تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 7 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 68

نام تاپيک: داستانهای عاشقانه پارسی کهن

  1. #1
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض داستانهای عاشقانه پارسی کهن

    دوستان داستانهای عاشقانه کهن رو تو این تایپیک بزارن
    1-فقط لطفا قبل از تمام شدن داستان یه داستان جدید نزارید.
    2-داستان میتونه به صورت نظم یا نثر باشه.
    3-اگه از نویسنده داستان هم اطلاعاتی(زندگی نامه،آثار و...)دارید میتونید بزارید.
    Last edited by barani700; 08-04-2009 at 23:42.

  2. این کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #2
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض


    وامق و عذرا(عنصری)

    قسمت اول

    در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند.
    در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد.
    فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته
    سرايندگان رود برداشته اند
    به نيك اختري راه برداشته اند
    و تا يك هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد.
    حاكم شبي به خواب ديد كه درخت زيتوني بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد كه كارهاي بزرگ كند.
    چنين روي نمود كه پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد كه
    هر آن گه او بوي و رنگ آمدي
    چون بر گل و مشك تنگ آمدي
    چون از جامه آن ماه برخاستي
    به چهره جهان را بياراستي
    نامش را عذرا نهادند
    چون يك ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان كودكي يكساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد.
    به نيزه كه از جا برداشتي
    به پولاد تيز بگذاشتي
    بسي برنيامد كه به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد.
    فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و گفته اند:
    زن بد اگر چون مه روشن است
    مياميز با او كه اهرمن است.
    هر آن مرد كو رفت بر راي زن
    نكوهيده باشد بر رايزن
    براي زن اندر ز بن سود نيست
    گر آتش نمايد بجز دود نيست
    اين زن سنگدل و خيره روي و كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق
    مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت:
    همان كسي كه جان داد روزي دهد
    چو روزي دهد دلفروزي دهد
    وامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفان
    جهانديده و كارديده بسي
    پسنديده اندر دل هر كسي
    روزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي
    چنين گفت: كاي پرهنر يار من
    تو آگاهي از گشت پرگار من

  4. این کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #3
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت دوم

    و نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري نمي توان كرد. رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد. من همسفرت مي شوم تا شريك رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز
    به كشتي نشستند هر دو جوان
    شده شان سخنها ز هر كس نهان
    پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند.
    به هنگامي كه وامق از كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه!
    دل هر دو برنا برآمد به جوش
    تو گفتي جدا ماند جانشان ز هوش
    از آن كه
    ز ديدار خيزد همه رستخيز
    برآيد به مغز آتش مهر تيز
    عذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد.
    وامق نيز به كار خويش درماند و به خود گفت: دريغ كه بخت بد مرا به حال خويش رها
    نمي كند.
    چه پتياره پيش متن آورد باز
    كه دل را غم آورد و جان را گداز
    كه داند كنون كان چه دلخواه بود
    پري بود يا بر زمين ماه بود.
    چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشكباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در كن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيرد پيش بت رفت و به زاري گفت:
    نگه دار فرهنگ و راي روان
    بر اين دلشكسته غريب جوان

    ز بيدادي از خانه بگريخته
    به دندان مرگ اندر آويخته
    از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون ياني وعده اش را فراموش كرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار كرد و گفت:
    به شامس به زنهار شاه آمده است
    بدين نامور بارگاه آمده است
    يكي نامجوي به بالاي سرو
    بنفشه دميده به خون تذرو
    شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديك بتكده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم كرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق فرمان برد و چون به در كاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و
    بدو گفت كام تو كام منست
    به ديدار تو چشم من روشن است

    سوي خانه و شهر خويش آمدي
    خرد را به فرهنگ بيش آمدي



  6. این کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #4
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت سوم

    در اين هنگام ياني در حالي كه دست عذرارا در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همين كه وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوهديد چنان ماهي كه از آب به خاك افتاده باشد دلش تپيد.
    فلقراط را نديمي بودخردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرابه يكدگر، دانست كه آن دو به هم دل باخته اند.
    همي ديد دزديده ديدارشان
    زپيوستن مهر بسيارشان
    عذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازهدانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار كرد كه او را بيازمايد. آن مرد داناو هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي ازوامق كرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجبماندند و گفتند
    كه ديدي كه هرگز جواني چنوي
    به گفتار و فرهنگ بالا وروي

    بگفتند هر گز نه ما ديده ايم
    نه از كس به گفتار بشنيده ايم

    به بخت تو اي نامور شهريار
    به دست تو انداختش روزگار

    آن روز وروزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيكو و شايسته آماده كردند. روز ديگر چوگانبازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي كرد كه بينندگان به حيرت درافتادند اماچند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل كندوامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد كه بافرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد ميآشوبم كه آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است كه زور و بازويمرا بيازمايد
    اگر دشمني هست پرخاشجوي
    سزد گر فرستي مرا پيش اوي

    چومن برگشايم به ميدان عنان
    بكاومش ديده به نوك ستان

    ببيند سر خويش با خاكپست
    اگر شير شرزه است يا پيل مست
    شاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرينخواند
    از روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، ودر ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت وسرود
    مي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند كهدر دل وامق چنان اثر كرد كه به جايگاه خاص خود رفت، رو به ‌آسمان كرد، و به زاريگفت: اي داور دادگر
    گواه تو بر من به دل سوختن
    به مغز اندرون آتش افروختن

    غمم كوه و موم اين دل مهرجوي
    چگونه كشم كوه را من به موي

    شكستهاست و خسته است اندر تنم
    به رنج دل اندر همي بشكنم

    تو مپسند از آن كس كهبر من جهان
    چنين تيره كرد آشكار و نهان

    مرا بسته دارد به بند نياز
    خود آرام كرده به شادي و ناز

    ستاره تو گفتي به خواب اندرست
    سپهررونده به آب اندرست

  8. #5
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت چهارم

    چون عمر روز به آخر رسيد و تاريكي شب بر همه جا سايه گسترداز بي خودي به باغي كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اينزندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بميرم. آن گاهسر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت.
    فلاطوسيكي از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرارا به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد وهميشه چون سايه او را دنبال مي كرد. اما چنان روي نمود كه شبي فرصت يافت و بهخلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و ديدار او آگاه شد كه
    بسي آزمودند كارآگهان
    چنين كار هرگز نماند نهان
    فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش كرد؛ و
    به عذراچنين گفت: اندر جهان
    بلا به تر از هر زني در زمان
    تو اندر جهان از چه تنگآمدي
    كه بر دوره خويش ننگ آمدي
    به يك بار شرمت برون شد ز چشم
    ز بي شرميخويش ناديدت خشم
    چنان شد كه شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد واو را به سختي ملامت كرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد كه از هوشرفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده بود پشيمان گشت، ويرا به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين كرد، گريست و بهدرد گفت:
    كه در شهر خويش اندرين بوستان
    چنانم كه در دشت و شهر كسان
    سراي پدر گشته زندان من
    غريوان دو مرجان خندان من
    همي كند آن گلرخنورسيد
    همي خون چكانيد بر شنبليد
    همي گفت اي بخت ناسازگار
    چرا تلخ كرديمرا روزگار
    آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب
    به طوفانچنين گفت كاي بد نشان
    شده نام تو گم ز گردنكشان
    مگر خانه ديو آهرمناست
    كه تخم تباهي بدو اندر است
    شما را فلقراط بنواخته است
    به كاخ اندرونجايگه ساخته است
    و چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت كه
    پذيرفت وامقروشن خرد
    كه هرگز به عذرا به بد ننگرد
    دل وامق و عذرا از ستمي كه از پدر وتعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد كه دلدارشرا به ستم از او دور كرده اند.
    همي كرد در خانه در دل خروش
    تو گفتي روانشبرآمد به جوش
    گشاد از دو مشكين كمندش گره
    ز لاله همي كند مشكين زره
    هميگفت وامق دل از مهر من
    بريد و نخواهد همي چهر من
    كسي را چيزي بود آرزو
    بجويد ز هر كس بگويد كه كو
    بيامد كنون مرگ نزديك من
    به گوهر شود جانتاريك من
    تن وامق اندر جهان زنده باد
    برو بر شب و روز فرخنده باد
    چون منگيرم اندر دل خاك جاي
    روان بگذرانم به ديگر سراي
    دلش باد خر به سوي دگر
    به از من روي و به موي دگر
    باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي كه دلو جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نيز در جنگ با دشمن كشته، و عذرا به چنگخصم اسير شد. منقلوس نامي او را در جزيره كيوس خريد و دمخينوس كه كارش بازرگاني بودوي را از او دزديد. اين دختر تيره روز كه از گاه جواني بخت از او برگشته بودسالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناكامي درگذشت.

    پایان

  9. #6
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    رابعه (عطار نیشابوری)
    درباره داستان
    رابعه بلخي، ملقب به «زين العرب» نخستين شاعره عارف فارسي گوي است. وي دختر كعب، امير بلخ و از اهالي قزدار، معاصررودكي در دوران حكومت سامانيان بود. براساس منابع موجود، عطار نيشابوري شرح او رادر ۴۲۸ بيت شعر در الهي نامه خود آورده است. روايت عطار به بخشي از زندگي رابعه بعداز دوران مرگ پدرش تا مرگ تراژيك خود رابعه مي پردازد .
    "
    رابعه" داستان زنيايراني است كه در يك مثلث مردانه پدر، برادر و معشوق اسير مي‌‏شود

  10. #7
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    رابعه
    قسمت اول

    چنين قضه كه دارد ياد هرگر؟
    چنين كاري گرا افتاد هرگز؟

    رابعه يگانه دختر كعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود كه قرار از دلها مي ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دلها مي نشست. جانها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريد گونش مي گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود كه شعرش از شيريني لب حكايت مي ‌كرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود كه آني از خيالش منصرف نمي ‌شد و فكر آيندﮤ دختر پيوسته رنجورش مي ‌داشت. چون مرگش فرار رسيد, پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني كه اين درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچكس را لايق او نشناختم, اما تو چون كسي را شايستـﮥ او يافتي خود داني تا به هر راهي كه مي ‌داني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفته ‌هاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.
    روزي حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهي جشني خجسته برپا ساخت. بساط عيش در باغ باشكوهي گسترده شد كه از صفا و پاكي چون بهشت برين بود. سبزﮤ بهاري حكايت از شور جواني مي ‌كرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن مي ‌دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل مي ‌گذشت و از ادب سر بر نمي ‌آورد تا بر بساط جشن نگهي افكند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاكران و كهتران چون رشته ‌هاي مرواريد دورادور وي را گرفته و كمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيكو روي و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همـﮥ آنها جواني دلارا و خوش اندام, چون ماه در ميان ستارگان مي‌درخشيد و بيننده را به تحسين وا مي‌ داشت؛ نگهبان گنجهاي شاه بود و بكتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شكوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديك آن همه شادي و شكوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره كرد. ناگهان نگاهش به بكتاش افتاد كه به ساقي ‌گري در برابر شاه ايستاده بود و جلوه گري
    مي كرد؛ گاه با چهره اي گلگون از مستي مي گساري مي كرد و گاه رباب مي‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمي‌ داد و گاه چون گل عشوه و ناز مي ‌كرد. رابعه كه بكتاش را به آن دلفروزي ديد, آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر
    مي گريست و دلش چون شمع مي گذاخت. پس از يك سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش كرد كه او را يكباره از پا در آورد و بر بستر بيماريش افكند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان كند, اما چه سود؟

    چنان دردي كجا درمان پذيرد
    كه جان درمان هم از جانان پذيرد

    رابعه دايه‌ اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرك و كاردان. با حيله و چاره‌ گري و نرمي و گرمي پردﮤ شرم را از چهرﮤ او برافكند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دايه آشكار كرد و گفت:
    چنان عشقش مرا بي ‌خويش آورد
    كه صدساله غمم در پيش آورد

    چنين بيمار و سرگردان از آنم
    كه مي ‌دانم كه قدرش مي ‌ندانم

    سخن چون مي‌ توان زان سرو من گفت
    چرا بايد زديگر كس سخن گفت

    باري از دايه خواست كه در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد, به قسمي كه رازش بركس فاش نشود, و خود برخاست و نامه اي نوشت:

    الا اي غايب حاضر كجائي
    به پيش من نه اي آخر كجائي

    بيا و چشم و دل را ميهمان كن
    وگرنه تيغ گير و قصد جان كن

    دلم بردي و گر بودي هزارم
    نبودي جز فشاندن بر تو كارم

    زتو يك لحظه دل زان برنگيرم
    كه من هرگز دل از جان برنگيرم

    اگر آئي به دستم باز رستم
    و گرنه مي ‌روم هر جا كه هستم

    به هر انگشت درگيرم چراغي
    ترا مي ‌جويم از هر دشت و باغي

    اگر پيشم چو شمع آئي پديدار
    و گرنه چون چراغم مرده انگار
    Last edited by barani700; 09-04-2009 at 23:15.

  11. #8
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت دوم

    پس از نوشتن, چهرﮤ خويش را بر آن نقش كرد و بسوي محبوب فرستاد. بكتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يكباره دل بدو سپرد كه گوئي سالها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد دلشاد گشت و اشك شادي از ديده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها مي‌ ساخت و به سوي دلبر مي ‌فرستاد. بكتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر مي شد. مدتها گذشت. روزي بكتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما بجاي آنكه از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند باخشونت و سردي روبرو گشت. چنان دختر از كار او برآشفت و از گستاخيش روي درهم كشيد كه با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:

    كه هان اي بي‌ دب اين چه دليريست
    تو روباهي ترا چه جاي شيريست

    كه باشي تو كه گيري دامن من
    كه ترسد سايه از پيراهن من

    عاشق نا اميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دلفروز, اين چه حكايت است كه در نهان شعرم مي ‌فرستي و ديوانه ‌ام مي‌ كني و اكنون روي مي ‌پوشي و چون بيگانگان از خود
    مي رانيم؟»
    دختر با مناعت پاسخ داد كه: «از اين راز آگاه نيستي و نمي‌ داني كه آتشي كه در دلم زبانه مي ‌كشد و هستيم را خاكستر مي ‌كند بنزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست كه با جسم خاكي سرو كار داشته باشد. جان غمديدﮤ من طالب هوسهاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس كه بهانـﮥ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي, دست از دامنم بدار كه با اين كار چون بيگانگان از آستانه ‌ام دور شوي.»
    پس از اين سخن, رفت و غلام را شيفته ‌تر از پيش بر جاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسكين داد.
    روزي دختر عاشق تنها ميان چمن ‌ها مي گشت و مي خواند:

    الا اي باد شبگيري گذركن
    زمن آن ترك يغما را خبركن

    بگو كز تشنگي خوابم ببردي
    ببردي آبم و آبم ببردي

    چون دريافت كه برادر شعرش را مي ‌شنود كلمـﮥ «ترك يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ روئي كه هر روز سبوئي آب برايش مي ‌آورد, تبديل كرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
    از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملك حارث حمله ورگشت و سپاهي بي شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش كوس گوش فلك را كر كرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تيز كرد و قيامت برپا گشت.
    حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله كرد. از سوي ديگر بكتاش با دو دست شمشير مي‌ زد و دلاوريها مي نمود. سرانجام چشم زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همينكه نزديك بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشيده ‌اي سواره پيش صف در آمد و چنان خروشي برآورد كه از فرياد او ترس در دلها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاك افكند و يكسر بسوي بكتاش روان گشت او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچكس از حال او آگاه نشد و ندانست كه كيست. اين سپاهي دلاور رابعه بود كه جان بكتاش را نجات بخشيد.
    اما بمحض آنكه ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشكريان شاه بخارا به كمك نمي ‌شتافتند ديّاري در شهر باقي نمي‌ ماند. حارث پس از اين كمك پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افكن را طلبيد نشاني از او نجست. گوئي فرشته ‌اي بود كه از زمين رخت بربست.
    همينكه شب فرا رسيد, و قرص ماه چون صابون , كفي از نور بر عالم پاشيد؛ رابعه كه از جراحت بكتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌اي به او نوشت:

    چه افتادت كه افتادي به خون در
    چون من زين غم نبيني سرنگون‌تر

    همه شب همچو شمعم سوز دربر
    چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

    چه مي ‌خواهي زمن با اين همه سوز
    كه نه شب بوده‌ام بي‌سوز نه روز

    چنان گشتم زسوداي تو بي خويش
    كه از پس مي‌ندانم راه و از پيش

    دلي دارم ز درد خويش خسته
    به بيت الحزن در برخويش بسته

    اگر اميد وصل تو نبودي
    نه گردي ماندي از من نه دودي

    نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكين داد و سيل اشك از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:

    كه: «جانا تا كيم تنها گذاري
    سر بيمار پرسيدن نداري

    چو داري خوي مردم چون لبيبان
    دمي بنشين به بالين غريبان

    اگر يك زخم دارم بر سر امروز
    هزارم هست برجان اي دل افروز

    زشوقت پيرهن بر من كفن شد
    بگفت اين وز خود بي خويشتن شد»

    چند روزي گذشت و زخم بكتاش بهبود يافت.




  12. #9
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت سوم

    رابعهروزي در راهي به رودكي شاعر برخورد. شعرها براي يكديگر خواندند و سـﺅال و جوابهاكردند. رودكي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش رادانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, كه به كمك حارث شتافته بود, رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاسگزاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌اي بر پا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند شاه از رودكي شعر خواست اوهم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد وشاه چنان مجذوب گشت كه نام گويندﮤ شعر را از او پرسيد. رودكي هم مست مي و گرم شعر, بي ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانكه بود بي ‌پرده نقل كرد و گفتشعر از دختر كعب است كه مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنانكه نه خوردن
    ميداند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن كاريندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست‌.
    حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زدچنانكه گوئي چيزي نشنيده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي ‌جوشيد ودر پي بهانه ‌اي مي‌ گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خودبشويد.
    بكتاش نامه‌ هاي آن ماه را كه سراپا از سوز درون حكايت مي ‌كرد يكجا جمعكرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاك كه از ديدن آن درجحرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همهرا نزد شاه برد. حارث يكباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفتكه در همان دم كمر قتل خواهر بربست. ابتدا بكتاش را بند آورد و در چاهي محبوس ساخت, سپس نقشـﮥ قتل خواهر را كشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمين تن را در آنبيفكنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان چنين كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. دختر فريادها كشيد وآتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي, بلكه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جواني, آتش بيماري و سستي, آتش مستي, آتش از غم رسوايي, همـﮥ اينها چنان او رامي ‌سوزاندند كه هيچ آبي قدرت خاموش كردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي ‌رفتو دورش را فرا مي ‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي‌ برد و غزل ‌هاي پرسوز برديوار نقش مي‌ كرد. همچنان كه ديوار با خون رنگين مي‌ شد چهره اش بي رنگ مي ‌گشت وهنگامي كه در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار ازشعر پر شد و آن ماه پيكر چون پاره اي از ديوار بر جاي خشك شد و جان شيرينش ميان خونو عشق و آتش و اشك از تن برآمد.
    روز ديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چونزعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيكرش را شستند و در خاك نهفتند و سراسرديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:

    نگارا بي ‌تو چشمم چشمه ‌ساراست
    همه رويم به خون دل نگار است

    ربودي جان و در وي خوش نشستي
    غلطكردم كه بر آتش نشستي

    چو در دل آمدي بيرون نيائي
    غلط كردم كه تو در خوننيائي

    چون از دو چشم من دو جوي دادي
    به گرمابه مرا سرشوي دادي

    منم چون ماهي بر تابه آخر
    نمي ‌آيي بدين گرمابه آخر؟

    نصيب عشقاين آمد ز درگاه
    كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه

    سه ره دارد جهان عشقاكنون
    يكي آتش يكي اشك و يكي خون

    به آتش خواستم جانم كه سوزد
    چهجاي تست نتوانم كه سوزد

    به اشكم پاي جانان مي‌ بشويم
    بخونم دست از جانمي بشويم

    بخوردي خون جان من تمامي
    كه نوشت باد, اي يار گرامي

    كنون در آتش و در اشك و در خون
    برفتم زين جهان جيفه بيرون

    مرابي تو سرآمد زندگاني
    منت رفتم تو جاويدان بماني

    چون بكتاش از اين واقعهآگاه گشت نهاني فرار كرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا كرد؛ و همآنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شكافت .
    نبودش صبر بي ‌يار يگانه
    بدو پيوست و كوته شد فسانه

    پایان

  13. #10
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    ورقه و گلشاه
    عيوقي

    درباره داستان

    از احوال عيوقي سراينده منظومه عشقي ورقه و گلشاه آگاهي مفصل در دست نيست،ظاهراً معاصر با ابوالقاسم سلطان محمود مي زيسته است. عيوقي اين داستان را از قصههاي عربي اقتباس كرده و با داستان عاشقانه و كهن عروه و عفرا كه در قرن چهارم معروفبوده شباهت و نزديكي دارد. اين قصه پس از نيايش پرودگار يكتا و دانا، و ستايشپيغمبر اكرم با گرامي داشت سخن بدين سان آغاز شده است.

    سخن بهتر از گنجآراسته
    سخن برتر از نعمت خواسته

    سخن مرسخنگوي را مايه بس
    سخن برترمرد پيرايه بس

    از آن پس سراينده داستان انگيزه به نظم كشيدن آن را چنين شرحكرده است:
    پيش از من هيچ شاعر يا داستان سرا اين داستان دلكش را به نظمدرنياورده اصل اين قصه از تازيان است، اما من نخستين كَسم كه آن را به رشته نظمكشيده ام

صفحه 1 از 7 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •