ندا هم خووب به حرفای ما گوش می داد ..
حرفاش که تموم شد خودمو خیلی شاد و خوشحال نشون دادم و بهش گفتم آقا مبارک باشه .. تا باشه از این خبرا .. می مردی صبح بهم می گفتی ؟ خندید و گفت باید بازم با پسر عموی بابام حرف می زدم .. عصری اوکیو داد . منم گفتم بهت بگم تا خودت دیگه تصمیم بگیری چی کار می کنی ..
بلند شدم کاپشنمو برداشتم و روبه ندا گفتم ندا خانوم رفیق نیمه راه به این می گناااااا .. ندا که معلوم بود تو مخش هزار تا سواله و فکرش مشغوله فقط لبخندی زد و به همراه من که بلند شده بودم پاشد که بریم .. امیر با خجالت گفت دیگه بیشتر از این خجالتمون نده نیما .. می دونم سخته ولی خوب چه میشه کرد .. خودتو بذار به جای من ... موقعیت كاری خیلی خوبیه . حیفه كه از دستش بدم
رفتم سمتش و شونه هاشو گرفتم و گفتم این حرفا چیه دیوونه ؟! دارم شوخی می کنم .. میری به سلامت .. کار می کنی.. پولدار میشی .. دست مارم می گیری .. پادوویی چیزی می شیم برات دیگه .. با خنده همدیگرو بغل کردیم . تو گوشش گفتم موفق باشی .. ازم جدا شد و به سرعت از من و ندا خدافظی کرد .. می دونستم چقدر ناراحته از این که داره میره .. وابسته خانواده اش و شهرش و دوستاش بود .. رفتن از ایران براش خیلی سخت بود . حالا چه دبی چه آفریقا .. فرقی نمی کرد .. اینو همیشه به خودم می گفت .. ولی وقتی صحبت کار پیش بیاد دیگه کاریش نمی شد کرد . به قول خودش موقعیت كاری خوبی بود و حیف بود از دستش بده ... تو سرم پراز فکر و خیال بود .. به ندا گفتم بریم دیگه ؟
با حالت گنگی نگام می کرد .. شاید منتظر بود من یه چیزی بگم تا اونم شروع بکنه ..
چراغها رو خاموش کردم و رفتیم بیرون .. کمک کرد و کرکره مغازه رو كشیدیم پایین . خیلی از این كار خوشش می اومد . از كركره می رفت بالا و سوارش می شد . بعد من كركره رو می كشیدم پائین و اون هم عین بچه ها با ذوق می گفت هووووووو . قفلها رو زدم و با هم راه افتادیم سمت خونه ..
زیپ کاپشنمو کشیدم بالا و دستامو کردم تو جیبم .. ندا هم خودشو کرده بود تو کاپشنش . معلوم بود که خیلی سردشه .. زبونم باز نمی شد باهاش حرف بزنم .. همش تو فکر حرفای امیر بودم .. وقتی اون می خواست بره باید فاتحه مغازه رو می خوندیم .. باید جمع و جورش می کردیم و سهم امیرو بهش می دادم تا بره دنبال زندگیش .. یا باید خودم بیشتر پول بذارم و سهم امیرو بخرم و تنهایی مغازه رو بچرخونم . یا باید قید مغازه رو بزنم . پول كمی هم نبود . حدود چهار پنج میلیون بود . حالا خدا رو شكر مغازه اجاره ای بود .
تو همین فكرها بودم كه صدای ندا منو از فكر بیرون آورد .
- نیمایی ؟!
- جان نیما ؟
به آرومی و با ناراحتی گفت امیر بره تو چی کار میکنی ؟
دستشو گرفتم توی دستم . به زور خندیدم و گفتم تو نگران منم هستی فینگیلی ؟ هیچی .. چیزی نمیشه . منم میرم دنبال کار و زندگی خودم .. همش که نمیشه تو همین یه وجب مغازه کار بکنیم .. باید دنبال یه کار درست و حسابی باشیم .. چه الان چه ده سال دیگه بالاخره باید یه روز می رفت .. هم اون هم من ...
غمو تو صداش و نگاش می دیدم .. با حالت مظلومی خاصی نگام کرد ...چشماش تو شبم برق میزد .. گفت ناراحت شدی آره ؟ من قشنگ متوجه شدم ..
چه خوب دركم می كرد ؟! .. حس می کردم با هیچ کس تو دنیا به راحتی ندا نیستم ..
همین موقع رسیدیم دم در خونه ... بدون اینكه جوابشو بدم درو باز كردم ورفتیم توی حیاط . از وقتی دستاشو تو دستام گرفته بودم سرمایی احساس نمی کردم .. دلم نمی اومد دستشو ول کنم .. همونطوری که داشتیم می رفتیم توحیاط گفت دیدی گفتم ناراحت شدی ..
در جا وایسادم همون جا ..زل زدم تو چشاش .. دستشو آوردم بالا کشیدم رو صورتم ... یه بوس آروم رو سر انگشتاش کردم و خندیدم بش ... گفتم میشه یه خواهش بکنم ازت ؟
گفت آره حتما .. بگوو
نگام افتاد به حلقه موهاش که روی پیشونیش افتاده بود .. دستمو بردم روی پیشونیش و با انگشتام یه کم با همون 4.5 تا تار موهاش بازی کردم و آروم گفتم بی خیال ...نگران من نباش .. باشه ؟
تا اومد جواب بده صدای بابامو شنیدم که می گفت نداا نیما ؟! شمائید ؟! چرا نمی آئید بالا پس ؟!
دستشو گرفتم و تند تند رفتیم سمت خونه ..وقتی رفتم تو و گرمای خونه خورد به صورتم تازه متوجه سرمای هوا شدم .. سلام کردیم و پشت سر هم عذر خواهی که ببخشید امیر باهام کار داشت و از این حرفا ..
بچاره ها هنوز شام نخورده بودن .. ندا رفت تو اتاقش . منم زود رفتم لباسامو عوض کردم و همه دور میز جمع شدیم ...
همون شب جریان امیرو به مامان بابا هم گفتم
بابا بیچاره خیلی شرمنده می شد که نمی تونه كمك كنه كل مغازه رو بخرم . یا حداقل برام کاری پیدا کنه .. البته تقصیر اون نبود .. اوضاع مملکت اینطوری بود .. کار بود .. نه این که نباشه . ولی کار درست و حسابی نبود که به درد بخور باشه و بشه باهاش زندگی کرد . بیچاره تو همین نصف مغازه هم كلی كمكم كرده بود .
مامان هم مثه همیشه کلی قربون صدقه من و وضعیتم رفت و بهم امیدواری داد که کار برام پیدا می شه و منم میرم دنبال زندگی خودم ..
وقت زیادی نبود . باید تا عید خودمو جمع و جور می کردم و هر تصمیمی می خواستم می گرفتم .
قرار شد بابا باز به دوستاش و دو سه تا از رفقاش که شرکت مرکت داشتن بسپاره . خودم هم تصمیم گرفتم از فردا بگردم دنبال كار . تو روزنامه ، اینترنت و اینجورجاها
همه اینا یه طرف ، ناراحتی ندا هم یه طرف.. از وقتی که اومدیم خونه هیچی نگفته بود .. فقط دو سه کلمه با مامان حرف زده بود ... شامو که خوردیم رفتم تو اتاقم و مشغول کارای خودم شدم .. هم تو مغازه کار داشتم هم یه سری سفارش تو خونه .. معمولا هم نوت بوكها رو می آوردم خونه . خودمو خیلی غرق کارم کرده بودم .. کار خوبی بود . اگه امیر می موند دو نفری می تونستیم به یه جائی برسونیمش . ولی حیف
...
ساعت از 12 هم گذشته بود .. خبری از ندا نبود .. قبلا برای یه چایی آوردن هم شده بود بهم سر می زد . ولی امشب نه .. جمع کردم و رفتم یه لیوان آب ریختم و رفتم دم اتاق ندا .. نمی دونستم خوابه یا نه ؟
در زدم .. دیدم جوابی نمیده .. دوباره آروم زدم به در .. شنیدم که میگه هوووووم؟ یعنی بعله ؟ !!!
درو آروم باز کردم .. سریع رفتم تو اتاقش و درو بستم .. نمی خواستم مامان اینا بیدار بشن .. اگه یه ذره سرو صدا می کردیم تا صبح خوابشون نمی برد دیگه و تا یه هفته می گفتن کم خوابی دارن .. درو بستم تکیه دادم به در
خوابیده بود رو تختش و چشماشو بسته بود . می دونستم ناراحته .. چقدر دلم می خواست بغلش کنم .. ببوسمش و ازش تشکر کنم واسه این که برای من نگرانه ، و ناراحته از این که بهش گفتم نمی خواد نگران من باشه ..
صداش کردم ندااا ..
چشماشو باز کرد و نگام کرد و باز بستشون ..
چقدر محتاج دیدن این چشما بودم .. حالا بسته بودشون و نمی ذاشت ببینمشون ..
پشتشو کرد به من و به پهلو رو به دیوار خوابید .. خندم گرفته بود از کاراش ..
لیوان آبو سرکشیدم و گذاشتمش رو میزش
رفتم پایین تختش نشستم رو زمین .. سرمو گذاشتم رو تختش .. بوی ندا رو میداد .. دستمو گذاشتم رو کمرش .. به آرومی باز صداش کردم
- ندااا ... ندایی .. قهری با من ؟
هیچی نمی گفت .. هیچ عکس العملی هم نشون نمی داد ..
می دونستم شدید قلقلکیه .. انگشتامو کشیدم رو پهلوهاش .. کمرشو جمع کرد و دستمو پس زد .. فهمیدم جاشو درست حدس زدم .. با شدت بیشتری شروع به قلقلک دادنش کردم .. خودشو می خواست سفت نگه داره تا نخنده .. کمرشو کشید جلو و باز دست منو گرفت که بذاره عقب .. دستشو چسبیدم با ناراحتی گفتم نداییی .. جوابمو نمیدی ؟ دستشو فشار دادم گفتم ندا با توامااااا ..
برگشت سمت من همونطوری که خوابیده بود .. بدجنس چشماشو باز نمی کرد ..
تصمیم گرفتم برای اولین بار انقدر نازشو بکشم انقدر علاقمو بهش نشون بدم تا متوجه بشه چقدر دوسش دارم .. و جوابمو بده
شروع کردم باهاش حرف زدن .. آروم آروم .. جوری که فقط خودش صدامو می شنید و خودم ..
ندای من قهر کرده با داداشی ؟
جوابشو نمیده ؟
از دو ساعت پیش تا حالا یه کلمه هم باهاش حرف نزده ..
پشتشو کرده بود بهش ..
چشمای قشنگشو می بنده رو داداشی ؟
لرزش چشماشو از پشت پلک خووب متوجه می شدم .. دستمو دراز کردم پایین پاش و پتوشو برداشتم کشیدم روش گفتم پتوشو بندازم روش سرما نخوره آبجی خانوم من ..
پاهاشو جمع کرد تو شکمش و سرشو داد بالاتر و خودشو باز به خواب زد ..
با مظلومی گفتم یعنی خوابی دیگه ؟ یعنی من برم گم شم دیگه .. ابروهاش تو هم رفت ولی چشماشو باز نمی کرد .. داشت خوشم می اومد از بازیش ..
دستمو کشیدم رو صورتش و شروع کردم نوازش لپای تپلیش که از همیشه قشنگ تر شده بود .. با پشت انگشتم همه جای صورتشو نوازش کردم .. شیطون تو وجودم اومده بود .. با لرزش خاصی انگشتمو بردم سمت لبش . تا گذاشتم روش بالاخره چشماشو باز کرد ..
هول شدم .. زود انشگتمو بردم سمت بینیش .. با دو تا انگشتام گرفتم فشارش دادم .. جوری که صداش در اومد ..
به آورمی و با عصبانیت خاص خودش گفت آیییییییی .. نکن دیوونه ..
ول کن نبودم . دماغشو گرفته بودم فشارش می دادم می پیچوندمش با انگشتام ..
از قیافه خنده دارش خندم گرفته بود . بینیشو ول کردم و سرمو گذاشتم رو تختش و بیصدا غش کرده بودم از خنده ..
حس کردم بلند شد از جاش .. تا اومدم سرمو بلند کنم گرمای دستشو روی موهام حس کردم .. سرمو باز چسبوندم به تختش و چشمامو بستم .. انگشتاش آتیش بود .. می کشید رو سرم .. سرم داغ می شد .. اروم صداشو شنیدم
- نیمایی .. چرا اینطوری می کنی ؟ چرا تو باید نگران من باشی ؟ چرا تو باید بری با کسی که منو اذیت کرده دعوا بکنی ..بری کلانتری .. چرا منو صبح به صبح میرسونی دانشگاه .. چرا زمانی که باهام نیستی زنگ می زنی و می پرسی كجام و هوامو داری ؟! ولی من حق ندارم دلواپس زندگی تو و کار تو و زندگی تو باشم ؟ چرا تو هیچ وقت با من در مورد این چیزا حرف نمی زنی ؟ چرا فکر می کنی من انقدر بچه ام که نباید به این چیزا فکر کنم ؟؟
همونطوری که سرم توی تشک تختش بود و به حرفاش گوش می دادم از دست خودم و کارام ناراحت شدم .. شاید راست می گفت .. همونطوری که من به خودم حق می دادم که توی کوچکترین مسائل زندگی ندا دخالت کنم به نوعی و بهش کمک کنم و بگم چی کار کنه چی کار نکنه ، اونم همچین حقی داره .. درسته از من کوچیکتره ولی سنگ صبور خوبیه برای درد دلای من .. از طرفی دلم نمی اومد كه با مشكلاتم اونو ناراحت كنم . اون چه گناهی كرده كه باید غصه منو هم بخوره . ولی آخرش به خودم گفتم اون هم خواهرمه . غریبه كه نیست . من كه غیر از اون كسی رو ندارم . تصمیم گرفتم مثل سابق همه چیز رو بهش بگم
هنوز انگشتاش توی موهام می گشت .. سرمو بلند کردم و رفتم عقب .. دستشو از آرنج خم کرده بود و زده بود زیر سرش و به پهلو خوابده بود .. زل زدم تو چشاش گفتم تسلیم ... ببخشید ..
هیچی دیگه نگفتم .. همین دو تا کلمه که گفتم جواب تمام سوالاش بود ..
با ذوق خندید و سرمو کشید رو تختش و دهنشو آورد بغل گوشم و بچه گونه گفت پس میذالی از این به بعد فوضولی تنم تو زندگیت ؟
دیوونه شدم از این مدل حرف زدنش . سرمو تند آوردم بالا و صورتشو محکم بوسیدم .. بر عکس همیشه که صورتش پره تعجب می شد خندید و دوباره دراز کشید .. چشماش پره شیطنت بود .. شیطنتی که هیچ وقت این مدلشو ندیده بودم
با خنده گفتم آشتی دیگه ؟
همونطوری که خوابیده بود چشاشو عصبانی نشون داد و انشگتشو مثه مامانا که خط و نشون میکشن تکون داد و گفت به شرطی که از این به بعد حرفاتو بهم بزنی و بهم نگی نگلان نباش نگلان نباش ..
پاشدم از رو زمین لپشو کشیدم گفتم باشه فینگیلیه من .. اداشو در آوردم خودمو عصبانی نشون دادم و مدل انگشتمو مثه خودش کردم و گفتم البته به شرطی که دیگه باهام قهر نکنی و چشمای قشنگتو از من قایم نکنی
.. خووب متوجه شدم که با یه حالت گنگی خندید و به آرومی چشمک زد گفت برو بخواب ... شب بخیر ..
تمام وجودم آرامش شده بود .. خوشحال بودم که تونسته بودم از دلش در بیارم ..
سرمو فرو کردم تو بالشت و لبخندی زدم و صورت قشنگ ندا رو برای هزارمین بار جلوی چشمام آوردم و خوابیدم