تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 47

نام تاپيک: رمان دو نيمه سيب

  1. #11
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    ساعتو نگاه کردم 5:30 بود .. رسیدم خونه .. خیلی سر حال بودم ..
    رفتم توخونه .. مامان بود بابا هنوز نیومده بود ، نیما هم که مغازه بود
    رفتم تو اتاق مامان اینا . سلام کردم بهش . مامانم تا دیدم گفت سلام ! تولدت مبارک
    نیشم باز شد . خر کیف شده بودم .. بغلش کردم گفتم مرسی .. زیر گوشش گفتم کادوت کو ؟ کادوت کو ؟
    خندید منو از خودش جدا کرد گفت شب برنامه داریم برات
    با تعجب در حالی که داشتم از اتاق می رفتم بیرون گفتم اووووووووه !! چه خبره امسال ؟ .. چی شده تحویل گرفتین ؟
    مامانم با صدای بلند جوری که من متوجه بشم گفت کاره نیمائه .. ظهری زنگ زد گفت امشب برات تولد بگیریم ..
    تو دلم صد بار قربون صدقه اش رفتم .. رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم و یه کم دراز کشیدم ..
    مامانم اومد تو اتاق . یهو یاد کادوی یلدا افتادم . پاشدم از تو کیفم در آوردم گفتم مامان وایسا ببین یلدا چی بهم کادو داده !
    درش آوردم . مامانمم خیلی خوشش اومد ازش . گفت بپوش ببینم ...
    لباسمو در آوردم تاپمو پوشیدم جلو آینه اتاق وایسادم .. انصافاً خیییییییییلی قشنگ بود .. قالب بدن من .. یلدا همیشه سلیقه اش خوب بود .. یه چرخ زدم گفتم چطوره ؟
    مامانم با نگاه موشکافانه نگام کرد گفت قشنگه .. مجلسیه دیگه ، به درد مهمونی می خوره ..
    گفتم آره .. نازه .. دستش درد نکنه
    دوباره لباس خودمو پوشیدم و ولو شدم رو تخت .. مامان هم رفت دنبال کارای خودش .. همونطوری که دراز کشیده بودم خوابم برد ..
    .
    با صدای مامان بیدار شدم .. داشت صدام می کرد ..
    بازم اولین چیزی که بعد از باز کردن چشام دیدم ساعت دیواری اتاقم بود . ساعت 7:30 بود .. خوب خوابیده بودم ! .. رفتم بیرون
    با بابا سلام علیک کردم .. مامانم عین ضایع ها زد به بابام تا بابام یادش بیاد تولدمو تبریک بگه ..
    بیچاره انقدر سرش شلوغ بود و گرفتاری داشت که بش حق می دادم یادش بره .. حتی با وجود یاد آوری مامان .
    بابامم گفت تولدت مبارک باشه خانوم .. منم مثه خودش خندیدم گفتم تولد شما هم مبارک باشه ..
    رفتم تو آشپزخونه .. ئه ئه !! .. خبری از شام نبود !
    با تعجب گفتم ماماااااان ؟! .. احیاناً یادت نرفته که شام درست کنی ؟
    اونم که معلوم بود یه شب استراحت کرده و شام درست نکرده با خوشحالی گفت نه .. نیما گفت شام می گیره.. برا تولد تو ..
    یه برش پرتقال بابارو برداشتم گفتم قربون داداشم برم كه اینقدر مهربونه ...
    ...
    ساعت 9 شده بود ولی هنوز از نیما خبری نبود ... به وجودش احتیاج داشتم .. وقتی نبود تو خونه انگار هیچ کس نبود .. نه شوری نه هیجانی نه هیچ ارامشی . طاقت نیاوردم پاشدم زنگ زدم به گوشیش
    تا گوشیو جواب داد با ناراحتی گفتم نیمااااااا کجایی ؟
    معلوم بود تو مغازه است .. گفت میام .. میام ..تا نیم ساعت دیگه خونه ام ..
    گفتم مراقب خودت باش
    خیلی جدی گفت باشه باشه اومدم
    فهمیدم مشتری داره ... خدافظی کردم و نشستم پیش بابا اینا
    ...
    اون نیم ساعت برای من مثه نیم قرن گذشت . ساعت از 9:30 هم گذشته بود ... دیگه داشتم کلافه می شدم ..هیچ وقت فکرشو نمی کردم یه شبی به خاطر نیم ساعت دیر اومدن نیما انقدر کلافه بشم ..
    ساعت نزدیک 10 بود که زنگ خونه رو زد . پریدم پشت در درو باز کردم .. منتظر موندم تا بیاد تو ..
    تا دیدمش خندید و گفت سلااااااام . تولدت مبارک .. دسته گلی که برام گرفته بود رو گرفت جلو صورتم ..
    تمام نگرانی .. دلتنگی .. ناراحتی و همه حسای بدم از بین رفت ...
    خندیدم بهش و گفتم اووووووه چه کرده ؟ همه رو دیوونه کرده ..
    دستش پر چیز میز بود .. حسابی سنگ تموم گذاشته بود.. سالای قبل در حد یه کادو بود . ولی امسال خیلی اوضاع فرق داشت ..
    کیکواز دستش گرفتم .. وایسادم تا کفشش و در بیاره بیاد تو ..
    برگشتم تو هالو نگاه کردم . مامان داشت میزو می چید . بابا هم داشت با تلفن حرف می زد .. تا اومدم صورتمو برگردونم گرمای لباشو روی صورتم حس کردم .. خیلی جا خوردم.. پریدم عقب . .خنده اش گرفت گفت چی شد ؟ ترسیدی ؟
    با تعجب همراه با خنده زورکی گفتم نه نه ..
    دوباره صورتمو بوس کرد خیلی اروم زیر گوشم گفت تولدت مبارک
    تمام صورتم داغ شد یه دفعه
    خدایا چی شد ؟
    چرا من داغ شدم ؟
    قلبم شروع کرد تند تند تند زدن.. هول شدم ..
    گفتم مرسییییییییییی .. رفتم تو آشپزخونه کیکو گذاشتم تو یخچال و گلمم گذاشتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز . نیما هم شامو گذاشت رو میز و در حالی که بهم لبخند می زد با مامان و بابا سلام علیک کرد و رفت تو اتاقش ..
    گیج شده بودم شدیدددددد .. دستام می لرزید .. هنوز داغی صورتمو حس می کردم
    شام خودمو برداشتم شروع کردم خوردن ..
    جوجه کباب گرفته بود . می دونست من عاشقشم ... همه اومدن و دوره هم شامو با خنده و شوخی خوردیم ..
    شامو که خوردیم مامان خودش جمع و جور کرد .. نیما هم کیکو در آورد گذاشت رو میز 22 تا شمع کوچولو فرو کرد توش .. منم فقط نگاش می کردم ..
    کادوهای خودش و مامان و بابا رو گذاشت کنار کیک .. مامان هم میوه آورد و خلاصه حسابی داشتن می رسیدن به من .. عجییییییییب مهربون شده بودن همه ..
    نیما رفت دوربینشو آورد و گفت خب همه بیاین می خوایم عکس بگیریم ..
    با عجله گفتم نه نه من این شکلی عکس نمی گیرم .. بذار برم لباس عوض کنم یه کم به خودم برسم بعد
    گفت باشه زود بیا ..
    مامان هم رفت لباسشو عوض کنه ... یه تاپ سفید یه دست داشتم اونو پوشیدم با یه دامن سفید که روش پره گلای آبی بود .. موهامو خوشگل کردم و یه کوچولو آرایش کردم اومدم بیرون
    بابام از زیر عینکش نگام کرد پوز خند زد و گفت مگه عروسیه ؟
    با حرص و شوخی قاطی گفتم چیه مثه تو خوبه ؟ پاشو خوشتیپ کن می خوایم عکس بگیریم ..
    خندید و مشغول حل کردن ادامه جدول اش شد ..
    نیما همینطوری نگام می کرد .. وقتی دید با تعجب دارم نگاش می کنم خندید و گفت بیا چند تا تکی بگیرم ازت تا بقیه بیان . رفتم نشستم . کیکم جلوم بود . یه 5 .6 تایی ازم گرفت تا مامان اینا اومدن دسته جمعی هم چند تا گرفتیم .. یه دونه هم با مامان و بابا گرفتم . نیما دوربینو داد به بابا گفت یکی هم از منو ندا بگیر ..
    بی هوا نشسته بودم واسه خودم . اومد نشست کنارم دستشو انداخت دوره کمرم و منو کشید سمت خودش و بابای منم فرت عکس گرفت ..
    تا دستشو گذاشت رو کمرم دوباره همون گرما منتقل شد به بدن من ..
    نیما گفت ای بابا نشد نشد دوباره .. یکی دیگه ..
    من اصلا تو حال خودم نبودم .. شدید گرم شده بودم ..
    دست منم کشوند گذاشت پشت کمر خودش و یه عکس دیگه با هم گرفتیم .. .. همون جا نشست کنارم و گفت خببببببب حالا نوبت کادوهاته .. باز کن ببین خوشت میاد یا نه ؟ ..
    با خنده گفتم خب این مال کیه ؟
    با ذوق گفت مال منه مال منه ..بازش کن
    نمی دونستم چی گرفته ..مامان اینا رومی شد حدس زد . ولی این نیما هر دفعه یه چیز می گرفت که من اصلا تو فکرشم نبودم .
    بازش کردم دیدم یه کیف سی دیه ..
    تعجب کردم ..
    خندید گفت بازش کن
    زیپشو کشیدم و بازش کردم ... چشام 4 تا شد .. از ذوق زبونم بند اومده بود ..
    تمام فول آلبومهایی که کلی وقت دنبالش بودمو برام جور کرده بود .. همه مرتب .. رو سی دی های خوشگل خوشگل .. دونه دونه ورق زدم دیدم ای خدا !!!‌‌ همه رو زده برام ..
    با ذوق پریدم بهش و بی اختیار ماچش کردم گفتم واییییییییییییی نیمایی .. مرسیییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییی . ای خدا عجب آدمی هستی تو .. از کی تا حالا دنبالش بودی ؟
    قیافه گرفت برام و گفت ما اینیم دیگه عزیزم . چی فکر کردی ؟
    بازم ازش تشکر کردم و رفتم سراغ کادوی مامان و بابا .. همیشه مشترکی بود کادوهاشون ..
    بابام رو شوخی برگشت گفت حالا چی گرفتیم مهین ؟
    نگاش کردم و خندیدم . گفتم می دونم انقدر سرت شلوغه که حق داری وقت نکنی خودت بری بگیری
    جعبه اش کوچیک بود .. بازش کردم . در جعبه روهم باز کردم دیدم ای خداااااا یه گوشواره خوشگل ناناسه .. آوردمش بالا گفتم بابا اینو گرفتی ، ببینش ..
    بابام از زیر عینک نگاه کرد گفت آها یادم اومد
    همه زدیم زیر خنده .. رفتم جفتشونو بوسیدم . ازشون تشکر کردم ..
    کیکو همیشه مامان می برید . فقط من برا افه دو تا عکس گرفتم یعنی دارم کیک رو می برم.. بعد رفتم كنار ... مامان اومد برید و تقسیمش کرد .. چون بعد شام بود کسی زیاد میل به کیک نداشت .. خلاصه هر کی یه کم خورد و مراسم تموم شد .. بازم از همشون تشکر کردم و هول هولکی با سی دی ها رفتم تو اتاق تا آهنگهایی که یه مدت طولانی بود دنبالش بودمو گوش بدم ..
    لباسامو عوض کردم و کادوهامو گذاشتم کنار کادوی یلدا .. بابا اینا کم کم رفتن خوابیدن .. نیما با دوربین اومد تا عکسا رو بریزه رو کامپیوتر ..
    گفت چی کااااااار میکنی؟
    با خنده گفتم دارم دنبال آهنگی که کلی وقت بود دنبالش بودم می گردم ..
    خندید گفت کادوتو دوست داشتی ؟
    گفتم خیلیییییییییییییییییییی خری .. دوست داشتم ؟ دارم می میرم از ذوق
    صندلی رو کشید کنار صندلی منو نشست روش گفت خدارو شکر . بیا اینم عکسا . کارت تموم شد بریز ببینیم چطوری شده ؟
    گفتم باشه باشه .. فعلا که فکر کنم تا صبح میخوام آهنگ گوش بدم ..
    با خنده بلند شد یه دستی به موهام کشید و رفت سمت در اتاق
    یه دفعه وایساد رفت سراغ کادوی یلدا ..
    با تعجب گفت این چیه ؟ کی داده ؟
    برگشتم نگاه کردم خندیدم گفتم یلدا داد بهم .. امروز توی راه برگشت ..
    با یه حالتی گفت آهااااا .. اوکی ..
    گفتم چیه ؟ فکر کردی شهروز داده بهم ؟
    چشمک زد .. فهمیدم منظورش همینه
    خندیدم گفتم نه بابا ، اون از این سلیقه ها نداره .. ببین چه نازه . اون فقط بلده شر درست كنه
    با حالتی كه انگار داره با خودش حرف می زنه گفت : نگران نباش . به همین زودیها از شرش خلاص می شی .
    برگشتم نگاش كردم
    - هان ؟؟!!
    - هیچی عزیزم . منظوری نداشتم . بشین آهنگاتو پیدا كن . صداشم كم كن مامان اینا می خوان بخوابن . بعد هم عكس ها رو بریز تو كامپیوتر . زیاد هم بیدار نمون .
    اینقدر دستور داد كه دیگه زیاد گیر به حرفش ندادم و گفتم چشم
    بهم شب به خیر گفت و رفت خوابید . من تا یكی دو ساعت داشتم آهنگهامو گوش می دادم و با هر آهنگی كه گوش می دادم كلی ذوق مرگ می شدم . آخرش هم عكسها رو توی كامپیوتر ریختم . نشستم عكسها رو نگاه كردم . از عكس دونفری خودمون خیلی خوشم اومد . چقدر من و نیما به هم می اومدیم . چی می شد نیما داداش من نبود ؟ . از فكرخودم خندم گرفت . پاشدم چراغو خاموش كردم و خوابیدم

  2. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت یازدهم :

    چقدر حالم از دیشب بهتر بود ...
    صبح خیلی خیلی سر حال بودم . انگار 100 ساعت خوابیده بودم و تمام خستگیم برطرف شده بود .. جزء روزای معدودی بود که وقتی از خواب پا می شدم چشمام خواب آلوده نبود و بی حس و حال نبودم .. تا بلند شدم چشمم به سی دی هایی که رو میز کامپیوتر بود افتاد .. یاد دیشب و تولدم و کادوهام افتادم .. بازم ذوق کردم . پا شدم زود صبحونمو خوردم با مامان .. نیما هم خواب بود هنوز .. دوباره اومدم پشت کامپیوتر و بازم آهنگایی که خیلی وقت بود دنبالشون بودمو گووش کردم .. تا بریزم رو هارد و گوششون بدم یه ساعت طول کشید . اصلا نفهمیدم چطوری گذشت .. که نیما رو تو چهارچوب در اتاقم دیدم .. با ذوق بش سلام کردم .. خندید گفت دختر تو هنوز داری آهنگ گوش می دی ؟ نكنه دیشب اصلا نخوابیدی ؟
    خودمو لوس کردم گفتم ئهههه خب خیلی دوسشون دارم .. اگه بدونی چقدر دنبالشون بودم .. دستت درد نکنه
    خندید و گفت خواهش میکنم فینگیلیه شیطوون ...
    رفت پیش مامانم تا صبحونه اشو بخوره .. تقریبا كارم تموم شده بود ... شروع به مرتب كردن سی دی هایی كه رو میز بود كردم که یه دفعه چشمم به فیلمی افتاد که دو سه روز پیش یلدا بهم داده بود تا ببینم ... گفته بود بشین ببین حاااال کن .. حالا نمیدونم منظورش از حال گریه بود ( چون می دونست من دائم در حال گریه ام ! ) یا از اون لحاظ میگفت !!!
    البته می دونستم فیلمه صحنه محنه داره نمی شه جلو مامان بابا دید ... تعریفش رو از بچه ها شنیده بودم . فیلم قدیمی بود . ولی خوب من ندیده بودم ... سی دی هایی که نیما داده بود بهم و جمع و جوور کردم .. اومدم فیلمو بذارم ببینم که مامانم اومد دم اتاقم گفت ندا امروز دانشگاه نمیری ؟
    همونطوری که سرم تو کارام بود گفتم نه چطور ؟
    گفت پس حاضر شو بریم خوونه مامان جوون..
    حالم گرفته شد .. اصلا حوصله نداشتم .. البته خب مامان بزرگم بود .. دوسش داشتم .. ولی اول صبحی اصلا حس بیرون رفتن نداشتم ..
    با من من گفتم حتما من هم باید بیام ؟
    با تعجب نگام کرد و گفت وااا میخوای نیای ؟
    به خودم گفتم ول کن بخوام کل کل کنم بدتر بحث پیش میاد ... گفتم نه میام .. میام .. الان حاضر میشم ..
    همینطور که داشتم فیلمو می ذاشتم تو کمدم گفتم مامان با چی میریم ؟ نیما میرسونتمون ؟
    نیما از دستشویی داشت می اومد بیرون .. گفت کجا ؟
    ندا : خوونه مامان جوون اینا .. میای تو ؟
    نیما : من که نمی تونم بیام چون امروز کار زیاد دارم .. ولی می رسونمتون ..
    باز اینطوری خیلی بهتر بود ..
    گفم پس زود حاضر شو مامان لباس پوشیده ااااا
    نیم ساعت بعد تو ماشین بودیم .. مامان جلو می نشست .. دلم می خواست مثل روزای قبل من کنار نیما بشینم .. نمی دونم علاقه بود یا عادت .. چون اکثرا ما آدما این دو تا حسو با هم اشتباه می گیریم .. همونطوری به صندلی عقب تکیه داده بودم و زل زده بودم به جلو .. توی فکرم همه چیز بود .. یه موقع هایی می ترسیدم نکنه مخم قاطی کنه بس که فکرای مختلف توی یه زمان بهش حمله ور می شن ؟!
    فکر شهروز و تهدیداش .. فکر حرفای سعیده اینا که برام در میارن .. فکر تولد دیشب و قشنگی هاش .. فکر نیما که روز به روز بیشتر بهش عادت می کردم .. همه و همه ... بدبختی بعد از این همه فکر به هیچی هم نمی رسیدم .. جالب بود ..


  4. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    صدای نیما منو به خودم آورد ..
    نیما : چیه ؟ تو فکری ندا ؟
    نگاشون کردم دیدم اون از تو آیینه داره نگاه می کنه ... مامانممم کاملا برگشته زل زده به من ..
    خندیدم گفتم واا چتونه ؟
    مامانم که حوصله این ادا اطوارای منو نداشت با حرص سرشو برگردوند و به حال اولش برگشت .. نیما همونطوری که رانندگی می کرد حواسش به منم بود .. با چشم و ابروش علامت داد که یعنی چمه ؟
    سرمو دادم بالا و لبخندی بش زدم یعنی هیچی .. بی خیال
    مامانمم داشت زیر لبی غرغر میکرد .. همیشه بش می گفتم مامان عینه پیرزنا چرا غر غر میکنی ؟ درست صاف و پووست کنده بگو چی میگی ؟ البته رو شوخی می گفتم بش و اونم قاطی می کرد .. ولی امروز اصلا تو مووده شوخی نبود .. ترجیح دادم چیزی نگم ..
    پیچیدیم تو کوچه مامان جون اینا .. آخی چقدر خاطره داشتیم اینجا .. از اول بچگیمون خوونشون همین جا بود .. با ذوق و شوق از ماشین پیاده شدم .. و به خودم گفتم خوب شد اومدم .. چقدر دلم برای این خوونه و خاطره هاش تنگ شده بود .. 3.4 ماهی میشد نیومده بودم
    رفتم زنگ درو زدم ... مامان جوون بدون این که بپرسه کیه درو باز کرد ( صد بار بهش گفته بودیم بپرس کیه بعد زارپ درو باز کن !!! ) مامانو فرستادم تو و خودم رفتم از تو ماشین چیز میزایی که مامان براش خریده بودو بیارم .. با نیما گذاشتیمشون تو حیاط و نیما رفت که سوار ماشین بشه .. همونجوری دست به کمر وایساده بودم ... گفتم نمیای تو ؟
    دستشو گذاشت رو بینیش که یعنی چیزی نگوو .. اشاره کرد برو برو ..
    می خواست مامان جوون نفهمه با اون اومدیم که بعدا دلخور بشه
    داشت می رفت سوار بشه که برگشت گفت ندا ..
    ندا : جانم ؟؟؟
    با حالت شدید پرسشگرانه پرسید چیزی شده بود تو فکر بودی ؟
    بی اختیار دستمشو کشیدم رو لپش ( چقدر نرم بود ! ) و گفتم نه داداشی .. نگران نشو .. هیچ خبری نشده .. ندایی در امن وامانه .. خیالت راحت ..
    دستمو فشار داد و خندیدد و گفت خدافظ .. مواظب خودت باش
    براش دست تکون دادم و رفتم تو
    ..
    ..
    ساعت طرفای 7 بود که برگشتیم خونه خودمون .. خسته خسته بودم .. ولی مگه این مامانه ول کن بود ..
    نیما هم ساعت 10 بود اومد .. اونم بیچاره خیلی خسته بود .. تنها شبی بود تو این شبا که زیاد دور و بر من نپلکید و بعد از شامش رفت خوابید .. منم زیاد اذیتش نکردم .. می دونستم خسته است .. ظرفارو که شستم دیدم به به ... چراغای هال یکی در میون روشنه . یعنی مامان بابا رفتن خوابیدن .. یه دستی به خونه کشیدم و رفتم تو اتاقم گفت آخییییییییش بالاخره تموم شد .

    ...
    چشمامو باز كردم ... یه صبح دیگه ... ساعت رو نگاه كردم ، هفت و نیم بود . هرچند كه نمی خواستم برم دانشگاه ولی طبق عادت زود بیدار شده بودم . یكم قلت زدم . دلم می خواست باز بخوابم ... آفتاب تازه از پنجره ای كه زیرش می خوابیدم به داخل افتاده بود . هوا هنوز نیمه روشن بود ... ادامه اشعه آفتاب رو تا روی میزم دنبال كردم و یهو حواسم كامل سر جاش اومد و یاد تمام وقایع دیشب و خواب عجیب غریبم افتادم ... واقعا هم برام عجیب بود كه چرا یه همچین خوابی دیدم . معمولا آدم وقتی به یه موضوعی فكر می كنه خوابشو می بینه ... به نیما زیاد فكر می كردم . خیلی دوستش داشتم . خوب این علاقه از بچگی بود ... ولی وقتی بزرگتر شدم ، نیما رو شناختم ، خودمو ، احساسمو شناختم و تازه فهمیدم دوست داشتن چیه و وابستگی به یه نفر یعنی چی ... رنگ و بوی دیگه ای گرفت ... به نیما وابسته بودم ... نیما الگوی من و به عنوان یه مرد تكیه گاهم بود . وقتی بهش فكر می كردم احساس می كردم قلبم گرم می شه .نمی دونم . نیما بچه خوشتیپ بود . خیلی از همكلاسیهای من سر و دست می شكستن باهاش دوست بشن . قد بلند و چهار شونه بود . یه مدت بدنسازی می رفت و هیكلش خیلی توپ شده بود ... قیافه اش هم به عنوان یه مرد خیلی جذاب بود . یه كم سبزه بود . موهاشو فرق وسط باز می كرد و وقتی موهاش می ریخت روی پیشونیش دل همه رو می برد . اكثرا هم اسپورت می پوشید .
    نیما كلا به بابام و خانواده بابام رفته بود و من به مامانم . من چشمام قهوه ای بود . پوستم سفید بود و صورتم گرد بود . مثل مامانم . بابام می گفت تو سایز كوچیك مامانتی . حتی چاقیت هم به اون رفته . البته من واقعا چاق نبودم . یه كم تپل بودم . مامانم وقتی موهاشو رنگ نمی كرد مثل موهای من مشكی بود . ولی الان معمولا هر ماه یه رنگ و یه مدل بود ... ولی نیما خیلی فرق داشت . چشماش مشكی بود و موهاش قهوه ای سیر . مثل بابام . البته بیچاره بابام الان تقریبا كچل بود و از ته مونده های موهاش می شد یه چیزایی رو فهمید . همونطور كه گفتم نیما كلا شبیه فامیل پدریم بود . مخصوصا یكی از عموهام كه وقتی جوون بود تو تصادف كشته شده بود و عكسش همیشه رو میز بابام بود . عكسش با نیما مو نمی زد . فقط اون موهاشو به سبك اون موقع رو به بالا شونه كرده بود و ژل زده بود . ولی نیما با اون زلف پریشونش دلبری می كرد ... یه كم دیگه تو جام چرت زدم . ساعت هشت و نیم شده بود . دیگه حوصله رختخواب نداشتم ... از جام بلند شدم .
    تا از اتاق بیرون اومدم نیما رو دیدم که در حالی که لقمه صبحونش تو دهنشه داره کفششو می پوشه و میره .. نیما امروز كه جمعه است ! كجا می ری صبح به این زودی ؟
    خیلی سریع جواب داد جایی قرار دارم عزیزم . و بلند گفت خدافظ خدافظ ...
    واااااا !!!؟؟؟ این نیما اصلا چند وقتیه مشكوك می زنه . نكنه عاشق شده ؟ وااااای یعنی من می تونم تحمل كنم ؟ رفتم تو دستشوئی و به خودم نگاه كردم .
    ... دختر خجالت بكش . مگه نیما دوست پسرته ؟ مگه عاشقش شدی كه از فكر عاشق شدن نیما اینقدر بیچاره می شی ؟ حالا فرضا عاشق یه دختر دیگه شه ... اصلا جنس اون علاقه با جنس علاقه تو زمین تا آسمون فرق داره . نشنیدی یكی می گه مثل برادرمی ؟ تو رو مثل خواهر دوست دارم ؟ اون برادرته و همیشه باهاته . تا آخرش . حتی اگه خودش هم نخواد تا ابد برادرته . هیچكس نمی تونه جداتون كنه . قشنگیش هم به همینه . رابطه شما از روابط بقیه یه قدم جلوتره . چون توش جدائی معنی نداره
    سر و صورتمو شستم و باز دیدم که با مامانم تنهام ... بابام جمعه ها صبح زود با دوستاش می رفت كوه . اصولا خونه خیلی سوت و کور می شد وقتی مرداش نبودن .. ما خانواده آرومی بودیم . ولی خب بابام و نیما یه زمانایی شلوغش می کردن .. وقتی اونا هم نبودن دیگه هیچی .. انگار هیچ کس خونه نیست ..
    صبحونمو خوردم و یه کم با مامان به گل و گلدونای توی بالکن ور رفتیم .. البته من فقط نگاه می کردم و اون با عشقای خودش که گلاش باشن مشغول بود .. رفتم تو اتاقم . اولین کاری که کردم فیلمو گذاشتم تو پاکتشو گذاشتم ته کیفم . راستی چرا نیما صبح رفت ؟ زیادم تحویل نگرفتاااا .. با بی تفاوتی شونه هامو انداختم بالا تو دلم گفتم تو هم بی جنبه ایاااااااا .. تا یکی بت محبت می کنه آویزوونش میشی .. !
    تا ظهر خونه رو جمع و جور كردیم . اصولا جمعه ها روز بد بختی من بود . مامانم یادش می افتاد كه باید نظافت كنه . یعنی نظافت كنم . عین كوزت از من بدبخت كار می كشید ... نظافت و دستمال كشی و جارو و پارو و بشور و بساب كه تموم شد رفتم تو اطاقم و باز سی دی های نیما رو زیر و روو کردم و یه کم نانای گوش دادم .. وقت ناهار كه شد انگار مامانم دلش به حالم سوخته بود . چون خودش میزو چید و واسه ناهار صدام كرد . پرسیدم نیما كجا رفت ؟ ناهار نمیاد ؟
    - نمی دونم . فكر كنم نیاد . من كه به موبایلش زنگ زدم جواب نمی داد ... براش نگه داشتم .
    نمی دونم چرا دلم شور افتاده بود . خیلی سابقه داشت كه نیما می رفت بیرون و بی خبر دیر می كرد . واسه همین هم مامانم ریلكس نشسته بود . ولی من دلم شور می زد . پا شدم زنگ زدم به موبایلش ... جواب نمی داد . براش اس ام اس زدم نیما كجائی ؟ ... دلیور شد ولی جوابی نیومد . رفتم نشستم سر میز جلوی مامانم ... یه کم راجع به مامان جوون و این که قراره بره مکه باهم حرف زدیم .. قرار بود خالم همراهش بره .. مامانم خیلی نگرانش بود ... نمی خواست این پیرزن از جاش تکون بخوره که یه وقت خدای نکرده چیزیش بشه ..
    ناهار كه خوردیم مامانم رفت خوابید . منم ظرفها رو شستم و باز رفتم تو اتاقم .. نمی دونم چم شده بود .. همش فکر و خیال تو سرم می اومد
    هر چی خواستم بشینم یه كم درس بخونم نشد .. یه حسی داشتم .. نمی دونم دلشوره بود؟.. ناراحتی بود ؟ .. حوصله ام سر رفته بود ؟ تنهایی اذیتم میکرد ؟ چی بود ؟ هر چی بود داشت کلافه ام می کرد ...
    پا شدم تل و برداشتم زنگ زدم به نیما . اونقدر گوشی رو نگه داشتم كه قطع شد . ولی جواب نداد ... اس ام اس دادم نیما تو رو خدا به من زنگ بزن . نگرانتم ...
    نكنه گوشیشو دزدیدن . نكنه تصادف كرده ... سعی كردم بیخیال این فكرها شم و زنگ زدم به یلدا .. نیم ساعتی با اون حرف زدم .. از همه چیز گفتیم با هم .. ولی از نیما نگفتم . نمی خواستم به زبون بیارم كه شرایط غیر عادیه . اینجوری دلشوره ام بیشتر می شد . بعد از قطع کردن تل بازم دلشوره اومد سراغم ..
    کسی هم نبود که باهاش حرف بزنم .. پاشدم آهنگ شاد گذاشتم بلندش کردم تا حواسم پرت بشه .. صدای مامانم در اومد .. تو دلم گفتم این آماده بود من آهنگ بذارم غر بزنه ؟ می ذاشتی یه دقیقه می خووند .. شدید کلافه شده بودم .. بازم به نیما زنگ زدم و باز هم جواب نداد . رفتم تو اتاقم .. بدبختی خوابمم نمی برد که بگیرم کپه مرگمو بذارم .. به زور باز رفتم سر درسم . یه دو ساعتی الکی خودمو با کتابام و جزوه هام مشغول کردم تا زمان بگذره ... حداقل بابا می اومد یه کم اوضاع فرق می کرد .. نمی دونم چرا امروز انقدر من حس بدی داشتم که اینطوری شده بودم ؟
    ...
    ساعت طرفای 5 بود مامانمم دیگه بیدار شده بود و تو اشپزخونه مشغول شام درست کردن بود .همزمان هم با تل داشت حرف می زد .. از نیما هنوز خبری نبود . اس ام اسمو هم جواب نداده بود ... می ترسیدم یه جا كار داشته باشه منم زنگ بزنم شاكی شه ... یهو به ذهنم رسید كه الان اگه یلدا بود می گفت احتمالا رو كاره ... از مجسم كردن نیما با یه دختر دیگه حسودیم شد . مجبورم صادقانه اعتراف كنم .
    ولی اون لحظه دعا كردم خدا جوون داداشیم سالم باشه . با هركی و هر كجا كه می خواد باشه . رفتم پیش مامانم . یه کم وول زدم کنارش و دو تا چایی ریختم برا خودمون .. دیگه واقعا از دلشوره داشتم می مردم .. فقط تند تند صلوات می فرستادم . خواستم به مامانم بگم مامان نیما دیر نكرده كه صدای زنگ موبایلم از تو اطاقم منصرفم كرد . دویدم طرفش و شمارشو نگاه کردم . نمی شناختم !! .. با تعجب گوشیو جواب دادم ..
    یه صدای نا آشنا از اون طرف گفت : خانم ندا حكیمی ؟
    با تعجب گفتم بله ؟
    - شما آقایی به اسم نیما حكیمی می شناسید ؟
    پاهام شل شد و نشستم روی تخت . اشكام راه افتاد . خدایا نیما

  6. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    با بغض گفتم آقا داداشمه . تو رو خدا چی شده ؟
    - گوشی
    یكی دو ثانیه بعد صدای دیگه ای گفت الو ؟ ندا ؟ 2.3 ثانیه اول نشناختمش .. بعد با تعجب گفتم نیماااااا تویی ؟
    نیما : آره .. هیچی نگو .. اسم منو نبر
    تمام بدنم یخ شد .. فهمیدم یه چیزی شده .. خدایا فقط نیمای من سالم باشه ..
    نمی دونستم باید چی بگم ؟
    مامان که متوجه نشده بود داشت هنوز حرف می زد
    گفتم مامان حواسش نیست . من تو اطاقمم ... نیما چی شده ؟ کجایی ؟ این شماره کجاست ؟
    با یه حالتی که هم می خواست من هول نکنم هم خودش هول بود گفت ندا شلوغش نکنیااااا .. فقط پاشو بیا اینجا
    دستام به وضوح می لرزید ... گفتم ک ک ک جا ؟؟؟؟؟ کجا باید بیام ؟
    نیما :کلانتری 125یوسف آباد رو بلدی ؟
    تا چند لحظه نمی تونستم حرف بزنم ... با دلهره گفتم نیما کلانتری چیه ؟ یعنی چی ؟
    نیما : هول نشو .. هیچی نشده .. تو فقط پاشو بیا اینجا .. باید باشی .. اومدیاااااااا
    ندا ندا ... شناسنامه خودت و منم ور دار بیار ... لازم می شه . ماله من تو کشو پایینی کمدمه
    ( اگه زمان مناسب تری بود می گفتم مگه می خوان عقدمون كنن )
    - باشه باشه . ولی نیما اینجا کجاست ؟ من بلد نیستم ...
    نیما با حرص گفت ای بابااااا .. سوار آژانس شو بیا . كلانتری كه دیگه تابلوئه . بنویس آدرسو
    معلوم بود خیلی عصبیه . آدرسو که داد سریع قطع کرد و من موندم و هزار تا سوال بدون جواب .. که خدایا یعنی چی ؟ چی شده ؟ نیما کجا کلانتری کجا ؟ با من چی کار دارن ؟ یعنی چی شده ؟
    بهترین كار این بود كه زودتر برم . تو آژانس هم می شد از این فكرها كرد . با عجله پاشدم رفتم دم کمدم . مثبت ترین لباسی که داشتمو پوشیدم .. با مقنعه بدون یه قلم آرایش اومدم بیرون .. ای خدااااااااااااااااااااا مامان هنوز داشت حرف می زد ... یه لحظه از دستش کلافه شدم دلم می خواست سرش داد بزنم که قطع کنه اون تلفن لعنتیو ..رفتم شناسنامه جفتمونو برداشتم گذاشتم تو کیفم و اومدم تو هال ....مامانم تا منو مانتو پوشیده دید اشاره کرد کجا ؟ با حرص گفتم برو بابا ... رفتم سمت در که کفشمو بپوشم با عجله گفت مامان من زنگ می زنم دوباره الان باید برم..
    قطع کرد اومد گفت با توام .. می گم کجا ؟
    با عصبانیت گفتم تموم شد بالاخره ؟ خسته نمیشی ؟
    خیلی جدی گفت به تو هیچ ربطی نداره . می گم کجا ؟
    اومدم بگم به تو هیچ ربطی نداره دیدم خیلی ضایعست
    گفتم نیما زنگ زده باهام کار داره . باید برم ..
    همونطور جدی گفت کجا ؟ مغازه ؟
    هول هولکی جوابشو می دادم ... گفتم نه نه بیرون قرار گذاشته .. باید برم عجله داشت ..
    تا اومدم برم بیرون دستمو گرفت گفت ندا مدیونی اگه چیزی شده باشه به من نگی ..
    خنده مصنوعی بش کردم و گفتم وااا چی شده باشه مثلا ؟
    همونطوری زل زده بود تو چشام و منتظر بود من ادامه بدم حرفمو
    بی اختیار رفتم سمت صورتشو و بوسش کردم گفتم به موبایل من زنگ بزن نگران شدی .. نیما گوشیش تو مغازه جا مونده
    خودم مونده بود این دروغا رو از کجام در میارم من ؟
    با عجله ازش خدافظی کردم و تو حیاط سرمو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم ...هوا تاریک بود ... زیپ کاپشنمو کشیدم بالا و گفتم خدایا خودت کمک کن ..
    نفس نفس میزدم .. انقدر هول بودم که زنگ نزدم آزانس .. رفتم آژانس سر کوچمون ماشین گرفتم و آدرسو دادم بش .. تمام طول راه عین دیوونه ها داشتم دعا می خوندم .. یه دور کامل ختم قران کردم فکر کنم بس که چیز میز خووندم .. دستام می لرزید .. دائم قیافه نیما می اومد جلو چشمام.. خدایا خودت به خیر کن .. یعنی چی شده آخه ؟ یعنی نیما كاری كرده ؟ نكنه با دختر گرفتنش ؟! چرا من باید برم ؟ اونم با شناسنامه ؟! ...
    بدبختی با وجود جمعه بودن باز هم ترافیک بود .. 45 دقیقه تقریبا طول کشید تا رسیدیم ...
    ای خدا من تا حالا کلانتری نرفتم ... برم بگم چی ؟ رفتم جلو ... ابهت کلانتری و سربازاش و ماشینای پلیسی که دم در بود باعث لرزش بیشتر دستام شد . رفتم جلوی سربازی که دم در تو یه اطاقك آهنی وایساده بود
    - سلام جناب سروان
    خیلی مودبانه گفت سلام خانم . بفرمائید ؟
    - جناب سروان داداشمو آوردن اینجا . زنگ زده من بیام اینجا
    یه كم لحنش تغییر كرد . احتمالا اولش فكر می كرده من شاكیم . حالا به عنوان خواهر یه متهم باهام صحبت می كرد
    - داداشت چیكار كرده ؟
    با گریه گفتم به خدا داداش من هیچ كاری نكرده ... من نمی دونم ... زنگ زده من بیام اینجا
    - خیلی خوب . از حیاط برو داخل ساختمان . در اول سمت راست . بالاش زده افسر نگهبان . برو همونجا پیش افسر نگهبان . به اون بگو
    رفتم داخل حیاط . حیاط بزرگی داشت . یه گوشه ماشینهای پلیس به ردیف پارك شده بودن . تقریبا خلوت بود .
    دیوارهای حیاط به رنگ سبز ماشین پلیس ها بود . رو یه دیوارش هم سر تا سری نوشته بود : نیروی انتظامی مظهر اقتدار ملی است . حیاط رو رد كردم و وارد راهروئی شدم . دو طرف راهرو پر از پوسترهای مختلف بود . انگار اینجا نمایشگاه آثار یه گرافیسته . از تبریك هفته دفاع مقدس كه مال سه چهار ماهه پیش بود و هفته نیروی انتظامی كه نمی دونم كی بود ... تا شعارهای پشتیبان ولایت فقیه باشید تا آسیبی به مملكت نرسد ... آمریكا هیچ غلطی نمی تواند بكند و عكس شهدا و ... .
    بالای در اولین اطاق تابلوی افسر نگهبان رو تشخیص دادم . خواستم برم داخل كه سربازی كه اونجا بود و من تازه دیده بودمش اومد جلو
    - بفرمائید
    - سلام ... مثل اینكه برادر منو آوردن اینجا . زنگ زد گفت اینجائه
    - جرمش چیه ؟
    كلمه جرم رو كه شنیدم باز بغضم گرفت . اصلا نمی تونستم نیما رو مجرم تصور كنم
    - نمی دونم . اون پسر خوبیه . من نمی دونم چیكار كرده . فقط گفت آوردنش اینجا
    - اسمش چیه ؟
    - نیما حكیمی
    - چند لحظه صبر كن
    در زد و رفت داخل . از پشت شیشه دیدم با مردی كه پشت میز نشسته بود صحبت كرد و اومد به طرف در . كشیدم كنار
    - برو تو
    در زدم و داخل شدم ... اطاق كوچیك و خلوتی بود . شاید چون غروب جمعه بود . من همیشه كلانتری رو یه جائی تصور می كردم شلووووووووغ . پر از داد و بیداد و سر و صدا و كتك كاری ... دور تا دور اتاق صندلی بود . دو سه تا میز تو اتاق بود كه فقط پشت یكیش مرد میانسالی نشسته بود كه رو سینه اش نوشته بود داوود رشیدی ... تو اون هاگیر واگیر خنده ام گرفته بود . نگاهش كردم . هیچ شباهتی به داوود رشیدی نداشت یه مرد میانسال ... صورت اصلاح كرده . با سبیل پر پشت داشت . موهاش ریخته بود . مخصوصا جلوی سرش ... هنوز سرش پائین بود . یه كلاه پلیسی روی میزش بود و یه یونیفورم و هفت تیر هم از چوب لباسی كنار دستش آویزون شده بود .... پشت سرش باز زده بود نبروی انتظامی مظهر اقتدار ملی است .
    سلام كردم . سرشو بالا آورد .
    - بفرمائید
    شروع كردم دیالوگ تكراری رو برای سومین بار گفتن
    - جناب سروان برادرم رو آوردن اینجا
    - اسمش چیه ؟
    - نیما حكیمی
    - آها بفرمائید
    با دست به صندلی جلوی میزش اشاره كرد . نشستم
    - جناب سروان تو رو خدا بگین چی شده . برادرم چی كار كرده ؟به خدا اون بیگناهه
    - اجازه بدید
    و با صدای بلند داد زد سكار كریمی ... كریمی
    سربازی اومد تو و شششششق پاهاشو كوبید به هم
    - بله جناب سرگرد ؟
    - پرونده نیما حكیمی رو بیار . همون متهم به ضرب و جرح
    - چشم جناب سرگرد
    ضرب و جرح ؟؟!! نیما ؟؟!! با كی ؟ اصلا عقلم كار نمی كرد
    سربازه رفت بیرون و دو دقیقه بعد برگشت . تو این دو دقیقه من بدون حرف به عكسهای توی اطاق كه شامل خاتمی و خامنه ای و خمینی می شد نگاه می كردم ... جناب سروانه هم سرش پائین بود و چیز می نوشت ...
    وقتی كریمی برگشت پرونده قرمز رنگی رو داد به جناب سروانه و رفت بیرون . داوود رشیدی پرونده رو باز كرد و یه كم اونو خوند . سرشو آورد بالا و مو شكافانه تو چشمای من نگاه كرد
    - خانم شما چه نسبتی با شهروز شهبازیان دارین ؟

  8. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - خانم شما چه نسبتی با شهروز شهبازی دارین .
    این كلمه رو كه شنیدم انگار با پتك زدن تو سرم . كل جریانو تا آخرش فهمیدم ... یاد روزی افتادم كه تو پارك طالقانی دو تا سرباز جلومون رو گرفتن و همین جمله تكراری رو پرسیدن :
    - شما با آقا چه نسبتی دارین ؟
    اشكام بی اختیار جاری شدن
    - هیچی آقا . به خدا هیچی
    - پس شما با این آقا نسبتی ندارین ؟
    - ( با هق هق جواب می دادم ) نه به خدا
    - یعنی اصلا نمی شناسینش ؟
    - چرا . چرا . ولی نسبتی باهاش ندارم
    - خوب ؟
    با همون هق هق شروع به تعریف كردم
    - جناب سروان به خدا اون اومده بود توی دانشگاهمون
    - دانشجوئی ؟
    - بله
    - كدوم دانشگاه درس می خونی ؟
    - آزاد
    - خوب ؟ ادامه بده
    - جناب سروان . به خدا ما اولش با هم دوست شدیم ... یه دوستی ساده . ولی اون شروع به اذیت كردن من كرد ... عذابم می داد
    - چیكارت می كرد ؟
    - همش بهم شك می كرد ... بهم تهمت می زد ... گیر می داد
    - خانواده تون هم در جریانن ؟
    سرمو انداختم پائین
    - برادرم می دونه
    - پدر مادرت چی ؟
    - نه
    - پس دوستی ساده نبوده
    - چرا به خدا جناب سروان . به خدا یه دوستی ساده بود . به جون همون برادرم
    و زار زار شروع به گریه كردم ... تمام غصه های این مدت فریاد شده بود و از گلوم خارج می شد... انگار دلش به حالم سوخت. دست از بازجوئی من كشید . بلند شد از میز وسط اتاق یه لیوان آب ریخت و داد دستم و بالای سرم وایساد
    - برات مزاحمت ایجاد كرده بود ؟ این پسره ... شهروزو می گم
    - بله جناب سروان . اولش به موبایلم زنگ می زد . به داداشم گفتم . داداشم باهاش حرف زد . ولی دست از سرم بر نداشت . مجبور شدم موبایلمو بفروشم . بعدش خونه زنگ می زد . یه بار هم جلوی دانشگاهمون جلومو گرفت و تهدیدم كرد
    - بعدش رفتی به داداشت گفتی بره بزنتش ؟
    دوباره شروع به گریه كردم
    - نه به خدا جناب سروان . مگه داداشم كتكش زده ؟ من جریانو گفتم . ولی نمی دونستم می ره باهاش دعوا می كنه . به خدا نمی دونستم . حالا داداشم كو ؟
    نشست روبروی من و با حالتی كه انگار خسته است تو پشتی صندلیش فرو رفت و گفت
    - برادر شما ساعت 11 صیح امروز با شهباز ... ( پرونده رو باز كرد و نگاهی بهش انداخت و ادامه داد ) شهروز شهبازیان وارد نزاع شده و با هم كتك كاری سختی كردن
    - الان دادشم كجاست ؟
    - هر دو شون تو باز داشتگاهن . برادر شما شهروزو از ناحیه سر و صورت مجروح كرده
    - جناب سروان به خدا داداش من بی تقصیره . اون به خاطر من اینكارو كرده
    - خوب با این توضیحات شما قضیه فرق می كنه . خودش هم مرتب اظهار می كرده كه این آقا برای خانواده اش مزاحمت ایجاد می كرده . شما همین توضیحات رو بنویسین و امضا كنین . می تونین توش از آقای شهبازیان به خاطر ایجاد مزاحمت شكایت كنید . در اون صورت برادرتون با توجه به این كه جراحات آقای شهبازیان زیاد جدی نیست آزاد می شه و از آقای شهبازیان هم یه تعهد می گیریم كه دیگه برای شما مزاحمت ایجاد نكن .
    بعدش كاغذی رو جلوم گذاشت كه بالاش آرم نیروی انتظامی بود و زیرش نوشته بود داد خواست ... یه خودكار هم بهم داد .
    - چی بنویسم ؟
    مثل معلم هایی كه دیكته می گن گفت :
    - بنویس اینجانب ... فرزند ... به شماره شناسنامه ... صادره از ... بدینوسیله شكایت خود را از آقای شهروز شهبازیان . به علت ایجاد مزاحمت و تهدید اعلام نموده و تقاضای رسیدگی دارم . زیرش هم آدرس و شماره تماست رو بنویس و امضا كن ... سركار كریمی ... كریمی
    دوباره كریمی اومد تو و شقققققققق پاهاشو به هم كوبید و سرشو بالا گرفت
    - بله جناب سرگرد .
    - برو آقای نیما حكیمی و شهروز شهبازیان رو از بازداشتگاه بیار
    - چشم جناب سرگرد
    صدای زنگ موبایلم از توی كیفم بلند شد . صدای زنگ خونه بود . نمی دونستم الان چی بگم . ترجیح دادم فعلا بذارمش روی سایلنت ... بعدا یه چاخانی می گفتم ( چه عادی شده بود واسم !! )
    دوباره به نوشتن ادامه دادم . همونطور كه تند تند می نوشتم تو دلم گفتم تو رو خدا كریمی . زودتر برو داداشمو بیار ببینمش . مردم از دلشوره
    وقتی كریمی رفت . افسر نگهبانه رو كرد به من و گفت : شتاسنامه هاتونو آوردین ؟
    سریع و با عجله در كیفم رو باز كردم و شناسنامه ها رو در آوردم
    - بعله بفرمائید
    شناسنامه ها رو باز كرد و هر دو رو نگاه كرد . معلوم بود با هم مطابقت می ده ... باز داد زد حسین زاده . سركار حسین زاده .
    انگار اونجا تلفنی آیفونی چیزی نداشت . عین سر جالیز عربده می كشید
    یه پسر قد بلندو لاغرعینكی كچل اومد تو و مثل اولی پا كوبید
    - بله جناب سرگرد ؟
    - سریع از این دو تا شناسنامه یه كپی بگیر بیار واسه من
    - چشم جناب سرگرد
    حسین زاده رفت دنبال كپی گرفتن . هنوز در كامل پشت سرش بسته نشده بود كه دوباره باز شد و اول صورت زیبای نیما و بعد نگاه خشن شهروز به دنبالش و در نهایت كریمی وارد شدن .
    - بشونشون همون دم در
    سرو صورت شهروز كبود و زخمی بود . دست نیما درد نكنه . دلم خنك شد . نیما نگاهم كرد و لبخند زد . با لبخندی جوابشو دادم . صورت نیما هم یكی دو جا قرمز شده بود
    افسر نگهبانه گفت :
    - خانم شما بفرمائید پیش برادرتون ... ( به شهروز اشاره كرد ) پاشو بیا اینجا .
    از خدا خواسته سریع پاشدم رفتم پیش نیما . شهروز هم رفت نشست جای من ... كنار نیما نشستم و بازوشو گرفتم و با بغض گفتم
    - نیما حالت خوبه ؟
    دستمالی از تو جیبش در آورد و داد بهم
    - خوبم . نگران نباش . بگیر اشكاتو پاك كن اینجوری زار نزن اینجا
    گرفتم صورتمو پاك كردم . جناب سروانه رو كرد به شهروز و در حالی كه با خودكارش به ما اشاره می كرد گفت :
    - این خانم و آقا از تو شاكین
    - اونا از من شاكین ؟ این آقا منو كتك زده ... اونوقت شاكیم هست ؟؟!!
    عجب بچه پر رویی بود
    - بله . این خانوم رو می شناسی ؟
    - توی دانشگاهشون دو سه بار دیدمش
    نا خودآگاه بلند شدم گفتم جناب سروان دروغ می گه ... نیما دستمو كشید و نشوندم روی صندلی . جناب سروانه هم رو كرد به من و گفت خانم اجازه بدید ... و دوباره از شهروز پرسید
    - همین ؟
    - بله
    - پس قبول نداری كه مزاحم این خانم شدی ؟
    - نه جناب سرگرد . من مزاحم این خانم نشدم
    - خیلی خوب ... پس من مجبورم صبح شنبه پرونده اتون رو بفرستم دادسرا . اونجوری هم سابقه دار می شی ... هم برات جریمه و شاید هم حبس تعیین كنن . همینجا یه تعهد بده كه دیگه مزاحم این خانم نمی شی و دورش نمی چرخی . به نفعته
    شهروز سرشو انداخت پائین
    - من مزاحمش نشدم . یه بار رفتم دم دانشگاهشون
    - ولی بیشتر از این بوده . مرتب به این خانم زنگ می زدی ... با برادرش هم كه حرف زدی فحاشی كردی . به خونه اشون زنگ می زدی ... دم دانشگاهشون هم تهدیدش كردی . خانم شاهدی هم برای این قضیه دارین ؟ كسی دم دانشگاه شما رو دیده
    همین موقع حسین زاده وارد شد و شناسنامه ها و كپیشون رو به افسره داد . داود رشیدی شناسنامه ها رو به خودش داد و با اشاره به ما گفت :
    - اینا رو بده به اون خانوم و آقا
    یاد سعیده افتادم .
    - بله جناب سروان . دوستم دیدتمون
    در حالی كه كپی شناسنامه ها رو ضمیمه پرونده می كرد گفت
    - خیلی خوب . به اون دوستتون هم بگین فردا بیاد داد سرا .
    و به شهروز نگاه كرد
    - چیكار كنم ؟ بفرستمتون داد سرا ؟
    شهروز همونطور كه سرش پائین بود آروم گفت نه
    آخی . یه لحظه دلم براش سوخت .
    - پس قبول می كنی كه مزاحم این خانم شدی ؟
    - بله
    افسر نگهبان فرمی رو از كشوی میزش بیرون كشید و با یه خودكار به دست شهروز داد و گفت خیلی خوب . حالا مثل یه بچه خوب بشین یه تعهد نامه بنویس .
    بعد همونطور كه به من دیكته گفته بود شروع كرد : بنویس اینجانب ... فرزند ... به شماره شناسنامه ... صادره از ... بدینوسیله تعهد می نمایم از این تاریخ به بعد كوچكترین تماسی با خانم ندا حكیمی فرزند ... پرونده رو باز كرد و از روی شكایتنامه من خوند فرزند حسین ... به شماره شناسنامه 743 ...صادره از تهران ... ( می دونستم شهروز همه رو بلده . آخه مشخصات همدیگه رو حفظ كرده بودیم كه اگه گرفتنمون بتونیم بگیم زن و شوهریم ). نداشته باشم و ... هیچگونه مزاحمتی ... از جانب من ... برای ایشان ایجاد نشود ... این جانب آگاهی كامل دارم ... كه در صورت تخطی
    شهروز گفت چی ؟
    - تخطی . اولین ت با ت دو نقطه است دومیش با ط دسته دار .
    - شهروز زیر لب گفت معنیشو می دونم صداتونو نشنیدم
    - بنویس ... در صورت تخطی از این تعهد نامه ... پیگرد و مجازات قانونی ... مشمول حال من خواهد شد .
    و در حالی كه از سرعت گفتنش مشخص بود داره شفاهی به شهروز می گه و اینو دیگه نمی خواد بنویسه گفت
    - مجازات اولین مزاحمت برای نوامیس مردم دو ماه حبسه . در صورت تكرار می شه شش ماه . فعلا نذاشتم برات سابقه درست شه . چون جوونی . مجازات اینبارت تعلیقیه . یعنی اگه اینا یه بار دیگه ازت شكایت كنن شش ماه می ری بازداشتگاه . ( نا خود آگاه اینقدر خوش به حالم شد كه نیشم تا بناگوش باز شد و زود خودم رو جمع كردم ) . این علاوه بر جریمه ایه كه بهت تعلق می گیره . مفهومه ؟
    شهروز با دلخوری گفت بله
    - اسم و آدرستو بنویس .. تاریخ بزن و امضا كن
    بعد رو كرد به نیما و گفت :
    آقای عزیز . شما هم اگه دفعه دیگه مشكلی براتون ایجاد شد به پلیس مراجعه كنین . فیلم سینمائی نیست برادر من كه خودت پاشی بری سراغ كسی كه مزاحم خواهرت شده . این مال دوران قمه كشی پنجاه سال پیش بود . مملكت قانون داره . اگه اینجوری باشه كه سنگ رو سنگ بند نمی شه . شما كه ماشالله تحصیل كرده ای . بیسواد كه نیستین . پلیس حافظ امنیت اجتماعه .
    حالا كه همه چیز به نفع ما تموم شده بود خیالم راحت شده بود . یاد كتاب تن تن در آمریكا افتادم . یه جاش هست كه می خوان تن تن رو اعدام كنن و رئیس قبیله سرخپوست ها كلی خطابه ایراد می كنه . یكی از سرخپوستها كه اون گوشه وایساده می گه نطق رئیس عالی بود .
    نیما كه تا الان ساكت بود گفت چشم جناب سروان . ما می تونیم بریم ؟
    - بله مشكلی نیست . برو وسایلت رو تحویل بگیر .
    كریمی برو وسایلش رو تحویل بده . به طرف در رفتیم . شهروز هم بلند شد كه دنبال ما بیاد كه داود رشیدی گفت بشین با تو كار دارم . شما برین
    نمی دونم . شاید می خواست با هم بیرون نریم . شاید هم می خواست نصیحتش كنه .
    من بیرون درنشستم تا نیما با كریمی رفت وسایلش رو گرفت و اومد . تازه دقت كردم كه بیچاره رو لختش كرده بودن . عینك آفتابیش ، گردنبندش ، ساعتش ، كمر بندش ، كیف پولش ، حتی بند كفشش رو هم گرفته بودن . همه رو ریخته بودن تو یه كیسه و بهش دادن ... با هم راه افتادیم به طرف در حیاط . دم نگهبانی نیما به نگهبان گفت سركار می شه واسه ما یه آژانس بگیرین ؟
    - كجا می ری ؟
    - میدون ولیعصر
    - برو وایسا بیرون میاد . اینجا وای نایستین . واسه ما مسئولیت داره .
    - نیما چرا میدون ولی عصر ؟
    - بریم ماشین رو برداریم
    با هم رفتیم بیرون و وایسادیم كنار در ... چند متر اونورتر از اون كیوسك . هوای سرد شب به صورتم خورد . ساعتمو نگاه كردم . بیست دقیقه به هشت بود . انگار تازه نیما رو دیدم . بازو شو گرفتم و گفتم نیماااااا
    - چیه فینگیلی ؟
    - نیما چی شد ؟ چیكار كردی ؟ یهو بیخبر؟ چرا به من نگفتی كجا می ری ؟
    در حالی كه موبایلش رو از كیسه در میاورد گفت ندا بذار خونه برات تعریف كنم . الان خیلی ذهنم خسته است . اووووه چقدر میس كال . مامان هم چند دفعه زنگ زده . بش چی گفتی ؟
    - واااای منم گوشیم رو سایلنته . واسه منم چند دفعه زنگ زده . هیچی گفتم با نیما قرار دارم
    - اههههههه . حسنك راستگو . كاش نمی گفتی .
    - چی می گفتم ؟ ساعت پنج بعد از ظهر جمعه بگم یهو به سرم زده كجا برم ؟
    - عیب نداره . حالا یه چیزی می بافیم .
    شماره مامان رو گرفت
    - الو ؟ سلام مامان ... هیچی كجام ؟! اوووووه چی شده ؟ واسه چی هزار راه رفت ؟ ... آره پیش منه ... خوب بنده خدا اونم نمی دونست كجا میاد ... من فقط بهش گفتم بیاد پیش من ... چرا بیخیالیم ... بابا من هوس كرده بودم خواهرمو ببرم سینما ، گفتم بهش نگم سورپرایز یشه ... تو سینما بودیم گذاشته بود رو سایلنت ( چه كلكیه این نیما ) چه جوری ؟؟!! ... بابا واسه چی نصف عمر شدی ... خیلی خوب خیلی خوب
    اشاره كردم كه ماشین اومده . نیما همونجوری نشست تو ماشین كنار راننده . منم نشستم عقب . نیما هنوز داشت صحبت می كرد .
    - نه شام نخوردیم واسه شام میایم ... یه ساعت دیگه خونه ایم . باشه باشه ... بابا دیگه چرا عصبانیه ؟؟!! . ببین من الان پشت فرمونم نمی تونم حرف بزنم . میام خونه صحبت می كنیم . خدافظ ... خداحافظ ... مامان جان خداحافظ ... باشه خدافظ. خدافظ
    تازه به راننده سلام كرد
    راننده جوابشو داد
    - كجا تشریف می برین
    - میدون ولیعصر
    ...
    توی راه هردومون ساكت بودیم . نیما یه آهنگ شاد گذاشته بود كه جو عوض یشه . ولی هیچی عوض نشده بود . رسیدیم دم در . نیما پیاده شد كه درو باز كنه . من تو ماشین نشستم كه تو حیاط پیاده شم . هوا سرد بود ... یهو تو نور چراغ دیدم كه لباس نیما از یكی دو جا پاره است . وقتی دوباره خواست سوار بشه بهش گفتم نیما لباست پاره شده .
    - عیب نداره . تو یه جوری حواس مامان رو پرت كن . من سریع برم تو اطاقم
    ماشینو انداختیم تو حیاط و رفتیم تو خونه . اول من رفتم . مامان تو آشپزخونه بود . به نیما اشاره كردم كه زود بره تو اطاقش . اطاقش نزدیك در بود . من هم رفتم توی آشپزخونه
    - سلااااااااااااااااااااام ... مامان خوشگله !
    - زهر مااااار .
    - جدیدا این جواب سلامه ؟
    - چه سلامی ؟ چه علیكی ؟ ما نصف جون شدیم تا حالا ... سلام مامان خوشگله ؟
    - نیما كه گفت ؟
    - آخه دختر ... این موبایلو واسه چی دست می گیری ؟ خوشگلی ؟ زنگ كه نمی زنی هیچی . جواب هم نمی دی ؟
    - نشد دیگه مامان . بعدش هم رفتیم تو سینما . بعدش هم كه نیما زنگ زد
    رفتم دست انداختم گردنش و ماچش كردم
    - ببخش دیگه . خوب ؟ مامان خوشگله
    - خیلی خوب . خیلی خوب ... خرم نكن . نیما كو ؟
    ایول . این یعنی بیخیال شد
    - تو اطاقشه الان میاد
    - كجا بودی تو تاحالا دختر ؟
    اوه اوه بابام بود . اینو كجای دلم بذارم
    - سلام بابا
    - سلام . كجا بودین ؟
    - بابا رفتیم سینما با نیما . نشد زنگ بزنم . بعد هم رفتیم تو سینما مجبور شدم موبایلمو خاموش كنم
    - مادرت كم مونده بود دور از جونش سكته كنه . آدم وقتی می خواد بره سینما می گه بابا .. مامان ... من رفتم سینما . نه اینكه سرشو بندازه بره بیرون
    با اون اعصاب خوردی كه من داشتم كم كم داشتم قاط می زدم
    - من سرمو ننداختم برم بیرون . گفتم با نیما می رم . فقط موبایلمو نمی تونستم جواب بدم
    تو همین صحبتها نیما وارد شد
    - سلام علیكم
    بابام برگشت به سمتش
    - نیما ؟ نباید یه زنگ بزنی بگی كجایی ؟
    - ببخشید . به خدا نمی خواستیم نگرانتون كنیم .
    - نیما ؟؟!! گردنت چی شده ؟
    صدای مامان فضولم بود .
    - هیچی بابا . چیز مهمی نیست
    - جای چنگه روی گردنت دعوا كردی ؟
    - نه بابا . با بچه ها شوخی كردیم
    بابام در حالی كه سرشو تكون می داد و روی مبل می نشست گفت
    - بعضی وقتها یه كارایی می كنی نیما كه آدم انتظار نداره . تازه یادت افتاده كه با رفیقات شوخی خركی كنی ؟ نگاه كن گردنشو
    - بابا همچین میگی انگار من صد سالمه . شوخی كردیم دیگه . مامان شامو نمی كشی ؟ نكنه امشب به عنوان جریمه قراره چیزی بهمون ندی ؟
    - والله حقتون هم همینه
    روشو كرد به من و گفت
    - بیا . به جای اینكه وایسی اونجا بیا كمك كن شامو بكشیم .
    شكر خدا تقریبا بیخیال شدن . شام رو در سكوت خوردیم . نیما بعد از شام رفت توی اطاقش . می دونستم اگه الان برم پیشش مامان هم میاد دنبالم و باز كار آگاه بازی شروع می شه . نشستم پیششون و مشغول تماشای سریالهای صد تا یه غاز شدم . از هیچ كدومشون هم هیچی نفهمیدم . بالاخره سریالها تموم شد و مامان بابا جمع و جور كردن كه برن بخوابن . رفتم تو اطاقم و یه كم میل هامو چك كردم . چراغها كه نیمه روشن شد فهمیدم خوابیدن . رفتم در اطاق نیما در زدم و رفتم تو . بیدار بود ... روی تختش دراز كشیده بود . رفتم كنارش روی تخت نشستم
    - نیما ؟ برام می گی چی شد ؟ چیكار كردی ؟ من اصلا انتظار نداشتم . تو شهروزو از كجا گیر آوردی ؟
    - بلند شد نشست و با شیطنت تو چشمام نگاه كرد
    - آخه تو یادت رفته بود شماره های سیم كارتتو كه به من داده بودی پاك كنی كوچولو
    - درست تعریف كن ببینم چیكار كردی
    نیما در حالی كه به دیوار خیره شده بود شروع به تعریف كرد

  10. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    از همون روزی كه اومدی با من صحبت كردی دنبال این بودم كه یه كاری كنم . من داداشت بودم . در برابرت احساس مسئولیت می كردم . من تنها مرد خانواده و اصلا تنها عضو خانواده بودم كه از این جریان خبر داشتم و این وظیفه من بود كه كمكت كنم . از طرفی تو به من اعتماد كرده بودی و منو محرم خودت دونسته بودی . به جون خودت این واسه من خیلی ارزش داشت . تازه این یكی از معدود موقعیتهایی بود كه فرصتی پیش اومده بود كه برات كار مهمی انجام بدم . ولی مطمئن نبودم چیكار كنم .
    اولش كه تصمیم داشتم بدون درد سر و حرف و حدیث با شهروز حرف بزنم و بگم پاشو از زندگی تو بكشه بیرون . ولی با رفتار و واكنشی كه از شهروز دیدم به این نتیجه رسیدم كه این آدم منطق سرش نمی شه . راستش نمی خواستم من بهانه دستش بدم و تحریكش كنم .
    ولی وقتی گفتی اومده دم در دانشگاه و تهدیدت كرده به این نتیجه رسیدم كه كارد به استخون رسیده . باید واكنش نشون می دادم . یعنی واكنش تندی باید نشون می دادم .
    فكر كردم چطوری با شهروز تماس بگیرم . می دونستم كه تو شماره اونو به من نمی دی . حالا به هر دلیلی . وقتی هم كه من گوشی رو بر می داشتم شهروز قطع می كرد . یهو یادم افتاد سیم كارتت هنوز دست منه . فكر كردم امتحانش كه ضرر نداره ، شاید شماره اش رو اون تو پیدا كردم . و از قضا بود .
    چند روز پیش از مغازه زنگ زدم بهش . گوشیو که جواب داد بهش سلام كردم . معلوم بود منو نشناخته . چون شماره مغازه رو هم نداشت . بش گفتم من نیمام
    با تعجب گفت نیما ؟
    گفتم داداش ندام . نشناختی ؟
    انتظار داشتم یا قطع کنه یا هول بشه . ولی اون خیلی آروم گفت بعله بعله سلام علیکم حال شما ؟ این آرامشش منو بیشتر عصبی كرده بود . فكر نمی كردم اینقدر پر رو باشه . باهاش حرف زدم و گفتم که می خوام ببینمش اونم با همون قلدری همیشگیش با لحن لاتی گفت
    - باشه داداش خیالی نیست . هرجا دوست داری بگو بریم .
    به جون خودت حرصمو در آورده بود . حرصم از این بود كه این آدم آشغال یه مدت دوست تو بوده و با احساساتت بازی كرده . قرار شد جمعه صبح همدیگه رو ببینیم . تو میدون ولیعصر جلوی سینما قدس !!
    تا روز قرار كلی فكر كردم . نمی دونستم باید چی کار کنم ؟ منطقی برخورد کنم ؟ دعوا راه بندازم ؟ شاخ شوونه بکشم ؟ اونقدر دلم ازش پر بود كه اصلا تصور برخورد آروم و منطقی رو نمی تونستم بكنم . دوست داشتم هر جوری شده تلافی کاراشو سرش در بیارم ..
    بالاخره روز قرار رسید . روز جمعه . همون روزی كه بهت دروغ گفتم . به جون خودت اصلا دوست نداشم بهت دروغ بگم . ولی مجبور بودم . اگه راستشو بهت می گفتم كه یا نمی ذاشتی اصلا برم . یا تا وقتی برگردم همش دلت شور می زد .
    ساعت 20 : 9 جلوی سینما بودم . ساعت 30 : 9 باهاش قرار داشتم . نمی دونستم چه شکلی هم هست . چند تا دختر و پسر دیگه هم تیكه تیكه وایساده بودن و انتظار می كشیدن . خوب اونجا تابلو ترین جای میدون ولیعصر بود و جون می داد واسه قرار . چند تاشون سر جاشون ثابت وایساده بودن و دستشونو هاااا می كردن . بعضیهاشون هم دستشونو توی جیبشون كرده بودن و قدم می زدن . هر از گاهی یه نفر از راه می رسید و سراغ یكی از آدمها می رفت . اكثرا هم سراغ جنس مخالفش می رفت . چند ثانیه ای خوش و بش می كردن و بعد از جمع جدا می شدن و می رفتن .
    یه گوشه یه دختری وایساده بود و منو نگاه می كرد . اول فكر كردم اشتباه می كنم . ولی واقعا داشت منو نگاه می كرد . تو كه می دونی اصلا از این كارها خوشم نمیاد . ولی توجهم بهش جلب شد . یكم كه گذشت دیدم یواش یواش اومد سراغ من . یه كم نگاهم كرد و گفت آقا سعید ؟ خیلی جدی گفتم نه خانوم اشتباه گرفتین . حالا نمی دونم واقعا اشتباه گرفته بود یا بهونه اش بود . یه كم نگاهم كرد و رفت اونور
    ...
    حوصله ام سر رفته بود . ساعتو نگاه كردم . نزدیك ده بود . گفتم حتما ترسیده و نمیاد .. به بقیه نگاه كردم . یه لحظه خنده ام گرفت كه بقیه منتظر كین و من با كی قرار دارم . اون دختره كه منو اشتباه گرفت چند دقیقه قبلش با پسری كه اومد سراغش رفته بود . یه پسر جوون و خوش قیافه كه هیچ شباهتی هم به من نداشت .
    داشتم به دختر پسری نگاه می كردم كه تازه به هم رسیده بودن و دست همدیگه رو گرفته بودن كه صدایی رو كنار خودم شنیدم كه گفت :
    - سلام آقا نیما !!
    برگشتم سمتش . انتظار یه آدم جوجه تر رو داشتم ولی هم هیکل خودم بود . با شك نگاهم می كرد . انگار منتظر بود ببینه خودمم یا نه . نمی دونم از كجا منو شناخت . فكر كردم شاید حدس زده بود . شاید هم عكسی ، چیزی از من نشونش داده بودی . سلامشو جواب دادم و نا خودآگاه دستمو بردم جلو . باش خیلی جدی دست دادم و بهش گفتم بریم تو ماشین هوا سرده .
    تو سرم هزار تا حرف بود . ولی نمی دونستم باید چه جوری بش بگم . یه كم نگاهش كردم . با این كه هم هیكل خودم بود ولی اگه می خواستم بزنمش زورم بهش می رسید .
    ماشینو تو كوچه پشتی سینما پارك كرده بودم . نشستیم تو ماشین . یه کم با سکوت گذشت .. بعد با پررویی تمام گفت :
    - خوبی شما ؟
    دیگه دوست داشتم كله شو داغون كنم . رفتم سر اصل مطلب و گفتم
    - اگه بعضیها بذارن . ببینم تو چی می خوای پسر ؟ دنبال چی هستی ؟
    با تعجب گفت : من ؟ مثل اینكه تو زنگ زدی گفتی می خوام ببینمت و باهات حرف بزنم . من چی می خوام ؟
    دستمو گذاشتم پشت صندلیش و گفتم آره . گفتم بیایی كه بهت بگم مثه بچه آدم دست از سر خواهر من بردار و برو پی زندگی خودت . با زبون خوش .
    پوز خندی زد و سرشو از روی تمسخر تکون داد و روشو کرد به سمت خیابون . چند لحظه بعد برگشت گفت
    - اصلا من نمی دونم این بچه بازیها چیه ؟ چرا ندا قضیه رو كشونده به تو ؟ ما دو تا آدم عاقلیم . مثل همه آدمها ما هم یه وقتهایی با هم اختلاف داشتیم . خیلی وقتها هم خوب بودیم . خودمون هم بلدیم چطوری مشكلات و اختلافاتمونو حل كنیم . همونطور كه تاحالا حل كردیم . نمی دونم این سری چرا ندا اینقدر كشش داد و پای تو رو آورد وسط . .. ما با هم کنار میایم . مثل همیشه . چرا تو این میون داری دخالت میکنی ؟!
    نگاهش كردم و گفتم
    - شما تا حالا مشكلاتتون رو حل نكردین . فقط اون بیچاره تحمل كرده و كوتاه اومده . تو هم فكر كردی با دو تا معذرت می خوام قضیه حل شد . در صورتی كه عمق مشكلاتتون روز به روز بیشتر می شد . منم دخالت می كنم چون برادرشم . فكر كردی بی صاحابه ؟ گفتم به زبون خوش برو دنبال كارت و كاری به كار این دختر نداشته باش
    با پر روئی بیشتر گفت
    - این همه وقته که با هم هستیم. كجا برم ؟ به همین راحتی برم ؟
    بهش گفتم مگه ملك باباته كه چون خیلی وقته دستته احساس می كنی حق آب و گل داری ؟ یا رو سی سال با زنش زندگی می كنه اینجوری احساس حق نمی كنه كه تو می كنی . بابا ولش كن بره دنبال زندگیش چی از جونش می خوای ؟ همش شك و تهمت و توهین و تحقیر . خجالت نمی كشی ؟ اعصاب واسه این بنده خدا نذاشتی
    با حالت قلدری برگشت گفت من کاریش ندارم برو ببین اعصابش از کجا و از کی خوورده .. خواهرت مشکل داره آقا نیما .. اگه تو اینقدر روشنفكری من نمی تونم بشینم ببینم دووست دخترم داره کج میره و هیچی بش نگم .. تو اگه برادر با غیرتی هستی كلاتو بذار بالاتر . به جای این كه بیایی سراغ من برو خواهرتو جمع كن .

  12. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    دیگه هیچی نفهمیدم . پیاده شدم در ماشینو باز كردم و داد زدم . بیا پائین . بیا پائین كثافت تا حالیت كنم . گمشو بیرون .
    یقه شو گرفتم كشیدم بیرون . با همه قدرتم كوبیدمش به دیوار پشت سرش و تا بخواد به خودش بیاد با مشت گذاشتم تو چونه اش . یكی دو تا از مغازه دارا اومدن به سمتمون . یقشو گرفتم و گفتم كثافت حرومزاده . یه بار دیگه اسم خواهر منو بیاری روزگارتو سیاه می كنم . چند تا فحش آبدار هم به خواهر و مادرش كشیدم . دو سه نفر دیگه دورمون جمع شده بودن . یكیشون از پشت منو گرفت كشید عقب كه مثلا جدامون كنه . شهروز هم از موقعیت استفاده كرد یكی دو تا زد تو صورت من و یكی دو تا هم لگد حواله پا و شكم من كرد . خودمو به زور خلاص كردم و رفتم سمتش . یه مشت دیگه زدم تو دهنش كه گوشه لبش جر خورد . اومد دهنشو بگیره یكی زدم تو شكمش . مردم اطرافمون بیشتر شده بودن . یه عده كسایی بودن كه تو صف بلیط سینما بودن و صف و ول كرده بودن و اومده بودن دعوای ما رو تماشا كنن . دو سه نفر منو نگه داشته بودن و دو سه نفر شهروزو . ولی انگار زور من از زور اونا بیشتر بود . انقدر خشم تو همه وجودم بود كه نمی تونستن نگه دارن . شهروز كه معلوم بود از این عصبانیت من ترسیده فحش خواهر و مادر به من می داد . یكی از مردا داد زد آقا اینجا خانواده وایساده . یكی بیاد اینا رو جمع كنه.
    باز از بین جمعیت خودمو خلاص كردم و دویدم به سمت شهروز . با مشت و لگد به هر كجاش كه می تونستم می زدم . با همه قدرتم هم می زدم . شهروز نشست روی زمین . اومدم بازهم بزنمش كه یكی از پشت منو گرفت كشید عقب . اینقدر عصبانی بودم كه برگشتم بهش گفتم ولم كن مردیكه . بذار حسابشو برسم . كه یهو دیدم اونی كه داره منو می كشی عقب یه سربازه نیروی انتظامیه . از این باتوم به كمرها. سربازه با خشونت منو هول داد كنار و داد زد . بیا ابنور ولش كن . بیا كنار
    یكی دیگه هم شهروزو بلند كرد و رو به جمعیت داد زد برید آقا . اینجا واینایستید . متفرق شو آقا . برو
    اونی كه منو گرفته بود بیسیمشو در آورد و پای بیسیم گفت . یاور یاور گشت 1 . یاور یاور گشت 1 .
    از اون طرف بیسیم یكی گفت : گشت یك یاور به گوشم .
    سربازه گفت جناب سروان یونسی . یه مورد نزاعه دو نفره است . هر دو نفر الان در اختیار ما هستند . چی دستور می فرمایید ؟
    باز همون صدا گفت : محلتون كجاست ؟
    سربازه گفت كوچه كنار سینما قدس
    فرمانده اشون گفت همون جا باشید . الان میام پیشتون
    با خشم به شهروز نگاه كردم . تمام تنم عرق کرده بود دلم می خواست بازم می تونستم می زدمش .. احساس می کردم تمام بدنم داره از شدت عصبانیت می لرزه .. نفس نفس می زدم ..
    یهو فهمیدم چه اتفاقی داره می افته . اگه كار به كلانتری می كشید و بابا می فهمید ... ولی بعد فكر كردم شاید بد نباشه با شهروز بریم كلانتری . حداقل تكلیفمون روشن می شه .
    طولی نكشید كه ماشین اومد . در آخرین لحظه یاد ماشین افتادم و دزدگیر ماشینو زدم تا دیگه این وسط ماشینو کسی ندزده . فرمانده شون با حالت دعوا اومد پائین و گفت سوارشون كن . واسه من دعوا می كنین ؟ لات شدین واسه من . سوار شو . سوار شو بریم حالیت می كنم . سوار ماشینمون كردن . سربازی که بینمون نشسته بود هوای جفتمونو شدید داشت .. که باز دوباره نپریم به هم .. مغزم اصلا کار نمی کرد .. نمی دونستم کاری که کردم درسته یا نه . فقط دلم می خواست بازم می زدمش .. حتی اگه خودم 10 برابرشو می خوردم . چون اصلا طاقت نداشتم ببینم كسی اینجوری به تو توهین می كنه

  14. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    خلاصه راه افتادیم و ما رو بردن كلانتری ... خیلی از جلوی اونجا رد شده بودم . حتی آدرس خونه یكی از دوستام رو هم به عنوان بالاتر از میدون كلانتری می شناختم . ولی اصلافكرشم نمی كردم كه یه روز پام به اینجا كشیده بشه ... ما رو بردن تو و مستقیم بردنمون بازداشتگاه . دم در بازداشتگاه همه وسایلمونو همونطور كه دیدی گرفتن و فرستادنمون تو ... بازداشتگاهش به جون خودت درست عین این فیلمها بود . یه سالن حدودا پنج در ده . بدون هیچ پنجره ای . كه روشنائیش به وسیله مهتابیهای سرتاسری كه رو سقف بود و تهویه اش به وسیله هواكش بزرگ روی دیوار تامین می شد . دیواراش گچی و پر از یادگاری و فحش و شعر بود . این ور اونورش هم پوسترهای مختلف بود ... یه گوشه هم یه تابلو زده بودن و روش نوشته بود قبله . تو دلم فكر كردم كی تو این حال و روز نماز می خونه ... نشستم یه گوشه .
    به غیر از ما ، ده پونزده نفر دیگه هم اونجا بودن . بعضیها قدم می زدن . بعضی ها هم كاپشنشونو گذاشته بودن زیر سرشون و خوابیده بودن . داشتم به اوضاع خودم فكر می كردم . اگه بابا اینا می فهمیدن . اگه سابقه دار می شدم ... یاد صفحات روزنامه های حوادث افتادم . نامبرده سابقه دار بوده و یكبار به جرم نزاع خیابانی و ضرب و جرح دستگیر شده است . تازه می فهمیدم وضعیتم چقدر وخیمه ... به شهروز نگاه كردم . یه گوشه نشسته بود . سرشو به دیوار تیكه داده بود و پاهاشو دراز كرده بود . چشماشو بسته بود و یه دستمال گذاشته بود رو لبش . از نگاه كردن بهش حالم بد می شد .. چرا آدمها باید اینقدر بی منطق باشن كه برای مجاب كردنشون باید كار به كلانتری بكشه
    ...
    صدای اذون موذن زاده اردبیلی كه تو راهرو پخش می شد منو به خودم آورد . یاد روزهای جمعه ای افتادم كه خونه بودم و مامان رو می دیدیم كه موقع اذون وضو می گرفت . چادر نمازشو سر می كرد و نماز می خوند . دلم واسه خونه تنگ شده بود ... با وجود اینكه یكی دو ساعت بیشتر نبود كه اون تو بودم اما شدیدا احساس اسارت می كردم . تو دلم خدا رو صدا كردم و ازش خواستم كمكم كنه ... در بازداشتگاه باز شد و دو تا سرباز اومدن دم در داد زدن كسایی كه می خوان وضو بگیرن دم در به خط شن . نا خودآگاه منم رفتم به سمت در . چهار پنج نفر دیگه هم بودن . شهروز ولی همونجور نشسته بود روی زمین . رفتیم وضو گرفتیم . موقع برگشتن به سربازی كه كنارمون راه می رفت گفتم سركار من می خوام با افسر نگهبان حرف بزنم . بدون اینكه نگام كنه گفت الان نمی شه . برو تو صداتون می كنن . رفتم تو ... یه جا نماز برداشتم و به سمت تابلوی قبله وایسادم . نگاهش كردم و یاد فكر خودم افتادم . تازه می فهمیدم اینجا آدمها بیشتر از هر جای دیگه ای یه یاد خدا می افتن .
    نمازمون تموم شد . یكساعت بعدش ناهار آوردن . عدس پلو بود . یاد ساچمه پلوهای سربازی افتادم . من كه اصلا نتونستم لب بزنم . شهروز ولی با وجود زخم لبش خورد .
    حدود ساعت پنج بود كه یه سرباز دیگه درو باز كرد و گفت نیما حكیمی
    گفتم بله ؟
    گفت بیا افسر نگهبان می خواد ببیندت .
    رفتیم توی دفتر افسر نگهبان . اولین چیزی كه توجهمو جلب كرد اسم افسر نگهبانه بود كه داوود رشیدی بود .
    ندا در حالی كه برای اولین بار در طول صحبت من می خندید گفت : آره اتفاقا من هم همون اول خنده ام گرفته بود . خیلی باحال بود .
    نگاهش كردم . الان كه ندا رو جلوی خودم می دیدم از كارم رضایت كامل رو حس می كردم . چون به خاطر عزیز ترین كسم بود . كسی كه ارزش هر كاری رو داشت . بهش خندیدم و ادامه دادم
    - آره . منم خیلی خنده ام گرفته بود . پیش خودم گفتم خدا كنه به اندازه داوود رشیدی مهربون هم باشه .
    - خوب . بعدش چی شد ؟
    - هیچی . اولش خیلی خشن به من گفت : نیما حكیمی تو هستی ؟
    گفتم بعله
    تو چشام نگاه كرد و در حالی كه چشمهاشو باریك كرده بود گفت بهت نمی خوره آدم شری باشی
    گفتم نیستم جناب سرگرد
    گفت پس چرا این بنده خدا رو تو خیابون كتك زدی ؟
    گفتم آخه اون مزاحم خواهرم شده بود جناب سرگرد . قبلا هم باهاش صحبت كرده بودم . حتی امروز هم اولش با ملایمت ازش خواستم از زندگی خواهرم بره بیرون
    ازم پرسید با خواهرت چه نسبتی دارن ؟
    گفتم مثل اینكه دوست بودن . ولی الان نیستن . تو خیابون هم مزاحم خواهرم شده بود . امروز هم به خواهرم دری وری گفت من هم نتونستم خودم رو نگه دارم
    پرسید پدر مادرت در جریانن ؟
    گفتم نه جناب سروان
    گفت می تونی ادعاتو ثابت كنی ؟ خواهرت حاضره شهادت بده ؟
    گفتم بله . حاضره .
    گفت شماره اش رو بده بهش زنگ بزنم بیاد اینجا . اگه این چیزایی كه گفتی رو شهادت بده ، اون موقع تو می تونی شاكی باشی . شناسنامه ات اینجاست ؟
    گفتم نه خونه است
    گفت بهش بگو شناسنامه جفتتون رو بیاره .
    بعدش شماره ات رو گرفت و وقتی مطمئن شد تو خواهرمی گوشی رو به من داد . بقیه اش رو هم كه دیگه خودت دیدی

  16. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    ندا سرش رو انداخته بود پائین ... دستمو گذاشتم زیر چونه اش و سرش رو آوردم بالا ... چشمای قشنگش پر اشك شده بود . صورتش رو ناز كردم و با تعجب گفتم
    - چیه ؟ چی شده فینگیلی ؟
    دستمو گرفت و با بغض گفت :
    - نیما . من خیلی شرمنده اتم . باور كن از وقتی اومدیم بدجوری عذاب وجدان گرفتم . تو به خاطر من این همه بلا سرت اومد
    پیشونیشو بوسیدم و گفتم
    - عزیز دلم . این حرفها چیه ؟ مگه من غریبه ام . من برادرتم . تو ناموسمی . وظیفه امه ازت دفاع كنم . مخصوصا الان كه بابا هم خبر نداره
    - باشه . ولی من خیلی ناراحتم
    بلندش كردم و گفتم :
    - راه آهن نباش . راه هوایی خیلی بهتره . الان هم مثل یه دختر خوب بگیر بخواب . صبح باید بری دانشگاه ها
    یهو بغلم كرد . یكم موهاشو ناز كردم . گفت داداشی خیلی دوست دارم . خیلی . سرشو برد عقب و تو چشمهام نگاه كرد
    - به خاطر همه چیز ازت ممنونم . تو واقعا حق برادری رو تموم كردی
    دستاشو از دور بدنم باز كردم و گرفتم توی دستهام . گفتم عزیزم . مرسی . فراموشش كن . برو آروم بگیر بخواب ... صورتمو بوسید و گفت شب به خیر و قبل از این كه فكر كنم كه جواب بوسه اش رو بدم یا نه از اطاقم بیرون رفت . چراغو خاموش كردم و بدون اینكه مسواك بزنم رفتم توی رختخواب . خیلی خسته بودم . وقایع اونروز رو مرور كردم . باورم نمی شد همه این اتفاقات تو یه روز افتاده . انگار از اون لحظه ای كه صبح از ندا خداحافظی كردم یك سال گذشته بود ... ندا ... احساس می كردم از صبح خیلی بیشتر دوستش دارم . آخه وقتی آدم برای چیزی بهایی پرداخت می كنه ارزشش هم براش می ره بالاتر و دوست داشتنی تر می شه . علاقه من به ندا داشت دیگه خیلی زیاد می شد . یعنی آخرش چی می شه ؟! . بالاخره كه باید یه روزی از هم جدا شیم . اون بره دنبال زندگی خودش و من هم برم دنبال سرنوشت خودم . اونوقت چی ؟ یعنی طاقت دوریش رو داشتم ؟ برگشتم روی شونه ای كه همیشه عادت داشتم روش بخوابم خوابیدم . چشمم افتاد به پوستری كه به دیوار اطاقم بود. عكس یه دختر بود كه زیرش نوشته بود
    آری آغاز دوست داشتن است . گرچه پایان راه نا پیداست . من به پایان دگر نیندیشم . كه همین دوست داشتن زیباست .
    ...
    روزا خیلی آروم و بی سر و صدا می گذشت ... احساس می کردم کار مفیدی انجام دادم و الان ندای من بعد از مدتها تو آرامشه و شبا با خیال راحت می خوابه .. البته این فکر من بود و خبر از دل ندا نداشتم .. ولی حداقل فكر اینكه وظیفه برادریمو برای عزیزترین خواهرم انجام داده بودم بهم آرامش می داد .
    ازم خواسته بود که دیگه هر روز نرسونمش دانشگاه .. خیلی نگرانش بودم وقتی تنها جایی میرفت . نمی خواستم دوباره براش اتفاقی بیافته . حاضر بودم تمام زندگیمو بدم ولی یه اخم کوچولو هم توی صورتش نبینم چه برسه ناراحتی و اشک و گریه شو ببینم .. چقدر خوشحال بودم که تونسته بودم آرامشو برگردونم به زندگیش .. چقدر وقتی توی صورتش نگاه می کردم و شادی رو تو چشمای قشنگش می دیدم خوشحال می شدم .. وقتی می خندید و لپاش می رفت دو طرف صورتش و چشماش برق می زد ، از خوشحالی انگار دنیارو بهم می دادن ..
    این حس خیلی وقت بود بوجود اومده بود .. نمیدونم از کی ، ولی بوجود اومد .. ناخود آگاه پیش اومد .. نه یه دفعه .. کم کم .. هی خواستم بی توجه باشم بهش نمی شد .. از اول بهش محبت می کردم . حتی از بچگی .. وقتی تنها بودم با بابام و چیزی برام می خرید صبر می کردم بیام خونه دوتایی با هم بخوریم .. هر چیشو گم می کرد یا براش پیداش میکردم یا از ماله خودم بهش می دادم .. هر کی اذیتش می کرد با همون جثه کوچیکم شاخ می شدم براش .. سعی می کردم همیشه بخندونمش .. همیشه شاد نگهش دارم .. این جووریا هم بود ..موفق بودم تو این کارم .. با هر کاری باعث اومدن خنده رو لبهاش می شدم .. با این که دوستام می اومدن و تعریف می کردن که چقدر اذیت خواهر کوچیکاشون می کنن و کلی کیف می کردن ، ولی من دلم نمی اومد همچین موجود کوچولویی رو اذیت کنم ....
    دقت بیشتری رو رفتارش داشتم تا متوجه بشم کی ناراحته کی غمگینه تا اون موقع بیشتر بهش برسم ..
    کم کم باهاش بیشتر از قبل اخت شدم .. توجهم بیشتر از قبل شده بود .. حواسم بود کجا میره با کی حرف می زنه .. هواشو داشتم کسی اذیتش نکنه ... حس می کردم کسی به غیر از من مراقبش نیست .. اینو یه جوور وظیفه می دونستم برای خودم .. اون موقع ها می ذاشتم به حساب غیرت .. می گفتم داداششم غیرت دارم روش دیگه .. ولی این حس تغییر کرد .. دیگه صحبت غیرت نبود .. تا مامانینا بهش گیر می دادن می رفتم جلوشون و ازش دفاع می کردم .. نمی ذاشتم کسی از گل کمتر بهش بگه .. تو فامیل آشنا درو همسایه .. جوری رفتار می كردم که کسی جرات نداشت بگه بالا چشه ندا ابروئه .. همه به من می گفتن شمشیر كش ندا
    ... البته اون موقع ها ندا زیاد متوجه این رفتار من نمی شد . سرش با درساش و دوستاش گرم بود .... دلم می خواست می فهمید چقدر دوسش دارم .. چقدر برام با ارزشه ... چقدر هواشو دارم . ولی ندا خیلی عادی رفتار می کرد .
    تا زمانی که رفت دانشگاه .. وقتی می اومد و از کلاساش و دوستاش و یه زمانایی از پسرای دانشگاه برای ما تعریف می کرد کلافه می شدم .. دلم می خواست بیشتر هواشو داشته باشم یه وقت کسی تو دانشگاه بهش گیر نده .. به قولی مخشو نزنه .. اذیتش نکنه
    متاسفانه نتونستم و قضیه شهروز پیش اومد و این همه دردسر بعدش .. وقتی ندا قضیه شهروز رو با من مطرح كرد هم ناراحت شدم هم خوشحال . از این ناراحت شدم كه چرا من حواسم بهش نبوده . احساس می كردم من برادر خوبی نبودم و تقصیر منه كه این اتفاق افتاده و تا اینجاها هم كشیده شده .
    از طرفی وقتی ندا منو محرم خودش دونست و اومد باهام درد دل کرد دنیارو بهم دادن .. این اتفاق منو خیلی خوشحال کرد .. چون ندا باهام راحت تر از قبل شده بود . احساس می كردم اون هم منو دوست داره . منو سنگ صبور خودش می دونه .. دیگه همه چیزم شده بود ندا .. نمی دونم ... شاید این حس به خاطر این بود كه من دوست دختر آنچنانی نداشتم . یعنی نه وقتشو داشتم نه زیاد اهلش بودم . شاید به خاطر این بود كه اینقدر به ندا علاقه مند و وابسته شده بودم و اون شده بود تكیه گاه عاطفیم .. به هر حال احساس می كردم وقتی ندا هست ،‌ دیگه به هیچ دختر دیگه ای احتیاج ندارم . می دونستم كه خیلی مسخره است . ولی احساس می كردم ندا می تونه حداقل تمام نیازهای احساسی و عاطفی منو ارضا كنه

  18. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    چند وقتی از اون اتفاقا می گذشت .. ندا خیلی سر حال شده بود .. خودش می رفت دانشگاه . یه زمانایی هم من می رسوندمش می آوردمش .. با هم خوش بودیم .. منو کشته بود بس که ازم تشکر کرده بود برای جریان شهروز ... می گفت که خبری ازش نیست .. امیدوار بودم که دیگه هیچ وقت برنگرده و سرش جایی گرم بشه که دیگه ندا و من و خانوادمونو فراموش کنه
    منم مشغول کار و بار خودم بودم با امیر ... امیر دوست دوران دانشگام بود .. 4 سال از دوستیمون می گذشت و خیلی با هم صمیمی بودیم .. با هم مغازه زده بودیم و یه کارای می کردیم واسه خودمون .. سیستم مونتاژ می كردیم می فروختیم . یا كامپیوترهای خراب رو تعمیر می كردیم . یه چیزی دستمونو می گرفت .. کم بود ولی فعلا همین بود .. شدید دنبال کار بودیم ..
    من و امیر هر دومون لیسانس مهندسی سخت افزار داشتیم . ولی انگار واقعا مدرک مهندسی ما به درد همون در کوزه می خورد ..
    یه ماهی از زمستون گذشته بود .. طبق معمول ظهر رفتم سر کار . به امیر سلام كردم و رفتم پشت میزم و مشغول تموم کردن کارای دیشبم شدم . یه سیستم بود كه باید روش ویندوز می ریختم . همونطور كه سیستم رو روشن می كردم و سی دی توش می ذاشتم بهش گفتم نمیری ؟
    امیر که شدید تو فکر بود سرشو بالا آورد و گفت چی ؟
    همونطوری که سرم تو مانیتور بود و داشتم ست آپ سیستم رو تنظیم می كردم گفتم کی میری ؟
    امیر : نیمااااااا ..
    برگشتم نگاش کردم : ها ؟ چیه ؟
    با عجله پا شد رفت دم در گفت نیما شب ساعت 9 میام .. باش باهات کار دارم ..
    با تعجب گفتم چی شده ؟
    همونطوری که داشت می رفت گفت هیچی هیچی .. شب میام .. زود نریااااا
    سرمو تکون دادم و گفتم باشه هستم ..
    دیگه فکر نکردم که چی می خواد بگه .. گفتم باز حتما می خواد یه تنوعی تو کار بده .. یه چیزی اضافه کنه تو مغازه و از این حرفا ..
    تا شب کلی مشتری داشتم .. روز پر کاری بود .. از مشتریهایی كه سیستم برای تعمیر آورده بودن تا مشتریهایی كه برای خرید سیدی و كارت اینترنت و .. می اومدن . کلا سیستم مغازه اینطوری بود که یه روزایی شاید در کل 3.4 نفر بیشتر نمی اومدن .. یه روزایی مغازه پر می شد از مشتری ..
    ساعت طرفای 8:30 بود که تلفن مغازه زنگ خورد .. با بی حوصلگی ولو شدم رو صندلی و کمرم و که شدید درد می کرد دادم عقب و گفتم بعلههه ؟
    صدای مهربون ندا توی گوشی پیچید
    ندا : سلام داداشی
    صداشو که شنیدم انگار کووه انرژی شدم .. با لحنی که بفهمه چقدر از شنیدن صداش خوشحال شدم گفتم بهههه .. سلاممم فینگیلیه خودم ..
    میدونستم لبخند رو لبهاشه ... هر وقت می گفتم فینگیلی لبخند ملیحی رو لبای قشنگش می نشست
    باهاش احوال پرسی کردم .. سوال همیشگیشو پرسید
    ندا : نیمایی کی میای ؟
    سرمو بردم عقب و تکیه اش دادم به پشتی صندلی .. چشمامو بستم و سعی کردم صورتشو تو ذهنم تجسم کنم .. یه آه از روی خستگی کشیدم گفتم ندا خیلی خستم .. امیر هم باهام کار داره گفته 9 میاد .. اون بیاد ببینم چی کار داره بعد میام ..
    با یه حالت مظلومی گفت حالا نمیشه فردا صبح بگه بهت ؟ بیا دیگه ..
    صورتش قشنگ جلو چشمم بود .. صداشم که تو گوشم .. دیگه چی می خواستم از خدا .. دوست داشتم تا صبح باهاش حرف بزنم ..
    خندیدم بهش و گفتم میام عزیزم .. میام .. با خنده گفتم شامو نخوریناااااااا ..
    با یه حالتی که خودشو می خواست لوس بکنه گفت باشه داداشی . ..زود بیا ..
    گفتم چشم چشم حتما .. کاری نداری فعلا ؟
    با عجله گفت ..ئه ئه ئه ..نیمایی کارت می خوام .. اکانتم تموم شده .. میاری برام ؟ ..
    گفتم اونم به روی چشم.. چی می خوای ؟
    یه کم فکر کرد گفت نمی دونم .. هر کدوم خوبه بیار دیگه . این دفعه ایه زیاد خوب نبود ..
    یه دفعه یه فکری زد تو سرم .. از فکری که تو ذهنم اومد آرامش گرفتم
    گفتم ندا پاشو بیا اینجا هر چی می خوای خودت بردار .. من یه کم کار دارم ممکنه یادم بره .. بعدش با هم بر می گردیم
    با خوشحالی گفت باشه باشه .. الان میام
    زود خدافظی کرد و قطع کرد ..
    فینگیلیه من خیلی دوست داشت بیاد تو مغازه .. یه زمانایی می اومد ولی خیلی کم .. می اومد دم در دنبالم .. یا اگه کاری چیزی داشت می اومد می گفت و می رفت ...
    از این که قراره تا چند دقیقه دیگه ببینمش شارژ شدم ... پا شدم یه کم جمع و جوور کردم کارامو که تا امیر میاد دیگه کاری نمونده باشه ، حرفشو بزنه و بریم خونه
    ...
    ساعت نزدیک نه بود .. سرم پائین بود و داشتم حساب كتابهای اونروز رو می نوشتم .. یه دفعه صدای قشنگ ندا پیچید تو گوشم .. که با لحن بچه ها گفت آقاااا ! کارت اینترنت دارین ؟
    سرمو بلند کردم ... با دیدنش خنده بی اختیار نشست رو لبهام .. گفتم سلام علیکممممم ... به به .. خوش اومدی خانوووم
    ندا هم همونطوری که می خندید اومد تو و رو صندلی که کناره من بود نشست ..
    با خنده گفتم ..خانوم بفرمایید تو راحت باشین ..
    خندید و بلند شد رفت اون سمت من نشست زمین و از توی ویترین داشت دنبال کارت می گشت ..
    گفتم چه خبر ؟ شام مام چی داریم ؟
    همونطوریکه به زور داشت کارتارو می کشید جلو گفت چولو ملخ دالیم ...
    ای فدای بچه گوونه حرف زدنش .. دلم می خواست می پریدم ماچش می کردم ..
    یه کارت از اون ته مها کشید بیرون گفت نیماااا این امیر پس کی میاد ؟ مگه نگفتی نه میاد ؟
    داشتم کامپیوترو خاموش می کردم و سی دی می دی ها رو جمع و جوور می کردم . گفتم میاد الان .. نمی دونم چی کارم داره ! صبح گفت شب زود نرو 9 میام باهات کار دارم ..
    همونطوری ولو شده بود رو زمین و عین بچه کوچولوها داشت با کارته ور می رفت و زیر وبالاشو نگاه می كرد .. یكی از این كارتهای سپنتا انتخاب كرده بود . كارته یه ورش عكس یه شخصیت معروف بود ... یه ورش شعر داشت ... بالاش مسابقه داشت و خلاصه كلی چیز واسه سرگرم شدن داشت .
    پاشدم برم بقیه سی دی هایی که پخش و پلا بود اون ورو جمع و جوور کنم . خندیدم بش گفتم پاشو ببینم كوچولو .. چه ولو شده این زیر واسه خودش ... رو قالی بابات نشستی ؟
    دستمو دراز کردم سمتش بلندش کردم نشست سر جای من .. تا اومدم اون سمت امیر هم اومد داخل مغازه ..
    همونطوری که دست باهام می داد گفت آقا شرمنده دیر شد ..
    گفتم خواهش . جریان چیه بابا ؟ بگو ببینم از صبح تا حالا ما رو گذاشتی تو خماری ...
    تا از جلوش رد شدم یه دفعه ندا رو دید .. ندا هم خندید و بلند شد گفت سلام امیر خان ..
    امیر که تعجب کرده بود از این که ندا اومده مغازه خندید گفت ئه شما کجا این جا کجا ؟
    ندا هم با خجالت و خنده کارتو نشون داد گفت اومدم کارت می خواستم .. بعد رو کرد به من و گفت نیما من میرم ... تو هم حرفتون که تموم شد بیا خونه .. منتظرتیم ..
    با عجله گفتم نه نه .. بشین .. منم الان میام ..
    با دست صندلیو کشیدم جلو و نشستم روش و رو به امیر گفتم بگو ببینم چی شده ؟
    امیر شروع کرد حرف زدن و من با دقت گوش می دادم ...
    این دفعه حرف از تغییر دکور مغازه و این حرفا نبود .. حرف از رفتن بود .. حرف از رفتن امیر .. امیر میخواست بره دبی برای کار .. پیش پسر عموی باباش .. اولش فکر کردم برای منم می خواد کاری درست کنه اونجا .. با حوصله گوش می دادم به حرفاش .. ولی حرفاش بوی تنهایی می داد .. داشت به زبون بی زبونی می گفت که می خواد بره و منو تنها بذاره .. مگه میشه ؟ پس کار من چی میشه ؟ پس این مغازه چی میشه ؟
    انتظارشو داشتم که یه روزی بالاخره باید از هم جدا بشیم و بریم دنبال زندگیمون .. ولی یه دفعه .. اینطوری نه .. البته قرار نبود یه دفعه بره . شاید اگه می رفت بعد از عید می رفت ... یعنی یه چند ماهی وقت داشتیم ...

  20. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •