پيرزن آهسته آهسته در راهرو پيش ميرفت، گويا ناي بلند كردن پاهايش را نداشت، من صداي كشيده شدن گالشهاي كهنه اش را بر روي كفپوش راهرو مي شنيدم . سعي كردم او را دلداري بدهم، با كوشش بسيار و چند جمله تسكين دهنده بر زبان اندم و به او قول دادم تا زمان فراغت پسرش از بيماري يارشان باشم . پيرزن باز به گريه افتاد، از بيكسي و تنهايي شكايت كرد و از من تشكر نمود . آنگاه او را بمنزلش رساندم . چون بيش از حد اصرار ورزيد داخل خانه شدم ، خانه اي كه بوي نم و كهنگي فضايش را آكنده بود داخل اتاق كنارش نشستم باريم چاي آماده كرد و در همانحال گفت: مي دوني اون ازيتا رو مي پرستيد، همينطور نيما و نيلوفر رو ، اونها تمام زندگي پسرم بودند اون مهربونترين پدر و باوفاترين همسر در تمام دنيا بود. هرچند ازدواجش از ابتدا غلط بود ، ولي عشق آزيتا چندان در دلش ريشه دوونده بود كه نتونستيم مقابلش مقاومت كنيم ، بالاخره هم با وجودي كه مي دونستيم چه اشتباه بزرگي مرتكب مي شيم تن به اين كار داديم و اونها رو به عقد هم در آورديم . روزهاي اول همونطور كه به پسرم قول داده بد زندگي بي بند و بار و پرتجمل خونه پدرش رو فراموش كرد و آزاديهاي بي حد وحصرش رو به دور ريخت . پدرش بازگشتش رو بخونه ممنوع كرده بود، چون اونها هم به اندازه ما از اين وصلت ناراحت بودند، ودامادي در شان ومنزلت خودشون ميخواستند، براي اونها وجود ناصر مايه ننگ و آبروريزي ميون دوست وآشنا بود، بقول خودشون نمي تونستند جلوي سر وهمسر سر بلند كنند ونامي از دختر ودامادشون ببرند. بهر حال با وجودي كه با آغاز اين زندگي زمين و آسمون مخالف بودند اونها كار خودشون رو كردند و پايه يك زندگي زيبا رو گذاشتند . اون روزها ناصر خوشبخت ترين مرد دنيا بود .آزيتا واقعا همسر خوبي بود . زيبا بود و مليح . ديروزش رو كاملا فراموش كرده بود و حالا دختري متين و موقر بود با تولد نيما زندگي اونها بيش از پيش شيرين شد طوري كه ضرب المثل فاميل شده بودند . همه به ناصر و آزيتا بخاطر داشتن او زندگي غبطه مي خوردند . درست يكسال و نيم بعد نيلوفر بدنيا اومد. ناصر دخترش رو مي پرستيئ و اين وضع پيوند عشق اونها را مستحكمتر كرد ، اونها با دو تا بچه كوچيك انقدر مشغله داشتند كه حتي فرصت فكر كردن به خانواده شون رو نداشتند .هر بعد ازظهر دختر و پسر كوچولوشون رو براي گردش بپارك مي بردند، با طلوع اولين ستاره بر ميگشتند ، صحبها ناصر با نشاط از خونه خارج مي شد و به اداره مي رفت، وقتي بر ميگشت وجودش تشنه ديدار خانواده خصوصا همسرش بود. اما اين خوشبختي رويايي زياد طول نكشيد ، نيلوفر اولين كيف مدرسه رو خريده بود و در تب وتاب اولين مهرماه بود كه ناگهان خبر رسيد پدر آزيتا در بستر بيماري افتاده و در اين روزهاي رنج و درد دخترش رو بياد آورده و ميخواد يكي يكدونه اش رو ببينه ، ولي آزيتا از اين امر سرباز زد و به ديدارش نرفت . برادرهاش خيلي تلاش كردند راضيش كنند، حتي خود ناصر هم خواست تا اون پدرش رو دريابه ، ولي اون گفت كه هرگز پدرش رو نمي بخشه . به اين ترتيب اونا راهشون رو كشيدند و رفتند سال ديگه اي هم سپري شد، اما در اين مدت آزيتا گاهگاهي براي ديدن پدرش بي تابي ميكرد ، با اينحال حاضر نشد به ديدار اون مرد پول پرست و طماع بره . زمستون سال بعد يه بار ديگه سر وكله غريبه ها تو زندگي اونا پيدا شد، اينبار هم بردارهاش به ديدارش اومدند و خبر دادند پدرش دچار سرطان خون شده و آخرين روزهاي حياتش رو مي گذرونه ، به اون گفتند اگر امروز براي ديدار پدر اقدام نكني، شايد فردا خيلي دير باشه. اونشب آزيتا تا صبح ناآرام و گريان بود . صبح ناصر خودش او رو به خونه مادرش برد ولي داخل نشده بود ، چون اونها هرگز دعوتي از او بعمل نياورده بودند ، اونها فقط دخترشون رو ميخواتند اونروز ناصر سركار نرفت.يادمه پيش من اومد و گفت كه دلش شور ميزنه و ميترسه كه اين آغاز بدبختي اونها باشه و همينطور هم شد. بيماري پدرش دو سالي طول كشيد نيلوفر پا به نه سالگي گذاشته بود كه پدربزرگ مرد و با مرگ اون همه چيز تغيير كرد. هرچند پيش از اون هم گاه گاهي آزيتا ساز ناساز مي زد ، ولي ناصر به روي خودش نمي آورد . بله داشتم مي گفتم مرد پولدار مرد ووصيت نامه اش باز شد ، لحظه اي سكوت كرد به استكان چاي مقابلم اشاره كرد وگفت: بفرماييد سرد ميشه.
آهسته چشمي گفتم و مشتاقانه چشم به دهان او دوختم تا دنباله داستان را بشنوم و او چنين ادامه داد : اون ثروت كلاني رو به دخترش بخشيده بود و به زودي دختري كه حتي اميد نداشت شامي در منزل پدرش صرف كنه وارث نيمي از ثروت اون شد . ناصر دوست داشت آزيتا از اين ثروت كلان چشم بپوشه، حتي پيشنهاد كرد پولها رو صرف امور خيريه كنه و اجازه بده اونا فقير ولي خوشبخت زندگي كنند . ولي اون بشدت اين حرف رو رد كرد و اين آغاز جنگ وجدلها بود . چه درد سرتون بدم .آزيتا زير و رو شد، ديگه ناصر براش هيچ بود . بقول معروف گرگ زاده پس از مدتها به اصل ونهاد خويش بازگشت . روزهاي اول خواسته هاش معقولتر بود و ناصر با اونا كنار مي اومد ، ولي هرچه مي گذشت كارهاش عجيب تر ميشد و خواسته هاش بر ناصر گرون مي اومد . در اينحال آزيتا بچه هاش رو مثل خودش و برادرزاده هاش پرورش مي داد. خونه اونها دو جبهه شده بود . در جبهه اي پسر بيچاره من بتنهاييي براي بقا خوشبختي شون مي جنگيد و در جبهه ديگر آزيتا و فرزندانش سعي ميكردند او رو با زندگي جديد وفق بدن ولي هرگز چنين نشد. پسرم با زندگي جديدش سازش نكرد، ولي از طرف ديگه آزيتا رو تا حد پرستش دوست داشت و نمي توانست خودش رو از قيد اون رها كنه ، روزي كه ابلاغ دادگاه مبني بر تقاضاي طلاق بدستش رسيد ، كاخ آرزوهاش فرو ريخت، از اون روز دچار تشنج عصبي شد و ديگه بهبود پيدا نكرد . ناصر نمي توانست از همسر و فرزندانش بگذره ، گفت كه به هيچ عنوان راضي به اينكار نمي شه، اين كشمكش دو سال تموم بطول كشيد و در اين مدت ناراحتي اعصاب ناصر شدت گرفت . شركت براي اينكه خودش رو از شر او خلاص كنه يكسال مرخصي بدون حقوق بهش داد . در اين بين آزيتا از موضوع بيماري ناصر مطلع شد اما بجاي اينكه كمكي كنه از اون بعنوان وسيله اي براي توجيه طلاق استفاده كرد و به اين ترتيب دادگاه با توجه به مدارك پزشكي ناصر رو دچار بيماري شديد رواني معرفي كرد و غيابا راي به طلاق او داد . اين ضربه نار رو به جنون كشوند، اما در اينحال باز به بچه هاش اميدوار بود ، اما هيچ كدوم اونها با پدرشون نموندند و به اين ترتيب او شش ماه در آسايشگاه بستري شد و پس از مرخص شدن به سركارش برگشت . اما خيلي تغيير كرده بود. شايد هفته ها هم كلامي صحبت نميكرد .خيلي كم غذا ميخورد و تنها سيگار مي كشيد و چاي ميخورد . روز به روز رنجورتر مي شد، براي همينه كه حالا تا اين حد پيرتر از سنش بنظر مي رسه هركس در نگاه اول اونو پيرمردي تصور ميكنه .بله ناصر هر روز به اداره مي رفت و شبها خسته و نا اميد باز مي گشت ولي شكايتي نميكرد وحرفي نميزد . ساعتها به نقطه اي خيره مي شد ، جوابهاش مختصر وكوتاه بودند و خستگي در چهره اش نمودار بود. و در اين روزها حتي بيشتر از زمانيكه تو آسايشگاه بود از بين رفته بود در سكوتش نوعي درد نهفته بود كه وجودش رو ذوب ميكرد. بعد از اون آرامش يكساله ناگهان نيمه شبي از رختخواب به حياط دويد و در حاليكه فرياد ميزد: زالو، زالو خودش رو به در و ديوار مي كوبيد، با مشت و سر به ديوارها مي زد تا زالوهاي خيالي رو از بين ببره، دائما فرياد مي كشيد: زالو سبز چشم همه تون رو مي كشم. از اون روز پاي زالوها به زندگيش باز شد و كارش رو به اينجا كشيد كه خودتون بهتر مي دونيد
پيرزن سكوت كرد و با گوشه روسريش اشكاهيش را كه تمام صورتش را پر كرده بود پاك كرد و گفت: خدا هيچوقت از اونها نمي گذره ، خدا انتقام منو و پسر بيچاره ام رو از اونها ميگيره، من از اين بابت مطمئنم، اين پاسخ مناسبي براي عشق پاك پسرم نبود. و بعد بشدت بگريه افتاد سعي كردم او را آرام كنم ولي گفت : چطور ميتونم آروم باشم ؟ اون تنها كسيه كه من تو اين دنيا دارم. شما جاي من بوديد چه ميكرديد؟
دلم بحال پيرزن خيلي سوخت . واقعا حق داشت.حتي حالا هم چهره غمگين واشك آلود او لحظه اي از نظرم دور نميشود من بايد به آنها كمك كنم اين وظيفه انساني من است. نيلوفر هر چه ميخواهد بگويد، در بيماري پدرش مقصر است، پس بايد جبران كند.
يكشنبه 19 اسفند
او باز هم در ندارك است.ميخواهد تعطيلات سال نو را به ديدار مادرش برود و اين در حالي است كه من خيال جشن عقد را در اغاز بهار در سر ميپروراندم، ولي او هر روز بهانه مي آورد. من بشدت با رفتن او مخالف هستم . از او خواستم مادرش را به ايران دعوت كند تا هرچه زودتر به وضعيت بلا تكليف ما خاتمه دهد، اما او نمي پذيرد و معتقد است هنوز براي اين كار زود است. بهتر است ما يكديگر را بشناسيم، او فرصت بيشتري مي طلبد و من اين زمان را در اختيارش قرار خواهم داد. بر سر ديدار پدرش نير همچنان مشاجرت ادامه دارد. او نميخواهد پدرش را ببيند و معتقد است اين به نفع هر دوي آنهاست زيرا براي پدرش هم بهتر آن است كه او را نبيند نمي دانم با وجودي كه ادعا مي كند مرا دوست دارد. چرا هرگز راضي نميشود كوچكترين كاري را بخاطر من انجام دهد!
جمعه 24 اسفند
غروبهاي جمعه هميشه غم انگيز است . ولي امروز غم انگيزتر از جمعه ديگر است . صبح نيلوفر به ديدار مادرش رفت و تا پايان تعطيات نوروز باز نميگردد .و تمام نقشه هاي من براي اين روزها نقش بر آب شد. من و شهريار او را به فرودگاه رسانديم پس از رفتن او نهار را با شهريار صرف كردم در حين صرف نهار در مورد نيلوفر صحبت كرديم. او معتقد بود نيلوفر حق دارد. ازدواج تصميمي نيست كه عجولانه اتخاذ شود و از من خواشت بجاي او رفتار نمايم شهريار مي گفت كه من اين روزها بهانه گير شده ام و آنچه از نيلوفر ميگويم حقيقت ندارد، بلكه ريشه آن در حساسيت بي مورد من نسبت به اوست . فكر ميكنم او حق دارد شايد علاقه بيش از حد من به نيلوفر باعث رفتارهاي ناشايستم مي گردد. مي خواهم اين مساله را با هديه اي ارزنده جبران كنم. براي اين منظور تصميم گرفته ام آشياني در خور اين پرستوي شكسته بال بسازم. آشياني مطابق سليقه او ، كه مي دانم نادر است. مهندش آرشيتكت توانايي است . ولي ترجيح مي دهم نقشه اين بنا را خود طرح ريزي كنم ميتوانم از شهريار نيز كمك بگيرم. هرچند او در حال حاضر قصد سفر به خارج از كشور را دارد و من بايد تنها كار را شروع كنم. تا سالگرد اشناييمان زمان زيادي نمانده پس بايد از همين فردا آغاز كنم. من براي او كلبه اي در خور خواهم ساخت
سه شنبه 28 اسفند
خوشبختانه كار ساختن خانه خيلي راحت آغاز شد ، چون با كمك كيومرث براحتي توانستم قطعه زميني در محل دلخواه خود بيابم و كار ساختمان را بلافاصله آغاز نمايم . به شهريار سفارش كردم دراينمورد با نيلوفر صحبتي نكند ، چون او هم عازم خارج از كشور بود لازم ديدم تذكري بدهم . در ضمن امروز بعد ازظهر به اتفاق مادر بزرگ نيلوفر به ديدار ناصرخان رفتيم. حال مرد بيچاره تعريفي نداشت. عفونت ريه هايش شدت بيشتري يافته است و دچار تنگي نفس ميشود.
شنبه 3 فروردين
نوروز امسال مي توانست خيلي زيباتر از اين باشد ، ولي افسوس كه نيلوفر همه چيز را خراب كرد. چقدر دشوار است تحمل اين بهار زيبا بدون زيباترين گل زندگي، كاش او مي پذيرفت قبل از عيد رسما نامزديمان را اعلام كنيم آنوقت به گمانم روزگار من خيلي بهتر مي شد. دلم برايش تنگ شده، گويا سالهاست كه رفته، وقتي اين جاست باورم نميشود كه تا اين حد پايبند اويم ولي وقتي مي رود احساس ميكنم نفس كشيدن هم در اين شهر برايم دشوار است . تصور نميكنم او هم حال مرا داشته باشد، اگر چنين بود مسلما اين همه وقت مرا تنها نمي گذاشت و نمي رفت ، خداي من! چه بيچاره ام كه دلبري چنين سنگدل و بي احساس دارم.
من براي آمدنش لحظه شماري ميكنم و به انتظار ديدارش مشتاقانه منتظر مي مانم . اميدوارم لااقل اين مرتبه با تاخير نيايد . بيا دختر ديوانه ام كردي !