قسمت پنجم(آخرین قسمت)
گرگين نيز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرارگرفت. اما چون كيخسرو از نقشـﮥ لشكر كشي رستم پرسيد پاسخ داد كه اين كار جز با مكرو فريب انجام نگيرد و پنهاني بايد آمادﮤ كار شد تا كسي آگاه نگردد و به جان بيژنزيان نرسد. راه آن است كه به شيوﮤ بازرگانان به سرزمين توران برويم و با شكيبفراوان در آنجا اقامت گزينيم. اكنون سيم و زر و گهر و پوشيدني بسيار لازم است تا همببخشيم و هم بفروشيم.
پس از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلير برگزيد وبراه افتاد. لشكريان را در مرز ايران گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباسبازرگانان به شهر توران روي آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـﮥ لشكريان راحمل ميكرد, چون به شهر ختن رسيد در راه پيران و يسه را كه از نخجير گاه باز ميگشتديد, جامي پراز گوهر نزدش برد و خود را بازرگاني معرفي كرد كه عزم خريد چارپا وفروش گوهر دارد و از او حمايت خواست و جام پر گهر تقديمش كرد. پيران چون بر آنگوهرها نگريست بر او آفرين كرد و با نوازش بسيار خانـﮥ خود دعوتش نمود. اما رستماجازه خواست كه جاي ديگري بيرون شهر برگزيند, پيران وعده كرد كه پاسبانان براينگاهداري مال التجاره اش برگمارد. رستم خانه اي گزيد و مدتي در آن اقامت كرد, ازگوشه و كنار براي خريد ديبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن خانه بهداد و ستد پرداخت.
روزي منيژه سر و پا برهنه با ديدگان پر اشك نزد رستم شتافت وپس از ثنا و دعا, با زاري و آه پرسيد: اي بازرگان جوانمرد كه از ايران آمده اي بگوكه از شاه و پهلوانان, از گيو و گودرز چه آگاهي داري, هيچ نشنيده اي كه از بيژنخبري به ايران رسيده باشد و پدرش چاره گر بجويد آيا نشنيده اند كه پسرشان در چاه, در بندگران گرفتار است؟
رستم ابتدا بر اين گفته ها گمان بد برد و خود را بظاهرخشمگين ساخت و گفت: نه خسرو مي شناسم و نه گيو و گودرز را , اصلاً در شهري كهكيخسرو است, اقامت ندارم.
اما چون گريه و زاري دختر را ديد, خوردني پيشش نهاد ويكايك پرسشهائي كرد, منيژه داستان بيژن و گرفتاريش را در آن چاه ژرف نقل كرد و خودرا معرفي نمود:
منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديده تنم آفتاب
كنون ديده پر خون و دل پر ز درد
ازين در بدان در دور خسارهزرد
همي نان كشكين فراز آورم
چنين راند ايزد قضا بر سرم
براييكي بيژن شور بخت
فتادم ز تاج و فتادم زتخت
و در خواست كرد كه اگر بهايران گذارش افتد و در دادگاه شاه گيو و رستم را ببيند, آنها را از حال بيژن آگاهسازد. رستم دستور داد تا خورشهاي بسيار آوردند و از جمله مرغ برياني در نان پيچيد ودر درونش انگشتري جاي داد و گفت اينها را به چاه ببر و به آن بيچاره بده. منيژهدوان آمد و بستـﮥ غذا را به درون چاه انداخت. بيژن از ديدن آنهمه غذاهاي گوناگونمتعجب گشت و از منيژه پرسيد كه آنها را از كجا بدست آورده است. منيژه پاسخ داد كهبازرگاني گرانمايه از بهر داد و ستد از ايران رسيده و اين خورشها را برايت فرستادهاست.
بيژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتري افتاد كه مهر پيروزﮤ رستم بر آننقش بسته است. از ديدن آن خندﮤ بلند سر داد چنانكه منيژه از سر چاه شنيد و با تعجبگفت:
چگونه گشادي به خنده دو لب
كه شب روز بيني همي روز وشب
بيژن پس از آنكه اورا به وفادراي سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفتكه آن گوهر فروش كه مرغ بريان داد به خاطر من به توران زمين آمده است. برو از اوبپرس كه آيا خداوند رخش است.
منيژه شتابان نزد رستم آمد و پيام بيژن را رساند. رستم چون دانست كه بيژن راز را با دختر در ميان نهاده است خود را شناساند و گفت: برو همينكه هوا تيره شد و شب از چنگ خورشيد رهائي يافت برسر چاه آتش بلندي بر افروزتا به آن نشانه به سوي چاه بشتابم . منيژه بازگشت و به جمع آوري هيزمشتافت.
منيژه به هيزم شتابيد سخت
چو مرغان بر آمد به شاخ درخت
چواز چشم, خورشيد شد نا پديد
شب تيره بر كوه لشكر كشيد
منيژه بشد آتشيبرفروخت
كه چشم شب قيرگون را بسوخت
رستم زره پوشيد و خدا را نيايش كردو با گردان روي به سوي چاه آورد هفت پهلوان هرچه كردند نتوانستند سنگ را بجنبانند, سرانجام رستم از اسب بزير آمد.
زيزدان زور آفرين زور خواست
بزد دست و آنسنگ برداشت راست
بينداخت بر بيشـﮥ شهر چين
بلرزيد از آن سنگ روي زمين
پس كمندي انداخت و پس از آنكه او را به بخشايش گرگين واداشت از چاه بيرونشكشيد.
برهنه تن و مو و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نياز
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجير زنگارخورد
سپس همگي به خانه شتافتند و پس از شست و شوي, شترها را بار كردند واسبها را آمادﮤ رفتن ساختند. رستم منيژه را با دلاوران از پيش فرستاد و خود با بيژنو سپاهيان به جنگ افراسياب پرداخت و پس از شكست او با اسيران بسيار به ايرانبازگشتند. پهلوانان ايران چون خبر بازگشت رستم و بيژن را شنيدند به استقبال شتافتندو آنها را به درگاه كيخسرو آوردند. رستم دست بيژن را گرفت و به شاه سپرد, شاه برتخت نشست و فرمود تا بيژن به پيشش آمد و از رنج و تيمار و زندان و روزگار سخت ودختر تيره روز سخن گفت. شاه:
بفرمود صد جامه ديباي روم
همه پيكرش گوهر وزرش بوم
يكي تاج و ده بدره دينار نيز
پرستنده و فروش هرگونهچيز
به بيژن بفرمود كاين خواسته
ببر پيش دخت روان كاسته
بر نجشمفرساي و سردش مگوي
نگر تا چه آوردي او را به روي
تو با او جهان را بهشادي گذار
نگه كن برين گردش روزگار
پایان.