تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 7 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 68

نام تاپيک: داستانهای عاشقانه پارسی کهن

  1. #11
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    ورقه و گلشاه
    عيوقي

    قسمت اول

    در روزگاري كهن، در قسمتي از سرزمين عربستان كه آبادتراز ديگر مناطق آن كشور بود قبيله اي به نام بني شيبه زندگي مي كرد. اين قبيله كهمردمانش همه قوي پنجه بودند دو سالار داشت كه برادر بودند. نام يكي از آن دو هلال ونام ديگري همام بود. هلال دختري داشت بي مثال چون ماه تابان به نام گلشاه. چشمانپرفروغ گلشاه زيباتر از چشمان آهو و نرمي اندامش از لطافت برگ گل بيشتر بود و همامرا پسري بود به اسم ورقه كه همسال گلشاه و همانند او زيبا و دلستان بود دل اين دواز كودكي چنان به يكديگر مايل شد كه دمي از دوري هم شكيبا نبودند.

    نه بي آندل اين همي كام داشت
    نه بي اين زماني وي آرام داشت
    چون اين دو ده ساله شدندپدرانشان آنان را به يك مكتب فرستادند تا درس و ادب بياموزند. در دل اين دو توباوگيآتش عشق فروزان گشت، در مكتب چشمشان به كتاب و دلشان در بند يكديگر بود. بدين سانصبوري مي كردند تا استاد مكتب زاز دلشان را درنيابد. اما هر زمان استاد پي كاري ميرفت چنان شور عشق آن دو دلداده را بيتاب مي كرد كه

    گه اين از لب آن شكر چينشدي
    گه از آن عذر خواهنده اين شدي

    گه از زلف آن اين گشادي گره
    گهاز جعد آن اين بودي زره

    و چون آموزگار از دور نمايان مي شد پيش از آن كه
    آنان بدان حال ببيند از هم جدا مي شدند هر يك به كناري مي نشست و چشم به نوشته هاي كتابش مي دوخت پنج سال بدين سان در مكتب بودند اما در عين نزديكي دلشان دوري هم پُردرد بود. ورقه در تازه جواني چنان قوي پنجه و زورمند بود كه كسي را تاب برابري او نبود و نيروي شمشيرش كوه را مي شكافت و شير شرزه به ديدنش زهره مي باخت. با اين همه دليري و زورمندي در عشق گلشاه خسته دل و بي آرام بود
    از روي ديگر گلشاه به زيبارويي و دلفريبي ميان قبيله بني شيبه شهره شده بود كه خواب از چشم جوانان ربوده بود. چشمان افسونگر جاودانه اش گردن بلورينش بازوان و ساق سيمينش چهره روشن و دلفريبش، خراميدنش به دلها شور افگنده بود. پدر و مادر آن دو بت رو چون در رفتار و كردارشان نشان ناپاكدامني نمي ديدند آنان را از هم جدا نمي كردند اما برخلاف آنچه پدر و مادر آن دو مي پنداشتند همين كه شب فرا مي رسيد و چشم هلال و همام و همسرانشان گرم خواب مي شد اين دو عاشق و معشوق تازه جوان كنار هم مي نشستند و راز دل خويش به يكديگر مي گفتند و همين كه سپيده صبح نمايان مي شد پيش از آن كه كسي بر حالشان آگاه گردد به جاي خود مي رفتند اما وقتي سالشان به شانزده رسيد.

    غم عشق در هر دو دل كار كرد
    مر آن هر دو را راز و بيمار كرد

    گل لعلشان شد به رنگ زرير
    كُهِ سيمشان شد چو تار حرير
    چون پدر و مادر گلشاه و ورقه بر دلباختگي و عشق سوزان اين دو آگاه شدند دريغ آمدشان كه آنان را غمگين و سودازده بدارند. از اين رو بساط نامزديشان را آراستند. خيمه را زيور بستند و به شادي پرداختند.
    قضا را در همان احوال جوانان قبيله اي كه رقيب قبيله بني شيبه بود ناگاه بر ايشان حمله بردند چون مردان اين قبيله در آن وقت سلاح از خود جدا و جامه شادي در بر كرده بودند پايداري نتوانستند و گريختند هيچ كس را گمان نبود كه قبيله رقيب به ناگاه بر ايشان بتازد افراد قبيله مهاجم دارايي و بنه و اسباب زندگي بني شيبه را تاراج كردند و بسياري از دختران و زنان را به اسيري گرفتند. گلشاه را نيز اسيري بردند.
    چون قبيله مهاجم پيروز و شادمان به جايگاه خود بازگشتند بازماندگان قبيله بني شيبه به سرزمين خود بازآمدند ورقه چون ديوانگان به جستجوي گلشاه بهر سو مي دويد. و از هر كس نشان از او مي پرسيد و چون وي رانمي يافت مي گريست، شيون مي كرد و سرش را بر سنگ مي زد.
    نام قبيله مهاجم بني ضبه و اسم مهترشان ربيع ابن عدنان بود. او نيز جواني به مردي تمام بود. چون بسيار بار آوازه زيبايي و رعنايي گلشاه را شنيده بود به طمع وصل او قاصد نزد پدر دختر فرستاد و پيغام داد با من آشتي كن و در كينه را ببند اگر گلشاه را همسر من كني سرت را به گردون مي افرازم و هميشه فرمانبردار تو خواهم بود پند مرا بشنو، اگر پسر عم گلشاه نيستم به جواني و زيبايي و مردانگي و دليري از ورقه كمتر نمي باشم ورقه مستمند و درويش را چه امتياز و نام آوري است؟ او بسان جويي بي آب و من همانند دريايي بي كران. ورقه در خور دامادي تو و همسري گلشاه نيست. من آن توانايي و استعداد دارم كه همه اسباب آسايش و شادمانيش را چنان كه دلخواه اوست فراهم كنم و چون جان شيرين خود گراميش بدارم، اگر سخن مرا نپذيري جنگ را آماده باش.

  2. #12
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت دوم

    چون هلال جوابي به پيغام ربيع ابن عدنان نداد، قاصديديگر و در پي او نيز پيكي فرستاد و همچنان چشم به راه رسيدن جواب بود. از روي ديگرچون شور عشق وي را بي تاب كرده بود نزد گلشاه رفت و آن گاه كه از نزديك وي را ديدبر تازگي روي و فريبايي چشمان آهوانه و تاب و پيچ گيسوان و سرو قامتش خيره شد وگفت: اي بديع شمايل، اي گل تازه شكفته، اي كه رويت از بهار زيباتر و دل افروزتراست، چنان دلم پاي بند مهرت شد كه دمي دوري از تو
    نمي توانم. اگر عشق مرابپذيري از فخر و شادي سر بر آسمان مي سايم، من بر همه شاهان سرم، اما تو ماه و سرورمني، سرآمد گلچهرگاني و به زيبايي و روشني طلعت همتا نداري. آن گاه به گنجور خودگفت در خزانه را بگشايد و بدره هاي زر و تاج گوهرآگين و گوشوار و عقدرو و گردن بندو خلخال بياورد. چون همه اين را كه تمام از زر آراسته به انواع گوهر بود آورد، جملهدر پاي گلشاه ريخت و گفت اينها همه سزاواري يك تار موي ترا ندارد و اگر جان بر قدمتنثار كنم رواست. اگر دمي بينديشي در مي يابي كه من از ورقه برترم. سرزميني بزرگ وآبادان و پرنعمت زير نگين دارم ، و بسي آسان مي توانم ترا به آنچه آرزو داري كاميابكنم؛ پس عشق مرا بپذير دلم را شاد و روشن كن.
    گلشاه چون خويش را در دام بلا ديدو جز به كار بردن افسون و نيرنگ چاره نداشت خود را شادمان نمود، لبان گلرنگش را چونغنچه باز كرد و به دلبري و طنازي گفت:

    دل ودولت و كامگاريت هست
    دليري وجاه و سواريت هست

    چو سرو و مهي تو به ديدار و قد
    ترا از چه معني توان كردرد

    همي تا زيم من به كام توأم
    پرستار و مولاي نام توأم

    به هرچت مراد است فرمان كنم
    به آنچم تو فرمان دهي آن كنم

    اما اكنون مرا عذراست توقع دارم يك هفته به من زمان دهي، از آن پس در اختيار تو هستم، با گيسوانتجايت مي روبم و بدان سان كه داني و دانم و خواهي و خواهم اسباب دلخوشيت را آماده ميكنم. من خودم به خوبي مي دانم و دلم گواهي مي دهد كه به هر چه در نظر آيد از ورقهبهتر و برتري، و در اين جاي گفتگو نيست.
    ربيع كه از مكر زنان بي خبر بودافسونگريها و شيرين زبانيهاي گلشاه را باور كرد و به آن فريفته شد.
    از روي ديگرشبي كه گلشاه به اسارت ربيع درآمد به ورقه به درازاي سالي گذشت. از بي قراري و شدتغم سر بر زمين مي زد مويه مي كرد و مي گفت: اي زيباي من، نازنينم، اي مايه اميد وآرزوهايم، كجايي و در چه حالي وروزگار بر تو چسان مي گذرد. دوريت چنان به جانم شررافگنده كه اگر دو سه روز ديگر از تو جدا مانم روزگارم به آخر مي رسد.
    چون روزديگر خورشيد دميد بي اختيار به خدمت پدر شتافت و گفت: پس از اسير شدن گلشاه زندگيبر من حرام است اكنون به قبيله دشمن مي تازم و به آزاد كردن دختر عمويم مي كوشم اگرمراد يافتم چه بهتر، و اگر در اين كار جان سپردم نام بلند مراست تا نگويند نامرديبين كه معشوقش را گرفتار دشمن ديد و به رهايش نكوشيد.
    پدر چون پسر را چنينآشفته حال و بي قرار ديد پندش داد و گفت: پسرم بر جواني و بي باكي خود مناز، خرد راراهنماي خود كن و ره چنان رو كه رهروان يافته اند. اكنون بايد جوانان قبيله بهخونخواهي برانگيزم و چون همه آماده رزم شدند بر دشمن بتازيم تا داد خود را از آنانبستانيم دل ورقه از تيمارداري و مصلحت انديشي پدرش آرام گرفت. آن گاه همام و پسرشبه خواندن جوانان جنگي پرداختند و چون همه فراهم آمدند به قرارگاه دشمن رو نهادند.
    ورقه در حالي كه دلي پر كينه و چشم پر آب داشت پيشاپيش جوانان رزمخواه مي رفت،و در دل به خود مي گفت اگر ربيع عدنان به درشتي و زورمندي چون نهنگ باشد شمشيرم رابه خونش رنگين و محبوبم را از بندش آزاد مي كنم.
    جنگجويان چون نزديك جايگاهدشمن رسيدند ربيع از آمدن سپاه حريف آگاه شد خود سلاح بر تن راست كرد و دمي پيش ازحركت نزد گلشاه رفت،
    بگفت اي نگار دلارام من
    مباد ايچ بي تو خوش ايام من

    بدان كز بني شيبه آمد سپاه
    ز بهر تو بر من گرفتند راه

    ورقهبسان شير آشفته در حالي كه دل و ديده و دست به خون شسته پيشاپيش سپاهيان در حركتاست. او بر اين آرزوست كه تر از دست من برهاند تا از دوريت جان بسپارم. راست بگودلت در بند اوست يا به من مايلي، اگر دل به مهر من بسته باشي دشمن اگر عالمي باشدچنان بر آن مي تازم كه به يك نهيب همه را از پا دراندازم، و
    چنان بگسلمشان زروي زمين
    كه بر من كنند اختران آفرين
    گلشاه به طنازي و دلفريبي گفت: از توهيچ اين گمان نداشتم كه عشق مرا نسبت به خود باور نكني؛ تو در نظرم از صد ورقهگرامي تري. من شب و روز دلم را به وفاي تو خوش
    مي دارم و خود را چون پرستاريخاك پاي مي پندارم.
    خاطر ربيع به شنيدن شيرين زبانيها و گرم گفتاريهاي گلشاهشاد و خرم شد، و در حالي كه دلش را پيش او و چشمش نگران دشمن بود پيش مي رفت. چوندو سپاه به هم رسيدند به يكديگر آويختند.
    ز تف خدنگ و ترنگ كمان
    ز زخم عمودو ز طعن سنان

    تو گفتي جهان نيست گردد همي
    زمين را فلك در نوردد همي

    در آن اثنا ربيع ابن عدنان پيشاپيش نخستين صف سپاهيانش ظاهر شد و به شيوهتفاخر گفت: شاه سواران و سرور دل نامداران منم، منم كه به هنگام نبرد سالار ميدانمو چون اژدها دمان و توفنده ام.
    چون از اين سخنان بسيار گفت حريف جنگ طلبيد وگفت هر كس كه از جان خود سير شده به ميدان بيايد. از سپاهيان ورقه سواري كه از سرتا پا غرق آهن بود و چون كوه مي نمود از صف جدا و آماده جدال شد. چون او و ربيعلختي به هم درآويختند ربيع تيغ بر سر حريف زد و او را بالاي زين بر زمين افگند. آنگاه مدتي گرد رزمگاه گشت تفاخر كرد و حريفي ديگر طلبيد از سپاهيان ورقه سواري كهنيزه اي بر دست داشت به كردار برق به ميدان آمد ربيع و سوار به هم درآويختند. ديرينپائيد كه ربيع سوار را به زخم تيغ بر زمين افگند. بدين آساني چهل تن از سوارانورقه را كشت و غريد مرا كه اميرم و جنگ با اميران در خور است اما نبرد با پدر ورقهشرم دارم كه او پير است و عاجز و ناتوان. ورقه پيش آيد تا سزايش را بدهم كه

    جوانم من و نيز او هست جوان
    جوان را به كين بيش باشد توان

    كه تاعاشقي از دلش كم كنم
    به مرگش دل خويش بي غم كنم

    كجا هست گلشاه بيزار ازاوي
    به جز من كسي نيست سالار او

    گزيدم من او را، مرا او گزيد
    سزا راسزا رفت چونين سزيد

  3. #13
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت سوم

    ورقه به شنيدن اين سخنان تلخ و درشت چنان بي خويشتن و در تب و تاب شد كه خواست بر دشمن بتازد، اما پدرش عنان اسبش را گرفت و گفت: تو بمان كه مرا اين آرزو در دل افتاده كه اين نابكار را خاموش كنم. آن گاه اسب به ميدان تاخت و گفت:
    ال اي ربيع ابد عدنان بياي
    به كينه بپوي و به مردي گراي

    كه ناگه سوي مرگ بشتافتي
    اگر مرا خواستي يافتي

    چو مرا را عمر آيد به سر
    بخواباندش مرگ در هگذر

    نبرد مرا آن كس طلب مي كند كه تقدير زندگيش را به آخر نزديك كرده باشد. ربيع چون به حريف تازه نفس نگريست پيري خميده پشت و عمر پيموده كه مي سپيد و رويي چون گل سرخ داشت به او گفت:
    ترا چه گه جنگ و كين جستن
    كه گيتي به مرگ تو آبستن است

    ترا چون كشم من كه خود كشته اي
    تو خود نامه عمر بنوشته اي

    چگونه كنم با تو من راي جنگ
    كند شير آهنگ روباه لنگ

    تو برگرد تا ديگر آيد بَرم
    كه من چون به رويت همي بنگرم

    پدر ورقه به شنيدن اين سخنان بر او بر آشفت و گفت: اي ناكس بي ادب تو ناداشت كه باشي كه با من چنين گستاخ سخن بگويي. اگر چه پيرم به نيرو چنانم كه چون به كينه جستن بكوشم چون تو سيصد جوان را به تيغ درو مي كنم. لب از گفتار بي هوده ببند، و جنگ را آماده باش. آن گاه بر ربيع حمله برد. اين دو چون دود و آتش به هم درآميختند همام نيزه بر كمر گاه ربيع فرود آورد اما پيش از آن كه نيزه كارگر شود ربيع آن را به ضرب شمشير قلم كرد و گفت اي پير نژند ببين كه مردان چگونه تيغ مي زنند آن گاه با شمشير چنان ضربتي عظيم بر سر همام فرود آورد كه دو نيم و سرنگون شد. سپاهيان بني شيبه از اين بيداد كه بر سر سردارشان رفت خاك بر سر ريختند، به جوش و خروش آمدند و ورقه بي هوش شد.

    سه ره گشت بي هوش و آمد به هوش
    برآورد بار چهارم خروش

    فغان برداشت كه دلم از دوري گلشاه خسته بود به مرگ پدر سوخته شد. در عشق صبوري مي توان كرد اما به مرگ پدر نه. به يزدان نيرو ده دادگر كه تا داد خود را از كشنده پدرم نگيرم از ميدان جنگ باز نمي گردم. سپس پيش از آنكه بر ربيع بتازد نزد جسد بي جان پدر رفت سر خونينش را از خاك برگرفت، غبار از رخسارش برافشاند رويش را بر روي او نهاد و گفت: پدر سوگند ياد مي كنم تا كين تو را از دشمن نستانم آرام نمي گيرم آن كه ترا به خاك افگند به خاك و خون مي كشم.
    چون لختي گريست و مويه كرد به خود گفت اكنون بانگ و زاري چه سود دارد، هنگام كين جستن است. ناگهان بر اسب نشست و جهاند و به ربيع حمله برد. سالار قوم بني ضبه به طعن گفت گمان دارم كه از دوري گلشاه چنين آسيمه سر و دل آشفته شده اي. از اين دم آرزوي ديدن چهره دلفروز او را به گور خواهي برد. وي مرا بر تو برگزيده است، هم اكنون سرت را جدا مي كنم و در پاي او مي اندازم.
    داغ ورقه به شنيدن اين سخنان تلخ و دردانگيز تازه تر و سوزنده تر شد و به ربيع گفت:

    نبخشودي اي شوم تيره روان
    بر آن پير فرتوت ديده جهان

    تو گفتي ورا هيچ كين خواه نيست
    و يا سوي تن مرگ را راه نيست

    كنون از عرب نان تو كم كنم
    نشاط و سرور تو ماتم كنم

    آن گاه ورقه و ربيع به هم در آويختند و چندان به هم حمله بردند كه نيزه هر دو ريز ريز شد. از آن پس دست به شمشير بردند، آن نيز شكسته شد. با گرز به هم تاختند و چندان پاي فشردند كه دستشان از كار بازماند. سرانجام ربيع با نيزه ديگر چنان بر ران ورقه فشرد كه دل او آزرده گشت. در پيگار پردوام چندان خون از تن هر دو بيرون شد كه رخشان زرد گرديد، يكي بازو و ديگري رانش مجروح شده بود.
    از روي ديگر چون ربيع ابن عدنان به ميدان جنگ رفت گلشاه در شب تيره جامه غلامان بر تن راست كرد، گيسوانش را به دستار پوشاند، شمشير و نيزه برگرفت، بر اسب نشست و پنهان از كنيزان و غلامان و پيوستگان سحرگه رو به ميدان جنگ نهاد چون به آنجا رسيد ران ورقه را مجروح ديد چنان دردمند گشت كه بسي مانده بود از زين بر زمين افتد، به عياري و چابكي خويش را نگه داشت و به تماشا پرداخت تا كدام يك از آن دو به نيرو و جلدي افزون باشد. در اين اثنا ورقه چنان اسبش را به تك درآورد كه به سر آمد و سر و گردن اسب در هم شكست. ورقه بيفتاد رييع چون اجل بر سرش فرود آمد و تيغ بركشيد تا سر از تنش جدا كند. ورقه دستش را گرفت و گفت ترا به يزدان سوگند مي دهم پيش از آنكه مرا بكشي امان و اجازتم ده كه براي آخرين بار روي گلشاه را ببينم. مرا پيش او ببر و پس از آن كه ديدمش مرا در پايش قزباني كن. ربيع چون گفته او را شنيد دلش بر حال او سوخت. از روي سينه اش برخاست، دست و پايش را بست، به گردنش پالهنگ انداخت و او را كشان كشان مي برد گلشاه چون دلداده خود را بدان حال ديد شكيب و آرامش نماند. بناگاه پرده از روي ماهش برگرفت عمامه به يك سو افگند و دو مشكين كمندش را به سپاهيان نمود.

    چو پرده ز رخسار او دور گشت
    همه روي ميدان پر از نور گشت

    از آن موي خوش بوي و آن روي پاك
    پر از لاله شد سنگ و پر ز مشك خاك

    دو لشكر عجب ماندند از روي او
    از آن قد و بالا و گيسوي او

    ربيع چون او را ديد در شگفت شد . پنداشت به دلداري او آمده از اين رو مهرش به وي افزون شد. اسب پيش او جهاند و گفت نگارم مگر از دوري من چنين بي تاب و ناصبور گشتي كه بدين جا آمدي؟ هم اكنون من و ورقه نزد تو مي آمديم. مي خواهم پيش تو سر از تنش جدا كنم، و از آن پس تو از آن من باشي و من از آن تو باشم.
    گلشاه به شنيدن اين سخنان حالش بگرديد، به افسون باد پاي خود را به اسب ربيع نزديك كرد و چنان به چابكي و نيرو نيزه اش را بر جگر ربيع فرو برد كه در دم از اسب به زير افتاد و جان داد. آن گاه به تندي دست و پاي ورقه را گشود. رخسار هر دو از نو شادي روشن شد؛ قوم بني شيبه به نشاط درآمدند و هلال نيز از غم اسارت دخترش آزاد گشت.
    ربيع را دو پسر بود؛ هر دو دلير و صف آشوب. چون روزگار ربيع به سر آمد و به زخم نيزه گلشاه كشته شد. پسر بزرگ تر بر سر جسد پدر آمد، به درد گريست، مويه كردو گفت:
    دريغا كه بر دست بي مايگان
    بناگاه كشته شدي رايگان

    وليكن به كين تو من هم كنون
    كنم روي اين دشت درياي خون


    ادامه دارد....

  4. #14
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت چهارم

    اين بگفت و به جنگ با جوانان قبيله بني شيبه روي نهاد. ورقه چون از آمدناو آگاه شد بر جراحت رانش مرهم گذاشت و به جنگ او رفت. گلشاه بر جان ورقه بيم كرد،از آن كه رانش ريش و چندان خون از بدنش رفته بود كه نيرويش سستي گرفته بود عناناسبش را گرفت و گفت:
    گرت با خرد هست پيوستگي
    چگونه كني جنگ با خستگي

    تو بر جاي بمان تا من با پسر ربيع بجنگم، او نيز جنگ را آماده شد از آن كهاز كشته شدن پدرش دلي پر كينه داشت گلشاه امانش نداد و چنان نيزه اش را بر سينه اوفرو كوبيد كه سرِ آن از پشتش به در شد. آن گاه برادرش به ميدان شتافت. اين دو چندانبه جنگ كوشيدند كه اسبان آنها از تك و پويه درماندند و زره بر تن جنگاوران پارهپاره شد در گرما گرم نبرد پسر ربيع به ضرب نيزه خود از سر گلشاه افگند؛ گيسوانمشكين پر تابش نمايان و چهره گل فامش پديدار گرديد. زمين از سرخي رويش گلنار و هوااز نكهت دلاويزش كلبه عطار شد. به ديدن چهره دلفروز گلشاه صبر و آرام از دل سپاهيانهر دو صف رفت چون خود از سر آن دختر جوان افتاد شرمگين گشت و روي گلفامش را بهآستين زره پوشاند. پس جوان همين كه سيماي تابنده تر از ماه وي را ديد بر او شيفتهتر از پدرش شد، و دلش از آتش عشق او افروخته گشت. گلشاه با نيزه خودش را از زمينبرداشت آن گاه با نيزه به حريف خود حمله كرد. پسر ربيع نيزه اش را به قوت در همشكست و گلشاه در كار خود سرگشته و نگران ماند. حريفش به او گفت اي زيباي فتنه گر،تو در چنگ من كه غالب پسر كوچك ربيعم همانند غزالي هستي كه به چنگ پلنگ افتاده باشيپندت مي دهم كينه به يك سو نه و به آشتي رو آور، مرا و ترا جفت نيست، اگر مهربان منشوي كينه پدر و برادرم را از تو نمي گيرم تن و جان و آنچه مراست نثارت مي كنم تاهمسر من شوي
    گلشاه بر سبكسري غالب خنديد و به طعن گفت: چه در دلت افتاده كه بهاين زودي مرگ برادرت را فراموش كردي و دل به هوس سپردي؟
    عروس تو امروز جز گورنيست
    كه با بخت بد مر ترا زور نيست

    پدرت اندرين آرزو جان بداد
    ترانيز جان داد بايد به باد

    دل غالب از شنيدن جواب تلخ و طعن آميز آن فتانآشوبگر تيره شد و گفت سزاي كسي كه پند دوستداران را نشنود جز بند نيست و آن كه رامرگ مقدر باشد به هيچ تدبير رهايي
    نمي تواند. آن گاه سر نيزه اش را به زمينكوبيد دست به تيغ برد و گفت اكنون كه مرا به شوهري نمي پذيري جز گور همسري نداري. سپس شمشيرش را بالاي سر گلشاه به گردش درآورد دختر به چابكي سرش را گرداند. غالب كهاز هوشياري و چابكي گلشاه خيره مانده بود به تلافي به ضرب شمشير پاي اسب غالب راقلم كرد. پسر پيش از آن كه اسب به سر درآيد فرو جست شمشير و نيزه اش را بر زمينافگند و به دليري دختر را از زمين درربود.
    گلشاه نيز كمر حريف را گرفت و فشرد. اين دو به كشتي كوشيدند. غالب چنان قوي پنجه و زورمند بود كه كوه را به نيزه اش ازجاي مي كند و به زور از دختر فزون تر بود كه گور را در مصاف شير تاب برابري نيست. باري چون گلشاه اسير غالب شد به جوانان بني شيبه نهيب زد و گفت:

    مرا اندرينياري كنيد
    به جنگ اندرون پايداري كنيد

    مگر يار گم بوده باز آورم
    دلدشمنان زير گاز آورم

    پدر گلشاه از اندوه گرفتار شدن دخترش بي تاب شد و فريادكشيد: اي جوانان غيرتمند و دلاور بكوشيد تا بهترين دختران قبيله را رهايي بخشيد. جوانان قوم بني بني شيبه به شنيدن فرياد هلال به هم برآمدند و مردانه به دنبال كردندشمن پرداختند. نبرد در ميان دو قبيله تا غروب خورشيد ادامه يافت. چون گلشاه بهاسارت قبيله مخالف درآمد دل ورقه داغدار گرديد و به جوانان گفت مرگ از چنين زندگيكه زيباترين و پاكدامن ترين دختران قوم را به اسيري ببرند بهتر است. وي تحمل اينننگ را نكرد. نيم شب سلاح جنگ برداشت و تنها به سوي قرارگاه دشمن حركت كرد چونبدانجا رسيد ديد كه در گوشه آن گيسوان مشك آساي گلشاه را به چوب خيمه بسته اند. اسير بي قرار از رنج اسارت و از آن ستم كه بر او رفته بود اشك
    مي باريد. پسرربيع در حالي كه تيغش را كنارش نهاده بود به گلشاه مي گفت: پدر و برادرم در جنگ باقبيله تو جان باختند. اينها را بر خود آسان گرفتم بدين اميد كه تو دوستدارم شوي اماعشق مرا خوار گرفتي. من از ورقه به چه چيز كمترم چون مهربان من نمي شوي اكنون اينجام باده ام را كه كنارم نهاده است مي نوشم. به قهر با تو همبستر مي شوم از آن پسورقه را اسير مي كنم و برابر چشمانت سرش را از قفا مي برم. گلشاه در حالي كه همچناندلش پردرد بود و اشك مي باريد خاموش بود. در آن هنگام خيمه از ديگر كس خالي بود وغلامي كه بر درخيمه نگهباني مي كرد از بسياري خستگي توان جنبيدن نداشت. پسر ربيع پساز آن كه سخنان دلازار را به گلشاه گفت: جام شراب را سر كشيد و از جا برخاست؛ و
    به نزديك او رفت با خرمي
    بسيجيد از بهر نامردمي

    بدان روي تا مُهربستاندش
    به ناپاكي آلوده گرداندش

    چون آن جوان تيره دل بدكنش دست به سويگلشاه دراز كرد ورقه را شكيب نماند عياروار چنان شمشيرش را بر او فرود كه به يك زخمسر از تنش جدا شد.
    چون گلشاه ورقه را كنار خود ديد دلش از شادي شكفت اما اين دودلداده در آن وقت مصلحت را لب از سخن گفتن فرو بستند تا لشكريان پسر ربيع بر حال وكار آنان آگاه نشوند. ورقه پس از اين كه محبوبش را از بند آزاد كرد به بيرون خيمهبرد. هر دو بر اسب نشستند و به خيمه پدر گلشاه روي نهادند. هنوز خورشيد ندميده بودكه به قرارگاه قبيله خود رسيدند چهره غمزده هلال كه بسان خيري زرد شده بود از شاديديدار دخترش چون گل نوشگفته سرخ و پر طراوت شد؛ و چون لشكريان ورقه از عياري وبازآمدن سردار خود آگاه گشتند به نشاط درآمدند شمعها افروختند و طبل شاديانه زدند.
    از روي ديگر سپاه بني ضبه از غريو و غوغاي شادمانه اي كه در قبيله بني شيبهبرخاسته بود درشگفت شدند، و به خود گفتند مگر سپاهيان بسيار به ايشان پيوسته اند وچون بيم كردند مبادا جوانان بني شيبه بناگاه برايشان بتازند سوي خيمه غالب رفتند تاوي را از آنچه روي داده بود آگاه كنند. چون بدان جا رسيدند كف خيمه را غرق خون وغالب را كشته ديدند.
    با اين پيروزي بزرگ كه نصيب ورقه شده بود دلش از كشته شدنپدرش سخت غمگين بود. جراح رانش نيز همچنان وي را رنجه مي داشت، و چون از سپري شدنمدتي اين هر دو رنج كاسته شد هوس عروسي با گلشاه در سرش افتاد. اما چون همه زر وسيم و ديگر داراييش را دشمن به تاراج برده بود، و تهي دست مانده بود در دل

    همي گفت بي مال و بي خواسته
    چگونه شود كارم آراسته

    بترسم كهگلشاه را گر زعم
    بخواهم به كف آيدم درد و غم

    سر اندر نيارد به گفتار من
    نينديشد از ناله زار من

    كه بي خواسته دل نيايد طرب
    نه بي سيم هرگزرسد لب بر لب

    همچنان به خود مي گفت جوان اگر دستش از زر و سيم تهي باشدوگرچه به مردانگي و دليري از رستم درگذرد كسي به او نمي پردازد. درم دار همه جا وهمه وقت عزيز است و بي سيم از بازار تهي دست باز مي گردد.

  5. #15
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت پنجم

    ورقه غلامي داشتسعدنام. اين دو با هم و به جاي بارآمده بودند اين غلام به ورقه تعلق خاطر بسيارداشت، و چون دريافت كه دل خداوندگارش از نداري سخت به رنج است به او گفت من ترابدين گونه دردمند و دل افسرده نمي توانم ديد و برآنم به هر تدبير ميسر باشد سيم وزر براي تو به دست بياورم و اگر به من اجازه ندهي با تيغ قلبم را مي شكافم.
    غلام چون ورقه را خاموش ديد سكوتش را نشان رضا دانست و دنبال اين كار رفت. ازروي ديگر مقارن اين احوال آوازه زيبايي و دلارامي و فريبايي گلشاه چنان به قبايلنزديك و دور و دورتر رسيده بود كه از هر سو دسته دسته خواستگاران وصال او همه دارايدارايي و مال بسيار بودند به خدمت پدرش مي شتافتند. اين خبر به گوش ورقه رسيد،و


    ز تيمار دل در برش گشت خون
    همي آمد از راه ديدهبرون


    تنش گشته از مهر آن نامجوي
    ز ناله چو نال و ز مويه چوموي

    ز بس كز غم يار انديشه كرد
    گل لعل او زرگري پيشه كرد

    چون دركار خويش فرو ماند روزي پيش مادر گلشاه رفت، و به او گفت بر شوريده حالي من رحمتآور، و دخترت را جز من به ديگر كس شوهر مده؛ من و او دلبسته يكديگريم و اگر ما رااز يكديگر جدا كني خون من بر گردنت خواهد ماند. تو مي داني كه من و او از يكگوهريم، سلام مرا به شوهرت كه عموي من است برسان و از سوي من به او بگو حق پدرم رانگهدار او در راه دوام و سرافرازي قبيله كشته شد، مرا به دامادي خود بپذير. گلشاهمال من است و آن كه ميان من و او جدايي افگند بي گمان پروردگار دادگر بر او نميبخشايد.
    زن هلال دلش بر حال ورقه سوخت؛ و آنچه را كه برادرزاده اش بر او خواندهبود به وي گفت و افزود دل اين هر دو كه خاطرخواه يكديگرند همواره از بيم جدايي قريندرد و اندوه است، و شب و روز خواب ندارند.
    هلال رها نكرد كه زنش باقي پيام ورقهرا بگزارد؛ بر او آشفت و گفت: سخن بي هوده مگو؛ تو خود مي بيني كه هر روز چند تن ازجوانان قبيله هاي مختلف كه همه مالدار و مغتم اند به خواستگاري گلشاه مي آيند همهآنان صاحب گله هاي گوسفند و اسب داراي كيسه هاي پر از زر و سيم مي باشند و ميتوانند همه اسباب آسايش دخترم را فراهم كنند، و چندين غلام و كنيز به خدمتشبگمارند. من مي دانم كه ورقه جواني آراسته و دلير و بي باك است، اما افسوس كه جزباد چيزي به دستش نيست. اگر او مي توانست موجبات آسايش گلشاه را فراهم آورد البتهمن كس ديگر رابه جاي او نمي گرفتم. اما دريغ!
    چون ورقه جواب عمويش آگاه شد روزروشن در نظرش تيره گشت. آنگاه از سر ناچاري دگر بار به مادر گلشاه متوسل شد و بهعجز و نياز گفت: مادر مهرجويم تو خوب مي داني كه من نيز چون خواستگاران ديگر دخترتخدواند دارايي زياد و گله هاي گوسفند و اسب بودم، اما روزگار بر من ستم كرد، آنچهداشتم به تاراج رفت و چندان از اين سخنان گفت كه دل زن هلال بر او سوخت. باز پيششوهرش رفت و گفت: اگر اين دو از هم جدا افتند جان هر دو به باد مي رود. مگر يادترفته وقتي دخترمان را به اسيري گرفتند ورقه جان بر كف دست نهاد و به عياري او را ازاسارت رهاند. هلال گفت من مي دانم از همه كس به من نزديك تر و مهربانتر است. همچنينمي دانم هنگامي كه دشمنان گلشاه را ربودند اگر همت و جرأت ورقه نبود كار همه ما زاربود، اما انكار نمي توان كرد كه اكنون دست او از مال دنيا تهي است، و هيچ كس به هيچتدبير نمي تواند بي داشتن دارايي به راحتي زندگي كند. از سوي من به او بگو داييتپادشاه يمن فرزند ندارد، بزرگ مردي است بخشنده و مهربان و بستگان و خويشاوندانش رابه غايت دوست مي دارد و اگر نزد وي برود وي را از زر و سيم و انواع نعمتها بي نيازمي كند.
    مادر گلشاه به شنيدن اين سخنان شاد شد؛ پيش ورقه بازگشت و آنچه ميان اوو شوهرش رفته بود به او گفت. دل ورقه رضا شد و همان ساعت نزد گلشاه رفت و به او گفتاي ماهروي وفادارم سرنوشت من اين است كه مدتي از تو جدا باشم اما اين دوري هر گزنمي تواند ياد ترا از دلم بيرون كند. آرزو دارم تو نيز همواره بر سر پيمان باشي ومرا از خاطر نبري و اگر جز اين باشد مرا جايگهي بهتر از گور نيست. گلشاه به شنيدناين سخن غمين شد، گريست و در جوابش با سوز و درد

    چنين گفت: كاي نزهت جانمن
    زنامت مبادا جدا نام من

    به مهرم دل و جانت پيوسته باد
    به بند وفاجان من بسته باد

    ميان من و تو جدايي مباد
    ز چرخ فلك بي وفايي مباد

    آن گاه برا اين كه بنمايد به قول و پيمان خود استوار است دست ورقه را گرفت،و به جان خود سوگند ياد كرد كه عهدش را نمي شكند و گفت:

    كه بي روي تو گربُوَم شادكام
    وگر گيرم از هيچ كس جز تو كام

    وگر باژگونه شود چرخ پير
    به دست بدانديش مانم اسير

    كنم مسكن خويشتن تيره خاك
    از آن پس كجاگشته باشم هلاك

    آن گاه گلشاه به ورقه گفت پيش پدر و مادرم برو و از هر دوبخواه قسم ياد كنند كه جز تو كسي را به دامادي نپذيرند. ورقه چنين كرد. و پس از اينكه هلال و همسرش سوگندان ياد كردند آماده سفر شد. به هنگام بدرود گلشاه از دور شدنيار گريست مويه كرد و با سر انگشتش گيسوان مشكبويش را كند. سر سوي آسمان كردو بهزاري گفت پروردگارا تو خود آگاهي كه صبر و طاقت بسيار ندارم. آن گاه رخسار ورقه رابوسيد و در لحظه وداع يك انگشتري و پاره اي زره به يادگار به او داد. ورقه راهي سفرشد و گلشاه مسافتي وي را بدرقه كرد جوان در راه سفر چنان پريشان خيال و افسره خاطرشده بود كه هر كس از او
    مي پرسيد به كجا مي رود جواب نمي داد و مردم ميپنداشتند كه او كر و گنگ مادرزاد است.
    نزديك شهر يمن به كارواني رسيد و ازسالار كاروان خبر شاه ولايت را پرسيد جواب شنيد كه امير بحرين و امير عدنان بناگاهبر مندر شاه يمن حمله برده او و جمله بزرگانش را به اسارت گرفته اند و شهر را غارتكرده اند. پرسيد آيا هنگام شب مي توان داخل شهر شد جواب داد به شهر دشوار نيست. ورقه شب هنگام وارد يمن شد و پنهان از نظر ديگران به سراي تنها وزيري كه اسير نشدهبود رفت. وزير كه از نزديكان و خويشاوندانش بود به گرمي و مهرباني او را پذيرفت،احوال گلشاه را پرسيد و به او گفت اي جوان دلير، تو بي هنگام بدين جا رسيده ايپادشاه غالباً از تو سخن مي گفت و هميشه آرزومند ديدارت بود دريغ كه وقتي آمدي كهاو گرفتار دشمن شده است.
    ورقه در جواب آن وزير پاك نهاد نيكوخواه گفت: از بدروزگار هرگز نبايد دلشكسته و نااميد شد كه پايان شب سيه سپيد است، اگر تو هزار سواردلير به فرمان من بگذاري باشد كه دشمن را به زانو درآورم. وزير بدين بشارت شادمانشد و روز بعد هزار سوار رزمخواه و دلير در اختيار ورقه نهاد. وي همان روز به قصدشكستن امير عدن و امير بحرين لشكر بيرون كشيد. سپاهيان آسان از خندق پرآبي كه آن دوامير بر سر راه كنده بودند گذشتند و چون نزديك قرارگاه دشمن رسيدند طبل جنگ را بهصدا در آوردند. دو امير از نمايان شدن آن سپاه عظيم در شگفت شدند به يكديگر گفتندپادشاه يمن و وزيران و درباريانش جملگي اسير ما هستند اينان را چه افتاده كه دربرابر سپاه عظيم ما قد علم كرده اند؟ چگونه مي توانند بدون پادشاه خود به جنگآغازند شايد كه پادشاهي بر خود اختيار كرده اند. امير عدن گفت: اين گمان به حقيقتنزديك تر است. آن شيرمرد ابلق سوار را بنگر چنان بر اسب نشسته كه از سهمش جهان درخروش آمده است نمي دانم نام اين پهلوان چيست؟ و به چه اميد به جنگ با ما قيام كردهاست پادشاه بحرين گفت من نيز در عجبم. آنان در گفتگو بودند كه ورقه با شمشير آختهبه سپاه دشمن حمله برد. خود را معرفي كردو گفت اگر به فرمان من درآييد خطاي شما رامي بخشم اما اگر سر از راي من بتابيد از ضرب تيغ خونريزم رهايي نمي يابيد. در ايناثنا جواني كوه پيكر به مقابله او آمد ورقه آسان با نيزه دو پهلويش را به هم دوخت. چون ديگري آمد او را از بالاي زين برگرفت لختي دور سرش گرداند و چنان بر زمين كوبيدكه جانش برآمد. شصت و سه تن را بدين سان كشت. از آن پس هيچ كس به ميدان نيامد. درآن وقت ورقه با شمشير و خنجر و نيزه و گرز بر آن سپاه حمله برد، لشكريانش نيز بهياريش شتافتند چون سپاهيان دشمن پشت به ميدان كردند ورقه بر قرارگاه آنان راه يافتعدن و امير بحرين را كشت و جمله اسيران را آزاد كرد. آن گاه سپاهيان پيروزمند بهتاراج پرداختند و آنچه آن دو بد كنش از غارت يمن به دست آورده بودند پس گرفتند وپيروزمند به يمن بازگشتند. منذر به پاداش چندان سيم و زر و رمه گوسفند و اسب وچيزهاي ديگر به ورقه بخشيد كه از حد شمار بيرون بود.
    از روي ديگر گلشاه پس ازرفتن ورقه روز به روز كاهيده تر و نزارتر مي شد خور و خواب نداشت و پيوسته بي قرارو نالان بود. مقارن اين احوال شاه شام كه آوازه زيبايي و دلفريبي او را شنيده بودبا زر و سيم بسيار و نعمت فراوان به خواستگاري گلشاه آمد و چون به قرارگاه هلالرسيد بند از سر بدره هاي زر گشود و گوسفند و اشتر بسيار كشت بارهايي را كه در آنهاچيزهاي خوب بود باز كرد و به هر يك از بزرگان قبيله بني شيبه چيزهايي گرانبها داد.

  6. #16
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    ادامه داستان ورقه و گلشاه
    قسمت ششم

    هلال پدر گلشاه پنداشت كه آن محتشم به بازرگاني آمده است. روز ديگر پادشاه شامنزديك جايي كه منزلگاه گلشاه بود سراپرده زد اتفاق را يك بار كه گلشاه از خيمهبيرون آمد و پادشاه
    بديد آن چو گلبرگ رخسار او
    همان دو عتعيق شكربار او

    بتي ديد پرناب و زيب و كشي
    همه سر به سر دلكشي و خوشي

    همه جعداو حلقه همچون زره
    همه زلف او بندبند و گره

    نديده او را گشته بد بي قرار
    چو ديدش به دل عاشقي گشت زار

    و چون از هلال احوال خوبروي را پرسيد گفت: اين گلشاه دختر من است. شاه شام پرده از راز دل خود برداشت و گفت اگر او را جفت منگرداني چندان كه بخواهي زر و سيم و هر چيز
    گرانبهاي ديگر نثار قدمش مي كنم هلالگفت اين دختر نامزد ورقه برادرزاده ام مي باشد و قسم خورده ام كه او را به ديگر كسندهم. پادشاه گفت: ميان اقوام عرب دختراني هستند كه به زيبايي بي همانندند از آنانزني براي ورقه بخواه. هلال گفت پيمان شكني گناهي عظيم است و آن سوگند نپايد و درختيخرم را بيفگند كم زندگاني شود.
    پادشاه چون ديد كه سخنش در هلال نمي گيرد در صددچاره گري برآمد. او را با پير زالي محتال گمراه كننده تر از شيطان بود آشنا شد ويرا به مال فرمانبر خودش كرد و به او گفت بي خبر هلال پيش زنش برو و از سوي من به اوبگو كه اگر دخترش را به زني من بدهد او را از زر و سيم و گوهرو هر گونه يزي بينياز مي كنم، و براي نماياندن دارايي خود و جلب خاطر و خشنودي مادر گلشاه يك كيسهزر و درجي سيمين آراسته به گوهرهاي گرانبها براي وي فرستاد. زال افسونگر از توانگريو زيبايي پادشاه شام سخنها كرد و گفت:

    جواني است با زور و با مال ورخت
    نخواهي كه گردي بد و نيك بخت؟

    توانگر شوي مهر بسته كني
    دل ازمهر ورقه گسسته كني

    اگر او را ببيني دلت مايل او مي شود. در اين صورت بيهيچ رنجي صاحب گنج و مال فراوان مي شوي آن گاه آنچه را شاه شام براي او فرستاده بودتقديم كرد. زن هلال به ديدن آن تحفه هاي لايق دلش نرم شد و مهر امير شام به دلپرورد؛ خاطر از دوستداري ورقه پرداخت، كه

    درم مرد را سر به گردون كشد
    درمكوه را سوي هامون كشد

    درم شير را سوي بند آورد
    درم پيل را در كمندآورد

    سپس به زال گفت: اي گرانمايه مادر، هر چه زودتر نزد شاه شام برو، و ازسوي من به او بگو تا من زنده ام به فرمان توام و سر به آسمان مي سايم كه تو دامادمباشي.
    زال محتال نزد شاه شام رفت، و آنچه از جفت هلال شنيده بود به او باز گفتو شاه به مژدگاني مال بسيار به آن عجوزه بخشيد.
    از روي ديگر مادر گلشاه پيششوهر رفت و گفت اگر خواهان مال و جاه هستي مهر ورقه را از دلت بيرون كن، و جاي اوشاه شام را به دامادي بپذير كه از او دولتمندتر كسي نيست. و چون هلال از پيمان شكنيسر باز زد زنش بر او آشفت و به تروشرويي و تلخي گفت اگر جز آنچه گفتم بكني از توجدا مي شوم. تو بمان و ورقه.
    از سوي ديگر ورقه و گلشاه از آن گفتگو كه ميان شاهشام و هلال و زنش رفته بود خبر نداشتند. ورقه به دليري بخت مندي مال و رمه بسيار بهدست آورد و چند برابر آنچه عمويش از او خواسته بود فراهم كرد. او شد و آسوده خاطراز يمن راهي قبيله اش شد.
    مقارن اين حال شاه شام بزم نامزدي را بر پا كرد وهلال چون از شكستن پيمان نگران و ترسان بود به شاه گفت مبادا راز اين پيوند آشكارشود كه ورقه و بستگانم به من نفرين
    مي كنند و ناسزا مي گويند.
    از روي ديگرگلشاه از اين كار آگاه شد خروشيد و چندان فغان و شيون كرد و گريست كه بي هوش شد وچون پس از مدتي به هوش آمد با سر انگشتانش چهره گلفامش را خراشيد و مويش را كند. آنگاه سر سوي آسمان كرد و به زاري گفت: پرودگارا آنچه تو كني داد است نه بيداد وبندگان را ياري شكوه نيست اما از تو مي خواهم كساني را كه ميان من و رقه جداييافگنده اند و سوگند شكسته اند به سزا مكافات كني.
    پس از اين راز و نياز چون دلشآرام نگرفت زار زار گريست و كنارش را از مژه دريا كنار كرد. چون مادر ناله و زاري واشكباري گلشاه را ديد بر او برآشفت و گفت: اي مايه ننگ و عار عرب، ورقه مرده و توهنوز در فراقش مي گرييي و دل از دوستي و مهر و پيوندش نمي كني او در غربت جان سپردهو هرگز باز نمي گردد.

  7. #17
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت هفتم

    گلشاه چون اين خبر شنيد گريان به گوشه خيمه پناه برد وخود را به تقدير سپرد. به خود گفت دريغا كه ورقه ناكام من در غربت مرد و من ناچارمبه جايي روم كه هيچ آشنايي ندارم. و
    ز ورقه نيافتم از اين پس خبر
    نيابد ز مننيز ورقه اثر

    دريغا درختم نيامد به بر
    شدم نااميد از نهال و ثمر

    باري، پس از اين كه هلال جهيزي گرانمايه و گونه گون گوهر براي گلشاه آمادهكرد به شاه اجازه داد كه او را به قبيله خود ببرد. گلشاه از بسياري غم و درد كه دردل داشت بدان جهيز و تجمل كه همراهش كرده بودند نگاه و اعتنا نكرد. او كه به دلشگذشته بود دلدارش زنده است به وقت رفتن يكي از غلامانش را كه محرم و راز دارش بودپنهان نزد خود خواند و يك انگشتر با يك زره به او داد و گفت بايد به يمن سفر كنيورقه را بيابي و اين انگشتر و زره را به او برساني و

    بگو كز تو اين بُد مرايادگار
    بُد اين يادگارت مرا غمگسار

    گرم كرد بايد ز گيتي بسيچ
    نداندكسي مرگ را چاره هيچ


    شدم هيچ كامدم زين جهان
    اگر بد بُدم رست خلقاز بدان

    اما حديث پيوند اجباري مرا به او مگوي كه اگر از اين خبر طاقت سوزآگاه گردد جگرش خون و از ديده بيرون مي شود. غلام همان شب راهي يمن شد.
    شاه شامو گلشاه نيمه شب از جايگاه قبيله بني شيبه راه شام پيش گرفتند گلشاه گريان بود نهبه روي كسي نگاه مي كرد و نه با كسي سخن مي گفت و هر زمان شوهرش از او دلجويي ميكرد بر وي بانگ مي زد و مي آشفت. وقتي به شام رسيدند شبي شاه بر آن شد با او بهخلوت نشيند. به منظور رام و آرام كردنش مشتي گوهر شاهوار بر او نثار كرد و خواستدستش را به گردنش اندازد و در آغوشش بكشد. گلشاه دشنه اي را كه با خود داشت بركشيدو گفت اگر مرا تنها نگذاري خود را با اين دشنه مي كشم. شاه دشنه را از دستش گرفت وگفت: مگر تو همسر و جفت من نيستي. چرا چندي جفا مي كني؟ گلشاه گفت: اي پادشاه همهچيز تراست، جواني، صاحب جاهي، جواهر و دارايي بسيار داري، اما من جز به ورقه دل نميسپارم و جفت كسي نمي شوم، و

    هر آن كس به خلوت كند راي من
    نبيند به جز درلحد جاي من

    شاه گفت: تو در عاشقي سخت پيماني، و چون به جز ورقه هيچ كس راهمسر و هم بر خود نمي خواهي من خود را به ديدار تو خرسند مي دارم تا به همان مهر ونشان كه هستي بماني.
    از روي ديگر چون گلشاه و شاه به شام رفتند هلال سر گوسفنديرا بريد آن را به كرباس پيچيد، و او و همسرش فغان برداشتند كه گلشاه بناگاه مرد. همه اهل قبيله به شنيدن اين خبر شيون كردند و گريبان چاك زدند. پدر گلشاه گوري كند،گوسفند كشته را در آن نهاد و به خاك پوشاند.
    چون فرستاده گلشاه به يمن رسيد وپيغام او را به ورقه رساند و انگشتري و زره را بدو داد او به تندي همه زر و سيم وخواسته هايش را بار شتران كرد و راهي قبيله شد. وزيران و نديمان و بزرگان پادشاه سهمنزل او را بدرقه كردند. همين كه به جايگاه قبيله رسيد عمش به ريا و حيلت گري او رادر آغوش كشيد، به فريب خويش را غمين نمود و چون ورقه احوال گلشاه را پرسيد به دروغگفت: اي جان عمو، هيچكس دفع قضاي بد نمي تواند بكند. تقدير چنين بود كه دخترم درجواني بميرد. اشكباري و روي خراشيدن وشيون كردن همه بيهوده است، و با قضا كارزارنمي توان كرد پروردگار حكيم جاني كه بدو داده بود باز گرفت.
    ورقه به شنيدن اينخبر جانكاه بي هوش شد. رنگ از رخش رفت. چند بار به هوش آمد و پس از دمي چند بار دگربي هوش شد. چون اندكي به خويشتن آمد خاك بر سر افشاند و فرياد كشيد: اي مردمان قومبر حال زار و دردمندي من بگرييد. پس آن گاه عموي ديو خويش وي را به سر آن كور برد وچون ورقه نمي دانست كه در آن گور چه خاك اندر است گريه بسيار كرد.
    همي گفت ايابر سر سروماه
    نهفته شدي زير خاك سياه

    ايا آفتاب درخشان دريغ
    كهپنهان شدي زير تاريك ميغ

    ايا تازه گلبرگ خوش بوي من
    شدي شاد نابوده ازروي من

    بماليد رخسار بر روي گور
    بباريد از ديدگاه آب شور

  8. #18
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت هشتم

    از آن پس خور و خواب را بر خود حرام كرد و جز شيون كردن و گريستن كاري نداشت پس از چند روز غلاماني كه خواسته و رمه و حشم ورقه را مي آوردند از راه رسيدند و بار افگندند و چون از رنج و المي كه بر مهترشان رسيده بود آگاه شدند دلداريش دادند و گفتند ما همه به فرمان توايم هر مراد كه داري بگو تا برآوريم. گفت از اين جا به يمن بازگرديد و آنچه آورده ايد ببريد كه مرا به كار نيست. غلامي و اسبي و تيغ و نيزه اي مرا بس باشد. غلامان آن همه خواسته و نعمت را بر اشتران بار كردند و رفتند. هلال و زنش از دست دادن آن همه ثروت بيكران غمين و از آنچه كرده بودند پشيمان شدند. اما ندامت سود نداشت. سپس هلال بر ورقه آمد و گفت بيش از اين خود را دردمند و آشفته خاطر مخواه، به جاي گلشاه كه روي در نقاب خاك كشيده گلچهره اي خجسته ديدار و‌ آشوبگر همسر تومي كنم. ورقه جواب داد پس از مردن گلشاه زندگي بر من حرام است. اين بگفت و روي از وي برتابيد
    از روي ديگر در قبيله بني شيبه پريرو دختري بود كه از دستاني كه هلال در حق برادرزاده اش به كار برده بود آگاه بود. او از آه و زاري آن جوان ستم رسيده و دلاواره آتش به جانش درافتاد. نزد ورقه رفت با مهرباني به او گفت چرا بر درد خود شكيبا نمي شوي. بسي نمانده بود كه از ضعف و ناتواني جانت برآيد. ورقه بر او برآشفت . گفت: از من دور شو كه از اين پس نمي خواهم روي هيچ زني را ببينم. دختر گفت مگر نمي خواهي جاي گلشاه را به تو بگويم او نمرده است ورقه همين كه نام گلشاه را شنيد دل و ديده اش روشن شد. به او گفت آنچه بر زبان آوردي دگر بار بگو دختر همه آنچه را مي دانست از آمدن شاه شام به خواستگاري گلشاه، از آن فريبكاري زشت هلال گوسفندي را به جاي دختر در گور كرده بود از ناچار شدن گلشاه به رفتن شام به ورقه گفت و افزود اكنون دختر عمويت در شام در سراي شاه آن سرزمين است و عمويت به گلشاه گفته كه ورقه در غربت مرده است اگر حرف مرا باور
    نمي كني گور را بگشاي تا لاشه گوسفند را در آن ببيني.
    ورقه با شنيدن اين سخنان در شگفت شد. بي درنگ بر سر گور رفت. آن را گشود لاشه گوسفند را ديد. يقين كرد كه عمويش سوگند و پيمانش را شكسته و او را فريب داده است. سراسيمه از سر گور:

    به نزديك عم آمد آن دل فگار
    بدو گفت اي عم ناباك دار

    بدادي نگار مرا تو به شوي
    بكردي جهان را پر از گفتگوي

    ز كار تو كردند آگه مرا
    نمودند زي آن صنم ره مرا

    بگفتند در تيره خاك نژند
    نهادست عمت يكي گوسفند

    گور را گشادم و لاشه گوسفند را به چشم خود ديدم. از اين نابكاري كه كرده اي شرمت نمي آيد؟ چگونه دلت بار داد كه دختر دلبندت را به مال بفروشي و دودمانت را ننگين كني، به من گفتي پيش داييم بروم تا مرا به مال و خواسته توانگر كند، و چون بازگشتم دست دخترت را در دست من نهي. خالم به پاداش خدمتي شايان كه به او كردم آن قدر زر و سيم و كالاهاي گرانبها به من داد كه از آوردن همه آنها درماندم. او آرزو و دعا كرد كه من و گلشاه سالهاي بسيار كنار هم به شادماني زندگي كنيم. تو سوگند شكن از چه به من نيرنگ باختي؟ در طي اعصار و قرون چه كسي چنين جنايتكاري كرده؟ اي ناخردمند مرد، در روزشمار جواب خدا را چه خواهي داد. آن گاه لاشه گوسفند را كه از گور بيرون، و با خود آورده بود پيش پاي او افگند. سپس نزد زن عموي خود رفت او را نيز ملامتها كرد و در آخر گفت از خدا نترسيدي كه بر دخترت چنين ستم بزرگ كردي ورقه از آنچه دريافته بود و دانسته بود به هيچ كس سخن نگفت. بر اسب نشست و رو به راه شام نهاد. درآن روزگاران دزدان بر سر راه ها كمين مي كردند و مسافران و كاروانها را مي زدند. چون ورقه نزديك شهر شام رسيد چهل دزد به ناگاه از كمينگاه بيرون جستند. يكي از آنان كه خنجر به دست گرفته بود پيش آمد و به او گفت اگر مي خواهي زنده بماني اسب و هر آنچه داري به من بسپار و پياده برو. ورقه بر آن دزد نهيب زد و گفت گرچه شما چهل نفريد، اما به نزد من از كودكي كمتريد. اين گفت و بر آن چهل دزد حمله برد. به هر زخم تيغ يكي از آنان را به دو نيم كرد. پس از مدتي سي تن از آنان را كشت ده نفر ديگر گريختند خود نيز در اين پيكار خونين ده جاي تنش مجروح شد. او همچنان كه خون از اندامش مي چكيد به دروازه شهر رسيد. كنار چشمه اي از ناتواني از اسب به زير افتاد و بيهوش شد. اتفاق را شاه شام هنگامي كه از شكار بر مي گشت:

    چو از ره به نزديك چشمه رسيد
    يكي مرد مجروح سرگشته ديد

    جواني نكو قامت و خوبروي
    همه روي رنگ و همه موي بوي

    ز سنبل دميده خطي گرد ماه
    فگنده بر آن خاك زار و تباه

    دل پادشاه بر آن جوان سوخت فرمان داد او را به قصرش ببرند. شاه را كنيزكي دلارام، كاردان و خردمند و هشيار بود. جوان دردمند را به دست او سپرد تا تيمار داريش كند. روز ديگر چون ورقه به هوش آمد و توان سخن گفتن يافت شاه به مهرباني از او پرسيد كيستي چه نام داري و از كجايي؟ ورقه چون به اميد ديدار دلبرش به شام سفر كرده بود مصلحت را نام خويش افشا نكرد گفت: اسمم نصر است و پسر احمدم كارم بازرگاني است. نزديك شهر چهل دزد آنچه را داشتم ربودند و تنم را چنين كه مي بيني مجروح كردند. شاه كه فرشته خو و پاك سرشت بود نزد گلشاه رفت، به او گفت امروز كه از شكار بر مي گشتم كنار چشمه جواني تمام خلقت ديدم كه بر اثر رويارو شدن با راهزنان و ستيز و آويز با آنان مجروح و بي هوش افتاده بود. او را به قصر آوردم و به دست يكي از كنيزكان سپردم. اگر به او مهرباني كنيم و تا وقتي زخمهايش بهبود يابد از او پذيرايي و پرستاري كنيم موجب رضاي خدا خواهد بود.

    بدو گفت گلشاه چونين كنم
    من اين كار را به خود به آيين كنم

    كجا بر غريبان رنج آزماي
    ببخشود بايد ز بهر خداي

    گلشاه از آن تيمارداري جوان مجروح با شاه همداستان شد كه وقتي ورقه از او جدا شد و به سفر رفت در دل با خدا نذر و عهد بست كه هر زمان غريبي مستمند و بيمار به او پناه آورد به تيماريش بكوشد. او كنيزي داشت نيكوكار و خيرخواه، او را مأمور كرد به خدمتگزاري غريب مجروح بپردازد. روز ديگر شاه نزد ورقه رفت و به او گفت

    همه اندوه از دل ستردم ترا
    بدين هر دو خادم سپردم ترا

    دو فرخ پرستار نام آورند
    به خدمت ترا روز و شب درخورند

    كنيزك ساعت به ساعت پيش ورقه مي رفت و هر حاجت كه داشت بر مي آورد. جوان به جانش دعا مي كرد و هميشه مي گفت خدا مراد كدبانويت را برآورد، و هر بار كه كنيزك به خدمت گلشاه مي رفت دعايي را كه جوان در حق او كرده بود به او مي گفت و گلشاه جوابش مي داد خدا دعايش را مستجاب كند.
    چون چند روز بدين حال گذشت و شكيبايي و صبر ورقه به پايان رسيد كنيزك را پيش خواند و به او گفت چيزي از تو مي پرسم به راستي جواب بگوي، آيا تو نام گلشاه را شنيده اي و از او خبر داري؟ كنيزك گفت گلشاه همسر شاه شام است در اين قصر زندگي مي كند و من خدمتگزار خاص او هستم.
    به شنيدن اين جواب اشك از ديدگان ورقه سرازير شد و به كنيزك گفت: مرا حاجتي است آرزويم اين است اين انگشتري را به او بدهي.

    كنيزك بگفتا كه اي تيره راي
    نداري همي هيچ شرم از خداي

    كه مي بد سگالي بدين خاندان
    ز تو زشت تر من نديدم جوان


    ادامه دارد...

  9. #19
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    ادامه داستان ورقه و گلشاه...

    قسمت نهم

    سرور من شب و روز در فراق ورقه گريان است و جز اشكو آه همنفسي ندارد، دائم به او مي انديشد، و جز او به همه چيز و همه كس بيزار است. از تو مي پرسم: مي داني ورقه كيست و كجاست؟ و چون اين گفت به او سفارش كرد كه ازاين پس درباره گلشاه سخن نگويد كه فتنه بر مي خيزد.
    ورقه به شنيدن خبر حضورگلشاه در آن قصر شادمان شد و به شكرانه سر به سجده نهاد و گفت خدايا به من صبر بدهو عمويم را كه سوگند شكست و به من جفا راند مكافات كن.
    روز بعد دگر بار ورقه بهكنيزك گفت براي خشنودي و رضاي خدا حاجتم را روا كن. كنيزك جواب داد: جز آنچه گفتي وخطاست هر چه گويي فرمانبردارم ورقه گفت خوراك عرب شير شتر و خرماست، من انگشتري رادر جام شير مي اندازم وقتي خاتونت شير طلبيد آن جام را به دستش بده.
    كنيزك گفتاگر گلشاه بپرسد اين انگشتري چگونه در اين جام شير افتاده است چه بگويم؟ گفت به اوبگو اين انگشتري بناگاه از انگشت آن جوان شوريده حال دردمند در اين جام رها شده زيرانگشتش نيز مانند ديگر اعضايش سخت كاهيده شده است. اگر چنين كني من و گلشاه هر دوشادمان مي شويم. كنيزك از اين سخن در شگفت شد و گفت اي جوان تو او را از كجا ميشناسي و او با تو چه آشنايي دارد؟ از بد روزگار بترس كه بانويم دختري والامنش وپاكدامن و از چنين سبكسريها بيزار است و مي ترسم به جانت گزند برسد اما چون
    ميخواهم از من خشنود باشي آنچه گفتي مي كنم. آن گاه انگشتري را گرفت در جام شير افگندو با نگراني و دلواپسي به گلشاه داد پريچهر به ديدن انگشتري مهر ورقه بيش از هميشهدر دلش جوشيدن گرفت و بي هوش افتاد كنيزك نگران حالش شد و بر رويش آب فشاند و چونبه هوش آمد گفت اين انگشتري را چه كسي در جام شير جاي داده است؟ كنيزك جواب داد بهيزدان يكتا سوگند اي پادشاه بانوان اين انگشتر از انگشت جوان مهمان جدا شده و درجام شير افتاده است.
    گلشاه به خود گفت شايد اين جوان مجروح بلا رسيده ورقه استكه به اميد ديدار من به اين جا آمده است، به كنيزك گفت به او بگو از داخل كاخ به درقصر رود تا من از بالاي بام وي را ببينم. مي خواست يقين كند آن جوان ورقه است. كنيزك پيغام خاتونش را به او رساند و چون ورقه به در قصر رفت گلشاه به ديدنش بر بامشد پنهان بر او نظر كرد و چون ديد از دوري او تنش چون ني باريك و لرزان شده از غصهبر زمين افتاد ورقه چون روي دلاراي و قامت دلجوي او را ديد بي هوش شد. چون مدتيگذشت هر دو به هوش آمدند گلشاه از بالاي بام به زير آمد و ورقه به جاي خويش بازگشت.
    گلشاه به شادي ديدار دلدارش سر به سجده نهاد. شاه شام چون آن دو را زرد روي وسرگشته ديد از گلشاه پرسيد اين جوان كيست كه به ديدارت ناگهان چنين آشفته شد. گفت: اين ورقه پسر عموي من است كه دل و جانم در گرو مهر اوست. شاه پرسيد اگر با اين جوانعهد پيوند بسته بودي و در آرزوي ديدارت بدين جا آمده چرا نام خود را به من نگفت تابه سزا در حقش نيكي كنم، گلشاه گفت حشمت تو مانع شد. شاه گفت او را نزد خود نگهدارو خاطر نگهدارش باش. آن گاه آن دو را تنها گذاشت و خود بيرون شد. مدتي دزديده ازروزني به آن عاشق و معشوق مي نگريست و بي حفاظي و نامردمي از هيچ يك نديد. روز ديگرچون آن دو تنها شدند شاه به مكر و فسون در گوشه اي نهان شد و از روزني پوشيده بهتماشاي آن دو پرداخت. گلشاه و ورقه مدتي با هم سخن گفتند و جفاهايي را كه روزگاربر‌آنان كرده بود بر زبان آوردند.
    گهي گفت گلشاه كاي جان من
    گسسته، مبادااز تو نام من

    ايا مهرجوي وفادار من
    جز از تو مبادا كسي يار من

    گهي ورقه گفتي كه اي حور زاد
    گرامي روانم فداي تو باد

    به توباد فرخنده ايام من
    مبراد از مهر تو كام من

    و آن گاه بي آن كه گناهيكنند از هم جدا شدند.
    شاه چند شب مراقب ديدارشان بود و چون آنان را به راه خطانديد از آن پس به كار و احوالشان نپرداخت. چون چندي بر اين روزگار گذشت ورقه از بيمآن كه كارش از بسيار ماندن در آن جا تباه شود به گلشاه گفت:

    بود نيز كس خوشنيامد كه من
    بوم با تو يك جاي اي سيمتن

    يكي روز يكي چند باشم دگر
    تن خويش را بازيابم مگر

    ورقه چند روز ديگر در آن جا ماند چون رنج جراحتاز تنش دور شد به گلشاه گفت: اكنون مرا جز رفتن چاره نيست اما بدان اگر تنم چون بدنمور ضعيف و ناتوان گردد، و زنده مانم باز به ديدارت خواهم آمد.
    گلشاه شاه را ازتصميم ورقه آگاه كرد. شاه گفت اين چه بيگانگي است كه او مي كند خانه من خانه او ومرادش مراد من است. سوگند به خداي دادگر كه از ماندنش دلگير نيستم. ورقه جواب درجواب نيكو گوييهاي شاه گفت:
    همه ساله ملك از تو آباد باد
    دلت جاودان از غمآزاد باد

    تو از فضل باقي نماني همي
    بجز مهرباني نداني همي

    وليكنهمي رفت بايد مرا
    بدين جاي بودن نشايد مرا

  10. #20
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت دهم

    چون ورقه آماده رفتن شدگلشاه زاد و توشه او را فراهم ساخت و با وي گفت: وقتي تو از نظرم دور شوي دير نميگذرد كه مرگ بر من مي تازد و مهرورزي و دوستداري ترا با خود به گور مي برم. آرزويماين است كه چون از مرگم با خبر شوي زماني بر مزارم بنشيني و بر كشته وفاي خودبينديشي.
    شاه از گريه زاري آن دو در لحظه وداع گريان شد و گفت: اين گناه بر مناست كه دو دلداده را از هم جدا كرده ام. آن گاه دست ورقه را فشرد و گفت اگر بخواهيو بپسندي گلشاه را طلاق مي دهم تا همسر تو شود و اگر نخواهي همين جا بمان تا هميشهدر كنارش باشي. ورقه در پاسخ گفت تو مردمي و مهرباني تمام كردي، و از پروردگار ميطلبم پيوسته شادكام بماني، و از اين پس من خود را به ديدار گلشاه خرسند مي دارم.
    آن گاه پيرهنش را از تن جدا كرد و به يادگار به گلشاه داد و بر اسب نشست و رفت،گلشاه از رفتنش گريان گشت. بر بام شد و از آن بالا چندان بر وي نظر دوخت كه ناپديدگشت.
    چون ورقه دلشده مسافتي پيش رفت به طبيبي دانا و تجربت آموخته رسيد. در اينهنگام به ناگاه ياد گلشاه چنان بي تابش كرد كه از اسب به زير افتاد و بي هوش شد. چون پس از مدتي به هوش آمد طبيب از او پرسيد ترا چه افتاد كه چنين ناتوان شدي. ورقهجواب داد بسياري رنج و درد مرا بدين حال افگند. طبيب گفت غم و درد هر چه گران باشدنمي تواند جواني را ناگهان چنين از پا دراندازد. بي گمان دل به مهر ماهرويي بسته ايو دوري مهجوري او ترا چنين نژند و ناتوان كرده است.
    ورقه چون طبيب را مهربانخويش ديد آهي سرد از سينه برآورد و گفت اي طبيب دانا، چه نيكو دريافتي، درد عشق مراچنين شوريده حال و پريشان كرده است؛ به درمانم بكوش. طبيب گفت راست اين است كه

    دلي كز غم عاشقي گشت سست
    به تدبير و حيلت نگردد درست

    گر از دردخواهي روان رسته كرد
    به نزديك آن شوكت او بسته كرد

    ورقه با شنيدن اينجواب نااميد كننده چنان دل آزرده گشت كه از آن جا پيش رفتن نتوانست. بر خاك افتاد وبه ياد گلشاه:

    بناليد و گفت اي دلارام من
    ز مهرت سيه گشت ايام من


    دل خسته را اي گرانمايه دُر
    سوي خاك بردم ز مهر تو پُر

    بهپايان شد اين درد و پالود رنج
    پس پُشت كردم سراي سپنج

    رواني كه در محنتافتاده بود
    به آن بازدارم كه او داده بود

    مرا برد زين گيتي اي دوست مهر
    ز تو دور بادا بلاي سپهر

    كنون كز تو كم گشت نام رهي
    بزي شادمان ايسرو سهي

    ورقه را بيش از اين در برابر دوري يار نيروي پايداري و درنگ نماند. آهي سرد و پر درد از سينه برآورد و جان داد. غلامش چون او را مرده ديد گريان گشت وبه خود گفت چگونه تنها او را به خاك بسپارم. دراين ميان دو سوار از راه رسيدند. غلام راه بر ايشان بست و گفت مرا ياري كنيد كه اين جوان ناكام كشته عشق را به خاككنم. آن هر سه جسد ورقه را به خاك سپردند، و چون دو سوار آهنگ رفتن كردند غلام ازايشان پرسيد منزلگه شما كجاست گفتند مقام كنار قصر گلشاه است. غلام گفت چون شمابدان جا رسيديد:

    بگويي با عاشق سوگوار
    مخسب ار ترا هست تيمار يار

    كجا ورقه شد زين سپنجي سراي
    بدين درد مزدت دهادا خداي
    سواران چونهنگام شام به شهر رسيدند بر در قصر گلشاه رفتند و پيغام غلام بگفتند، گلشاه بهشنيدن خبر مرگ ورقه خورشيد. بسان ديوانگان فرياد برآورد كه آن عاشق دلسوخته را كجاو چسان يافتيد و چگونه به خاك سپرديد. آن دو چون آنچه روي داده بود بازگفتند گلشاه

    سبك معجر از سرش بيرون فگند
    به ناخن درآورد مشكين كمند

    بگفتا بهزاري دريغا دريغ
    كه خورشيد من رفت در تيره ميغ

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •