تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 23 اولاول 123456713 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 229

نام تاپيک: حکایت هایی از گلستان سعدی

  1. #21
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    حکايت19

    غافلی را شنيدم که خانه ی رعيت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند ، بی خبر از قول حکيمان که گفته اند هر که خدای را عز و جل بيازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.
    آتش سوزان نكند با سپند

    آنچه كند دود دل دردمند

    سرجمله حيوانات گويند که شيرست و اذل جانوران خر و باتفاق خر بار بر به که شير مردم در.
    مسكين خر اگر چه بى تميز است

    چون بار همى برد عزيز است

    گاوان و خران بار بردار

    به ز آدميان مردم آزار
    باز آمديم به حکايت وزير غافل. ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. در شکنجه کشيد و به هنواع عقوبت بکشت.
    حاصل نشود رضاى سلطان

    تا خاطر بندگان نجويى

    خواهى كه خداى بر تو بخشد

    با خلق خداى كن نكويى
    آورده اند که يکی از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل کرد و گفت:
    نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد

    به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

    توان به حلق فرو برد استخوان درشت

    ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف

    نماند ستمكار بد روزگار

    بماند بر او لعنت پايدار

  2. #22
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    حکايت20

    مردم آزاری را حکايت کنند که سنگی بر سر صالحی زد . درويش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد . درويش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت . گفتا: تو کيستی و مرا اين سنگ چرا زدی؟ گفت : من فلانم و اين همان سنگ است که در فلان تاريخ بر سر من زدی. گفت : چندين روزگار کجا بودی؟ گفت : از جاهت انديشه همی کردم، اکنون که در چاهت ديدم فرصت غنيمت دانستم.
    ناسزايى را كه بينى بخت يار

    عاقلان تسليم كردند اختيار

    چون ندارى ناخن درنده تيز

    با ددان آن به ، كه كم گيرى ستيز

    هر كه با پولاد بازو، پنجه كرد

    ساعد مسكين خود را رنجه كرد

    باش تا دستش ببندد روزگار

    پس به كام دوستان مغزش برآر

  3. #23
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    حکايت21

    يکی از ملوک مرضی هايل گرفت که اعادت ذکر آن ناکردنی اولی. طايفه حاکمان يونان متفق شدند که مرين درد را دوايی نيست مگر زهره آدمی به چندين صفت موصوف . بفرمود طلب کردن. دهقان پسری يافتند بر آن صورت که حکيمان گفته بودند . پدرش و مادرش را بخواند و به نعمت بيکران خشنود گردانيدند و قاضی فتوا داد که خون يکی از رعيت ريختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد . پسر سر سوی آسمان برآورد و تبسم کرد . ملک پرسيدش که در اين حالت چه جای خنديدن است ؟ گفت ناز فرزندان بر پدر و مادران باشد و دعوی پيش قاضی بردند و داد از پادشه خواهند . اکنون پدر و مادر به علت حطام دنيا مرا به خون در سپرند و قاضی به کشتن فتوا دهد و سلطان مصالح خويش اندر هلاک من همی بيند بجز خدای عزوجل پناهی نمی بينم.
    پيش كه برآورم ز دستت فرياد؟

    هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد

    سلطان را دل ازين سخن بهم برآمد و آب در ديده بگردانيد و گفت : هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ريختن . سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشيد و آزاد کرد و گويند هم در آن هفته شفا يافت.
    همچنان در فكر آن بيتم كه گفت :

    پيل بانى بر لب درياى نيل

    زير پايت گر بدانى حال مور

    همچو حال تو است زير پاى پيل

  4. #24
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    حکايت22

    يکی از بندگان عمرو ليث گريخته بود . کسان در عقبش برفتند و باز آوردند . وزير را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنين فعل روا ندارند. بنده پيشه عمرو سر بر زمين نهاد و گفت:هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست
    بنده چه دعوی کند ، حکم خداوند راست
    اما به موجب آنکه پرورده ی نعمت اين خاندانم ، نخواهم که در قيامت به خون من گرفتار آيی ، اجازت فرمای تا وزير بکشم آنگه قصاص او بفرمای خون مرا ريختم تا بحق کشته باشی. ملک را خنده گرفت ، وزير را گفت : چه مصلحت می بينی؟ گفت : ای خداوند جهان از بهر خدای اين شوخ ديده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلايی نيفکنی. گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته اند :
    چو كردى با كلوخ انداز پيكار

    سر خود را به نادانى شكستى

    چو تير انداختى بر روى دشمن

    چنين دان كاندر آماجش نشستى

  5. #25
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    حکايت23

    ملک زوزن را خواجه ای بود کريم النفس ، نيک محضر که همگنان را در مواجهه خدمت کردی ، و در غيبت نکويی گفتی. اتفاقا ازو حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد . مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن . در مدت توکيل او رفق و ملاطفت کردند ی و زجر و معافيت روا نداشتندی.
    صلح با دشمن اگر خواهى هرگه كه تو را

    در قفا عيب كند در نظرش تحسين كن

    سخن آخر به دهان مى گذرد موذى را

    سخنش تلخ نخواهى دهنش شيرين كن

    آن چه مضمون خطاب ملک بود ا زعهدته بعضی بدر آمد و به بقيتی در زندان بماند . آورده اند که طکی از ملوک ناحی در خفيه پيامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند . اگر رای عزيز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعايت خاطرش هر چه تمامتر سعی کرده شود و اعيان اي« ملک به ديدار او مفتقرند و جواب اين حرف را منتظر . خواجه برين وقوف يافت و از خطر انديشيدن و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت ديد برقفای ورق نبشت و روان کرد. يکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسه دارد . ملک بهم برآمد و کشف اين خبر فرمود قاصد را بگرفت و رسالت بخواندند . نبشته بود که حسن ظن بزرگان بيش از فضيلت ماست و تشرطف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نيست بتحکم آنکه پرورده نعمت نعمت اين خاندان است وبه اندک مايه تغير با ولی نعمت بی وفايی نتوان کرد چنانکه گفته اند :
    آن را كه به جاى تو است هر دم كرمى

    عذرش بنه ار كند به عمرى ستمى

    ملک را سيرت حق شناسی او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشيد و عذر خواست که خطا کردم تو را بی جرم و خطا آزردن. گفت : ای خداوند بنده درين حالت مر خداوند را خطا نمی بيند. تقدير خداوند تعالی بود که مرين بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اوليتر که سوابق نعمت برين بنده داری و ايادی منت و حکما گفته اند :
    گر گزندت رسد ز خلق مرنج

    كه نه راحت رسد ز خلق نه رنج

    از خدا دان خلاف دشمن و دوست

    كين دل هردو در تصرف اوست

    گرچه تير از كمان همى گذرد

    از كماندار بيند اهل خرد

  6. #26
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    حکايت24

    يکی از ملوک عرب شنيدم که متعلقان را همی گفت مرسوم فلان را چندانکه هست مضاعف کنيد. که ملازم درگاه است و مترصد فرمان ديگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون . صاحبدلی بشنيد و فرياد و خروش از نهادش برآمد . پرسيدندش چه ديدی؟ گفت : مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همين مثال دارد.
    دو بامداد گر آيد كسى به خدمت شاه

    سيم هر آينه در وى كند بلطف نگاه

    مهترى در بول فرمان است

    ترك فرمان دليل حرمان است

    هر كه سيماى راستان دارد

    سر خدمت بر آستان دارد

  7. #27
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    حکايت25

    ظالمی را حکايت کنند که هيزم درويشان خريدی بحيف و توانگران را دادی بطرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :
    مارى تو كه كرا ببينى بزنى

    يا بوم كه هر كجت نشينى نكنى

    زورت از پيش مى رود با ما

    با خداوند غيب دان نرود

    زورمندى مكن بر اهل زمين

    تا دعايى بر آسمان برود
    حاکم از گفتن او برنجيد و روی از نصيحت او درهم کشيد و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هيزمش افتاد وس اير املاکش بسوخت و ز بستر نرمش به خاکستر نرم نشاند . اتفاقا همان شخص بر او گذشت و ديدش که با ياران همی گفت : ندانم اين آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت : از دل درويشان.
    حذر كن ز درد درونهاى ريش

    كه ريش درون عاقبت سر كند

    بهم بر مكن تا توانى دلى

    كه آهى جهانى به هم بر كند
    و بر تاج کيخسرو نبشته بود :
    چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز

    كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت

    چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما

    به دستهاى دگر همچنين بخواهد رفت

  8. #28
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    حکايت26

    كشتى گيرى در فن كشتى گيرى سرآمده بود و سيصد و شصت بند فاخر بدانستی مگر گوشه ی خاطرش با جمال يکی از شاگردان ميلی داشت. سيصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر يک بند که در تعليم آن دفع انداختی و تاخير کردی . فی الجمله پسر در قوت و صنعت سرآ»د و کسی را در زمان او با او امکان مقومت نبود تا بحدی که پيش ملک آن روزگار گفته بود : استاد را فضيلتی که بر من است از روی بزرگيست و حق تربيت وگرنه به قوت ازو کمتر نيستم وبه صنعت با او برابرم. ملک را اين سخن دشخوار آمد . فرمود تا مصارعت کننند. مقامی متسع ترتيب کردند و ارکان دولت و اعيان حضرت و زورآوران روی زمين حاضر شدند . پسر چون پيل مست اندر آمد بصدمتی که اگر کوه رويين تن بودی از جای برکندی . استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است . بدان بند غريب که از وی نهان داشته بود با او درآويخت . پسر دفع ندانست بهم برآمد. استا به دو دست از زمينش بالای سر برد و کوفت . غريو از خلق برخاست . ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده ی خويش دعوی مقومت کردی و بسر نبردی. گفت : ای پادشاه روی زمين ، به زور آوردی بر من دست نيافت بلکه مرا از علم کشتی دقيقه ای مانده بود و مه عمر از من دريغ همی داشت ، امروز بدان دقيقه بر من غالب آمد . گفت : از بهر چنين روزی که زيرکان گفته اند : دوست را چندان قوت مده که دشمنی کند . نشنيده ای که چه گفت آنکه از پرورده خويش جفا بديد.
    يا مگر كس در اين زمانه نكرد

    كس نياموخت علم تير از من

    كه مرا عاقبت نشانه نكرد

  9. #29
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    حکايت27

    فقيرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت . آن فقير بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نكرد.110
    پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت ، از آن فقير وارسته رنجيده خاطر شد و گفت : اين گروه خرقه پوشان لباس پروصله پوش همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند.
    وزير نزديك فقير آمد و گفت : اى جوانمرد! سلطان روى زمين از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب را در برابرش بجا نياوردى ؟
    فقير وارسته گفت : به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احترام داشته باش ‍ كه از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نيستند.
    پادشه پاسبان درويش است

    گرچه رامش به فر دولت او است

    گوسپند از براى چوپان نيست

    بلكه چوپان براى خدمت او است

    يكى امروز كامران بينى

    ديگرى را دل از مجاهده ريش

    روزكى چند باش تا بخورد

    خاك مغز سر خيال انديش

    فرق شاهى و بندگى برخاست

    چون قضاى نوشته آمد پيش

    گر كسى خاك مرده باز كند

    ننمايد توانگر و درويش

    سخن آن فقير وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت : حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم .
    فقير وارسته پاسخ داد: حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى .
    شاه گفت : مرا نصيحت كن .
    فقير وارسته گفت :
    درياب كنون كه نعمتت هست به دست

    كين دولت و ملك مى رود دست به دست

  10. #30
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    حکايت28

    يکی از وزرا پيش ذالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خيرش اميدوار و از عقوبتش ترسان . ذوالنون بگريست و گفت : اگر من خدای را عزوجل چنين پرستيدمی که تو سلطان را ، از جمله صديقان بودمی.
    گرنه اميد و بيم راحت و رنج

    پاى درويش بر فلك بودى

    ور وزير از خدا بترسيدى

    همچنان كز ملك ، ملك بودى

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •