تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 68

نام تاپيک: داستانهای عاشقانه پارسی کهن

  1. #21
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت یازدهم

    گلشاه از اندوه مرگدلدارش سه شبانه روز نخفت و نخورد. شاه شام چون بر حالش آگاه شد به دلداريشپرداخت،‌گلشاه به او گفت مرا بر سر گور آن شهيد عشق ببر تا خاكش را ببوسم، ببويم ودر آغوش بگيرم. شاه مرادش را برآورد. او را به مزار يارش برد كه دوست كنار دوستبودن آرزوست. چون گلشاه بدان جا رسيد از زندگي و جان خود سير شد جامه بر تن چاك كردبر خاك غلتيد و

    به نوحه ز بيجاده بگشاد بند
    بكند از سر آن سرو سيمينكمند

    گه از ديده بر لاله بر ژاله راند
    گه از زلف بر خاك عنبر فشاند

    بشد گور را در برآورد تنگ
    نهاد از برش عارض لاله رنگ

    همي گفتاي مايه راستي
    چه تدبير بود آن كه آراستي

    چنين با تو كي بود پيمان من
    كه نايي دگر باره مهمان من

    همي گفتي اين: چون رسم باز جاي
    كنم تازهگه گه به روي تو راي

    كنونت چه افتاد در سينه راه
    به خاك اندرون ساختيجايگاه

    اگر زد گره در كار تو
    كنون آمدم من به ديدار تو


    هميتا به خاك اندرون با تو جفت
    نگردم نخواهم غم دل نهفت

    چه برخوردن است ازجواني مرا
    چه بايد كنون زندگاني مرا

    كنون بي تو اي جان و جانان من
    جهان جهان گشت زندان من

    كنون چون تو در عهد من جان پاك
    بدادي، شديناگهان زير خاك

    من اندر وفاي تو جان را دهم
    بيايم رخت بر رخت بر نهم

    گلشاه بدين گونه مويه مي كرد، هر كس از راه مي رسيد و او را بدان سان نوحهگر و گريان مي ديد بر بي نصيبي و دردمندي و اشكباريش مي گريست. گلشاه بناگاه روي برمزار ورقه نهاد آهي پردرد برآورد و گفت دلداده وفادارم نگرانم مباش كه به سوي توآمدم. همان دم روح از بدن آن زيباي ناكام به آسمان پر كشيد و بدنش سرد شد شاه شامبر مرگش.

    همي كرد نوحه همي راند خون
    ز ديده بر آن روح لاله گون

    همي گفت اي دلبر دلرباي
    شدي ناگهان خسته دل زين سراي

    مرا در غمو هجر بگذاشتي
    دل از مهر يكباره برداشتي

    كجا جويمت اي مه مهربان
    چهگويم كجا رفتي اي دلستان

    دريغ آن قد و قامت و روي و موي
    دريغ آن شد وآمد گفتگوي

    دريغ آن همه مهرباني تو
    دريغ آن نشاط و جواني تو

    تورفتي من اندر غمت جاودان
    بماندم كنون اي مه مهربان

    گمانم چنين بود اينوبهار
    كه با تو بمانم بسي روزگار

    اجل ناگهان آمد اي جان من
    ربودتدل آزرده از خان من

    كنون آمدي نزد او شادمان
    رسيدي به كام دل اي مهربان

    شاه بدين سان مدتي دراز بر مرگ گلشاه نوحه گري كرد و اشك باريد. سپس بههمراهان گفت چون نگار من رفت اين شيون و گريه چه سود دارد. آن گاه به دست خود تنپاك آن دختر بي كام را به خاك و بر سر آن عمارتي عالي كرد. وزان پس آن جايگاهزيارتگه دلدادگان شد.

    پایان.

  2. #22
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    مهر و ماه
    شيخ مولانا جمالي


    درباره نويسنده:
    مولانا جمالی یا شیخ جمالی ملقب بهقمرالدین ناظم مثنوی مهر و ماه در حدود سال 862 هجری قمری برابر 837 شمسی در حوالیدهلی به دنیا آمد. در طفلی پدرش درگذشت، اما یتیمی وی را از کسب دانش باز نداشت وبا وجود نابسامانیها و محرومیتهای بسیار چندان به کسب علوم کوشید که در نظردانشمندان زمان خود محترم و معتبر شد. وی با سه تن از پادشاهان لودی: بهلولِ لودی،نظام خان سکندر شاه دوم، ابراهیم لودی دوم، و دو تن از سلاطین مغول هند: بابر شاه 937- 932 قمری، همایون شاه، نخستین دوره سلطنتش 947- 937 همزمان بود. او در سال 924در هشتاد سالگی درگذشت و در خانه ای که سالها در آن زندگی کرده بود، در گوری که بهزمان حیات خود کنده بود به خاک سپرده شد.
    جمالی در مدت عمرش به اقصای زمین سفرکرد از جمله ضمن مسافرت به ایران شهرهای تربیت حیدریه، گناباد، خرقان، بسطام،نایین، اردستان شیراز را سیاحت کرد.
    از مولانا جمالی چند اثر به جا مانده کهمشهورترین آنها مثنوی مهر و ماه است که به سال 905 قمری به تشویق افاضل تبریز بهسبک و شیوه مهر و مشتری عصار تبریزی متوفی به سال 784 پرداخته است مثنوی مراتالمعالی، محتوی 639 بیت و تذکره سیرالعارفین مشتمل بر شرح حال بعضی از مشایخ ازجمله دیگر آثار اوست.
    گفتنی است که داستان مهر و ماه گرچه افسانه ای سراسر عشقیمی نماید اما ضمن آن بسیار عرفانی و اخلاقی آمده است.

  3. #23
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    مهر و ماه
    شيخ مولانا جمالي

    قسمت اول

    زماني در زاگادهم زندگي مي كردم، روزي به ناگاه شوقزيارت خانه خدا و مزار متبرك حضرت پيغمبر اكرم در دلم افتاد، و چنان بي تاب گشتم كهروزي چند از آن پس قدم در راه آن مقصد شريف نهادم.
    ز خويشان و عزيزان دلبريدم
    غريبي را صلاح خويش ديدم
    و بعد از اين كه ماهي چند سفر را بر خودهموار كردم به شهر تبريز رسيدم. بزرگان و افاضل آن شهر عزيز كرامتها كردند، و

    به راه دوستي و روي ياري
    به شرط همدلي و غمگساري

    شدند اين خستهدل را در شب و روز
    به تنهايي چراغ خاطر افروز

    هر چند از دوري يارانزادگاهم دلي پر خون داشتم به دين آن مردميها و مهربانيها غم فرقت احباب و رنج آنسفر دور و دراز از خاطرم رفت. روزي در انجمني كه آن مهروران به شادي حضور منپرداخته بودند چند تن از ايشان به نظم كشيدن داستان عشقي و عرفاني مهر و ماه راپيشنهاد خاطر كردند. حرمت خواهش آنان به كار آغاز نهادم و چنين پرداختم.
    دربدخشان پادشاهي دانا و همايون فال بود كه به سرزميني پهناور سلطنت مي كرد. در حرماين پادشاه دادگر فزون بر صد زن زيبا و دلارام وجود داشت. اما از هيچ يك آنانفرزندي به دنيا نمي آمد.پادشاه از نداشتن فرزند هميشه ناشاد و اندوهگين بود، و چونبه هيچ افسون به مراد نمي رسيد از سر ناچاري به درويشان روي آورد، مگر از بركت نفسو دعاي ايشان كامياب گردد.
    در حوالي پايتخت پادشاه كوهي بود، و در آنجا درويشيدل از جهان بريده بود و مستجاب الدعوه معتكف بود. نديمانش به وي گفتند اگر آرزويشرا به آن درويش بگويد باشد به دعاي وي خدا مرادش را برآورد.
    پادشاه كه سخت درآرزوي داشتن فرزند بود رهنمايي وزيرانش را پذيرفت و با چند تن آنان راهي كوهي شد كهدرويش يكي از غارهاي آن را خلوتگه پرستش ذات لايزال قرار داده بود.
    شاه وهمراهانش بدان كوه رسيدند جا به جا چند غار ديدند كه درون همه آنها چون زلف بتان وگور گنه گاران تاريك بود، اما از درون يكي از آنها نوري خيره كننده مي تافت. شهريارو نديمانش رو به غار نهادند و چون به آنجا رسيدند همه كلاه بزرگي از سر برگرفتند،از آن كه
    به درگاه گدايان الهي
    نمي زيبد حديث پادشاهي
    چون شاه آن درويشرا كه دلش آيينه سرّ الهي بود برابر خود ديد و رو بر خاك نهاد و زمين بوسيد و درويشكه دلش از غايت صفا و پاكيزگي به رازهاي ناگفته آگاه بود، به فراست حاجت شاهدريافت، اما به لطف و مهرباني گفت: چگونه شد كه دلت به ديدار درويشان مايل گشت؟ شاهگفت: بدين آستان به اين اميد پناه آورده ام كه از خدا بخواهي به من پسري كرامتفرمايد، از‌ آن پادشاهي كه پسر ندارد چنانست كه سر و افسر ندارد.
    درويش برايمراد يافتن پادشاه به درگاه خدا دست به دعا برداشت و مناجات بسيار كرد پروردگار بيهمتا و مهربان به دعاي دوريش حاجت شاه را برآورد، و

    به باغ خرمي از سروآزاد
    به سر سبزي برآمد شاخ شمشاد.

    همين كه گل آرزوي شاه ازگلزار مقصودشكفت به شادي آن در گنجهايش را روي بينوايان گشود، و آنان را از مال بي نياز كرد. چون فرزند شاه نخستين روز ماه به دنيا آمد. پدرش آن را «ماه» ناميد آن گاه اخترانرا احضار فرمود تا در طالع فرزندش بنگرند. ستاره شناسان شمار اصطرلاب كردند. مهترآنان پس از دقيقه اي چند نخست به خنده لب گشود و بعد از لختي گريست. شاه از كار اودر شگفت شد و به وي گفت:

    ترا اين گريه و خنده از كيست
    غمت گو از كجاشادي از چيست؟

    غم و شادي به يك جا در نگنجد
    به گاه غم مي و ساغرنگنجد

    مهتر اخترگران پادشاه را دعا و ثناي بسيار كرد و گفت گردش خورشيد وستارگان چنين
    مي نمايد كه اين شهزاده پادشاهي نامور و بلند آوازه مي شود، بهگاه جواني به دام عشق ماهرويي گرفتار، و چنان در اين كار شهره مي شود كه داستاني نومي آفريند، و حديث ليلي و مجنون و شيرين و فرهاد شادي آفرين نيست، اما به هر روي دلبد نكرد، و زبان به خير فرزندش گشود و

    بگفت آخر خدايش يار بادا
    ز شاخبخت برخودار بادا

  4. #24
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت دوم

    باري شهزاده از گاه تولد همان سان كه ماه نو شب به شب بهكمالش مي گرايد، روز به روز مي ياليد در پنج سالگي رويش چون ماه مي درخشيد و در دهسالگي طلعتش از ماه شب چهارده تابنده تر بود. چشمان سياهش از چشم آهو زيباتر ودلفريب تر و دهان تنگش از غنچه
    گل روان پرورتر بود.

    به شوخي هر كراآواز مي داد
    دلش را مي ربود باز مي داد

    هزاران سروقد عنبرين مو
    چونزلف آشفته بر رخساره او

    چو او لوء لوء نمود از لعل خندان
    ز خجلت ناردانشد ترش دندان

    چه گويم كاين چنين يا آن چنان بود
    ز خوبي هر چه گويم بيش ازآن بود.

    چون ساليان عمرش به هجده رسيد در شمشيرزني و نيزه اندازي و كوبيدنگرز بي همتا بود. چون بدين هنر آراسته شد شاه تاج و تخت و خزانش را بدو سپرد. شاهنو يك شب كه از روز نوروز طرب خيزتر بود.
    شبي چون سنبل مشكين سمن ساي
    شبيچون خط محبوبان دل آراي
    شبي چون نوعروس پر ز زيور
    حرير زرنگارين كرده در بر

    مجلسانه و بساط شادماني آراست. او و وزيران و نديمانش در دولت به روي دلگشودند، تا سحرگاهان به عيش و عشرت نشستند، چون نسيم سحرگاهي وزيد هر كس به خانهخويش رفت و شاه در تنهايي در بستر آرميد. همين كه در خواب شد حصاري به خواب ديد كهگردش را دريا فراگرفته بود. در آن حصار شهري خوش منظر و آبادان و فرحزا وجود داشتكه داراي دوازده برج برآمده از ياقوت و در هر برجي كاخي از لعل بود. همچنين در هراتاق هر يك از كاخهاي تختي از گونه گون گوهرها بود؛ و

    به هر تختي نشستهلعبتي چند
    همه شكر لب و شيرين تر از قند

    همه گل عارضان و نارپستان
    همه چون غنچه گلزار خندان

    همه بر گل كشيده شاخ سنبل
    ره تقوا زدهزان سنبل و گل

    درون اتاقي از يك كاخ، تختي زيب مزين به گونه گون گوهرهاي خوشآب و رنگ بود. بر آن تخت خوبرويي جوان و دلارام كه از همه گلچهرگان گرو مي برد تكيهزده بود، و گروهي مهرويان گردش را گرفته بودند. دهان آن بت فروزنده دلجو رونق پستهخندان را شكسته و گوهر دندانش جلوه صدف را كاسته بود.

    يكي خالش به زير چشمجادو
    فتاده نافه اي از ناف آهو

    به خوبي چون خم ابروي خود طاق
    غمشپيوسته جفت جان عشاق


    دو زلفش تا ميان پيچ در پيچ
    دهانش چون ميانشهيچ در هيچ

    به زير ابروي او چشم پرخواب
    دو هندو سرنهاده زيرمحراب

    «
    ماه» چون در عالم خواب چهره دلفروز و رؤيا آفرين آن بت طناز را ديدچنان بي خويشتن گشت كه به وي نزديك شد و خواست دزدانه به رويش بنگرد. آن دوشيزهنورس دلارام بر او نهيب زد كه خويشندار باش و نزديك تر ميا. ماه از نهيب بيم انگيزآن بت رعنا چنان در وحشت افتاد كه از خواب بيدار شد از آن دم چنان به عشق آن گلچهرهافسونگر گرفتار آمد كه آرام و قرارش رفت.
    نه صبرش تا زماني گيرد آرام
    ز بيصبري همي ناليد بي كام

    نديمانش پدر او را از حالش آگاه كردند. وي پريشان دلو دردمند گشت، با تحسر و تأثر به او گفت: اميد داشتم كه به گاه پيري و درماندگيدستگيرم باشي، دريغ كه آرزويم بر باد رفت. و روزگار بدفرجام شيشه اقبالم مرا به سنگزد
    «
    ماه» چون شكوه هاي شماتت بار پدر را شنيد زبان به پوزشگري گشود و گفت:‌ايپدر گرامي و مهربان من به سزا مي دانم كه وجود من از بركت هستي تست، اما چه سود كهدر گلشن زندگي تو من خاري شده ام كه جز خليدن بر سينه پر مهرت حاصلي ندارم. افسوسكه آن خواب بدفرجام اميدهاي تر بر باد داد و زندگي مرا تباه كرد كاش در عالم روياروي آن گلچهره فتان را نمي ديدم. سزاوار چنان است ديده ام كه مرا چنين شوربختيگرفتار كرده بركَنم.
    پدر چون چون دردمندي و آزردگي پسرش را دريافت از سر رحمت ورأفت به او گفت:
    آدمي نبايد به خواب و خيال خود را چنين پريشان دل و آشفتهروزگار كند. اگر اندكي به خود آيي و خرد پيشه خود سازي اين خيالهاي گمراه كننده ازسرت بيرون مي رود. براي اين كه بر هوس پيروز شوي به گردش طبيعت و شكار بپرداز چوگانبازي كن و در بوستانها به تماشاي سبزه و گل روي آور.
    «
    ماه» گفت خداوندگارم چنانبه عشقش گرفتار شده ام كه قرار و آرامم نمانده، مگر سودايي را به بوي عود و درمانمي توان كرد. هر دم گوي ذفن و گيسوي درازش را به ياد مي آورم دلم سرگشته و پريشانمي شود و ياد گوشه ابروان و نرگس چشمانش به جانم آتش مي زند.
    پادشاه را وزيريهوشمند، خردور و دانا و چاره انديش بود. قضا را در همان روز كه ماه از مادر زادهبود پسر وزير به دنيا آمده بود. اين دو از كودكي با هم باليده بودند و به يكديگرانس و الفت داشتند. چون با هم يكدل و همزبان بودند اگر في المثل دل «ماه» به سببيآزرده
    مي شد عطارد از غم او جامه بر تن مي دريد.

  5. #25
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت سوم

    باري، شاه روزي دستورش رادر خلوت نزد خويش نشاند، ماجراي خواب ديدن پسرش، و عاشق شدن وي را بر آن دختر به ويبازگفت، و گفت، اگر معشوقش وجود داشت به هر تدبير او را به مرادش مي رساندم، اما چهكنم كه در جستجوي چيزي موهوم نمي توانم بكوشم. وزير لختي سر به جيب تفكر فرو برد وپس از دقيقه اي چند گفت: هاتفي در دلم انداخت كه بايد چاره اين كار را از درويشي كهدر غاري در كوه مجاور شهر معتكف است، و روزگار را به پرستش خداي يگانه مي گذراندبخواهيم. او وارسته پيري است روشندل كه هيچ رازي بر او پنهان نيست.
    شاه بهشنيدن اين سخن شادمان شد. بر وزير آفرين خواند و روز بعد او و دستور بر اسب نشستند،و راه كوهي را كه غار در آن بود پيش گرفتند و چون به در غار رسيدند هر سه از اسبفرود آمدند و به ديدن درويش رفتند و چون او را ديدند، شاه شرح عاشق شدن پسرش را بهدختري كه در خواب ديده بود به درويش گفت و از او چاره اي خواست.

    چون درويشخداجو از لب شاه
    سراسر كرد روشن قصه «ماه»

    چون شاخ دو تا انگشت آنخردمند
    بنفشه وار سر در پيش افگند

    پس از آن گاه سر از زانو برداشت و گفتدر مغرب زمين شهري است به نام «مينا» كه پادشاهش بهرام شاه است. او دختري دارد بهنام «مهر» و گلچهره اي كه به خواب بر پسرت نمايان شده اوست. و دانم كه اين دو به هممي رسند وزير گفت مرا پسري است كه با شهزاده در يك روز به دنيا آمده اند و همدل ومهربانند بگو تا سرنوشت او چيست. درويش فرمود غم او مخور كه دوستي اين دو پايندهاست. «ماه» پادشاه مي شود و عطارد وزيرش.
    از آن پس شاه و وزير و «ماه» درويش راوداع گفتند و به شهر بازگشتند. پس از آن گاه شاه بر نقاشي چيره دست فرمود نقش «مهر» را از روي نشانيهايي كه ماه مي گويد بكشد. صورتگر فرمان برد و

    چو «ماه» آننقش زيبا در كفش ديد
    دلش از آتش غيرت بجوشيد

    بدو فرمود كاين نقش نگارم
    به دست من بده تا خود نگارم

    روا نبود كه نقش چهره يار
    گذارد عاشقافتد دست اغيار

    س از چند روز «ماه»‌با عطارد به اميد رسيدن به ديار معشوقاز بدخشان رو به ديار مغرب زمين نهادند. گروهي مردان سپاهي نيز همراه خود بردند. پساز اينكه از كوهها و دشتها گذشتند و بيابانها بريدند به كنار دريا رسيدند و در آنجا به كشتي نشستند و پس از بيست روز به يك فرسنگي ساحل رسيدند و همگي شاد شدند دراين هنگام ناگهان ابري تيره رنگ در آسمان پديدار شد، و كشتيبان گفت كه اين نشانبرخاستن توفاني توفنده و سهمگين است. بسي بگذشت كه چنان كه ناخدا گفته بود توفانيمهيب و وحشت انگيز به حركت درآمد. از نهيب و صولت توفان كشتي دستخوش موجهاي شكنندهشد و در هم شكست و سرنشينانش هر يك به جايي افتاد. «ماه» تخته پاره اي ديد بدانآويخت و چندان بدين حال ماند تا به اراده پروردگار توفان فرو نشست موجها آرامگرفتند و «ماه» شناكنان خود را با ساحل رساند. چنان فرسوده وبي توان گشته بود كه دركناره بي هوش بر زمين افتاد، و روز بعد چون صبحگاهان ساحل از نور و حرارت خورشيدروشن و گرم شد به هوش آمد. آن گاه از بخت بد و شومي طالع و تنهايي خويش چندان گريستكه زمين از اشك خونينش لاله گون گشت.
    قضا را در آن وقت سيلي خروشان و جوشان فرارسيد «ماه»‌را در ربود و در راه ماري به پايش پيچيد. پس از آنكه «ماه» خود را بهدرختي كه در گذرگاه سيل بود آويخت و سيل مار را با خود برد بر زمين فرو آمد و چونخويش را تنها و بي كس ديد خطاب به باد صبا گفت:

    دمت آرام جان بي قراران
    وجودت حامل پيغام ياران

    شميم تو چمن را آب داده
    دمت در زلف سنبل تابداده
    چمن سرسبز از ريحاني تو
    سمن خوش بو ز مشك افشاني تو

    دهان غنچهدر گلزار خندان
    ز لطف بوسه ات حاصل كند جان

    من بي صبر و دل را هم نفسباش
    دمي لطفي كن و فرياد رس باش

    بر من درمانده فرسوده جان رحمت آور، پريوار به كوي معشوق پريروي من بگذر، و چون به وثاقش درآيي از سوي من سر به پايش بنه،وقتي قامت سروش را ديدي قد چون كمان مرا ياد كن و آن گاه كه به لب ميگونش نگاه كرديچشم پرخون مرا ياد آور. سپس به او بگوي خورشيد چرخ دلربايي، تا چند مرا با آتش دوريخود مي سوزاني؟ تو خورشيدي و از جوهر پاكي و واگر خورشيد بر ذره اي بتابد چه نقصاندر او پديد مي آيد؟ اي قوت جان و دل من چرا بايد همواره صبح اميدم از بي مهري توشام باشد ماه از بي كسي و تنهايي بدين سان زماني دراز با باد صبا سخن گفت.
    ازروي ديگر عطارد كه پس از نجات يافتن به ساحل افتاده بود روزي چند خسته و كوفته وگرسنه در پي آب مي گشت. روزي كه بر بالاي كوهي رفته بود نظرش به بوستاني افتاد كهدر مرغزاري خوش منظر بود. چون نزديك آن باغ آمد گلستاني فرحزادي ديد كه از باغ جنانگرو مي برد. در آن باغ كاخهاي بديع بود، و

    به زير سرو ناز و سايهبيد
    روان صد چشمه روشن چو خورشيد

    دميده بر لب جوش رياحين
    چو بر لعلنگاران خط مشكين

    به هر سو سنبل تر بر سر آب
    چو زلف گلرخان بر رويمهتاب

    آن سو تر برآمده از سنگ مرمر و يشم و رخام حصاري ديد و چون نزديك آنرسيد ديد ديو رويي كه دهانش چون غار جهنم دندانهايش چون ستون و چشمانش آتش و دودسرخ بود به زنجير بود. عطارد و سپاهياني كه همراهش بودند از جدايي «ماه» همچنان ميگريستند. پسر وزير از اندوه بسيار چون نرگس پژمرده بي آب شده بود.

    هلاليگشته آن قد نكويش
    ز درد دل چو خيري رنگ و بويش

    ز نرگس لاله گلگون فشانده
    چمن چون ارغوان در خون نشانده

    ز هجر روي او در آه و زاري
    به ياد موياو در بي قراري

    «
    عطارد» چندان از دوري «ماه» بي تابي كرد و گريست كه خوابشدر ربود در علم خواب خود را در بهشتي دلگشا و پرنور ديد كه سرايي از خشتهاي زر درآن بود و در آن كسي كه از پرتو وجودش همه جا روشن شده بود.

    جمال جانفزايشمظهر حق
    به رخسارش مقيد نور مطلق

    «
    عطارد» چون آن مظهر پاك را ديد بسانسايه چون دردمندان در پايش به خاك افتاد و

    بگفتا الغياث اي سرور دين
    مدار مسند طه و ياسين

    اكنون كه ترا به خويش بر سر رحمت و رأفت مي نگرمچرا از ديگران داد خواهم. اگر تو دستم بگيري هرگز افگنده و زبون نمي شوم. آن مظهرپاكي لب به تبسم گشود. «عطارد» را از زمين برداشت و فرمود: از اين پس نگران و غمگينمباش به تو مژده مي دهم كه پس از سپري شدن يك هفته به دوست و همسفر خود مي رسي.

  6. #26
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت چهارم

    «
    عطارد» بدين بشارت چنان شادمان شد كه فرياد كشيد و بدان صدا از خواب بيدار شد. پس آن گاه سر به سجده نهاد و پروردگار مهربان را نيايش كرد و لب به خنده گشود. همراهانش گفتند ما تا مدتي پيش جز ناله و گريه از تو چيزي نديديم، چه شد كه اكنونچنين شكفته حال و خندان شده اي؟ گفت:‌شما نيز شادمان و خندان باشيد كه بزرگي درعالم خواب به من فرمود كه بعد از يك هفته ما و «ماه» به هم مي رسيم.
    از رويديگر «ماه» از درد جدا ماندن «عطارد»‌و سپاهيانش چهره گلگونش چون خيري زرد و تنشچون تار مو باريك شده بود. هر دم از بسياري درد به زخم ناخن رويش را مي خراشيد و ازحسرت و رنج لبانش را به دندان مي گزيد. روزي ناگهان به عالم رؤيا هاله اي از نور وميان آن چهره خضر را مشاهده كرد «ماه» به ادب بر او سلام كرد، خضر به لطف و مهربانيجواب سلامش را داد و گفت: آمده ام تا ترا از رنج و غم برهانم. دستت را به من بده ولحظه اي چند چشمانت را ببند «ماه» ديدگانش را بر هم نهاد و پس از دقيقه اي به فرمانراهنمايش چشمانش را گشود. خضر از نظرش غايب شده بود، او خود را كنار چشمه اي ديد. در آن جا صوفي سبزپوش ديد كه از غايت وارستگي

    هر آن رازي كه پنهان بود درخاك
    مراو را بود پيدا در دل پاك

    «
    ماه» مريد و معتقد او شد. سپس در چشمهتنش را شستشو داد و چون بيرون آمد «عطارد» را در كه در آن هنگام در پي صيد به هر سومي گشت از دور ديد. بي درنگ به سوي او شتافت «عطارد» به ديدن وي خود را بر پاي اوانداخت «ماه» او را از زمين برگرفت رويش را بوسيد و در آغوشش كشيد.

    بهيكديگر بدين سان آرميدند
    كه غير يكديگر چيزي نديدند

    اين دو سرگذشت ايامدوري خويش را به هم بازگفتند. از آن پس «ماه» به «عطارد» گفت: مرا قصد كشتن ديورويي كه بر در قلعه طربلوس به زنجير است در دل افتاده است. سپس با عده اي ازسپاهيان روانه آن قلعه شدند و چون بدان جا رسيدند «ماه» دانست كه كشتن آن وجود مهيبجز از راه كور كردن چشمانش ميسر نيست، از اين رو تير در كمان نهاد و چشمانش رانشانه گرفت.

    به چشمش شد خدنگش آن چنان غرق
    كه از مژگان سر بي موي نشدفرق

    ز بانگش آن چنان غوغا برآمد
    زمين چون آسمان از جا برآمد

    آنگاه «ماه» و «عطارد» و جمله لشكريان بدان شهر كه ديوارهايش از نقره، و درهايش از زربود درآمدند و چندان زر و انواع گوهر ديدند كه از حد گمان و قياس افزون بود. در آنشهر كوشكي وجود داشت كه به جاي سنگ ياقوت و جاي گل مشك در آن به كار رفته بود.
    باري، همين كه ماه شهر طربلوس را تسخير كرد و در نيك بختي به رويش گشوده شد بهداد و دهش پرداخت. خبر به بهرام شاه پدر «مهر» رسيد و چون به تواتر شنيد كه از زمانپادشاهي سليمان به بعد كسي به گشودن شهر طربلوس توفيق نيافته سخت در شگفت شد ودانست شهرياري كه چنين كاري بزرگ كرده در سراسر كشورها از روم تا شام زير فرمان خوددر مي آورد. وزيرش را احضار كرد و گفت هم اكنون جاسوسي چست و چالاك و فتن به طربلوسبفرست تا از آن شهر و احوال «ماه»‌خبر بياورد وزير سعد اكبر يكي از نزديكان بهرامشاه و محرمان (مهر) را كه مردي روشن بين و تيز نظر بود بدين كار برگزيد و به شاهبهرام معرفي كرد. بهرام شاه صورت حال را بدو گفت و از هر جنس چيزي كه براي سفر بهكار بود به وي داد. سعد اكبر بي درنگ راه شهر طربلوس را در پيش گرفت. چون بدان جارسيد و بندگان «ماه» وي را ديدند او را در سرايي كه نامش دارالامان بود فرود آوردندو «عطارد»‌ را خبر كردند وي به لطف و محبت نام و منزل و اسم پادشاهش را پرسيد و سعداكبر چون جز از راست گفتن چاره نداشت گفت: نامم سعداكبر است، از مردم شهر مينا هستمو اسم پادشاهم شاه بهرام است.
    «
    عطارد»‌به شنيدن نام بهرام شاه نزد «ماه» دويد وخندان به او گفت: شادباش كه شام هجران به پايان نزديك شده، و چنين مي نمايد كه تراديدار «مهر» آسان شود. «ماه» چون نام دلدارش را شنيد رويش چون گل تازه شكفته شد، وگفت: بگو چه خبر داري.
    «
    عطارد» جواب داد، ساعتي پيش كسي به نام سعداكبر از شهرمينا از سوي شاه بهرام رسيده است آن گاه «عطارد» سعداكبر را نزد «ماه» برد. فرستادهبهرام شاه به ديدن «ماه» بر او تعظيم كرد «ماه» وي را نوازش فرمود و خلعتها داد. پسآن گاه «عطارد»‌به منزلگه سعداكبر رفت با او به گرمي از هر در به گفت و شنودپرداخت، پس گردان گردان سخن به شهر و شهريار او كشاند. سعداكبر گفت: شهر ما مينانام دارد كه به زيبايي از مينو گرو
    مي برد. پادشاه ما شاه بهرام است، و جزدختري تازه رسيده و دلفريب و هوش ربا فرزندي ندارد
    رخش خورشيد و نامش «مهر» دلكش
    ز مهرش در دل خورشيد آتش

    همين كه نام «مهر»‌بر زبان سعداكبر رفتاشك از چشمان «عطارد» جاري شد و چون لختي گريست سعداكبر را از خوابي كه «ماه» ديدهبود و از تعبيري كه درويش كرده بود آگاه ساخت. پس آن گاه هر دو نزد «ماه» رفتند و «عطارد»‌ آنچه از سعداكبر شنيده بود به او گفت: «ماه» دگر بار فرستاده بهرام شاه رانزد خود خواند، و از دلدادگي خود به «مهر» سخنها گفت و سعداكبر در جوابش گفت: ايشهريار جوان بخت غم مدار كه من به تدبير تو و او را به هم
    مي رسانم و چه بهتركه بهرام شاه را چون تو دامادي تمام خلقت باشد. اما اين كار را تأمل بايد.
    پسآن گاه «ماه»‌به سعداكبر و خواسته بسيار بخشيد و او را نزد بهرام شاه فرستاد. ويچون به مينا رسيد شاه، او را نزد خود خواند و از احوال «ماه» پرسيد. سعداكبر زمينبوسيد.

    نخستين مدح كرد از گوهر شاه
    پس آخر كرد پيدا گوهر «ماه»

    كه شاها گر فلك عالم نوردد
    زمين چون آسمان سرگشته گردد

    نبيندمثل او صاحبقراني
    مهي خورشيد رويي مهرباني

    چه از حسن و چه از خلق و چهاز زور
    ز ماهي تا به مه انداخته شور

    به علم و حكمت و عقل و كياست
    به فكر و دانش و فهم و فراست


    ز افلاطون و لقمان گوي تمييز
    ربايد حكمتش از بوعلي نيز

    اگر از اصل و نسبش بپرسي شهزاده ايست كه تاهفت پشت نياكانش همه پادشاه
    بوده اند. بازيگري روزگار او را از مشرق زمين بهديار مغرب افگنده، پدرش دستوري بخرد و پاك رو دارد كه او را فرزندي گزيده است. ايندو با گروهي سپاهي راه سفر در پيش گرفته اند، و چون براي گذشتن از دريا در كشتينشستند قضا را توفاني مهيب برخاست. كشتي اين دو را از هم جدا افتاد و هر يك بهسرنوشتي دچار شد. سعداكبر چون سخن بدين جا رساند خاموش شد.
    سخنگو گر چه احوالشبيان كرد
    ولي مقصود اصلي را نهان كرد

    از آن مصلحت نديد كه به يكبارگي ازراز دلدادگي «ماه» به «مهر» پرده برگيرد.
    شاه به شنيدن سرگذشت «ماه» و «عطارد» انگشت حيرت و حسرت به دندان گزيد و بر «ماه» آفرين خواند و در دلش افتاد كه «ماه» و «مهر» جفت هم شوند. آن گاه سعد ناآسوده از رنج راه نزد «مهر» رفت و در برابر اوچهره بر زمين سود. «مهر» او را از خاك برگرفت نخست از رنج سفرش پرسيد، پس آن گاه ازحال و سرگذشت «ماه» جويا شد سعداكبر

    زبان بگشاد كز سلطاني او
    بگويم ياز سرگرداني او

  7. #27
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت پنجم

    سپس از خوبي و جواني، از قابليت فرماندهي و كشورگشايي و ديگراوصافش سخنها گفت، و از دلدادگي وي نسبت به او سخنها بر زبان آورد. از خوابي كهديده بود و تعبيري كه درويشي كرده بود، از قصه به كشتي نشستن و خيزش توفان مهيب وآنچه از پس آن روي داده بود همچنين قصه خضر و «عطارد» و در آخر دلباختگي «ماه» بهاو را بيان كرد.

    هر آن حرفي كه از هجران او زد
    تو گفتي آتشي بر جان اوزد

    چنان آتش زدش بر خرمن صبر
    كه چشمش ارغوان باريد چون ابر
    «
    مهر» چوناز دلباختگي و شيدايي «ماه» به خود آگاه شد آتش عشق در دلش شرر افگند چنان بي تاب وبي خويشتن شد كه به خواب رفت و بهشتي چون رخ خود به خواب ديد. در آن جنت قصريدلاراي بود كه از بلندي سر به آسمان مي سود. صفايش چون ضمير پاكدينان و هوايش چونجمال نازنينان روح پرور بود. در آن فردوس جان افزا تختي از زبرجد بود كه سهي قامتيزيبا بر‌ان جاي داشت. آن جوان تازه رو همين كه چشمش به او افتاد دستش را گرفت و بهمهرباني و دلنوازي كنار خود بر تخت نشاند و گفت:

    ز لعل روح پرور كام من بخش
    ز روي دل افروز آرام من بخش

    و پس از اين سخنان شيرين و دلاويز بسيارگفت: خواست كام از لبش بگيرد و همين كه ماه دست به سوي سنبل مويش دراز كرد «مهر» بهبر و سر وخود شكن داد. بدين حركت ناگهان از خواب بيدار، و از حسرت رنگش چون زعفرانزرد شد.

    نه يارا تا بنالد بي مدارا
    كه ناگه گردد اين راز آشكارا

    نه جاي آن درد و محنت خويش
    دمي بيرون بريزد از دل ريش

    نه طاقتتا خرد را پاس دارد
    نه عقلش تا دل از وسواس دارد

    «
    مهر» كنيزي داشت كه ازروشني طلعت چون خورشيد عالم افروز بود.

    دو لعلش نقد جان مي پرستان
    دوچشمش ساقي دلهاي مستان

    بتي شكر لبي شيرين كلامي
    مهي جان پروري ناهيدنامي

    دو صد مرغ از هوا بر يك نوايش
    بيفتادي چه گيسو زير پايش

    ناهيد محرم «ماه» بود و آن گلچهره راز و غم دل خود را به جز او به كسي نميگفت، چون در آن حال غمخواري براي خويش نديد او را نزد خود خواند و آنچه به خوابديده بود براي او گفت. ناهيد چون از درد دلش آگاه شد به او گفت: همان شب سعداكبرنزد تو آمد به خواب ديدم كه قرص ماه به قصرت فرود آمد همچنين لحظه اي بعد آفتاب بهكاخت وارد شد و اين دو در برابر تو رويارو شدند. اين هر دو به خوبي در جهان طاقبودند يكي گيسوان سنبل فام عنبرين بويش از سر دوشش آويخته و مانند گلي قصب پوش بودو

    يكي لوءلوء نشان از درج ياقوت
    ز مرجان داده جان را قوت و قوت

    اين دو در صحن قصرت به ناز مي خراميدند. از تبسم دلكش خود آتش به جان مردمانداخته بودند. چون نيك نظر كردم يكي از آن دو تو بودي. از ديدارت در آن صورت بهحيرت شدم و قدم پيش نهادم. از اين رو فرخنده خواب چنين به دلم گذشته كه تو و ماه دركنار هم جفت يكديگر خواهيد بود.
    به شنيدن آنچه ناهيد به خواب ديده بود آتش عشقدر دل «مهر» شعله ور گشت و چندان كه كوشيد نتوانست راز خود را به سر مهر نگه دارد.

    دل از صبرش جدا شد صبرش از دل
    بكرد از آب ديده خاك را گل

    چونطاقتش طاق شد و زمام شكيبايي از كفش رها شد كسي را به طلب سعداكبر فرستاد. چون آمديوي را نزديك خود نشاند. عشق چنان در دلش سودا افگنده بود كه پرده شرم را دريد، ازآنكه

    چون آه بي دلان آتش فروزد
    نخستين پرده آزرم سوزد

    بهسعداكبر گفت: اين چه خبر بود كه آتش به خرمن شكيباييم زد. چندان از قامت دلجو، ازكمان ابرو، از لعل لب، از چشمان مخمور «ماه»‌سخن گفتي كه آرام و قرار از دلم ربودي. آن گاه آنچه را به خواب ديده بود و خواب ناهيد را براي او گفت و راز دلش را گشود. سعداكبر دلش به حال «مهر»‌سوخت؛ بي درنگ شهاب نامي را براي فرستادن نزد «ماه» برگزيد شرح دردمندي و آرزومندي «مهر» را به او گفت تا به ماه عرضه دارد. شهاب بيدرنگ راهي پايتخت «ماه» شد و چون بدانجا نزديك گرديد خبر بران «ماه» را از آمدن اوآگاه كردند. «ماه»‌شهاب را نزد خود خواند وي را نواخت آن گاه احوال «مهر» را از اوپرسيد. شهاب آنچه را سعداكبر بدو آموخته بود به «ماه» گفت، «ماه» با شنيدن اينپيامهاي دلنواز و رؤيا آفرين

    نه صبرش ماند تا در غم گدازد
    نه عقلش ماندتا تدبير سازد

    آن گاه دستور نزد خود خواند و به او گفت تو خوب مي داني كه مندر طلب چه مقصودي ترك راحت تاج و تخت كردم، اكنون چنين مي نمايد كه پس تحمل آن همهرنج به مراد خود نزديك شده ام و هنگام آن رسيد كه رو به سوي معشوق خود نهم كه اونيز دل به مهر من بسته است. تو در اينجا به جاي من بمان، من و شهاب ره سپركوي يارمي شويم.

    در اين ره همدم من آه من بس
    غم و دردش رفيق راه من بس

    نخواهم همرهي جز اشك خوني
    شهابم بس براي رهنموني

    نبينم تا رخ «مهر» دلارام
    نگيرم ذره سان از گردش آرام

    «
    عطارد»‌به شنيدن اين سخناندلازرده گشت، و به اندوه گفت: من از آن تركِ سروري و بزرگي كردم كه تا زنده امهميشه چون سايه همراهت باشم، اكنون چگونه اين ستم بزرگ بر من مي پسندي كه از تو جدامانم؟

  8. #28
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    ادامه داستان مهر و ماه...
    قسمت ششم

    «ماه» به شنيدن شكوه «عطارد» محزون گشت، و او را نيز همسفر خود كرد. «ماه» و «عطارد» و شهاب پس از اين كه چند روز دشتها و كوه ها بريدند و از نشيبها و فرازها گذشتند به قلعه مينا رسيدند. در آن جا باغي خرم و با صفا كه آراسته به گلهاي شاداب بود فرود آمدند، و كنار جويي كه زلالش چون آب زندگاني، و بساطش چون ايام جواني خوش و طرب زاي بود نشستند، و در اين انديشه شدند كه چگونه سعداكبر را از آمدن خود آگاه كنند. قضا را اين باغ كه هوايش چون وصال يار جان بخش، و نسيمش روح پرور بود بزمگه «مهر» بود. او هر زمان از دوري «ماه» بي تاب مي شد به ياد روي محبوب و آرزوي وصال او با چند تن از محرمانش در آن باغ مي گشت. اتفاق را در آن روز نيز با

    تني چند از كنيزان پري روي
    گل اندامان زيبا عنبرين موي

    برابر آن سهي قدان پرناز
    كه با او همدمان بودند پرناز

    بدان باغ آمدند، و چون ساعتي با هم به گردش پرداختند «مهر» و ناهيد به بهانه اي از آنان جدا شدند و قدم زنان به كنار همان جويي رسيدند كه «ماه» و «عطارد» و شهاب فرود آمده بودند. «مهر» ديد

    گل سنبل خطي و سرو آزاد
    فتاده سايه سان در زير شمشاد

    ز گرمي عارضش را خون رسيده
    تو گفتي بر گلي شبنم چكيده

    آن هر سه به خواب بودند. چون چشم مهر به آن جوان خوب چهر افتاد در دلش گذشت و يقين كرد كه دلبر اوست، چنان بي خويشتن شد كه سوي او دويد، كنارش نشست، آرام آرام سرش را بر زانوي خود نهاد و از بسياري شوق چندان اشك بر رويش افشاند كه «ماه» بيدار شد و پري رويي را كنار خود ديد.

    لب همچون زلالش روح پرور
    زده آتش به جان آب كوثر

    دو سنبل بر سر رخسار هشته
    به هم آميخته ديو و فرشته

    «ماه» به ديدن آن خورشيدرو آرام و قرارش نماند و لب بر لب او دوخت. «مهر» نيز به ديدار «ماه» چنان حيران و سرگشته گشت كه

    به درج گوهرش آن چشمه نوش
    ز ياقوت لب خود كرد سرپوش

    چو بر ياقوت او بنهاد مرجان
    يكي شد آن دو تن را گوهر جان

    ناهيد چون احوال آن دو را بدين گونه ديد به سوي آنان دويد تا مبادا لذت شوق ديدار آنان را از پا درآ ورد، به هنگام دويدن پايش چنان صدا كرد كه «عطارد» و شهاب بيدار شدند، و ناهيد اشارت كرد كه از آن جا دور شوند، سپس از باغبان گلاب گرفت و بر روي ايشان افشاند. آن دو پس از دو ساعت بي هوشي به خويشتن آمدند و «مهر» از سر دلنوازي به «ماه» گفت:

    كه اي سلطان مهرويان آفاق
    چو ابروي خود اندر سروري طاق

    نهادي پاي خود بر ديده ما
    بياسودي دل غمديده ما

    «ماه» در جوابش گفت تو مهري و من ماه و همه كس مي داند كه فروغ ماه لمعه اي از نور خورشيد است. تو خورشيد جهانتابي و من ذره اي ناچيز، اكنون كه شهد ديدار حاصل شده دريغ است كه از تلخيهاي دوران فراغ ياد كنيم.
    به هنگامي كه آن دو دلداده تازه روي بدين سان با هم عشق مي باختند «عطارد» در سايه بيد به آنان نظاره مي كرد. دي كه باغبان به سوي «ماه» و «مهر» پيش مي آمد. براي اين كه راز دلدادگي اين عاشق و معشوق آشكار نگردد. تصميم كرد باغبان را بكشد و چون دست به خنجر برد باغبان به فراست دريافت، چند گام به قفا برگشت. در اين هنگام «مهر» و «ماه» و ناهيد حضور باغبان را دريافتند، او را نواختند و گفتند سوگند ياد كند كه اين راز را هرگز بر زبان نياورد. باغبان سوگند ياد كرد و گفت:

    به گلبرگ شقايقهاي اين باغ
    كه دارد در دل پر خون خود داغ

    به زلف سنبل و جعد گلاله
    به چشم نرگس و رخسار لاله

    به حسن راستي سرو آزاد
    به قد عرعر و بالاي شمشاد

    ه خوبي رخ گلنار دلجوي
    به سرخي رخ گلهاي خوش بو

    به زيب سبزه و خط رياحين
    به رنگ ياسمين و بوي نسرين

    به اشك ارغوان و چشم بادام
    به سيماي ترنج خيري اندام

    به ناز چون سرشك اشكباران
    به سيب چون زنخدان نگاران

    به گوهر باري شبنم به زاري
    به لوءلوء ريزي ابر بهاري

    به رنگ عارض خيري پردرد
    كه چون عاشق بود رخساره اش زرد


    گر اين سوگند باشد سست بنياد
    بهار بوستانم را خزان باد


  9. #29
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت هفتم

    پس از اين كه باغبان بدين گونه قسم ياد كرد «مهر» به پاداش گوهري چند از گوشوار خود جدا ساخت و به او بخشيد. آن گاه، «مهر» به ناهيد فرمان داد كسي را به آوردن سعداكبر بفرستد. ناهيد پرستاري محرم را فرستاد. چون سعداكبر بدان جا رسيد مهر مصلحت را به يك سو شد تا سعد «ماه» را ديدار كند و او و ناهيد به كاخ خود بازگشتند. «ماه» شرح ديدار خود را با معشوق چنان كه روي نموده بود به سعداكبر گفت؛ و چون عمر روز به آخر رسيد سعد «ماه» را بر اسب نشاند و در حالي كه شهاب به دنبال مي رفت، آنان را به خانه برد «مهر» پس از سپري شدن پاسي از شب سريري خاص و مفرشهايي گرانبها، و طعامي خوشگوار، و شيرينهاي لذيذ براي آنان فرستاد و نهاني به سعداكبر پيغام داد.
    تو مي داني كه دستم زير سنگ است
    دل پرخون من غنچه تنگ است

    مبادا همچو گل بگشايد اين راز
    چون دم بيرون رود نايد درون باز

    نهان دارش بسان مغز در پوست
    بينديش از فريب دشمن و دوست

    در دروازه را با گل توان بست
    دهان مردمان مشكل توان بست

    غريب ما كه در كاشانه تست
    چون جان ماست گر در خانه تست

    هشيار باش و بينديش كه اگر پدرم از اين ماجرا آگاه شود ترا مي كشد و بر من قهر و ستم رفتار مي كند و اگر مادرم از اين راز باخبر گردد خلقي را به دار مي كشد من بر جان خود
    نمي انديشم كه پايان زندگي مرگ است اما مي ترسم بر «ماه» بد برسد.
    «ماه» به هيچ كس روي نمي نمود و همچنان در خانه سعداكبر پنهان بود. اما هر شب به وسيله ناهيد پيغامهاي نوازشگر براي او مي فرستاد. اتفاق را روزي صبحگاهان «ماه» به قصد رفتن به گرمابه از خانه بيرون شد، «عطارد» نيز چون سايه به دنبالش مي رفت. چنان روي نمود كه در اين هنگام كيوان او را ديد كيوان به رو و خو همانند ديو بود. مكاري تاريك دل،‌سيه رويي حسود و فتنه انگيز بود. گفتي وجودش مخمر به شامت و وحشت بود. او دور از نظر «ماه» وي را دنبال كرد. «عطارد»‌ او را ديد و به «ماه» اشارت كرد كه به خانه بازگردد. و چون سعداكبر از آنچه روي نموده بود آگاه شد وي را به سردابه اي كه در كنج خانه اش بود پنهان كرد. سپس نزد «مهر» رفت و او را از ماجرا با خبر ساخت.
    او به سعداكبر دستور داد كه پنهان از نظر خويش و بيگانه «ماه» را به كاخ او ببرد. آن دو در خانه اما از هم جدا بودند. «مهر» در فراق «ماه» آه مي كشيد و مي گريست.

    بهارش چون خزان بگرفت سردي
    گل سرخش نموده ميل زردي

    دلش همچون دهانش دائماً تنگ
    لبش با بخت خود پيوسته در جنگ

    نه روي ناله نه ياراي يا رب
    به خاموشي نهاده مهر بر لب

    چنان بي خويشتن شد كه از بسياري اندوه و حسرت فريادي بلند كشيد. فريادش به گوش كيوان رسيد و آنان كه در آن سرا به خواب بودند همه بيدار شدند و كنيزان آن تازه روي، پروانه سان گرد وجودش جمع آمدند، و چون او را سودازده و مدهوش ديدند پيرهن بر تن درديدند

    يكي سنبل درود از داس انگشت
    يكي گل را بنفشه كرد از مشت

    ناهيد چون خداوندگار خويش را بدان حال ديد گريان

    همي گفتش كه احوال تو چون است
    كه از دردت دلم در موج خون است


    چون زلف خود چرا در بي قراري
    چو چشم خود چرا بيمار و زاري

    در اين ميان شمس بانو مادر «مهر»‌ كه از سودازدگي دخترش آگاه شده بود به بالينش آمد و به مهرباني سر وي را بر زانويش نهاد.

    دمي ماليد بر بالينش جبين را
    به بستر برد «مهر»‌ نازنين را

    سپس گفت اگر همين دم غم خود به من نگويي گريبانم را چاك مي كنم. «مهر» چون نگراني و تشويش خاطر مادر را ديد در جوابش گفت: راست اين است كه شب هنگام تشنگي بر من غالب شد، چندان كه كنيزان را براي آوردن آب صدا كردم هيچ يك از ايشان بيدار نشد. ناچار خود برخاستم و هنوز جام آب را به لبم نزديك نكرده بودم كه عقربي پايم را گزيد. تحمل كردن نتوانستم و فرياد كشيدم.
    ناهيد گفت من افسوني مي دانم كه اگر به گوشت بخوانم در دم دردت تسكين مي يابد، و اگر اين افسون چاره گري نكرد خونم حلالت. «مهر» به پاداش اين خدمتگزاري گردن بندش را از گردن ياره اش را از بازو، گوشواره اش را از گوش، و انگشتريش را از انگشت جدا كرد و به ناهيد بخشيد. از آن پس صبحگاهان خرامان به گلزار رفت، و

    ز رخ افروخت آتش در دلِ گّل
    شكست از تاب طره شاخ سنبل

    به غنچه داد دلتنگي دهانش
    به سوسن برد خاموشي زبانش

    عذارش در دل گل آتش انگيخت
    دو لعلش آبروي ارغوان ريخت

    «مهر» در حالي كه شكيب و آرامش نمانده بود در آن باغ قدم مي زد و پس از مدتي با ناهيد زير سروي نشست و با او سخن از «ماه» مي گفت.
    در اين هنگام در گوشه شرقي آسمان ابري تيره نمايان شد. «مهر» از غايت دلتنگي خطاب به ابر گفت: اي سايبان سقف افلاك كه شادابي و خرمي زمين از ريزش باران تست، اي آن كه رنگيني چهره گل لاله و مشكيني جعد سنبل از هستي تست، اي آن كه چمن از تو صفا و طراوت مي يابد، و ارغون را سرخ رويي و ضميران را سبز مويي حاصل مي شود تو آني كه راه بر آسمان داري كليد رزق عالم در كف تست مگر دل به گيسوي يار بسته اي كه سيه فامي، تو كه راه بر آسمان داري بر فراز منزلگه «ماه» بگذر و مرا از حال وي خبر كن ترا چون گوهر نثار بيند به او بگو اين باران نيست اشك چشم مهر است و چون به غريو رعد گوش فرا دهد بگو اين فغان و خروش من است و چون برقت را بنگرد به گوشش بخوان كه اين شعله سوزان دل من مي باشد. «مهر» پس از اين كه از سوز درون اين رازها با ابر گفت به منزلگاه خويش بازگشت.
    از روي ديگر اسد پادشاه روم چون از سفر و آوارگي «ماه» آگاه شد به خاطرش گذشت كه چرا وي بايد پس از مرگ پدرش پادشاهي يابد و دشمن او گردد. به خود گفت سرچشمه را به بيل توان بست اما چون پر شد از آن به پيل نتوان گذشت و چون آتش به جايي در گرفت دراول كشتنش دشوار نيست اما چون شعله سركشي كرد آسان فرو نمي توان نشاند. چون اين انديشه در دل وي نيرو گرفت به بهرام شاه نامه اي فرستاد.

    كه اي شاهنشه معموره خاك
    جنابت قبله سكان افلاك

    مرا رازي است پنهان بر ضميرت
    گشايم گر بيفتد دل پذيرت


  10. #30
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت هشتم

    همه مردم مي دانند كه ديوي بر اورنگ جمشيد تكيه زده و مرا همواره از اين واقعه خاطر مشوش است. بر اين نيت شده ام كه به كشور وي بتازم، تاج از سرش برگيرم، خزائنش را به تصرف خويش درآورم و آن را به تو سپارم تا مرا به دامادي خود بپذيري كه دريغ است «ماه» از «مهر» كام يابد و اگر تو در اين كار با من همدل و همداستان نشوي كشورت را به قهر زير و رو مي كنم و «مهر» را به اسيري مي گيرم.
    چون نامه اسد به بهرام شاه رسيد در جواب پس از نيايش خدا، به او چنين نوشت: به زور بازوي لشكر بسيار خود مناز، اگر تو پادشاهي من ديهقان ديه نشين نيستم و اگر به مقام و شكوه از تو برتر نباشم كمتر نيستم.

    سپهداري و مردي از سخن نيست
    كسي كو تيغ بندد تيغ زن نيست

    همه كس جوياي سروري و مهتري است، اما بزرگي بي همت و بخت مندي نصيب كس
    نمي شود. هر كس از شعله آتش چراغش را مي افروزد. اما از اين كار بهره بعضي نور و قسمت برخي دود است. كرم شب تاب را در برابر خورشيد چه قدر است؟ پا از گليم خويش بيرون منه وگرنه از پشيماني اشكها باري، تو كه چون ددي خوي بد داري بايد همسرت نيز چون تو كژ طبع جانوري باشد. برو چون خود ناهنجار ياري بجوي كه صمغ را همسري مشك نشايد، و نور با ظلمت و پري با ديو جمع نمي شود.

    دگر باره بري گر «مهر» را نام
    بريزم خون ز خلقت چون مي از جام

    مرا شمشير مردي در ميان است
    نه شمشيري كه اسد را در زبان است

    گفتي كه مي خواهي افسر شاهي از سر ما برگيري، گويي كه او مردي بيگانه است و سزاوار ديهيم نيست اگر اندكي بينديشي در مي يابي او كه در ديار غربت تاج از سر پادشاهي بزرگ ربوده و بر كشور او چيره شده در خور پادشاهي است.
    آن گاه بهرام شاه نامه را به دست قاصد سپرد و به اسد فرستاد. اسد چون آن را خواند در خشم شد و به وزيرش دستور داد بي درنگ براي جنگ به بهرام شاه سپاه بيارايد. بس نگذشت كه لشكريان بسيار آماده نبرد شدند. از روي ديگر بهرام شاه به رهنمايي سعداكبر نامه اي را كه اسد نوشته بود براي ماه فرستاد. او پس از خواندن نامه بي درنگ لشكري عظيم آراست و از طربلوس رو به مينا نهاد. چون «ماه» نزديك مينا رسيد بهرام شاه به پيشبازش شتافت، و آن گاه كه به هم رسيدند يكديگر را در آغوش كشيدند. روز ديگر «ماه» زره بر تن راست كرده. به نيايش يزدان پرداخت، از سر صدق و ارادت خدا را ياد كرد و گفت:

    ضعيفان را تو بخشي زورمندي
    دهي افتادگان را سربلندي


    دليرم كن چنان از روي شمشير
    كه از رويم بگردد روي هر شير

    به حق عاشقان درگه خويش
    به حق مهربانان جگر ريش

    به حق جان پاك صبح خيزان
    به حق آب چشم اشك ريزان

    به حق بي سر و پايان اين راه
    به حق ورد خوانان سحرگاه

    به حق مهرورزان جگر سوز
    كه مهرم را ز مهر خود برافروز

    ز مهر آخر شبنم را روز گردان
    قمر را بر اسد پيروز گردان

    آن گاه رو به ميدان جنگ نهاد. چون دو سپاه به هم رسيدند و به هم درآويختند «ماه» به هر سو حمله مي برد از كشته پشته مي ساخت و راه را به روي خود مي گشود. اسد چون خود را در خطر ديد از ميدان جنگ گريخت. اما «ماه» او را به كمند گرفت، و دست و پايش را به هم بست و نزد شاه بهرام فرستاد. آنچه از لشكريان روم جان به در برده بودند يا گريختند يا اسير شدند.
    پس از پيروزي درخشان «ماه» و لشكريان ظفرمندش به مينا بازگشتند. روزي بهرامشاه قصد كشتن اسد كرد. چون نطع افگندند و سياف خنجر به دست بر سر او ايستاد «ماه» شفاعتگري كردو گفت دشمن زبون را همين بس كه داغي به پيشاني او نهند تا غلام داغدار شاه باشد.
    آن گاه به فرمان بهرام شاه مينا را آذين بستند. سپس در نهان سعد را نزد «ماه» فرستاد تا به حضور او درآيد. چون آمد گفت ارزو دارم كه در ساعت سعد دخترم را همسر تو كنم «ماه» شاد شد و

    چو ماه از اختر خود ديد ياري
    دلش بازآمد از اختر شماري

    به شادي كرد اشارت شاه بهرام
    كه آرايند شهر و كوچه و بام

    چو مفروش بر زمين ترتيب دادند
    به هر سو مجمر زرين نهادند

    شبي الحق چو روز نو بهاران
    منور چون رخ سيمين عذاران

    چون همه اسباب بزم طرب آراسته شد نوازندگان ساز خود كردند يك ني، ديگري قانون يكي
    چنگ، يكي دف مي نواخت.

    دگر سو ساقيان سيم اندام
    فگنده جام را در نقره خام

    صفاي جام و رنگ باده ناب
    به هم آميخته چون آتش و آب

    در حجره اي دور از نامحرمان، مشاطه گران «مهر» را آرايش مي كردند. هر پيرانه كه به مهر مي بستند بر جلوه پيرايه افزوده تر مي شد. بر كرسي ديگر «ماه» در حالي افسر بر سر داشت نشسته بود. پس از آن مراسم عقد انجام يافت، مجلس بزم از آمدگان خالي شد «ماه» و «مهر» برتختي كه از پيش براي آن دو آماده شده بود به خلوت نشستند

    پس آن گه كه برنهاده قند بر قند
    ربوده از دو لعلش بوسه اي چند

    چون اول گنج لعلش كرد تاراج
    به فرق خود كشيدش پاي چون عاج
    به الماس قوي مانند حكاك
    همي كرد آن دُر ناسفته را چاك


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •