تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 11 اولاول 123456789 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 108

نام تاپيک: رمان حریم عشق ( رویا خسرونجدی )

  1. #41
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    پيرزن آهسته آهسته در راهرو پيش ميرفت، گويا ناي بلند كردن پاهايش را نداشت، من صداي كشيده شدن گالشهاي كهنه اش را بر روي كفپوش راهرو مي شنيدم . سعي كردم او را دلداري بدهم، با كوشش بسيار و چند جمله تسكين دهنده بر زبان اندم و به او قول دادم تا زمان فراغت پسرش از بيماري يارشان باشم . پيرزن باز به گريه افتاد، از بيكسي و تنهايي شكايت كرد و از من تشكر نمود . آنگاه او را بمنزلش رساندم . چون بيش از حد اصرار ورزيد داخل خانه شدم ، خانه اي كه بوي نم و كهنگي فضايش را آكنده بود داخل اتاق كنارش نشستم باريم چاي آماده كرد و در همانحال گفت: مي دوني اون ازيتا رو مي پرستيد، همينطور نيما و نيلوفر رو ، اونها تمام زندگي پسرم بودند اون مهربونترين پدر و باوفاترين همسر در تمام دنيا بود. هرچند ازدواجش از ابتدا غلط بود ، ولي عشق آزيتا چندان در دلش ريشه دوونده بود كه نتونستيم مقابلش مقاومت كنيم ، بالاخره هم با وجودي كه مي دونستيم چه اشتباه بزرگي مرتكب مي شيم تن به اين كار داديم و اونها رو به عقد هم در آورديم . روزهاي اول همونطور كه به پسرم قول داده بد زندگي بي بند و بار و پرتجمل خونه پدرش رو فراموش كرد و آزاديهاي بي حد وحصرش رو به دور ريخت . پدرش بازگشتش رو بخونه ممنوع كرده بود، چون اونها هم به اندازه ما از اين وصلت ناراحت بودند، ودامادي در شان ومنزلت خودشون ميخواستند، براي اونها وجود ناصر مايه ننگ و آبروريزي ميون دوست وآشنا بود، بقول خودشون نمي تونستند جلوي سر وهمسر سر بلند كنند ونامي از دختر ودامادشون ببرند. بهر حال با وجودي كه با آغاز اين زندگي زمين و آسمون مخالف بودند اونها كار خودشون رو كردند و پايه يك زندگي زيبا رو گذاشتند . اون روزها ناصر خوشبخت ترين مرد دنيا بود .آزيتا واقعا همسر خوبي بود . زيبا بود و مليح . ديروزش رو كاملا فراموش كرده بود و حالا دختري متين و موقر بود با تولد نيما زندگي اونها بيش از پيش شيرين شد طوري كه ضرب المثل فاميل شده بودند . همه به ناصر و آزيتا بخاطر داشتن او زندگي غبطه مي خوردند . درست يكسال و نيم بعد نيلوفر بدنيا اومد. ناصر دخترش رو مي پرستيئ و اين وضع پيوند عشق اونها را مستحكمتر كرد ، اونها با دو تا بچه كوچيك انقدر مشغله داشتند كه حتي فرصت فكر كردن به خانواده شون رو نداشتند .هر بعد ازظهر دختر و پسر كوچولوشون رو براي گردش بپارك مي بردند، با طلوع اولين ستاره بر ميگشتند ، صحبها ناصر با نشاط از خونه خارج مي شد و به اداره مي رفت، وقتي بر ميگشت وجودش تشنه ديدار خانواده خصوصا همسرش بود. اما اين خوشبختي رويايي زياد طول نكشيد ، نيلوفر اولين كيف مدرسه رو خريده بود و در تب وتاب اولين مهرماه بود كه ناگهان خبر رسيد پدر آزيتا در بستر بيماري افتاده و در اين روزهاي رنج و درد دخترش رو بياد آورده و ميخواد يكي يكدونه اش رو ببينه ، ولي آزيتا از اين امر سرباز زد و به ديدارش نرفت . برادرهاش خيلي تلاش كردند راضيش كنند، حتي خود ناصر هم خواست تا اون پدرش رو دريابه ، ولي اون گفت كه هرگز پدرش رو نمي بخشه . به اين ترتيب اونا راهشون رو كشيدند و رفتند سال ديگه اي هم سپري شد، اما در اين مدت آزيتا گاهگاهي براي ديدن پدرش بي تابي ميكرد ، با اينحال حاضر نشد به ديدار اون مرد پول پرست و طماع بره . زمستون سال بعد يه بار ديگه سر وكله غريبه ها تو زندگي اونا پيدا شد، اينبار هم بردارهاش به ديدارش اومدند و خبر دادند پدرش دچار سرطان خون شده و آخرين روزهاي حياتش رو مي گذرونه ، به اون گفتند اگر امروز براي ديدار پدر اقدام نكني، شايد فردا خيلي دير باشه. اونشب آزيتا تا صبح ناآرام و گريان بود . صبح ناصر خودش او رو به خونه مادرش برد ولي داخل نشده بود ، چون اونها هرگز دعوتي از او بعمل نياورده بودند ، اونها فقط دخترشون رو ميخواتند اونروز ناصر سركار نرفت.يادمه پيش من اومد و گفت كه دلش شور ميزنه و ميترسه كه اين آغاز بدبختي اونها باشه و همينطور هم شد. بيماري پدرش دو سالي طول كشيد نيلوفر پا به نه سالگي گذاشته بود كه پدربزرگ مرد و با مرگ اون همه چيز تغيير كرد. هرچند پيش از اون هم گاه گاهي آزيتا ساز ناساز مي زد ، ولي ناصر به روي خودش نمي آورد . بله داشتم مي گفتم مرد پولدار مرد ووصيت نامه اش باز شد ، لحظه اي سكوت كرد به استكان چاي مقابلم اشاره كرد وگفت: بفرماييد سرد ميشه.
    آهسته چشمي گفتم و مشتاقانه چشم به دهان او دوختم تا دنباله داستان را بشنوم و او چنين ادامه داد : اون ثروت كلاني رو به دخترش بخشيده بود و به زودي دختري كه حتي اميد نداشت شامي در منزل پدرش صرف كنه وارث نيمي از ثروت اون شد . ناصر دوست داشت آزيتا از اين ثروت كلان چشم بپوشه، حتي پيشنهاد كرد پولها رو صرف امور خيريه كنه و اجازه بده اونا فقير ولي خوشبخت زندگي كنند . ولي اون بشدت اين حرف رو رد كرد و اين آغاز جنگ وجدلها بود . چه درد سرتون بدم .آزيتا زير و رو شد، ديگه ناصر براش هيچ بود . بقول معروف گرگ زاده پس از مدتها به اصل ونهاد خويش بازگشت . روزهاي اول خواسته هاش معقولتر بود و ناصر با اونا كنار مي اومد ، ولي هرچه مي گذشت كارهاش عجيب تر ميشد و خواسته هاش بر ناصر گرون مي اومد . در اينحال آزيتا بچه هاش رو مثل خودش و برادرزاده هاش پرورش مي داد. خونه اونها دو جبهه شده بود . در جبهه اي پسر بيچاره من بتنهاييي براي بقا خوشبختي شون مي جنگيد و در جبهه ديگر آزيتا و فرزندانش سعي ميكردند او رو با زندگي جديد وفق بدن ولي هرگز چنين نشد. پسرم با زندگي جديدش سازش نكرد، ولي از طرف ديگه آزيتا رو تا حد پرستش دوست داشت و نمي توانست خودش رو از قيد اون رها كنه ، روزي كه ابلاغ دادگاه مبني بر تقاضاي طلاق بدستش رسيد ، كاخ آرزوهاش فرو ريخت، از اون روز دچار تشنج عصبي شد و ديگه بهبود پيدا نكرد . ناصر نمي توانست از همسر و فرزندانش بگذره ، گفت كه به هيچ عنوان راضي به اينكار نمي شه، اين كشمكش دو سال تموم بطول كشيد و در اين مدت ناراحتي اعصاب ناصر شدت گرفت . شركت براي اينكه خودش رو از شر او خلاص كنه يكسال مرخصي بدون حقوق بهش داد . در اين بين آزيتا از موضوع بيماري ناصر مطلع شد اما بجاي اينكه كمكي كنه از اون بعنوان وسيله اي براي توجيه طلاق استفاده كرد و به اين ترتيب دادگاه با توجه به مدارك پزشكي ناصر رو دچار بيماري شديد رواني معرفي كرد و غيابا راي به طلاق او داد . اين ضربه نار رو به جنون كشوند، اما در اينحال باز به بچه هاش اميدوار بود ، اما هيچ كدوم اونها با پدرشون نموندند و به اين ترتيب او شش ماه در آسايشگاه بستري شد و پس از مرخص شدن به سركارش برگشت . اما خيلي تغيير كرده بود. شايد هفته ها هم كلامي صحبت نميكرد .خيلي كم غذا ميخورد و تنها سيگار مي كشيد و چاي ميخورد . روز به روز رنجورتر مي شد، براي همينه كه حالا تا اين حد پيرتر از سنش بنظر مي رسه هركس در نگاه اول اونو پيرمردي تصور ميكنه .بله ناصر هر روز به اداره مي رفت و شبها خسته و نا اميد باز مي گشت ولي شكايتي نميكرد وحرفي نميزد . ساعتها به نقطه اي خيره مي شد ، جوابهاش مختصر وكوتاه بودند و خستگي در چهره اش نمودار بود. و در اين روزها حتي بيشتر از زمانيكه تو آسايشگاه بود از بين رفته بود در سكوتش نوعي درد نهفته بود كه وجودش رو ذوب ميكرد. بعد از اون آرامش يكساله ناگهان نيمه شبي از رختخواب به حياط دويد و در حاليكه فرياد ميزد: زالو، زالو خودش رو به در و ديوار مي كوبيد، با مشت و سر به ديوارها مي زد تا زالوهاي خيالي رو از بين ببره، دائما فرياد مي كشيد: زالو سبز چشم همه تون رو مي كشم. از اون روز پاي زالوها به زندگيش باز شد و كارش رو به اينجا كشيد كه خودتون بهتر مي دونيد

    پيرزن سكوت كرد و با گوشه روسريش اشكاهيش را كه تمام صورتش را پر كرده بود پاك كرد و گفت: خدا هيچوقت از اونها نمي گذره ، خدا انتقام منو و پسر بيچاره ام رو از اونها ميگيره، من از اين بابت مطمئنم، اين پاسخ مناسبي براي عشق پاك پسرم نبود. و بعد بشدت بگريه افتاد سعي كردم او را آرام كنم ولي گفت : چطور ميتونم آروم باشم ؟ اون تنها كسيه كه من تو اين دنيا دارم. شما جاي من بوديد چه ميكرديد؟
    دلم بحال پيرزن خيلي سوخت . واقعا حق داشت.حتي حالا هم چهره غمگين واشك آلود او لحظه اي از نظرم دور نميشود من بايد به آنها كمك كنم اين وظيفه انساني من است. نيلوفر هر چه ميخواهد بگويد، در بيماري پدرش مقصر است، پس بايد جبران كند.
    يكشنبه 19 اسفند
    او باز هم در ندارك است.ميخواهد تعطيلات سال نو را به ديدار مادرش برود و اين در حالي است كه من خيال جشن عقد را در اغاز بهار در سر ميپروراندم، ولي او هر روز بهانه مي آورد. من بشدت با رفتن او مخالف هستم . از او خواستم مادرش را به ايران دعوت كند تا هرچه زودتر به وضعيت بلا تكليف ما خاتمه دهد، اما او نمي پذيرد و معتقد است هنوز براي اين كار زود است. بهتر است ما يكديگر را بشناسيم، او فرصت بيشتري مي طلبد و من اين زمان را در اختيارش قرار خواهم داد. بر سر ديدار پدرش نير همچنان مشاجرت ادامه دارد. او نميخواهد پدرش را ببيند و معتقد است اين به نفع هر دوي آنهاست زيرا براي پدرش هم بهتر آن است كه او را نبيند نمي دانم با وجودي كه ادعا مي كند مرا دوست دارد. چرا هرگز راضي نميشود كوچكترين كاري را بخاطر من انجام دهد!
    جمعه 24 اسفند
    غروبهاي جمعه هميشه غم انگيز است . ولي امروز غم انگيزتر از جمعه ديگر است . صبح نيلوفر به ديدار مادرش رفت و تا پايان تعطيات نوروز باز نميگردد .و تمام نقشه هاي من براي اين روزها نقش بر آب شد. من و شهريار او را به فرودگاه رسانديم پس از رفتن او نهار را با شهريار صرف كردم در حين صرف نهار در مورد نيلوفر صحبت كرديم. او معتقد بود نيلوفر حق دارد. ازدواج تصميمي نيست كه عجولانه اتخاذ شود و از من خواشت بجاي او رفتار نمايم شهريار مي گفت كه من اين روزها بهانه گير شده ام و آنچه از نيلوفر ميگويم حقيقت ندارد، بلكه ريشه آن در حساسيت بي مورد من نسبت به اوست . فكر ميكنم او حق دارد شايد علاقه بيش از حد من به نيلوفر باعث رفتارهاي ناشايستم مي گردد. مي خواهم اين مساله را با هديه اي ارزنده جبران كنم. براي اين منظور تصميم گرفته ام آشياني در خور اين پرستوي شكسته بال بسازم. آشياني مطابق سليقه او ، كه مي دانم نادر است. مهندش آرشيتكت توانايي است . ولي ترجيح مي دهم نقشه اين بنا را خود طرح ريزي كنم ميتوانم از شهريار نيز كمك بگيرم. هرچند او در حال حاضر قصد سفر به خارج از كشور را دارد و من بايد تنها كار را شروع كنم. تا سالگرد اشناييمان زمان زيادي نمانده پس بايد از همين فردا آغاز كنم. من براي او كلبه اي در خور خواهم ساخت
    سه شنبه 28 اسفند
    خوشبختانه كار ساختن خانه خيلي راحت آغاز شد ، چون با كمك كيومرث براحتي توانستم قطعه زميني در محل دلخواه خود بيابم و كار ساختمان را بلافاصله آغاز نمايم . به شهريار سفارش كردم دراينمورد با نيلوفر صحبتي نكند ، چون او هم عازم خارج از كشور بود لازم ديدم تذكري بدهم . در ضمن امروز بعد ازظهر به اتفاق مادر بزرگ نيلوفر به ديدار ناصرخان رفتيم. حال مرد بيچاره تعريفي نداشت. عفونت ريه هايش شدت بيشتري يافته است و دچار تنگي نفس ميشود.
    شنبه 3 فروردين
    نوروز امسال مي توانست خيلي زيباتر از اين باشد ، ولي افسوس كه نيلوفر همه چيز را خراب كرد. چقدر دشوار است تحمل اين بهار زيبا بدون زيباترين گل زندگي، كاش او مي پذيرفت قبل از عيد رسما نامزديمان را اعلام كنيم آنوقت به گمانم روزگار من خيلي بهتر مي شد. دلم برايش تنگ شده، گويا سالهاست كه رفته، وقتي اين جاست باورم نميشود كه تا اين حد پايبند اويم ولي وقتي مي رود احساس ميكنم نفس كشيدن هم در اين شهر برايم دشوار است . تصور نميكنم او هم حال مرا داشته باشد، اگر چنين بود مسلما اين همه وقت مرا تنها نمي گذاشت و نمي رفت ، خداي من! چه بيچاره ام كه دلبري چنين سنگدل و بي احساس دارم.
    من براي آمدنش لحظه شماري ميكنم و به انتظار ديدارش مشتاقانه منتظر مي مانم . اميدوارم لااقل اين مرتبه با تاخير نيايد . بيا دختر ديوانه ام كردي !

  2. #42
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت یازدهم :

    - خانم معتمد شما چكار مي كنيد؟
    نيكا دست و پايش را گم كرد و پاسخ داد: شب بخير خانم رئوف.
    - شب بخير عزيزم ، شما بايد استراحت كنيد . مي دونيد ساعت چنده؟
    - مطمئنا نيمه شبه كه شما براي تزريق آمپول من اومديد.
    - درسته شما بيماريد، دوران نقاهت رو مي گذرونيد ، نبايد تا اين وقت شب بيدار بمونيد . كتاب مي خونديد؟
    - بله........ تقريبا در واقع داستان ميخوندم
    - بايد داستان جالبي باشه كه شما رو تا اين حد علاقمند كرده
    نيكا پاسخي نداد، پرستار هواي سرنگ را گرفت و گفت: آماده ايد؟
    - بله
    در حال تزريق آمپول بار ديگر پرسيد: نگفتيد از كدوم نويسنده است؟
    - از يه نويسنده گمنام
    - يعني من اون رو نمي شناسم؟
    - چرا اتفاقا حتي او رو ديديد
    - يه نويسنده كه من ديدمش؟
    - ولي اون نويسنده نيست
    - از آشنايان شماست؟
    - بله
    - پس دفتر خاطرات ميخونديد
    - آفرين كاملا درسته
    - حالا اجازه مي ديد نام صاحب دفتر رو هم حدس بزنم؟
    - فكر مي كنيد بتونيد؟
    - شايد.
    - خوب بفرماييد.
    پرستار لبخند زيبايي زد و گفت: همون جوان قد بلند و لاغر اندام
    - ايرج رو مي گيد؟
    - نه، نامزد شما به زيبايي اون نيست
    - پس كي؟
    - همون مردي رو ميگم كه وقتي شما بيهوش بوديد هر روز به اينجا مي اومد حتي گاهي نيمه شبها
    نيكا با تعجب به پرستار نگاه كرد و گفت: من نمي دونستم
    - واقعا ؟ من خودم يه نيمه شب باروني ايشون رو ديدم كه سراسيمه به بيمارستان اومد . درحاليكه سرتاپا خيس بود تمام تنش مي لرزيد .ازش خواستم حداقل خودش رو خشك كنه ، ولي اون فقط مي گفت ميخواد شما رو ببينه ....... خواب بدي ديده و نگرانه . بعد رفتيم به اتاق مراقبتهاي ويژه ، مدتي در اتاق بالاي سرتون نشست ، بعد رفت .گمونم شبها توي ماشين جلوي بيمارستان مي خوابيد
    تعجب نيكا دوچندان شد و گفت: خانم رئوف مطمئنيد كه اون كيانوش بود؟
    - كيانوش؟
    - بله كيانوش مهرنژاد
    - درسته فكر ميكنم اسمشون همين بود،چون شنيده ام كه باآقاي مهرنژادعضو هيئت مديره نسبتي داره
    - برادر زاده ايشونه
    - بله،نميشه بسادگي اينمرد رو فراموش كرد.اززيبايي چشمگيري برخورداره........ راستي مجرده؟
    - بله
    - شكسته بنظر ميرسه ، موهاش جوگندمي شده.............. فكر نميكنم سنش زياد باشه.
    - نه سنش زياد نيست، اما كمي عصبيه ، شايد براي همينه كه شكسته شده
    - مي دونيدخانم معتمد، مدتيكه اينجا بود،دائما همه راجع بهش صحبت ميكردندمرد ايده آلي بنظرمياد؟
    - همينطوره
    پرستار دفترچه رااز دست نيكا گرفت و داخل كشو گذاشت و گفت: حالا بخوابيد.............. راستي چرا آقاي مهرنژاد اين روزها كمتر به اينجا مي آد؟
    - كيانوش خيلي گرفتاره، چون يه شركت بزرگ رو اداره ميكنه
    پرستار پتو را بر روي نيكا كشيد وگفت: آفرين!...... خوب ادامه اش براي صبح ، باشه؟
    - هرچي شما بفرماييد ...... شب بخير

  3. #43
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    پرستار خارج شد نيكا باز تنها شد دلش ميخواست به خواندن ادامه دهدولي ظاهرا امكان پذير نبود. براي همين هم چشمانش را برهم فشرد و سعي كرد چهره نيلوفر را تجسم كند.
    صبح زمانيكه نيكا از خواب برخاست ، از ديدن عقربه هاي ساعت تعجب كرد ، باورش نمي شد تا اين ساعت خوابيده باشد. شايد علتش بيخوابي ديشب بود . شب گذشته حتي بعد از آنكه دفتر را بسته بود فكر كيانوش و داستان زندگيش راحتش نگذاشته بود و خواب را از چشمانش ربوده بود .چشمانش را ماليد، احساس ضعف ميكرد نگاهي به سرم رو به اتمامش انداخت، دستش را بلند كرد و زنگ را بصدا در آورد .چند لحظه بعد پرستاري داخل شد و سرم را تعويض نمود . بعد مستخدم برايش صبحانه آورد. چند لقمه اي خورد و سيني را پس زد و دفتر را از داخل كشو در آورد و روي ميز گذاشت .لحظه اي به آن خيره شد نمي دانست الان كيانوش در چه حالي است، حتما امروز را در سوئيس خواهد گذراند و فردا در سنگاپور، چه كار جالبي! هر لحظه يكجا. با اين حساب تمام كشورهاي جهان را در مدت كوتاهي خواهد گشت . ولي ظاهرا او راضي بنظر نمي رسيد ، شايد هم حق داشته باشد . اين رفت و آمدها هركسي را خسته ميكند. فعاليت او بيش از توانش است و اين مساله او را از پاي مي اندازد. بايد به او بگويد تا اين حد بخود فشار نياورد و خود را خسته نكند ، ولي شايد اين حرف درست نباشد. او نبايد در كارهاي كيانوش دخالت كند . ممكن است خود او هم نخواهد غريبه اي در كارش دخالت نمايد. فكر اينكه او اكنون فرسنگها با كيانوش فاصله داشت سبب گرديد برايش احساس دلتنگي نمايد. خودش هم احساسش را نسبت به اين جوان نمي دانست ، ولي همين قدر مي دانست كه براي او نگران است ، درحاليكه موردي براي نگراني نمي ديد. دفتر را برداشت و كمي عقب كشيد و در حاليكه جرعه جرعه چايش را مي نوشيد قسمتهاي خوانده شده را از نظر گذراند درست وقتي چشمش به اولين سطر ناخوانده افتاد، صدايي او را بخود آورد:.............. سلام سركارخانم!
    سرش رابلند كرد . در آستانه در ايرج ايستاده بود و به او مي نگريست از ديدن او اصلا خوشحال نشد . زيرا با اين حساب فرصت خواندن دفتر را از دست مي داد . با اينحال لبخندي زد و گفت: سلام بفرماييد.
    سعي كرد دفتر را زير پتويش پنهان كند ، اما ايرج آنرا ديد وگفت: چيزي مي خوندي؟
    - بله يه داستان
    - جلدش به كتاب شبيه نبود
    - تو يه دفتره
    - داستان دست نويس ميخوندي؟
    - نه
    - پس چي؟
    - داستان واقعي بود، خاطرات مي خوندم.
    - دفتر خاطرات؟ چكار مسخره ايه دفتر خاطرات نوشتن، ولي از اون مسخره تر دفترخاطرات ديگرونه....... حالا دفتر مال كيه؟
    نيكا لحظه اي مكث كرد. نميخواست از كيانوش صحبت كند .بنابراين گفت: دفتر يكي از پرستارهاست تازه باهاش آشنا شدم.
    - كه اينطور ...... خوب حالت چطوره؟
    از اينكه ايرج بيش از اين در مورد دفتر كنجكاوي نكرد خوشحال شد و بگرمي پاسخش را داد ايرج باز گفت: براي گرفتن مژده اومدم ، خبر خوشي دارم
    - خبر خوش؟ خوب بگو ببينم
    - اول مژدگاني
    - بگو مژدگاني سر جاش باقيه
    - فراموش نمي كني؟
    - نه مطمئن باش، حالا بگو ديگه جون بسرم كردي
    - چشم مي گم، شادي خانم براي ديدن شما به ايران مياد.

  4. #44
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نيكا با شادي فرياد كشيد: چه عالي! كي مي آد؟
    - بزودي ، شايد تا آخر همين هفته.
    - خيلي خوبه ، واقعا كه خبر خوبي بود.
    ايرج به نقطه اي خيره شد ، ناگهان لبخند بر لبانش خشكيد . نيكا با تعجب امتداد نگاه او را دنبال كرد و به سبد گل كيانوش رسيد . قبل از آنكه فرصت فكر كردن بيابد ايرج گفت: ديروز وقتي ما مي رفتيم اين سبد گل اينجا نبو، بود؟
    - نه
    - بعد از اينكه ما رفتيم كسي به ديدن تو اومد؟
    - بله
    - اگه اشكالي نداره ميخوام بدونم اين سبد گل قشنگ رو كي آورده؟
    - نه هيچ اشكالي در كار نيست ، ديروز بعد از اينكه شما رفتيد.........
    - كيانوش مهرنژاد به اينجا اومد همينطوره؟
    - بله
    - چرا ايشون بعد از ساعت ملاقات به اينجا ميان؟
    - بر حسب اتفاق اينطور شده بود.
    - چطور؟
    - نمي دونست ساعت ملاقات تموم شده
    - واقعا؟ تاحالا بيمارستان نرفته، بار اولش بود؟
    - بس كن ايرج، اين چه حرفيه؟
    - من حق دارم بدونم اين مرد براي چي به ديدن تو مي آد؟ چرا با خانواده اش نيومد؟ پس معلوم ميشه كه عمدا زماني رو انتخاب ميكنه كه مزاحمي اين جا نباشه . اون ميخواد با تو تنها باشه و من از او هيچ خوشم نمي ياد.
    - خوشت نياد. چه اهميتي داره؟ من به كيانوش گفتم هر وقت كه بخواد ميتونه اينجا بياد
    - خوبه ، چشمم روشن
    - بيست و چند روزه من اينجام، ولي او حتي يه بار هم به ديدن من نيومده.
    - چطور مطمئن باشم؟
    - تو بايد مطمئن باشي چون من ميگم.
    ايرج لحظه اي سكوت كرد، و به چهره عصبي و بر افروخته نيكا نگريست آنگاه سري تكان داد و گفت: فقط فراموش نكن كه من تلافي ميكنم و فقط در يك صورت تو رو مي بخشم و اون اينكه قول بدي ديگه اونو نبيني.
    - من گناهي مرتكب نشدم ، كه لازم باشه تو منو ببخشي . هركاري دلت ميخواد بكن
    - تو بخاطراون پسره با من بحث و جدل ميكني، چه حكمتي تو اين كاره؟
    - من بخاطر حرفاي بيخودت بحث ميكنم نه بخاطر كيانوش
    ايرج جلو آمد دستش را زير چانه نيكا برد و سرش را بالا آورد و در چشمانش خيره شد و گفت : به من دروغ گفتي ، اون دفتر متعلق به كيانوش بود، اينطور نيست؟
    نيكا سكوت كرد و پاسخي نداد. ايرج با خشم دستش را عقب كشيد و با سرعت دفتر را از كنار تخت نيكا برداشت و با تمسخر گفت: دفتر خاطرات
    نيكا فرياد كشيد : تو حق نداري اونو باز كني.
    ايرج با خونسردي گفت: مطمئن باش بازش نميكنم
    بعد جلوي پنجره ايستاد، آنرا گشود . نيكا آشفته پرسيد: تو ميخواي چكار كني؟
    - هيچي ، چيز مهمي نيست فقط اين دفتر رو بحياط پرت ميكنم.
    نيكا فرياد كشيد: نه
    ايرج دفتر را بلند كرد و گفت:چرا؟

  5. #45
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نيكا اينبار با لحن ملتمسانه اي گفت: نه ايرج خواهش ميكنم ، اين دفتر پيش من امانته
    - خوب باشه با علاقه اي كه اون نسبت به تو داره گمون نكنم مشكلي پيش بياد.
    - علاقه؟ كدوم علاقه؟ اون نه به من نه به هيچ دختر ديگه اي دلبستگي نداره
    - باور نميكنم، اگه اينطوره ، اين كارهاي مسخره كه بخاطر تو انجام مي ده چه معنايي داره؟
    - كدوم كارها ؟ اين كه بعد از چند وقت يه مرتبه به ديدن من اومده، كار زياديه؟ ايرج اين كار رو نكن ، خواهش ميكنم
    - پس قول بده
    - چه قولي؟
    - بگو كه ديگه اونو نخواهي ديد
    - آخه چرا؟
    - تنها به اين علت كه من ازش خوشم نمياد فقط همين
    - ولي اين درست نيست
    ايرج خود را آماده پرتاب نشان داد وگفت: پس......
    نيكا مضطربانه ميان كلامش پريد و گفت: قبول ميكنم . ايرج با صداي بلند خنديد و گفت: پس ارزش دفترش بيشتر از خودشه
    بعد پنجره را بست و كنار تخت نشست ، نيكا دفتر را از دستش قاپ زد و آنرا به سينه فشرد. بغض راه نفسش را بسته بود . بزحمت خود را كنترل كرد و بي آنكه به ايرج نگاه كند ، بغض آلود گفت: برو بيرون، ميخوام استراحت كنم. بعد روي تختش دراز كشيد و ملحفه را روي سرش كشيد. قطرات اشك آرام آرام از زير مژگانش سرك مي كشيد و بر روي گونه هايش سر ميخورد ، روي تخت مي چكيد و در آن فرو ميرفت.
    ايرج ملحفه را كنار زد بصورت گريان نيكا نگريست و آرام پرسيد: تو داري گريه مي كني؟ ..... ناراحت شدي؟ من شوخي ميكردم.........
    نيكا دلش ميخواست سرش فرياد بكشد ، ولي توانش را نداشت فقط دوباره سرش را زير ملحفه برد و با گريه گفت: برو...... برو
    ايرج از جاي برخاست و بي آنكه حرف ديگري بزند اتاق را ترك كرد، با رفتن او نيكا گويي آ‍زاد شده بود، با صداي بلند شروع به گريستن كرد ، در همين حين پرستار وارد اتاق شد، با شنيدن صداي گريه نيكا بطرف تخت رفت ملحفه را از روي او كنار زد و گفت: خانم معتمد گريه مي كنيد؟
    نيكا بخود آمد ، اشكهايش را پاك كرد و گفت: نه چيز مهمي نيست.
    - براي چي گريه ميكرديد؟
    - دلم براي خونه مون تنگ شده
    پرستار لبخند شيريني زد و گفت: خانم معتمد بچه شديد؟
    - نه خسته شدم، مي دونيد من چند وقته اينجا اسيرم؟
    - بله مي دونم ، ولي شما هم مي دنيد ما اينجا بيمارهايي داريم كه نزديك يكساله بستري هستند.
    - يكسال؟ خداي من! اگر من بودم مي مردم....... خانم رئوف من كي مرخص هستم؟
    - هر وقت وزنه هاي پاتون رو باز كنيم
    - پس همين امروز بازشون كنيد
    - ميخواهيد بخاطر اين عجله يه عمر شل بزنيد؟
    - نه
    - پس تحمل داشته باشيد......
    صداي زنگ تلفن فرصت ادامه كلام را از پرستار گرفت. با اشاره نيكا او گوشي را برداشت نيكا اطمينان داشت مادرش پشت خط است، بنابراين به حرفهاي پرستار گوش نميكرد ، نيكا زمزمه كرد : پس شادي است . سپس گوشي را گرفت و گفت: الو
    - سلام عرض شد سركار خانم معتمد
    - آه...... آقاي مهرنژاد شما هستيد؟
    - بله مزاحم هميشگي
    - اختيار داريد، چطور شد يادي از ما كرديد؟
    - اشكالي داره؟
    - برعكس خيلي خوب كرديد ، چون من حسابي دلم گرفته بود و حوصله ام سر رفته بود
    پرستار در حال خروج گفت: بگو گريه كردي
    و نيكا خنديد . كيانوش متوجه شد و پرسيد: چي گفتيد؟
    - هيچي پرستار بود، خانم رئوف گفت بگو گريه ميكردي.
    - گريه؟ راست ميگه؟
    - نه بابا ، مهم نيست
    - نمي خواهيد بگيد چي شده؟
    - گفتم كه مهم نيست
    - هر طور ميل شماست
    - خوب خوش مي گذره
    - جاي شما خالي
    - دوستان بجاي ما، كجا هستيد؟
    - تا عصر سوئيس ، ولي عصر ميرم سنگاپور ....... مي دونيد خانم معتمد فراموش كردم بپرسم شما به چه رنگي علاقمنديد؟ وقتي رفتم خريد يادم اومد، گفتم برگردم بپرسم
    - من كه قبلا گفته بودم با سليقه خودتون خريد كنيد
    - حتي در مورد رنگ؟
    - بله.
    - بازم هر طور شما مايليد، ولي من چندان خوش سليقه نيستم
    - من قبول دارم.
    - متشكرم، حالا از خودتون بگيد حالتون چطوره؟
    - خوبم
    - بازم پاتون درد ميكنه
    - متاسفانه بله . مي دونيد من امروز تا نزديك 10 صبح خواب بودم
    - واقعا؟
    - بله چون ديشب تا ديروقت بيدار بودم
    - پاتون ناراحتتون ميكرد
    - نه ، مشغول مطالعه بودم
    - بسيار خوب ، حالا چه كتابي ميخونديد؟
    - كتاب زندگي يه پسر خوب رو.
    - خداي من! يعني تا دير وقت دفتر منو مي خونديد؟
    - بله ، مگه اشكالي داره؟
    - نه ، ولي شما نبايد اين كارو بكنيد . در حال حاضر بايد فقط استراحت كنيدو
    - درسته، ولي آنقدر كنجكاو بودم كه نمي تونستم بيش از اين صبر كنم.
    - تا كجا رسيديد؟
    - تا سال نو
    - پس خيلي خونديد
    - تقريبا ، شما خيلي خوب مينويسيد.
    - فكر نميكردم اينطور باشه، مي دونيد من زياد مطالعه ندارم ، بنابراين خوب نمي تونم بنويسم
    - نه، خيلي خوب نوشتيد
    - متشكرم
    - الان تو هتل هستيد؟
    - بله خانم
    - در جلسه شركت كرديد؟
    - بله
    - موفقيت آميز بود؟
    - بد نبود ...... در واقع خوب بود.
    - خوشحالم ، كي از سنگاپور مي آييد؟
    - پنج شنبه صبح زود، به وقت تهران 6 صبح ميرسم
    نيكا بياد تولد كتايون افتاد ، انديشيد: پس براي تولد در تهران است و حتما به جشن ميرود
    - 0000 الو خانم معتمد قطع كرديد؟
    - نه گوش ميكنم بفرماييد
    - بهتره من بيشتر از اين مزاحمتون نشم .
    - نه صحبت كنيد، مزاحم نيستيد.
    - پس شما بگيد، من گوش ميكنم
    - شما خسته ايد آقاي مهرنژاد؟
    - تا چند دقيقه پيش بودم، ولي الان نيستم . مكالمه با يه هموطن خستگي رو از تن به در ميكنه
    - متشكرم ، شما لطف داريد ، راستي يه خبر مهم ، شادي هم به ايران مي آد.
    - جدي مي گيد؟
    - البته
    - چه وقت؟
    - شايد با شما برسه، چون اونم قول آخر هفته رو داده
    - شما رو كي از بيمارستان مرخص مي كنند؟
    - نمي دونم
    - شايد تا آخر هفته مرخص بشيد
    - گمون نكنم
    - چطور؟
    - بخاطر پام
    - گفتيد هنوز درد مي كنه؟
    - بله وگاهي خيلي شديد
    - كمي درد وقتي پلاتين رو مجددا از پاتون خارج كنند براتون مي مونه
    - شما فكر مي كنيد من بتونم يكبار ديگه پام رو روي زمين بذارم؟
    - البته ، ولي مدتي زمان مي بره
    - دلم براي قدم زدن تنگ شده
    - اونم زير بارون
    - خيلي قشنگه، موافقيد؟

    - بله حق با شماست ولي حالا اواخر پاييزه و هوا سرده ، راهپيمايي باروني رو به بهار موكول كنيد
    - ولي من گفتم زير بارون
    - خوب بجاي بارون پاييز ، بارون بهاري چطوره؟
    - موافقم ............ من انقدر شما رو به صحبت گرفتم كه گمونم تموم سود معامله تون رو بايد بابت صورتحساب تلفن بپردازيد.
    كيانوش با صداي بلند خنديد و گفت: مي ارزه
    نيكا با تعجب پرسيد: چي گفتيد؟
    - هيچي گفتم مانعي نداره
    - راستي دلتون ميخواد شادي رو ببينيد؟

  6. #46
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - البته
    - به پدرم پيشنها ميكنم به افتخار شادي و سلامتي من يه مهماني مفصل بده

    - اميدوارم بشما خوش بگذره
    - به همه ما
    - يعني منم جز مدعوين هستم؟
    - البته
    - ولي.......
    - ولي نداره، اين ديگه جشن نامزدي نيست كه با بهانه بتونيد رد كنيد چطور مي تونيد ، به جشن تولد بريد، ولي نمي تونيد به مهماني ما بيايد؟
    لحن كلام نيكا چنان تهاجمي بود كه كيانوش با صداي بلند خنديد . خودش هم تعجب كرده بود كه اينطور كيانوش بيچاره را قبل از جنايت قصاص مي كند . كيانوش بعد از مكث كوتاهي گفت: شما سلامتي خودتون رو بدست بياوريد، اصلا من مهماني مي دم.
    نيكا پاسخ داد: خيلي ممنون ما فقط بيايد كافيه
    - حتما ، خوب خانم معتمد ديگه مزاحمت كافيه.
    - نيكا دلش ميخواست براي كيانوش درد دل كند، اما امكانش نبود بنابراين گفت: ديگه ا اين حرفا نزنيد. لطف كرديد، قبض تلفن رو هم برام ارسال كنيد.
    - حتما با من امر ينيست؟
    - خير، فقط مراقب خودتون باشيد
    - شما هم دختر خوبي باشيد و به دستورات پزشكان خوب عمل كنيد
    - اينبار من بايد بگم حتما
    - خوب، خدانگهدار
    - موفق باشيد و خدانگهدار.
    ديگر صدايي نيامد و نيكا گوشي را سرجايش گذاشت. باز همان افكار آزار دهنده به مغزش هجوم آورد، فكر ايرج و عاقبت كار....... و هزاران فكر ديگر، براي همين باز هم به دفتر كيانوش پناه بردو دفتر را در دستانش گرفت لحظه به جلد آن خيره شد و زير لب گفت: نيلوفر چطور تونستي مردي چون او را آزار دهي؟ بعد دفتر را گشو و با سرعت ورق زد و شروع به خواندن كرد :
    سه شنبه 13 فروردين:
    امروز شايد اكثريت مردم ايران در گردشگاهها به تفريح مشغول بودند ، ولي من خود را در اتاقم حبس كرده بودم. نيلوفر قول داده بود تا دهه اول فروردين باز گردد . آخرين مهلت بازگشت او دهم بود ، ولي اكنون سه روز گذشته و او هنوز نيامده ، دو روز قبل شهريار بازگشت و گفت نيلوفر را ديده و اين در حالي بود كه من حتي نمي دانستم مقصدشان يكي است! ظاهرا آنها هم برحسب اتفاق يكديگر را ملاقات كرده اند از او پرسيدم : نيلوفر كي مي آيد؟ او گفت دقيقا معلوم نيست، ولي بزودي مي ايد بعد ياد آوري كرد كه تولد نيلوفر نزديك است و من از قبل فكرش را كرده ام ، برايش يك اتومبيل خواهم خريد. هديه اي كه مي دانم مورد پسندش قرار ميگيرد.
    يكشنبه 18 فروردين
    ديروز نيلوفر آمد . ساعت فرودش را قبلا تلفني اطلاع داده بود و من به استقبالش رفتم ، وقتي نگاهم بر او افتاد بسختي توانستم خود را كنترل نمايم . دسته گل اركيده اي را كه برايش برده بودم به دستش داد ، ولي او آنرا با خنده بر سرم كوبيد و گفت: بجاي اين گلها يك كلمه حرف حساب بزن . ومن گفتم : چرا دير كردي؟ او خنديد و گفت: حرف حساب.
    گفتم : يعني اين حرف بي حساب بود؟ خيلي دلم برات تنگ شده بود، نيلوفر هيچ مي دوني من بدون تو مي ميرم.
    تا بحال به اين زيبايي نخنديده بود ، ولي نگاهش برق عجيبي داشت ، برقي كه در آن چهره شيطان مجسم مي شد. بهر حال او را به آپارتمانش رساندم و در راه كلي صحبت كرديم ، ميخواستم از او بخواهم كمي با هم گردش كنيم ، ولي احساس كردم خيلي خسته بنظر مي رسد ، براي همين هم از بازگو كردن تقاضايم صرفنظر نمودم امروز صبح باز هم به ديدنش رفتم و نهار را با هم صرف كرديم . بعد از نهار او براي ديدن يكي از دوستانش رفت و من هم به شركت بازگشتم و تا ساعتي پيش آنجا بودم ، حالا دوباره دلم براي نيلوفر تنگ شده ، گويا سالي است او را نديده ام ، گمانم تنها يك راه برايم وجود داشته باشد . آن هم اين كه نيلوفر براي هميشه در كنارم بماند .
    دوشنبه 26 فروردين
    يك هفته است كه با او بحث ميكنم. از او ميخواهم جواب قاطعي به من بدهد.ميخواهم بدانم بالاخره راضي به ازداج با من هست يا نه؟ امروز بعد از آنهمه لبخند ها و سكوتهاي تمسخر آميز زبان به سخن گشوئ و جملاتي را ادا كرد كه تمام وجودم را به آتش كشيد ، و كاخ آرزوهايم را ويران كرد . او گفت: گوش كن كيانوش ، عزيزم ما الان هم خوشبخت هستيم چرا بايد با به وجود آوردن يه تعهد دست وپاي خودمون رو ببنديم ازدواج چندان هم كار عاقلانه اي نيست ، باعث ميشه انسان اسير يك سري اعتقادات و مسئوليتهاي مزخرف بشه ، عاقلانه فكر كن كيانوش ، بيا از زندگي لذت ببريم.
    به او پاسخ داد: ولي اين درست نيست ما بايد زندگي مستقلي رو تشكيل بديم ، صاحب فرزند بشيم ....... نگذاشت كلامم را ادامه دهم ، فرياد كشيد : بچه؟
    ديگه چي، تو چه توقعاتي از آدم داري؟ من از بچه متنفرم و هر گز چنين اشتباهي رو مرتكب نميشم ، بچه به چه دردي ميخوره ، من و تو براي والدينمون چكار كرديم كه بچه هامون بخوان براي ما بكنن؟
    - من هيچ توقعي از فرزندانم ندارم.
    - خوب ميپذيرم ، ولي من بخاطر خود اونام تن به اين كار نميدم. چرا اون بيچاره ها رو به اين زندگي پرآشوب هدايت كنم؟ مگه تو زندگي چيزي بجز بدبختي هم عايدشون مي شه؟ اگه دختر باشه يه جور اسير زندگيه، و اگه پسر باشه يه جور ديگه . من هرگز اين خواسته ات رو برآورده نميكنم . بايد ازش بگذري . اطمينان داشته باش كه قبول نمي كنم .
    نگاهش كردم . لحظه اي مكث كردم و پرسيدم : پس تكليف ما چي ميشه؟ تا كي بايد اينطور بلا تكليف زندگي رو سر كنيم؟ ما بايد سر وسامون بگيريم ؟ من نميتونم اينطور ادامه بدم
    قبل از آنكه پاسخي بدهد. باز هم چشمانش را خزه ها تسخير كردند و من اطمينان حاصل نمودم كه كلامش جانم را به آتش خواهد كشيد و چنين نيز شد ، چون او بي تفاوت شانه هايش را بالا انداخت ، لبخندي مضحك زد و گفت: خوب ادامه نده ، كسي تو رو مجبور نميكنه
    چنان عصباني شده بودم كه حتي نميتوانستم كلامي در پاسخش بيابم بنابراين بي آنكه پاسخي بدهم راهم را كشيدم و آمدم ، حتي با او خداحافظي هم نكردم ميدانستم او تنوع طلب است و از همه چيز خيلي زود خسته ميشود ولي فكر نميكردم در مورد من هم چنين باشد . و به اين صراحت بگويد ميتوانم او را براي هميشه ترك كنم ، اين حرفش برايم غير قابل تحمل بود . او با اين افكار پوسيده شبه غربي همه چيز را از دريچه تنگ نگاه خود و حوضچه متعفن عقايد مسخره اش مي بيند . ديگر بسراغش نخواهم رفت ، تا خودش بيايد ، هرچند كار بسيار دشواري است، ولي هرطور كه شده تحمل ميكنم ، ولي اگر او هرگز نيايد چه؟ آنوقت چه كنم؟
    پنج شنبه 29 فروردين
    امروز به ديدار پدر ومادربزرگش رفتم، حالش فرقي نكرده بود . به مادربزگش گفتم ميتوانم دخترش را قانع كنم تا به ديدار پدر بيايد، ولي پيرزن لبخند پرمعنايي زد وگفت: اون هرگز نمياد، همونطور كه مادرش نيومد . براي نيلوفر پدرش مرده. سالهاست پدرش رو فراموش كرده ، بيخود خودتون رو بزحمت نيندازيد. حرف پيرزن كاملا درست بود، زيرا من بارها از او خواسته بودم به عيادت پدرش برود، ولي او هرگز نپذيرفته است . در حال حاضر سه روز است كه از او بي خبرم . ساعتي پيش شهريار به اينجا آمد و گفت كه ماجرا نيلوفر را شنيده ، خيلي تعجب كردم وقتيكه ديدم او حق را به نيلوفر داد و بر من بخاطر بحث و جدل با نيلوفر خرده گرفت، حتي گفت: رفيق نيمه راه، دختره رو تنها توي پارك رها كردي و به خونه اومدي واقعا كه از تو بعيده ، گفتم: تو هم اگه جاي من بودي همين كار رو ميكردي، تو كه نمي دوني اون به من چي گفت ، بايد خدا رو شكر كني كه فقط رهاش كردم اگه يه ذره غرت داشتم نميذاشتم اين حرفها رو بزنه و يه سيلي محكم تو گوشش ميزدم . خنديد و گفت: خدا رو شكر كه غيرت نداري . بعد با لحني آرام ادامه داد: گوش كن كيانوش تو فكر نميكني زيادي در هر مورد تعصب بخرج مي دي ؟ كيا الان عصر فضا و تكنولوژيه . كمي بازتر فكر كن.

  7. #47
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    عصباني شدم و بر سرش فرياد كشيدم : مسخره ست. بازتر فكر كن! يقينا روشنفكري از ديدگاه تو اينه كه من به زندگي حيووتي تن بدم .كسيكه مسئوليت نمي پذيره حتي مسئوليت مادر يا پدر شدن رو حيوونه نه انسان ، هر چند بيچاره حيوونام در مقابل فرزندانشون احساس مسئوليت مي كنند . شهريار تو ديگه چرا؟ من فكر ميكردم ما همديگر رو خوب مي فهميم ولي ظاهرا عقايد پوچ نيلوفر به تو هم سرايت كرده ، وسط حرف پريد و گفت: خوب اگه اينطور فكر ميكني نيلوفر رو رها كن . اون دختري نيست كه تو مي خواي . تو اين شهر هزارها نيلوفره كه شايد يكي از اونها با تو همفكر و هم عقيده باشه. پاسخ دادم: اگه بر سر حرفش باقي بمونه مسلما همين كارو هم ميكنم. من عشق رو فداي انسانيت ميكنم نه انسانيت رو فداي عشق، من هرگز خودم رو آلوده منجلابي كه اون بهش عشق ميورزه نميكنم
    - تو نمي فهمي كه انسان بايد بخاطر عشقش از عقايد و افكارش و حتي از زندگيش بگذره
    - من اينكار رو ميكنم برطي اينكه بدونم اونچه كه بعد از اين بدست مي آرم حداقل از نظر اصول انساني پذيرفته شده است
    لحظه اي خيره خيره بمن نگريست و گفت: بهش گفته بودم اين چنيني، اما بقدرت نفوذش خيلي اطمينان داره فكر ميكنه كه تو رو براحتي بزانو در مي آره. در ضمن به من گفت بهت بگم هوقت خواستي ميتوني به ديدنش بري، اون پيوسته در انتظارته.
    با قاطعيت پاسخ دادم: من نمي رم . بهش بگو اين بار اون بايد قدم پيش بذاره
    - باشه بهش ميگم ولي از من بشنو و زيادي سخت نگير، چون اونم به اندازه تو لجبازه
    - به جهنم كه لجبازه ، هر چي باشه ، برام مهم نيست
    لحظه اي فكر كرد بعد در چشمانم نگريست و گفت: من كه مي دونم دروغ مي گي چرا مي خواي خودت رو عذاب بدي؟
    - براي اينكه موجوديتم رو ثابت كنم
    - تو همه جا روحيه برتري طلبي ات رو حفظ مي كني ، ولي گاهي بايد زير دست بود هميشه نميشه بر زندگي سوار شد.
    - بس كن شهريار ، اين حرفها كه تو مي زني فقط يكسري تصورات باطله ، من هميشه در مقابل نيلوفر متواضع بودم ، چون دوستش دارم.
    - پس اعتراف كردي كه دوستش داري؟
    - مگه شك داشتي؟
    - نه، ولي خيلي هم مطمئن نبودم . توپسر عجيبي هستي! براي تولدش چكار مي كني؟ ميخواي در قهر بموني؟
    - اگه لازم باشه، بله
    - خداي من! ديوونه شدي. تو كه چندين ماهه براي تولدش نقشه ميكشي حالا....... نمي دونم چي بگم؟
    - پس بهتره چيزي نگي
    - يعني زحمت رو كم كنم؟
    - منظورم اين نبود
    - شوخي كردم، خودم مي دونم، ولي تو امشب سرحال نيستي
    - اتفاقا خيلي هم سرحالم
    - باز دروغ گفتي؟........... به هرحال و در هر صورت من ترجيح مي دم وقت بهتري مزاحمت بشم
    - هرطور خودت مايلي
    دقايقي بعد شهريار رفت و باز من ماندم و تنهايي . اين روزها از كارهاي او نيز به اندازه كارهاي نيلوفر تعجب مي كنم!

  8. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #48
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    دوشنبه 2 ارديبهشت
    ما هنوز با هم قهر هستيم ، اما هر شب با هم تماس مي گيريم ، ولي هيچكدام كلامي بر لب نمي آوريم وقتي تلفن زنگ مي زند احساس ميكنم بوي او اتاقم را پر ميكند و مطمئن ميشوم كه اوست . سراسيمه بسمت تلفن ميروم و گوشي را بر ميدارم ، اما او حتي يك كلمه حرف نمي زند . تنها صداي نفسهايش را ميشنوم و آرامش مي گيرم . مطمئن ميشوم كه او مرا فراموش نكرده وگاهي هم به من مي انديشد و هر شب با وجودي كه روابطمان تيره شده با من تماس مي گيرد در اين لحظات احساس ميكنم ديوانه وار دوستش دارم و حاضرم بخاطرش هر كاري بكنم
    چهارشنبه 4 ارديبهشت

    او همچنان لجبازش مي كند. نه راحتم مي گذارد كه بتوانم با خود كنار بيايم و نه قدم پيش مي گذارد و از در آشتي در مي آيد. غرورش به او اجازه نمي دهد گام اول را بردارد، من چندان به غرورم نمي انديشم ، برايم اهميتي ندارد ولي ميترسم اگر اين مرتبه هم من پا پيش بگذارم دفعات بعدي هم وجود داشته و او با اين خيال كه با قدرت نفوذش بر روي من هر كاري را ميتواند انجام دهد، باز هم مرا سر بگرداند . چقدر درمانده ام! نمي دانم تكليفم چيست؟ولي بهرحال هديه تولدش را امروز عصر خريدم و به پاركينگ خانه آوردم . هيچ دلم نميخواهد هديه اش را بعد از تولد بدهم ، كاش ميشد فكري كرد نميدانم چرا او اينقدر لجباز است همين الان يكبار ديگر زنگ زد ولي باز هم سكوت . شايد اينطور بهتر مي توانيم با هم حرف بزنيم . سخن با زبان سكوت ....... جلال مي گويد شهريار آمده من مجبورم براي ساعتي دست از نوشتن بكشم.
    شهريار رفت بسته اي از طرف نيلوفر آورده بود و زياد نماند من بعد از رفتن او با سرعت بسته را باز كردم داخلش 12 قطععه عكس رنگي بسيار زيبا از او بود عكسهايي كه پيش از اين قولشان را داده بود. حتي يك لحظه هم نميتوانم چشم از عكسها بردارم . عكسهايش با من سخن مي گويند احساس ميكنم چشمانش حالت خاصي دارد و شايد نوعي ندامت در نگاهش موج ميزند ، او غير مستيقم نخستين گام را برداشته و حالا نوبت من است. همين الان با او تماس مي گيرم ، ديگر نميتوانم حتي لحظه اي را بدون او سپري كنم..................
    با او تماس گرفتم بيش از يكساعت و نيم با هم صحبت كرديم. اگر مي دانستم اينطور صحبت مي كند همان روز اول تماس مي گرفتم . آنقدر شاد و هيجان زده ام كه حتي نميتوانم آنچه را كه بينمان گذشت به رشته تحرير در آورم. وقتي تلفن زنگ ميزد، گويا با هر صدايي قلبم فرو مي ريخت ، دلم ديوانه وار سر به ساحل سنگي سينه مي گوفت ، شايد قصد گريز از حصار تنگ سينه را داشت. چندين مرتبه صداي بوق شنيده شد ، ولي كسي پاسخ نداد . براي لحظه اي انديشيدم ، او منزل نيست ، ولي چشمم كه بساعت افتاد ديدم پاسي از نيمه شب گذشته تازه فهميدم چكار اشتباهي كرده ام، او در اين زمان بايد در خواب باشد . خواستم گوشي را بگذارم كه صداي آسمانيش را شنيدم . خواب آلوده و خسته بنظر مي آمد . نمي دانستم چه بگويم، او براي دومين بار گفت:الو...... ومن باز هم سكوت كردم . همانطور خواب آلوده گفت: اين وقت شب منو از خواب بيدار كردي كه سكوت رو در گوشم زمزمه كني؟ يه چيزي بگو . باور كن كه خيلي دلتنگم.
    ديگر نتوانستم سكوت كنم و گفتم : من اون روز نباشم كه نيلوفر قشنگم احساس دلتنگي كنه.
    - سلام رفيق نيمه راه
    - سلام فرشته انسان نما!
    - چه عجب يادي از ما كرديد آقاي مهرنژاد؟
    - ما هميشه بياد شما هستيم سركار خانم
    - پس تلفنهاي مكررتون هم به همين دليله؟
    - الان كه تلفن كردم
    - چه عجب ! حالا اگه پشيمون هستي قطع كن.
    - نه پشيمون نيستم
    - خوب بگذريم، حالت خوبه؟
    - خوب؟ مگه بدون تو مي شه خوب بود؟
    - نه از شوخي گذشته خوبي؟
    - منم شوخي نكردم، چطور مگه؟
    - هيچي ، همين طوري
    - خوب تعريف كن خوش مي گذره خانم خانمها
    - اي بد نيست
    - خودمونيم نيلوفر خيلي بي رحمي
    - من يا تو؟
    - معلومه تو؟
    - چرا
    - به اين خاطر كه اين چند روز حسابي منو عذاب دادي . اين بي رحمي نيست؟
    - تو اينطور تصور كن، ولي بالاخره چه كسي اين وسط گذشت كرد؟
    - من.
    - تو!؟! خداي من، اشتباه نكن عزيزم؟ اين من بودم كه خاطره گمشده نيلوفر رو در ذهنت تداعي كردم.
    - خاطره گمشده؟ حتي يه لحظه هم چهره تو از مقابل چشمام دور نميشد
    - پس چرا سراغم رو نمي گرفتي؟ تا اينكه بالاخره شهريار امشب عكسها رو آورد و تو تازه بخاطر آوردي كه نيلوفري هم وجود داره
    - ديوونه نشو دختر، اين چه حرفيه؟
    - من قبول نمي كنم، چون بيشتر از تو ناراحت بودم ، ديشب خواب بدي ديدم . امروز خيلي نگران بودم براي همين هم عكسها رو برات فرستادم ميخواستم مطمئن بشم حالت خوبه
    - راست مي گي تو واقعا براي من نگران بودي؟
    - پس چي؟
    - خداي من! نيلوفر واقعا خوشحالم ، منم دلم برات تنگ شده ، خيلي زياد انقدر كه كم مونده بود ديوونه بشم ، نمي دوني حالا بخوبي برام مشخص شده كه بدون تو مي ميرم . من تنهاي رو نميتونم تحمل كنم
    - تصور نكن تحمل اين روزها براي منم آسونه . روزهاي خيلي بدي بود كيانوش خيلي بد.
    - مي دونم عزيزم و از اين بابت عذر ميخوام.
    بعد او شروع به تعريف ماجراهاي اين چند روز كرد و من با دقت گوش كردم . آنوقت اواز من خواست تا از شركت برايش بگويم . من هم گفتم كه در اين چند روز تمام كارهايم مختل شده بود و توان انجام هيچ كاري را نداشتم و او زيبا و معصومانه مي خنديد و مرا دلداري مي داد. من ميخواستم باز هم در مورد آن روز صحبت كنم، ولي ترسيدم مكالمه خوش و شادمان بار ديگر به جنجال تبديل شود بنابراين ترجيح دادم وقت ديگري راجع به اين مساله صحبت كنم . بعد از پايان مكالمه به آپارتمانش رفتم . هنوز بيدار بود و من آنقدر در خيابان، رو به روي پنجره اتاقش ايستادم تا برق اتاق خاموش شد و من مطمئن شدم كه او خوابيده و بخانه بازگشتم واقعيت اين است كه اكنون نور اميدي در دلم تابيده ، سپيده نزديك است و من هنوز بيدارم . امشب برخلاف چند شب گذشته از فرط شادي خواب به چشمانم نمي آيد!
    پنج شنبه 5 ارديبهشت
    فردا قشنگترين روز خداست . روز تولد عشق و روز تولد بهار ، روز تولد هستي و امشب بهترين شب زندگيم بود . بخواست نيلوفر ما امشب جشن گرفتيم ، ولي نه يك جشن مفصل ، چون او حوصله سر و صداي ديگران را نداشت ما يك جشن دو نفره برپا كرديم و بعد شام را بيرون صرف نموديم و آخرشب من او را به آپارتمانش رساندم . از ماشين پياده شدم وگفتم: سركار خانم خيلي ممنون كه ما رو رسونديد.
    چشمانش از تعجب گردشد و گفت: من؟
    - بله شما با ماشينتون
    - ماشين من؟
    - بله ، چرا انقدر تعجب كردي؟
    در سكوت نگاهم كرد. سوئيچ را جلويش گرفتم و گفتم : تقديم به زيباترين و مهربانترين دختردنيا بمناسبت سالروز تولدش
    خنديد و گفت : پس چرا وقتي گفتم اتومبيلت رو عوض كردي خنديدي و گفتي بله؟
    - اتومبيل من و خانم نداره، اين ماشين متعلق به خانم بنده است.
    - پس چرا سوئيچش رو به من مي دي؟
    - مگه شما سركار خانم نيلوفر نيستيد؟
    - چرا هستم
    - پس درسته ، لطفا بپذيريد
    مقابلم ايستاد و سوئيچ را با دستم در دستانش گرفت و گفت: تو منو غافلگير كردي اصلا نمي دونم چي بگم؟
    بعدسرش را به سينه ام تكيه داد وگفت: فقط ميتونم تو خيلي خوبي.
    احساس ميكردم در حال پرواز هستم ، آهسته موهايش را نوازش كردم و گفتم : دوستت دارم نيلوفر، بيش از هر كس و هر چيز در دنيا، با من بمون نيلوفرم من به تو محتاجم.
    و بعد با نارضايتي از هم جدا شديم ، من نميخواهم حتي لحظه اي بدون او باشم
    جمعه 6 ارديبهشت
    امشب، شبي بسيار دلگير است، سر دردي كشنده عذابم مي دهد تمام شادي ديروز و ديشب از بين رفته و من خود را اسير سراب مي بينم . حالا مي فهمم چرا نيلوفر اصرار داشت كه ما شب تولدش را جشن بگيريم ، او واقعا از سر و صدا بيزار و خسته نبود ، بلكه تنها از وجود من در آن جشن بيزار بود . نمي دانم آخر چرا؟ شايد او مي انديشيد وجود من محفل شاديشان را بر هم خواهد زد، چه بگويم؟ چه كنم؟ دلم سخت گرفته و بغض گلويم را مي فشارد . هيچ وقت تا اين حد درمانده نبوده ام . كاش امروز عصر ناگهان دلم ياد اورا نميكرد و به آپارتمانش نمي رفتم و هر گز نمي فهميدم كه او جشن تولدش را پنهان از من و با حضور دوستانش برپاساخته، حتي شهريار نيز دعوت شده بود، ولي به من قصدش را هم نگفته بود . نمي دانم اينكار او چه معنايي دارد ، وقتي او را در آستانه در آپارتمانش با آن لباس ديدم به گمانم دانستم چرا مرا خبر نكرده ، مسلما اگر من آنجا بودم هرگز به او اجازه نمي دادم با آن لباس و آن آرايش زننده به خودنمايي مشغول شود . حالا نيلوفر هيچ ، شهريار چرا؟ او كه صميمي ترين و بهترين دوست من بود، خداي من از تمام زندگي احساس تنفر ميكنم ! همه مردم دروغگو و بي معرفت هستند .هرگز شهريار و نيلوفر را نخواهم بخشيد ، آنها چطور توانستند با من چنين كنند .
    دو قطره اشك از چشمان نيكا به روي دفتر چكيد . دلگيري خودش و خواندن ماجراي غمناك زندگي كيانوش او را به گريه انداخته بود . دلش بحال كيانوش كه درياي محبتش را بي دريغ به نيلوفر بپاي نيلوفر ريخته و در مقابل رنجها كشيده بود مي سوخت ، دلش بحال خودش نيز مي سوخت، ماجراي كيانوش و نيلوفر چندان تفاوتي با قصه پر غصه زندگي خودش و ايرج نداشت . ايرج هم چون نيلوفر پيوسته او را عذاب مي داد . در همين حال در اتاق باز شد ، مستخدم سيني غذا را بداخل آورد . نيكا نگاهي از سر بي اشتهايي به غذاهاي داخل سيني انداخت و حس كرد چيزي از گلويش پايين نخواهد رفت

  10. #49
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت دوازدهم :

    بازهم ملاقات كنندگان رفتند و او تنها ماند ، او ماند و هزاران فكر درهم و پريشان . امروز ايرج به ملاقاتش نيامده بود و اين مسلما آغاز دوره ديگري از جنگ و جدل بود. وقتي همه جمع شده بودند ، مادرش متعجب پرسيد: پس چرا ايرج نيومده ؟

    و نيكا بناچار پاسخ داد: اون صبح تا ظهر اينجا بود براي همين هم عصر نيومده و پدرش با خنده گفت: خانم شما كاري به كار جوونها نداشته باش ليلي و مجنون خلوت ميخوان اين شلوغي به كارشون نمي آيد در حضور من و شما كه نمي تونند حرفهاشون رو بزنن.
    و نيكا تنها لبخند زد.لبخندي غم انگيز تر از گريه.
    دكتر براي ويزيت شبانه آمد نيكا اصرار داشت بداند كي مرخص ميشود ولي دكتر جواب قاطعي نداد تنها گفت: صبح فردا يه بار ديگه از پاتون عكس ميگيرم وچون روي درهم كشيده نيكا را ديد با خنده ادامه داد: اگه وضعيت پاتون مساعد نبود مرخص مي شيد. بشرط اينكه هفته اي دو بار براي انجام معاينه و فيزيوتراپي به بيمارستان بياين
    نيكا هيجانزده گفت: هفته اي 4 بار مي آم، فقط بذاريد برم.
    دكتر لحظه اي به نبكا خيره شد و بعد گفت: اينجا تا اين حد بشما بد ميگذره؟ خانم معتمد.
    واو پاسخ داد: نه، خسته شدم همين.
    دكتر لبخندي زد و اتاق را ترك كرد و نيكا به زمستان تازه از راه رسيده حياط بيمارستان خيره شد در حاليكه به زمستان زندگي خود و زندگي خزان زده كيانوش فكر ميكرد . بنظر او روزگار خيلي بي رحم بود، انقدر بي رحم كه عشق و زندگي كيانوش را به تباهي بكشاند و سرنوشت او را با عقايد پوچ و بي هويت ايرج گره بزند . و باز نگاهش با جلد دفتر خاطرات كيانوش گره خورد. زندگي او بار ديگر دختر جوان را بخود خواند
    دوشنبه 9 ارديبهشت
    امروز بعد از ظهر شهريار بشركت آمد . وقتي وارد اتاق شد وجودش را ناديده گرفتم نزديك آمد و سلام كرد، ولي پاسخي ندادم باز تكرار كرد: سلام عرض شد آقاي مهرنژاد . با سر جواب سلامش را دادم و او ادامه داد: خوبي؟ چون سكوتم را ديد باز لب به سخن گشود و گفت : گوش كن كيانوش، من اومدم تا از جانب خودم و نيلوفر از تو عذرخواهي كنم و اونچه رو كه اتفاق افتاده برات توجيه كنم. خواهش ميكنم به حرفام گوش كن چون در اون صورت حق رو بما مي دي باز هم سكوت كردم اين مرتبه با عصبانيت گفت: گوش ميكني بگو؟ خود را مشغول مطالعه پرونده روي ميز نشان دادم و بعد براي آنكه ثابت كنم سخنانش برايم بي اهميت است شاسي آيفون را فشردم . منشي فورا پرسيد: فرمايشي بود آقاي مهرنژاد؟
    - خانم لطفا به آقاي صديق بگيدبراي جلسه فردا حتما در شركت حضور داشته باشند راس ساعت 5/9
    - چشم آقاي رئيس
    مكالمه كوتاهم كه پايان يافت ، او برخاست مقابل ميزم ايستاد پرونده را از دستم كشيد و بر روي ميز كوفت و گفت: گفتم اومدم عذرخواهي، هم از جانب خودم و هم از جانب نيلوفر مي شنوي؟
    با تمسخر پاسخ دادم : تو وكيل مدافعه اونم هستي؟ يك نفر بايد ضمانت خودت رو بكنه. تو اومدي ضامن اون بشي! خيلي مسخره ست . و بعد فرياد كشيدم: چرا خودش نيومد كسر شانش شد؟ ديگه نميخوام شما رو ببينم . نه تو ، نه نيلوفر رو،‌حالا از جلوي چشمم دور شو رفيق مهربانتر از جان.
    او برخاست كه برود ناگهان در باز شد و نيلوفر وارد شد . در دستش يك دسته گل سرخ زيبا بود ، و لباسي به رنگ چشمانش بر تن كرده بود. لحظه اي به من نگريست بعد جلو آمد و لبخند زنان گفت: آقاي مهرنژاد اين چه طرز برخورد با يه دوسته شما رو مودبتر از اين مي دونستم .
    نمي دانستم چه بگویم بي اختيار تمام بدنم به لرزه افتاد . سعي ميكردم نگاهش نكنم، زيرا فقط يك نگاه به چشمان سبز او لازم بود تا همه چيز را از خاطر ببرم ، بنابراين بي آنكه سربلند كنم گفتم: سركار خانم خوش اومديد چرا ايستاديد؟ بفرماييد.
    - عذر ميخوام كه بي اجازه داخل شدم ، مي دوني منشي ات گفت كه به دستور تو من هر زمان كه به اينجا بيام بي اجازه داخل شم.
    به طعنه پاسخ دادم.البته هر دوي آنها نشستند . من باز مشغول كارشدم با دستهاي لرزان اوراق روي ميز را جابجا ميكردم و خود را مشغول نشان مي دادم . لحظات با كشش و پر اضطراب در گذر بودند و سكوت بين ما همچنان برقرار بود بالاخره نيلوفر برخاست و در مقابلم ايستاد ، دستش را روي دستم گذاشت و آرام گفت: ميتونم يه ليوان آّب بخوام؟
    با تماس دستش تمام وجودم گر گرفت. سعي كردم آرامش خود را حفظ نمايم ولي كار بسيار دشواري بود . پشت سر او شهريار را ديدم كه سرش را پايين انداخته بودم و با دسته كليدش بازي ميكرد. با دست ديگرش سيگارم را در جا سيگاري خاموش كرد و گفت: كمك نمي خواي؟
    اينبار با تسلط كامل گفتم: نه متسكرم، شما هنوز خسته او ضيافت باشكوهيد بهتره استراحت كنيد.
    بعد با نارضايتي دستم را كنار كشيدم ، لحظه اي بمن خيره شد . فورا سرم را پايين انداختم ولي سنگيني نگاهش نيز به اندازه خود آن قلبم را به تپش وا ميداشت آرام گفت: كيانوش گوش كن
    - من هيچ چيز رو گوش نمي كنم
    - خواهش ميكنم كيانوش گوش كن
    - مطلبي وجود نداره
    - پس گوش نمي كني؟ حتي اگه بگم جون نيلوفر گوش كن
    بي اختيار سرم را بالا آوردم ، نگاهش با نگاهم تلاقي كرد گفتم: چي ميخواي بگي؟
    فاتحانه لبخندي زد وگت: حالا شدي پسر خوب
    - لطف داريد اگر پسر خوبي بودم حتما بمن هم اجازه مي داديد به مهموني بيام
    با حالت خاصي پاسخ داد: بچه نشو عزيزم
    عصباني شدم و گفتم : ترجيح مي دم بچه باشم
    ميخواستم برخيزم ، ولي دستهايش را روي شانه هايم فشرد و مرا مجبور به نشستن كرد ، مقابلم ايستاد و گفت: خوب پس بشين پسر خوب تا برات بگم. بي اختيار اطاعت كردم و او با لبخند دلنشيني ادامه داد: ميخوام سوالي بكنم و دلم ميخواد واقعيت رو بگي
    با لحني خشن گفتم: بپرس
    از خشونت لحنم تعجب كرد ، اما به روي خود نياورد و بي اعتنا ادامه داد : شب تولد من كه ما دوتا با هم جشن گرفتيم يادته.
    - بله ، كه چي؟
    - ميخواستم بدونم اون شب براي تو شب خوبي بود يا نه؟
    سكوت كردم . مصرانه پرسيد: بگو خواهش ميكنم
    آهسته گفتم : قشنگترين شب زندگيم.
    او هم به همان آهستگي پاسخ داد : همين رو ميخواستم بشنوم
    بعد رو به شهريار كرد و گفت: ادامه بده
    شهريار هم برخاست و تزديك ما آمد و گفت: مي دوني كيانوش ، اين نقشه رو نيلوفر طرح ريزي كرد و گفت كه تو هيچ علاقه اي به سر وصدا و هياهو و حتي دوستانش نداري . پس اين جشن تنها تو رو ناراحت ميكنه ، بنابراين تصميم گرفت يك جشن دو نفره به افتخار تو ترتيب بده ، چون تصور ميكرد تو اين رو ترجيح مي دي ، اگه ما مي دونستيم اين موضوع تو رو ناراحت مي كنه ، هرگز اين كار رو نميكرديم.
    سخنش را نيلوفر اينطور ادامه داد: من واقعا متاسفم . ظاهرا تو رو نشناختم وگرنه باعث ناراحتي ات نمي شدم .كيانوش اگه دلخوري پيش اومده اشكال در كار ما بوده و من با شجاعت و صراحت از تو عذر ميخوام منو ببخش و باور كن قصد ناراحت كردن تو رو نداشتم رفتار اون روز در مقابل دوستانم براي من قابل پذيرش نبود ، من واقعا شرمنده شدم ، با تعريفهايي كه من از تو كرده بودم ، اين برخورد همه چيز رو خراب كرد . اونها ........ خداي من نمي دونم چي بگم؟
    نگاهش كردم چشمانش پر از اشك بود، رو در رويش ايستادم و بي اختيار گفتم: نيلوفر منو ببخش خودم هم مي دونم رفتار اون روزم غلط بود ولي باور كن دست خودم نبود من ...... من واقعا معذرت ميخوام.
    او خنديد، شهريار هم مرا در آغوش كشيد و عذرخواهي كرد. هرچند كلام هر دوي آنها صادقانه مي نمود ، ولي نمي دانم چرا توجيهشان را نميتوانم بپذيرم .!
    چهارشنبه 18 ارديبهشت
    امروز به ديدار پدر نيلوفر رفتم ، حالش هيچ تفاوتي نكرده كه هيچ بيماريش وخيم تر نيز شده است ، مثل هميشه تنها رفتم و مادر بزرگش را هم ديدم . او همچون گذشته افسرده بود و در نگاهش سردي ياس موج ميزد، كاش ميتوانستم براي او كاري بكنم ، ولي افسوس كه از هيچ كس كاري ساخته نيست.
    سه شنبه 26 ارديبهشت
    هديه تولد نيلوفر برعكس آنچه تصور كرده بودم ابدا مناسب نيست ، زيرا با اين كار او را از خود دورتر كردم ، چرا كه او اين روزها پيوسته به همراهي دوستان عزيزش با اتومبيلش در حال گشت و گذار است و كمتر يادي از من مي كند و من در اين روزها بيشتر برايش احساس دلتنگي ميكنم، حالا به اين نتيجه رسيده ام كه وقتي مي گويند زنان پايبند احساس هستند ، دروغ مي گويند . اين تنها شايعه اي است كه خود آنها بر سر زبانها انداخته اند ، برعكس آنها با اين نقش بازي كردنها ، مردان ساده دل را مي فريبند ، اگر غير از اين است چرا من زماني كه يك روز از ديدارم با نيلوفر مي گذرد، براي او دلتنگ ميشوم، ولي او حتي اگر دو ماه هم مرا نبيند تصور نمي كنم ذره اي برايم احساس دلتنگي كند . نمونه آن زماني است كه پايش را از مرز بيرون مي گذارد ، ديگر دلش نمي خواهد باز گردد و بيچاره من كه منتظر او ميمانم و در تنهايي انتظار مي كشم . همانطور كه پدرش انتظار ديدن مادرش را در هر دم و باز دم مي كشد . در راه وصال ما هيچ مانعي وجود ندارد، كيومرث ماجرا را بسيار خوب براي خانواده ام توجيه كرده . مادر مي گويد دختر مورد علاقه مرا در هر شرايطي كه باشد به احترام عشق من مي پذيرد . مخصوصا از زمانيكه كيومرث نيلوفر را ديده و پيوسته وصف او را در مقابل مهندس ومادر مي كند، آنها مشتاق تر هم شده اند . مهندس با رابطه فعلي ما بشدت مخالف است، او معتقد است هر چه سريعتر بايد تكليف خود را مشخص نماييم او مي گويد: كيانوش شتر سواري دولا دولا نمي شه. و راست هم مي گويد، چون ما از يكطرف دائما با يكديگر به گردش مي رويم و حتي او بشركت مي آيد و از طرف ديگر موضوع نامزديمان را از همه پنهان مي نماييم به هر حال من در مقابل خانواده كار را بهانه ميكنم و ميگويم چون تا پايان سال مالي بشدت درگير كارهاي شركت هستم نميتوانم ازدواج كنم ، ولي اواخر سال حتما اين كار را خواهم كرد، در اين موقع كيومرث دائما قول مي دهد كه كارهاي شركت را به نحو احسن انجام دهد و آن وقت است كه مادر و مهندس نيز با او هم عقيده ميشوند ، مهندس مهرنژاد معتقد است او و كيومرث براحتي از عهده كارها بر مي آيند و مادر مي گويد : مگه ازدواج تو چقدر كار داره؟ و من با خنده پاسخ مي دهم: فقط يه سال ميريم ماه عسل. كيومرث مرا تازه به دوران رسيده ميخواند و همه محكومم مي كنند ، ولي من نميتوانم واقعيت را به آنها بگويم ، چون ميترسم ديد آنها نسبت به نيلوفر منفي شود .

  11. #50
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    شنبه 7 خرداد
    امروز تمام آنچه را كه بين من و نيلوفر گذشته است ، براي كيومرث شرح دادم و علت واقعي تاخير در ازدواجم را برايش توجيه نمودم ، بنظر او دلايل نيلوفر براي اين تاخير پوچ و بيهوده است ، بنابراين از من اجازه خواست تا با نيلوفر شخصا صحبت نمايد . من منوط به پذيرش نيلوفر موافقت نمودم زيرا تصور نميكردم او بپذيرد كه با كيومرث سخن بگويد . نزديك ظهر با منزلش تماس گرفتم از او خواستم چنانچه براي عصر برنامه اي ندارد، وقتي بگذارد با هم به رستوران هميشگي برويم . او از پيشنهاد استقبال كرد، عصر با هم همراه شديم و من آنجا برايش همه چيز را شرح دادم و گفتم: عموم مشتاقه كه با شما صحبت كنه.
    لحظه اي فكر كرد آنگاه لبخند پر شيطنتي زد و پرسيد: راجع به چي؟
    - راجع به خودمون ، ولي دقيقا نمي دونم چي ميخواد بگه.
    - اين ملاقات بدون تو انجام ميشه؟
    - اگه تو اينطور مايلي از نظر من مشكلي نيست
    - فكر ميكنم تو نباشي بهتره
    - هر طور تو بخواي........ پس باهاش ملاقات مي كني؟
    - البته ، چرا كه نه.
    - برنامه با تو، خبرش رو بمن بده
    - حتما
    از او بخاطر پذيرفتن تقاضايم تشكر كردم و ديگر تا زماني كه از هم جدا شديم در اين رابطه كلامي بينمان رد و بدل نشد ، ولي من هنوز هم متحيرم كه او چطور پذيرفت
    چهارشنبه 10 خرداد
    ساعتي پيش كيومرث از اينجا رفت، ترتيب ملاقاتش را با نيلوفر امروز عصر داده بودم ، چهره اش بر افروخته و حالتش منقلب بود. مي دانم هر چه هست از گفتگوي امروزش با نيلوفر ناشي مي شد، ولي او زياد صحبت نكرد . تنها از من پرسيد: كيا ميتوني ازش دست برداري؟
    بي آنكه لحظه اي فكر كنم قاطعانه پاسخ دادم : نه، به هيچ وجه
    او سري تكان داد و با تاسف گفت: پس هيچي
    و بعد آهنگ رفتن كرد . مقابلش ايستادم و مانعش شدم و با اصرار فراوان خواستم بدانم كه بين او و نيلوفر چه گذشته ، اما او باز از پاسخ طفره مي رفت و در مقابل اصرارهاي من تنها جملات كوتاهي بكار ميبرد كه من از آنها هيچ نمي فهميدم . بالاخره با عصبانيت فرياد كشيدم: لعنت به تو كيومرث ، بالاخره مي گي بين شما چي گذشته يا از نيلوفر بپرسم؟
    او پوزخندي زد و گفت: اون هرگز نميگه ، چرا كه اگر غير از اين بود نميخواست تو غايب باشي.
    مايوسانه پاسخ دادم: ولي كيومرث من به پاسخ امشب تو اميدها بسته بودم .
    متاثر نگاهم كرد و گفت: كيانوش نيلوفر دختري نيست كه تو از زندگي طلب مي كني، اگه ميتوني ازش دوري كن وگرنه هرگز خوشبخت نخواهي شد، عقايد اون كاملا با تو متضاده.
    از اين بابت كه علت گفته هاي كيومرث تنها عقايد نيلوفر بود خوشحال شدم زيرا از قبل مي دانستم كه او با من هم عقيده نيست بنابراين با لبخند پاسخ دادم: اينكه چيز مهمي نيست، تفاهم بعد از ازدواج پيش مي آد.
    او بازهم سرش را تكان داد با شناختي كه از او دارم مي دانم تنها زماني سرش را اينگونه تكان مي دهد كه كار را به بن بست رسيده پندارد . بنابراين فرياد كشيدم: اينطور سرت رو تكون نده ، همه چيز درست ميشه ، بگو ببينم راجع به ازدواج چي گفت؟
    او به تلخي گفت: اگه لازم باشه تا صبح هم همينطور سرم رو تكون مي دم . من فكر نميكنم اون هرگز به ازدواج با تو راضي بشه .
    و بعد بدون آنكه كلام ديگري بر زبان آورد مرا تنها گذاشت و رفت. تا ساعتي غرق در خود بهت زده و نگران بر جاي نشستم تا آنكه بالاخره بخود آمدم . از جاي برخاستم و با آپارتمان نيلوفر تماس گرفتم ولي او منزل نبود . هنوز هم نمي دانم كه كيومرث از نيلوفر چه شنيده كه اينگونه در مورد او سخن مي گفت . كاش خود نيلوفر خانه بود و ميتوانستم از خودش بپرسم .
    شنبه 13 خرداد
    هنوز نتوانسته ام بفهمم كه مكالمه بين كيومرث و نيلوفر چه بوده است چون هر دوي آنها از سخن گفتن در اين رابطه طفره مي روند . مجبورم براي بك سفر تجاري يك هفته اي به سوئيس بروم ، خيلي سعي گردم كه اينكار را به كس ديگري محول سازم اما نشد ، احتمالا صبح روز دوشنبه عازم خواهم شد، دلم ميخواست شهريار هم ميتوانست همراه من بيايد ، ولي ظاهرا او هم گرفتار است . امروز با نيلوفر در مورد رفتن صحبت كردم و از او خواستم تا ليستي از آنچه مايل است برايش بياورم تهيه كند. او لبخندي زد و بعد ابراز دلتنگي و نگراني نمود . نمي دانم چرا تصور ميكنم آنچه گفت صادقانه نبود. نگاهش طوري پر نشاط مي نمود كه گويي از اينكه هفته اي از دست من خلاص ميشود خوشحال است . اين روزها فكر صحبتهاي كيومرث و رفتارهاي عجيب و غريب نيلوفر آرامش روز و خواب شبهايم را از من ربوده است . فكر آينده عذابم مي دهم زيرا شك دارم بر وفق مرادم باشد!
    سه شنبه 23 خرداد
    ديروز از سفر بازگشتم . نيلوفر و شهريار به استقبالم آمده بودند . وقتي نيلوفر را با آن دسته گل در ميان استقبال كنندگان ديدم، خستگي تمام هفته پر دردسري را كه گذرانده بودم از تن به در كردم . امروز تمام سوغات و هدايايي را كه برايش خريده بودم ، به منزلش بردم ، علاوه بر آنچه خواسته بود مقداري نيز با سليقه خود برايش خريد كرده بودم . از جمله لباس عروس بسيار زيبايي با يك تاج از مرواريد و سنگهاي درخشان . لباس بقدري زيبا بود كه حتي نيلوفر هم نتوانست از ابراز احساساتش جلوگيري كند . وقتي ميخواستم منزلش را ترك كنم. جعبه لباس عروس وتاج آنرا برداشتم . نيلوفر نگاه متعجبش را بمن دوخت و گفت: فكر ميكردم براي منه، ولي ظاهرا من فقط بايد نگاهش ميكردم .
    خنديدم و گفتم: بله ، همينطوره . اين لباس متعلق به عروس روياهاي منه . تو هر وقت تصميم گرفتي عروس روياهاي من بشي با كمال ميل اون رو تقديمت ميكنم .
    لحظه اي سكوت كرد و با جديت گفت: تو مي دوني من خيلي حسودم . هرگز نخواهم گذاشت كسي به زندگي تو راه پيدا كنه ، تو حق نداري در مقابل من از دخترهاي ديگه اي حرف بزني . حتي اگر من در زندگيت نباشم ، سايه ام هست ، سايه اي كه نمي ذاره هيچكس ديگه اي پا در جايگاه من بذاره
    از سخنانش خيلي خوشحال شدم و با خنده گفتم : حسود كوچولوي قشنگم هرگز كسي در زندگي من جاي تو رو نخواهد گرفت ، هيچ بجز تو عروس روياهاي من نخواهد بود ، ولي اين تو هستي كه نميخواي غير از اينه؟
    هنوز عصبانيتش فروكش نكرده بود و با همان لحن قبلي ادامه داد: اوايل ماه آينده ميرم دنبال مادرم و به اينجا مي آرمش ، حتي اگه شده به زور قبل از اينكه تو در انتخابت تجديد نظر كني.
    آنقدر خوشحال بودم كه نمي دانستم چه بگويم او نزديكتر آمد و گفت: كيانوش ، شرايط منو براي ازدواج مي پذيري؟
    - البته هرچي كه باشه، فقط بگو
    - نه حالا نه ، به وقتش همه چيز رو ميگم
    - هر طور خودت مايلي . در مورد آوردن مادرت شوخي كه نميكردي؟
    - نه
    - پس براي اوايل تيرماه براي بليط رزرو ميكنم خوبه؟
    - بله ، اگه زحمتي نيست اينكار رو بكن
    - منتظرم مي موني تا برگردم يا تا اون موقع لباس منو كس ديگه اي پوشيده؟
    - اگه تو اين لباس رو نپوشي هرگز هيچكس ديگه نخواهد پوشيد
    - باور كنم؟
    - قسم ميخورم
    - خوب اگه بپوشم چي؟ اونوقت بعد از من كس ديگه اي اون رو ميپوشه؟
    خنديدم و گفتم : اونوقت اختيار بدست سركار خانمه اگر صلاح بدونن مي تونن لباسشون رو در اختيار ديگران بذارن
    - مگه ديوونه ام ؟ من ميخوام عروس تكي باشم
    - همينطور هم مي شه، اطمينان داشته باش
    - و يك چيز ديگه
    - امر بفرماييد سركار خانم
    - ميخوام در مورد همه مسائل زندگي مثل اين پيراهن صاحب اختيار باشم
    - مطمئن باش همينطوره

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •