ساعتو نگاه کردم 5:30 بود .. رسیدم خونه .. خیلی سر حال بودم ..
رفتم توخونه .. مامان بود بابا هنوز نیومده بود ، نیما هم که مغازه بود
رفتم تو اتاق مامان اینا . سلام کردم بهش . مامانم تا دیدم گفت سلام ! تولدت مبارک
نیشم باز شد . خر کیف شده بودم .. بغلش کردم گفتم مرسی .. زیر گوشش گفتم کادوت کو ؟ کادوت کو ؟
خندید منو از خودش جدا کرد گفت شب برنامه داریم برات
با تعجب در حالی که داشتم از اتاق می رفتم بیرون گفتم اووووووووه !! چه خبره امسال ؟ .. چی شده تحویل گرفتین ؟
مامانم با صدای بلند جوری که من متوجه بشم گفت کاره نیمائه .. ظهری زنگ زد گفت امشب برات تولد بگیریم ..
تو دلم صد بار قربون صدقه اش رفتم .. رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم و یه کم دراز کشیدم ..
مامانم اومد تو اتاق . یهو یاد کادوی یلدا افتادم . پاشدم از تو کیفم در آوردم گفتم مامان وایسا ببین یلدا چی بهم کادو داده !
درش آوردم . مامانمم خیلی خوشش اومد ازش . گفت بپوش ببینم ...
لباسمو در آوردم تاپمو پوشیدم جلو آینه اتاق وایسادم .. انصافاً خیییییییییلی قشنگ بود .. قالب بدن من .. یلدا همیشه سلیقه اش خوب بود .. یه چرخ زدم گفتم چطوره ؟
مامانم با نگاه موشکافانه نگام کرد گفت قشنگه .. مجلسیه دیگه ، به درد مهمونی می خوره ..
گفتم آره .. نازه .. دستش درد نکنه
دوباره لباس خودمو پوشیدم و ولو شدم رو تخت .. مامان هم رفت دنبال کارای خودش .. همونطوری که دراز کشیده بودم خوابم برد ..
.
با صدای مامان بیدار شدم .. داشت صدام می کرد ..
بازم اولین چیزی که بعد از باز کردن چشام دیدم ساعت دیواری اتاقم بود . ساعت 7:30 بود .. خوب خوابیده بودم ! .. رفتم بیرون
با بابا سلام علیک کردم .. مامانم عین ضایع ها زد به بابام تا بابام یادش بیاد تولدمو تبریک بگه ..
بیچاره انقدر سرش شلوغ بود و گرفتاری داشت که بش حق می دادم یادش بره .. حتی با وجود یاد آوری مامان .
بابامم گفت تولدت مبارک باشه خانوم .. منم مثه خودش خندیدم گفتم تولد شما هم مبارک باشه ..
رفتم تو آشپزخونه .. ئه ئه !! .. خبری از شام نبود !
با تعجب گفتم ماماااااان ؟! .. احیاناً یادت نرفته که شام درست کنی ؟
اونم که معلوم بود یه شب استراحت کرده و شام درست نکرده با خوشحالی گفت نه .. نیما گفت شام می گیره.. برا تولد تو ..
یه برش پرتقال بابارو برداشتم گفتم قربون داداشم برم كه اینقدر مهربونه ...
...
ساعت 9 شده بود ولی هنوز از نیما خبری نبود ... به وجودش احتیاج داشتم .. وقتی نبود تو خونه انگار هیچ کس نبود .. نه شوری نه هیجانی نه هیچ ارامشی . طاقت نیاوردم پاشدم زنگ زدم به گوشیش
تا گوشیو جواب داد با ناراحتی گفتم نیمااااااا کجایی ؟
معلوم بود تو مغازه است .. گفت میام .. میام ..تا نیم ساعت دیگه خونه ام ..
گفتم مراقب خودت باش
خیلی جدی گفت باشه باشه اومدم
فهمیدم مشتری داره ... خدافظی کردم و نشستم پیش بابا اینا
...
اون نیم ساعت برای من مثه نیم قرن گذشت . ساعت از 9:30 هم گذشته بود ... دیگه داشتم کلافه می شدم ..هیچ وقت فکرشو نمی کردم یه شبی به خاطر نیم ساعت دیر اومدن نیما انقدر کلافه بشم ..
ساعت نزدیک 10 بود که زنگ خونه رو زد . پریدم پشت در درو باز کردم .. منتظر موندم تا بیاد تو ..
تا دیدمش خندید و گفت سلااااااام . تولدت مبارک .. دسته گلی که برام گرفته بود رو گرفت جلو صورتم ..
تمام نگرانی .. دلتنگی .. ناراحتی و همه حسای بدم از بین رفت ...
خندیدم بهش و گفتم اووووووه چه کرده ؟ همه رو دیوونه کرده ..
دستش پر چیز میز بود .. حسابی سنگ تموم گذاشته بود.. سالای قبل در حد یه کادو بود . ولی امسال خیلی اوضاع فرق داشت ..
کیکواز دستش گرفتم .. وایسادم تا کفشش و در بیاره بیاد تو ..
برگشتم تو هالو نگاه کردم . مامان داشت میزو می چید . بابا هم داشت با تلفن حرف می زد .. تا اومدم صورتمو برگردونم گرمای لباشو روی صورتم حس کردم .. خیلی جا خوردم.. پریدم عقب . .خنده اش گرفت گفت چی شد ؟ ترسیدی ؟
با تعجب همراه با خنده زورکی گفتم نه نه ..
دوباره صورتمو بوس کرد خیلی اروم زیر گوشم گفت تولدت مبارک
تمام صورتم داغ شد یه دفعه
خدایا چی شد ؟
چرا من داغ شدم ؟
قلبم شروع کرد تند تند تند زدن.. هول شدم ..
گفتم مرسییییییییییی .. رفتم تو آشپزخونه کیکو گذاشتم تو یخچال و گلمم گذاشتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز . نیما هم شامو گذاشت رو میز و در حالی که بهم لبخند می زد با مامان و بابا سلام علیک کرد و رفت تو اتاقش ..
گیج شده بودم شدیدددددد .. دستام می لرزید .. هنوز داغی صورتمو حس می کردم
شام خودمو برداشتم شروع کردم خوردن ..
جوجه کباب گرفته بود . می دونست من عاشقشم ... همه اومدن و دوره هم شامو با خنده و شوخی خوردیم ..
شامو که خوردیم مامان خودش جمع و جور کرد .. نیما هم کیکو در آورد گذاشت رو میز 22 تا شمع کوچولو فرو کرد توش .. منم فقط نگاش می کردم ..
کادوهای خودش و مامان و بابا رو گذاشت کنار کیک .. مامان هم میوه آورد و خلاصه حسابی داشتن می رسیدن به من .. عجییییییییب مهربون شده بودن همه ..
نیما رفت دوربینشو آورد و گفت خب همه بیاین می خوایم عکس بگیریم ..
با عجله گفتم نه نه من این شکلی عکس نمی گیرم .. بذار برم لباس عوض کنم یه کم به خودم برسم بعد
گفت باشه زود بیا ..
مامان هم رفت لباسشو عوض کنه ... یه تاپ سفید یه دست داشتم اونو پوشیدم با یه دامن سفید که روش پره گلای آبی بود .. موهامو خوشگل کردم و یه کوچولو آرایش کردم اومدم بیرون
بابام از زیر عینکش نگام کرد پوز خند زد و گفت مگه عروسیه ؟
با حرص و شوخی قاطی گفتم چیه مثه تو خوبه ؟ پاشو خوشتیپ کن می خوایم عکس بگیریم ..
خندید و مشغول حل کردن ادامه جدول اش شد ..
نیما همینطوری نگام می کرد .. وقتی دید با تعجب دارم نگاش می کنم خندید و گفت بیا چند تا تکی بگیرم ازت تا بقیه بیان . رفتم نشستم . کیکم جلوم بود . یه 5 .6 تایی ازم گرفت تا مامان اینا اومدن دسته جمعی هم چند تا گرفتیم .. یه دونه هم با مامان و بابا گرفتم . نیما دوربینو داد به بابا گفت یکی هم از منو ندا بگیر ..
بی هوا نشسته بودم واسه خودم . اومد نشست کنارم دستشو انداخت دوره کمرم و منو کشید سمت خودش و بابای منم فرت عکس گرفت ..
تا دستشو گذاشت رو کمرم دوباره همون گرما منتقل شد به بدن من ..
نیما گفت ای بابا نشد نشد دوباره .. یکی دیگه ..
من اصلا تو حال خودم نبودم .. شدید گرم شده بودم ..
دست منم کشوند گذاشت پشت کمر خودش و یه عکس دیگه با هم گرفتیم .. .. همون جا نشست کنارم و گفت خببببببب حالا نوبت کادوهاته .. باز کن ببین خوشت میاد یا نه ؟ ..
با خنده گفتم خب این مال کیه ؟
با ذوق گفت مال منه مال منه ..بازش کن
نمی دونستم چی گرفته ..مامان اینا رومی شد حدس زد . ولی این نیما هر دفعه یه چیز می گرفت که من اصلا تو فکرشم نبودم .
بازش کردم دیدم یه کیف سی دیه ..
تعجب کردم ..
خندید گفت بازش کن
زیپشو کشیدم و بازش کردم ... چشام 4 تا شد .. از ذوق زبونم بند اومده بود ..
تمام فول آلبومهایی که کلی وقت دنبالش بودمو برام جور کرده بود .. همه مرتب .. رو سی دی های خوشگل خوشگل .. دونه دونه ورق زدم دیدم ای خدا !!! همه رو زده برام ..
با ذوق پریدم بهش و بی اختیار ماچش کردم گفتم واییییییییییییی نیمایی .. مرسیییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییی . ای خدا عجب آدمی هستی تو .. از کی تا حالا دنبالش بودی ؟
قیافه گرفت برام و گفت ما اینیم دیگه عزیزم . چی فکر کردی ؟
بازم ازش تشکر کردم و رفتم سراغ کادوی مامان و بابا .. همیشه مشترکی بود کادوهاشون ..
بابام رو شوخی برگشت گفت حالا چی گرفتیم مهین ؟
نگاش کردم و خندیدم . گفتم می دونم انقدر سرت شلوغه که حق داری وقت نکنی خودت بری بگیری
جعبه اش کوچیک بود .. بازش کردم . در جعبه روهم باز کردم دیدم ای خداااااا یه گوشواره خوشگل ناناسه .. آوردمش بالا گفتم بابا اینو گرفتی ، ببینش ..
بابام از زیر عینک نگاه کرد گفت آها یادم اومد
همه زدیم زیر خنده .. رفتم جفتشونو بوسیدم . ازشون تشکر کردم ..
کیکو همیشه مامان می برید . فقط من برا افه دو تا عکس گرفتم یعنی دارم کیک رو می برم.. بعد رفتم كنار ... مامان اومد برید و تقسیمش کرد .. چون بعد شام بود کسی زیاد میل به کیک نداشت .. خلاصه هر کی یه کم خورد و مراسم تموم شد .. بازم از همشون تشکر کردم و هول هولکی با سی دی ها رفتم تو اتاق تا آهنگهایی که یه مدت طولانی بود دنبالش بودمو گوش بدم ..
لباسامو عوض کردم و کادوهامو گذاشتم کنار کادوی یلدا .. بابا اینا کم کم رفتن خوابیدن .. نیما با دوربین اومد تا عکسا رو بریزه رو کامپیوتر ..
گفت چی کااااااار میکنی؟
با خنده گفتم دارم دنبال آهنگی که کلی وقت بود دنبالش بودم می گردم ..
خندید گفت کادوتو دوست داشتی ؟
گفتم خیلیییییییییییییییییییی خری .. دوست داشتم ؟ دارم می میرم از ذوق
صندلی رو کشید کنار صندلی منو نشست روش گفت خدارو شکر . بیا اینم عکسا . کارت تموم شد بریز ببینیم چطوری شده ؟
گفتم باشه باشه .. فعلا که فکر کنم تا صبح میخوام آهنگ گوش بدم ..
با خنده بلند شد یه دستی به موهام کشید و رفت سمت در اتاق
یه دفعه وایساد رفت سراغ کادوی یلدا ..
با تعجب گفت این چیه ؟ کی داده ؟
برگشتم نگاه کردم خندیدم گفتم یلدا داد بهم .. امروز توی راه برگشت ..
با یه حالتی گفت آهااااا .. اوکی ..
گفتم چیه ؟ فکر کردی شهروز داده بهم ؟
چشمک زد .. فهمیدم منظورش همینه
خندیدم گفتم نه بابا ، اون از این سلیقه ها نداره .. ببین چه نازه . اون فقط بلده شر درست كنه
با حالتی كه انگار داره با خودش حرف می زنه گفت : نگران نباش . به همین زودیها از شرش خلاص می شی .
برگشتم نگاش كردم
- هان ؟؟!!
- هیچی عزیزم . منظوری نداشتم . بشین آهنگاتو پیدا كن . صداشم كم كن مامان اینا می خوان بخوابن . بعد هم عكس ها رو بریز تو كامپیوتر . زیاد هم بیدار نمون .
اینقدر دستور داد كه دیگه زیاد گیر به حرفش ندادم و گفتم چشم
بهم شب به خیر گفت و رفت خوابید . من تا یكی دو ساعت داشتم آهنگهامو گوش می دادم و با هر آهنگی كه گوش می دادم كلی ذوق مرگ می شدم . آخرش هم عكسها رو توی كامپیوتر ریختم . نشستم عكسها رو نگاه كردم . از عكس دونفری خودمون خیلی خوشم اومد . چقدر من و نیما به هم می اومدیم . چی می شد نیما داداش من نبود ؟ . از فكرخودم خندم گرفت . پاشدم چراغو خاموش كردم و خوابیدم