تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 2 12 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 15

نام تاپيک: جاده سفيد....يك رمان عاشقانه

  1. #1
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض جاده سفيد....يك رمان عاشقانه

    سلام برای شروع کار نویسندگی رمانی را که نوشته ام اینجا می گذارم و دلم می خواهد به من در مورد کارم و اشکالات نقطه های ضعف و قوت آن بگویید با تشکر

  2. #2
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    به نام خدا

    با لاخره تمام شد گوشه ای گرفتم و راحت نشستم .از صبح علی الطلوع که بلند شده بودم تا الان یکریز سرپا بودم.همه اش تقصیر مش محمد بود همین که از شهر آمد تا قضیه را فهمید ترتیبی داد که این هفته که آقای فروزان آمد یک ناهار مفصل دعوتش کنیم بلکه نظرش برنگردد بدبختی اینجا بود که حرفش هم سند بود خیلی ها چشم بسته قبولش داشتند وگرنه تا قبل از این کسی رضایت نمی داداین دفعه که آقای فروزان آمده بود فکر کنم حسابی جا خورده بود فکر کرد اشتباهی آمده و می خواست راه رفته را برگردد مش محمد گفته بود شلوغ نکنند اما دور ماشین را جمعیت زیادی گرفتند و زن ها اسپند دود میکردند و قربان صدقه می رفتند

    من تعجبم از این بود که چرا آقای فروزان هنوز سر حرفش مانده بود بارها شاهد بودم که چند دفعه این راه را آمده بود و برگشته بود بی اینکه هیچ نتیجه ای بگیرد آخر این قضیه سود چندانی برایش نداشت فقط به خاطر اینکه لطف ما جبران کرده باشدو کمکی به درآمد اهالی منطقه بکندتصمیم گرفته بود یک کارخانه بسازد سر همین دو راهی که از شهر می آمد آنجا که به قدر کافی به بقیه روستاها نزدیک بود.
    نزدیک عصر بود دیگر باید بلند می شدم زن ها ظرف ها را گرفته بودن و دسته دسته می بردند سر رود تا بشویند .چادرم را سر کردم و از خانه کدخدا زدم بیرون .نزدیک پاییز بود و هوا دیگر داشت سرد میشد فصل درو هم داشت به پایان میرسید
    اگر همه این ماجراها و داد قیل ها کمی زودتر بودسر اول فصل درو که تازه روستاییها می خواستند محصول یکسال زحمت خودشان را بچینندو خستگی از تنشان به در رود محال بود با هیچ حرف واستدلالی نشست راضیشان کرد و دلیل برایشان آورد که این کارنفع خیلی زیادی برایشان دارد و قانعشان کند حالا خدا را شکر که دیگر همه چیز تمام شده بودو دردسری دنبال نداشت در این ساعت کوچه های ده خالی بودندهمه یا رفته بودند سر زمین یا خانه کدخدا جمع شده بودند زن ها هم سرگرم کارهای باقیمانده بودند...باید سریع می رفتم و خودم را به قهوه خانه می رساندم و بساط را می چیدم

  3. #3
    داره خودمونی میشه Whansinnig's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    124

    پيش فرض

    دوست گرامي سلام !
    بي هيچ مقدمه سخن مي گويم زيرا تصور مي كنم پيشترها با يكديگر آشنا شده ايم .

    آغاز داستانتان جالب است و خواننده را با خود همراه مي كند ، مخاطب با اين قسمت خود را در فضايي آشنا احساس مي كند ، آشنا نه از اين جهت كه تكراري است و آن را مي شناسد بلكه به دليل توصيفات صورت گرفته ، خود را ميان داستان مي بيند ، اين مورد قوت نوشته هاي شماست ، در مورد سير داستان هم فكر مي كنم بايد چند قسمتي از آن بگذرد تا نظر كلي داده شود ،
    اگر نمي رنجيد فكر مي كنم برخي از قواعد نوشتاري و نگارشي در داستانهايتان رعايت نمي شود به طور مثال به يك نمونه اشاره مي دارم :
    با لاخره تمام شد گوشه ای گرفتم و راحت نشستم .از صبح علی الطلوع که بلند شده بودم تا الان یکریز سرپا بودم.همه اش تقصیر مش محمد بود همین که از شهر آمد تا قضیه را فهمید ترتیبی داد که این هفته که آقای فروزان آمد یک ناهار مفصل دعوتش کنیم بلکه نظرش برنگردد بدبختی اینجا بود که حرفش هم سند بود خیلی ها چشم بسته قبولش داشتند وگرنه تا قبل از این کسی رضایت نمی داداین دفعه که آقای فروزان آمده بود فکر کنم حسابی جا خورده بود فکر کرد اشتباهی آمده و می خواست راه رفته را برگردد مش محمد گفته بود شلوغ نکنند اما دور ماشین را جمعیت زیادی گرفتند و زن ها اسپند دود میکردند و قربان صدقه می رفتند

    من تعجبم از این بود که چرا آقای فروزان هنوز سر حرفش مانده بود بارها شاهد بودم که چند دفعه این راه را آمده بود و برگشته بود بی اینکه هیچ نتیجه ای بگیرد آخر این قضیه سود چندانی برایش نداشت فقط به خاطر اینکه لطف ما جبران کرده باشدو کمکی به درآمد اهالی منطقه بکندتصمیم گرفته بود یک کارخانه بسازد سر همین دو راهی که از شهر می آمد آنجا که به قدر کافی به بقیه روستاها نزدیک بود.
    نزدیک عصر بود دیگر باید بلند می شدم زن ها ظرف ها را گرفته بودن و دسته دسته می بردند سر رود تا بشویند .چادرم را سر کردم و از خانه کدخدا زدم بیرون .نزدیک پاییز بود و هوا دیگر داشت سرد میشد فصل درو هم داشت به پایان میرسید
    اگر همه این ماجراها و داد قیل ها کمی زودتر بودسر اول فصل درو که تازه روستاییها می خواستند محصول یکسال زحمت خودشان را بچینندو خستگی از تنشان به در رود محال بود با هیچ حرف واستدلالی نشست راضیشان کرد و دلیل برایشان آورد که این کارنفع خیلی زیادی برایشان دارد و قانعشان کند حالا خدا را شکر که دیگر همه چیز تمام شده بودو دردسری دنبال نداشت در این ساعت کوچه های ده خالی بودندهمه یا رفته بودند سر زمین یا خانه کدخدا جمع شده بودند زن ها هم سرگرم کارهای باقیمانده بودند...باید سریع می رفتم و خودم را به قهوه خانه می رساندم و بساط را می چیدم
    مي بينيد چند تا" كه " درون داستان تان وجود دارد ، پيوسته ها را با رنگ صورتي جدا كردم و مابقي را با رنگ قرمز ؟ فكر نمي كنيد اگر از تعداد آنها مي كاستيد، نوشته ي روان تري مي داشتيد ؟

    دوست گرامي ! اميدوارم رنجيده خاطر نشده باشيد ، من نيز آشنايي چنداني با شيوه هاي داستان نويسي و قواعد نگارشي ندارم . آنچه گفتم گمانم بود از آنچه شايد ، روان بودن متن را بزدايد .

    پيروز باشيد .

  4. #4
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    عججججب اشتباهي
    دست شما درد نكنه اصلا متوجه نشده بودم اما راستش وقت نوشتن يه حسي داشتم كه اين طرز گفتار قهرمان داستان حساب بشه يك طور حالت بي قيدي
    ممنون از نكته اي كه گفتي
    قبلا تو بحث نويسندگان عزيز بياييد داستان بنويسيم آشنا شده ايم
    Last edited by حساموند; 24-05-2009 at 12:06.

  5. #5
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    ديگر كاري نداشتند و فقط مانده بود يك استكان چاي گرم بنوشندو خستگي امروز از تنشان به در رود.پيش خودم فكر مي كردم حالا قرار است همين روزها ساختن كارخانه جديد شروع شود و بعد اين منطقه را از حال و هواي سكوت و رخوت بيرون آورد رفت و آمد بيشتر مي شد و زندگيمان رونق مي يافت .چه خيالاتي در سر داشتم حال آنكه بايد عجله مي كردم و زودتر مي رسيدم .اوايل اصلا خوشم نمي آمد و حوصله اين جار و جنجالها را نداشتم ....فكر مي كردم اگر قرار است هر روز اين سروصداها باشد چه فايده اي خواهد داشت و بلكه به نتيجه كار هم خوش بين نبودم. فوقش مي گفتم سرمان خيلي شلوغ خواهد شد و از شهر يكريز آدم به اينجا مي آيد ديگر يكذره هم آرامش نداريم .اما حالا قضيه فرق ميكرد جدا از آنكه به اين موضوع عادت كرده بودم حالا كه حسابي فكر مي كردم چه ماجراها كه در عالم خيال نمي ديدم .حالا كجاي اين قضيه به من مربوط مي شد بماند..در همين حال و احوال بودم كه از دور متوجه اتوموبيل سياه رنگ آقاي فروزان شدم زير درختي توقف كرده بود جلوتر كنارش ايستادم كسي آن دور و اطراف نبود

  6. #6
    داره خودمونی میشه Whansinnig's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    124

    پيش فرض

    دوست گرامي !

    خوب پيش مي رويد ،

    نگاهي به قسمت قرمز شده بياندازيد قطعا ايراد آن را در مي يابيد . پوزش اگر ايراد مي گيريم ، بر اين باورم كه بسيار شيواتر مي توانيد بنويسيد .

    يك توصيه : مي دانم آنچه آدمي را به نوشتن ترغيب مي دارد ، احساس آدمي است و همان است كه سير نوشته ها را روشن مي كند و ... ، اما اگر مي خواهيد احساس تان ياري تان نمايد و ... بهتر است آن را با قالب هاي نوشتاري و قواعد نگارشي آشتي دهيد .

    ديگر كاري نداشتند و فقط مانده بود يك استكان چاي گرم بنوشندو خستگي امروز از تنشان به در رود.پيش خودم فكر مي كردم حالا قرار است همين روزها ساختن كارخانه جديد شروع شود و بعد اين منطقه را از حال و هواي سكوت و رخوت بيرون آورد رفت و آمد بيشتر مي شد و زندگيمان رونق مي يافت .چه خيالاتي در سر داشتم حال آنكه بايد عجله مي كردم و زودتر مي رسيدم .اوايل اصلا خوشم نمي آمد و حوصله اين جار و جنجالها را نداشتم ....فكر مي كردم اگر قرار است هر روز اين سروصداها باشد چه فايده اي خواهد داشت و بلكه( البته ) به نتيجه كار هم خوش بين نبودم. فوقش مي گفتم سرمان خيلي شلوغ خواهد شد و از شهر يكريز آدم به اينجا مي آيد ديگر يكذره هم آرامش نداريم .اما حالا قضيه فرق ميكرد جدا از آنكه به اين موضوع عادت كرده بودم حالا كه حسابي فكر مي كردم چه ماجراها كه در عالم خيال نمي ديدم .حالا كجاي اين قضيه به من مربوط مي شد بماند..در همين حال و احوال بودم كه از دور متوجه اتوموبيل سياه رنگ آقاي فروزان شدم زير درختي توقف كرده بود جلوتر كنارش ايستادم كسي آن دور و اطراف نبود .
    مويد باشيد .

  7. #7
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    نقدت خيلي كمك كرد ممنون

    بنابراين اينبار با خيال راحت (چون دفعه هاي قبل پيش نيامده بود تا نگاهي دقيق بيندازم)به ورانداز كردن اين پديده عجيب و غريب پرداختم تا آنموقع يكبار هم سوار چنين وسيله اي نشده بودم البته تعريفش را مي شنيدم ...حسرتش در دلم بود كه سوار بشوم وبا آن هر جا دلم خواست بروم ...البته دور از نظر هم نبود مي توانستم با اتوبوسي كه هر روز صبح از جاده خارج از ده به شهر مي رفت به چنين هدفي برسم هر چند تا بحال پيش نيامده بود دليلش را نمي دانستم. بابا هيچ وقت به من اجازه چنين كاري را نمي داد خودش خيلي كم به شهر مي رفت هر چه سفارش داشت به هر كس كه مي خواست برود مي داد.بنابراين حتي اين مسئله پيش نمي آمد كه من از او خواهش كنم مرا با خودش ببرد ...دست كم تمتم دختر هاي اين حوالي وضعيتي مثل من داشتند اما من خودم را يك سر و گردن از آنها بالاتر مي دانستم و خود را محق مي دانستم كه اين اجازه به من داده شود در حضور آنها مسخره مي شدم و آنها هم من را مثل خودشان محكوم به چنين وضعي مي دانستند
    اما در واقع همين نبود ...من مثل آنها نبودم كه جرات نداشته باشند حتي حرفي در اين مورد بزنند و يا در فرض گفتن هم به شدت توبيخ مي شدند:دختر را چه به اين حرفها....
    ولي بارها و بارها شده بود كه به بابا جلال اصرار كنم بي اينكه كمترين اشكالي بگيرد تنها در جوابم مي گفت:مگه شهر چه چيزي داره كه تو اينقدر اصرار داري كه بري...يا:اونجا خيلي بزرگه مي ترسم بري و گم بشي .
    در هر صورت نتيجه يكي بود.و يكي از مواردي كه باعث شد به اين ماجراي كارخانه علاقه مند شوم همين بود
    در آن محل ايستاده بودم و فكر مي كردم هنوز وقت باقيست يكلحظه با بي فكري تمام نگاهي به داخل ماشين انداختم تا شايد چيز جالبي پيدا بشود تاريك بود در همان حالت مانده بودم كه يكدفعه صدايي از پشت سرم شنيدم :دنبال چيزي مي گردي ؟ سريع برگشتم و نگاهي انداختم كه ببينم چه كسي مرا در اين حال ديده است
    دنبال چهره اي آشنا مي گشتم اما عقل و هوشم كه به سر جاش برگشت متوجه مردي غريبه شدم كه درست كمي آنطرفتر از من ايستاده بود و معلوم بود كاملا متوجه كار من شده است

  8. #8
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    كسي اطلاعاتي در مورد هزينه چاپ يك كتاب داره ؟مي گن ناشر ها خيلي سختگيري مي كنند .حالا حتما بايد داستان تايپ شده باشه نميشه دفتر دست نويس شده رو بفرستيم با تشكر

  9. #9
    داره خودمونی میشه Whansinnig's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    124

    پيش فرض

    دوست گرامي ،


    زيبا مي نويسيد. و همانطور كه گفتم داستان هم خوب پيش مي رود . ادامه دهيد .

    نقدت خيلي كمك كرد ممنون
    خواهش مي كنم لطف داريد اميدوارم انتقادهايم مايوس كننده نبوده باشد .

    تنها دو نكته ي ديگر :

    نگاهي به قسمت مشخص شده در متن تان بياندازيد .شايد بتوانيد با جابه جايي لغات به جمله ي بهتري برسيد .

    و ديگر آنكه وقتي با زبان روزمره صحبت مي كنيد ، شايد بهتر باشد كلمات و توصيفات شما نيز با همان زبان باشند تا احساس نشود آن كلمات يا توصيفات زايد است .
    بنابراين اينبار با خيال راحت (چون دفعه هاي قبل پيش نيامده بود تا نگاهي دقيق بيندازم)به ورانداز كردن اين پديده عجيب و غريب پرداختم تا آنموقع يكبار هم سوار چنين وسيله اي نشده بودم البته تعريفش را مي شنيدم ...حسرتش در دلم بود كه سوار بشوم وبا آن هر جا دلم خواست بروم ...البته دور از نظر هم نبود مي توانستم با اتوبوسي كه هر روز صبح از جاده خارج از ده به شهر مي رفت به چنين هدفي برسم هر چند تا بحال پيش نيامده بود دليلش را نمي دانستم. بابا هيچ وقت به من اجازه چنين كاري را نمي داد خودش خيلي كم به شهر مي رفت هر چه سفارش داشت به هر كس كه مي خواست برود مي داد.بنابراين حتي اين مسئله پيش نمي آمد كه من از او خواهش كنم مرا با خودش ببرد ...دست كم تمتم دختر هاي اين حوالي وضعيتي مثل من داشتند اما من خودم را يك سر و گردن از آنها بالاتر مي دانستم و خود را محق مي دانستم كه اين اجازه به من داده شود در حضور آنها مسخره مي شدم و آنها هم من را مثل خودشان محكوم به چنين وضعي مي دانستند
    اما در واقع همين نبود ...من مثل آنها نبودم كه جرات نداشته باشند حتي حرفي در اين مورد بزنند و يا در فرض گفتن هم به شدت توبيخ مي شدند:دختر را چه به اين حرفها....
    ولي بارها و بارها شده بود كه به بابا جلال اصرار كنم بي اينكه كمترين اشكالي بگيرد تنها در جوابم مي گفت:مگه شهر چه چيزي داره كه تو اينقدر اصرار داري كه بري...يا:اونجا خيلي بزرگه مي ترسم بري و گم بشي .
    در هر صورت نتيجه يكي بود.و يكي از مواردي كه باعث شد به اين ماجراي كارخانه علاقه مند شوم همين بود
    در آن محل ايستاده بودم و فكر مي كردم هنوز وقت باقيست يكلحظه با بي فكري تمام نگاهي به داخل ماشين انداختم تا شايد چيز جالبي پيدا بشود تاريك بود در همان حالت مانده بودم كه يكدفعه صدايي از پشت سرم شنيدم :دنبال چيزي مي گردي ؟ سريع برگشتم و نگاهي انداختم كه ببينم چه كسي مرا در اين حال ديده است
    دنبال چهره اي آشنا مي گشتم اما عقل و هوشم كه به سر جاش برگشت متوجه مردي غريبه شدم كه درست كمي آنطرفتر از من ايستاده بود و معلوم بود كاملا متوجه كار من شده است
    مويد باشيد .

  10. #10
    داره خودمونی میشه Whansinnig's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    124

    پيش فرض

    كسي اطلاعاتي در مورد هزينه چاپ يك كتاب داره ؟مي گن ناشر ها خيلي سختگيري مي كنند .حالا حتما بايد داستان تايپ شده باشه نميشه دفتر دست نويس شده رو بفرستيم با تشكر
    ضمن احترام ،

    متاسفانه در اين مورد اطلاعات چنداني ندارم ، شايد دوستان ديگر بهتر بتوانند ياريتان نمايند ، اما گمان مي كنم نوع ، موضوع ، نگارش داستان براي ناشران مهم باشد ، در مورد تايپ شده بودن يا دست نويس بودن هم اطلاعي ندارم گرچه گمان مي كنم بايد تايپ شده باشد .

    مويد باشيد .

صفحه 1 از 2 12 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •