قسمت سیزدهم
مانی با تعجب به حرفهام گوش میداد و بعشی اوقات سرش رو تکون میداد و حرفهام رو تایید میکرد و بعضی اوقات به حالم افسوس میخورد اما اینها برای من فایده ای نداشت. مونده بودم حالا باید با کامران چی کار کنم من تنها یازده ساعت وقت داشتم که با خودم کنار بیام چون کامران فردا ساعت یازده صبح از ایران خارج میشد.
- ببین شیدا میخوام یه موضوعی رو بهت بگم
- بگو
- کامران یه مرده خیلی براش سخته که هر بار غرورش رو بشکنه و باز هم با مخالفت تو مواجه بشه
- یعنی چی منظورت اینکه من تمام این هفت سال رو زجرهایی که کشیدم و نادیده بگیرم و برم سراغش؟
تنها نگاهم کرد
ازش بدم اومد اون هم یک مرد بود، از همون های دیگه .کلافه شدم سرم درد میکرد نمیدونستم باید چی کار کنم چرا از من این انتظار رو داشت؟
- تا کی میخوای صبر کنی؟ به خودت هم داری دروغ میگی، تو هنوز هم کامران رو دوست داری.
دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم خفه شه اما نمیتونستم. من واقعاًنمیتونستم با خودم و این هفت سال عذاب کنار بیام؟ اون بی معرفت در طول این چند روز از من معذرت خواهی هم نکرده بود
- تو میخوای کامران چی کار کنه؟ چی باید بگه که تو قبولش کنی؟
- من....من....
- تو چی ؟
- نمیدونم واقعاً برام سخته
- پس فراموشش کن
ناله ای کردم و گفتم:
- این هم سخته
- درکش کن
- نمیتونم
- پس میخوای چی کار کنی؟
دستم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و سکوت کردم.
صدای بسته شدن در ماشین رو شنیدم سرم رو برگردوندم و دیدم مانی از ماشین پیاده شده و داره نگاهم میکنه.
دوست نداشتم بره اما...
همیشه همین بوده هر کسی رو دوست داشتم بره رفته.
- امیدوارم موفق باشی
سرم رو تکون دادم و کارتش رو که به سمتم دراز کرده بود گرفتم و گفتم:
- ممنون از اینکه دلداریم دادی
لبخندی زد و گفت:
- خداحافظ
وقتی رفت ماشین رو روشن کردم
وقتی داشتم از کنار ماشینش رد میشدم براش بوق زدم و به سرعتم افزودم.
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم که عقربه هاش هشت صبح رو نشون میداد
به حموم رفتم.وقتی قطرات آب بر بدنم میریخت حس میکردم که جان تازه ای میگیرم و زندگی رو به طرز دیگه ای میبینم.
قطرات آب از روی صورتم سر میخورد و به روی گردنم میریخت و من حس تازه ای بهم دست میداد حس غیر قابل وصف.
سر میز نشسته بودم و با مامان صحبت میکردم حس میکردم میخواد چیزی بهم بگه اما روش نمیشه
- مامان چیزی شده؟
- نه عزیزم نه
- 0آخه...
- نه نگران نباش صبحونه ات رو بخور
- راستی شیما کجاست؟
- ساعت هفت صبح رفته شرکت
- چرا؟
- نمیدونم
به فکر فرو رفتم اما وقتی به نتیجه نرسیدم بیخیال شدم و رفتم تا لباس بپوشم و به محل کارم برم.
توی راه نگاهی به کارت مانی کردم و بی اختیار شماره موبایلش رو گرفتم.
- بله؟
- سلام
- سلام بفرمایید
- منم شیدا
- به به حالت چطوره هیچ انتظارش رو نداشتم.
- من همه کارام غیر منتظره است
زیبا خندید و گفت:
- منم از همین آدما خوشم میاد
- یعنی از من خوشت میاد؟
خندید و بحث رو عوض کرد
تا وقتی به شرکت برسم باهاش صحبت کردم و خندیدم
وقتی وارد شرکت شدم احساس کردم جو طور دیگه ای
از مانی خداحافظی کردم و به سرعت بالا رفتم .
وارد اتاق شیما شدم
سرش رو روی میز گذاشته بود. نزدیکش شدم و دستم رو روی دستش گذاشتم.
- سلام
- خوابیدی؟
- نه سرم درد میکرد.کی اومدی؟
- همین الان
- اوهوم
- اینجا چه خبره؟
- چطور؟
- جو مثل همیشه نیست
- نه چیزی نیست
- تو چرا اینقدر زود اومدی شرکت؟
- آخه کامران داره برمیگرده و منم زودتر اومدم تا با فرهاد باشم
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
- من میرم توی اتاقم کاری داشتی خبرم کن
سرش رو تکون داد و من از در خارج شدم
از بی کاری حوصله ام سر رفته بود. بلند شدم و رفتم جلوی پنجره و به بیرون ذل زدم. مردم سخت مشغول کار بودند. دختر بچه ای بسته ای از شکلات دستش بود و جلوی هر کسی رو میگرفت و ازش میخواست که شکلات بخره.
وقتی کسی به اون توجه ای نمیکرد زیر لب چیزی میگفت و لبهاش رو گاز میگرفت و میرفت به سمت کس دیگه ای.
صدای در اتاق رشته افکارم را پاره کرد
- بله بفرمایید
- منم فاخته
برگشتم به سمت در و گفتم:
- بفرمایید
فاخته در اتاق رو باز کرد و اومد داخل.نگاهی بهش کردم و سلام کردم و اون هم جوابم رو داد و اومد به سمتم
دستش رو فشردم و گفتم:
- حالت چطوره؟
- مرسی تو خوبی؟
- ای بد نیستم
- مزاحم که نشدم؟
- نه اتفاقاً از بیکاری حوصله ام سر رفته بود. خوب کاری کردی اومدی
- راهنماییش کردم و هر دو روی مبل نشستیم
- دیشب چرا یهویی رفتی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- حالم خوب نبود
- میخوام راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم مشکلی نداره؟
نگاهش کردم و در ذهنم به تمام سوالهای بی جوابم نهیب زدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- نه چه اشکالی داره
بعد رفتم پشت میزم نشستم و صدای موزیک رو کمی کم کردم و همونجا نشستم و گفتم:
- چی می خوری بگم برامون بیارند؟
- قهوه
تلفن رو برداشتم و دو تا لیوان قهوه خواستم و بعد گفتم:
- خوب من آماده ام تا حرفهات رو بشنوم.
- راستش نمیدونم چطور باید شروع کنم و از کجا باید بگم
نگاهی به صورت زیباش کردم. خیلی راحت میشد اضطراب رو از توی نگاهش خوند. برای اینکه حرف زدنش رو راحت کنم گفتم:
- از هر جا که دوست داری. اصلاً میخوای خودم کمکت کنم؟
لبخندی زد و گفت:
- البته، اما از کجا میخوای حدس بزنی؟
با خودم کلنجار می رفتم که آیا فکرم رو بهش بگم یا نه ....
- خوب دیگه
خندید و کنجکاوانه گفت:
- کیه؟
- کیه؟!
- آره دیگه کیه؟
- نه چیه؟
- نه چیه،چیه ؟کیه؟
خندیدم و گفتم:
- خوب کیه؟
- کامران
صدای خواننده آهنگ با پتک روی سرم نشست.
- اونی که مدعی بود عاشقته .....
چشمام رو بستم و باز کردم و گفتم:
- خوب؟
- وقتی دیشب از جشن برگشتیم، برای اولین بار در طول این مدت با کامران راجع به مسائل خصوصی زندگیمون صحبت کردیم.گفتم که من و اون زیاد در این رابطه با هم صحبت نکردیم. در تمام این شش سال ما به سختی با هم رابطه برقرار می کردیم،در واقع قبول کردن من برای کامران خیلی سخت بود.
مکثی کرد و گفت:
- اما دیشب توی بالکن اتاق نشسته بود، براش چایی بردم و پرسیدم که چرا نمی خوابه و اون سرش رو تکون داد و به ماه توی آسمون خیره شد و گفت:
- خیلی سخته نمیتونم فراموشش کنم.
منم مثل این گیجا کنارش نشستم و گفتم:
- چی میگی کامران؟
کامران تا اون موقع انگار که داشت با خودش حرف میزد تکونی خورد و گفت:
- کی اومدی؟
با تعجب به آسمون خیره شدم. دلم میخواست راجع به خودم باهاش حرف بزنم.حس میکردم واقعاً مثل یه برادر واقعی دوستش دارم.من هیچ وقت درست بابامو نمیدیدم و نمیتونستم باهاش صحبت کنم. اما کامران رفتارش مثل بابا بود. برای همین گفتم:
- امشب یکی از مهندس های شرکت فرهاد ، ازم خواستگاری کرد.
کامران از جاش بلند شد و روبروم ایستاد وگفت:
- کی؟
- مهرداد راد
با تعجب ابروشو بالا انداخت و گفت:
- مهرداد؟
- آره میشناسیش؟
- زمانی که ایران بودم توی چندین پروژه با هم همکاری داشتیم.
لیوان چایی رو از روی میز برداشتم و گفتم:
- به نظر من که آدم جالبی اومد. خواستم نظر تو رو هم جویا شم.
از اینکه داشت حاشیه می رفت کلافه شدم،دلم میخواست بره سر اصل مطلب. اون گفت میخواد راجع به کامران با هام حرف بزنه اما الان داشت در مورد مهرداد حرف میزد. سرم رو بین دستام گرفتم و با بی ادبی بین حرفش پریدم و گفتم:
- اما این چیزا....
- می دونم ببخشید، اما احتیاج داشتم که موضوع رو یه جوری باز کنم،حالا یه کمی راحترم.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- خوب؟
- هیچی خلاصه اینکه با هم حرف زدیم و کامران هم برای اولین بار راجع به خودش با من صحبت کرد. انگار که من رو همدرد خودش می دید که اون طور صادقانه برام از...
فاخته مرموز نگاهم کرد و گفت:
- ازعشق و علاقه ی سابقش و همین طور دلیل ناکام موندن اون رو برام گفت.
صدای موزیک روی نروم بود و داشت داغونم می کرد.خفش کردم و گفتم:
- شکست عشقش؟
- آره.حتی گفت که اون عشق تو بودی شیدا ، راست میگه؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- عشق اونه از من می پرسی؟
- شما به هم خیلی علاقه داشتید نه؟
- من خیلی داشتم.
- داشتی؟
- آره.
- یعنی دیگه نداری؟
- ازش متنفرم
- چرا؟
انگار که کامران روبروم نشسته بود و داشت سوال جواب می پرسید. دستام رو محکم زدم روی میز و گفتم:
- چرا؟ معلومه. قلبمو زیر پاش له کرد و حالا برگشته ، تا با لاشه ی قلب بی قرار من کبله ای واسه عشق خودش بسازه؟
- عزیزم من منظوری نداشتم.نمی خواستم ناراحتت کنم.
به خودم اومدم و گفتم:
- معذرت میخوام. واقعاً دست خودم نبود.
- اشکالی نداره.
هر دومون سکوت کرده بودیم و سر به زیر انداخته بودیم.
پرسید:
- ما امروز پرواز داریم میای فرودگاه؟
آروم اشک هامو از صورتم پاک کردم و گفتم:
- آره میام
- شیدا
- جان
- کامران هنوز هم دوستت داره.
با غضب نگاهش کردم که گفت:
- مجبور بوده که ترکت کنه.
بلند خندیدم یه خنده عصبی ، گفتم:
- آره مجبور بوده ، که خنجر به قلبم بزنه و تیکه تیکش کنه و حالا بیاد و بگه متاسفم.
مکث کردم و گفتم:
- بهش بگو چینی شکسته رو سال هاست که دیگه بند نمی زنن.
از جاش بلند شدو گفت:
- ببخش اگه ناراحتت کردم ، قصد بدی نداشتم.
به سمت در راه افتاد و همون طور که پشتش به من بود گفت:
- تصمیم بگیر ، قبل از اینکه دیر شه.
- میبینمت تو فرودگاه
برگشت و لبخند زد و از در بیرون رفت.
ساعت ده و نیم بود که به سمت فرودگاه حرکت کردیم
تو ماشین فرهاد بودیم و من پشت نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم.
- شیدا امروز خیلی ساکت بودی؟
به فرهاد که از توی آینه ماشین نگاهم میکرد نگاه کردم و گفتم:
- کمی بی حوصله ام.
لبخندی زد و گفت:
- شیما شما دو تا با هم قهرید؟
به شیما نگاه کردم که بی حال سرش رو به سمت فرهاد چرخوند و گفت:
- نه . فقط موضوع اینجاست که شیدا فکر می کنه من بدشو می خوام.
فهمیدم که شیما از رفتار دیشب من ناراحته .حوصله ناز کشیدنش رو نداشتم .اما دلم نیومد بزارم همونجوری بمونه و بهم کم محلی کنه.
- شیما جونم
همون طور که به بیرون نگاه می کرد گفت:
- بله؟
- آجی جونم با من قهری؟
- خودتو لوس نکن خرس گنده.
خندیدم و گفتم:
- فرهاد تو یه چیزی بگو.
فرهاد گفت:
- والا من می ترسم خانوم با منم قهر کنه. تازه یه هفته است با ما سر لطف اومده.
خندیدم و گفتم:
- وای شیما با این فرهاد چی کار کردی که به همین اخلاق گندت هم راضیه.
برگشت به سمت فرهاد و گفت:
- تو غلت کردی من که همیشه با تو خوبم.
فرهاد:- البته جز اون سیصد و شصت و چهار روز.
هر دومون خندیدم که شیما با خنده گفت:
- باشه فرهاد خان من و تو با هم تنها می شیم دیگه.
فرهاد رو به من گفت:
- بیا نگفتم کار میدی دستمون
هر سه زدیم زیر خنده
لحظه ی جدایی منو به یاد لحظه هایی انداخته بود که خودم کامران رو راهی دیاری میکردم که میخواست برای خداحافظی با پدرش بره. چقدر یادآوری اون لحظه ها ، برای من سخت و طاقت فرسا بود. کنار شیما ایستاده بودم و به حرفهای اون گوش می کردم. در واقع گوش نمیکردم و فقط به حرکت لبهاش چشم دوخته بودم. هر کاری میکردم ذهنم رو متمرکز کنم ، نمیتونستم. ذهنم مثل یه پرنده به همه چیز سرک می کشید و من بیچاره فرمانبردار ذهنم شده بودم ، و عنان اختیار از دستم خارج شده بود.
- هوی کجایی تو؟
پلک زدم و گفتم:
- همینجام بگو.
- می گم لحظه ای که منتظرش بودی رسید.
با گیجی گفتم:
- چی میگی تو؟
با دستش کامران رو نشونم داد و گفت:
- این تو و این هم لحظه آخر
و از کنارم رد شد و رفت
خدای من چقدر تصمیم گیری برای من در اون لحظات سخت بود. نمیدونستم باید چی کار کنم.
قبل از اینکه من حرکتی انجام بدم. فاخته به همراه کامران نزدیم شدند. سعی میکردم ذهنم رو متمرکز کنم. اما....
- 0خوب شیدا جون لحظه های قشنگی رو در کنارت گذروندم و این هفده ، هیجده روز برام خیلی شیرین و سریع گذشت. امیدوارم که بازم بتونم به ایران بیام و شما رو ببینم. میدونی چیه احساس میکنم که توی این چندین روز بهتون شدیداً عادت کردم.
لبخدی مزحک به لبم نشوندم و سرم رو تکون دادم. انگار که زبونم قفل شده بود و من نمیتونستم کلمه ای به زبون بیارم.
- راستی بازم خودمو مسئول می دونم که بابت رفتار صبح ازت معذرت خواهی کنم چون فکر میکنم هنوز ازم دل چرکینی.
کامران به هر دوی ما نگاه پرسشگری کرد و سرش رو تکون داد حتماً پیش خودش فکر میکرد که من از هر دوی اونها دل چرکینم.
- نه عزیز دلم اصلاً اون طوری که تو می گی نیست. من باید از تو معذرت خواهی کنم. به خاطر رفتارم. راستش اون لحظه اصلاً ذهنم درست کار نمی کرد و کنترل رفتارم دست خودم نبود . در هر صورت امیدوارم ازم ناراحت نباشی.
- قطعاً همینطوره که تو می گی .
- روزهای خوبی رو در کنارت گذروندم. امیدوارم که هر چه زودتر دوباره تو ایران ببینمت.
دستش رو به گرمی فشردم و بغلش کردم و در گوشش چشزی گفتم که خیلی وقت بود توجهم رو جلب کرده بود.
سریع خودش رو از من جدا کرد و با نگاهش مشتاقانه جایی رو که بهش گفته بودم رو نگاه کرد و بعد لبخندی زیباتر از همیشه به روی لبش نشوند و گفت:
- ای ناقلا ، چرا زودتر نگفتی؟
شونه هام رو بالا انداختم و به مهرداد راد خیره شدم.
برام دستی تکون داد و به سمت مهرداد رفت.
حالا من مونده بودم و کامران. حس گنگی داشتم. دوستش داشتم اما ازش متنفر بودم.
باورم نمیشد که ....
- لحظه سختیه....
- جدایی همیشه سخته....
- اما برای ما سختر از بقیه است....
- برای ما نه....
- یه دروغ همیشه باعث میشه که آدم پشت سر هم دروغ بگه. برای همینه که دروغ گفتن گناه داره...
- گاهی وقتها همین دورغها هستند که آدم رو از دست خیلی چیزها نجات میدن....
- واقعاً مسخره است.....
- چی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- روزهای خوبی رو برات آرزو میکنم....
- امیدوارم زندگی برات پلی بسازه از موفقیت ، اما یاد ت باشه که گاهی وقتها آدما نیاز دارن راه رفته رو برگردن. پس پلت رو پشت سرت خراب نکن.
- گاهی اوقات هم لازمه که اون پل پشت سرت خراب بشه حتی اگه به قیمت خیلی چیزهای با ارزش تموم بشه.
حرفهای هر دومون پر از نیش و کنایه بود و هر دو برای اینکه خودمون رو تبرئه کنیم جمله هایی که به زبون میوردیم که مطمئن بودیم روی دیگری شدیداً تاثیر میزاره.
صدای زنگ موبایلم باعث شد که از جمله ای که میخواستم بگم بگذرم و به موبایلم نگاه کنم.
شماره موبایل مانی بود.
- الو سلام. مانی جان من خودم باهات تماس میگیرم
- باشه عزیزم. فعلاً
نگاه تند و تیز کامران آزارم میداد. به یاد روزی افتاده بودم که حمید رو توی اتاقم دیده بود و اون رفتار ازش سر زد. می دونستم چقدر به من حساسه. اما الان؟
الان قضیه فرق می کرد. حتماً اون فکر میکرد که نامزدمه که باهام تماس گرفته.
- معذرت میخوام. شما چی می گفتین؟
- چیزی نمی گفتم. از اینکه به ما توی این پروژه کمک کردی ممنونم. برات بهترین آرزوها رو دارم. خداحافظ
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه به سمت فرهاد به راه افتاد.
آه خدای من. اگه تا الان هم انتظار داشتم که دوباره به دستش بیارم ، دیگه هیچ انتظاری نمیتونستم داشته باشم. چون اون دیگه منو دوست نداشت.
ادامه دارد.....