس از پارك ماشين و با فاصله از آنها خواهد آمد ، ولي وقتي پدر از كيومرث خان حال كيانوش را پرسيد دانست كه باز هم اشتباه كرده است، زيرا او پاسخ داد او هم قصد داشت خدمت برسد ولي متاسفانه كاري پيش آمد و مجبور شد به جلسه فوري برود.......
    نيكا ديگر گوش نكرد ، خانم مهرنژاد با مهرباني به دلجويي از نيكا پرداخت و مهندس از وضعيت بد خيابانها و بي دقتي رانندگان سخن گفت، پدر ومادرش از لطفهاي كيانوش گفتند و تشكر كردند، ولي ظاهرا آن دو بي اطلاع بودند و بجاي آنها كيومرث خان از نگراني كيانوش صحبت كرد و از اداي دينش نسبت به خانواده دكتر و نيكا دانست كه او در جريان كارهاي برادرزاده اش قرار دارد . خانواده مهرنژاد زياد آنجا نماندند و پس از يك خداحافظي گرم و صميمانه آنها را ترك كردند ، كم كم ديگران نيز رفتند و اتاق خلوت شد . ايرج سبد بزرگ گل را برداشت و به طعنه گفت: مهندس خيلي زحمت كشيده . بعد جعبه بزرگ شيريني را كه كيومرث خان آورده بود باز كرد و در حاليكه به نيكا تعارف ميكرد باز گفت:" برعكس برادرزاده اش آدم قابل تحمل و خوش سليقه ايه."
    نيكا با غيظ بي آنكه خود بخواهد از كيانوش دفاع كرد و پاسخ داد:" تو بابت نجات من به اون مديون هستي، پس حق نداري اينطور درباره اش صحبت كني."
    ايرج با دلخوري در حاليكه بطرف دكتر مي رفت گفت:" كاش مي دونستم چرا خودت رو موظف به دفاع از اون مي دوني؟"
    نيكا پاسخي نداد در همين حال پرستار وارد شد و پايان زمان ملاقات را اعلام كرد . عيادت كنندگان آماده رفتن شدند . به اصرار نيكا مادر نيز با آنان همراه شد و نيكا را تنها گذاشت . اما هنوز چند لحظه اي از اين تنهايي نگذشته بود كه احساس دلتنگي كرد چشمش را به پنجره دوخت و به حياط پاييز زده بيمارستان خيره شد، احساس كرد اين دلگيرترين و سخت ترين پاييز در ميان بيست و دو سه پاييزي است كه گذرانده است ، قطره اي اشك چشمانش را سوزاند . براي آنكه جلوي ريزش اشكهايش را بگيرد ، لحظه اي پلكهايش را برهم نهاد . ناگهان صداي پايي اورا بخود آورد . با اشتياق چشمانش را گشود اما در مقابل خود كسي جز دكتر و پرستار را نديد ، دكتر براي ويزيت شبانه آمده بود . نيكا به او خسته نباشيد گفت و دكتر در سكوت او را معاينه كرد پس از آن از پايش پرسيد و او از درد شكوه كرد . دكتر با لبخند پاسخ داد" كه اين مسئله بعد از آن شكستگي شديد و عمل جراحي طبيعي است ." بعد صحبت آقاي مهرنژاد را پيش كشيد و از نيكا سوال كرد :" شما چه نسبتي با آقاي مهرنژاد داريد ؟ امروز ايشون رو همراه بردار و خانم بردارشون اينجا ديدم ." نيكا با تعجب به دكتر نگاه كرد و پرسيد:" شما اونها را مي شناسيد؟"
    دكتر پاسخ داد :" البته آقاي مهرنژاد با بيش از 50% سهام اين بيمارستان از پرنفوذترين اعضاء هيئت مديره هستند" بعد اضافه كرد:" شما اين مساله رو نمي دونستيد؟"
    نيكا نگاهي به دكتر كرد و گفت:" خير ايشون از دوستان پدر من هستند و من زياد به امور شخصي خانواده مهرنژاد واقف نيستم ."
    دكتر با گفتن جمله ايشون مرد بسيار خوبي هستند اتاق نيكا را ترك كرد و او بار ديگر تنها ماند و به غروب بيرون اتاق خيره گرديد، بنظرش رسيد بوي خوشي اتاقش را پر كرده ، اما حوصله رو گرداندن نداشت . شايد كسي از جلوي در عبور كرده بود و باد بوي عطر او را به داخل اتاق آورده بود . اما لحظه اي بعد احساس كرد منبع اين بوي خوش كاملا در كنارش قراردارد. به سرعت برگشت و با تعجب در مقابل خود كيانوش را ديد . او با احترام سر خم كرد و گفت:" سلام خانم معتمد."
    - شما هستيد؟
    - بله .............. معذرت ميخوام ظاهرا كمي ديرتر از ساعت ملاقات رسيدم
    نيكا چشمانش را به سبد گلسرخ زيبايي دوخت كه در دست كيانوش بود و آرام پرسيد: چطور اومديد بالا؟
    - كار دشواري نبود اين نگهبانها منو مي شناسند ........... خوب حالتون چطوره؟
    - خوبم ................ متشكرم
    - معذت ميخوام كه نتونستم زودتر خدمت برسم.
    نيكا ناگهان بخاطر آورد اين نخستين باري است كه كيانوش به ديدارش مي آيد، برآشفته و عصبي پاسخ داد:" يعني در اين بيست روز شما حتي چند دقيقه هم بيكار نبوديد كه بتونيد تلفني حالي از من بپرسيد؟"
    كيانوش يكه خورد و گفت:" مزاحم خودتون نمي شدم فكر ميكردم شايد حالتون مساعد نباشه و نتونيد صحبت كنيد ، اما تقريبا هر روز حالتون رو از دكتر ميپرسيدم."
    - چرا به ديدنم نيومديد؟ در حاليكه مي دونستيد بشما نياز دارم.
    - به من نياز داريد؟ اين تنها فكري بود كه هرگز به ذهنم نرسيد، دور و بر شما مثل هميشه شلوغ بود . من فكر نميكردم وجودم براتون اهميتي داشته باشه........... حالا واقعا شما بمن نياز داشتيد؟

  5. #35
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نيكا اين مرتبه بر عكس چند جمله اول لحظه اي انديشيد و با خود گفت: " چرا بايد از اين غريبه توقع داشته باشم كه به ديدنم بيايد ؟چرا با او اينگونه سخن گفتم؟ در حاليكه در اين مدت بهترين يار خانواده ام بوده. " از گفته هاي خود پشيمان شد ، نگاهش را از گلها گرفت و به كيانوش نگريست كه همچنان در انتظار جواب او ايستاده بود. آرام گفت:" چرا وايسادين؟ خواهش ميكنم بنشينيد، منو ببخشيد. محيط بيمارستان خسته و عصبي ام كرده و در اين ميون هيچكس مقصر نيست."
    كيانوش نشست . ولي ظاهرا مايل بود جواب سوالش را بشنود . اما نيكا علاقه اي به گفتن پاسخ نداشت . لذا گفت:" امروز پدر و مادرتون و كيومرث خان اينجا بودند، وقتي اونها رو بدون شما ديدم واقعا به اين نتيجه رسيدم كه منو فراموش كرديد، يا در اين مدت انقدر شما رو خسته كردم كه ديگه نمي خوايد منو ببينيد.
    - اين چه حرفيه ؟ تصور مي كنيد ميتونم شما و محبتهاتون رو فراموش كنم؟
    نيكا پاسخ نداد و كيانوش ادامه داد:" شما هيچ زحمتي براي من نداشتيد.
    - اينطور نيست شما از هيچ محبتي در حق من فروگذار نكرديد . حتي خون شما حالا در رگهاي من جريان داره.
    كيانوش زمزمه كرد:خون من در رگهاي پاك شما ، اين براي من مايه افتخاره .
    نيكا جسته وگريخته سخنان اورا شنيد پرسيد: شما چيزي گفتيد؟
    - خير، گفتم اميدوارم هرچه سريعتر خوب بشيد.
    - فكر ميكنم بخت با من يار بوده كه حالا نفس ميكشم
    - خوشبختانه همين طوره
    - البته لطف شما رو هم نبايد ناديده گرفت
    - باز شروع كرديد........... خوب حالا چطوريد؟ هنوز هم درد داريد؟
    - بله پام عذابم ميده ، نمي دونيد كي اين وزنه ها رو از پام باز ميكنن؟
    - به گمونم مدتي بايد بمونه ، شما دختر مقاومي هستيد اينطور نيست؟
    - سعي ميكنم باشم ، حداقل بخاطر پدر ومادرم.
    - آفرين! من هميشه شما رو تحسين كردم و حالا بيشتر از گذشته
    - متشكرم
    - فكر ميكنم شما نياز به استراحت داشته باشيد، اگر اجازه بديد زودتر رفع زحمت كنم.
    - به اين زودي، حتما از اينجا هم به يك جلسه ديگه خواهيد رفت؟
    - نه ، ولي فردا صبح به سوئيس پرواز ميكنم، دلم ميخواد چيزي بخوايد كه به رسم سوغات براتون بيارم.
    - فقط سلامتي
    - از اون بابت مطمئن باشيد من سخت جونم، چيز ديگه اي بخواهيد ، تعارف نكنيد.
    - هرچي كه بقول معروف چشمتون رو گرفت.
    - لااقل بگيد در چه نوع مغازه اي؟....... پوشاك خوبه؟
    - بله، خيلي
    - اميدوارم بتونم چيزي مطابق سليقه شما پيدا كنم.
    - شما خيلي با سليقه ايد
    - از كجا مي دونيد؟
    - از خريدهاي قبلتون، مثلا اون انگشتر برليان
    - اون انگشتر رو براي اولين بار روزي كه به بيمارستان اومدم توي دستتون ديدم، انگشتهاي شما به اون جلوه بخشيده بود
    - شايد هم برعكس
    - تصور نمي كنم
    نيكا خنديد ، مكثي كردو گفت: پس با اين حساب تا مدتها شما رو نمي بينم.
    - چطور؟
    - خوب حتما مدتي در سوئيس مي مونيد.
    - نه ، من دو روز ديگه در سنگاپور جلسه دارم، فقط دو روز در سوئيس مي مونم.
    - پس سه روز ديگه تهران هستيد.
    - تهران نه
    - پس كجا؟
    - يكسره به شيراز
    - اون هم دنبال كار؟
    - بله

  6. #36
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - اينطور كار كردن شما رو خسته ميكنه و زود از پا مي افتيد، كسي نيست كه بتونه بهتون كمك كنه؟
    - نه متاسفانه خودم بايد برم
    كيانوش از جا برخاست نيكا بي اختيار گفت:" ديگه به ديدنم نميايد؟
    لحنش حالت خاصي داشت. خودش هم تعجب كرد كه چرا اينطور ملتمسانه اين جمله را ادا كرده است. كيانوش لبخند كمرنگي زد و پرسيد:" چرا ميخوايد بازم منو ببينيد، درحاليكه مي دونيد مصاحب خوبي نيستم.
    - اشتباه مي كنيد نظر من ابدا اين نيست............ اگر جاي من بوديد مي فهميديد ديدن يك دوست در اين حالت چقدر براي انسان شادي آفرينه.
    - من هم قبلا بستري بودم
    - واقعا
    - بله، يكسال واندي
    - يكسال؟ خداي من! خوب پس حتما مي فهميد من چي ميگم.
    - متاسفانه در اينمورد تفاهم نداريم، چون من حتي نمي خواستم پرستارهام رو ببينم، ديدن هيچ كس برام شادي آفرين نبود ، خانواده ام رو هم نه ميشناختم نه دوست داشتم ببينم، تنهايي رو ترجيح مي دادم.
    نيكا متحير گفت:" كه اينطور و خواست بپرسد چرا بستري بوديد؟ اما منصرف شد، ولي خود كيانوش بي تفاوت گفت:" تعجب نكنيد چون من در تيمارستان بستري بودم نه بيمارستان. وبعد خنديد نيكا هم از حرف او خنده اش گرفت در همان حال كيانوش بطرفش خم شد وگفت:خانم كوچولو دوست داريد بشما چيزي بدم كه هم سرگرمتون كنه ، هم فكر ميكنم براتون جالب باشه
    نيكا متعجبانه نگاهش كرد وگفت: البته، چيه؟
    كيانوش كيفش را از روي زمين برداشت و آنرا روي تخت گذاشت شماره هاي رمزش را گرداند و درش را بازكرد نيكا آنقدر براي ديدن سورپريز كيانوش عجله داشت كه ناخودآگاه بداخل كيف سرك كشيد كيانوش لبخند زد و در كيفش را بسمت نيكا گرداند . نيكا شرمگين و اهسته گفت:" معذرت ميخوام كنجكاو شدم."
    كيانوش نگاهش را به نيكا دوخت و گفت :" اصلا خودتون برداريد ببينم مي تونيد پيداش كنيد.
    - يعني اجازه دارم كيف شما رو وارسي كنم؟
    - البته خيالتون راحت باشه، نامه هاي عاشقانه ام رو منزل گذاشتم.
    نيكا ابروانش را درهم كشيد و گفت: قلمش بشكنه هر كس براي شما نامه عاشقانه بنويسه
    كيانوش با صداي بسيار بلند خنديد وحيرتزده پرسيد:" چرا؟"
    نيكابازهم ازگفته خودتعجب كردگوياكس ديگري بجاي اوحرف ميزدسرش رابزير انداخت و گفت: همينطوري
    كيانوش بار ديگر خنديد و گفت: بالاخره دنبالش مي گرديد يا نه؟
    نيكا احساس كرد او امشب خيلي سرحال است در حاليكه دستش را بسوي كيف دراز ميكرد گفت: شما امشب خيلي سرحاليد!
    - از زمانيكه پام رو در طبقه پنجم گذاشتم و به مقابل اتاق شما رسيدم حالتم به اين صورت تغيير كرد
    نيكا حرفش را جدي نگرفت كيف را بسمت خود كشيد وگفت: مي دونيد شما رو از بوي عطرتون شناختم هميشه اين بو رو مي ديد ، حتي بعد از رفتنتون بوي شما توي خونه مون پيچيده بود.
    - از اين بو خوشتون نمي آد؟
    - بالعكس خيلي هم خوشم مي آد.
    كيانوش باز هم لبخند زد و در همان حال دستش را پيش برد تا پاكتي را كه روي لوازمش قرار داشت بردارد ولي نيكا با سرعت به پشت دستش زد و گفت:"" دست نزنيد ، خودتون اجازه داديد كيفتون رو بازرسي كنم."
    كيانوش دستش را عقب كشيد و با دست ديگرش جاي ضربه نيكا را گرفت و گفت: هر چه شما بفرماييد
    نيكا دلجويانه پرسيد :" محكم زدم؟
    - نه ابدا
    نيكا شروع به زير و رو كردن كيف كرد و در همان حال با صداي بلند نام محتويات آنرا بر زبان آورد ........ يه ماشين حساب فوق مدرن ، يه سررسيد با آرم شركتتون ، دوتا دسته چك ، يه دسته چك خارجي ، يه گذرنامه ، يك بليط هواپيما و يه مشت ورق پاره كه معلوم نيست به چه دردي ميخورد
    كيانوش خنديد وگفت: خانم ورق پاره؟
    - خوب بابا من كه اسمشون رو نمي دونم
    - همون بهتر كه ندونيد.......... ميخواهيد راهنماييتون كنم
    - بله ، ممنون ميشم
    - جيب پشت در كيف رو نگاه كن
    نيكا دستش را داخل قسمت پشت در كرد دفتري را لمس كرد كمي آنرا بالا كشيد دفتر خاطرات كيانوش بود. هيجان زده فرياد كشيد: دفتر خاطراتتون!
    - بله براتون جالبه؟
    - بهترين چيزي كه ممكن بود دريافت كنم
    - يادتون مي ياد قبلا گفته بودم روزي دفتر رو بهتون ميدم بخونيد
    - بله و فكر ميكنم بهترين زمان رو انتخاب كرديد.
    - خوشحالم كه شما رو راضي مي بينم
    نيكا لحظه اي سكوت كرد، آنگاه با ترديد گفت: مطمئن هستيد كه به من اجازه مي ديد دفترتون رو بخونم؟
    كيانوش نگاه خاصي به نيكا كرد، ولي او مفهوم آنرا درك نكرد، گرچه مي دانست منظوري در آن نگاه نهفته است بعد با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" بخونيد براي من هيچ فرقي نداره ، چون در شما رغبت اين كار رو ديدم اونو با خود آوردم.
    - به هر حال متشكرم
    - خوب من ديگه ميرم، آرزو ميكنم زودتر سلامت خودتون رو بدست بياريد، اگر احتياجي به من داشتيد حتما تماس بگيريد
    - نمي گيرم ، هر وقت خودتون لازم ديديد به ديدنم بياييد
    - هر روز خوبه
    - شما انقدر گرفتاريد كه بايد بگم هر ماه هم خوبه، هر چند فكر نمي كنم ماهانه هم نوبت بما برسه
    - شما هر وقت اراده كنيد من در خدمتتون هستم
    - مثلا فردا صبح؟
    - هر وقت
    - قرارتون در سوئيس چي ميشه؟
    - با يه تلفن منتفي مي شه
    - شوخي كردم......... آه خداي من فراموش كردم از شما پذيرايي كنم، لطفا از داخل يخچال چيزي بياريد گلويي تازه كنيد
    - متشكرم ديگه بايد برم
    - خواهش مي كنم
    كيانوش با بي ميلي در يخچال را گشود و جعبه شيريني بيرون آورد ، اين همان جعبه اي بود كه عمويش آورده بود، نيكا با ديدن آن خنديد و گفت: مي دونيد اين شيريني رو كي آورده؟
    - بله كيومرث
    - از كجا فهميديد؟
    - از نام شيريني فروشي
    - كه اينطور
    - بله خودم گفتم شيريني رو از كجا بگيرند ، سفارش سبد گل رو هم تلفني به گل فروش دادم
    - واقعا ؟ پس چطور گلسرخ نبود؟
    - چون ميخواستم سبد گلسرخ رو خودم بيارم........ شما هم شيريني ميل داريد؟
    جعبه را مقابل نيكا گرفت و اشاره كرد: از اون سري دومي ها برداريد خوشمزه تره
    نيكا به خواست او عمل كرد . كيانوش خود نيز از همان سري برداشت و جعبه را سرجايش گذاشت فكر آن پاكت هنوز ذهن نيكا را بخود مشغول كرده بود براي همين با شيطنت خنديد و گفت: با اين مغلطه كاريها خوب از دادن اون پاكت بمن سرباز زديد
    شيريني در دهان كيانوش ماند . با تعجب به نيكا نگاه كرد، در همان حال بار ديگر كيفش را باز كرد و پاكت را در آورد ، مقابل نيكا گرفت. شيريني را فرو برد و گفت: بفرماييد سركارخانم، شما خودتون بازش نكرديد.
    - چون ديدم تمايلي نداريد
    - بازم از اين حرفها زديد ، چند دفعه عرض كنم كه اين حرفها براي من كهنه شده، حالا بگيريد و باز كنيد
    نيكا به پاكت نگريست كه بر پشت آن نوشته بود (( حضور محترم جناب آقاي كيانوش مهرنژاد)) پاكت را گرفت و كارت دعوت آنرا بيرون كشيد در همان حال گفت:عروسي دعوت شديد؟
    - نه جشن تولد
    خيال نيكا راحت شد كارت را كاملا بيرون كشيد و باز كرد ولي وقتي نام ميزبان را درانتهاي آن ديد دچار حالت خاصي گرديد، زيرا در انتهاي دعوتنامه نام كتايون عبدي بچشم ميخورد و نيكا بخوبي اين نام را در خاطر خود داشت
    - تولد چه وقتيه؟
    - پنج شنبه
    - حتما شما برنامه هاتون رو طوري تنظيم كرديد كه اون شب تهران باشيد
    - تا پنج شنبه خيلي مونده
    - اميدوارم خوش بگذره
    - متشكرم اجازه مرخصي مي فرماييد؟
    - خواهش ميكنم خيلي لطف كرديد
    - خدانگهدار خانم معتمد
    - خدانگهدار آقاي مهرنژاد
    كيانوش خنديد و زير لب گفت :" به اين سرعت تلافي ميكنيد؟" بعد در را باز كرد اما نيكا او را بنام خواند: كيانوش خان
    كيانوش برگشت : جانم
    - واقعا از لطفتون ممنونم
    - خواهش ميكنم ، ميتونم بازم يه ديدنت بيام
    - البته منتظرم
    - مزاحمت نميشم خداحافظ
    كيانوش خارج شد و نيكا باز احساس دلتنگي كرد ، ناگهان بياد دفتر افتاد و دلتنگيش را فراموش كرد، ديگر احساس تنهايي نميكرد بر عكس مشتاقانه ميخواست دفتر را بخواند ابتدا تصميم گرفت آغاز اين كار را به صبح فردا موكول كند براي همين دفترچه را تنها ورق زد و آهسته گفت: چه خوش خط. بعد آنرا بست و داخل كشوي كنارش قرار داد و دراز كشيد چند لحظه اي گذشت . خدمه بيمارستان توزيع شام را آغاز نموده بودند در باز شد و چرخ غذا جلوي آن نمودار گرديد ، مسئول توزيع، سيني غذاي نيكا را روي ميزش قرار داد و خارج شد، نيكا بزحمت دوباره نشست چشمش كه به غذاها خورد اشتهايش را از دست داد چند قاشقي به زور خورد، بعد ميز را كنار زد و دراز كشيد تا بخوابد اما حس كنجكاوي خواب را از چشمانش ربوده بود دلش ميخواست زودتر قصه كيانوش را بخواند دستش را دراز كرد و دفتر را از داخل كشو بيرون كشيد و با سرعت ورق زد و از قسمتهاي خوانده شده گذشت و ادامه داستان را آغاز كرد .

  7. #37
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت دهم :

    يكشنبه 19 مهر
    امروز سه روز است كه در خيابان 14 شرقي يعني همان خياباني كه آن روز او را پياده كردم پرسه ميزنم . از صبح تا غروب آفتاب ، ولي هيچ نشاني از او نيافته ام ، فردا صبح باز هم دسته گلي تهيه ميكنم و به آن خيابان ميروم بالاخره او را خواهم يافت، حتي اگر تمام روزهاي سال را هم در آن خيابان سر كنم
    پنج شنبه 23 مهر
    امشب چهارمين دسته گل خشك شده را روي ميز قرار دادم ، ترسم از آن است كه روزي اين دسته گلهاي خشك شده تمام اتاقم را پر كند ، ولي هيچ اشكالي ندارد هر طور شده او را مي يابم . دلم براي قاصدك عشق ميسوزد فكر ميكنم از اينكه در دستهاي من اسير است خسته شده ، او طالب گل زيباي من نيلوفر است . گاهي فكر ميكنم بهتر آنست كه انديشه او را از سر بيرون كنم ولي چگونه ، وقتيكه چشمانش حتي لحظه اي از نظرم دور نميشود، خدايا نمي دانم چه بايد بكنم ؟ بيش از 10 روز است كه بشركت نرفته ام ، جلساتم تمام منتفي گرديده و كارهايم روي هم تلنبار شده و من تنها بيماري را بهانه ميكنم و تا رفع كسالت بخود مرخصي داده ام . اما آيا روزي اين كسالت برطرف خواهد شد؟
    شنبه 25 مهر
    من و قاصدك عشق امروز را هم دست خالي بازگشتيم به گمانم او از من خسته تر است، هرچه باشد او بيش از من براي رسيدن به صاحبش دلتنگي ميكند .دلم بحال هر دويمان ميسوزد يعني امكان دارد او را هرگز نبينم هر چند در انتظار لحظه ديدارش لحظه شماري ميكنم ، ولي هنوز نمي دانم اگر روزي او را ببينم چه بايد گويم؟
    دوشنبه 27 مهر
    امروز ، روز تولدم است. تعجب نكن الان توضيح ميدهم چرا امروز را اينطور لقب داده ام ، باورت ميشود ، امروز اورا ديدم و حتي با او هم صحبت شدم ، حق داري باور نكني خودم هم هنوز باورم نميشود ، بگذار برايت تعريف كنم.
    صبح ساعت 8 طبق معمول اين چند روز بدنبال گمشده ام بخيابان موعود رفتم ، ماشين را در گوشه اي پارك كردم و طول و عرض خيابان را چندين مرتبه طي كردم ، ديروز وقتي باز هم از خيابانگردي نتيجه نگرفتم ، تصميم گرفتم كه امروز به مغازه هاي محل سري بزنم و سراغ او را از آنها بگيرم ، البته قبلا هم چندين مرتبه اين فكر را كرده بودم ولي از ترس آنكه براي او مشكل آفرين شود صرفنظر كرده بودم ، اما امروز ديگر طاقتم طاق گرديده بود ، براي همين وارد مغازه اي شدم ، صاحب مغازه پيرمرد خوش مشربي بود ، گويا قبلا هم مرا ديده بود چون آشنايان با من احوالپرسي كرد، بي مقدمه سوال كردن را صلاح نديدم و تقاضاي پاكتي سيگار كردم و در حين آنكه پيرمرد سيگار را مي آورد سر صحبت را با او باز كردم ، پيرمرد سيگار را داخل كفه ترازو گذارد و با لهجه شيريني شروع به صحبت كرد. براي آنكه بيشتر بمانم نداشتن فندك را بهانه كردم . بسته اي كبريت خواستم و در عين حال سعي نمودم موضوع صحبت را به افراد محل بكشانم . پيرمرد جعبه كبريت را هم آورد ، ولي هنوز صحبتهاي ما به نتيجه مطلوب نرسيده بود ناچار اينبار نوشابه اي طلب كردم و براي آشنايي بيشتر از او نيز خواستم تا به حساب من براي خود نيز نوشابه اي باز كند. او ابتدا نپذيرفت ولي چون اصرار بيش از اندازه مرا ديد با اكراه پذيرفت . در حين نوشيدن نوشابه ها نيز نتوانستم صحبتها را به جهت مطلوب سوق دهم زيرا او از ساكنين آن محل در 50 سال قبل سخن مي گفت بيش از اين درنگ را جايز ندانستم و از او خواستم تا حساب مرا بگويد ناگهان صدايي از پشت سرم گفت: منم ميتونم يه بسته آدامس بردارم
    به جانب صدا برگشتم ، صدايي كه چون ابر در نظرم لطيف و آسماني جلوه ميكرد از آنچه ديدم كم مانده بود قالب تهي كنم . درست پشت سر من او ايستاده بود ، با لباسي به رنگ آسماني كه از او چهره اي چون فرشتگان ساخته بود ، آنچنان هيجان زده شده بودم كه بي اختيار فرياد زدم : نيلوفر من . نيلوفر اشاره كرد خونسردي خود را حفظ كنم و خود با خونسردي تمام رو به فروشنده كرد وگفت: آقاي ملكي لطفا يه بسته آدامس هم به من بديد . پيرمرد در حاليكه با تعجب بما مي نگريست بسته اي آدامس نيز كنار سيگار گذارد و گفت: با هم حساب كنم؟ من چنان هيجان زده شده بودم كه نتوانستم پاسخي بدهم تنها زمانيكه ديدم نيلوفر كيف پولش را باز ميكند بخود آمدم و گفتم : نيلوفر خانم خواهش ميكنم.
    بعد رو به فروشنده كردم و پرسيدم : چقدر بايد تقديم كنم؟ مبلغ را پرداختم ، بي آنكه اجناس خريداري شده را بردارم آماده رفتن شدم ، اما اشاره نيلوفر سبب شد متوجه اشتباهم شوم و برگردم و خريدهايمان را بردارم ، با هم از مغازه خارج شديم من به او نگريستم و گفتم : بالاخره ستاره سهيل من طلوع كرد؟
    او لبخندي دل انگيز زد و گفت: شما اينجا چه مي كنيد آقاي مهرنژاد؟
    - دنبال شما مي گشتم .
    - دنبال من؟
    - بله
    - خوب بفرماييد.
    - همينجا ، وسط خيابون
    - پس كجا؟
    - اگه اجازه بديد داخل اتومبيل خدمتتون عرض كنم
    با سر پاسخ مثبت داد بعد هر دو براه افتاديم او گفت: هرگز فكر نميكردم يه بار ديگه شما رو ببينم.
    - منم نمي خواستم مزاحم بشم
    پاسخم را شنيد ولي حرف ديگري نزد من چندگام جلوتر رفتم و در ماشين را باز كردم و كنار ايستادم تا سوار شود ، سوار شد در را بستم و با سرعت سوار شدم . او نگاهي پر تمسخر به من نمود و گفت: شما هميشه براي خريد سيگار به اين مغازه مي آي؟
    لحن پر تمسخرش دستپاچگي ام را بيشتر كرد با همان حال گفتم : خير حقيقت اينه كه دنبال شما مي گشتم تمام اين چند روز
    - با حسن ختام برنامه اوندفعه بازم ميخواستيد منو ببينيد؟
    - بله مجبور بودم
    - پس تمايلي در كار نبود
    پاسخش خونم را بجوش آورد نمي داني با چه لحن سردي اين جمله را ادا كرد ميخواستم سرش فرياد بكشم" چطور ميتوني اين حرفها رو بزني؟ من بخاطر تو چندين روزه تو اين خيابون سرگردونم ، حالا تو اينطوري صحبت مي كني " اما برخود مسلط شدم و گفتم: چيزي بالاتر از تمايل بود.
    بي اعتنا خنديد خنده اش بنظرم مضحك آمد با همان لحن سرد گفت: نگفتي چرا ميخواستي منو ببيني؟
    - شما چيزي گم نكرديد؟
    - چيزي كه شما پيدا كرده باشيد ...... تصور نمي كنم
    - ولي اشتباه ميكنيد
    - چطور؟
    بجاي آنكه پاسخش را بدهم گلسرش را از داشبورت خارج كردم روبه رويش گرفت و گفتم :نگاه كنيد.
    نگاهش را به قاصدك عشق دوخت، اما هيچ تعجبي در نگاهش نديدم گويا برايش عادي بود. بعد لحظه اي مكث خنديد بلند و كشدار، آنقدر خنديد كه گونه هايش بسرخي گراييد. متعجب نگاهش كردم . نميدانستم چه بايد بگويم .خنده اش برايم چنان چندش آور و احمقانه بود بود كه احساس سرگيجه كردم . اما بالاخره پايان يافت ، هنوز ته مانده كمرنگي از آن خنده در صورتش بود كه گفت: فقط همين ؟ تمام اين روزها بخاطر اين پروانه بدنبال من مي گشتي ، خيلي مسخره است!
    با غيظ پاسخ دادم: حتي اگه اين گلسر براي شما بي ارزش باشه ، من خودم رو موظف ديدم اون رو به صاحبش پس بدم ، تحت هر شرايطي
    از تحكم صدايم جا خورد و گفت:" تصور كردي سر زير دستات فرياد ميكشي؟ من كارمند شما نيستم آقاي رئيس. بي آنكه خود بخواهم لب به پوزش گشودم.اخمهايش را از هم گشود و اينبار همان لبخند دلفريب هميشگي لبانش را زينت داد و آهسته گفت: خوب كيانوش خان لحظه اي مكث كرد. از شنيدن اسمم از زبان او چنان هيجان زده شدم كه چون برق گرفتگان در جاي خشك شدم و چشم به او دوختم . خنده اش عميق تر شد و ادامه داد: چرا اينطوري نگام ميكني؟ من فقط خواستم بگم از من يه مژدگاني بخواهيد، ظاهرا رسم بر اينه كه وقتي گمشده كسي رو بيابند طلب مژدگاني مي كنند من هم آماده ام بفرماييد.
    - من هيچ چيز جز رضايت شما نميخوام
    - نه ، هرچي ميخواهيد بگيد، عجله كنيد ممكنه نظرم تغيير كنه و از دادن مژدگاني صرفنظر كنم
    لحظه اي درنگ كردم و پرسيدم: هر چي بخوام مي پذيريد
    - اگر معقول باشه ، حتما
    - فكر ميكنم معقوله.
    - پس معطل چي هستيد؟ بگيد
    - من...... من اين پروانه رو ميخوام .
    لحظه اي به چهره ام خيره شد و گفت: پس چرا اون رو آورديد؟
    - چون ميخواستم براي برداشتن كسب اجازه كنم...... خوب تقاضام زياده؟
    - نه اتفاقا بر عكس فكر ميكردم چيز ديگه اي بخواهيد
    - مثلا چي؟
    - آدرس ، شماره تلفن يا لااقل يه ديدار ديگه

  8. #38
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    تازه بخاطر آوردم كه تقاضاي خيلي ناچيزي كردم و حق با اوست ولي به آن پروانه زيبا خيلي علاقمند شده بودم . اصلا ديدار دوباره او را به آن پروانه مديون بودم بهر حال سكوتم را كه ديد گفت: همانطور كه قول داده بودم مي پذيرم اين پروانه مال شما.
    تشكر كردم و او پرسيد: اين پروانه به چه درد شما ميخوره؟

    - هيچي فقط ازش خيلي خوشم اومده ، خيلي زيباست!
    - واقعا
    - بنظر شما اينطور نيست؟
    - شايد حق با شما باشه...... خوب من ديگه بايد برم
    نمي دانستم چه بگويم كه بماند جمله اش غافلگير كننده بود آهسته و از روي ناچاري گفتم: به همين زودي؟
    - بله ، جايي كار دارم
    لحظه اي نگاهش كردم بخود جرات دادم و گفتم : ميتونم شما رو برسونم.
    قلبم به تپش افتاد و انتظار چون حيواني وحشي به دلم چنگ ميزد مي دانستم كه رد ميكند و همينطور مي دانستم كه عمدا جوابش را با تاخير مي دهد و قصد دارد مرا عذاب دهد. بالاخره زبان به سخن گشود و گفت: مگه شما كار و زندگي نداريد؟
    - كاري مهمتر از رسوندن شما نه.
    - خوب پس حركت كنيد.
    - لحظه اي با ترديد نگاهش كردم ، باورم نميشد كه پاسخ مثبت شنيده باشم ، از درنگم تعجب كرد و گفت: چي شد، پشيمون شدي؟
    هيجان زده پاسخ دادم: نه همين الساعه قربان
    حركت كردم و گفتم : امر بفرماييد سركار خانم از كدوم طرف بايد برم ؟
    - فعلا از اين خيابون خارج شو. بقيه مسير رو هم ميگم.
    - يادتون باشه از طولاني ترين راه آدرس بديد
    پاسخي نداد تنها به صندلي تكيه زد و چشمانش را روي هم نهاد. احساس كردم قصد استراحت دارد، براي همين سكوت اختيار كردم . سر خيابان نيش ترمزي زدم و خواستم بپرسم به كدام سو؟ كه او همانطور با چشمان بسته گفت: سمت راست با تعجب نگاهش كردم و گفتم: از كجا فهميديد به انتهاي خيابون رسيديم؟
    لبخندي زد و پاسخ داد: مثل اينكه تو اين محله زندگي ميكنم
    در دل هوش و ذكاوتش را ستودم و آهسته سوال كردم : خسته هستيد؟
    چشمانش را گشود و گفت: نه
    باز همان نگاه سبز به صورتم پاشيده شد . نگاهي كه تاب تحمل در مقابل جاذبه اش را در خود نمي ديدم براي همين ترجيح دادم نگاهم را از نگاهش بدزدم . سكوت را شكست و پرسيد : دفعه اول بود كه به اين خيابون مي اومديد؟
    خنديدم و گفتم: دفعه اول؟ به گمونم بتونم بگم از ابتدا تا انتهاي اين خيابون چندتا خونه است و در هر كدام چه رنگيه؟
    - جدي مي گيد؟
    - باور كنيد.
    نگاهش به دسته گل جلوي ماشين خيره شد. تازه بياد آوردم فراموش كردم آنرا به او تقديم كنم، ولي او فرصت اينكار را بمن نداد و گفت: هديه اي از جانب دختران محله ماست؟
    - نه ............ مي دونيد اين دسته گل خيلي خوش اقباله برعكس بقيه
    - چطور؟
    - چون اين گل بدست صاحبش رسيد ولي بقيه در اتاق من خشك شدند.
    بعد گل را برداشتم و مقابلش گرفتم و گفتم: براي زيباترين بهار زندگي
    خنديد و گل را از دستم گرفت، گلبرگي از گل سرخي جدا كرد و ناخنش را در آن فشرد و آنرا پاره كرد گفتم: اگر مطابق ميلتون نيست مي بخشيد ، من نمي دونستم شما به چه نوع گلي علاقمنديد
    - حالا ميخواهيد بدونيد؟
    - بله ، شايد بعد از اين برام لازم باشه.
    - فكر نميكنم به كارتون بياد، ولي بهر حال من گل اركيده رو به گلهاي ديگه ترجيح ميدم.
    گلبرگ پاره شده را از شيشه بيرون انداخت و در همانحال گفت: برو داخل اتوبان . بداخل اتوبان پيچيدم و با همان سرعت كم پيش راندم . خنديد و گفت: تندتر از اين نمي تونيد بريد، حتي يه دوچرخه هم ميتونه از ماشين مدل بالاي شما سبقت بگيره.
    تصميم گرفتم مهارتم را در راندن اتومبيل به رخش بكشم . پايم را تا آخرين حد بر روي پدال گاز فشردم، ماشين از جا كنده شد و با سرعت سرسام آوري بجلو رفت. دو سه مرتبه عمدا ماشين را به اينطرف و آنطرف اتوبان منحرف كردم ، ميخواستم او را بترسانم تا از من بخواهد آهسته برانم ولي او كف دستهايش را محكم به هم كوفت و هيجان زده فرياد كشيد: آفرين ، تندتر . از جسارت او تعجب كردم ، بنظرم پديده اي عجيب آمد تا بحال دختري چون او را نديده ام . سرعتم را چنان افزايش دادم كه براي خودم هم وحشتناك بود. ولي او هيچ وحشتي نداشت . چند لحظه بعد هيجانش فروكش كرد ، خونسرد به صندلي تكيه داد و گفت: خوب كافيه ، مهارتت رو نشون دادي حالا هر طور ميخواي برو.
    از سرعتم كاستم در حاليكه از رفتارش متحير مانده بودم . اينبار من سكوت را شكستم و گفتم: خيلي حرفها هست كه بايد براتون بازگو كنم .

    *************************

  9. #39
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت و گفت: بازم هوس دعوا و مشاجره كردي؟
    - نه ، چرا دعوا؟

    - مثل اوندفعه كه از حرفهاي من ناراحت شدي.
    - ناراحت نشدم ، اگه اينطور بود الان اينجا نبودم ، ولي قبول بفرماييد شما كم لطفي فرموديد .
    تكرار كرد: كم لطفي . احساس كردم بازهم آن ماسك مسخره را بر چهره زد ، از صميميت چند لحظه پيش در او نشاني نبود، اين مرتبه خيلي جدي پرسيد: حرف حسابتون چيه؟ از من چي ميخوايد؟
    - ميخواستم بيشتر با هم آشنا بشيم ،البته اگه اشكالي نداشته باشه.
    - پس شجره نامه منو ميخوايد بدونيد .ميتونيد براي بازشناسي من از دايره هويت شناسي پليس بين الملل كمك بگيريد.
    نمي دانم چرا سعي ميكرد از جملات نيشدار و پرطعنه استفاده كند، ولي به هر حال بعد از آن خوي پرخاشگر، ملاطفت اين ديدار نعمتي بود كه من بايد آن را حفظ مي نمودم . بنابراين نبايد از كنايه هايش دلگير مي شدم . ولي در عين حال نمي دانستم چه بايد بگويم و سكوت را ترجيح دادم . سكوتم را كه ديد لبخند زد و گفت : اخمهاتون رو باز كنيد . اون چه كه مي خوايد براتون مي گم .
    هر چه كه مايل به شنيدنش هستيد بپرسيد، شروع كنم؟
    - البته ، ولي قبلا از اينكه خواسته منو برآورده مي كنيد ازتون متشكرم .
    - تشكر لازم نيست ، اگر تمايلي داريد گوش كنيد . اسمم نيلوفره ، 22 ساله هستم و در آپارتماني در همين خيابون زندگي ميكنم.
    - تنها؟
    - بله مي دونيد زماني انسان بر سر دو راهي انتخاب قرار مي گيره و نميتونه هيچ كدوم از دو راه رو انتخاب كنه ، بهتره هر دو رو كنار بذاره به راه سوم فكر كنه
    - شما در يك چنين وضعيتي قرار گرفتيد؟
    - بله، البته دو سال قبل و من انتخابم رو انجام دادم ، مي دونيد پدرم مردمتعصبي بود. پايبند به يكسري اعتقادات كذايي، بر عكس اون مادرم به هيچ كس و هيچ چيز پايبند نبود و اين مساله هميشه باعث درگيري بين اونها بود . پدر در آرزوي خانواده اي هسته اي بود . ميخواست شب وقتي از سركار مياد. همه ما سر ميز غذا حاضر باشيم ولي حتي يك شب هم چنين نشد چون من، برادرم نيما و مادرم هركدوم گرفتار كارهاي خودمون بوديم ، تو خونه ما در همه وقت و هميشه يك نفر غايب بود. افراد خانواده كمتر باهم برخورد داشتند و اين خلاف خواست پدر بود كه دوست داشت قدرت مطلقه خونه باشه از زماني كه بياد دارم اون دو تا هميشه در حال مشاجره بودند، مادر ميخواست از هر قيدي آزاد باشه و پدر ميخواست همسري وفادار و فرزنداني سر به راه داشته باشه. مسخره نيست عصرفضا و چنين افكار مضحكي؟
    ميخواستم حرفش را رد كنم، اما ترسيدم از من برنجد ، بنابراين اجازه دادم حرفش را ادامه دهد و او چنين گفت: ومن مانده بودم و اين دو راهي، زماني پدر حق رو بخود مي داد و منو بسوي خود ميخواند و روزي مادر به رفتن همراهش تشويقم ميكرد و من واقعا سرگردون بودم، شما بودي چه ميكردي؟ بنظر من هر دو احمق بودند ، از هيچ كدومشون دلخوشي نداشتم ، موجودات كسل كننده! نيما ترجيح داد با مادر بره و رفت، قبل از اون هم كمتر ايران بود . چند ماهي مي اومد و دوباره نزد اقوام مادر در خارج از كشور ميرفت. اونها رفتند و من و پدر مونديم . از اون پرسيدم : تصميمش چيست؟ اون ميخواست پيش مادرش بره و من مي بايست سالها عصا كش اون پيرزن خرفت و غرغرو ميشدم . بايد مي نشستم و چرندياتش رو راجع به پدر و مادرم مي شنيدم ، بنابراين تصميم گرفتم با پدر همراه نشم ميخواستم آزاد باشم. آزاد و بدون تعهد. نميخواستم براي خودم پايبندي ايجاد كنم گفتم منم ميرم پيش مادر...... ولي نرفتم . همين جا آپارتماني اجاره كردم...... حالا من در تنهايي روزگار مي گذرونم، پدرم منزوي و گوشه گير شده، از شما چه پنهون گمونم قاطي كرده ومادرم وبرادرم تو ينگه دنيا خوش مي گذرونند.اين آخرين جمله اش بود بعد از آن سكوت كرد و بمن خيره شد، نگاهي طولاني و نافذ . آنگاه فرمان داد بايستم . به آنچه گفت عمل كردم و فورا كناري پارك كردم . ناگهان فرياد زد: به من نگاه كن!
    نگاهش كردم متعجب و با ترديد . او ادامه داد: شنيدي؟ حالا فهميدي من كي ام؟ يه دختر بيچاره از يه خانواده نابسامان و مسخره . حالا باز هم اصرار داري منو ببيني. دلت ميخواد آدرس منزلم رو بدوني و هرجا ميخوام برسونيم؟
    بدون آنكه لحظه اي بينديشم پاسخ دادم: بله. البته الان هم پشيمان نيستم . من واقعا او را دوست دارم چرا بايد بخاطر خانواده اش طردش كنم . تازه اكنون در مقابلش خود را مسئول مي دانم . او طعم خوشبختي را در زندگي نچشيده، اما من او را خوشبخت خواهم كرد . نمي داني چقدر تعجب كرد وقتي ديد اينطور راسخ پاسخ مثبت مي دهم . فرياد كشيد: ديوونه شدي، مي دوني چي ميگي؟ چراي مي خواي موقعيت خودت رو با اين عشق بي فرجام خراب كني. اين مسخره بازيها رو كنار بذار و به خودت بيا ، عشق رو براي كتابهاي قصه بذار و به واقعيات زندگي فكر كن.
    در پاسخش گفتم: حالا شما گوش كنيد سركار خانم. من از روزي كه چشم باز كردم ، يه ماشين حساب تو دستم بود و حسابهاي شركت پدرم رو چك ميكردم. بايد بشركت و كارهاش رسيدگي ميكردم. پدر خيلي زود خودش را بازنشسته كرد . چون كار طاقت فرساي شركت بزرگ ما خيلي زود آدم رو از پا مي اندازه و بعد من موندم و كلي كار . از صبح تا غروب آفتاب پاسخ تلفن، تلگراف ونامه مي دادم ، هنوز تازه جواني بيشتر نبودم ، كه بايد با مشاورين مالي و حقوقي و بازرگاني هر روز به يه شهر مي رفتم . انقدر در كارم غرق بودم كه بندرت ياد زندگي شخصي ام مي افتادم . اصلا نفهميدم سالها چطور طي شد؟ من بودم و كار بود و شركت. ولي حالا نه، حالا ميخوام بقول شما به واقعيات زندگي فكر كنم ، ميخوام بخودم بيام و براي خودم زندگي كنم نه براي تراز نامه شركتم.
    كاش مي توانستم توصيف كنم چقدر زيبا خنديد، چقدر دلنشين نگاهم كرد، لحظاتي در همانحال سپري شد بعد شانه هايش را با بي تفاوتي بالا انداخت و گفت: اميدوارم پشيمون نشي و حرفاي امروزت رو فردا فراموش نكني .
    من به او قول دادم كه هرگز آنچه را گفتم فراموش نكنم و حالا با خود نيز پيمان مي بندم كه هرگز و تحت هيچ شرايطي دست از او نكشم.
    يكشنبه 10 آبان
    كار دشواري بود ، ولي بالاخره پايان يافت . امروز روياي من به حقيقت پيوست . من و نيلوفر صبح به يك دفتر ثبت رفتيم و با هم نامزد شديم . تعجب نكن الان توضيح مي دهم . او اولين شرطش براي پذيرفتن تقاضاي ازدواج من آن بود كه بي حضور و اطلاع هيچ كس ما باهم نامزد شويم . حتي نزديكترين كسانمان نيز نبايد به اين راز پي مي بردند و بجاي صيغه عقد بخواست او تنها صيغه محرميت براي دوران نامزدي بين ما جاري شد . ثبتي صورت نگرفت و چيزي در شناسنامه ها يمان درج نگرديد، ولي لااقل اين حسن را دارد كه من از اين پس ميتوانم بي هيچ مشكلي به ديدار او بروم . او همسر من است ولي مشكلترين قسمت قضيه پنهان كردن اينكار از خانواده است . فكر ميكنم آنها حق دارند اين مهمترين مساله زندگي پسرشان را بدانند . ولي او نميخواهد من هم قول داده ام بخواست او عمل كنم.
    چهارشنبه 25 آبان
    يعني قبل از اين هم زندگي به اين زيبايي بود، پس واي بر من كه در تمام اين مدت از اين همه زيبايي غافل بودم، چرا انقدر دير بخود امدم؟ چرا اينقدر دير بهار به پاييز زندگي من سرك كشيد؟ نمي داني چه روزهاي پر نشاط و زيبايي را مي گذرانم، عشق او بمن شور و نشاط مي دهد . من بخاطر او و بياد او زندگي ميكنم .
    سه شنبه 27 آذز
    از افكارش تعجب مي كنم. نمي دانم چرا تا اين حد از مسئوليت و محدوديت گريزان است. او دختر عجيبي است. نميخواهد هيچ چيز او را وادار به انجام كوچكترين كاري و يا ترك عملي نمايد، گاهي تصور ميكنم در وجود او هيچ احساس و محبتي وجود ندارد .گاهي او از سنگ ميشود . در آن هنگام سبزي چشمانش ديگر آن باغ بهاري نيست ، بلكه مانند خزه اي بر روي سنگها در زير آب زلال رودخانه است . در اين لحظات احساس ميكنم زندگي با او كار دشواري است . درك او خيلي سخت است و كارهايش تعجب آور .
    يكشنبه 10 ديماه
    ميخواهد به ديدار مادرش برود. نمي توانم بگذارم به تنهايي سفر كند دلم ميخواده با او همراه شوم. ولي او اصرار دارد. تنها برود مي گويد: اينطور راحت تر است. ولي نبايد بدون من برود . من بي او مي ميرم.
    سه شنبه 7 بهمن
    روزهاي تنهايي سخت و عذاب آور است . لحظات اين روزها كشنده و كشدار مي گذرد. چرا اين هجران بسر نمي آيد؟ با آنكه قرار بود تا آخر دي ماه باز گردد ولي هنوز نيامده. من، شهريار صميمي ترين دوستم و تنها كسي كه از ازدواجم باخبر است را هر روز بمنزل او ميفرستم . البته بهتر است بگويم او به ميل خود بخاطر من متحمل اين زحمت ميشود. حالا مي فهمم چقدر او را دوست دارم.

    پنج شنبه 11 بهمن
    انتظار بسر آمد و او امروز صبح آمد، وقتي به او بخاطر تاخير يازده روزه اش گله كردم ، بي تفاوت لبخند زد و مرا بشدت عصباني كرد. بي اختيار سرش فرياد كشيدم . ولي او باز با همان حالت بي تفاوتي از شهريار خواست تا او را به آپارتمانش برساند و مرا تنها گذاشت.
    دوشنبه 15 بهمن
    بالاخره ميان ما صلح وصفا برقرار شد ، من از او خواستم تا اينبار ديگر اجازه دهد به خانواده ام معرفيش كنم، ولي او باز هم خنديد و چشمانش پر از خزه شد ، تا بحال چندين مرتبه به او اصرار كردم ولي او هر بار بنوعي از زيراينكار شانه خالي ميكند. مادر اصرار دارد كه من هرچه زودتر ازدواج كنم و من مجبورم بالاخره وجود نيلوفر را با او درميان بگذارم . او فقط در اين حد مي داند كه من دختري را در نظر دارم . فكر ميكنم به همين علت است كه دائما بمن مي گويد ميخواهد عروسش را ببيند ، ولي وقتي اين سخنان را به نيلوفر مي گويم تنها مي خندد و باز هم از همان خنده ها .
    پنج شنبه 18 بهمن
    پدرش در يك آسايشگاه بستري است، از او خواستم تا به ديدارش برويم، ولي او تنها آدرس آسايشگاه را داد و گفت: " خودت برو. من برنامه هاي مهمتري دارم."وظيفه خود دانستم سري به او بزنم و اگر به چيزي نياز داشت برايش مهيا نمايم .هرچند زماني كه سالم بود مرا نديده بود و بطور قطع نمي شناخت .بهر حال به آسايشگاه رفتم و سراغش را گرفتم .مسئولين آنجا مرا به اتاقش راهنمايي كردند .خداي من! مردك بيچاره حالت عجيبي داشت . رنجور و كسل در گوشه اي از اتاق روي زمين نشسته بود و به چهره اي نامريي چنگ ميزد و بلند بلند سخن مي گفت ، كلماتش روند خاصي نداشت ، معلوم نبود چه ميگويد ، گاهي چند كلمه مشخص مي گفت، ولي باز بيراهه مي رفت، كنارش روي زمين نشستم و با او مشغول صحبت شدم ، سعي كردم نيلوفر را به خاطرش بياورم ، او با صداي بلند خنديد و چندمرتبه تكرار كرد " زالوي كوچك، زالوي پست كوچك! بعد از من خواست تا نزديكتر شوم ، آنگاه دستش را بر روي شاهرگ گردنم قرار داد و گفت: خونت را مي مكد ، زالو ، زالوي پست كوچك . درست مثل زالوي پست بزرگ . مرا هم زالو به اين روز انداخت مي بيني دنيا پر از زالوست، زالوها خون آدمها را سر مي كشند . بعد آنها مثل من ميشوند ، اول تو، بعد ديگران . زالوها هر روز بر تن يكنفر مي نشينند ، زالوها با هيچ كس تا ابد نمي مانند . آنها هوسرانند و هر لحظه در انديشه خون يك نفر ، زالو را بكن جوان . زالو را دور بينداز ، عجله كن ، قبل از اينكه خونت ، آبرويت و شخصيتت را به تاراج ببرد " بعد دست مرا در ميان دستهاي لرزانش گرفت وگفت: خود را خلاص كن ، به من قول بده ." من به او اطمينان دادم و با افسردگي تركش كردم . نمي دانم چطور يك دختر ميتواند تا اين حد بيرحم باشد . بايد به ديدار پدرش برود .

  10. #40
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    سه شنبه 23 بهمن .
    امروز هر چه به او اصرار كردم حاضر نشد به ديدار پدرش برود . هزاران بهانه تراشيد كه من قبول كنم فرصت اينكار را ندارد . به او گفتم خودم مي رسانمت و بعد بر مي گرديم ، نيمساعت هم طول نمي كشد ، ولي او باز هم دليل آورد . بخاطر اين بهانه جويي ها از او خيلي دلخورم . گويا او دلش نميخواهد با هيچ كس ملاقاتي داشته باشد، نه با خانواده من ، نه با خانواده خودش ، تنها تمايل او به ديدار مادرش ميباشد ، ولي من گاهي فكر ميكنم ديدار او هم بهانه اي بيش نيست . نيلوفر تنها بخاطر گردش و بقول خودش تنوع ميرود .

    جمعه 26 بهمن
    امروز باز هم به ديدار مرد بيچاره رفتم. مدتي در حياط تيمارستان با هم قدم زديم . او برايم از زالوها سخن گفت ، زالوهايي با چشمان سبز ، سخنانش آنقدر بي سر وته بود كه از آن سر در نياوردم ، ولي در ظاهر با او همدردي كردم. وقتي ميخواستم برگردم پرستار از من خواست به ديدار دكترش بروم . من هم پذيرفتم و نزد دكتر رفتم . او ضمن اعلام وخامت اوضاع روحي وجسمي مرد از من خواست تا بيشتر به ديدارش بيايم . لحن كلامش طوري بود كه گويا اعلام خطر ميكرد .اما نميخواست در من ايجاد دلهره نمايد و جالب اينجا بود كه حتي از من نپرسيد با او چه نسبتي دارم .وقتي به منزل رسيدم فورا با آپارتمان نيلوفر تماس گرفتم .چه هياهو وجنجالي! ظاهرا سرش خيلي شلوغ بود ، بمحض آنكه صدايم را شنيد گفت: كيانوش جان تو هستي . از لحن كلامش دانستم كه بايد منتظر جملات دل آزاري باشم . بعد از احوالپرسي قبل از آنكه من فرصتي براي حرف زدن بيابم گفت مهمان دارد و متاسفانه نميتواند زياد صحبت كند . من هم به او اطمينان دادم زياد وقتش را نگيرم . بعد بطور مختصر آنچه را از دكتر شنيده بودم برايش نقل كردم ، ولي عكس العملش واقعا تعجب آور بود، زيرا بر عكس تصور من با صداي بلند خنديد و گفت:" پس داره مي ميره؟" پاسخ دادم: نيلوفر خواهش ميكنم كمي انصاف داشته باش اين چه حرفيه؟ اون پدرته . ولي او فرياد كشيد : به جهنم كه مي ميره . آنقدر عصباني بودم كه نتوانستم جوابش را بدهم . او گويا دانست كه دلگير شده ام چون پرسيد: كيانوش دوست داري با ما باشي ؟ تشكر كردم و خداحافي كردم ، درحاليكه وجودم پر از ياس وگله بود، وقتي ميخواستم گوشي را بگذارم بار ديگر صدايم كرد و گفت: كيانوش خيلي دوستت دارم . وبعد بسرعت قطع كرد با اين جمله گويا آنچه اتفاق افتاده بود فراموش كردم حتي اكنون كه اين خطوط را مينويسم ديگر از او چندان دلگير نيستم و شايد سعي ميكنم كارش را توجيه كنم و برايش دليل موجهي بيابم
    پنج شنبه 2 اسفند
    هنوز نتوانستم نيلوفر را متقاعد كنم به ديدار پدرش برود . خود نيز وقت نكرده ام سري به او بزنم ، چون كارهاي پايان سال شركت كمتر وقت آزاد برايم باقي مي گذارد . اما به او قول داده ام و حتما باز هم خواهم رفت ، هرچند نيلوفر بشدت مخالف است .
    دوشنبه 6 اسفند
    امروز را بايد به فال نيك گرفت روز بسيار خوبي بود ! باور كردني نبود واقعا كه اين نيلوفر دختر عجيبي است . شناخت او و پيش بيني اعمالش واقعا دشوار است . ساعت 5/9 مهندس مهرنژاد و كيومرث بشركت آمدند، ساعتي آنجا بودند . بعد مهندس مهرنژاد رفت ولي كيومرث ماند و ما مشغول صحبت شديم . هنوز ساعتي نگذشته بود كه يكي از منشي ها اطلاع داد خانمي بنام نيلوفر ميخواهد مرا ببيند . خدا را شكر كه قبلا قضيه نيلوفر را به كيومرث گفته بودم ، او محرم اسرار من است، ولي فكرش را بكن اگر مهندس مهرنژاد آنجا بود چه افتضاحي ببار مي آمد . خلاصه چنان هيجان زده شدم كه كيومرث به خنده افتاد ومرا مسخره كرد چندين مرتبه اداي مرا در آورد و با اين كارش مرا كه بشدت عصبي و مضطرب شده بودم عصباني تر كرد . نيلوفر آمد و من او را به كيومرث معرفي كرد. بالاخره اولين آشنايي فاميلي صورت گرفت و من بايد اميدوار باشم كه بزودي او را با مادرم و مهندس نيز آشنا كنم .
    ابتدا او ظاهرا از ديدار كيومرث چندان خرسند نشد ، اما وقتي با او همصحبت شد چنين بنظر رسيد كه او را پسنديده باشد. لحظاتي بعد ما از اتاق كار خارج شديم و كيومرث را تنها گذاشتيم . من تمام قسمتهاي شركت را به او نشان دادم و او با اشتياق همراهيم كرد .نهار را با ما صرف كرد و بعد رفت . كيومرث تمام رفتارهاي من و او را زير ذره بين قرار داده بود و پيوسته حركات ما را تقليد ميكرد و به هر دويمان مي خنديد . ولي وقتي ميخواست برود خيلي جدي بمن گفت: تعريفش رو خيلي شنيده بودم ، ولي هرگز تصور نميكردم خانم آقاي كيانوش مهرنژاد اينطوري باشه ، اون دختر نمونه ايه، مودب، زيبا و بسيار خوش مشرب. فكر نميكردم تا اين حد خوش سليقه باشي و من به او اطمينان دادم كه در اينمورد هيچ شباهتي به او ندارم ، چون گمان نمي كنم در وجود او ذره اي سليقه بتوان يافت !
    چهارشنبه 15 اسفند
    امروز به ديدار پدر نيلوفر رفتم. وقتي داخل اتاق شدم ، پيرزن رنجوري را كنار ديوار ديدم ، او با چشماني اشكبار به بيمار مي نگريست ، نزديكتر كه رفتم متوجه شدم دستان بيمار به تخت بسته شده، پيرزن از ديدن من متعجب شد، سلام كردم، نگاهي نا آشنا بمن كرد و گفت: شما رو بجا نمي آورم . نمي دانستم خود را چگونه معرفي كنم بناچار خود را از همكاران سابق او معرفي كردم . البته اين در حالي بود كه حتي نمي دانستم او كجا كار ميكرده. پيرزن برايم گفت كه پرستاران گفته اند من به ديدار پسرش مي روم ، ولي او گفته فردي با اين مشخصات را نمي شناسد ، ولي اضافه كرد كه حدس زده من از دوستانش باشم . من به بيمار خيره شدم . چشمانش بسته بود و چند جاي صورتش مجروح و خون آلود شده بود . از پيرزن حالش را پرسيدم و او گفت كه بمراتب بدتر شده است . ريه هايش عفونت كرده و از همه بدتر در فواصلنزديك دچار حملات عصبي ميشود . به گمانم كارش به جنون شديد كشيده شده چون آنطور كه پيرزن اظهار ميكرد . او مدام در عالم تصورات خود با زالوهاي سبز چشم ميجنگد و هر چه به دستش مي آيد به در و ديوار مي كوبد و گاهي حتي خود را براي نابود كردن آنها به در و ديوار مي زند . پرستاران ناچار شده بودند او را به تختش ببندد. در همين حين مرد چشمانش را گشود و من با كمال تعجب مشاهده كردم كه مرا شناخت ، البته ابتدا گفت: تويي پسرم . و من تصور كردم مرا با پسرش نيما اشتباه گرفه ، ولي بزودي دانستم كه اينطور نيست . او شروع به صحبت كرد و گفت: مي بيني با من چه مي كنند به اونها بگو بذارند من كارم رو تموم كنم . با دستهاي بسته كه نمي تونم با زالوها بجنگم . با اين حساب تموم شهر از زالوها پر مي شه ، ديگه زندگي معنايي نخواهد داشت ولي اينها نمي ذارن.
    چند مرتبه فرياد كشيد : اينها نمي ذارن. پرستاران با صداي فرياد او داخل شدند و آمپول آرامبخشي را به مرد كه همچنان نعره مي زد تزريق كردند ، او اكنون به زمين وزمان ناسزا ميگفت، زيرا آنها نمي گذاشتند او جنگش را فاتحانه بپايان رساند . ديدن اين منظره رقت بار و ترحم آور روحم را آشفته كرد، ناگهان بياد پيرزن بيچاره افتادم .او در گوشه اي ايستاده بود و آرام آرام اشك مي ريخت . تماشاي اين صحنه براي يك مادر مسلما كشنده بود .دقايق در ميان فريادها بيمار يكي پس از ديگري سپري مي شدند . بالاخره او پس از آن توفان آهسته خفت و پرستاران ما را از اتاق بيرون راندند.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •