تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 68

نام تاپيک: داستانهای عاشقانه پارسی کهن

  1. #31
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت نهم

    صبحدم ناهيد باافشاندن گلاب بر چهره آن دو را از خواب بيدار كرد بهرام شاه به دلنوازي «ماه»‌ رانزد خود خواند و كنار خويش بر تخت نشاند. عطارد آن دستور دل آگاه روشن بين پايينتخت نشست، و به جز خاصان در آن بزم كسي راه نداشت. بهرام شاه «ماه»‌ را گفت:

    بيا امشب ز گيتي كام گيريم
    لبالب سوي خاتم جام گيريم

    همان دم درآن بزم مجلسانه آراستند. محفل از تابش نور شمع چون روز روشن بود. اهل طرب سازبرگرفتند و به نواختن پرداختند. در هر گوشه مجلس ساقيان سيم بر جام باده بر دستايستاده بودند.

    طبقهاي زمردگون و گلفام
    پر از سيب و به انگور و بادام

    به دست ماهرويان سمن بوي
    خرامان اندر آن مجلس به هر سوي

    ز نورطلعت ماه دلفروز
    دل شب گشته چون رخساره روز

    چون شب سپري شد و خورشيددميد بهرام شاه قصد شكار كرد. «ماه» نيز به او پيوست و آن دو با گروهي مرد سپاهي روبه صحرا نهادند. در آن روز چندان شكار افگندند كه صحرا از خون آنها رنگين شد.

    گراز از ترس خود افتان و خيزان
    شكال آسا در آن صحرا گريزان


    هژير از قوت بازو شده سست
    پناه از خانه روباه مي جست

    درحالي كه «ماه» در افگندن صيد چندان دليري مي كرد ناگهان شيري شرزه از گوشه اي بهسوي بهرام شاه جست و اسب او را در هم شكست. شاه از زين به زمين افتاد و تن به بلاسپرد. «ماه» به ديدن آن منظره به سوي شير جست و شمشيرش را چنان بر تن آن درنده فرودآورد كه دو پاره شد. آن گاه شاه را از زمين برداشت و گرد از جامه اش افشاند. همراهان هزار آفرين بر «ماه» خواندند. شاه به پاداش اين هنرنمايي چندان زر و گوهربر پايش نثار كرد كه از اندازه شمار بيرون بود.
    سپس «ماه» به سراي خود رفت «مهر» مهربانش به ديدن وي به نشان دلنوازي از جا برخاست غبار از سر و رويش افشاند. و بوسه هاي گرم نثارش كرد.
    پس از چندي «ماه» از شاه اجازه خواست كه به ديار خودبازگردد، به او گفت:

    ز لطف شه رهي آن چشم دارد
    كه سويم گوشه چشميگمارد

    عنايت را چو از حد كرد بيشم
    روان سازد به سوي شهر خويشم

    چوفرمانم دهد شاه جوان بخت
    به ديگر بار بوسم پايه تخت

    شاه چون اين سخن ازماه شنيد از رفتن وي اندوهگين گشت، اما رضاي خاطر او را سر تسليم فرود آورد. مُهراز خزينه برداشت و چندان لعل و ياقوت و الماس و فيروزه و زبرجد و زر به او داد كهاز حد قياس بيرون بود. هزاران بنده چيني و ختايي كه هر يك به خوبي و دلفريبي طاقبود به او بخشيد. آن گاه «ماه» و «مهر» در كجاوه نشستند و به حركت درآمدند. شاهبهرام سه منزل آنان را بدرقه كرد. چون عروس و داماد نزديك شهر طرابلوس رسيدند و اهلشهر آگاه شدند

    زدند از شادماني شاديانه
    رباط و بربط و چنگ و چغاله
    دهل را هر طرف بردوش كردند
    ز آوازش فلك بي هوش كردند

    دگر آوازه نايو دف و عود
    ز اقصاي زمين تا آسمان بود

    همش دولت همش دلدار در دست
    بهتخت كامراني باز بنشست

    «
    ماه» كارهاي كشورش را به و زير دانان و هوشمندشعطارد سپرد. ر.زي يك بار گزارش امور را از او مي پرسيد و باقي اوقاتش را به مصاحبت «مهر» مي گذراند.

    به كف ساغر، نظر بر روي يارش
    گذشتي هم بدين سانروزگارش

    پس از مدتي بهار فرارسيد. چمن چون خط نگاران سرسبز، و هوا بسانرخسار ياران جانفزا شد، و از دست لاله جام باده نميافتاد. در چنان فصل خوش و دلانگيز «ماه» و «مهر» دامن كشان رو به گلزار مي نهادند، و در پي آنان گلعذاري چندبسان ناهيد مي خراميدند.

    يكي را سرو سيمين در چميدن
    يكي گل از لب گلزارچيدن

    يكي را شاخ سنبل در بناگوش
    يكي را جعد مشكين بر سر دوش

    يكيدر سايه شمشاد در خواب
    يكي هر سو روان چون چشمه آب

    گلستان زين سهي قدانچون حور
    شده چون روضه فردوس پرنور

    شده ناهيد زيبا ارغنون ساز
    هزارانمرغ خوشخوان كرده آواز

    شرابش همچو آب زندگاني
    هوايش خوش چو ايامجواني

    «
    ماه» چنان غرق شادي وسرور و محو ديدار «مهر» شده بود كه از خود بيخبر مانده بود. ناگهان به ياد پدرش شاه بدخشان افتاد. چون از گلزار به شهر بازگشتچنان از دوري پدر و ماد ردل آزرده و بي تاب شد كه لبان گلگونش تبخاله زد و گونه لعلفامش زعفراني شد. قضا در همام روز خبر مرگ پدر را شنيد و چنان ضعف بر او چيره شد كهتنش به سستي گراييد. در آن حال عطارد را نزد خود خواند و به او گفت: سفارش من به تواين است كه چون درگذشتم «مهر» را به حرمت و اعزاز تمام به پدرش شاه بهرام برساني و

    گل ما را سپاري چون به گلشن
    نسيم آسا رسي بر تربت من

    ز رويتمرقد من برفروزي
    به بالينم بسان شمع سوزي

    همين كه وصيت ماه به آخر رسيد وجان سپرد و روان پاكش به جهان جاودان پيوست عطارد خاصان را خبر كرد. همه سوگوارشدند، تنش را شستند، به بُرد يماني پيچيدند و به خاك كردند. عطارد از اين غم بزرگچون ابر بهاران اشك باريد. سعداكبر گاهي سنگ بر سر و گاهي سر بر سنگ مي زد، از خونرنگ ياقوت مي گرفت. چندان به روي خود سيلي زد كه رخسار دلفروز و گلرنگش چون بنفشهنيلي شد. ناهيد چون چنگ خروشيد و موي از سر كند، مويه كرد، گريست و به زاري گفت:

    دريغ آن نوبهار تازه گلزار
    دريغ آن سرو سرسبز سمن بار

    دريغ آنبخشش وجود و فتوت
    دريغ آن خلق و آن لطف و مروت
    هر رگ ناهيد بسان قانون ازمرگ خداوندش به فرياد آمده بود. او گيسوان بافته خود را به نشان ماتم گشود و پريشانكرد. از قضاي آسماني و بخت بد شكايتها كرد و گفت:

    چه بد كردم ترا اي بختناشاد
    كه بر شمعم گشودي روزن باد

    مرا پر داغ كردي سينه چو ماغ
    ترادر سينه باد از اختران داغ

    «
    مهر» نيز بر سر مزار دلدار از دست رفته اش مويهها كرد، رويش را به ناخن تراشيد و گفت:

    كه در خاك اي پري رخسار چوني
    توماهي در ميان غار چوني

    عذار نازكت كان بود چون روح
    شدي از سايه زلف تومجروح

    چه سان است اين زمان افتاده در گل
    ز جور آسمان مجروح چون دل

    «
    مهر» چندان بر مرگ وفادار خود گريست و ناله و زاري كرد كه بر سر مزاردلدارش جان داد. ناهيد و عطارد و سعداكبر نيز در همان روز از اندوه مرگ آن دو عاشقجوان و وفادار جان سپردند، و
    بسا سيمين تنان آن جا بمردند
    به راه عشقبازيجان سپردند
    دوستداران و شيفتگان «ماه» و «مهر» گرداگرد آرامگاه آن بيدلان باغيبزرگ و دلگشا به وجود آوردند و آن را باغ دلدادگان نام نهادند.

    پایان.

  2. #32
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    بيژن و منيژه
    فردوسي

    درباره داستان
    داستان بيژن و منيژه از داستانهايزيباي شاهنامه است. بيژن پهلوان ايراني و پسر گيو و منيژه دختر افراسياب شاه توراناست‌. برخورد بيژن و منيژه و عشق ايشان به يكديگر كه از دو كشور بدخواه و دشمن مي‌باشند, موانعي كه بر سر راه ايشان پيش مي آيد, و سرانجام اين عشق و نجات عشاق بهدست رستم ماجراي مفصلي است كه فرودسي در كمال زيبايي و لطف سروده است, و اين خودنشان مي ‌دهد كه اين شاعر بزرگوار با چه قدرتي و صف ميدانهاي جنگ و پهلوانيها وقهرمانيها را در كنار صحنه ‌هاي لطيف عاشقانه قرار مي ‌دهد.

  3. #33
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    بيژن و منيژه

    قسمت اول
    ثريا چون منيژه بر سر چاه
    دو چشم من بدو چون چشم بيژن

    كيخسرو روزي شادان بر تخت شاهنشهي نشسته و پس از شكست اكوان ديو و خونخواهي سياوش جشني شاهانه ترتيب داده بود. جام ياقوت پر مي‌ در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگي دل بر رامش و طرب نهاده بودند.

    همه بادﮤ خسرواني به دست
    همه پهلوانان خسرو پرست

    مي اندر قدح چون عقيق يمن
    به پيش اندرون دستـﮥ نسترن

    سالاربار كمر بسته بر پا ايستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت كه ناگهان پرده ‌دار شتابان رسيد و خبر داد كه ارمنيان كه در مرز ايران و توران ساكن اند از راه دور به دادخواهي آمده اند و بار مي خواهند. سالار نزد كيخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنيان به درگاه شتافتند و زاري كنان داد خواستند:
    شهريارا ! شهر ما از سوئي به توران زمين روي دارد و از سوي ديگر به ايران.
    از اين جانب بيشه اي بود سراسر كشتزار و پر درخت ميوه كه چراگاه ما بود و همـﮥ اميد ما بدان بسته. اما ناگهان بلائي سر رسيد. گرازان بسيار همـﮥ بيشه را فرا گرفتند‌, با دندان قوي درختان كهن را به دو نيمه كردند. نه چارپاي از ايشان در امان ماند و نه كشتزار.
    شاه برايشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرين نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشيدند پس از آن روي به دلاوران كرد و گفت: كيست كه در رنج من شريك شود و سوي بيشه بشتابد و سر خوكان را با تيغ ببرد تا اين خوان گوهر نصيبش گردد.
    كسي پاسخ نداد جز بيژن فرخ نژاد كه پا پيش گذاشت و خود را آمادﮤ خدمت ساخت. اما گيو پدر بيژن از اين گستاخي بر خود لرزيد و پسر را سرزنش كرد.

    به فرزند گفت اين جواني چر است ؟
    به نيروي خويش اين گماني چر است؟

    جوان ارچه دانا بود با گهر
    ابي آزمايش نگيرد هنر

    به راهي كه هرگز نرفتي مپوي
    بر شاه خيره مبر آب روي

    بيژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگين در اين سفر پرخطر به راهنمائيش گماشته شد.
    بيژن آمادﮤ سفر گشت و با يوز و باز براه افتاد, همـﮥ راه دراز را نخجير كنان و شادان سپردند تا به بيشه رسيدند, آتش هولناكي افروختند و ماده گوري بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشيدن و شادماني بسيار, گرگين جاي خواب طلبيد. اما بيژن از اين كار بازش داشت و به ايستادگي و ادارش كرد و گفت: يا پيش آي يا دور شو و در كنار آبگير مراقب باش تا اگر گرازي از چنگم رهائي يافت با زخم گرز سر از تنش جدا كني. گرگين درخواستش را نپذيرفت و از يارمندي سرباز زد.

    تو برداشتي گوهر و سيم و زر
    تو بستي مر اين رزمگه را كمر

    كنون از من اين يار مندي مخواه
    بجز آنكه بنمايمت جايگاه

    بيژن از اين سخن خيره ماند و تنها به بيشه در آمد و با خنجري آبداده از پس خوكان روانه شد. گرازان آتش كارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.
    گرازي به بيژن حمله‌ ور گرديد و زره را برتتش دريد, اما بيژن به زخم خنجر تن او را به دو نيم كرد و همگي ددان را از دم تيغ گذراند و سرشان را بريد تا دندانهايشان را پيش شاه ببرد و هنر و دلاوري خود را به ايرانيان بنماياند, گرگين كه چنان ديد بظاهر بر بيژن آفرينها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامي سخت هراسيد و دربارﮤ بيژن انديشه ‌هاي ناروا بخاطر راه داد.

    ز بهر فزوني و از بهر نام
    به راه جواني بگسترد دام

  4. #34
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت دوم

    پس از باده گساري و شادماني بسيار, گرگين نقشـﮥ تازه را با بيژن در ميان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتي است خرم و نزه كه جويش پر گلاب و زمينش چون پرنيان و هوايش مشكبو است. هر سال در اين هنگام جشني برپا مي شود, پريچهرگان به شادي مي نشينند منيژه دختر افراسياب در ميانشان چون آفتاب تابان مي ‌درخشد.

    زند خيمه آنگه بر آن مرغزار
    ابا صد كنيزك همه چون نگار

    همه دخت تركان پوشيده روي
    همه سرو قد و همه مشكبوي

    همه رخ پر از گل همه چشم خواب
    همه لب پر از مي به بوي گلاب

    بهتر آنكه به سوي ايشان بشتابيم و از ميان پريچهرگان چند تني برگزينيم و نزد خسرو باز گرديم. بيژن جوان از اين گفته شاد گشت و به سوي جشنگاه روان شد.
    پس از يك روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادي گذراندند.
    از سوي ديگر منيژه با صد كنيزك ماهرو به دشت رسيد و بساط جشن را گسترد.
    چهل عماري از سيم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت.
    همينكه گرگين از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بيژن گفت و از رامش و جشن ياد كرد. بيژن عزم كرد كه پيشتر رود تا آئين جشن تورانيان را از نزديك ببيند و پريرويان را بهتر بنگرد. از گنجور كلاه شاهانه وطوق كيخسروي خواست و خود را به نيكو و جهي آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانيد و در پناه سروي جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آواي رود و سرود بود و پريرويان دشت و دمن را از زيبائي خرم گردانيده بودند بيژن از اسب به زير آمد و پنهاني به ايشان نگريست و از ديدن منيژه صبر و هوش از كف داد. منيژه هم چون زير سرو بن بيژن را ديد با كلاه شاهانه و ديباي رومي و رخساري چون سهيل يمن درخشان, مهرش بجنبيد و دايه را شتابان فرستاد تا ببيند كيست و چگونه به آن ديار قدم گذارده و از بهر چه كار آمده است.

    بگويش كه تو مردمي يا پري
    برين جشنگه بر همي بگذري

    نديديم هرگز چو تو ماهروي
    چه نامي تو و از كجائي بگوي

    دايه بشتاب خود را به بيژن رساند و پيام بانوي خود را به او داد. رخسار بيژن چون گل شكفت و گفت: من بيژن پسر گيوم و به جنگ گراز آمده ‌ام, سرهاشان بريدم تا نزد شاه ببرم. اكنون كه در اين دشت آراسته بزمگهي چنان ديدم عزم بازگشت برگردانيدم.

    مگر چهرﮤ دخت افراسياب
    نمايد مرا بخت فرخ به خواب

    به دايه و عده‌ ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشيد تا در اين كار ياريش كند.
    دايه اين راز را با منيژه باز گفت. منيژه همان دم پاسخ فرستاد:

    گر آئي خرامان به نزديك من
    برافروزي اين جان تاريك من

    به ديدار تو چشم روشن كنم
    در و دشت و خرگاه گلشن كنم

    ديگر جاي سخني باقي نماند‌, بيژن پياده به پرده سرا شتافت. منيژه او را در بر گرفت و از راه و كار او و جنگ‌ گراز پرسيد. پس از آن پايش را به مشك و گلاب شستند و خوردني خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به ياقوت و زر و مشك و عنبر شاديها كردند و مستي‌ ها نمودند. روز چهارم كه منيژه آهنگ بازگشت به كاخ كرد و از ديدار بيژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروي بيهوشي در جامش ريختند و با شراب آميختند؛ بيژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماري خوابگاهي آغشته به مشك و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزديك شهر رسيدند خفته را به چادري پوشاندند و در تاريكي شب نهفته به كاخ در آوردند و چون داروي هوشياري به گوشش ريختند, بيدار گشت و خود را در آغوش نگار سيمبر يافت. از اين كه ناگهان خود را در كاخ افراسياب گرفتار ديد و رهائي را دشوار يافت بر مكر و فسون گرگين آگاه گشت و بر او نفرين ‌ها فرستاد, اما منيژه به دلداريش برخاست و جام مي‌ به دستش داد و گفت:

    بخورمي مخور هيچ اندوه و غم
    كه از غم فزوني نيابد نه كم

    اگر شاه يابد زكارت خبر
    كنم جان شيرين به پيشت سپر

    چندي برين منوال با پريچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادي گذراندند تا آنكه دربان از اين راز آگاه گشت و از ترس جان

    بيامد بر شاه توران بگفت
    كه دخترت از ايران گزيدست جفت

    افراسياب از اين سخن چون بيد در برابر باد برخود لرزيد و خون از ديدگان فرو ريخت و از داشتن چنين دختري تأسف خورد.

    كرا از پس پرده دختر بود
    اگر تاج دارد بد اختر بود

    كرا دختر آيد بجاي پسر
    به از گور داماد نايد ببر


  5. #35
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت سوم

    پس از آن به گرسيوز فرمان داد كه نخست با سواران گرد كاخ را فرا گيرند و سپس بيژن را دست بسته به درگاه بكشانند.
    گرسيوز به كاخ منيژه رسيد و صداي چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به ميان خانه جست و چون بيژن را ميان زنان نشسته ديد كه لب بر مي‌ سرخ نهاده و به شادي مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشيد كه, ناپاك مرد

    فتادي به چنگال شير ژيان
    كجا برد خواهي تو جان زين ميان

    بيژن كه خود را بي سلاح ديد بر خود پيچيد و خنجري كه هميشه در موزه پنهان داشت بيرون كشيد و آهنگ جنگ كرد و او را به خون ريختن تهديد نمود. گرسيوز كه چنان ديد سوگند خورد كه آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از كفش جدا كرد و با مكر و فسون دست بسته نزد افراسيابش برد. شاه از او بازخواست كرد و علت آمدنش را به سرزمين توران جويا شد. بيژن پاسخ داد كه: من با ميل و آرزو به اين سرزمين نيامدم و در اين كار گناهي نكرده ‌ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده ‌اي براه افتادم و در سايـﮥ سروي بخواب رفتم, در اين هنگام پري بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا كرد.
    در اين ميان لشكر دختر شاه از دور رسيد. پري از اهرمن ياد كرد و ناگهان مرا در عماري آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسوني خواند تا به ايوان رسيدم از خواب بيدار نشدم.

    گناهي مرا اندرين بوده نيست
    منيژه بدين كار آلوده نيست

    پري بيگمان بخت برگشته بود
    كه بر من همي جادو آزمود

    افراسياب سخنان او را دروغ شمرد و گفت مي ‌خواهي با اين مكر و فريب بر توران زمين دست يابي و سرها را بر خاك افكني. بيژن گفت كه اي شهريار پهلوانان با شمشير و تير و كمان به جنگ مي‌ روند من چگونه دست بسته و برهنه بي ‌سلاح مي ‌توانم دلاوري بكنم, اگر شاه مي خواهد دلاوري مرا ببيند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترك يكي از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.
    افراسياب از اين گفته سخت خشمگين شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مكافات بياويزند. بيژن چون از درگاه افراسياب بيرون كشيده شد اشك از چشم روان كرد و بر مرگ خود تأسف خورد, از دوري وطن و بزرگان و خويشان ناليد و به ياد صبا پيامها فرستاد:

    ايا باد بگذر به ايران زمين
    پيامي زمن بر به شاه گزين


    به گردان ايران رسانم خبر
    وز آنجا به زابلستان برگذر

    به رستم رسان زود از من خبر
    بدان تا ببندد به كينم كمر

    بگويش كه بيژن بسختي درست
    تنش زير چنگال شير نرست


    به گرگين بگو اي يل سست راي
    چه گوئي تو بامن به ديگر سراي

    بدين ترتيب بيژن دل از جان برگرفت و مرك را در برابر چشم ديد.
    از قضا پيران دلير از راهي كه بيژن را به مكافات مي رساندند گذر كرد و تركان كمربسته را ديد كه داري بر پا كرده و كمند بلندي از آن فرو هشته اند, چون پرسيد دانست كه براي بيژن است. بشتاب خودرا به او رساند. بيژن را ديد, كه برهنه با دستهائي از پشت بسته, دهانش خشك و بيرنك بر جاي مانده است. از چگونگي حال پرسيد. بيژن سراسر داستان را نقل كرد. پيران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخيمان كمي تأمل كنند و دست از مكافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد, دست بر سينه نهاد و پس از ستايش و زمين بوسي , بخشودگي بيژن را خواستار شد.
    افراسياب از بدنامي خويش و رسوائي كه پديد آمده بود گله ها كرد:

    نبيني كزين بي هنر دخترم
    چه رسوائي آمد به پيران سرم

    همه نام پوشيده رويان من
    ز پرده بگسترد بر انجمن

    كزين ننگ تا جاودان بر درم
    بخندد همه كشور و لشكرم

    سرانجام افراسياب پس از درخواستهاي پياپي پيران راضي گشت كه بيژن را به بند گران ببندند و به زندان افكنند و به گرسيوز دستور داد كه سراپايش را به آهن و زنجير ببندند و با مسمارهاي گران محكم گردانند و نگون به چاه بيفكنند تا از خورشيد و ماه بي‌ بهره گردد و سنگ اكوان ديو را با پيلان بياورند و سر چاه را محكم بپوشانند تا به زاري زار بميرد, سپس به ايوان منيژه برود و آن دختر ننگين را برهنه بي تاج و تخت تا نزديك چاه بكشاند تا آنكه را در درگاه ديده است در چاه ببيند و با او به زاري بميرد.
    گرسيوز چنان كرد و منيژه را برهنه پاي و گشاده سر تا چاه كشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منيژه با اشك خونين در دشت و بيابان سرگردان ماند. پس از آن روزهاي دراز از هر در نان گرد مي‌كرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائين مي ‌انداخت و زار مي گريست.

    شب و روز با ناله و آه بود
    هميشه نگهبان آن چاه بود


  6. #36
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت چهارم

    از سوي ديگر گرگين يك هفته در انتظار بيژن ماند و چون خبري از او نيافت پويان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم كرده را نيافت, از بدانديشي دربارﮤ يار خود پشيمان گشت و چون به جايگاهي كه بيژن از او جدا شده بود رسيد, اسبش را گسسته لگام و نگون زين يافت, دانست كه بر بيژن گزندي رسيده است. با دلي از كردﮤ خودپشيمان به ايران بازگشت. گيو به پيشبازش شتافت تا از حال بيژن خواستار شود. چون اسب بيژن را ديد و از او نشاني نيافت مدهوش بر زمين افتاد, جامع بر تن دريد و موي كند و خاك بر سر ريخت و ناله كرد:

    به گيتي مرا خود يكي پور بود
    همم پور و هم پاك دستور بود

    از اين نامداران همو بود و بس
    چه انده گسار و چه فرياد رس

    كنون بخت بد كردش از من جدا
    چنين مانده ‌ام در دم اژدها

    گرگين ناچار به دروغ متوسل شد كه با گرازان چون شير جنگيديم و همه را برخاك افكنديم و دندانهايشان به مسمار كنديم و شادان و نخجير جويان عزم بازگشت كرديم, در راه به گوري برخورديم. بيژن شبرنگ را به دنبال گور برانگيخت و همينكه كمندبه گردنش افكند گور دوان از برابر چشمش گريخت و بيژن و شكار هر دو نا پديد شدند. در همـﮥ دشت و كوه تا ختم و از بيژن نشاني نيافتم, گيو اين سخن را راست نشمرد گريان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگين را باز گفت. گرگين به درگاه آمد و دندانهاي گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهاي ياوه و ناسازگار گفت.
    شاه فرمود تا بندش كردند و زبان به دلداري گيو گشود و گفت: سواران از هر طرف مي‌فرستم تا از بيژن آگهي يابند و اگر خبري نشد شكيبا باش تا همينكه ماه فروردين رسيد و باغ از گل شاد گشت و زمين چادر سبز پوشيد جام گيتي نماي را خواهم خواست كه همـﮥ هفت كشور در آن نمودار است, در آن مي‌نگرم و به جايگاه بيژن پي مي‌برم و ترا از آن مي آگاهانم.
    بگويم ترا هر كجا بيژن است
    به جام اين سخن مرمرا روشن است

    گيو با دل شاد از بارگاه بيرون آمد و به اطراف كس فرستاد, همـﮥ شهر ارمان و توران را گشتند و نشاني از بيژن نيافتند.
    همينكه نوروز خرم فرا رسيد گيو با چهرﮤ زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بياد آورد. شهريار جام گوهر نگار را پيش خواست و قباي رومي ببر كرد و پيش جهان آفرين ناليد و فرياد خواست و پس به جام نگريست و هفت كشور و مهر و ماه و ناهيد و تير و همـﮥ ستارگان و بودنيها در آن نمودار شد. هر هفت كشور را از نظر گذراند تا به توران رسيد, ناگهان بيژن را در چاهي به بند گران بسته يافت كه دختري از نژاد بزرگان به غمخواريش كمر بسته است. پس روي به گيو كرد و زنده بودن بيژن را مژده داد.

    ز بس رنج و سختي و تيمار اوي
    پر از درد گشتم من از كار اوي

    زپيوند و خويشان شده نا اميد
    گدازان و لزان چو يك شاخ بيد

    چو ابر بهران به بارندگي
    همي مرگ جويد بدان زندگي

    جز رستم كسي را براي رهائي بيژن شايسته نديدند. كيسخر فرمود تا نامه اي نوشتند و گيو را روانـﮥ زابلستان كرد, گيو شتابان دو روزه راه را يكروز سپرد و به زابلستان رسيد. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بيژن زار خروشيد و خون از ديده باريد زيرا كه از دير باز با گيو خويشاوندي داشت, زن گيو دختر رستم و بيژن نوادﮤ او بود و رستم خواهر گيو را هم به زني داشت. به گيو گفت: زين از رخش بر نمي ‌دارم مگر آنگاه كه دست بيژن رادر دست بگيرم و بندش را بسوئي بيفكنم. پس از آنكه چند روز به شادي و رامش نشستند نزد كيخسرو شتافتند. كيخسرو براي رستم جشن شاهانه‌ اي ترتيب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرين و تخت او را به زير سايـﮥ گلي نهادند:

    درختي زدند از بر گاه شاه
    كجا سايه گسترد بر تاج و گاه

    تنش سيم و شاخش زياقوت زر
    برو گونه گون خوشهاي گهر

    عقيق و زير جد همه برگ و بار
    فرو هشته از شاخ چون گوشوار

    بدو اندرون مشك سوده به مي
    همه پيكرش سفته برسان ني

    بفرمود تا رستم آمد به تخت
    نشست از بر گاه زير درخت

    كيخسرو پس از آن از كار بيژن با او سخن گفت و چارﮤ كار را بدست وي دانست. رستم كمر خدمت بر ميان بست و گفت:

    گر آيد به مژگانم اندر سنان
    نتابم زفرمان خسرو عنان


  7. #37
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قسمت پنجم(آخرین قسمت)

    گرگين نيز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرارگرفت. اما چون كيخسرو از نقشـﮥ لشكر كشي رستم پرسيد پاسخ داد كه اين كار جز با مكرو فريب انجام نگيرد و پنهاني بايد آمادﮤ كار شد تا كسي آگاه نگردد و به جان بيژنزيان نرسد. راه آن است كه به شيوﮤ بازرگانان به سرزمين توران برويم و با شكيبفراوان در آنجا اقامت گزينيم. اكنون سيم و زر و گهر و پوشيدني بسيار لازم است تا همببخشيم و هم بفروشيم.
    پس از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلير برگزيد وبراه افتاد. لشكريان را در مرز ايران گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباسبازرگانان به شهر توران روي آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـﮥ لشكريان راحمل مي‌كرد, چون به شهر ختن رسيد در راه پيران و يسه را كه از نخجير گاه باز مي‌گشتديد, جامي پراز گوهر نزدش برد و خود را بازرگاني معرفي كرد كه عزم خريد چارپا وفروش گوهر دارد و از او حمايت خواست و جام پر گهر تقديمش كرد. پيران چون بر آنگوهرها نگريست بر او آفرين كرد و با نوازش بسيار خانـﮥ خود دعوتش نمود. اما رستماجازه خواست كه جاي ديگري بيرون شهر برگزيند, پيران وعده كرد كه پاسبانان براينگاهداري مال التجاره ‌اش برگمارد. رستم خانه اي گزيد و مدتي در آن اقامت كرد, ازگوشه و كنار براي خريد ديبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن خانه بهداد و ستد پرداخت.
    روزي منيژه سر و پا برهنه با ديدگان پر اشك نزد رستم شتافت وپس از ثنا و دعا, با زاري و آه پرسيد: اي بازرگان جوانمرد كه از ايران آمده اي بگوكه از شاه و پهلوانان, از گيو و گودرز چه آگاهي داري, هيچ نشنيده اي كه از بيژنخبري به ايران رسيده باشد و پدرش چاره گر بجويد آيا نشنيده اند كه پسرشان در چاه, در بندگران گرفتار است؟
    رستم ابتدا بر اين گفته ها گمان بد برد و خود را بظاهرخشمگين ساخت و گفت: نه خسرو مي شناسم و نه گيو و گودرز را , اصلاً در شهري كهكيخسرو است, اقامت ندارم.
    اما چون گريه و زاري دختر را ديد, خوردني پيشش نهاد ويكايك پرسشهائي كرد, منيژه داستان بيژن و گرفتاريش را در آن چاه ژرف نقل كرد و خودرا معرفي نمود:

    منيژه منم دخت افراسياب
    برهنه نديده تنم آفتاب

    كنون ديده پر خون و دل پر ز درد
    ازين در بدان در دور خسارهزرد

    همي نان كشكين فراز آورم
    چنين راند ايزد قضا بر سرم

    براييكي بيژن شور بخت
    فتادم ز تاج و فتادم زتخت

    و در خواست كرد كه اگر بهايران گذارش افتد و در دادگاه شاه گيو و رستم را ببيند, آنها را از حال بيژن آگاهسازد. رستم دستور داد تا خورشهاي بسيار آوردند و از جمله مرغ برياني در نان پيچيد ودر درونش انگشتري جاي داد و گفت اينها را به چاه ببر و به آن بيچاره بده. منيژهدوان آمد و بستـﮥ غذا را به درون چاه انداخت. بيژن از ديدن آنهمه غذاهاي گوناگونمتعجب گشت و از منيژه پرسيد كه آنها را از كجا بدست آورده است. منيژه پاسخ داد كهبازرگاني گرانمايه از بهر داد و ستد از ايران رسيده و اين خورشها را برايت فرستادهاست.
    بيژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتري افتاد كه مهر پيروزﮤ رستم بر آننقش بسته است. از ديدن آن خندﮤ بلند سر داد چنانكه منيژه از سر چاه شنيد و با تعجبگفت:

    چگونه گشادي به خنده دو لب
    كه شب روز بيني همي روز وشب

    بيژن پس از آنكه اورا به وفادراي سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفتكه آن گوهر فروش كه مرغ بريان داد به خاطر من به توران زمين آمده است. برو از اوبپرس كه آيا خداوند رخش است.
    منيژه شتابان نزد رستم آمد و پيام بيژن را رساند. رستم چون دانست كه بيژن راز را با دختر در ميان نهاده است خود را شناساند و گفت: برو همينكه هوا تيره شد و شب از چنگ خورشيد رهائي يافت برسر چاه آتش بلندي بر افروزتا به آن نشانه به سوي چاه بشتابم . منيژه بازگشت و به جمع آوري هيزمشتافت.

    منيژه به هيزم شتابيد سخت
    چو مرغان بر آمد به شاخ درخت

    چواز چشم, خورشيد شد نا پديد
    شب تيره بر كوه لشكر كشيد

    منيژه بشد آتشيبرفروخت
    كه چشم شب قيرگون را بسوخت

    رستم زره پوشيد و خدا را نيايش كردو با گردان روي به سوي چاه آورد هفت پهلوان هرچه كردند نتوانستند سنگ را بجنبانند, سرانجام رستم از اسب بزير آمد.

    زيزدان زور آفرين زور خواست
    بزد دست و آنسنگ برداشت راست

    بينداخت بر بيشـﮥ شهر چين
    بلرزيد از آن سنگ روي زمين

    پس كمندي انداخت و پس از آنكه او را به بخشايش گرگين واداشت از چاه بيرونشكشيد.

    برهنه تن و مو و ناخن دراز
    گدازنده از درد و رنج و نياز


    همه تن پر از خون و رخسار زرد
    از آن بند و زنجير زنگارخورد

    سپس همگي به خانه شتافتند و پس از شست و شوي, شترها را بار كردند واسبها را آمادﮤ رفتن ساختند. رستم منيژه را با دلاوران از پيش فرستاد و خود با بيژنو سپاهيان به جنگ افراسياب پرداخت و پس از شكست او با اسيران بسيار به ايرانبازگشتند. پهلوانان ايران چون خبر بازگشت رستم و بيژن را شنيدند به استقبال شتافتندو آنها را به درگاه كيخسرو آوردند. رستم دست بيژن را گرفت و به شاه سپرد, شاه برتخت نشست و فرمود تا بيژن به پيشش آمد و از رنج و تيمار و زندان و روزگار سخت ودختر تيره روز سخن گفت. شاه:

    بفرمود صد جامه ديباي روم
    همه پيكرش گوهر وزرش بوم

    يكي تاج و ده بدره دينار نيز
    پرستنده و فروش هرگونهچيز

    به بيژن بفرمود كاين خواسته
    ببر پيش دخت روان كاسته

    بر نجشمفرساي و سردش مگوي
    نگر تا چه آوردي او را به روي

    تو با او جهان را بهشادي گذار
    نگه كن برين گردش روزگار

    پایان.

  8. #38
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    راستش دلم نیومد داستان بیژن و منیژه که در اصل به صورت نظم هست رو اینجا نزارم.
    این هم داستان به صورت شعر.
    به نظر من واقعا زیباست....

  9. #39
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    آغاز داستان

    شـبـي چـون شـبـه روي شـســتــه بــه قــيــر
    نــه بــهــرام پــيــدا نــه كــيــوان نــه تـــيـــر
    دگــــر گــــونــــه آرايــــشــــي كــــرد مــــاه
    بــســـيـــچ گـــذر كـــرد بـــر پـــيـــشـــگـــاه
    شــــده تــــيــــره انــــدر ســـــراي درنـــــگ
    مــيــان كــرده بــاريــك و دل كــرده تــنـــگ
    ز تــاجــش ســـه بـــهـــره ي شـــده لـــاژورد
    ســـپـــرده هـــوا را بـــه زنـــگـــار و گــــرد
    ســـپـــاه شـــب تـــيــــره بــــر دشــــت و راغ
    يـــكـــي فـــرش گـــســــتــــرده از پــــر زاغ
    نــمــوده ز هــر ســو بــه چــشــم اهـــرمـــن
    چــــو مــــار ســــيــــه بــــاز كــــرده دهــــن
    چــو پــولــاد زنـــگـــار خـــورده ســـپـــهـــر
    تـو گـفــتــي بــه قــيــر انــدر انــدود چــهــر
    هــر آنــگــه كــه بــرزد يــكـــي بـــاد ســـرد
    چـو زنـگـي بـرانـگـيـخـت ز انـگــشــت گــرد
    چــنـــان گـــشـــت بـــاغ و لـــب جـــويـــبـــار
    كـــجـــا مـــوج خــــيــــزد ز دريــــاي قــــار
    فـــرومـــانـــد گـــردون گـــردان بـــه جـــاي
    شــده ســســت خــورشــيــد را دســت و پــاي
    ســـپـــهـــر انـــدر آن چـــادر قـــيـــرگــــون
    تـو گـفـتــي شــدســتــي بــه خــواب انــدرون
    جــهــان از دل خـــويـــشـــتـــن پـــر هـــراس
    جــرس بــركــشـــيـــده نـــگـــهـــبـــان پـــاس
    نــــــه آواي مــــــرغ و نـــــــه هـــــــراي دد
    زمــانــه زبــان بـــســـتـــه از نـــيـــك و بـــد
    نــبــد هـــيـــچ پـــيـــدا نـــشـــيـــب از فـــراز
    دلـــم تـــنـــگ شـــد ز آن شــــب ديــــريــــاز
    بــدان تــنــگــي انــدر بــجــســـتـــم ز جـــاي
    يـــكـــي مـــهـــربـــان بـــودم انــــدر ســــراي
    خـــروشـــيـــدم و خـــواســـتـــم زو چـــراغ
    بـــرفـــت آن بـــت مـــهــــربــــانــــم ز بــــاغ
    مــرا گــفــت شــمــعــت چــه بــايـــد هـــمـــي
    شــب تـــيـــره خـــوابـــت بـــبـــايـــد هـــمـــي
    بــدو گــفــتــم اي بــت نـــيـــم مـــرد خـــواب
    يــكـــي شـــمـــع پـــيـــش آر چـــو آفـــتـــاب
    بـــنـــه پـــيـــشــــم و بــــزم را ســــاز كــــن
    بــه چــنــگ آر چــنــگ و مـــي آغـــاز كـــن
    بـــيـــاورد شـــمـــع و بـــيـــامـــد بـــه بــــاغ
    بـرافـروخــت رخــشــنــده شــمــع و چــراغ
    مــــي آورد و نــــار و تــــرنــــج و بــــهــــي
    ز دوده يـــكـــي جــــام شــــاهــــنــــشــــهـــ ـي
    مـــرا گـــفـــت بـــرخـــيــــز و دل شــــاد دار
    روان را ز درد و غـــــــــــــــــــــــم آزاد دار
    نــــگــــر تــــا كــــه دل را نــــداري تــــبــــاه
    ز انــــديــــشـــــه و داد فـــــريـــــاد خـــــواه
    جــهـــان چـــون گـــذاري هـــمـــي بـــگـــذرد
    خـــردمـــنـــد مــــردم چــــرا غــــم خــــورد
    گـهـي مـي گـسـاريـد و گــه چــنــگ ســاخــت
    تـو گـفـتـي كـه هــاروت نــيــرنــگ ســاخــت
    دلـــم بـــر هـــمـــه كـــام پــــيــــروز كــــرد
    كــه بــر مــن شــب تـــيـــره نـــوروز كـــرد
    بــدان ســرو و بــن گـــفـــتـــم اي مـــاه روي
    يـــكـــي داســـتـــان امـــشـــبـــم بــــازگــــوي
    كــه دل گــيــرد از مــهــر او فــر و مـــهـــر
    بــدو انــدرون خـــيـــره مـــانـــد ســـپـــهـــر
    مــرا مــهــربــان يــار بــشــنــو چــه گـــفـــت
    از آن پــس كــه بــا كــام گــشــتــيــم جــفــت
    بـــپـــيـــمـــاي مـــي تـــا يـــكــــي داســــتــــان
    بـــگـــويـــمـــت از گـــفـــتـــه ي بـــاســـتـــان
    پـر از چـاره و مـهـر و نـيـرنــگ و جــنــگ
    هــمــان از در مــرد فــرهــنــگ و ســـنـــگ
    بــگــفــتــم بـــيـــار اي بـــت خـــوب چـــهـــر
    ز نـــيــــك و بــــد چــــرخ نــــاســــازگــــار
    بــخـــوان داســـتـــان و بـــيـــفـــزاي مـــهـــر
    كــه آرد بــه مـــردم ز هـــر گـــونـــه كـــار
    نـــگـــر تـــا نـــداري دل خـــويـــش تـــنــــگ
    بـــتـــابـــي ازو چـــنــــد جــــويــــي درنــــگ
    نــــدانــــد كــــســـــي راه و ســـــامـــــان اوي
    نـــــه پـــــيـــــدا بـــــود دردو درمــــــان اوي
    بـــه شـــعـــر آري از دفـــتـــر پـــهــــلــــوي

  10. #40
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    داد خواهي ارمانيان از خسرو

    چـو كـي خـسـرو آمـد بـه كـيــن خــواســتــن
    جـــهـــان ســـاز نـــو خـــواســـت آراســـتـــن
    ز تـوران زمـيـن گــم شــد آن تــخــت و گــاه
    بــرآمــد بــه خــورشـــيـــد بـــر تـــاج شـــاه
    بــپـــيـــوســـت بـــا شـــاه ايـــران ســـپـــهـــر
    بــر آزادگـــان بـــر بـــگـــســـتـــرد مـــهـــر
    زمـانــه چــنــان شــد كــه بــود از نــخــســت
    بـــه آب وفـــا روي خـــســـرو بـــشـــســــت
    بــجــويــي كـــه يـــك روز بـــگـــذشـــت آب
    نـــســـازد خـــردمـــنـــد ازو جـــاي خــــواب
    چـو بـهـري ز گـيـتــي بــرو گــشــت راســت
    كـه كــيــن ســيــاوش هــمــي بــاز خــواســت
    بـه بــگــمــاز بــنــشــســت يــكــي روز شــاد
    ز گـــردان لـــشـــگـــر هـــمـــي كـــرد يــــاد
    بـــه ديـــبـــا بــــيــــاراســــتــــه گــــاه شــــاه
    نــهـــاده بـــه ســـر بـــر كـــيـــانـــي كـــلـــاه
    نـشـسـتـه بـه گــاه انــدرون مــي بــه چــنــگ
    دل و گـــــوش داده بــــــه آواي چــــــنــــــگ
    بــه رامــش نــشــســتــه بــزرگــان بــه هـــم
    فـــريـــبـــرز كـــاوس بــــا گــــســــتــــهــــم
    چــو گــودرز گــشــواد و فــرهــاد و گــيــو
    چــو گــرگــيــن مــيــلــاد و شــاپــور نــيـــو
    شـــه نـــوذر آن تـــوس لـــشـــگـــر شـــكـــن
    چــــو رقــــام و چـــــون بـــــيـــــژن رزم زن
    هــمـــه بـــاده ي خـــســـروانـــي بـــه دســـت
    هــمــه پــهـــلـــوانـــان خـــســـرو پـــرســـت
    مــي انـــدر قـــدح چـــون عـــقـــيـــق يـــمـــن
    بــه پــيـــش انـــدرون لـــالـــه و نـــســـتـــرن
    پـري چـهــرگــان پــيــش خــســرو بــه پــاي
    ســر زلــفــشــان بــر ســمــن مــشــگ ســـاي
    هــمــه بــزمـــگـــه بـــوي و رنـــگ بـــهـــار
    كــمــر بــســتــه بــر پــيــش ســـالـــار بـــار
    بــه نــزديـــك ســـالـــار شـــد هـــوشـــيـــار
    ز پـــــرده درآمـــــد يـــــكــــــي پــــــرده دار
    ســــر مـــــرز تـــــوران و ايـــــرانـــــيـــــان
    كـــه بـــر در بـــه پـــايـــنـــد ارمـــانــــيــــان
    ز راه دراز آمــــــــــــــــده دادخــــــــــــــــواه
    هـــمـــي راه جـــويـــنـــد نــــزديــــك شــــاه
    كــــه اي شــــاه پــــيــــروز جــــاويـــــد زي
    كـــه خـــود جـــاودان زنـــدگـــي را ســــزي
    بــه نــزديــك خــســرو خــرامــيـــد تـــفـــت
    چــو ســالــار هــشــيــار بــشـــنـــيـــد رفـــت
    بــه پــيــش انــدر آوردشــان چــون ســزيــد
    بـگـفـت آنــچ بــشــنــيــد و فــرمــان گــزيــد
    بــكــش كــرده دســت و زمــيــن را بــه روي
    ســـتـــردنـــد زاري كـــنــــان پــــيــــش اوي
    ز شـــهـــري بـــه داد آمـــدســــتــــيــــم دور
    كــه ايــران ازيــن ســوي ز آن ســوي تـــور
    كـــجـــا خـــان ارمـــانـــش خـــوانـــنـــد نـــام
    وز ارمـــانـــيـــان نـــزد خـــســـرو پــــيــــام
    كـــه نـــوشــــه زي اي شــــاه تــــا جــــاودان
    بــه هــر كــشــوري دســتـــرس بـــر بـــدان
    بــه هــر هــفــت كــشــور تــوي شــهــريــار
    ز هـــر بـــد تـــو بــــاشــــي شــــهــــر يــــار
    ســـر مـــرز تـــوران در شـــهـــر مــــاســــت
    ازيــشــان بــه مــا بــر چــه مــايــه بــلــاســت
    ســوي شــهــر ايــران يــكــي بــيــشـــه بـــود
    كــه مــا را بــدان بــيــشــه انــديــشـــه بـــود
    چــه مـــايـــه بـــدو انـــدرون كـــشـــتـــز ار
    درخــــت بــــرآور هــــمـــــه مـــــيـــــوه دار
    چــــراگــــاه مــــا بــــود و فـــــريـــــاد مـــــا
    ايـــــــا شـــــــاه ايـــــــران بـــــــده داد مــــــــا
    گــراز آمـــد اكـــنـــون فـــزون از شـــمـــار
    گــرفــت آن هــمــه بــيــشـــه و مـــرغـــزار
    بـه دنـدان چـو پـيـلــان بــتــن هــم چــو كــوه
    وزيــشـــان شـــده شـــهـــر ارمـــان ســـتـــوه
    هــم از چــارپــايــان و هــم كــشـــتـــمـــنـــد
    ازيــشــان بــه مــا بــر چــه مــايــه گـــزنـــد
    درخــــتــــان كــــشــــتــــه نــــداريــــم يــــاد
    بـــه دنـــدان بـــدو نـــيـــم كـــردنــــد شــــاد
    نــيــايــد بــه دنــدانــشــان ســنــگ ســـخـــت
    مـگـرمـان بـه يــك بــاره بــرگــشــت بــخــت
    چــو بــشــنــيــد گــفــتـــار فـــريـــاد خـــواه
    بـــه درد دل انـــدر بـــپـــيــــچــــيــــد شــــاه
    بــريــشــان بــبــخــشــود خــســرو بـــه درد
    بـــه گــــردان گــــردنــــكــــش آواز كــــرد
    كـــــه اي نـــــامـــــداران و گــــــردان مــــــن
    كــه جــويــد هــمــي نــام ازيـــن انـــجـــمـــن
    شـود سـوي ايــن بــيــشــه ي خــوك خــورد
    بــه نــام بــزرگ و بـــه نـــنـــگ و نـــبـــرد
    بـــبـــرد ســـران را گــــرازان بــــه تــــيــــغ
    نــــدارم ازو گــــنـــــج گـــــوهـــــر دريـــــغ
    يـــكـــي خـــوان زريـــن بـــفـــرمــــود شــــاه
    كــه بــنــهــاد گــنـــجـــور در پـــيـــش گـــاه
    ز هــر گــونــه گــوهــر بــرو ريــخــتــنــد
    هــمــه يــك بــه ديــگــر بــرآمــيــخــتــنـــد
    ده اســـپ گـــرانـــمـــايــــه زريــــن لــــگــــام
    نــــــهــــــاده بـــــــرو داغ كـــــــاوس نـــــــام
    بـــه ديـــبـــاي رومـــي بـــيــــاراســــتــــنــ ــد
    بــســي ز انــجــمــن نــامــور خــواســتـــنـــد
    چــنــيــن گــفــت پــس شــهـــريـــار زمـــيـــن
    كـــــه اي نـــــامـــــداران بـــــا آفــــــريــــــن
    كــه جــويــد بــه آزرم مــن رنــج خـــويـــش
    از آن پـس كـنـد گــنــج مــن گــنــج خــويــش
    كــس از انــجـــمـــن هـــيـــچ پـــاســـخ نـــداد
    مـــگــــر بــــيــــژن گــــيــــو فــــرخ نــــژاد
    نـــهـــاد از مـــيــــان گــــوان پــــيــــش پــــاي
    ابـــــر شـــــاه كـــــرد آفـــــريـــــن خـــــداي
    كـــه جـــاويـــد بـــادي و پـــيـــروز و شـــاد
    ســـرت ســــبــــز بــــاد و دلــــت پــــر ز داد
    گــرفــتـــه بـــه دســـت انـــدرون جـــام مـــي
    شـــــب و روز بـــــر يـــــاد كـــــاوس كـــــي
    كــه خـــرم بـــه مـــيـــنـــو بـــود جـــان تـــو
    بــه گـــيـــتـــي پـــراگـــنـــده فـــرمـــان تـــو
    مــن آيــم بــه فـــرمـــان ايـــن كـــار پـــيـــش
    ز بـــهـــر تـــو دارم تـــن و جـــان خـــويـــش
    چـو بـيـژن گـنــيــن گــفــت گــيــو از كــران
    نـــگـــه كـــرد و آن كــــارش آمــــد كــــران
    نـــخـــســـت آفـــريـــن كـــرد مـــر شـــاه را
    بـــه بـــيـــژن نـــمــــود آنــــگــــهــــي راه را
    بـه فـرزنـد گــفــت ايــن جــوانــي چــراســت
    بـه نـيـروي خـويـش ايـن گـمـانـي چــراســت
    جـــوان گـــر چـــه دانـــا بـــود بـــا گـــهــــر
    ابــــي آزمــــايــــش نــــگــــيــــرد هـــــنـــــر
    بــد و نــيــك هــر گــونــه بــايــد كــشــيـــد
    ز هـر گـونـه تـلـخ و شـوري بـبـايـد چـشـيـد
    بــه راهــي كــه هــرگــز نــرفــتــي مــپــوي
    بــــر شــــاه خـــــيـــــره مـــــبـــــر آب روي
    ز گــفــت پــدر پــس بــرآشـــفـــت ســـخـــت
    جـوان بـود و هــشــيــار و پــيــروز بــخــت
    تــو بــر مــن بــســســتــي گــمــانـــي مـــبـــر
    چــنــيــن گــفــت كــاي شـــاه پـــيـــروزگـــر
    تــو ايــن گــفــتــه هــا از مــن انــدر پــذيـــر
    جــوانــم ولــيــكــن بــه انـــديـــشـــه پـــيـــر
    مــنــم بـــيـــژن گـــيـــو لـــشـــگـــر شـــكـــن
    ســـر خـــوك را بـــگـــســــلــــانــــم ز تــــن
    چـو بـيــژن چــنــيــن گــفــت شــد شــاه شــاد
    بـــرو آفـــريـــن كـــرد و فـــرمـــانـــش داد
    بــدو گــفــت خــســرو كـــه اي پـــرهـــنـــر
    هــمــيــشــه بــه پــيــش بـــدي هـــا ســـپـــر
    كــســي را كــجــا چــون تــو كــهــتــر بـــود
    ز دشــمــن بــتــرســـد ســـبـــك ســـر بـــود
    بــه گــرگــيــن مــيــلــاد گــفـــت آنـــگـــهـــي
    كـــه بـــيـــژن بـــه تـــوران نـــدانـــد رهــــي

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •